_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

www.iran-ghalam.de

روزهای تاریک بغداد (77)

بخش دوم ـ افشای ابوغریب و بازتاب فرهنگ حاکم بر فرقه ها

اعزام جاسوس تروریست به شهر محل پناهندگی ام در شرق آلمان

 

محمد حسین سبحانی

sobhani_m_h@hotmail.com

اما بدنبال روشنگری های انجام شده، سازمان مجاهدین خلق بیکار ننشست و به وسیله یکی از جاسوس های نفوذی خود در بین شخصیت های سیاسی خارج کشور ( دکتر بنی صدر و دکتر خانبابا تهرانی و دکتر علیرضا نوری زاده ) تلاش کرد که از زیر موج انتقادات و افشاگری های اعضا و مسئولین جدا شده از سازمان رهایی پیدا کند.

قضیه بدین ترتیب بود که محمود مسعودی معروف به "محمود تورنه" از مسئولین "ستاد امنیت" و باصطلاح ضد تروریسم سازمان مجاهدین که به ملاء شخصیت های سیاسی، برای خبرچینی نفوذ کرده بود به سراغ دکتر نوری زاده می رود و پیشنهاد مصاحبه ای اختصاصی با نگارنده را برای نشریه "روزگار نو" به وی می دهد. ادامه ماجرا را از نوشته دکتر نوری زاده بخوانید.

 

یک هفته با خبر

علی رضا نوری زاده

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است ...

سه شنبه 20 تا دوشنبه 26 اوت 2003

 

پیش درآمد: با پوزش از خوانندگانم. اینهفته چنان پر درد بودم که نگاهم به خبرها نمی رفت. حتما به من حق می دهید هر از چند گاه خبرها را دور بزنم.

دلم گرفته است و شما سنگ صبور من هستید که هر هفته در کنار صدای من که هر روز آن را بر پهنه امواج رادیویی می شنوید. در این زاویه نوشتاری با دل های پر از مهربان، با من همسفر می شوید.

این 34 سال و خاصه بیست و سه سالش که دور از خانه پدری گذشته است، این هفته چنان در برابرم جان گرفته بود که روزهای تلخ و شیرینش را نه یکبار که بارها مرور کردم. برایتان می گویم چرا دلم گرفته است. چرا از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست. چرا از نایاب شدن مروت و کم شدن همه آن فضایل و موازین اخلاقی و انسانی که ایرانی همه گاه سربلند و پر غرور از آنها بود، اینهمه افسرده ام. دو روایت را را باز می گویم که این هر دو در همین دو سه هفته آخیر رخ داده است.

1ـ  روایت نخست سابقه ای دارد که به پنج شش سال پیش باز می گردد. در فرانکفورت سخنرانی داشتم. به دعوت تلاشگران جامعه باز، یاران نازنینم مهدی خانباباتهرانی، رضا چرندابی، حسن شریعتمداری و سه چهار تن دیگر در آن شب حاضر بودند. همچنین جناب حسن نزیه حقوقدان و رجل آزاده ملی. در پایان برنامه و پس از شکر پراکنی یکی از سربازان گمنام امام زمان سلطنت آباد تهران و نیز یکی از ذوب شدگان در ولایت مامور مربوط صدام حسین، مسعود رجوی و در زمانی که عازم خروج از جلسه بودیم جوانی خود را به من رساند. پر از مهر و فروتنی بود. مهدی تهرانی را استاد و سرور می خواند و مرا برادر بزرگتری که با افشاگری هایم تن خامنه ای را در تهران و رجوی را در بغداد می لرزانم. جوان خود را محمود معرفی کرد. گفت می نویسد و دستی بر قلم دارد. جداشده از مجاهدین است و دلش می خواهد مطالبش را چاپ کند.

تلفنم را به او دادم. هرازگاهی زنگی می زد. شبی مرا به گریه آورد که از مادرش می گفت از غم غربت و تنهایی و اینکه رجوی حتی همسرش را از او گرفت. چنان از جنایت و خباثت رهبر باطنی های مقیم عراق می گفت که واقعاً دلم به درد آمد ضمناً یکبار از بیکاری و زندگی سخنش گفت و اینکه مجبور شده در یک رستوران ظرفشویی کند دلداریش دادم. گفتم ظرفشویی تو شرافت دارد بر مزدوری صدام حسین. در آن زمان نمایشگاه کتاب در فرانکفورت برپا بود و من دنبال کسی می گشتم که برای نشریه عربی که سردبیرش هستم یعنی الموجز، گزارشی مشروح از نمایشگاه بنویسد. پرسیدم آیا می توانی اینکار را بکنی؟ با کمی تامل گفت البته و می دانی اینکار هزینه خواهد داشت چون باید با ترن بروم. عکس بگیرم و با مدیر مرکز پژوهش های ایران وعرب موضوع را مطرح کردم و او گفت مسلم هزینه سفر و حق التحریر او را می پردازم. دو هفته بعد گزارش خود را فرستاد. بسیار دقیق و با نثری روان شرح نمایشگاه غرفه های کتاب ناشران عرب وایرانی و اروپایی را داده بود و من در شماره بعدی الموجز گزارش او را چاپ کردم ومطابق صورت هزینه ای که داده بود و شامل بلیط قطار، خرج راه و پول پست سفارشی می شد مبلغی حدود 250 مارک یا کمی بالاتر برای او فرستادم. چندین بار دیگر از من خواست کاری به او رجوع کنم و با آنکه دلم می خواست کمکش کنم اما با امکانات محدودم نمی خواستم او را بیخود از کار و زندگی اش بیندازم. در سفری به آلمان به مناسبت انتشار دومین کتابم در باره قتل های زنجیره ای با شوق و مهر بسیار از محل زندگیش به شهر " اسن "  آمد و بعد از سخنرانی همراه همسفرانم رضا اغنمی و جمال بزرگ زاده درمیهمانی پر از صفا و سروری که داود نعمتی مدیر انتشارات نیما به حضور ما برپا کرده بود به دعوت من شرکت کرد. بالاتر از این اینقدر به او اعتماد اشتم که شب را با من و رضا و جمال در اتاق هتل کوچکی که نزدیک انتشارات نیما بود به صبح رساند و با دلی شاد و اظهار مهر بسیار در حالی که ما روز بعد به لندن باز می گشتیم او نیز راهی شهر محل اقامتش شد.دراین فاصله محمود با مهدی خانباباتهرانی نرد ارادت و صمیمیت می باخت به سراغ دوستمان دکتر مهدی حائری که در بوخوم ساکن است می رفت و هر بار در تلفن از اینکه برادرانی مثل ما یافته است ابراز شادمانی می کرد.

 

در سفر بعدی ام به آلمان زمانی که ماموران رجوی با حمله به من بینی ام را شکستند و اگر رفیق دیر و دورم فیروز گوران با پیکر نحیفش حائل نشده بود و پلیس مرا به بیرون نمی برد، کار مرا ساخته بودند. محمود پر از بغض و نگرانی و همدلی تلفن زد و ضمن لعنت کردن ولایت فقیه در دو وجه وطنی و بغدادی اش مرتب خواهش می کرد از این پس اگر به آلمان آمدم او را حتما خبر کنم تا با دوستانش برای حفاظت از جان من بیایند. واقعاً حس می کردم برادر کوچکتری یافته ام پس دل به مهرش بستم و وقتی با شادی خبر از عاشق شدنش داد و اینکه ازدواج می کند از صمیم قلب به او تبریک گفتم که از کابوس رجوی رها شده است کار بهتری هم پیدا کرده بود زمانی که استاد پوروالی روزگار نو را به من سپرد تا در شکل تازه اش انتشار دهم زنگ زد و ضمن تبریک خواستار همکاری با من شد. گفتم محمود عزیزم با کمال میل همکاری ات را می پذیرم اما پولی فعلاً در کار نیست چون آقای نعمتی هزینه چاپ را می دهد و من از گلوی خود م یزنم و هزینه تایپ و صفحه بندی را تامین می کنم همه دوستان و یاران یکدله ام نیز بدون چشمداشت با من همکاری می کنند. به لطف خدا دوستان خواننده و آگهی دهنده و یاری پروردگار اگر کارمان موفق شد مطمئن باش مثل الموجز حق التحریر نویسندگان را نیز پرداخت خواهیم کرد. محمود در عین حال گفت خانم نادره افشاری از جداشدگان مثل او خوش قلم است و می توان از نوشته هایش استفاده کنم. گفتم من قلم نادره را می پسندم و به نعمتی گفته ام که از او مقالاتی بگیرد. چند روز بعد زنگ زدکه چهارچوب مطالبی را که دوست داری برای روزگار نو بنویسم مشخص کن تا دنبالش بروم. گفتم از همه مهمتر برای من حکایت این هزاران جوان سرگشته ای است که طی سه چهار سال اخیر از خانه پدری گریخته اند از درد آنها بنویس. به اردوگاههایشان برو. بگذار حرفهایشان را بزنند همچنین از جداشدگان از سازمان بنویس با رهبرانشان مصاحبه کن و هر شماره تحت عنوان نامه آلمان می توانیم قسمتی از مطالب تو را چاپ کنیم اینها را برایش نوشتم و فاکس کردم.

چند هفته بعد وقتی به نقل از سه جوان گریخته از قلعه دستیاران ایرانی صدام حسین برادر مسعود رجوی و بانو، نوشتم که رجوی قصد ماجراجویی تازه ای را دارد محمود تلفن زد و دست دردنکنی گفت و در ...که این طرح جنایتکارانه را فاش کرده ام پرسید این بچه ها کجا هستند با آنکه دو سه ماهـی بود که آقای هـادی شمـس حائری از کـادرهای مؤسـس مجاهـدین نسـبت به

 

 ارتباط محمود با سازمان هشدار داده بود و کریم حقی نیز ( و من آنقدر محمود را برادروار دوست داشتم که کلی با حقی بحث کردم که شما هنوز از اندیشه ای که رجوی در ذهنتان کرده اند فارغ نشده اید. واقعاً باید از او و شمس حائری حلالیت بطلبم که به سخنانشان شک کردم ) اما صادقانه به او گفتم بچه ها در سلیمانیه هستند و من ضمن تلفن به مسئولان حزب دمکرات و اتحادیه میهنی استدعا کرده ام این جوانان دلخسته و شکنجه روحی و جسمی دیده را در پناه گیرند تا بتوانیم با توسل به سازمانهای حقوق بشری بین المللی براز خروج از عراق کمکشان کنیم اما در مقاله ای در کیهان در باره این سه تن نخواستم جایشان را دقیق بنویسم چون به شدت نگران بودم محمود را خودی می دانستم به او گفتم.

حالا این جوانمرد گفـته من به خود ... بودن بـچه ها در سلیمانیه و نوشته ام در کیهــان را که در آن به نقـطه ای دیگر اشاره کـرده بودم دلیل وابسـتگی من بر رژیم می داند واقعـاً درود به این هـمه جوانمردی . باری چند روز بعد محـمود خان عزیز که بعد  از انتشار اطــلاعیه اش فهــمیدم فامیلش مسعـودی است چـون او را فقط محمود می دانستم که در زنـدگی ام محـمود دیگـری با

این همه مهر نبود. تلفن زد که چند مجاهد جداشده به آلمان آمده اند گفتم می دانم دو تن از آنها برایم اطلاعیه هایشان را فرستاده اند و یکیشان آقای سبحانی نیز با من صحبت کرد و از جنایات صدام و رجوی و خامنه ای حکایت ها داشت گفت حاضرم با او یک مصاحبه جانانه بکنم تا در روزگار نو چاپ کنی گفتم اگر مطالب تازه داشته باشد. باز دو سه روز بعد زنگ زد که هزینه سفرم چه می شود؟ گفتم مگر کجاست؟ گفت در بخش شرقی آلمان. گفتم پول قطار و پست کردن عکسها و مطالب را می دهیم رفت ومصاحبه را انجام داد و روز بعد آقای سبحانی به من زنگ زد که مصاحبه گر شما یا مامور اطلاعات رژیم است و یا مامور رجوی چون سؤال هایش عجیب و غریب بود. به شدت با او برخورد کردم و حرفهایی که به حقی زده بودم تکرار کردم که چرا بیخود به همه مشکوکید رجوی و رژیم همین را می خواهند پس از آن محمود تلفن کرد و با صدای گرفته و پر از درد گفت در بیمارستان است و از دردهایش گفت که به علت سقوط از بلندی مهره هایش مو برداشته چون این درد را کشیده ام با او گریستم در آستانه سفر بودم و به او گفتم ایکاش برادرم به سفر نمی رفتم حتماً به دیدارت می آمدم گفت همسرش در کنار اوست وتنها نیست پس از آن گفت سبحانی از هتلی ها است گفتم یعنی چی؟ گفت اینها از ایران آمده اند و لابد رژیم آنها را فرستاده گفتم عزیزم الان به فکر این مسائل نباش. بگذار حالت خوب شود بعد هم اتفاقی نیفتاده اگر دلت راضی نیست مصاحبه را چاپ نمی کنیم گفت پس هزینه سفر چی؟ گفتم هر چقدر بود بگو تا من ترتیبش را بدهم و واقعاً می خواستم از دوست عزیزم داوود نعمتی تقاضا کنم به دیدن محمود به بیمارستان برود حالش را بپرسد و هزینه بلیطش را بدهد.

وقتی اعلامیه محمود که توسط امنیت خانه مبارکه مسعود و عباس آقا نایب امام زمان انتشار یافته می بینم واقعاً دلم می گیرد پس دوستی چه شد برادری و آنهمه به سلامت جام می را بالا بردن و اشک ریختن و سر به شانه مهدی تهرانی و من گذاشتن. رضا اغنمی آنقدر عصبانی بود که فریاد می زند تا کی تو می خواهی اینهمه ساده دلانه و مهربانانه هر که را بر دلت در زد راه دهی؟

( پایان مطالب نقل شده از دکتر علیرضا نوری زاده به نقل از کیهان )

خط کشی های زیر متون از محمد حسین سبحانی است

 

در هر صورت جاسوس، تروریست نفوذی هفت ساله سازمان مجاهدین، با کسب اطلاع از محل اقامت من ( از طریق دکتر علیرضا نوری زاده) و برای گرفتن مصاحبه به شهر دوبلن در شرق آلمان آمد. هدف سازمان مجاهدین از اعزام یکی از اعضای ستاد امنیت و تروریستی خود در پوشش خبرنگار قلابی و گرفتن مصاحبه برای جریده روزگار نو، شناسایی محل سکونت من و دخترم و زمینه سازی برای انجام عملیات تروریستی و تنبیه!! توسط انصار رجوی بود.

البته در همان برخورد اول و دوم جاسوس فوق الذکر را شناختم، زیرا من درد و زخمی ناشی از دیکتاتوری در او احساس نکردم و بتدریج هویت سیاسی وی را مشکوک قلمداد کردم. اما با توجه به اعتمادی که به دکترنوری زاده داشتم این شک به یقین تبدیل نمی شد. سرانجام وقتی که جاسوس سازمان مجاهدین در انتهای مصاحبه به من پیشنهاد کرد که:

"کمپ پناهندگی و اتاق ۶ نفره شلوغ است و فضای مناسبی برای مطالعه نداری. از کمپ پناهـندگـی بیرون بیا و اتاقـی در شـهر بـگیر. هـزینه آن را مـن به تو کـمک می کنم و......"

در این مرحله شک من تبدیل به یقین شد و بعد از مصاحبه بلافاصله به آقای نوری زاده تلفن کردم و گفتم، مصاحبه کننده یا مأمور رژیم جمهوری اسلامی است یا سازمان مجاهدین. همچنین به نوری زاده هشدارهای لازم را دادم، هر چند که وی سخنان من را جدی تلقی نکرد.

اما چرا سازمان مجاهدین مأمور نفوذی هفت ساله خود در میان شخصیت های سیاسی را، لاجرم مصرف کرد؟

 

لینک به بعضی از قسمت های قبلی کتاب روزهای تاریک بغداد

 قسمت 44 ـ نوروز 1367

 قسمت 45 ـ تغییر موضع!! علی زرکش

 قسمت 46 ـ نقل قول مهدی افتخاری در مورد علی زرکش

 قسمت 47 ـ سرباز صفر

 قسمت 48 ـ وصیت نامه نویسی

 قسمت 49 ـ شعار نویسی علیه مسعود و مریم رجوی

 قسمت 50 ـ نامه های محبت

 قسمت 51 ـ نوری در تاریکی

 قسمت 52 ـ دولت ! ؟

 قسمت 53 ـ تخصص و مکتب

 قسمت 54 ـ شکنجه خانواده ها

 قسمت 55 ـ تلفن برای سرنخ یابی

 قسمت 56 ـ جاسوسی

 قسمت 57 ـ بخش اخباری

 قسمت 58 ـ رابطه سازمان با وزارت اطلاعات رژیم

 قسمت 59 ـ لو دادن معترضین به وزارت اطلاعات رژیم

 قسمت 60 ـ درد کلیه! یا درد جدایی؟

 قسمت 61 ـ خانه زعفرانیه

 قسمت 62 ـ بخش " ضاد "

 قسمت 63 ـ شریعتی زدایی

 قسمت 64 ـ تو چرا زنده ای؟

 قسمت 65 ـ داستان حماد شیبانی

 قسمت 66 ـ نشست شورای مرکزی در بدیع زادگان

 قسمت 67 ـ ستاد حفاظت مسعود رجوی

 قسمت 68 ـ طرح انتقادات استراتژیک

 قسمت 69 ـ تاکتیک تشکیلاتی برای خواندن ذهن اعضا

 قسمت 70 ـ مشاهده عدم صداقت

 قسمت 71 ـ بخش دوم ـ افشای ابوغریب و بازتاب فرهنگ فرقه ها  ـ 1

 قسمت 72 ــ بخش دوم ـ افشای ابوغریب و بازتاب فرهنگ فرقه ها  ـ 2

 قسمت 73 ـ  آیین نامه ارتش آزادیبخش

 قسمت 74 ـ عصای موسی!؟

 قسمت 75 ـ از لوله سلاح مهربانی در نمی آید

 قسمت 76 ـ مزدور مدعی دمکراسی!

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد