من از فرقه ای
تروریستی گریختم!
08.07.2007
نشریه انگلیسی زبان
سراسری "زنان"، بریتانیا
(ترجمه از انجمن نجات)
لینک به متن اصلی (انگلیسی)
http://www.iran-interlink.org/?mod=view&id=2694
ان سینگلتون نمی تواند سال
هایی را که در چنگال افراط گرایان سپری کرد فراموش کند . هنگامی که
تلویزیون را روشن کردم و پیام انتحاری یکی از بمب گذاران لندن را دیدم،
پشتم به لرزه در آمد. گویی قبلاً دیده بودم. صدام و رفتار مرد جوان را
تشخیص دادم، زیرا زمانی ممکن بود من جای او باشم. من نیز زمانی آماده بودم
که جانم را فدای هسته ای تروریستی کنم.
لینک به متن کامل فایل پی دی اف - انگلیسی
لینک به متن کامل، فایل پی دی اف - انگلیسی
در دهه ی 70 در
لیدز پرورش یافتم ،در آن هنگام زندگی عادی و بدون ماجرا بود، اما من می
خواستم دنیا را به سوی بهتر شدن تغییر دهم. در دانشگاه شروع به شرکت در
نشست های گروهی به نام مجاهدین خلق کردم، آن ها برای سرنگونی دولت ایران
مبارزه می کردند.
درآن زمان دوستی ایرانی داشتم و ایده ی رمانتیک " تصحیح غلط ها" هوش و حواس
از من ربوده بود. رهبران با صحبت از فدا کردن همه چیز برای مردمشان، به من
الهام می بخشیدند و اندیشه ی داشتن هدفی در زندگی بسیار دلربا می نمود.
پیش از آن که کاملاً تسلیم گروه شوم، بازی های فکری، فشارهای گروهی و کنترل
ذهنم ده سال طول کشید. دوستم که صحنه را دیده بود، گروه را ترک کرد اما من
ساده لوح تر بودم. آن ها برای من عشوه گری می کردند و باعث شدند من احساس
اطمینان کنم و سپس در من احساس گناهی ایجاد کردند که مرا به سوی کار کردن
برای آن ها کشاند.
والدین و دوستانم نمی توانستند درک کنند که چرا یک دختر بیست و چند ساله ی
عادی درگیر چنین مسائلی شده است . بنابراین هنگامی که گروه شروع به چیره
شدن بر من کرد، من کم تر و کم تر از خودم چیزی آشکار کردم.
من دو هفته کارم را تعطیل کردم تا در اعتصاب غذای آن ها جهت تبلیغ هدفشان
شرکت کنم. در روز سوم از فرط گرسنگی و بی خوابی چنان در توهم بودم و حالتی
مناسب برای هیچ تصمیم گیری مهمی نداشتم – اما دقیقاً همان زمان بود که
تصمیم گرفتم همه ی عمرم را وقف سازمان کنم . کارم را رها کردم، آپارتمان و
اتومبیلم را فروختم تا تمام وقت با گروه زندگی کنم. احساس تعلق می کردم چرا
که به من اعتماد شده بود.
همه ی جنبه های زندگی ام تحت کنترل بود . حتی لباس هایی که می پوشیدم. هیچ
پولی نداشتم و دسترسی آزاد به گذرنامه ی خود نیز نداشتم زیرا تحت جادوی آن
ها بودم. برای دو سال و نیم من باید تمام روز را در یک اتاق کوچک می نشستم
رسانه ها را بررسی می کردم تا اگر اشاراتی به گروه ما شده به صورت تبلیغاتی
و بزرگ نمایی شده آن ها را منتشر کنم.
سپس برای آموزش
نظامی به عراق فرستاده شدم. پوشیدن یونیفرم واقعاً برایم مهم بود . تنها آن
ها که بسیار خود را وقف سازمان کرده بودند می توانستند به ارتش بپیوندند من
مانند کودکی بودم که هیچ مسئولیتی ندارد ولی حالا آموزش تیراندازی و
رانندگی کامیون می بینند- این زندگی میلیون ها مایل از فضایی که من در آن
رشد یافته بودم فاصله داشت.
هر چند که من هرگز به طور واقعی نجنگیدم، اما اگر از من می پرسیدند، پاسخم
این بود که من به نام هدفی به ورطه ی جنگ آمده ام. می دانم که به نظر عجیب
می رسد. این نهایت تسلیم بود و من به این حقیقت که احتمال داشت من نیز
مانند بسیاری از همردیفان سربازم بمیرم، وقعی نمی گذاشتم.
در خانه ی پدری تا زمانی که برای کریسمس به دیدار خانواده ام رفتم، هیچ کس
نمی دانست من در چه شرایطی هستم. هر چند که به دشواری با والدینم تماس می
گرفتم، مادرم هرگز دست از نامه نوشتن برای من برنداشت.
نامه هایش مملو از جزئیات دنیوی بود – در آن زمان زیاد به این موضوع فکر
نمی کردم اما اکنون می فهمم که آن نامه ها پلی به گذشته ی من و حظ زندگی
برای من بودند.
هنوز آن شخصی را که روزی بودم، فراموش نکرده بودم. همواره تصور می کردم که
روزی ازدواج خواهم کرد و بچه دار خواهم شد . اما زمانی که رهبر اعلام کرد
که ازدواج ممنوع است و همه ی زوج ها باید طلاق بگیرند ایمان من به گروه
خدشه دار شد. در آن نقطه ی زمانی به ندرت غذا می خوردم. از پا در آمده بودم
و دیگر نمی توانستم تحمل کنم. اما رها کردن گروه به معنای شکست خوردن من
بود و دشوارهم بود که به سادگی بیرون بروم. بنابراین شروع کردم به گرفتن
کارها و یافتن دوستانی در خارج از سازمان از همین طریق طعم آن زندگی که
دلتنگش بودم را چشیدم – و خواستم آن را باز گردانم . سه سال دیگر گذشت تا
من احساس کردم به اندازه کافی قوی شده ام تا به سوی زندگی بهتر گروه را ترک
گویم. پس حدود 20 سال شستشوی مغزی شدن ، بالاخره رفقایم را چنان که بودند
می دیدم – گروهی از تروریست های استثمارگر.
به لندن آمدم تا دوستی را که او نیز از گروه گریخته بود ملاقات کنم. مسعود
روحیه ای مشابه من داشت و به زودی عاشق هم شدیم. تابستان آن سال باهم
ازدواج کردیم و بالاخره توانستیم مانند مردم عادی زندگی کنیم.
احساس آزادی شگفت انگیز بود، اما ترمیم شکاف میان من و خانواده ام دشوار
بود. هر چند که می دانستم که ذهن من شست وشو داده شده بود ومن در واقع
مسئول آن چه اتفاق افتاده بود، نبودم، اما نیاز داشتم بدانم آن ها مرا هنوز
دوست دارند.
خوشبختانه والدینم مرا بخشیدند و گذشتن از این تجربه ما را به هم نزدیک تر
کرد . هنگامی که در سال 2000 فرزندم بابک به دنیا آمد، آن ها از داشتن نوه
بسیار خوشحال شدند.
من و مسعود پژوهش هایی درباره ی هسته های تروریستی انجام داده ایم و
دریافته ایم که گروه با همان شیوه هایی که فرقه ها به کار می برد مکتبش را
به ما القا کرده بود.
هر دو خشم و رنجش بسیار زیادی احساس کردیم، اما سپس انرژی خود را بر کمک به
دیگرانی که در سازمان گرفتار هستند معطوف کردیم. ما وب سایتی راه اندازی
کردیم تا گروه را افشا کرده و به قربانیانی که در چنگال هسته های تروریستی
گرفتارند کمک کنیم. هنگامی که به گذشته می نگرم وحشت زده می شوم که چگونه
زنی باهوش مانند من توانست چنان کامل به درون سازمان کشیده شود. فکر می
کردم که دارم با اراده ی آزاد خودم حرکت می کنم اما اکنون می بینم که اصلاً
در کنترل افکار و احساسات خود نبودم . من تنها مرعوب این گروه شده بودم.
گاهی به روزهای تروریستی هم باز می گردم و می اندیشم، اما اکنون ما خانواده
ای عادی هستیم. همسرم کار می کند و من خانه می مانم از پسرم مراقبت کرده و
وب سایتمان را اداره می کنم .
امیدوارم که دیگران از آن چه بر من گذشت نکات مثبتی بیاموزند.
سایت ایران قلم از انتشار
مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است
مسئولیت
مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد
|