_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

 نامه های دوستان قدیمی

مسعود بنی صدر و ابراهیم خدابنده  ( 11 )

 

نامه شماره 11 به دکتر مسعود بنی صدر

تاریخ : 17 مهر 1385

مسعود جان سلام

          پاسخ نامه شماره 10 تو را روز دوشنبه 10 مهر دریافت کردم و بسیار ممنونم. همچنین دو نامه که دوستی به نام بهمن یا صادق برایت فرستاده بود و جوابهایی که خودت داده بودی را نیز گرفتم و خواندم. من مباحثه با او را فعلا به خودت واگذار میکنم و وارد نمیشوم.  دو نامه ای که در جوابش داده بودی به عقیده من کاملا جامع و پاسخگو بودند.

          این نامه را با قضیه ای که اخیرا در تهران اتفاق افتاده و نقل مجالس و رسانه های داخل و خارج کشور شده است شروع میکنم و بعد سراغ سایر مباحث میروم.

          روز شنبه 8 مهرماه 1385، اوضاع در حوالی میدان انقلاب تهران برای ساعاتی ناآرام بود. هواداران فردی به نام محمد کاظمینی بروجردی از ساعات آغازین صبح قمه و خنجر و قند شکن به دست و نقاب بر صورت راه را بر مردم کوچه و خیابان بستند و ادعا کردند که کسانی قصد تعدی به مرادشان را دارند و لذا آنها به این شکل به مقابله برخاسته اند. بسیاری از شهروندانی که در ترافیک سنگین خیابان های انقلاب و آزادی گرفتار شده بودند و حتی آنها که توانستند از نزدیک سنگ پرانی و لاستیک آتش زدن "مدافعان دین سنتی" را ببینند، شاید هرگز نامی از کاظمینی بروجردی نشنیده بودند و نمیدانستند که منشأ غائله چیست. اما آنچه روز شنبه در تهران اتفاق افتاد برای آنهائی که اطلاعی هرچند سطحی از فرقه سازی و گسترش سوء استفاده از مذهب دارند، چیزی بیش از یک بازی مضحک نبود.

          محمد کاظمینی بروجردی از مدعیان رابطه با امان زمان (ع) است. وی که سواد درست و حسابی هم ندارد مدعی دفاع از "دین سنتی" است که در آن نشانی از سیاست وجود ندارد ولی در عین حال آنچه را که در پی آنست تداوم مشی امام علی (ع) میداند.

          او و تعدادی از هوادارانش فعلا در زندان بسر میبرند و رسانه ها و ارگان های بین المللی هم به دفاع از او برخاسته و سر و صدای زیادی براه انداخته اند. حرف تمامی این ها از عفو بین الملل گرفته تا رادیو بی بی سی اینست که بگذارید طرف به کارش برسد و آزادی را از وی نگیرید و اجازه بدهید عده ای را مثل همه فرقه ها به دنبال خود آواره و سرگردان کند.

          اتفاقا یکی از پیروان این فرقه را بعد از دستگیری به بند ما آوردند. میگوید تلویزیون حرام است و اصلا نگاه نمیکند زیرا تصویر و صدای زن و همچنین موسیقی از آن پخش میشود. او در خصوص پیوستن خود به فرقه میگفت که دوستی برای جذب او آمد و به او گفت که اگر او به آنها بپیوندد یار سیصد و سیزدهم امان زمان خواهد شد و لذا یاران ولی عصر تکمیل گردیده و به زودی آقا ظهور خواهند فرمود. ظاهرا آقا مسئولیت گزینش سیصد و سیزده نفر یاران خود را به بروجردی واگذار کرده بوده است.

          از قرار معلوم مأموران حکم جلب مرشد را به جرم کلاهبرداری در اختیار داشتند و وی هم که از قبل مطلع شده بود که قرار است برای دستگیریش بیایند به پیروان خود اطلاع داده بود تا برای حمایت از ساحت وی اقدام نمایند. فرد فوق الذکر میگفت که اول تردید داشت که برای دفاع از مرشد برود ولی به او گفته شده بود که اگر به مرادشان تعدی شود قهر آقا دامن گیر همه شان خواهد شد و وی نیز از ترس این موضوع رفته و سعی کرده بود تا مانع دستگیری مرشد توسط مأمورین بشود که فعلا هم بند من شده است.  

          از او پرسیدم که اگر بروجردی از تو میخواست که برای حفظ او خودت را آتش بزنی آیا این کار را میکردی که او جواب داد کسانی بودند که این کار را میکردند ولی از کسی چنین چیزی خواسته نشد. با خودم گفتم انصاف طرف را شکر که بهرحال حد و مرزی نگاه داشت و طالب سوختن مریدانش برای حفظ خودش نشد و این یک کار دیگر از عهده اش بر نیامد. بهرحال مشابهت های زیادی بین او و خودم در گذشته دیدم. او واقعا فکر میکرد که دارد برای امام زمان کار میکند و از قهر آقا میترسید.

          و اما در خصوص بحث خودمان باید بگویم که حرف تو کاملا درست است. یعنی سازمان در ابتدای حرکت خود خصوصیات یک فرقه را داشت و این امر با انقلاب ایدئولوژیک در سال 64 کاملا بارز گشت و در سالهای 68 تا 70 تکمیل گردید. سازمان بر مبنای مبارزه مسلحانه شکل گرفته بود و لازمه مبارزه مسلحانه، مخفی کاری و قطع تمامی علائق و ارتباطات و محصور شدن در خانه های تیمی و فرمان پذیری مطلق است که تمامی شرایط برای ایجاد یک فرقه را فراهم می آورد. در تاریخچه سازمان مجاهدین خلق مقوله تغییر ایدئولوژی سال 1354 را تجربه کرده ایم که با یک دستور تشکیلاتی مرکزیت آن زمان، بسیاری از افرادی که اساسا با انگیزه های مذهبی وارد مبارزه و سازمان شده بودند مارکسیست گردیدند و عناصر مخالف را هم حتی به ساواک لو داده و به طور فیزیکی حذف نمودند که این تماما از برکات فرقه است. کما اینکه کسانی که روزی با انگیزه های مبارزه ضد امپریالیستی و با سرود "نبرد با آمریکا" وارد سازمان گردیدند امروز به عمله سیاست های آمریکا در منطقه و ایران تبدیل شده اند.  خلاصه بحث هایی که در این زمینه کرده بودی را تماما قبول دارم و آنها را خیلی مفید فایده دیدم.

          موضوع دیگری که میخواهم به آن بپردازم که جای هیچ شک و شبهه ای نسبت به مواضع سیاسی من باقی نگذارد مربوط به حاکمیت فعلی ایران است که بحث آن زیاد میشود. رهبری سازمان مجاهدین خلق میگوید که این رژیم در تمامیتش ضد مردمی و نامشروع است و میتوان و باید آنرا سرنگون کرد و خود را تنها وسیله این سرنگونی دانسته و به این شکل دهان مخالفین را میبندد. من معتقدم که این یک حقه بازی برای پوشاندن اصل قضیه یعنی فرقه بودن سازمان و نقض حقوق اولیه انسانی در درون تشکیلات است. از نظر من رژیم پایگاه توده ای و لذا مشروعیت اجتماعی دارد و نمیتوان و نباید آنرا سرنگون کرد. سازمان مدعی است که نظام اصلاح شدنی نیست ولی من اعتقاد دارم که اصلاحات اساسی صورت گرفته و در آینده باز هم صورت خواهد گرفت. خود سازمان هم اذعان دارد که جمهوری اسلامی مستقل ترین نظام یا حداقل یکی از معدود نظام های مستقل در جهان است. در جهان تک قطبی امروز رژیم مستقل نمیتواند بدون اتکا به مردم لحظه ای دوام بیاورد چه برسد به اینکه در برابر آمریکا برای احقاق حقوق خود بایستد.

          اگر در گذشته با فریبکاری میگفتند که خارجی با ما چه میکرد که این رژیم نکرد امروز بر همگان روشن شده است که خارجی در افغانستان و عراق و لبنان چه کرد و دیگر کسی گول این حرفها را نمیخورد. اگر دائما در داخل و خارج از تشکیلات میگفتند که چون ما داریم با رژیم مبارزه میکنیم نباید صدایتان در نیاید امروزه همه میدانند که جای مبارزه نه در خارج کشور و نه در داخل حصارهای قرارگاه اشرف در بیابانهای عراق بلکه در داخل خاک کشور است و البته رنج و زحمت و تهدیدش هم به مراتب بیشتر است. کمااینکه چنین مبارزه ای هم اکنون در ایران در جریان است و جدا از هر فرد و گروهی توسط خود مردم به پیش میرود و نیازی هم به رهبر در پاریس یا بغداد ندارد. اتفاقا مردم ما خیلی خوب می فهمند و میدانند که کجا باید پشت حکومت بایستند و کجا انتقاد و اعتراض کنند و کجا از یک جناح حمایت نمایند و در کجا همان جناح را جواب کنند. تنها روشنفکران خارج از کشور هستند که در ابهام مانده اند و رهبری سازمان مجاهدین خلق هم البته در این اوضاع و احوال، آگاهانه و عامدانه صرفا برای حفظ موجودیت فرقه ای خود به این جو و فضا دامن میزند و تلاش میکند تا آب را هرچه گل آلود تر کند.  

          همانطور که جرج بوش استدلال میکند که چون من دارم با تروریسم میجنگم پس هر غلطی که میکنم کسی نباید صدایش در آید، رهبری سازمان هم میگوید که چون من دارم با دیکتاتوری مبارزه میکنم کسی نباید نفس بکشد. نه آن یکی دارد با تروریسم مبارزه میکند که خودش شاگرد اول تروریست هاست و نه این یکی دارد با دیکتاتوری مبارزه میکند که دست هرچه توتالیتر را از پشت بسته است. یک کلام باید به رهبری سازمان گفت که مبارزه ات توی سرت بخورد. به برکت مبارزه سازمان بود که حرکت اصلاحات در ایران دو دهه عقب افتاد و آثار زیانبار آن هنوز در جامعه مشاهده میشود.

          شیرین عبادی برنده جایزه صلح نوبل که اخیرا در اسلو در نشستی خبری پس از دیدار با یوناس گاراستور، وزیر خارجه این کشور صحبت میکرد، گفت: "اقدامات آمریکا در قبال ایران بر اساس معیارهای دوگانه است. به دوستان آمریکا در منطقه نگاه کنید. آنها چه کسانی هستند؟ پاکستان، عربستان سعودی، بحرین، کویت، هیچیک از آنها یک دموکراسی پیشرفته ندارند." واقعیت اینست که تا جایی که به شرکت مردم در تصمیم گیری در خصوص سرنوشتشان بر میگردد وضع ایران به مراتب بهتر از بسیاری از رژیم های منطقه است. بعلاوه اینکه ایران دائما در معرض انواع فشارها و توطئه های خارجی است و انتظار اینست که بسیار بسته تر عمل نماید. تمامی دولت های غربی که مدعی دموکراسی هستند به محض اینکه با یک مقوله امنیتی روبرو میشوند دیگر دست از همه شعارهای حقوق بشری برداشته و علنا تحت این عنوان که مقوله مربوط به امنیت ملی است هرکاری که دلشان میخواهد انجام میدهند.

          بهرحال دعوای اصلی من با سازمان بر سر رفتار و برخورد سازمان با اعضای خودش است. حرف اصلی من اینست که سازمان اعضای خود را تحت القائات ذهنی قرار داده و از صداقت آنان سوء استفاده میکند. دعوای من با سازمان قبل از یک دعوای سیاسی یک دعوای حقوقی است. افرادی که برای سالیان سال در قرارگاه اشرف از  دنیای خارج قطع شده اند به هیچ وجه نمیتوانند تلقی درستی از شرایط داخل کشور داشته باشند و مجبور به پذیرش خطوط سیاسی سازمان هستند. آنها واقعا فکر میکنند که در صف اول مبارزه قرار داشته و رنجی که تحمل میکنند برای سعادت و رفاه مردم است. همانطور که هم بندی ما واقعا فکر میکرد که برای دفاع از نایب امام زمان جلوی مأمورین ایستاده است.

          من به دنبال راهی هستم که به نوعی افرادی که هم اکنون در سازمان هستند در وضعیتی مشابه من قرار بگیرند. یعنی بتوانند چند مدتی دور از تشکیلات زندگی کنند. آنوقت باید دید که چند نفر مجددا سازمان را انتخاب خواهند کرد و تن به سیاستها و روش هایش خواهند داد. البته سازمان هم خوب میداند که کسی که رابطه تشکیلاتی اش قطع شد دیگر برایش نیرو نمیشود و به همین دلیل نمیخواهد امکان استراتژیک عراق را برای حفظ تشکیلات از دست بدهد و عملیات جاری شبانه را از نان شب واجب تر میداند و اجازه نمیدهد تا اعضایش رابطه مستمر با خارج از تشکیلات داشته باشند.

          بهرحال از این هم بگذریم. در نامه ات حسابی شاکی بودی و معلوم بود دل پری داری. کاملا حق داری ولی چه میشود کرد؟ برای حسن ختام بگذار نامه ام را با یک داستان تمام کنم و نتیجه گیریش را به عهده خودت بگذرام. میگویند عقربی به قورباغه ای مراجعه کرده و درخواست نمود تا بر پشت او بنشیند و از آب عبور کند. قورباغه به ذهنش زد که اگر عقرب در وسط رودخانه او را نیش بزند چه خواهد شد. ولی بعد فکر کرد عقرب این کار را نخواهد کرد چون خودش هم غرق خواهد شد. اما در وسط رودخانه عقرب قورباغه را نیش زد. عقرب معترض شد که ای بیچاره این چه کاری بود کردی حالا خودت هم غرق خواهی شد که عقرب گفت طبیعت من نیش زدن است و من باید نیش بزنم. به همین دلیل هم گفته اند که نیش عقرب نه از ره کینه است – اقتضای طبیعتش این است.

          تا نامه بعدی ترا به خدا میسپارم. موفق و مؤید باشی.

 

قربانت

ابراهیم

ـــــــــــــــــــــــــ

پاسخ دکتر مسعود بنی صدر

 

ابراهيم عزيز سلام ،

نامه يازدهم ترا چند روز قبل دريافت کردم، در اين بين نامه ای هم ازدوستي بنام بهار ايراني داشتم که پاسخ وی را داده و بهمراه اين نامه اصل آن ايميل و پاسخ خودم را هم برايت ميفرستم.

مدتي قبل کتابي را تحت نام "اسلام مدني دموکراتيک – دوستان ، منابع ، و استراتژی " خواندم که نوشته فردی بنام چريل بنارد از بخش تحقيقات امنيت ملي آمريکا بود. بحث اصلي اين کتاب تحقيقي که برای شورای امنيت ملي  و وزارت خارجه آمريکا نوشته شده است اين استکه ميان اسلامهای متعدد اسلام عرفاني و صوفيسم ، بايد اسلام مورد علاقه و مورد توجه و حمايت آمريکا و غرب باشد. در اين کتاب بحث نسبتا" جامعي درباره اسلام سنتي، بنيادگرا، مدرن و عرفاني شده و مضار و مزيتهای هر يک از دريچه ديد غرب بيان گرديده. وقتي ايميل ترا ميخواندم بي اختيار ياد اين کتاب افتاده و تازه متوجه شدم که چرا بيکباره غرب و مجاهدين آقای بروجردی را آيت الله کرده و درباره دستگيری وی و هوادارانش داد سخن گشوده اند. آخر برای غرب چه از اين بهتر که اسلام، مثل مسيحيت غرب، خصوصي و فردی شده و در پستو خانه ها همچون جانمازی در بقچه پنهان و در تاريکي تا به ابد باقي بماند. نميدانم تا به چه حد اوضاع سياسي و اجتماعي آمريکا را دنبال ميکني؟ اما جالب است بداني که عليرغم نسخه ای که آمريکا و انگليس برای دنيای اسلام مِیپيچند و آنها را دعوت به جدائي دين از دولت ميکنند، در اين دو کشور و بخصوص در آمريکا آنچه که دارد اتفاق ميافتد، اينستکه ارتجاعي ترين نوع مسيحيت، مسيحيت خرافي و بعضا" معتقد به فرارسيدن آخر زمان، نه تنها شديدا" در حال گسترش است بلکه با بدست گرفتن اهرمهای لابي و همخوان شدن با لابي قوی اسرائيل دارد فاتحه سکولاريسم نوع آمريکائي را ميخواند.  بحث سکولاريسم و جدائي دين از دولت همواره برای من بحث جالبي بوده است و اينکه چگونه ميشود اين بحث را که بحق فراری است از انحصار طلبي رهبران مذهبي،  و نفي حق مردم در انتخاب سرنوشتشان دور زده،  و در عين حال خرافات وارداتي به دين طي قرون گذشته را از مذهب جدا کرده،  و اجازه داد که دين بمعني واقعي آن نقش رهنمای خود در جامعه را  بدون نفي حق حکومت انسان و اختيار آزاد انسان ايفا نمايد.

اگر کتاب "برخورد تمدنها" ی هانتينگتون را خوانده باشي، ميداني که وی بدنبال افرادی مثل فوکي ياما و لوئيس برنارد و ... دشمن آينده مورد نياز غرب و بخصوص آمريکا برای حصول وحدت بين خودشان، را اسلام دانسته. وی غرب را نسبت به سه چيز هشدار داده. اول اينکه کشورهای اسلامي نبايد دارای انرژی اتمي و بخصوص بمب اتمي شوند. دوم خطر تروريسم  و سوم مهاجرت مسلمانان به غرب. خوب ميبينيم که عليرغم بي توجهي ظاهری غرب و منجمله بوش و بلر به بحثهای وی، اندرزهای او مو به مو پذيرفته شده و دارد با شدت و سرعت تمام دنبال ميگردد. امروزه جايت  در اينجا خالي است که ببيني که روزی نيست که دولت و مطبوعات علم شنگه ای درباره مسلمانان راه نيانداخته و آنها را دشمن غرب و ارزشهای غرب قلمداد نکنند. بحث اخير استرو وزير خارجه قبلي انگليس و خود بلر درباره حجاب مسلمانان است و دارند زمينه آنرا فراهم ميکنند که آنرا چون فرانسه در مدارس غير قانوني کنند. چرا که حجاب خانمهای مسلمان در غرب در واقع پرچم اعلام هويت آنهاست. در همين جا بايد متذکر شوم که بنظر من حجاب خانمها و بخصوص جوانان مسلمان در اينجا بمانند حجاب دانشجويان در زمان شاه کاملا" سياسي بوده و بسختي ميتوان آنرا با حجاب سنتي در کشورهای  مسلمان يکي دانست، چرا که داشتن حجاب در اينجا نه تنها مانع جلب توجه آقايان به خانمها نميشود بلکه به عکس توجهات را بسمت آنها جلب ميکند. همينطور حجاب نه تنها ميدان حرکت آنها را باز نميکند بلکه آنها را محدود و انگشت نما کرده و مانع برخورداری آنها از شانس برابر ميشود. چندی قبل تلويزيون برنامه ای داشت که حاصل آن پس از چند مصاحبه با مشتي وهابي پاکستاني، اين بود که مسلمانان دشمن غرب و ارزشهای غرب بوده و اگر بتوانند فرهنگ و سنت خود را بزور به تمام جهان تحميل خواهند کرد.  هفته آينده نيز برنامه ايست که ميخواهد با استفاده از عکس العمل مسلمانان در قبال کاريکاتورهای نشريات دانمارکي، نشان دهد که مسلمانان معتقد به آزادی بيان نبوده و حضور آنها در غرب تهديدی برای آزادی بيان است.

 در رابطه با تروريسم هم علي رغم حمايت بي دريغ غرب از وهابيسم (ايدئولوژی واقعي تروريسم) عربستان و قابلگي آمريکا در تولد القاعده، آنها بگونه  ای  عمل ميکند که  گوئی جنگ جهاني سوم بين غرب و تروريسم  "اسلامي" از 9/11 شروع شده و تا مدتها ادامه خواهد داشت. مقوله  اتمي هم که روشن است و نيازی به  توضيح ندارد. اما  در ميان بحثهای هانتينگتون بحث قابل توجه ديگر، بحث ايران است. وی معتقد است که ايران تنها کشوری است که ميتواند  در جهان اسلام نقش محوری را ايفا نمايد. وی بطور سربسته  ای راه مقابله با اين تهديد را تشديد جنگ سني – شيعه دانسته که مانع وحدت اسلامي و محوريت ايران خواهد بود. در اينجاست که ميبينيم چگونه وهابيسم به کمک آنها آمده و عراق بستر ظهور و رشد اين تضاد گشته (حتي بقيمت کشته شدن چند سرباز آمريکائي که از نظر آنها قيمتي است که برای مشروع کردن و محبوب کردن وهابي ها ميان توده مسلمانان بايد پرداخته شود.). اخيرا" پرفسور نيل فرگسون در کتاب جنگهای صدساله قرن بيستم خود مشگل ديگر ايران را کمبود جمعيت آن دانسته و معتقد است که انقلاب ايران به دنبال حل اين نقيصه بوده و حاصل انقلاب بهمن ماه  فوران جمعيت در ايران و رفع اين نقيصه و مهيا شدن ايران در بدست گرفتن نقش رهبری است. وی در کتاب ديگر خود بنام "غول" معتقد است که آمريکا در کره و ويتنام ميبايست از بمب اتمي استفاده ميکرد و مانع از دست رفتن خون  آمريکائيان و حصول سريع پيروزی ميشد. که خوب اين  ميتواند نسخه ای برای برخورد آينده با ايران باشد.  در چنين بستری است که ميتوان به علاقه شديدغرب به تضادهای  قومي و مذهبي در ايران بخصوص در بلوچستان و کردستان سني پي برد و همچنين علاقه آنها به سکولار شدن ايران و ظهور جناباني چون آقای بروجردی. ( من وی را نميشناسم و خط وی را نميدانم، اما از بحث تو و دلسوزی غرب و مجاهدين برای وی ميتوانم حدس بزنم که وی خواهان  چه چيزی است.)

خوب تو بحث وی را از جنبه فرقه باز کرده بودی و من بد نديدم که به آن از جنبه سياسي نيز نگاه کرده و اضافه کنم که امروزه در ايران فرقه های اين چنينی و از نوع مجاهدين آن حتي اگر مارک تروريسم را هم يدک بکشند از نظر غرب متحداني هستند در تضاد و جنگي بزرگتر.

چندی قبل دوستي که بتازگي کتاب خاطرات مرا خوانده بود ميگفت که در جابجای کتاب مشخص است که من با سازمان تضاد پيدا کرده و تا حدودی به ماهيت آنها پي برده و دچار مشگل شده ام، اما با اين حال خود را بنوعي قانع کرده و بحضورم در سازمان ادامه داده ام. سئوال وی اينبود که چرا و چگونه؟

من جهت پاسخ به وی مجبور شدم قدری درباره فرقه سخن گفتنه و مکانيسم آنرا باز کنم. اينکه چگونه فرقه هويت فردی انسان را ميگيرد و خود انسان را زندانبان، بازجو و حتي شکنجه گر خود ميکند. همانطور که تو هم اشاره کرده بودی قدرت فرقه و کارکرد آن تا به آن ميزان است که ميتواند حتي انسان را تبديل به قاتل خود جهت تحقق اهداف فرقه کند. بحث در اينجا  به درازا کشيده شد. و هر بار وی از بحث فرقه گريخته و سعي ميکرد با روانکاوی گذشته من توجيهي برای ماندن غير عقلاني من در فرقه پيدا کند. دست آخر من متوجه شدم که وی نميتواند به عمق قدرت فرقه در الينه کردن فرد و جدا کردن وی از خود پي ببرد و در نتيجه مجبور شدم دلايل فرعي و توجيهات عقلاني آنزمان خود را در توجيه حضور غير منطقي خود در مجاهدين را هم ذکر نمايم. منجمله تعهد مذهبيم به رهبری مجاهدين پس از مرثيه خواني وی در حرم امام حسين، در اينجا وی مرا از ادامه بحث نگه داشته و گفت به اين ترتيب با عرض معذرت بايد بگويم که اطلاعات شما از اسلام بسيار ناقص و سطحی بوده وگرنه ميتوانستيد بفهميد که ايدئولوژی و کارکردهای مجاهدين از آغاز با اسلام در تضاد بود و از اساس اسلامي نبود. در اينجا به ياد تقي شهرام افتادم و کودتای وی در مجاهدين. و اينکه آيا في الواقع آن يک کودتا بود و يا يک رجعت به اصل و تصفيه ايدئولوژی مجاهدين از ظواهر مصلحتي اسلامي آن؟ اگر يادت باشد مسعود رجوی هميشه ميگفت که حنيف نژاد اولين رهبر ايدئولوژيک وی بوده و به اين ترتيب ميتوان گفت که وی اولين مراد اين فرقه بود که شايد شرايط و زمان به او اجازه نشان دادن تمام علائم رهبریت فرقه را نداد. به دنبال وی تقي شهرام اين منصب را بخود اختصاص داد. در واقع کاری که وی کرد چندان از کارهائي که امروزه مجاهدين ميکنند بدور نيست و عجيب تر و "کودتا" گونه تر از آنها نيست. به اين ترتيب با تو موافقم و برای چندمين بار بايد اذعان کرد که فرقه و رهبری آن برای مريدان فرقه همه چيز است. هم عقيده و ايدئولوژی است، هم کشور و ملت است، هم خانه و خانواده و هم خالق و خدا. در زيرچنين سقفي مراد از مريد ميتواند خواهان هرچيزی چه بزرگ و چه کوچک باشد. اما اينکه بحث "سرنگوني" مطرحه توسط مجاهدين، برای بستن دهان مخالفين و در فرقه نگه داشتن مريدان است بنظرم چندان درست نيست. چرا که رهبر مجاهدين از آغاز خود را نه تنها رهبر کشور ميديد، بلکه اگر به عمق خواسته های او در اعماق قلب و فکرش بنگری خود را رهبر بشريت در کنار پيامبران ميبيند. در ايران از آغاز رهبری انقلاب را از آن خود ميديد و معتقد بود که اين رهبری از وی ربوده شده و بايد آنرا با زور سلاح پس گرفت. اگر بخاطر داشته باشي گفته ميشد که خط مجاهدين خارج از زندان در زمان شاه برای دوران پس از انقلاب زدن جبهه ملي مجاهدين و سياسي کاری بود در حاليکه رجوی که خود را از آغاز رهبر گروه و کشور و ... ميديد اين خط را در تضاد با خواسته های خود ديده و بدنبال ايجاد ارتش بود. با بروز گروگانگيری و به بهانه پاسخ به پيام تشکيل ارتش بيست ميليوني، مجاهدين نيز ميليشيای خود برای روياروئي با حکومت وبدست گرفتن قدرت را بوجود آوردند. بنابراين مجاهدين و بخصوص رهبری آن از آغاز علي رغم پذيرش ظاهری و کلامي رهبريت انقلاب، خود را رهبر دانسته و حرکتشان بسمت رفع اين "غصب" رهبريت بود که تنها با خط سرنگوني ميسر است. در حاليکه اگر هدف آنها حصول آزادی و دموکراسي و احقاق حق مردم بود، مطمعنا" بگونه ای ديگر برخورد ميکردند. به اين ترتيب، در اين جا من نيز با تو هم کلام هستم که از آغاز سياستهای مجاهدين علي رغم شعارهای آزادیخواهانه و دموکرات مآبانه در جهت کسب قدرت بود و در نتيجه در عمل ياری کننده بروز و رشد و عملا" به حاکميت رسيدن بدل (و متحد واقعي) خود يعني راستترين و انحصارطلبترين جناح حاکميت  به قدرت، بخصوص در دهه شصت شدند. به اين ترتيب با تو هم عقيده بوده و معتقدم که آنها از آغاز تا کنون نه تنها يار جنبش حق طلبانه مردم نبوده بلکه مانع اين حرکت بوده و بحثشان اينستکه مردم سفيه و نابالغ اند اما ولي آنها ما هستيم و نه کس ديگر. و اين ما هستيم که ميدانيم چه چيز برای آنها خوب است و اگر لازم باشد خواسته خود را به آنها با زور هم که شده حقنه خواهيم کرد. حال اگر علي الظاهر برای حقوق بشر و آزادی ها و اعدام اين و آن دل ميسوزانند، اينها پيراهنهای عثماني هستند که بايد آنرا برای "گرفتن حق رهبری" هر جا که ممکن است علم کرده و از آن استفاده نمود. اپوزيسيون داخل، مثل شيرين عبادی هم تا آنجا که زنده هستند و ميتوانند حرف خود را زده و خط خود را از اپوزيسيون خارج و شعار سرنگوني آنها جدا کنند، نه تنها قابل دفاع و حمايت نميباشند، بلکه "مزدور رژيم" و مهدورالدم هم هستند. اما اگر همين افراد در زندان خودکشي کرده و يا در اين جا و آنجا کشته شوند، به ناگهان قهرمان آزادی گشته و نقشي نو ميشوند بر درفش "عثمان" ي آنان. بعبارت ديگر از نظر آنان اپوزيسيون غير خود منجمله حتي زندانيان سياسي خودی تنها زماني مفيد و ارزشمند هستند که در قيد حيات نباشند.

 شايد تو در بحث خصوصي قبل از "فروغ" نبودی؟ اما در آنجا وی مطرح کرد که با پذيرش صلح عملا" خط رفسنجاني پيروز شده و بزودی بين آمريکا و ايران تجديد رابطه خواهد شد و بدنبال آن آمريکا ليبرالها را بر سر کار خواهد آورد و به احتمال زياد بازرگان نقشي را ايفا خواهد کرد که بختيار برای دوران بعد از شاه قرار بود بکند. درست به همين علت بود که "فروغ" را بعنوان خنثي کننده اين خط  و بعقب راننده جناح مدره از حکومت، عليرغم آنهمه کشته و زخمي پيروزی دانسته و برای آن جشن و پايکبوی بر پا کردند. پيروزی خط مجاهدين برای خوشان زماني نمايان شد که اعدام زندانيان در زندانها شروع شد. اعدامهائي که مستقل از نقض تمام حقوق انساني، قضائي، اسلامي زندانيان منجر به عقب افتادن جدی اصلاحات در ايران، انزوای بيشتر کشور در خارج و نجات مجاهدين از متلاشي شدن از درون شد.

در خاتمه من هم با تو همعقيده هستم و معتقدم که هر چه که مجاهدين کرده و ميکنند و خواهند کرد تنها و تنها از يک نقطه سر منشأ ميگيرد و آن ماهيت فرقه ای آنهاست و بقول تو نيش عقرب نه از روی کين است بلکه اقتضای طبيعتش اينست. شايد در همين رابطه، همانطور که اخيرا" در پاسخ به نامه دوستي نوشتم، با توجه بفهم فرقه و اينکه مجاهدين يک فرقه هستند و نه يک سازمان و يا حزب سياسي، بايد تاريخ سه دهه اخير کشور را دوباره بازبيني کرده و نقش مخرب آنها را در بعقب افتادن جنبش حق طلبانه مردممان و بخصوص کج انديشي ايرانيان خارج از کشور نسبت به آنچه که در داخل ميگذرد بررسي نمود.

با آرزوی موفقيت برای تو. قربانت مسعود

 

 

 

 مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد

سایت قلم