_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

www.iran-ghalam.de

نظم و خشونت

20.07.2007

ولفگانگ سوفسکی

 ترجمه: کوروش برادری

 

ولفگانگ سوفسکی استاد جامعه شناسی دانشگاه توبینگن آلمان است. از وی تاکنون مقالات و کتاب های بسیاری در زمینه های قدرت، نظم، خشونت، نظم اردوگاه کار اجباری(در آشویتس)، جهان مدرن و جنگ و بنیادگرایی منتشر شده است.

 

آن زمان که همه انسان ها آزاد و برابر بودند هیچ کس از تعرض دیگری در امان نبود. زندگی کوتاه بود، و ترس بی نهایت. هیچ قانونی انسان ها را از دست اندازی و تجاوز هم دیگر در امان نگاه نداشت. همه به هم بی اعتماد بودند و هرکس مجبور بود از جان و مال خود در برابر دیگری دفاع کند، زیرا ضعیف ترین انسان نیز به آن اندازه قوی بود که با مکر و حیله یا همدستی با شخص سوم قوی ترین انسان را زخمی کرده و به قتل برساند. بدین گونه انسان ها برای امنیت همگانی پیمان بستند. پس از تاملات دشوار، آن ها پیمانی را امضا کردند که برای همه مقرر ساخت چکار کنند و چکار نکنند.. گام بزرگی برداشته شده بود، برای لحظه ای به نظر رسید ترس رخت بر بسته است. بااین وصف، خطر از میان نرفته بود. هرکس می دانست تازمانی که در قید حیات است همیشه ممکن است مورد ظلم و تعدی قرار بگیرد. برخی ها فقط با شک و تردید این پیمان را تائید کردند، عده ای دیگر فقط منتظر فرصت بودند تا این پیمان را نقض کنند. سوظن و ترس دوباره همه جا را دربرگرفت.

این جا بود که انسان ها قاطعانه تصمیم گرفتند گام مهمی بردارند. آن ها همه اسلحه هایی را که طی زمان ساخته بودند کنار گذاشتند و آن ها را به پاره ای از رهبران تحویل دادند، که قبلا از میان خود انتخاب کرده بودند. این رهبران موظف بودند به نام همه امنیت را برقرار کنند و با آنانی که مقاومت کرده، برخورد کنند. اربابان با پشتکار و وسواس دست به کار شدند. آن ها یکی پس از دیگری قوانین را تصویب کردند، انحرافات را ثبت و تنظیم کردند و از سراسر کشور اخبار را دریافت کردند. هرآنکس را که نمی خواست حرف بزند در مکان های مخفی مجبور کردند حرف بزند. هرکس را که مورد توجه قرار گرفت یا خود را تطبیق نداد یا تبعید کرده یا در برابر دیدگان عموم کیفر دادند.هنگام تجسس در محله یا منطقه، تعقیب و پیگرد بدکاران و بی دینان، اعدام یک قانون شکن، همیشه تماشاگران زیادی جمع می شدند. زیردستان زیادی به همکاری جذب شدند. آن ها مجریان نظم نام گرفتند.این زیردستان در خانه هایی که برای آن ها ساخته شده بود زندگی و کار کردند، خانه هایی که بزرگ تر از قصرهای مقامات بود. در هر محل ساختمان هایی ساخته شد. محل هایی برای زندانی کردن مجرمان، محل هایی برای تربیت و پرورش نیروهای تازه نفس. هرازگاهی سخنرانانی پا به صحنه گذاشته، انسان ها را به حفظ روح جمعی سوگند داده و از بازگشت به هرج و مرج برحذر داشتند. و انسان ها برای این که هیچ کس از قدرت سواستفاده نکند هرازگاهی نمایندگان جدید را جانشین نمایندگان کهنه کار ساختند.

برای دفاع از اجتماع درمقابل خطرات خارجی، ماموران مرزی سرحدات را با تیرها، دیوارها و سیم خاردار که شبانه روز توسط نگهبانان مراقبت می شد، محصور کردند. بعضی مواقع لشگرهایی از جنگجویان تا دندان مسلح به اطراف گسیل شدند، که در مبارزه علیه بیگانگان و دشمنان در هر کاری مجاز بودند. آن ها کالاها و چیزهای قیمتی را به غنیمت گرفتند، و گاهی موفق شدند تیرهای مرزی را در سرحدات قبلی شان بگذارند. دراین میان، کار نظم با سرعت پیش رفت. قانون ازپی قانون و مصوبه از پی مصوبه تصویب شدند. کار قواعدسازی بی پایان بود. زیرا هر فرمانی مواد نقض تازه، هر قاعده ای استثناهای جدید به بار آورد، که این هم قواعد جدید و دستورات تازه به دنبال داشت. نظم مانند پنجه های یک هیولا زندگی را محاصره کرد.

ناتوانی و خشم فروخورده بر روزمرگی سایه افکندند. برون رفتی از یکنواختی تنظیم شده وجود نداشت. این جا بود که برخی انسان ها دوران گذشته آزادی را به یاد آورند. اعلامیه ها سر درآوردند و مخفیانه دست به دست گشتند، شایعات دهان به دهان گشتند، ناآرامی ها زبانه کشیدند. با فرارسیدن زمان مناسب، انسان ها در برابر خانه قانون جمع شدند و به آن هجوم بردند و اسلحه و مهمات را دوباره تصاحب کردند. سندِ پیمان را که مدت ها تحت محافظت بود آتش زدند. همه انسان ها در این کار حضور داشتند. انسان ها پیروزی خود را بر قدرت، قانون جشن گرفتند. این جشن آزادی بود، و آتش فینال آن بود. وقتی در اواخر شب شعله ها خاموش شد، انسان ها دسته دسته در خیابان ها رژه رفتند. برخی دست به دست هم داده، به زور وارد خانه ها شدند و هر چیزی را که سر راه شان قرار گرفت تکه تکه کردند. آن ها کتاب ها را از قفسه پائین کشیدند، تصاویر را پاره پاره کردند، تندیس هایی را که از قدیم الایام در معابد نگاهداری می شد شکستند. صبح همه جا را مرده گرفته بود، در آستان در خانه ها، در حیاط ها، در حاشیه شهر. گله های انسانی هلهله کنان بیرون ریختند و مزارع را ویران کردند. در مزارع کوهی از جنازه بوجود آمد، رودها رنگ خون گرفت. یکدفعه انسان ها مجاز بودند هر آن چه را که قبلا ممنوع بود انجام دهند. بدین سان آن ها به اصل شان بازگشتند. آن ها به چیزی بدل شدند که بودند.

هیچ اسطوره ای نمی گوید واقعا چه روی داده است. اسطوره فقط یک داستان را روایت می کند. نه شرح می دهد و نه خبر می دهد، اسطوره فقط توضیح می دهد چرا جهان یک باره کاملا دگرگون گشت و چرا آن گونه گشته است که هست. همان گونه که می دانیم، اسطوره خویشاوندی غریبی با ایدئولوژی های سیاسی دارد. اسطوره با توضیح دادن پیمان، قانون، سلطه، آن ها را هم توجیح می کند.

بااین حال، آیا قوه تخیل از این حق ویژه برخوردار نیست به اصل جلوه هایی بیفزاید و تاریخ را به راه دیگری رهنمون کند؟ ازهمین روی این افسانه بشارتگر پیام دیگری است تا نسخه آشنای کهن. اسطوره فقط و صرفا از سرمنشا و سردلیل دولت روایت نمی کند، بلکه از چرخه تمدن، از بازگشت به آغاز. پایانِ خشونت را شرح نمی دهد، بلکه تغییر اشکال اش را وصف می کند. آن چه پس از وضع طبیعی می آید، سیادت، شکنجه و تعقیب است. نظم به قیام ختم می شود، به جشن و پایکوبی قتلِ عام. خشونت در زمان می ماند. و بر تاریخ بشر، از اغاز تا انجام، فرمان روایی می کند. خشونت هرج و مرج می آفریند، و نظم خشونت می آفریند. این تناقض غیرقابل حل است. نظم که برپایه ترس از خشونت بناگشته است، خود موجی تازه از ترس و خشونت بوجود می آورد. به همین جهت است که اسطوره پایان تاریخ را نمی داند.

آن چه انسان ها را گرد هم می آورد چیست؟ پاسخ این پرسش عیان است. جامعه نه بر بنیاد تمایل مهارناپذیر به جمعی بودن استوار است نه بر ضرورت های کار. این تجربه خشونت است که انسان ها را متحد می کند. جامعه یک تدبیر برای امنیت متقابل است. جامعه به حالت آزادی مطلق پایان می دهد. ازاین به بعد، دیگر هر چیزی مجاز نیست. اسطوره با الگوی کم خرجی کار می کند. نه اقتصاد را وجه همت خود قرار می دهد نه روان شناسی. از مال پرستی، مالکیت و رقابت همان قدر اندک سخن است که از جاه پرستی، پلیدی یا میل به حمله. اسطوره فقط و صرفا به واقعیات فیزیکی و اجتماعی فکر می کند، به قواعد و قدرت، به بدن و خشونت. وقتی عرف و عادات حیطه عمل را محدود نکند دست اندازی ها و دخالت ها هر زمان ممکن است و مبارزه برای بقا اجتناب ناپذیر است. این که هرکس همیشه خشونت اعمال کند صفت ممیزه وضعی بی قانونی نیست، بلکه، او هر زمان ممکن است به عمد یا غیرعمد حمله کند. جنگ همه علیه هم خونریزی بی وقفه نیست، بلکه در ترس مستمر از این خون ریختن است. انگیزه و دلیل جامعه پذیری ترس انسان از انسان است. به همین جهت است که اسطوره نه از قتل ها حکایت می کند نه از گرگ صفتی ظلمانی انسان، بلکه از قربانیان، و نیاز قربانی به حمایت و خدشه ناپذیری. همه انسان ها با یک دیگر برابر هستند چون همه بدن هستند. چون انسان ها آسیب پذیر هستند، چون آن ها از هیچ چیز بیشتر از درد در تن خود نمی هراسند، آن ها به قرارداد نیاز دارند. انسان ها یک دیگر را می جویند تا از گزند هم دیگر در امان بمانند. آن ها با توافق درباره این که چگونه با یک دیگر برخورد کنند زندگی خود را حفظ می کنند. درآخر بنای جامعه در قاموس جسمی موجود انسانی مبرهن است.

منشا جامعه در کنش نیست، در دردکشیدن است. اسطوره تصویر نامفهوم فعالیتگرایی مدرن را اصلاح می کند. و بر آن روی سکه زندگی چون فعالیت پای می فشارد. البته کنش یک اقدام آزادی است. انسان در کنش شرط های جدیدی برای خود و برای دیگران می نهد، اما آزادی یک انسان آزادی انسان دیگر را به خطر می اندازد. اگر همه انسان ها آزاد بودند هرآن چه را که می خواهند انجام دهند زندگی شان کوتاه بود. و هیچ چیز آن ها را از خودکامگی و خشونت بازنمی داشت. بیش از هر تاملی، ترس از دست اندازی، ترس از حمله حکمفرمااست. کنش اجتماعی همواره یک وجهه جسمانی دارد. آزادی حرکت دیگری را مختل می کند. هرکس کاری کند به دیگری لطمه می زند. او به بدن دیگری آسیب می رساند، با او در تماس قرار می گیرد، به او آسیب می رساند. هر عملی- خشونت، ضرب و جرح است (۱). به رغم آن اشکال اجتماعی متنوعی که انسان ها ابداع کرده اند تا از هراسِ تماس فروکاهند و از تن خود در برابر آن دفاع کنند، هر لحظه ممکن است اقدام پیشگیرانه به دست اندازی و حمله بدل شود. قراراست قرارداداجتماعی از این کار پیشگیری کند. قرارداداجتماعی انواع معاشرت اجتماعی را سروسامان می دهد و با تعیین چارچوبی که همه موظف اند آن را رعایت کنند از ترس پیش گیری می کند. حال هر کس می تواند توقع داشته باشد که لازم نیست حساب همه چیز را کرد. این اعتماد به خدشه ناپذیری خویشتن از زمره مبانی غیرقابل امر اجتماعی شمرده می شود، و از توانایی تحول در چشم اندازها، ایمان به تداوم جهان، تبادل کلام و ایماء و اشارات حمایت می کند. نخست چشم پوشی از خشونت، فقط قرارداد در باره تعرض ناپذیری متقابل است که شرط امکان اجتماعیت را فراهم می کند.

ترس از درد انسان ها را به امضای قرارداد وامی دارد. اما مانند هر معاهده ای این قرارداد هم قابل فسخ است. در یک چشم به هم زدن می توان آن را فسخ کرد، خوار داشت، از اعتبار ساقط کرد. برطبق افسانه، قطعا برخی فقط علی رغم میل باطنی خود زیر این قرارداد را امضا کردند، شاید از روی هواوهوس یا به خاطر مزایای کوتاه مدت. اما حتا وقتی همه به معنامندبودن معاهده ایقان داشتند درنهایت چه چیزی اعتبار و الزامی بودن آن را تضمین می کرد؟ بدون حمایت شمشیر قراردادی در کار نیست. قاعده نیاز به نظارت دارد، هنجار به مجازات. به ارزش ها اطمینانی نیست. آن ها کمتر از هنجارهایی که قراراست آن ها را مبرهن کنند، محل جدل نیستند. انسان های ماقبل تاریخ آن قدر عاقل بودند که [قراردادی] را بر پایه اصول بنا نسازند. سختی شامه آن ها را برای تکالیف اخلاقی قوی کرده بود، اما آن ها به امنیت های غایی باور نداشتند. چه کاری از دست آن ها برمی آمد؟ گزارش اسطوره بر همگان آشکار است: از پی قرارداداجتماعی، قراردادسلطه می آید. بنااست انحصار قوه قهریه دمدمی مزاجی را برطرف کرده و از نقضِ پیمان جلوگیری کند. اسطوره درباره شکل حکومت سکوت می کند. او فقط از نمایندگان برگزیده، از تفویض قدرت حرف می زند، نه از غصب حرف می زند و نه از حاکمیت مطلق. انسان ها اسلحه های شان را بر زمین می نهند و به رهبران خود وظیفه ایجاد نظم را محول می کنند. آن ها برای مستحکم کردن همبستگی خود و برای مهارکردن خطرات از وسایل دفاع از خود چشم پوشیده، و اسلحه و رای خود را به نمایندگان اراده جمعی وامی گذارند. آن ها بر وضع درد با معرفی کردن برخی به عنوان نگهبانان امنیت، به اربابان قهر چیره می شوند.

ما نمی دانیم آیا کسی پیامدهای این امر را پیش بینی کرده بود یا نه. اسطوره در این باره هم مهر سکوت بر لب دارد. بااین همه، اسطوره بهای نظم را بی رحمانه پیشاپیش حساب می کند. دوباره ترس باز می گردد، اوج می گیرد، دلیل و شکل اش عوض می شود. خشونت هیچ وقت از بین نمی رود، تنها چهره اش عوض می شود. در آغاز زمان انسان ها آن قدر با هم جنگ و پیکار کردند تا یکی برنده شده یا هر دو طرف خسته و بی رمق از جنگ و پیکار دست کشیدند. آن جهان ترس متقابل و بی واسطه بود. دفاع از خود ناامیدکننده نبود. آن چه را مایه برتری نیروی بدنی یکی بر دیگری بود، آن دیگری توسط مکر و فریب، بیباکی یا تردستی خنثا کرد. قوی ترین انسان هم از ضعیف ترین انسان ترس داشت، مهاجم هم آسیب پذیر بود. همین که خشونت فقط در دستان قدرتِ نظم قرار می گیرد، مناسبات نیروها با یک دیگر سراپا دگرگون می شود. مقاومت پذیری اصلا دیگر چشم اندازی به سوی موفقیت ندارد. مبارزه علیه مرجعیت پیش از آن که شروع شود از دست رفته است، مگر آن که همه به هم بپیوندند و باهم به اسلحه خانه ها و قصرها حمله کنند. سلطه تهدیدات ناسنجیدنی و همه گیر را ازطریق خطر مشخص و دفاع ناپذیر جانشین می کند. سلطه دشمنان همتراز ماقبل زمان را در قربانیان بی دفاع پیگرد و مجازات، شکنجه و اعدام بدل می کند. علی رغم این که سلطه موظف شده است ترس را در هراس دگرگون کند انسان ها را هم چنان در ترسِ از مرگ نگاه می دارد. رژیمِ نظم بنده، هم رنگ گرا، حاشیه نشین به وجود می آورد- و قربانی انسانی، که در پای خدای دولت ذبح می شود.

اسطوره از تفاوت های اشکالِ سلطه کم می گوید. بر تفاوت های میان ترور و حق، میان خودکامگی و قانون، میان نظام های تامگرا و دمکراتیک چشم می بندد. سرکوب در ذاتِ آن نظمِ سلطه واقع است. برای شخص فرق چندانی نمی کند توسط چه خشونتی مورد تهدید و ارعاب قرار بگیرد. از زمان انعقاد پیمان با حکومت، تاریخ سرراست، بدون هیچ زیگزاگ و راه میانبری، به گونه بی بازگشتی به استبداد قانون رهنمون می سازد. اسطوره تنوع تحولات و اشکال، سکون ها و عقب گردها را انکار می کند.

این سرپوش نهادن بر تفاوت ها به چه معنا است؟ قطعا سخن از بنیادساختاری هر سلطه ای است! هر سلطه ای درآخر مبتنی است بر خودکامگی و ترسِ از مرگ. رژیم های مطلقه و تامگرا اشکالِ انحطاط نیستند. آن ها درواقع در آن چه در اصل سلطه به خودی خود وجود دارد افراط می کنند. حتا قانونی را که نمایندگان به خاطر رفاه همگانی تصویب می کنند درآخر بر یک اقدام خودکامانه، یک اقدام وضع کردن استوار است. و قانون فقط زمانی به اعتبار دایمی دست می یابد، که درواقعیت جامه عمل بپوشد. همیشه، درصورت لزوم با خشونت. هیچ سلطه ای وجود ندارد که تحت پوشش سلاح نباشد. سرنیزه از زمره تجهیزات اولیه اش شمرده می شود. سلطه اگر نخواهد از خود چشم بپوشد هم در درون و هم در بیرون به خشونت نیاز دارد. سلطه باید قادر باشد خشونت کند تا حفظ شود. درواقع، سلطه در اصل فقط تاجایی سلطه است که از این وسیله برخوردار است. ارج شناسی و مشروعیت را تاآن جا به دست می آورد که چگونه واقعا نظم را تضمین کند. آخرین دلیل سلطه اعتقاد به برحق بودن آن نیست. آن را می توان بلافاصله تکذیب کرد. آخرین دلیل درواقع ترس از خشونت، ترس از مرگ است. ارج شناسی دست آخر مبتنی بر ترساندن است. چون بنده را می توان کشت، او ارباب را محترم دانسته و از او فرمانبری می کند. چون انسان ها از نیروی نابودگر طبقه حاکم هراس دارند در میان خود از خشونت صرف نظر می کنند. آن ها برای زنده ماندن از فرمان پیروی کرده و قدرت را در اقتدار استحاله می کنند. بدین سان سلطه با زهرچشم گرفتن از همه توسط خشونتِ سلطه، خشونت اجتماعی را مهار می کند.

هزینه های این زهرچشم گرفتن سنگین است. در محرابِ نظم آزادی ها و جان انسان های بی شمار قربانی می شوند. خون بهای دولت ها بی حد و نصاب است و روزشمار تاریخی اش روزشمار صلح و تمدن نیست، تاریخ ممتد قدرتِ ویرانگری، غارتگری ها، جنگ ها، پیگردها در لوای وحدت و عدالت اجتماعی است. این است بهای آتش بس درونی. ایدئولوژی انحصار قهر که توسط قدیسانِ نوکرصفتِ قدرت بی پروا اعلام می گردد، این ترازنامه منفی تاریخِ حکمروایی را رنگ و لعاب می دهند. انسان ها درامان بودن از تعرض همسایه را از گذر بندگی آزادانه، ازطریق ناتوانی و انقیاد خریدند. بااین حال، همان قدر که قرارداداجتماعی آن ها را از دست اندازی های دیگران حفظ کرد، همان قدر هم پیمان با حکومت خشونت را مهار کرد! برخلاف: خشونت در مجرای دیگری هدایت می شود، متمرکز می شود، رشد داده می شود، با نیروی ضربتی تصورناپذیری مجهز می شود. حالا فقط اربابان امنیت اسلحه در اختیار دارند. تنها آن ها از نیروهای کمکی آماده به خدمت و نهادهایی برخوردارند که نظم را برقرار کرده و زندگی انسان ها را اداره می کنند. مخمصه قرارداد در فراز بالاتر پیمان با حکومت باز می گردد. گویی زمانِ تاریخی از همان معبر گذر کرده. زیرا چه کسی تضمین می کند که از قدرت سواستفاده نشود؟ چه کسی از بندگان در مقابل نمایندگانی که به سبعیت، جنون و هوسِ کشتار مبتلا می شوند، حمایت و دفاع می کند؟ کی جنگجویان را رام نگاه می دارد، کی بر نگهبانان نظارت می کند، کی از نصِ قانون دفاع می کند، وقتی این اربابان سلاح هستند که مبانی قانون اساسی را تعیین می کنند؟ یک حرکت قلم کافی است تا قانون اساسی را ساقط کرد. سلطه برآن است خشونت را محدود و مقید کند، اما خشونت را تا نهایت آن افزایش می دهد. هیچ مفری از این بن بست تاریخی وجود ندارد. پروژه نظم انسان ها را به قلبِ پیشرفت بیکران خشونت راهبری کرد.

نه اقدام غصب و نه گناهان و فساد نمایندگان [قدرت] و زیردستان شان دلیل وارونه گشتن معنای نظم در ضد خود نبود. هر کس کار خود را همان طور که به او محول شده بود با وظیفه شناسی، بصیرت و منطبق با روح نظم انجام داد. همه ی آن ها، از سفیر و سرباز ساده گرفته تا ژنرال و وزیر، خدمتگزاران وفادار اجتماع بودند. هر کس بر این باور بود که آن چه انجام داده، درعمل در خدمت رفاه همگان بود. حتا شاهان و رئیس جمهورها که جای خود را با یک دیگر در ریاست امورات دولتی عوض کردند خود را فقط عالی ترین خدمتگزاران خلق دانستند. درواقع بالارفتن مستمر خشونت در خود پروژه نظم واقع بود. پیکار علیه انحراف ها، تبعید حاشیه نشینان، پیگرد بیگانگان از قبل در سندبنیانگزاری سلطه درج شده بود. نظم فقط به معنای صرف نظرکردن از خشونت، داوری کردن هنگام منازعات، تصمیم در مواردمشکوک نیست. نظم فقط به معنای ایجاد هماهنگی میان کار، برنامه ریزی مراودات اجتماعی، مدیریت روزمرگی نیست. آماج نظم قبل ازهرچیز همگرایی و همگونی است. حفظ قواعد لازم است، و باید بر رعایت قواعد نظارت کرد و درصورت لزوم اجبار کرد تا قواعد رعایت شود. قواعد برای همه، صرف نظر از شهرت و منزلت شخص، صادق است. آن ها همه را برابر و مساوی در آستان قانون و برابر برطبق قانون می سازند. نظم: یعنی تعریف هنجارها و بهنجارسازی ها، تولید همگونی، حذف و سرکوب هرگونه دیگرگونگی.

راه کارهای نظم چیست؟ افسانه فقط از چند راه کار نام می برد و به همین جهت نیاز به تکمیل دارد. نخست روش های مسالمت آمیز و نامرئی. برای هر کس جایی در نظر گرفته می شود، محل کار و زندگی. هرازگاهی انسان ها اجازه دارند جای شان را عوض کنند، برخی صعود می کنند، دیگران باید سقوط کنند. هرکس به وضع عادی خللی وارد کند، به جاهای دربسته و تحت نظر فرستاده می شود. هرکس از فرمان ها اطاعت کند، اجازه دارد در فضای عمومی آزادانه رفت و آمد کند. و هرکس بیشتر خود را نشان دهد در جشن سالانه سلطه در ردیف اول می نشیند. فراترازاین، برای هر کس زمانی قائل می شود، زمان تولد، تربیت و تحصیل، کار و لذت، زمان گذارها، تغییر در جایگاه و گروه ها، زمان نهایی مرگ. در تمام طول زندگی پیشرفت انسان ها را محک می زند. نظم انسان ها را شکل می دهد و توانایی های شان را شکوفان می سازد، به آن ها درس می دهد، آن ها را به سکوت وا می دارد و ذهن آن ها را شست و شو می دهد. این اجبار به تربیت توسط این فرض موجه جلوه داده می شود که درس دادن سرانجام روزی به بصیرت آتی راه می برد. هرکس لازم است از خرد بهره مند شود، معیارها را در ذهن خود نقش زند، وظایف اش را چونان همسایه و بنده یادبگیرد. هر کس بجااست یک عضو کامل اجتماع انسانی، یکی مانند دیگران شود. قدرتِ انضباط در درون حرکات روح، روان و جسم می رسد. انسان ها فرا می گیرند چگونه راه بروند، بایستند و بنشینند، آن ها ژست های نمایش و علائم بیان را یاد می گیرند، آن ها یاد می گیرند چه احساساتی بجا هستند و کدام نیستند. درآخر همه مانند یک دیگر اعتقاد دارند، فکر می کنند و می گویند. هیچ کس اعتراضی نمی کند، هیچ کس راه دیگری نمی رود، هیچ کس پیوستگی درونی را مختل نمی کند، هیچ جا ناباوری و خودسری در کار نیست. نظم انسان ها را به شکل مناسب در می آورد، تاآن جا که آن ها بدون هیچ اعتراضی از فرمان ها و آداب فرمانبری می کنند. سلطه فرهنگ هم را پرورش می دهد. سلطه یک تصور همگون از جهان ایجاد می کند که در آن، افکار مسلط افکار سلطه هستند. نه فقط شمشیر، بلکه کتاب، کتاب الفبا (۲) و صنف کشیشان هم از زمره ابزار قدرتِ نظم به شمار می آیند.

راهکارهای دیگر سلطه شامل تجهیزات زندگی، تولید کالاها، حاصلخیزکردن زمین هستند. پیمان با حکومت حاوی یک تبصره درباره بی عدالتی توازنی است. بندگان هم که برای اربابان کار می کنند، از حمایت آن ها برخوردار هستند. آن ها حکومتی را سرپا نگاه می دارند و تامین می کنند که آزادی را از آن ها سلب می کند. آن ها مالیات می پردازند تا حکومت بتواند به فعالیت خود ادامه دهد. درمقابل اربابان امنیت برای بقای زندگی و افزایش رفاه کار می کنند. آن ها از کار و تجارت حمایت می کنند، پول و کالا را تقسیم می کنند، و وقتی این خطر وجود دارد که منابع مالی [اربابان امنیت] ته بکشد و خشک شود، آن ها جنگجویانی را گسیل می کنند تا در جاهای دیگر طعمه صید کنند یا زمین بیگانه را تسخیر کنند. کارِ نظم هیچ وقت بدون اجبار میسر نیست زیرا کار زحمت و باری است که انسان ها تنها با اکراه به دوش می گیرند تا هستی خود را تحمل کرده، و بقای خود را تامین کنند. با سرکشی و عدم اعتماد رژیم جامعه کار مقابله می کند. این رژیم اهداف زندگی را با تولید تطبیق می دهد. کار تنها یک وسیله حفظ بقای خویشتن است، اما به والاترین کالا ارتقا داده می شود. کار دیگر در خدمت زندگی نیست، برعکس، زندگی خدمتکار زندگی است. زندگی چنان تدارک دیده می شود که به درد کار بخورد. قراراست انسان ها در کار خوشبختی و رستگاری مقدر خود را بجویند. آن کس که از این فرمان سرباز زند یا با آن به ستیز برخیزد به طبقه انگل ها و بی چیزان سقوط می کند، که در حاشیه جامعه نان شب شان را هم ندارند. هرکس کار نکند نباید غذا بخورد، این هم از زمره اصول هادی قدرتِ نظم به شمار می آید.

برای تامین و تضمین همسانی اغلب کار توجیهی و نظارت کفایت نمی کند. برای بیدارنگاه داشتن ترس، قدرتِ نظم، گاه طبق قانون و گاه با خودکامی تمام، به تدابیر مستقیمی دست می زند. جرایمی را وضع می کند: خودکامگی اجتماعی، جسمی و روانی. حاشیه نشینان تحقیر می شوند، به سلول انداخته می شوند یا شکار می شوند. از دیرباز دربرگیری و حذف و طرد زنجیرهای امر اجتماعی هستند. آن ها مرگ اجتماعی را به دنبال دارند. خسارت مادی، مصادره یا تخریب اموال تاثیرش کمتر نیست. قدرتِ نظم انسان ها را از وسایل حیات، زنده ماندن ساقط می کند. بااین حال، کارآترین تدبیر آسیبِ بدنی است. از سر ناچاری می توان از تعلقات اجتماعی و کالاهای مادی دل کند، اما از بدن خود نه. خشونت بدنی قوی ترین مدرکِ قدرت است. درست به قلب وجود قربانی، به بدن اش می زند. هیچ زبانی دارای نیروی ایقان بیشتری از زبان خشونت نیست. نه به ترجمه احتیاج دارد و نه پرسشی را بدون پاسخ می گذارد. هیچ جا قدرت از نیروی تاثیرگذار بیشتری برخوردار نیست، هیچ جا آن این همه واقعیت نیست. هیچ اقدام دیگری برتری ارباب بر بنده را به این صراحت نشان نمی دهد. بنده با آسیب جسمی قدرت را در تن خویش حس می کند. این یکی از دلایلی است چرا سلطه به رغم نوید رایج از خشونت چشم پوشی نمی کند. خشونت در کوتاه مدت بی نظمی به وجود می آورد، اما درهمان حال قدرت را از طریق واقعیت خود مشروعیت می بخشد. و خشونت نیاز به تکیه و حمایت را تقویت می کند. خیلی از انسان ها می خواهند آن چه را که ناگزیراند تحمل کنند بتوانند هم تاکید کنند. آن ها می خواهند وفاداری را حس کنند و به اقتدار که در انقیاد آن هستند باور کنند. برای این کار اما هدفمند است آن ها را گاه و بی گاه، وقتی خطرش کم است، به یاد آورد چه چیزی را باید تحمل کنند و از چه چیزی باید در هراس باشند. خشونت سلطه دارای نیروی الزامی بسیار بیشتر از یک جریمه برای ارتکاب یک جرم است. خشونتِ سلطه امضای بی مانند قدرت شکست ناپذیر و تقدس آمیز است. خشونت مرگ، ترس از مرگ را که بنیاد اقتدارِ قدرت است زنده نگاه می دارد.

کار نظم هیچ وقت پایان ندارد. همه چیزها، اشخاص و رویدادها را باید ثبت و سوا کند، طبقه بندی و طوری به هم وصل کند، که آن ها به عنوان عوامل برنامه ریزی فراگیر به درد بخورند. آن چه نامعین، ناآشنا، چندمعنایی است باید چنان مهیا شوند که خود را وفق بدهند. رویای نظم، رویای چیرگی کامل بر چندمعنایی است، رویای شفافیت کامل، رویای یک جامعه شیشه ای است. هیچ چیز جایز نیست از چشم پاسداران[نظم] دور بماند، زیرا کوچک ترین رخداد هم ممکن است نطفه تحول طلبی باشد. می تواند شروع به ریشه دوانیدن کند، خود را تکثیر کند و پیکره درونی جامعه را که با زحمت ساخته شده، از بین ببرد. ازهمین روی همه جا ارگان هایی مستقر می شوند که خستگی ناپذیر اطلاعات را ثبت و یادداشت کرده و به مراکز بالا منتقل می کنند. آماج نظم دست یافتن به دانش مطلق است، زیرا تنها دانش مطلق ضامن تامین تام است. با هر اتفاقی که در آن هرج و مرج بتواند عرض اندام کند مقابله می شود. اما آیا این خود نظم نیست که دائم ترس از هرج و مرج را می آفریند، که تصویر دشمن اش را از درون خود برمی کشد؟ هر قاعده ای را که خشونت وضع کند نه تنها تجربه و رفتار [بندگان] را تنظیم می کند، بلکه مقدم برهمه نقض قاعده ای را فراافکنی می کند که بجااست شناخته و با آن برخورد شود. آن چه در قیمومیت هیچ مقوله و قاعده ای نیست نمی تواند هم به منزله انحراف قلمداد شود. فقط هنجار است که عادی و غیرعادی را معین می کند. تدبیر خود عللی را که علیه آن ها نشانه رفته است تولید می کند. و مدام وقایع تازه ای را به وجود می آورد، که علیه آن ها تدابیر بعدی لازم هستند. پروژه نظم فقط به پروگرس قطعی نظم راه نمی برد بلکه مستقیم به رشد بی پایان تنظیم سازی، به یک خانه قانون، به آن جایی راه می برد که هر واقعه ای، هر انسانی جای خود را دارد، برای هر طبقه یک بخش، برای هر شخص یک سلول وجود دارد. یوتوپیای نظم ریشه کن سازی کامل آزادی را نشانه گرفته است. آرمانش جامعه ماشینی است که فقط باید گاه به گاه آن را تعمیر و ترمیم کرد. اما این، چنان چه به پایان اندیشید، نه تنها به معنای مرگ انسان چونان موجود کنشگر و حسگر می بود، بلکه مرگ هر امر اجتماعی و هم مرگ سلطه اجتماعی بود.

نظم هم در درون هم رو به بیرون رشد می کند. نظم هیچ چیز را جز خود تحمل نمی کند. خدای فانی هم خدایان دیگر را در کنار خود مدارا نمی کند. نظم معتبر است، و به همین جهت بایستی برای همه، دوست و دشمن، برای کل جهان معتبر باشد. اندیشه نظم در بطن خود حاوی یک رسالت است که در تلاش است هر «دیگری» را بیرون بریزد. امپریالیسم در جهانروایی اصلِ وحدت نقش بسته است. «دیگری» همانا [قدرتِ نظم] را به حمله می طلبد. یک منبع لایزال تجدیدنظر، عدم یقین و خطر است که باید سریع خشکانده شود. هر قدرتی شالوده دعوی نظم فراگیر را زیروزبر می کند. یک حمله ناگهانی کافی است تا داربست درونی نظم با خطر فروریختن روبرو شود. جنگ های دولت ها تنها با حرص طعمه همراه نیست، بلکه با محاسبه اقدامات پیشگیرانه و رسالت فرمانروایی هم هست. درباره توسعه چشم پوشی درونی خشونت صادق نیست. آن کس که در ورای مرزها زندگی کند بیرون از نظام اجتماعی وجود دارد. [نظام اجتماعی] یا باید بر او غلبه کند، یا از او مومن بسازد یا نابودش کند. ازهمین روی در جنگ با بیگانه همه چیز مجاز است.

سرکوب و انبساط اشکالِ خشونت نظم سلطه را تعیین می کنند. آن ها درخواست کاربست ضربتی وسایل در دسترس را دارند. دولت به ددمنشی وحشیانه و خشونت آئینی، آن طور که در تحت مناسبات آرخائیک متداول است، بسنده نمی کند. فرمانِ نظم در مورد خشونت هم صادق است. نمایش علنی اجرای حکم اعدام نتیجه قاعده کار صحنه سازی است. شکنجه برطبق نظم با حد معینی از ضربات کار می کند و از دانش درباره بدن انسانی خدمت می گیرد. وحشت مبارزه در ذیل محاسبه راهکاری هنر جنگ قرار می گیرد. نه خشم، نه انتقام، نه پیروزی بنانیست خشونت را رهبری کنند، بلکه روح غایتمندی. نه خودبخودی لحظه، بلکه حسابگری و درایت درباره انتخاب لوازم تصمیم می گیرند. خشونت طراحی، سازماندهی و خودکار می شود، نیروی تاثیرش شدیدتر می شود و پراکنده می گردد. قاتلان و جانیان به پیشه ورانِ هنرهای رزمی آموزش داده می شوند، به کارگران خشونت، که دستگاه ها را به کار انداخته، و در هیرمندی دستورات جای می گیرند. سرباز جانشین جنگجو می شود، ژنرال جانشین سردارجنگ. دولتی شدن خشونت به معنای عقلانی سازی، رشد هدفمند نیروهای ویرانگر هم هست.

بااین وجود امیالٍ خشونت کامل از میان نمی رود. دولت هم قادر نیست از نیروهای محرکه کهن چشم پوشی کند. دولت عواطف را به خدمت خود می گیرد و در صورت مغتنم آن ها را آزاد می گذارد. شانه به شانه سرباز مطمئن جنگجو وحشی ایستاده است، راسیای سازمان یافته ای توسط قیام خیابانی لینچ کننده تحریک می شود، ددمنشی سرد مامور اجرا از طریق گرمای خونریزی عمل شور وحال می گیرد. معمولا خشونتِ احساسی فراز و نشیب دارد، اغلب بی رویه است، ابزارش خشن است و حیطه عمل اش محدود است؛ درمقابل خشونتِ عقلانی یکنواخت، فشرده و حد و حدودش مشخص است. اما فاهمه فقدان انرژی را از طریق عواطف و هیجانات جبران می کند و آن دقتی را که هیجانات فاقد آن است فاهمه از طریق حسابگری به دست می آورد. هردو استطاعت مشترکا نیروهای ویرانگری را بی نهایت به اوج می رسانند.

با گذشت زمان نظم به یک منظومه قواعد فراگیر رشد کرد. انسان ها به ورطه یک چارچوب ازخودبیگانگی سیاسی فروغلتیدند. هربار نمایندگان بیشتر از انتخابگران خود و مقامات امنیتی فاصله گرفتند. برای تدوین و تبیین همه جانبه جزئیات، آن ها وظایف و دانایی را تقسیم کردند، به طوری که درآخر هیچ کس، مقامات بلندپایه هم، دیگر قادر نبود همه جزئیات را از یاد ببرند. آن چه بندگان که سابق بر این قدرت را به آن ها تفویض کرده بودند واقعا می خواستند، قطع نظر از این که آیا آن ها پس از آن همه سال های فرمانبرداری چیزی هم می خواستند یا نه، از دید اربابات امنیت پوشیده ماند. دستیارانِ اربابان امنیت به خودی خود از تیررس هشیاری عمومی دور بودند. و هم انسان ها به جشن های سالانه ای که در ان ها سلطه با آب و تاب تقدیس می شد، بدون اشتیاق می رفتند. تنها در زمان های وضعیت فوق العاده، وقتی آن ها به جنگ یا یا پیکار علیه بیگانگان فراخوانده شدند، اکثریت گرد هم می آمد و اجتماع شان را جشن می گرفتند. در بار سنگین سلطه به زیرکشیدن نمایندگان هیچ تغییری نداد. عمر ساختار نهادها طولانی تر از همه تغییر اشخاص بود. گاهی، در دوران قحطی یا پس از بازگشت سربازان شکست خورده، اپیزودهای کوتاه مدت قیام روی داد. بایگانان چنین رخدادهایی را بعد «انقلابات» نامیدند. آن ها اغلب به آن جا پایان گرفتند که برخی از نمایندگان را با نمایندگان دیگر عوض کرد و نهادهای جدیدی تاسیس کرد که همان وظایفی را به عهده گرفتند، که نظم کهن در مورد آن ها اهمال کرده بود. تداوم سلطه را چنین برخوردهایی متوقف نکردند، آن ها بیشتر آن را شتاب بخشیدند. انقلاب ها مایه هیچ تغییروتحول بنیادی نبودند. آن ها جلساتی بودند که با یادآوری پیمان کهن با حکومت، تاحدی هم ازطریق برخی پاراگراف ها تکمیل شدند. شعارهای قیام کنندگان بیانگر تمنای نان، صلح و عدالت بودند، اما نه تمنای آزادی. بدین گونه انقلاب ها درنهایت تنها تداوم نظم را تامین و تضمین کردند. همیاران اونیفورم های جدید به تن کردند، سفیران به محل های تازه اعزام شدند، صاحبان منصب و افتخار کوشک های نو ساختند. مخالفان دشمن خوانده شدند، یا از کشور تبعید شده یا در کوچه و بازار به دار آویخته شدند. سلول ها، زیرزمین ها و کلونی های تنبیهی ای در مدت زمانی کوتاه پر شدند، تا این که همه به فراست افتادند که نظم نوین تنها ادامه نظم کهن بود.

بدین گونه زمانِ سلطه مدام تا آن لحظه به پیشروی خود ادامه داد که انسان ها از آن جان شان به لب رسیده بود. داستان با قیام نهایی، با آتش زدن قرارداد، با ویرانی جهان فرهنگ پایان می گیرد. طغیان آخرین علیه رژیم کهن نشانه نگرفته است، بلکه در اساس علیه اصلِ نظم. انسان ها اسلحه و آرای خود را پس می گیرند. عربده کشان به وسط شهر و روستا می ریزند و هر آن چه را که ممکن است آن ها را به یاد رژیم سابق بیندازد نابود و ویران می کنند. یک دفعه ترس می ریزد. کشتار یک اقدام خودارضایی است. هرکس ارباب خویش است، و هرکس از آزادی تازه لذت می برد. سرانجام مجازاست هرکس همان کاری را که می خواهد انجام دهد، اجازه دارد هرآن جا که می خواهد برود، برای اولین بار اجازه دارد دوباره هر کاری که دلش می خواهد بکند. نفرتِ سرکش عنان می شکند، نفرت از سلطه، نفرت از دیگرانی که خدمتکار سلطه بودند. نیروهای محرکه فوق العاده ای را جشن و سرور قدرت آزاد می کند. پیکر فرمانبری از هم فرو می پاشد. با پاره کردن همه ی بندها، برخی در گروه های کوچک جمع شده، به شهر و خیابان ریخته شروع به ویرانگری می کنند. آن ها را نمی توان بازداشت. آن ها آتش، آتش قدرت را کشف می کنند. هیچ قدرت، هیچ اخلاق و فرهنگی دیگر انسان ها را به یک دیگر زنجیر نمی کند. آن ها یک وجهه مشترک کاملا تازه را کشف می کنند، تجربه ویرانگری مشترک، شکار و کشتار. خشونتِ نظم به خشونتِ وحشی قبیله ها تغییر می کند. همه [انسان ها] دوباره با هم برابر هستند.

هیچ دلیلی در دست نیست این آخرین اقدام در تاریخ خشونت را پیشرفت تلقی کرد و بر غریو پیروزی آنارشی صحه نهاد. پیام روایت اسطوره ای چندان جایی برای یقین نمی نهد. بر روی پایان خشونت حساب نمی کند، فقط از تحول شکل آن تا پایان زمان خبر می دهد. خشونت همیشه پیروس است. نظم چیزی نیست مگر نظام مندسازی خشونت. سلطه صلح را به ارمغان ندارد، فقط در خدمت امیالِ.....، فتح کردن، هم سطح ساختن، تسخیر و ضمیمه کردن است. سلطه فوروم اخلاقیت و تمدن نیست. تنها تسلی این است که آغاز و پایان روایت در مجاز گم می شوند. هیچ دولتی هیچ وقت توسط قواعد و قرارداد پدید نیامده است. تاسیسِ دولت اغلب همراه با اقدامات خشونت و انقیاد صبعانه بوده است. انحصار قهر از درون اشک و خون مستقر شد. هیچ وقت انسان ها در انجمنی گرد نیامدند که بتواند آن ها را از ترس و ناامیدی شان رهایی دهد. آن ها قربانی بودند، و قربانی مانده اند. زیرا دوران قبل و پس از سلطه عاری از خشونت نیست. این ها دوران جنایات شنیع افسارگسیخته هستند. این قطعا افسانه است که شکارچیان و گردآورندگان آغازتاریخ مدام با یک دیگر و علیه هم دیگر در جنگ و جدل بودند. قبایل، گله های انسانی و اراذل و اوباش جنگ آرخائیک، جنگ آئینی مانند جنگ خونین را رهبری کردند، نه افراد. بااین همه، این تصور هم که در بهشت های طبیعی هرگز صلح و آرامش همه جانبه حکمفرما نبود گمراه کننده است. شوق وصال به آغاز هیچ چیز نیست جز شوقی رمانتیک. هرگز روایت بزرگ منشاء چیز دیگری نبوده است مگر یک بازفراافکنی زمان حال در یک گذشته بی زمان.از تصاویرخیالی و کابوس های معاصران حرف می زند، و نه از گوهر طبیعت نوع بشر. و مدت ها به منزله فرضیه مفیدی کمک کرد تا خشونت نظم را توجیح کند. برای این کار هیچ دلیلی دیگر وجود ندارد. دراین میان پراتیک و پیامدهای نظم آشکار گشته اند. آن بربریتی که نظم وانمود کرد بر آن غلبه کرده است، هرگز تمام نشد.

 

منبع:

Wolfgang Sofsky

Traktat über die Gewalt

S. Fischer Verlag

۱۹۹۵

 

زیرنویس ها:

۱. نویسنده این جا دست به یک بازی زبانی یا یک نوع جناس لفظی زده است. در زبان آلمانی فعل Tun به معنای کار کردن، انجام دادن است.

Tat که از همین فعل ریشه گرفته است به معنای کار، اقدام، عمل، کرده است. کلمه بعدی Tätlichkeit است که گرچه همخانواده هستند اما به معنای خشونت، کار خلاف، ضرب و جرح، اقدام خشونت آمیز است.

۲. Fibel بر وزن Bibel یعنی کتاب مقدس مسیحیان است. فیبل به معنای کتاب الفبا است.

 

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد