_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

www.iran-ghalam.de

اسير بيدادگر

 (قسمت دهم)

 

29.08.2007

محسن عباسلو

این سلسله مقالات که درحال حاضر با کمک کانون آوا تنظیم و منتشر می گردد در انتها بصورت کتابی در خواهد آمد که تا تجربه ای باشد برای نسل بعد از ما تا دیگر اسیر شیادان دیگری تحت هر عنوان و بخصوص فرقه مجاهدین نشوند .

 

چندين روز پياپي اين دور از بازجوئي ها ادامه داشت . در اين مرحله بازجوهاي بيرحم فرقه از من ميخواستند كه اعتراف كنم مأمور آمريكا و اسرائيل هستم. آنان ميگفتند با توجه به اينكه عراق در كانون توجه استعمارگران غربي قرار گرفته لذا بعيد نيست كه آمريكا و اسرائيل تو را براي كسب اطلاعات در مورد سازمان كه حضوري فعالانه در عراق دارد فرستاده باشند. آنان ميگفتند: كه اين دول همواره از دشمنان اصلي سازمان بوده و ميباشند. سازمان نيز در راستاي تحقق اهداف ايدئولوژيكي اش مبارزه با نظام سرمايه داري( كه سمبل اين نوع نظام ها آمريكا و صهيونيزم جهاني ميباشند) ازبارزه هاي آرماني آن ميباشد . پس با توجه به اين احوال بعيد نيست كه آمريكا و اسرائيل تو را به درون سازمان جهت جاسوسي فرستاده باشند.
من از مسئولين فرقه ميپرسيدم: مگر نه آنكه شما هميشه به حمايت سناتورهاي آمريكائي از سازمان ميباليد ! شما كه همكاري تنگاتنگي با آمريكائي ها و غربي ها داريد، همين شماها هستيد كه اسرار اتمي كشورتان را به غربي ها ميفروشيد ، اين شماها هستيد كه جاسوس آمريكا و اسرائيل هستيد و در مقابل خوشخدمتي به اين دولتها جيره و مواجب ميگيريد، شما كه رسماً و عملاً جاسوسي آمريكا و اسرائيل را ميكنيد ! پس چه نيازي است كه آنها براي شما جاسوس بفرستند؟ شما كه از خودشان هستيد!
مسئولين فرقه از ارائه اطلاعات تأ سيسات اتمي رژيم به آمريكا به عنوان بكارگيري شيوه اي جهت فشار بيشتر جامعه جهاني به رژيم ايران ياد ميكردند. آنان ميگتند: هدف ما در انزوا قرار دادن دولت ايران است و نام اين را نمی توان جاسوسي گذارد، اين نوعي جنگ با ملاها است .
اما واقعيت اين بود كه سر اين قضيه خيلي از نيروهاي دروني با فرقه دچار مشكل شده بودند. يكي از دلايل مخالفت من هم با فرقه به همين قضيه بر ميگشت. درست بود كه ما با رژيم ايران به اصطلاح در حال مبارزه بوديم اما اين دليلي قانع كننده نميتوانست باشد كه كشور خود را به بيگانگان بفروشيم .
ما از موضع وطن پرستانه به جنگ با دولت ايران برخواسته بوديم البته نه به قيمت فروش كشورمان به اجانب. اين راهبرد فرقه لكه ننگي در تاريخ ايران به شمار مي آيد كه هيچ توجيهي براي آن وجود نداشت. در هر نوع مبارزه اي رعايت يكسري اصول واجب است اما رهبري و فرمانده هان فرقه هيچ مرز سرخي را به رسميت نميشناختند چونكه تنها هدف عملي و واقعي آنان رسيدن به قدرت بود حال به هر قيمتي كه شده است. ولو اينكه ايران ويران شود .
اما من راضي نبودم در راستاي سرنگوني دولت ايران به هر چيزي تن بدهم. چونكه اهداف غربي ها مشخص و واضع بود. آنان دنبال منافع كشور خودشان ميباشند نه سعادت مردم ايران .
در اين دور از بازجوئي ها چندين بار فهيمه ارواني از سلول من بازديد كرد و در بر نحوه شكنجه شدن من توسط شكنجه گران فرقه نظارت ميكرد. او ميگفت: تا زماني كه با ما همكاري نكني جايت در همين هتل است و شايد همين هتل مكان مرگ تو باشد. پس اگر جان خود را دوست داري بهتر است با برادران همكاري كني ( منظور از برادران شكنجه گران فرقه بود).
روز و شب معلوم نبود كه كي ميگذرد . شكنجه ها همچنان ادامه داشت. هر مرحله كه شكنجه گران فرقه به سلول مي آمدند با مشت ،لگد و قندان اسلحه از من پذيرائي ميكردند. از لحاظ جسماني خيلي ضعيف شده بودم . حتي توانائي اينكه ده دقيقه سر پا بايستم را نداشتم .بيشتر اوقات روي تخت افتاده بودم و فقط فكر ميكردم. نميدانستم در آينده چه پيش خواهد آمد و سرانجام اين ماجراي دردناك به كجا ختم خواهد شد؟!
تا اينكه يك مرحله رضا مرادي ،نادر رفيعي نژاد ، حسن عزتي ،مهدي فيروزيان و مختار به سراغم آمدند. اسدالله مثني نيز عقب تر از آنان در حال قدم زدن در فضاي بيرون از سلول بود. آنان به من هشدار دادند كه اگر اعتراف نكنم به سختي پشيمان خواهم شد . نادر رفيعي ميگفت : پسر كله شقي نكن حرف بزن و خودت و ما را خلاص كن ! من جواب دادم كه حرفي براي گفتن ندارم. حسن عزتي گفت: حالا بهت نشان ميدهيم كه دنيا دست كيست. يالا دست به كار شويد .
من در آن لحظه فكر ميكردم كه دوباره ميخواهند مرا كتك بزنند، مثل دفعات قبل . اما نه، مثل اينكه قرار بود كه شكنجه گران شيوه اي جديد از شيوه هاي شكنجه كردن را به نمايش بگذارند.تعجب من از اين بود كه براي اولين بار مهدي فيروزيان را در آنجا ميديدم . نامبرده از كادرهاي قديمي و زمان شاه فرقه ميباشد .وي در آن زمان مسئول يكي از واحدهاي امداد فرقه بود . من از خودم پرسيدم اين ديگر اين وسط چه كاره است؟!
نادر رفيعي گفت : به دليل اينكه بدنت زخمي شده است برادر مهدي اين جا آمده است كه بهت آمپول ضد كزاز بزند . آماده شده كه برادر مهدي خيلي كار دارد.
از شيوه حرف زدن وي و نگاه سايرين من شك کردم كه او واقعيت را نميگويد و موضوع چيز ديگري است . بنابراين به وي گفتم: من نياري به اين آمپول ندارم .
رضا مرادي خنديد و گفت: تو را خدا ببينيد آقا پاسداره دكتر هم شده است . اين آمپول بايد به تو زده شود . اين را دكتر تشخيص داده است .
بعد از مقاومت من در برابر اين تصميم آنها ، اين افراد به زور متوسل شدند . نادر رفيعي ، رضا مرادي و سايرين دست و پاهاي من را محكم گرفتند و مهدي فيروزيان به زور آن آمپول را به من تزريق نمود.
موقعي كه آنان ميخواستند بروند نادر رفيعي دوباره به من گفت: مردانه وار حرف بزن و خودت و ما را راحت كن تا اين قائله هم ختم به خير شود .
در اين لحظه اسدالله مثني خنديد و با لحني تمسخر آميز گفت :‌چه ميگوئي برادر نادر؟! او كه ديگه مرد نيست، دوران مردانه گي اش گذشت و تمام شد .
پس از اين حرف وي همه افراد حاضر در آنجا با صداي بلند شروع به خنديدن كردند . آنان با نگاهي ويژه به من زل زده بودند و ميخنديد.
اين حرف اسدالله مثني براي من خيلي شوك دهنده بود . پيش خودم ميگفتم يعني چه؟‌ منظورش از اين حرف چه بود ؟‌! آن آمپول مشكوك و حالا اين حرف ها! يعني چه ؟ چه اتفاقي افتاده است؟
آري مدتي چند از زدن آن آمپول داشت ميگذشت . بدنم خيلي بي حس شده بود و نوعي حالت كوفتگي عجيب داشتم .نميدانم چه بگويم ؟ احساسي مثل احساس سرما خورده گي بهم دست داده بود .
من كه در برابر آن همه شكنجه هاي مختلف عليرغم ضعف جسماني شديدم مقاومت ميكردم ديگر اين احساس بهم دست ميداد كه آن جسارت گذشته را ندارم . وقتي كه منرا تحت فشار شديد روحي قرار ميدادند و بهم فحش و ناسزا ميگفتند سريع بغض ميكردم و گريه ام ميگرفت .
به زور خودم را جلو شكنجه گران فرقه كنترل ميكردم چونكه دوست نداشتم آنان در هم شكستن منرا ببينند. اما وقتي كه مرا به سلول برميگرداندند و در سلول تنها بودم زارزار گريه ميكردم . وليكن عليرغم اين وضعيت بهم ريخته ام همچنان مقاومت ميكردم و تصميم نداشتم تسليم اين دژخيمان شوم.
اما واقعيت آن بود كه آن آمپول لعنتي ارگانيزم بدن منرا بهم ريخته بود . ( بعدها من متوجه شدم كه آن آمپول نوعي آمپول عقيم كننده بوده است . تا مدتها آن آمپول ارگانيزم مرا تحت الشعاع خودش قرار داده بود . بعد از چيزي بالاي يكسال من تحت معاينات پزشكي، پزشكان ارتش آمريكا قرار گرفتم و مدتي تحت درمان قرار داشتم. لازم به ذكر است كه پزشكان ارتش آمريكا تأييد كردند كه آن آمپول نوعي آمپول عقيم كننده بوده است كه براي مدتي سيستم جنسي فرد را تحت تأثير خود قرار ميدهد . اين هم برگي ديگر از افتخارات فرقه رجوي ميباشد كه بساط اين فرقه جنايتكار براي رسيدن به قدرت دست به چه كارها كه نزده است !!!!!!!!!!!!!! ) .
من در شرايط بسيار نابساماني قرار داشتم. هم از لحاظ جسمي و هم از لحاظ روحي ديگر آن آدم قبلي نبودم هرچند كه به خودم ميگفتم كه بايد مقاومت كرد. در اين ايام چندين بار مرا دوباره به نشست بردند . اما باز هم من تسليم آنان نشدم .
فهيمه ارواني در يكي از جلسات گفت :‌ تو خودت با كله شقي بي موردت كار را به اين جاها كشانيده اي و ما وادار به انجام كارهاي نمودي كه دوست نداشتيم با تو بكنيم . اما ديگر كار از اين حرفها گذشته است اين قضيه همينطور بلاتكليف نميتواند ادامه داشته باشد . بايد به يك نتيجه برسد پس به نفع توست كه با ما همكاري كني و الا مجبوريم دست به كاري بزنيم كه دوست نداريم بزنيم .
من پاسخ دادم كه ديگر براي من هيچ چيز مهم نيست مگر كاري مانده است كه شما نكرده باشيد ؟! هر كار دلتان ميخواهد انجام دهيد من آمادگي اش را دارم.
فهيمه گفت : باشه، خودت خواستي . وي سپس رو به نفرات حاظر در جلسه كرد و با عصبانيت به آنان گفت : ما وقت زيادي نداريم كه صرف اين آشغال كله كنيم . اين قضيه بايد هر چه سريعتر ختم شود .
پس از اين جلسه مرا دوباره به سلول برگرداندند. خيلي خسته بودم . ديگر طاقت ادامه اين ماجرا را نداشتم . يعني اينكه ديگر انرژي برايم باقي نمانده بود . اين قدر ضعيف شده بودم كه احساس ميكردم تدريجاً در حال نزديك شدن به مرگ هستم. مدتي گذشت. تا اينكه رضا مرادي ،‌نادر رفيعي نژاد و مختار به دنبالم آمدند .
آنان درب سلول را باز كرده و چشمانم را بستند . آنان مرا سوار بر خودروئي نمودند . پس از چيزي حدود بيست تا سي دقيقه خودرو توقف كرد. مرا از خودرو پائين آوردند و چشمانم را باز كردند .
آن مكان برايم ناشناس بود اما مطمئن بودم كه نقطه اي از اردوگاه كار اجباري اشرف ميباشد .
بعد از مدتها اين اولين باري بود كه آسمان را ميديدم. همه جا ساكت بود. به نظر ميرسيد كه شب از نيمه گذشته بود.
باد سردي در حال وزيدن بود كه مثل تازيانه بر روي زخمهاي بدنم كه در اثر آن شكنجه هاي بيرحمانه بوجود آمده بود ميخورد و سوزش درد آن زخمها را چندين برابر مي نمود.
ادامه دارد ............. .

محسن عباسلو 28.08.2007

 

لینک به قسمت هفتم

لینک به قسمت ششم

لینک به قسمت پنجم

لینک به قسمت چهارم

لینک به قسمت سوم

لینک به قسمت دوم

لینک به قسمت اول

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد