_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________
" کانون قلم"
30 خرداد 1360؛ نگاه برتريطلبانه از هر دو سو گفتوگوی چشم انداز ایران با صادق زيباكلام
06.11.2007 نشریه چشم انداز ـ شماره 46 صادق زيباكلام سال 1327، در تهران متولد شد. در سال 1345، پس از گرفتن ديپلم براي ادامه تحصيل عازم شهر گراتس در كشور اتريش شد؛ شهري كه در آنجا كنفدراسيون محصلان ايران بسيار فعال بود. اما پس از هشت ماه به توصيه پدرش به لندن رفت و در رشته مهندسي شيمي تحصيل كرد. وي از دانشگاه بردفورد در رشته مهندسي شيمي فوقليسانس گرفت و براي دكترا ثبتنام كرد؛ در خرداد 1353، كه براي ديدار از اقوام به ايران آمده بود توسط ساواك دستگير شد و تا شهريور 1355 در زندان بود. زيباكلام در دانشكده فني تهران استخدام شد. هر چند كه در ابتدا، ساواك با مخالفت خود، از او خواست به دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) برود، ولي چون دانشگاه ملي، رشته مهندسي شيمي نداشت؛ در همان دانشكده فني ماندگار شد و در كنار آن در يك شركت آلماني هم بهنام «متكل» استخدام شد. علاوه بر اينها، در دوره فوقليسانس مديريت صنعتي دانشگاه هاروارد كه سازمان مديريت صنعتي در ايران برگزار ميكرد آزمون داده و پذيرفته شد. با شروع نهضت در نيمه دوم سال 1356، به «سازمان ملي دانشگاهيان» پيوست. سازماني كه اعضاي آن را برخي از اساتيد دانشگاههاي تهران، صنعتي شريف و پليتكنيك تشكيل داده بودند. ازجمله اقدامات اين سازمان، برگزاري تحصن اساتيد در دانشگاه و وزارت علوم در دوران انقلاب بود كه بهدنبال تيراندازي نيروهاي نظامي به اساتيد متحصن، مهندس كامران نجاتاللهي ـ استاد دانشگاه پليتكنيك ـ به شهادت رسيد. در سال 1358 با افزايش اختلافنظرهاي سياسي ميان اساتيد، زيباكلام به همراه شماري از اساتيد مسلمان، سنگبناي «جامعه اسلامي دانشگاهيان» را بناگذاشتند. پس از پيروزي انقلاب، او عهدهدار مسئوليتهاي اجرايي متفاوت شد. در ارديبهشت سال 1358، بهدنبال بروز جنگ داخلي ميان برخي از كردها و برخي از تركها در نقده و اطراف مهاباد، ازسوي دولت موقت بهعنوان فرستاده ويژه به آن منطقه اعزام شد. مأموريت او در كردستان قريب به شش ماه بهطول انجاميد كه البته شرح فعاليتهاي پس از آن دوران بحث جداگانهاي ميطلبد. پس از پايان مأموريت كردستان به دانشكده فني تهران بازگشت و به تدريس پرداخت. مدتي نيز ازسوي رياست دانشگاه تهران مسئوليت سرپرستي دانشكده پرستاري دانشگاه تهران را برعهده گرفت. در ارديبهشت سال 1359 ازسوي دكتر حسن حبيبي، سخنگوي شوراي انقلاب و مسئول وزارت علوم، رياست دانشگاه علوم و فنون ارتش به وي واگذار شد. با آغاز حمله عراق، زيباكلام از رياست دانشگاه استعفا داد، و به همراه جهاد دانشگاهي دانشگاه تهران براي امدادرساني پزشكي و بهداشتي جبههها، كميته موقتي بهنام «ستاد هماهنگي بهداشت جنگي» ايجاد كرد. زيباكلام يادآور ميشود: «هدف ستاد، بهكارگيري امكانات گسترده دانشگاه تهران، بيمارستانها، آزمايشگاهها و تجهيزات در ارتباط با مسائل بهداشتي و پزشكي جبههها بود.» افزون بر اين، بهدليل رقابتها و اختلافها ميان بنيصدر (رئيسجمهور) و شهيد رجايي (نخستوزير)، ستاد بهعنوان يك ارگان دانشگاهي قادر شده بود ميان ارتش، سپاه، جهاد سازندگي، وزارت بهداري و ديگر ارگانها هماهنگي بهوجود آورد. با بالاگرفتن اختلافها ميان بنيصدر و رجايي، ستاد منحل شد و اعضاي آنكه بيشتر دانشگاهي و شماري از دانشجويان بودند، مكلف شدند يا به نيروهاي امدادرساني وابسته به رئيسجمهور بنيصدر يا به كميتهاي كه در نخستوزيري شهيد رجايي تشكيل شده بود بپيوندند. زيباكلام ميگويد: «من به همراه شماري از دانشجويان موسوم به «خط امام» به نخستوزيري رفتيم. آنجا وزيركشور آيتالله مهدوي كني، مرا به معاون سياسيشان آقاي مهندس مصطفي ميرسليم معرفي كردند. آقاي ميرسليم گفت؛ ما تشكيلاتي بهنام ستاد امور جنگزدگان درست ميكنيم كه كارش رسيدگي به مسائل و مشكلات دوميليون جنگزده مناطق جنوب و غرب كشور است. ازجمله فعاليتهاي وي در جهاد، تهيه صابون خالص بدون اسانس براي مجروحين جنگ بود. او بيش از يكسال و نيم در ستاد امور جنگزدگان مسئوليت بازرسي ستاد را برعهده داشت و عضو شوراي مديريتي ستاد بود. پس از انتخاب آيتالله خامنهاي به رياستجمهوري، مهندس ميرسليم از سرپرستي بنياد كنار رفته و به سمت مشاور عالي رئيسجمهور منصوب ميشود. زيباكلام ميگويد: «رئيس جديد ستاد، حاج آقا شفيق، از اعضاي مؤتلفه بودند و چند روز پس از استقرار در ستاد بنده را كنار گذاردند.» پس از كنار گذارده شدن از ستاد، او به سمت مديركل روابط بينالملل دانشگاه تهران منصوب و تا سال 1363 عهدهدار اين سمت بود. در مهر 1363 پس از يك وقفه 10 ساله وي براي اخذ دكترا عازم انگلستان ميشود، اما مهندسي را رها كرده و به علوم انساني روي ميآورد. در سال 1370 پس از اخذ دكترا در رشته صلحشناسي از دانشگاه بردفورد به كشور بازگشته و به عضويت هيئت علمي دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه درميآيد. رساله دكتراي وي پيرامون انقلاب اسلامي ايران است. او قريب به 15 اثر دارد ازجمله: «مقدمهاي بر انقلاب اسلامي»، «ما چگونه ما شديم»، «ريشهيابي علل عقبماندگي در ايران»، «سنت و مدرنيته: ريشهيابي علل ناكامي جنبشهاي اصلاحطلبانه در عصر قاجار»، «هاشمي رفسنجاني و دوم خرداد»، «از دموكراسي تا مردمسالاري ديني: بررسي انديشه سياسي دكترعلي شريعتي»، «از ساموئل هانتينگتون تا اسامه بنلادن و سيد محمدخاتمي: برخورد يا گفتوگو ميان تمدنها»، «وداع با دوم خرداد»، «جامعهشناسي به زبان ساده»، «افلاطون، توماس هابز، جان لاك، جان استوارت ميل و كارل ماركس: پنج گفتار پيرامون حكومت». وي در حال حاضر استاد علوم سياسي دانشگاه تهران است.
چشم انداز همانطور كه ميدانيد تاكنون در رابطه با 30 خرداد 60، 38 گفتوگو انجام دادهايم، چرا كه اين واقعه عوارض بسياري داشت حتي تا مسائلي مثل لودادن مسئله صنعت انرژي اتمي هم پيش رفت تا جاييكه پنتاگون گفت؛ مجاهدين اطلاعات اتمي را در اختيار امريكا ميگذارند. سؤال اين است چه اتفاقي رخ داد كه به اينجا كشيده شد؟ پس از انقلاب؛ چند كانون بحران وجود داشت؛ بحران كردستان، 30 خرداد 60 و كوي دانشگاه. ما بهدنبال اين هستيم با ريشهيابي اين وقايع، بررسي كنيم كه چگونه گفتمان ميتواند جاي خشونت را بگيرد؟ و در صدد اين هستيم كه عوامل دور و نزديك وابسته به آن را تحليل كنيم. اين بررسيها در عمل ـ اگرچه ابتدا چنين نيتي نداشتيم ـ بهتدريج به يك تمرين راهبردي هم تبديل شده است. از اين گفتوگوها؛ استقبال خوبي هم شده است. با توجه به سوابق شما كه پيش از انقلاب، از يكسو جزو كنفدراسيون و در عين حال با انجمن اسلامي دانشجويان خارج از كشور بودهايد و ازسوي ديگر در جريان انقلاب و در قضاياي اساتيد دانشگاه، انقلاب فرهنگي، مسائل كردستان و جنگ هم فعال بودهايد، در ابتدا اين سؤال كلي را ميپرسيم كه اگر بخواهيم يك برش از جامعه را بررسي كنيم اين كار را با چه متدلوژي بايد انجام داد؟ آيا در دنيا اجماعي روي يك متد خاص وجود دارد يا خير؟ درباره مقطع 30خرداد 60 و ريشههاي دور و نزديك آن، از ديدهها و شنيدهها و قضاوت امروز خود بگوييد تا نسل حاضر و آينده بتوانند با داشتن اين فاكتها به داوري و پيشبيني برسند.
صادق زیبا کلام بهنام و ياد حضرت حق. با تشكر از نشريه چشمانداز ايران. پيش از هر چيز بايد بگويم مسئله 30 خرداد 60، مسئله بسيار پيچيدهاي است. البته ميشود پيرامون آن سادهانگارانه تحليل كرد و گفت كه سازمان مقصر بود يا نظام مقصر بود. اما به نظر من مسئله بسيار عميقتر از اين حرفهاست. ميتوانم يكي، دو نكته را بهصورت كلي بگويم؛ مشابه آنچه در مجموع از برخورد ميان سازمان مجاهدين و جمهوري اسلامي رخ داد، در جوامع ديگر و به اشكال ديگر هم شاهد بودهايم. به عبارت ديگر، بين كساني كه با هم بودهاند و سپس از هم جدا ميشوند، بغض و كينه بيشتري است تا كسانيكه اصلاً با هم نبوده و از ابتدا مخالف هم بودهاند. در اوايل دهه 60 ميلادي، وقتي اختلافاتي بين چين و شوروي رخ داد، بغض و كينهاي كه پكن و مسكو نسبت به هم داشتند هيچكدام نسبت به امريكا نشان نميدادند. چشم انداز مائو در نظريه «سه جهان» خود ميگفت؛ شوروي سوسيال ـ امپرياليسم بوده و از امريكا خطرناكتر است. صادق زیبا کلام بله، درنهايت چين حاضر شد بهگونهاي با امريكا كنار بيايد، ولي با شوروي نه. يا براي نمونه دوگانگي و بغض و كينهاي كه بين دو فراكسيون حزب بعث عراق و سوريه بهوجود آمد، بين عراق و عربستان يا سوريه و عربستان نبود. درحالي كه حزب بعث عراق خودش را سوسياليست ضدامپرياليسم و ضداستعمار، ناسيوناليسم و متحد جهان عرب ميدانست، سوريها هم همينطور بودند. اما بين اينها بغض و كينه بيشتر از حد معمول بود. يا براي مثال اخيراً شاهد اختلاف بين فتح و حماس بوديم. اين پرسش مطرح ميشود چرا ما شاهد اين مسائل هستيم؟ مگر مائو و اتحاد شوروي خود را ماركسيست نميدانند؟ مگر صدام حسين و حافظ اسد هر دو خود را بعثي نميدانستند؟ مگر فتح و حماس هر دو خود را فلسطيني و خصم اسراييل نميدانستند؟ اما ميبينيم بغض و كينه ميان آنان خيلي زيادتر از ساير مخالفين و رقباست. در رابطه با مجاهدين و جمهوري اسلامي در سال 60 هم، چنين تشابهي وجود دارد. هر دو ضد امريكا، ضدامپرياليست و ضد ارتجاع بودند. هر دو طرفدار عدالت اجتماعي و به تعبيري طرفدار اسلام مترقي و طرفدار مرحوم شريعتي و به تعبيري طرفدار مرحوم امام بودند، ولي بغض و كينهاي كه مجاهدين نسبت به جمهوري اسلامي دارند، بيشتر از بغض آنها نسبت به نظام پهلوي است. متقابلاً بغضي كه ازسوي برخي مسئولان نظام نسبت به مجاهدين ابراز ميشود بيش از بغض و كينهاي است كه نسبت به چريكهاي فدايي خلق، حزبتوده و سلطنتطلبان نشان داده ميشود. يك دليل اين حالت بازميگردد به آنچه كه در ابتدا گفتم. من همواره با خارجيهايي كه صحبت ميكردم اين مشكل را داشتم وقتي صحبت حقوقبشر ميشد، آنها ميپرسيدند نظام جمهوري اسلامي چرا نسبت به بهاييها اينگونه برخورد ميكند، درحاليكه نسبت به ديگر اقليتهاي ديني تسامح بيشتري نشان ميدهد؟ ضمن آنكه همهمان ميدانيم كه اگر به فرض در گذشته بهاييها قدرتي داشتند، امروزه هيچ قدرتي ندارند. با اين وجود اين همه نسبت به آنها سختگيري وجود دارد. مثلاً چه اشكالي دارد يك بهايي كارمند بانك صادرات يا معلم باشد. اين پديده را شما تنها در نظام جمهوري اسلامي نميبينيد، در گذشته يعني قبل از انقلاب هم كينهاي كه در جامعه ما نسبت به بهاييها وجود داشته، خيلي بيشتر از ديگر اقليتهاي مذهبي بوده. جالب است كه از ميان اقليتهاي ديني در ايران مثل ارامنه، آشوريها، يهوديها يا زرتشتيها، بهاييها از نظر اعتقادي از همه اينها به شيعه نزديكتر هستند. من معتقدم در شيعه و سني هم بهگونهاي اين مسئله وجود دارد. بغضي كه شيعيان نسبت به سنيها دارند، بسيار بيشتر از بغضي است كه شيعيان نسبت به ارامنه و يهوديها دارند و برعكس آن هم وجود دارد، يعني بغض سنيها نسبت به شيعيان به مراتب بيشتر از بغضي است كه آنها نسبت به مسيحيان و يهوديها دارند. وقتي به عقب برميگرديم بسياري از مسئولان جمهوري اسلامي و سران مجاهدين زماني با هم بودند. تقريباً تمامي روحانيوني كه سر از زندان در آوردند در فاصله سالهاي 50 تا 57، 90درصد آنها در رابطه با همكاري با سازمان مجاهدين بودند و شايد تنها 10 درصد بدون ارتباط با سازمان به زندان افتادند. آن 10 درصد هم تعدادي بودند كه محكوميت خفيف داشتند؛ مثلاً پاي منبر گفته بودند گوشت يخزده حرام است يا براي سلامتي آقاي خميني صلوات بفرستيد... و اتهاماتي از اين دست داشتند. اما آقاياني مثل مرحوم لاهوتي، هاشمي رفسنجاني، طالقاني، رباني شيرازي، مهدوي كني و گنجهاي همه در ارتباط با سازمان مجاهدين بودند. آقاي اسدالله بادامچيان يا بهزاد نبوي، شهيد رجايي و تعداد قابلتوجهي از مبارزين مسلمان غيرروحاني در رابطه با سازمان مجاهدين سر از زندان در آورده بودند. اينها با هم يكي بودند، بنابراين پس از جدايي هم بغض و كينه بين آنها بيشتر شد. چشم انداز شايد از آنجا كه ميتوانند زير مجموعه، هواداران و مريدان يكديگر را جذب كنند، خطرناك به حساب ميآيند. صادق زیبا کلام نه، مسئله توقعات مطرح است. چشم انداز يهوديها در دنياي اسلام، كينهاي ايجاد نكردند، چرا كه عضوگيري نميكنند و از بدو تولد بايد يهودي به دنيا بيايند. اما مسيحيان چون عضوگيري و تبليغ ميكنند، روي آنها حساسيت بيشتر است. صادق زیبا کلام من حرف شما را هم قبول دارم و هم ندارم. عين همين جريان كه بين شيعه و سني ميبينيم، مشابه همان است كه سالهاي عمدهاي از قرون وسطي بين كاتوليكها، پروتستانها و ارتدوكسها هم جريان داشت. آنقدر اين سه فرقه از هم كشتند كه با مسلمانان و يهوديها چنين نكردند. حال ما ميتوانيم از پروتستانها، كاتوليكها و ارتدوكسها بپرسيم شما كه اينقدر با هم جنگيديد و همديگر را از بين برديد، مگر هر سه به خدا، حضرت مريم و عيسي مسيح اعتقاد نداريد. پس مشكل چيست كه شما همديگر را نابود ميكنيد؟ به نظر من اين پديده، همان چيزي است كه بين شيعه و سني وجود دارد. شيعه و سني هم خدا، رسولالله، قرآن و معاد را قبول دارند، ولي باوجود اين مشتركات بسيار، باز هم با هم اختلاف دارند. به نظر ميرسد به لحاظ روحي، ما ارمني و يهودي را ميتوانيم بپذيريم چون هيچگاه با ما نبوده و هيچگاه هم از او انتظار نداشتهايم كه با ما باشد. ولي بهاييها از ما انشعاب كرده و جدا شدهاند. ما ميتوانيم به دنبال تحليلهاي سياسي، جامعهشناسي يا روانشناسي برويم، ولي معتقدم كليد اصلي، به تنفر ميان سازمان مجاهدين و مسلمانان طرفدار انقلاب و نظام بازميگردد و به همين پديدهاي كه عرض كردم. چشم انداز يعني امري غيرقابل پيشگيري است؟ صادق زیبا کلام بله، بهگونهاي جبري است و خيلي تابع تحليلهاي سياسي نيست. وقتي از هم جدا ميشويم انتظارات و توقعات بيشتري داريم. امروز هم ميبينيم كه اصولگراياني كه به هر دليل از هم جدا ميشوند، بغض و كينه بيشتري نسبت به هم دارند تا نسبت به اصلاحطلبان. بهجاي اينكه، بهدنبال تبيينهاي پيچيده برويم بهتر است همين موضوع ساده را دنبال كنيم. در جنگهاي صليبي، كاتوليكها در اكثر مواقع ارتدوكسها را قتلعام ميكردند، در حالي كه مسلمانان را در صورت لزوم و بهعنوان ضرورت يا انتقامگيري قتلعام ميكردند. متقابلاً ارتدوكسها هم، صليبيون را كه اكثراً كاتوليك بودند قتلعام ميكردند، حال بماند آن جنگهاي چند صد ساله بين مسيحيان. البته من رقابتهاي سياسي، جنگ قدرت و مسائلي همچون مريد و مراد بازي و بهدنبال طرفدار بودن، محبوبيت داشتن و برخورداري از قدرت بيشتر سياسي را انكار نميكنم، اما در عين حال معتقدم كه مسئله اصلي؛ همان احساس تلخي است كه ميان انسانهايي كه قبلاً يكي بودند، اما بعداً از هم جدا ميشوند بهوجود ميآيد. اگر از من بپرسيد كه بيشترين بغض و كينه را حزبتوده نسبت به چه كساني از خود نشان داد، ميگويم نسبت به كساني كه در حزبتوده بودند اما بعداً به هر دليلي از حزب جدا شدند، حزبتوده بيشترين حملهها را نسبت به اينها كرد. اينقدر كه حزبتوده به خليل ملكي و ديگراني كه از حزب جدا شدند دشنام ميداد، به عوامل شركت نفت و دربار نميداد و بغض و كينهاش نسبت به ياران سابق خيلي بيشتر بود. در آنجا كه ديگر پاي منافع مادي يا سياسي يا رقابت براي قدرت و مريد و مرادبازي در ميان نبود، بلكه همين قاعده كلي كه گفتم صدق ميكند. يعني مثلاً خليل ملكي با جداشدن از حزبتوده، بهگونهاي آن را زير سؤال ميبرد. بر فرض، شما اگر پس از 20 يا 30 سال از همسر خود جدا شويد، اين معنا را ميدهد كه شما او را نخواستهايد يا ديگر به درد نميخورد، يعني شما آن 20، 30سال را به علاوه شخصيت همسرتان با اين جدايي زير سؤال بردهايد. در عرصههاي سياسي و عقيدتي هم همين احساس بهوجود ميآيد. مثلاً در مورد بهاييها هم ما به نوعي انكار تشيع را ميبينيم، ممكن است شما بگوييد يهوديت هم شيعه را انكار ميكند، اما ميان انكار يهوديت و بهائيت يك تفاوت عمده وجود دارد. يهوديت، شيعه را همواره انكار ميكرده اما بهائيت تا ديروز جزء ما بوده.
چشم انداز يهود زبان جذب براساس معيارهاي نژادياش ندارد. صادق زیبا کلام بله و اينكه بهاييها از دل ما بيرون آمدند و ما را زير سؤال ميبرند. جداي از اين احساس كلي كه گفتم، مسئله ديگري كه بر ابعاد نفرت ميان مجاهدين و مبارزين مسلمان ديگر ميافزود نوع برخورد، نوع نگاه و رفتار مجاهدين درون زندان به نيروهاي مسلمان ديگر بود. نگاهي حاكي از تكبر، نخوت، خودبزرگبيني و در مقابل، ديگران را پست و حقيردانستن. مجاهدين در زندان با ديگران كاملاً آمرانه و متكبرانه برخورد ميكردند. وقتي سال 1353 به زندان افتادم هيچ آشنايي قبلي از نزديك با مجاهدين نداشتم. در زندان نخستين چيزي كه توجه مرا به خود جلب كرد قبل از ايدئولوژي و مباحث عقيدتي و نظر مجاهدين، بيشتر رفتار و طرز برخورد آنان با ديگران بود. آشنايي من با مجاهدين در انگليس و اتريش، يعني هزاران كيلومتر آن طرفتر شروع شد. من كيسهاي روي سرم ميكشيدم و جلوي سفارت ميرفتم. وقتي ميخواستند سعيد محسن و حنيفنژاد را اعدام كنند، تظاهرات و اعتراض ميكردم. البته اين كار را براي چريكهاي فدايي و متهمين جريان سياهكل هم ميكردم. اما قدمت آشنايي من با مجاهدين و چريكهاي فدايي خلق از راه دور بود تا سال 1353 كه به زندان افتادم. همانطور كه گفتم يكي از نخستين مسائلي كه روي من تأثير گذاشت، غرور و تكبر آنها (مجاهدين) بود. مجاهدين خود را داناي كل و عقل كل تصور ميكردند و ديگران را خيلي خوار و خفيف، بيسواد، واخورده، مرتجع و خلاصه به درد نخور ميدانستند. من چند مثال ميزنم تا براي شما روحيه و رفتار مجاهدين نسبت به ديگران روشنتر شود. در انگليس كاپيتان تيم واليبال دانشگاه بردفورد بودم. اما وقتي در اواخر ماههاي 53 و اوايل 54، در زندان شماره4 قصر بودم، اين زندان حياط مثلثي داشت كه در قاعده آن، يك زمين واليبال بود و اوقات بيكاري در تيمهاي دوازدهنفره ياركشي و بازي ميكرديم و بچه مذهبيها يك طرف و چپها طرف ديگر بودند. به هر تيمي در هفته سه يا چهار نوبت بازي ميرسيد. روحانيون زندان هم براي خودشان يك تيم داشتند، اما آنها هيچكدام واليبال ـ حتي واليبال ديمي ـ بلد نبودند. درنتيجه هرگاه روحانيون ميخواستند واليبال بازي كنند، بچهها جمع ميشدند و به آنها ميخنديدند. من از اين رفتار آنها ناراحت شدم و به روحانيون گفتم من به تيم شما ميآيم، آنها خوشحال شدند. من به آنها نرمش و توپگيري ياد ميدادم و ساير نكات فني بازي واليبال را مثل يك مربي با آنها كار كردم و از آنها يك تيم درست كردم. شايد باور نكنيد مرتضي امامي كه پس از انقلاب اعدام شد، از مسئولين مجاهدين بود و مسئول بچههاي مذهبي در بند ما به حساب ميآمد. يك شب به من گفت شما در تيم اينها نباش. گفتم براي چه؟ گفت؛ يك مسائلي هست. وقتي اصرار كردم، گفت، بخش عمدهاي از مبارزه، سازماندهي و ديسيپلين است. گفتم اين چه ربطي به مبارزه دارد، ميخواهم با آنها واليبال بازي كنم. اين داستان سادهاي است، اما چيزهاي زيادي را نشان ميدهد. چيزي كه سازمان مجاهدين، نظم آهنين ميگفت يعني همين. يكي اينكه تو نبايد تصميم بگيري، سازمان براي تو تصميم ميگيرد. من در جايي مثل انگلستان پرورش يافته بودم كه مهد ليبراليسم بود، حالا كسي به من ميگفت در كدام تيم بازي كن. در وراي اين، چيز ديگري نهفته بود، بچههاي سازمان بدشان نميآمد عدهاي بيايند و به روحانيون بخندند، يكي از اعضاي تيم ما آقاي محمدرضا فاكر بود كه الان يكي از مسئولان كميسيون اصل نود است و ديگران كه يادم ميآيد آقايان غلامعلي نعيمآبادي، محمدباقر شريعتي، كشميري و ساير روحانيون بودند. البته برخي از اين آقايان هم چندان رفتار مناسبي با مجاهدين نداشتند. مثلاً آقاي فاكر معتقد بود كه دست مرطوب اگر به مجاهدين بخورد بايد آب كشيد. من ميتوانم بغض و كينه مجاهدين نسبت به آقاي فاكر را درك كنم. از اين رو آنها نيز دوست داشتند در بازي واليبال به آقاي فاكر بخندند. آنها ميگفتند چون چپها يا ماركسيستها از سوي روحانيون، نجس تلقي ميشوند، پس زيباكلام هم حق ندارد تيم آنها را آموزش دهد. داستان ديگر در خصوص آموزش زبان انگليسي است. مرا سال 1354 از زندان قصر مجدداً به كميته مشترك آوردند. وقتي از كميته به زندان قصر برگشتم از آنجا كه در زندان تب يادگيري انگليسي وجود داشت آقاي محمدباقر شريعتي به من گفت: به من انگليسي ياد بده و من پذيرفتم. علت اصلي مراوده من با روحانيون بيشتر از اينجا بود كه اساساً نسبت به آنها بغض و كينهاي نداشتم. برخلاف مجاهدين كه سعي ميكردند با آنها يك حريم و حد و مرزي داشته باشند. من مشكلي با آنها نداشتم و با بسياري از آنها رفيق بودم. اساساً اصل پرونده و اتهامات من كه به زندان افتاده بودم اعم از همكاري با كنفدراسيون يا مسئوليت انجمن اسلامي در راستاي كمك به زندانيان سياسي و فعاليت براي آزادي آنها بود ازجمله مجاهدين يا چريكهاي فدايي خلق يا روحانيون. فقط با روحانيون در زندان به تعبيري حشر و نشر نداشتم؛ يادم ميآيد با يكي از اعضاي چريكهاي فدايي خلق بهنام بهرام عباسي كه فارغالتحصيل شريف بود و مثل من مهندسي شيمي خوانده بود هم مسائل مهندسي شيمي را كار ميكرديم. جمشيد نوايي از نويسندگان ماركسيست بود و كتابي در زندان ترجمه ميكرد از انگليسي در مورد تئاتر لهستان، با او هم انگليسي كار ميكردم. من به آقاي شريعتي انگليسي ياد ميدادم و متقابلاً ايشان به من عربي ياد ميداد. پس از مدتي آقاي غلامعلي نعيمآبادي ـ كه الان نماينده رهبري در استان هرمزگان و امام جمعه بندرعباس است ـ گفت؛ من هم ميخواهم انگليسي ياد بگيرم. پس از مدتي آقاي فاكر هم خواست انگليسي كار كند. درنتيجه من شبها در حدود نيم ساعت تا يك ساعت با اين سه روحاني انگليسي كار ميكردم. آنها هم با من عربي، فقه و اصول كار ميكردند. پس از مدتي همان داستان واليبال تكرار شد و مجاهدين به من گفتند تو با اينها كاري نداشته باش. چشم انداز آيا شما درسدادنتان را ادامه داديد؟ صادق زیبا کلام بله، من به مرتضي امامي گفتم نميدانم تو براي چه به زندان افتادهاي، اما ميدانم خودم براي آزادي به زندان افتادهام. درد و دغدغه من با رژيم شاه براي اصلاحات ارضي، براي آزادي زنان و مهره استكبار جهاني بودن آن يا بورژوا ـ كمپرادوري بودن آن نيست، بلكه مشكل من با رژيم شاه آزادي است. اگر رژيم شاه آزادي ميداد، من با آن مشكلي نداشتم. من طرفدار آزادي بودم و حداقل آزادي كه بايد داشته باشم اين بود كه با هركس كه ميخواهم در زندان حشر و نشر داشته باشم. البته بچههاي مجاهدين هم استدلالهاي خودشان را داشتند. يادم هست كه مرتضي امامي و ساير مسئولين مجاهدين در بحثهايي كه داشتيم ميگفتند كه زنداني بودن هم بخشي از مبارزه است. ما كه بيخود و بيدليل در زندان نيستيم ما براي يك هدف بزرگ و مقدس در زندانيم و بايستي در زندان هم با رژيم مبارزه كنيم. مبارزه؛ وحدت، تشكل، سازماندهي، برنامهريزي و انسجام ميخواهد، نميشود كه هر كس هركاري دلش ميخواهد بكند. ما در اين بند حدود سيصدنفر هستيم، خيلي از بچهها ممكن است مشكل پيدا كنند و كم بياورند، بايستي در قالب يك سازمان و تشكل نامرئي درون زندان مراقب بچهها و نيروهايمان باشيم؛ نگذاريم ببُرند يا دچار ضعف شوند، بايد روحيهشان را بالا نگهداريم، بايد به مبارزه اميد داشته باشند، نبايد فكر كنند فراموش شدهاند يا كارشان بيهوده و بينتيجه بوده. براي تحقق اينها نياز به كار، برنامهريزي، سازماندهي و رهبري است، درحاليكه آنچه شما ميگوييد نتيجهاش يك جمعِ هركي هر كي ميشود. بعد هم به من ميگفتند كه شما بهدليل محيط تحصيلاتتان در انگلستان، خيلي فردگرا و ليبرال شدهايد و با اين روحيه نميشود كار تشكيلاتي و مبارزه كرد. نميدانم شايد هم برخي از حرفهايشان درست بود. براي نمونه درخصوص مسئله نجس و پاكي كه از سوي برخي روحانيون و برخي زندانيان مسلمان ابراز ميشد ميگفتند كه ما چگونه ميتوانيم كساني را كه همبند هستند و براي همان اهداف كه ما به خاطرش با رژيم مبارزه ميكنيم به زندان افتادهاند و در كنار ما هستند، شكنجه شدهاند و...، بگوييم اينها نجس هستند و ميان خودمان و آنها مرزي بكشيم. اين دقيقاً چيزي هست كه مطلوب رژيم شاه است كه ميان مبارزين اختلاف بيفتد و نيروهاي ما بهجاي نبرد و مقاومت عليه رژيم، صرف مبارزه با خودمان شود و از اين دست حرفها. مقصودم اين است كه به هر حال مجاهدين هم براي خودشان استدلالهايي داشتند، من واقعاً بعضاً ميديدم كه برخي از بچهها كه يك كمي سست ميشدند يا ضعف نشان ميدادند يا بيرون از زندان مشكلات خانوادگي يا مالي داشتند خوب مجاهدين تنهايشان نميگذاشتند و مونسشان ميشدند و به آنها به هر طريق سعي ميكردند كمك كنند. ولي واقعاً آن ضديت با برخي از جريانهاي اسلامي و روحانيون وجود داشت و در زندان بهشدت اين مسئله تشكيلاتي كاركردن بود. به هر حال ميان من و آنها مشكلات و ناسازگاري نيز وجود داشت. بعد هم يك جريان ديگر پيش آمد كه متأسفانه روابطمان را بدتر كرد. داستان بر سر رابطه من با يكي از زندانيان بود كه اصطلاحاً «بريده» بود، يعني ديگر تحمل نميكرد در زندان باشد و ميخواست بيرون برود. به خاطر همين هم به اولياي زندان و رژيم شاه نامه نوشته بود و تقاضاي عفو كرده بود. بچههاي چريك فدايي و مجاهدين فهميده بودند و او را بايكوت كرده بودند، يعني كسي با او حرف نميزد و مراودهاي با او نداشت. اما من حاضر نبودم و استدلال ميكردم اين فرد تا روزي كه معتقد بوده، با رژيم شاه مبارزه ميكرده، حالا به هر دليلي مثلاً پول گرفته يا بريده و كم آورده، اين حق را دارد كه بگويد ديگر نميخواهم با رژيم شاه مبارزه كنم و ميخواهم يك زندگي معمولي غيرسياسي در كنار زن و بچهام داشته باشم. اين فرد يك كتابفروش بود. من اعتقادي به بايكوت اين فرد نداشتم، چون ميگفتم اين، حق اين آدم است. مگر مبارزه كردن وظيفه و تكليف است. اما هم مجاهدين، هم ماركسيستها ميگفتند نه اگر راه انتخاب شد بايد ادامه بدهيم. ما كه مال خودمان نيستيم كه يك روز با رژيم شاه مبارزه كنيم و يك روز هم بگوييم كه خسته شدهايم و نميخواهيم مبارزه كنيم و ميخواهيم آزاد شويم. بهعلاوه، اين مسائل روي ديگران اثر منفي ميگذارد. همانطور كه اگر يك نفر مقاومت كند و تسليم نشود روي روحيه ديگران اثر گذارده و باعث تقويت ارادهشان ميشود. مجاهدين دليل اسلامي ميآوردند و ميگفتند شما اگر تسليم شويد و تقاضاي عفو كنيد مثل مرتدها ميشويد. تو كه ارتداد را قبول داري، اين هم مثل ارتداد است. من هم ميگفتم ارتداد، شرعي است، اما اين مقولهاي سياسي است. آنها نميپذيرفتند. افزون بر مشكلات قبلي كه چرا با روحانيون واليبال و زبان كار ميكني گرفتاري بعدي آن بود كه با اين فرد كه بريده، چرا حرف ميزني و با او سيگار ميكشي. قطعاً اگر مجاهدين پس از انقلاب، قدرت را به دست ميگرفتند من يا بايد از اين كشور ميرفتم يا مرا از بين ميبردند يا به زندان ميانداختند، چون آبمان با هم در يك جوي نميرفت. مقصودم از ذكر اين جزييات اين است كه بهزعم خودم فضاي سالهاي مبارزه و زندان را براي شما روشن كنم. ميخواهم بگويم 30 خرداد 60 از روي هوا نيامد و مسبوق به مسائل و مشكلاتي بود كه سالها پيش از سال 60 در ميان مبارزين درون زندان از سال 1350 روي هم انباشته شده بود. مسئله فقط اين نبود كه مجاهدين بگويند كه چرا با آن كتابفروش بخت برگشته صحبت ميكني يا چرا شبها به فاكر، شريعتي و نعيمآبادي انگليسي درس ميدهي. اساساً مجاهدين همانطور كه پيشتر گفتم يك جور غرور و تعصب انقلابي و مبارزاتي براي خودشان قائل بودند. ميگفتند بچههاي ما زير شديدترين شكنجهها مقاومت كردهاند، تيرباران شدهاند و حاضر نشدهاند ذرهاي در مقابل رژيم سر خم كنند. به علاوه معتقد بودند كه يك تفسير انقلابي، علمي و مترقي از اسلام كردهاند. از اينرو بروبچههاي چريكهاي فدايي خلق، خيلي براي ديگران تره خرد نميكردند و برايشان ارزش و احترامي قائل نبودند. حكم كلي مجاهدين اين بود كه هر كه مثل ما نيست يا هر كه نظر ما را تصديق نميكند يا بيسواد است، يا مرتجع يا سازشكار و تسليمطلب يا عافيتطلب و راحتطلب يا از زندان خسته شده و هوس بيرون كرده، خلاصه يك عيب و ايرادي دارد. من كه اساساً عددي و رقمي نبودم، اما با ديگران مثلاً اسدالله لاجوردي، بادامچيان و اين تيپ افراد هم مشكل پيدا كرده بودند. يا درستتر بگويم ميانشان اختلاف بهوجود آمده بود. مجاهدين مطلقاً حاضر نبودند به امثال لاجوردي و بادامچيان حتي يك احترام ظاهري بگذارند. درحاليكه آقاي بادامچيان اساساً بهدليل ارتباط و كمك به مجاهدين به زندان افتاده بود، اما مجاهدين، اسلامِ آنها را اسلام مسئلهدار و ارتجاعي ميدانستند. احترام كه جاي خود دارد، در بسياري از موارد با بر و بچههاي مسلمان كه با آنها اختلاف داشتند درست مثل ميكروب رفتار ميكردند. اين مسائل از زمان اعلام رسمي تغيير مواضع رهبري مجاهدين از اسلام به ماركسيسم در زمستان 1354 ابعاد و به مراتب عميقتر و كينهتوزانهتري به خود گرفت. كار اختلاف به جايي رسيد كه برخي از نيروهاي مسلمان غيرمجاهدين، مبارزه با مجاهدين ماركسيست شده ـ كه نيروهاي مسلماني نظير مجيد شريفواقفي يا مرتضي صمديه لباف را كه حاضر نشده بودند اسلام را كنار بگذارند و ماركسيست شوند به قتل رسانده بودند ـ مبارزه با آنها را از مبارزه با رژيم شاه واجبتر ميدانستند، زيرا ميگفتند تكليف رژيم شاه روشن است، دشمنياش با ما پنهان نيست، اما مجاهدين ماركسيست شده از پشت به ما خنجر زدهاند. امكانات سازمان را كه مردم به اعتبار اينكه يك تشكل اسلامي است در اختيار آنها گذاشته بودند، براي اهداف و اميال ماركسيستيشان به كار گرفتند و نيروهاي صادق و مؤمن را كه اعتراض و مقاومت كردند، به قتل رساندند. نفرتشان از اينها خيلي بيشتر از نفرت از رژيم شده بود. اين نيروها توقع داشتند كه مجاهديني كه ماركسيست نشدهاند، يعني مسعود رجوي و ديگران اين اعمال را به شدت تقبيح، نكوهش و محكوم كرده و مانند آنها ماركسيستها را از رژيم خطرناكتر بدانند اما رهبري ماركسيست نشده سازمان حاضر نبود آنها را نجس و خطرناكتر از رژيم بداند و نتيجهاش اين شد كه آن نفرت از مجاهدين ماركسيستشده به مجاهدين ماركسيست نشده هم سرايت پيدا كرد. رجوي و رهبران ديگر كه ماركسيست نشده بودند استدلالشان آن بود كه هر حركتي عليه ماركسيستها و مجاهديني كه ماركسيست شده بودند صورت گيرد در صفوف مبارزين شكاف بهوجود ميآورد و دقيقاً چيزي است كه رژيم شاه به دنبال آن است و اگر عدهاي اشتباه كردهاند و كار خطايي انجام دادهاند، ما نبايستي مقابله به مثل نماييم و آتش نفاق و دشمني را ميان خودمان گستردهتر نماييم. آنها عمل رهبران ماركسيست شده را يك حركت اپورتونيستي يا يك فرصتطلبي ميدانستند و حاضر نبودند بيش از اين از آنها انتقاد كنند. اما اين توجيهات يا استدلالها براي نيروهاي مسلمان غيرمجاهد قابل قبول نبود. آنچه كه بر خشم و نفرت نيروهاي اسلامگرا ميافزود آن بود كه پس از اعلام رسمي مواضع رهبران سازمان، بيرون از زندان شماري از نيروهاي مجاهدين كه نيروي مذهبي به حساب ميآمدند و نماز ميخواندند، دست از اسلام شسته و نمازخواندن را يك شبه كنار گذاردند. برخي از آنها ميگفتند مدتها بوده كه ماركسيست شده بوديم اما پنهان كرده بوديم. برخي ديگر ميگفتند كه براي ما ملاك، رهبري سازمان است. اگر رهبري سازمان بگويد اسلام را كنار بگذاريد و ماركسيسم درست است، ما به واسطه اعتقاد بسياري كه به رهبري سازمان داريم اين را ميپذيريم. شما تصور بكنيد كه مثلاً يك نفر همبند شما بوده براي چند سال در كنار شما نماز ميخوانده و مسلمان بوده، حالا يك مرتبه يا ميگويد كه من از مدتها قبل مسلمان نبودهام و مصلحتاً نماز ميخواندم و تظاهر به اسلام ميكردم و يا اينكه بگويد من آنقدر رهبري سازمان را قبول دارم كه اگر آنها به چنين جمعبندي برسند براي من لازمالاجراست. اين مسائل مثل فلفل و نمك روي زخم آنهايي كه از ديرباز با مجاهدين مشكل داشتند ريخته ميشد و اين مسئله كه رهبران ماركسيست نشده مجاهدين درون زندان حاضر نبودند اينها را محكوم كرده و از آنها فاصله بگيرند، صرفاً به خشم و نفرت نيروهاي اسلامگراي غيرمجاهدين ميافزود. آنها ديگر به هيچوجه حاضر نبودند هيچ نوع همكاري با جريانهاي چپ ماركسيستي داشته باشند و به مجاهدين هم ميگفتند كه شما هم يا بايد آنها را انتخاب كنيد يا ما را، يعني جريانهاي اسلامگرا را. اكثريت اعضا و طرفداران مجاهدين كه ماركسيست شده بودند و همچنان به اسلام اعتقاد داشتند پشت سر رجوي و ديگر رهبران مجاهدين ايستادند و حاضر نشدند بدينگونه ماركسيستها را محكوم نمايند. البته يكسري بحثهاي بنياديتر هم در زندان شروع شد كه اساساً چرا اين پديده اتفاق افتاده و چرا علاقه و گرايش به ماركسيسم اين همه در ميان مجاهدين قوي و پررنگ بوده است؟ آيا نبايد اساساً بسياري از مواضع، اعتقادات و روشهاي مطالعاتي و آموزشي مجاهدين مورد تجديدنظر قرار گيرد؟ عده ديگري هم اين بحث را مطرح ميكردند كه اگر مجاهدين از ابتدا اين همه به ماركسيسم نزديك نشده بودند و اين همه از ادبيات و باورهاي ماركسيستي وارد جهانبيني و اعتقادات سازمان نكرده بودند، اين اتفاقات نميافتاد. اما رهبري مجاهدين اين حرف ما را نميپذيرفتند و معتقد بودند كه ماركسيسم يك مجموعه فكري علمي است. آنها ميگفتند ما ماترياليسم را نميپذيريم و به خدا، معاد، نبوت، قرآن، ائمه و آخرت اعتقاد داريم، اما آن بخش از مطالب ماركسيسم را كه در حوزه اقتصاد، تاريخ، مبارزه طبقاتي، جامعه، ادبيات، مبارزه و انقلاب و اين دست مطالب را يعني مطالب غيرفلسفي و غيرمتافيزيك است ميپذيريم يا دستكم با آنها مشكلي نداريم، زيرا نگاه ماركسيسم به اين مقولات برخاسته از باورهاي علمي است. به علاوه، هر حركتي را در جهت بررسي ديدگاههاي سازمان در آن شرايط درست نميدانستند و معتقد بودند چنين بررسيهايي به فرض هم كه لازم باشد ميبايستي در آينده و در يك فضاي آرام صورت گيرد. رهبران مجاهدين اصرار داشتند كه هر حركتي در جهت برخورد با مجاهدين ماركسيست شده به سود رژيم شاه خواهد بود. البته اين يك واقعيتي بود كه ساواك خيلي روي اعترافات مجاهدين ماركسيست شده مانور ميداد و نهتنها اعترافات را بهطور منظم از تلويزيون پخش ميكرد، سران مجاهدين را كه ماركسيست نشده بودند و ديگر نيروهاي اسلامي را به زندان ميآورد و با رهبران ماركسيست شده روبهرو ميكرد. ساواك واقعاً ميخواست از اين بحراني كه در سازمان مجاهدين بهوجود آمده، در جهت تضعيف نيروهاي مبارز درون و بيرون زندان حداكثر بهرهبرداري را به عمل آورد و آنها را نسبت به مبارزه، سازمان، مبارزات چريكي و مبارزات مسلحانه، دلسرد و نااميد كند. از اينرو رجوي و ديگران ميگفتند نبايد بگذاريم كه رژيم از اين بحران بهرهبرداري نمايد، اما نيروهاي اسلامگرا معتقد بودند كه نميشود روي همهچيز به بهانه مبارزه با رژيم شاه سرپوش گذارد. همانطور كه گفتم آنها از عملكرد ماركسيستها بخصوص مجاهدين ماركسيست شده و شيوه برخوردشان با نيروهاي مسلمان بسيار خشمگين بودند و حاضر به هيچ نوع مصالحه و همراهي ديگر با آنها نبودند. روي فشار اين نيروها و بعضاً بهدليل تمايلات خودشان، سرانجام روحانيت درون زندان مجبور شد موضعگيري نمايد. مرحوم آيتالله طالقاني به همراه آقايان هاشمي رفسنجاني، مهدوي كني، رباني شيرازي، لاهوتي و برخي ديگر از روحانيون ارشد كه در زندان بودند فتوايي دادند مبني بر اينكه مسلمانان ميبايستي خرج و سفره خود را از ماركسيستها جدا كنند. اين فتوا باعث درگيري زياد با رهبران مجاهدين شد و آنها گفتند كه رژيم بالاخره موفق شد صفوف مبارزين را جدا ساخته و اتحاد ميان آنها را از بين ببرد. مرادم از ذكر اين جزييات آن است كه بگويم برخورد ميان مجاهدين و رهبران انقلابِ پس از انقلاب و نهايتاً برخوردهايي كه در خرداد 60 به اوج رسيد چيزي نبود كه يك شبه بهوجود آيد. ريشه در مسائل پيچيده سالهاي زندان داشت. اما نكته مهمي كه ميخواهم روي آن باز هم تأكيد كنم آن است كه مسائل يا مناقشات و دعواهاي عقيدتي كه در زندان ميان مجاهدين و جريانهاي اسلامگرا پيش آمده بود يك بعد مسئله است. بعد ديگر كه عمدتاً ناديده گرفته شده، برخوردها و مناسبات شخصي ميان افراد هم هست. يعني مسائل عقيدتي به كنار، رهبران مجاهدين نسبت به كسانيكه با آنها اختلاف پيدا ميكردند خيلي با تكبر و نخوت برخورد ميكردند گويي اينها اساساً آدم نيستند. براي نمونه، من معتقدم بخشي از بغض و كينه و نفرتي كه در آقاي اسدالله لاجوردي، نسبت به مجاهدين ميبينيد به نگاه تحقيرآميزي بازميگردد كه در طول زندان مجاهدين نسبت به وي روا داشته بودند. چشم انداز آيا نجس تلقيكردن ديگران متقابلاً تحقير و نگاه از بالا به ديگران را در پي داشت؟ صادق زیبا کلام چرا نجس دانستن ديگران، بخصوص كسانيكه هم زنجير و همبند شما هستند خيلي كار زيبا و محترمانهاي نيست. اما فراموش نكنيم كه مسئله نجس و پاكي در ارتباط با ماركسيستها اگرچه از ابتدا براي برخي از نيروهاي اسلامي بود، اما حتي روحانيون درون زندان بويژه آنانيكه قدري ميانهروتر بودند مثل مرحوم طالقاني يا هاشمي رفسنجاني و حتي آقاي مهدوي كني، يك مسئله علني نبود. آنها قبلاً با ماركسيستها ازجمله تودهايها نشست و برخاست ميكردند و اگر هم بالفرض آنان را نجس ميدانستند هيچوقت اين را ظاهراً و علني نميكردند. با ماركسيستها غذا ميخوردند، كار ميكردند و مشكلي نبود. عمده مشكل و اصل مسئله، پس از اعلام تغيير مواضع رهبران مجاهدين كه ماركسيست شده بودند بهوجود آمد. به تعبيري ميشود گفت كه اين مسئله يك واكنش و تلافي مسلمانان عليه جفا و نامرديهاي گروهي از ماركسيستها بود. چشم انداز لطفاً به جريانات 30 خرداد 60 بازگرديم. صادق زیبا کلام ببينيد من فكر ميكنم پس از انقلاب آن غروري كه در مسعود رجوي و برخي ديگر از رهبران مجاهدين بود باعث شد تا آنها در ارزيابي از قدرت خود دچار خطاي هولناكي شوند. آنها از يكسو قدرت خود را خيلي زياد ميپنداشتند و متقابلاً قدرت مسئولان نظام را خيلي دستكم گرفته بودند. اين ارزيابي خطا در قدرت خود و دستكم گرفتن حريف سبب ميشود كه مجاهدين در 30 خرداد 60 به اين جمعبندي غلط برسند كه اگر عليه جمهوري اسلامي دست به مبارزه مسلحانه بزنند قطعاً پيروز خواهند شد. چشم انداز آيا اين خطا در ارزيابي نيروها اشتباه كارشناسي بود يا خطاي ايدئولوژيك؟ صادق زیبا کلام نه، به نظر من در كارشناسي بود وگرنه چه مورد ايدئولوژيكي ميتوانست داشته باشد. چشم انداز ممكن است از موضع ايدئولوژيك به يك عمل فدايي، مانند تلقيشان از قيام امام حسين دست ميزدند؟ صادق زیبا کلام نه اصلاً مسئله ايدئولوژي و عقيده به آن معنا كه مقصود شماست نبود. اينگونه نبود كه رهبري مجاهدين احساس تكليف يا وظيفه نمايند كه ما مكلف هستيم در مقابل اين نظام بايستيم و اين يك تكليف است. صرفنظر از آنكه پيروز شويم يا شكست بخوريم؛ نه مسئله اصلاً اينگونه نبود. مسئله يك محاسبه خيلي ساده سياسي بود. مسعود رجوي و ديگر رهبران سازمان واقعاً فكر ميكردند با امكاناتي كه دارند يعني دههاهزار نيروي سمپات و عضو كه همگي مسلح هستند و جملگي نيز سازماندهي شدهاند، با نيروهاي نفوذي كه در ارگان مهم نظام جا دادهاند ـ نيروهايي كه درحزب جمهوري اسلامي، در نخستوزيري، دررياستجمهوري، در قوه قضاييه، در صدا و سيما و حتي در بيت امام ـ و با توجه به نزديكيشان با بنيصدر رئيسجمهور و احتمال اينكه بخشهايي از ارتش به آنها بپيوندد و اينكه طرف مقابل چندان سازماندهي و تشكيلات ندارد، و شماري از مردم از نظام ناراضياند و اينكه نظام درگير جنگ است و ممكن است عراق، امريكا و غرب هم از حركت آنها جانبداري كنند و مجموعهاي از اين دست ملاحظات. آنها سرانجام تصميم گرفتند وارد يك رودررويي جدي با نظام شوند. افزون بر اين، در 30 خرداد 60 ممكن بود در صورتيكه درگيري تداوم مييافت، مجاهدين اعلام ميكردند كه جنگ با عراق را ادامه نخواهند داد و اعلام آتشبس نمايند. درست همان كاري كه لنين در جريان جنگ كرد و به مجرد شروع انقلاب اكتبر، اعلام ترك مخاصمه يكجانبه با آلمان نمود، امري كه با موافقت مردم و ارتش روسيه روبهرو شد و نقش مهمي در پيروزي بلشويكها پيدا كرد. ببينيد در عرصه بينالمللي و در منطقه نظام اسلامي، دوستان و متحداني در سال 1360 نداشت. غرب و امريكا هم عليه ايران و نيروهاي مسلح ما بودند، كشورهاي همسايهمان نيز عليهمان بودند و همه به ما ميگفتند كه جنگ را متوقف كنيد و آتشبس را بپذيريد، يعني ميخواهم بگويم فضاي دنيا هم عليه نظام بود و از اينرو مجاهدين فكر ميكردند با اين همه مخالفان بالقوه و بالفعل كه نظام در داخل و خارج دارد و با توجه به محبوبيت مجاهدين، تشكل و سازماندهيشان، فداكاري و سرسپردگي مطلق اعضا و هواداران، همه اينها دست به دست يكديگر داده و آنان قطعاً برنده درگيري با نظام خواهند بود. در بدترين حالت، اگر آنها نتوانند نظام را شكست دهند، تبديل به يك قدرت رقيب خواهند شد و از يك موضع برابر ميتوانند از رهبري نظام امتياز بگيرند. بنابراين اصولاً مسئله اين نبود كه مجاهدين بر اين باور باشند كه ما يك مسئوليت، يك وظيفه و يك تكليف داريم و بايستي به آن عمل كنيم. حال نتيجه هر چه ميخواهد بشود. اگر شما با رهبران سازمان آشنا ميبوديد اين غرور، اين حالت اطمينان از خود، اين بالادانستن خود و در مقابل حقير و ضعيف پنداشتن حريف را به وضوح در آنها ميديديد. درست عين همان حالتي كه در زندان در برابر مخالفين و منتقدينشان داشتند. اما محاسبتشان درست از آب درنيامد. من فكر ميكنم مجاهدين در ارزيابي از قدرتشان در 30 خرداد 60 چندان به خطا نرفته بودند. اما آنچه كه آنها پيشبيني نكرده بودند، حمايت مردم از نظام جمهوري اسلامي و رهبري امام بود. آنها در ارزيابيشان از ضعيفپنداشتن نظام و اينكه حمايت چنداني از آن صورت نخواهد گرفت. خيلي اشتباه كرده بودند. آنها پشتيباني، علاقه و حمايت مردم از امام و نظام را خيلي دستكم گرفته بودند. به علاوه ارتش و نيروهاي مسلح به نفع بنيصدر وارد درگيري نشدند و معلوم شد كه حمايت از بنيصدر در ميان مردم و طرفدارانش خيلي هم جدي نيست. ميان او و امام، مردم يا دستكم بسياري از مردم، پشت سر امام قرار گرفتند، همچنين ميان امام و مجاهدين، مردم صرفنظر از نارضايتيهايشان از نظام، امام را برگزيدند. عجيب است كه مجاهدين عين همان اشتباه 30 خرداد 60 را يكبار ديگر در مرداد 1367 و در جريان حمله نظامي به ايران پس از آنكه ما آتشبس و قطعنامه 598 را پذيرفته بوديم؛ تكرار كردند و دقيقاً هم يكبار ديگر همان داستان اتفاق افتاد. به نظر من در جريان عمليات مرصاد يا به قول مجاهدين فروغ جاويدان همان داستان هميشگي اتفاق افتاد. يعني تشكيلات رجوي قدرت و توان خود را خيلي بالا تصور كرده بودند و در مقابل توان حريف را خيلي پايين. آنها فكر ميكردند كه حالا اگر تهران را هم نگيرند، دستكم كرمانشاه و غرب كشور به همراه بخشهايي از كردستان را خواهند گرفت و نظام مجبور است با آنها بنشيند و مذاكره نمايد. چشم انداز به نظر شما آيا ميشد جلوي برخورد را گرفت؟ صادق زیبا کلام انسان وسوسه ميشود كه سؤال شما را پاسخ دهد، آري، اگر مثلاً وساطت يا شيخوخيت صورت ميگرفت، اگر دوطرف يعني هم سازمان، هم مسئولان جمهوري اسلامي حاضر ميشدند قدري انعطاف از خود نشان دهند، شايد 30 خرداد 60 پيش نميآمد. اما به نظر من اين احساس كه شايد ميشد جلوي برخورد را گرفت از دلسوزي و ناراحتياي كه انسان نسبت به اين ماجراي تلخ دارد نشأت ميگيرد و دلش نميخواهد كه پيش ميآمد، چرا كه هركس دلسوز انقلاب و نظام باشد نميتواند از آن جنگ داخلي و خانگي، از آن برادركشي غمانگيز و هولناك احساس مطبوعي داشته باشد. بنابراين انسان بهطور طبيعي دلش ميخواهد به سؤال شما پاسخ مثبت دهد و بگويد آري شايد ميشد جلوي آن خون و خونريزي هولناك گرفته ميشود. اما واقعيت تلختر آن است، چرا كه فقط يك معجزه ميتوانست جلوي آن برادركشي را بگيرد. متأسفانه همه عناصر و عواملي كه لازمه برخورد بود وجود داشت. برعكس هيچ عاملي در جهت بازدارندگي و جلوگيري نبود. عناصر و عواملي كه 30 خرداد را اجتنابناپذير كرده بود در هر دو طرف بود. اينطور نبود كه قبلاً رهبران نظام، خويشتنداري از خود نشان ميدادند و خواهان برخورد نبودند اما برخورد به آنها تحميل شد. بدبختانه هر دو طرف به دنبال برخورد بودند. ريشه برخورد هم همانطور كه عرض كردم در سالهاي پيش از انقلاب و از درون زندان شكل گرفته بود. متأسفانه مسائلي هم كه در طول زمان اتفاق ميافتاد چه پيش و چه پس از انقلاب، صرفاً بغض، كينهها و خصومتها را افزايش داده بود. طرفين به شدت نسبت به يكديگر بياعتماد و ظنين بودند. نه مجاهدين سرسوزني رهبران انقلاب را قبول داشتند و حاضر به همكاري و كنارآمدن با آنها بودند و نه متقابلاً مسئولان نظام سرسوزني به مجاهدين اطمينان و اعتماد داشتند. جداي از مسائل گذشته، يعني پيش از انقلاب و درون زندان، پس از انقلاب نيز مسائل جديدي پيش آمده بود كه صرفاً بر ابعاد نارضايتي طرفين از يكديگر افزوده بود. مجاهدين احساس ميكردند كه آنها حبس، اعدام، داغ، درفش و شكنجه را تحمل كردهاند، اما حالا كه رژيم شاه سقوط كرده و انقلاب شده بود، سهم آنها در قدرت، در مديريت كشور و در رهبري نظام با انقلاب هيچچيز نبود. آنها معتقد بودند كه بهجز تعداد معدودي از روحانيت، مابقي در زمان مبارزه ساكت بودند و بهدنبال زندگيشان، اما حالا همهكاره شده بودند. مسئله ديگر، رقابت مجاهدين با نيروهاي راديكال ماركسيستي ازجمله مهمترين آنها، يعني فداييان خلق بود. پس از انقلاب و بخصوص در زمان دولت موقت، جريانهاي راديكال ماركسيست خيلي از دولت و رهبري انقلاب انتقاد ميكردند. آنها رهبري انقلاب را سازشكار، ليبرال، بورژوا، متمايل به غرب، متمايل به امريكا و حتي وابسته به امريكا ميدانستند. بهجز مرحوم امام خميني. آنها مابقي مسئولان را به ديده شك و ترديد نگاه ميكردند. در بهترين حالت، اگر آنها را وابسته نميدانستند، آنها را سازشكار و غيرانقلابي ميدانستند؛ بخصوص برخي از همكاران دولت موقت را. به نظر من مجاهدين هم جداي از آنكه خودشان چنين تمايلاتي داشتند، در عين حال برايشان مهم بود كه از نظر انقلابي و راديكالبودن از ماركسيستها عقب نيفتند. همين مسئله سبب شده بود كه مجاهدين از فرداي انقلاب، عيناً همان اتهامات و شعارهاي ماركسيستها عليه رهبران انقلاب را تكرار كردند. درواقع، ادبيات مجاهدين از آن حكايت ميكرد كه برخي از رهبران و مسئولان انقلاب با امريكا ساخت و پاخت كردهاند. مجاهدين استدلال ميكردند كه حكومت امريكا كه رژيم شاه را از دست رفته ميديد، سعي كرده بهمنظور جلوگيري از يك انقلاب واقعي، با برخي از سران نهضت كنار بيايد و اين كار را هم كرد. بهجز حزبتوده كه اين حرفها را قبول نداشت مابقي ماركسيستها چنين ادبياتي را توليد ميكردند و مجاهدين هم عيناً همان حرفها را ميزدند. معضل ديگر همان تعصب و غرور هولناكي بود كه برخي از رهبران سازمان ازجمله مسعود رجوي داشتند. البته من در زندان با يكي از رهبران سازمان بهنام مصطفي جوان خوشدل آشنا شدم كه بعدها جزء آن 9 نفري بود كه به همراه بيژن جزني رژيم آنها را بيرون زندان اوين اعدام كرد و اعلام كرد آنها ميخواستند فرار كنند. از جهاتي او نقطه مقابل رجوي بود. آدم افتاده و متواضعي بود برخي از ردههاي بالاتر سازمان هم فاقد روحيات متكبرانه بودند. اما مسعود رجوي، مهدي ابريشمچي، موسي خياباني و ديگران سرمست از غرور و بلندپروازيهاي انقلابي بودند. در طرف مقابل، يعني در ميان مسئولان نظام هم چندين عامل بود كه مانع از انعطاف نشاندادن به مجاهدين ميشد. نخستين عامل، همان رفتارهاي تحقيرآميز و متكبرانه مجاهدين درون زندان يا بروبچههاي مسلمان غير از مجاهدين بود. عامل دوم مسلحبودن مجاهدين بود. در آن شلوغيها و درگيريهاي منتهي به 22 بهمن كه مردم به كلانتريها، پادگانها و مراكز اطلاعاتي يورش برده بودند، مجاهدين تا توانسته بودند اسلحه و مهمات به دست آورده و انبار كرده بودند. به علاوه، برخي اسناد و مدارك ساواك را هم به دست آورده بودند. در جريان دادن مدارك محرمانه به سفارت اتحاد جماهير شوروي سابق در تهران بود كه محمدرضا سعادتي از رهبران سازمان دستگير شد و اين ماجرا بر بياعتمادي و شك و ظن دوطرف از يكديگر افزود. مسئولان نظام ميگفتند اگر مجاهدين واقعاً قصد و غرضي ندارند، نگهداشتن آن همه سلاح در نزدشان چه ضرورتي دارد و فشار زيادي روي مجاهدين گذاشته بودند كه سلاحها را تحويل دهند. آنها هم ميگفتند كه براي دفاع از خود در برابر ضدانقلاب به اين سلاحها نياز دارند و شرايط هنوز آنقدر امن نشده بود كه آنها سلاحهايشان را تحويل دهند. مسئله ديگر، حساسيت مسئولان نظام در برابر حضور مجاهدين در سمتها و پستهاي اجرايي بود. مسئولان نظام به شدت در برابر اين مسئله كه مثلاً يكي از اعضا يا طرفداران مجاهدين يك پست و سمت حكومتي داشته باشند، واكنش نشان داده و نميگذاشتند آن فرد در آن سمت باقي بماند و اخراجش ميكردند. ميدانيد متأسفانه هيچ زمينه و فصل مشتركي نبود. درعوض ميان دوطرف هر چه بود، شك و ترديد و ظن و بياعتمادي و نگراني از حركتهاي طرف مقابل بود. نشريات مجاهدين از همان فرداي انقلاب يكسره در حمله، انتقاد و تخطئه رهبران انقلاب بود. مجاهدين هيچ احترامي، هيچ ارزشي و هيچچيز ديگري براي رهبران انقلاب قائل نبودند. چه در مطالبي كه مينوشتند و چه در سخنرانيها و مصاحبههايشان. اصلاً هرچه كه پيرامون مبارزه و نهضت عليه رژيم شاه ميگفتند فقط و فقط در مورد خودشان، در مورد سازمان و اعضا و كادرهاي خودشان بود. هيچ ارزشي و يادي از ديگران نميكردند، از نهضتآزادي و ملي ـ مذهبيها گرفته تا تودهايها يا روحانيت و هيچكس ديگري، البته بهاستثناي چريكهاي فدايي خلق. اگر صحبتِ مبارزه با امريكا بود آنها صرفاً روي سازمان تأكيد ميكردند؛ اگر صحبت از زندانيان سياسي و مبارزي عليه رژيم شاه بود، آنها صرفاً از اعضا و طرفداران سازمان ياد ميكردند، اگر صحبت از ضد امپرياليست بودن بود، آنها صرفاً خودشان را ضد امپرياليست ميدانستند، اگر صحبت از آزاديخواهي، زندان و شكنجه بود آنها صرفاً از خودشان ميگفتند و براي ديگران كوچكترين ارزشي و سهمي قائل نبودند. بهجز مرحوم آيتالله طالقاني، با مابقي روحانيت بسيار زننده و تند برخورد ميكردند. از آنها خيلي راحت بهعنوان مرتجع، سازشكار، محافظهكار، عافيتطلب، راحتطلب، خردهبورژوا و... ياد ميكردند. البته به امام رسماً و علناً توهين نميكردند اما منهاي ايشان كه نه تأييد ميكردند و نه تكذيب، براي ديگر روحانيون هيچ ارزش و احترامي قائل نبودند. جالب اينكه آنوقت از شيخ عزالدين حسيني كه به صورت يك روحاني كرد مبارز و مخالف نظام درآمده بود با تكريم و تجليل ياد ميكردند درحاليكه شيخ عزالدين حسيني نه سوابق مبارزاتي داشت، نه يك روز به زندان رفته بود، نه داغ و درفش شده بود و نه چندان سواد و معلوماتي داشت. به صرف اينكه بهعنوان ناسيوناليسم كرد در مهاباد مطرح شده بود و با نظام مخالف ميكرد، مجاهدين بسيار از وي تعريف و تمجيد ميكردند. تازه اسناد و مدارك ساواك نشان ميداد كه ايشان ازسوي ساواك تطميع ميشده و مقرري دريافت ميكرده است. اينها همه سبب شده بود تا جريانهاي نيروهاي مذهبي طرفدار انقلاب واقعاً نتوانستند درك كنند كه حرف حساب مجاهدين چيست؟ درنتيجه هر بار كه آنها ميخواستند سخنراني كرده و اجتماع كنند جريانهاي موسوم به حزباللهيها ميريختند و درگيري ميشد. يك مسئله ديگر هم مسئله مجاهدين ماركسيست شده بود. درحاليكه طرفداران نظام حركت آنها را بويژه كشتن مجاهديني را كه حاضر نشده بودند از آنها تمكين نمايند، بهشدت محكوم ميكردند. رهبران مجاهدين اصلاً در اين باره مطلبي نميگفتند يا خيلي كلي و كليشهاي به آن اشاره ميكردند. در كل، واقعيت متأسفانه اينگونه شده بود كه هيچ انس و الفتي و پيوندي ميان نيروهاي اسلامي طرفدار انقلاب و مجاهدين بهوجود نيامد كه سهل است هر روز كه ميگذشت بر دامنه بياعتمادي، بعض و كينه دوطرف افزوده ميشد. مجاهدين همان نگاه متكبرانه و مغرورانهاي را كه پيش از انقلاب و درون زندان نسبت به نيروهاي اسلامي غير از خودشان داشتند، با همان نگاه نيز بر مجموعه حاكميت و رهبران انقلاب نگاه ميكردند. درست مثل اينكه اينها اعضاي همان رژيم شاه هستند. تير آخر تركش هم همكاري مجاهدين با بنيصدر بود. اين همكاري بر ترديد ما و شك و ظنهاي نيروهاي اسلامگرا نسبت به مجاهدين افزود. وضع يك جوري شده بود كه مثل اينكه هركس مخالف نيروهاي اسلامگرا، روحانيت، حزب جمهوري اسلامي و اينها باشد، مجاهدين با او خوب هستند؛ اين هركس از چريكهاي فدايي خلق گرفته تا مجاهدين ماركسيست شده، تا حزب دموكرات كردستان، تا شيخ عزالدين حسيني، تا بنيصدر تا هركس و هر نيرو و جريان ديگري كه مخالف يا منتقد رهبري نظام بهطور كلي بود. جالب است كه حزبتوده دستكم در سالهاي نخست انقلاب از رهبري انقلاب حمايت ميكرد و استدلالش اين بود كه اين نيروها درمجموع ضد امپرياليست و ضد امريكا هستند و لذا ميبايستي از آنها حمايت كرد. آنوقت مجاهدين با حزبتوده خيلي بد بودند، درحاليكه اگر حزبتوده منتقد نظام ميشد، من ترديدي ندارم كه با تودهايها خيلي بهتر تا ميكردند. البته طرفداران نظام هم متقابلاً از هيچ تلاقي و دشمني با مجاهدين خودداري نميكردند، بخصوص چهرهها و شخصيتهايي كه مجاهدين با آنها در زندان بد برخورد كرده بودند و حالا قدرت و امكاناتي در دست داشتند و ميخواستند تلافي كنند، يعني دست هيچيك از دوطرف شاخه زيتون نبود، هيچيك از طرفين بهدنبال مصالحه و بهدنبال توافق نبود، اينكه بگويند ما اختلافاتي داريم، ما نسبت به يكديگر در گذشته بدرفتاريهايي داشتهايم، ما نسبت به همديگر بغض و كينه و دشمنيهايي داشتهايم و همچنين به تفاوت ديدگاههايي داشتهايم، اما بياييم نگذاريم اختلافات و كينهها بيشتر شود. حالا ببينيم چه كار ميشود كرد كه دشمنيهايمان از اين كه هست بيشتر نشود، حالا بهخاطر انقلاب، به خاطر نظام، بهخاطر جنگ و به خاطر هر چيز يكقدري اين دشمنيها را كاهش دهيم. بدبختانه كسي هم نبود كه به فكر وحدت باشد. يك قاضي، يك حَكَم و يك فرد ثالث هم نبود. من يادم ميآيد در آن مقطع بهجز مرحوم مهندس بازرگان كس ديگري به فكر اينكه وسط را بگيرد و نگذارد دشمنيها بيش از اين شود نبود. منتها اشكال اساسي اين بود كه هيچيك از طرفين، مهندس بازرگان را قبول نداشتند. شايد اگر مرحوم طالقاني به اين زودي فوت نشده بود ميتوانست نقش ميانجي را بازي كند. بالاخره مجاهدين حسب ظاهرش هم كه بود يك جورهايي مرحوم طالقاني را قبول داشتند، اما هيچكس به فكر جلوگيري از برخورد نبود. نهتنها كسي در فكر جلوگيري از برخورد نبود كه سهل است مجاهدين ميخواستند به روحانيون و غيرروحانيون درون حكوت ضرب شست نشان دهند و توان و قدرتشان را به آنها نشان دهند. متقابلاً خيليها هم درون حكومت بودند كه ميخواستند مجاهدين را سر جايشان بنشانند و به آنها نشان دهند كه دوره آن زندان و آن حرفها گذشته و مجاهدين خيلي هم وزنهاي نيستند. چشم انداز در اينگونه مواقع آيا نبايد كساني كه مكتبيتر هستند و چنين ادعايي دارند منعطفتر باشند؟ صادق زیبا کلام ممكن است، اما همه اين اعتقاد را دارند كه مكتبيتر هستند، ولي در واقع همه از گوشت، پوست و خون هستيم و دليلي بر اينكه فرشتهگونه رفتار كنيم وجود ندارد. چشم انداز نظر شما چيست كدام نيرو بايد منعطفتر ميبود؟ صادق زیبا کلام جواب من اين است كه نظام بايد نسبت به مجاهدين انعطاف و گذشت نشان ميداد. حالا اگر يك عضو طرفدار مجاهدين كه مسلمان است و بخشدار يا فرماندار و رئيس يك اداره شده، نبايد او را كنار ميزديم و بيرون ميكرديم. در عين حال مجبورم بگويم كه دو مسئله اساسي هم وجود داشت؛ يكي اينكه فردي كه پست و سمتي در جمهوري اسلامي داشت و وابسته به مجاهدين بود، اول ميگفت سازمان مجاهدين و بعد ميگفت نظام، يعني وفاداري، عرق و تعصب او ابتدا براي سازمان بود بعد براي نظام. دوم اينكه، آن مسئول اگرچه خودش جزئي از نظام بود، اما در عين حال باز با همان تكبر به نظام نگاه ميكرد. يعني ضمن اينكه مثلاً فرماندار يا يك سمت ديگري ميداشت در عين حال هم نظام و حاكميت را در ادامه رويكرد سازمان، ارتجاعي، وابسته و... ميدانست. من انتظار داشتم كه نظام نسبت به مجاهدين ميبايستي گذشت و اغماض نشان ميداد، اما در عين حال مجاهدين هم ميبايستي با همان نظامي كه به آن ميگوييم چرا نسبت به مجاهدين گذشت نداري و اغماض نميكني درست برخورد ميكردند، درحاليكه آنها برخوردشان از همان ابتدا با نظام در هالهاي از چپروي و تكبر قرار داشت. براي نمونه، اولين جرياني كه اين توهم و اين فكر را ايجاد كردند كه انقلاب محصول ساخت و پاخت برخي از روحانيون و رهبران انقلابي با امريكا بوده، مجاهدين بودند. آنها اين شك و ظن را بهوجود آوردند كه در دقيقه نود و درست در آستانه پيروزي انقلاب، عدهاي از رهبران انقلاب سعي كردند با سفارت امريكا كنار بيايند. البته جداي از مجاهدين برخي از نيروهاي ماركسيستي و روشنفكري چپگرا و ضدمذهبي نيز سعي ميكردند اين نظريه را القا نمايند كه برخي از مسئولان انقلاب در خفا با امريكاييها ساخت و پاخت كردهاند. دليل اصليشان هم اين بود كه نهضت ميرفت تا تبديل به يك انقلاب دموكراتيك مردمي شود و درنتيجه ارتش از بين ميرفت و امريكاييها براي آنكه ارتش ايران از بين نرود و از اين نيرو براي سركوب نيروهاي مترقي ما همچنان استفاده شود با برخي از رهبران انقلاب كنار آمدند تا جلوي انقلاب مردمي و فروپاشي ارتش را بگيرند. مجاهدين معتقد بودند همه اينها براي اين بود كه ارتش شاهنشاهي از بين نرود، از اينرو امريكاييها اين داستان را پياده كردند. البته گفتم فقط مجاهدين اين حرفها را نميزدند، بلكه برخي از جريانهاي ضدمذهبي هم اين حرفها را ميزدند. من اگرچه به نظام ميگويم چرا با اينها خشن برخورد كردي، ولي واقعيت تلخ آن است كه آنها هم با نظام بد برخورد كردند. از همان ابتدا به نظام گفتند تو مرتجع، سازشكار و امريكايي هستي. يا شريك شدن آنها با بنيصدر كه هضم آن دشوار است. من طرفداري مجاهدين از آيتالله طالقاني را ميفهمم، ولي طرفداري از بنيصدر و ائتلاف با او را هيچجوري نميتوانم هضم كنم. اين ائتلاف با بنيصدر عليه چه كسي بود؟ مجاهدين با آن همه ادعاي انقلابي با بنيصدر يك كاسه شده بودند و آينده آنها معلوم بود. وقتي اينقدر راحت با بنيصدر در مقابل آيتالله خميني و حزب جمهوري اسلامي و روحانيت ائتلاف ميكنند، مانند آدم سالمي و غيرمعتادي است كه از سيگاركشيدن شروع ميكند، گرچه سيگار كشيدن به ظاهر عيبي ندارد، ولي اين همان ائتلاف با بنيصدر است، خودش في نفسه اشكالي نداشت بايد آن مرحله را ميگذراند تا به جلو برود. يا فرض بفرماييد همان مسئله تغيير ايدئولوژي كه در سال 1354 پيش آمد، براي بچههايي كه عرق ديني داشتند و حالا در نظام كارهاي شده بودند، نميتوانستند بپذيرند رهبري سازمان، ماركسيست شده است. درحاليكه مجاهدين درون و بيرون از زندان حاضر نبودند اين كار را محكوم كنند و صرف گفتن فرصتطلب يا اپورتونيست به آنها بسنده ميكردند. درحاليكه براي نيروهاي مسلمان، صرف اپورتونيست گفتن به كسانيكه مجيد شريفواقفي يا ديگران را از بين برده بودند كافي نبود. من فكر ميكنم اين هم باز به همان غرور و تكبر آنها برميگشت. مجاهدين ميگفتند ما تشخيص ميدهيم چقدر با چپ همكاري شود يا نشود! چقدر با ماركسيستها شود يا نشود؟ چقدر با شوروي همكاري شود يا نشود؟ خيلي براي مسئولان و رهبران نظام ارزش و احترامي قائل نبودند. البته يكي از كسانيكه من ديدم مرحوم مصطفي جوان خوشدل بود و شايد اگر او و كساني مثل او در زندان زنده مانده بودند، حادثه 30 خرداد بهوجود نميآمد. همانطور كه گفتم، اواخر سال 1353 مرا يكماه به بند 6 كميته مشترك برگرداندند. در آن سلول بزرگ، مسعود رجوي و مصطفي جوان خوشدل نيز بودند، (پيش از اعدام خوشدل بود) بعيد ميدانم كه خوشدل هيچوقت به من بگويد تو حق نداري كه مثلاً با آنها (روحانيون) واليبال بازي كني يا انگليسي به آنها ياد بدهي. او وجوه انساني بسياري داشت. در عيد سال 1355، من و تعداد زيادي را به زندان قصر برگرداندند. پس از مدتي از اوايل فروردين تا شهريور 1355 اينبار مرا به زندان اوين منتقل كردند. پس از گذراندن يك ماه انفرادي مرا به بند عمومي بردند. در بند عمومي مرا به بند پايين و نزد بچههاي چپ بردند. آنجا بچههاي گروه فلسطين، سياهكل، چريك فدايي خلق و تودههاي استخوانداري مثل آصف رزمديده و صابر محمدزاده و برخي از اعضاي سازمان نظامي حزبتوده بودند، چون در پرونده من هم همكاري با كنفدراسيون و هم انجمن اسلامي بود كه از نظر ساواك چپ به حساب ميآمد. من حدود دو ماه در آنجا بودم. يك شب حسينزاده (سربازجوي ساواك) مرا خواست و از من پرسيد كجا هستي؟ گفتم پايين. گفت؛ پيش چريكهاي فدايي؟ گفتم بله. گفت ميخواهي اينجا باشي يا بروي پيش بچه مسلمانها؟ گفتم اگر اشكالي ندارد مرا پيش بچههاي مسلمان بفرستيد. مرا در دو، سه ماه آخر كه در اوين بودم پيش بچههاي مجاهدين فرستادند. در اتاق من، حسن كبيري، مهدي ابريشمچي، كبيري و بهزاد نبوي بودند. دو، سه ماهي كه در بند پايين با بچههاي ماركسيست بودم، مسعود رجوي هم آنجا بود. گويا مسعود رجوي را به خاطر تنبيه و اينكه با بچه مسلمانها و طرفدارانش ارتباطي نداشته باشند. پيش چپها فرستاده بودند. من و مسعود رجوي تنها كساني بوديم كه در آن بند نماز ميخوانديم. من تكبري را در شخصيت مسعود به عينه ديدم. شايد يكي، دو ماه براي قضاوت كم باشد، ولي بعدها كه به بند عمومي رفتم اين حالت را در خيلي از بچههاي ديگر مجاهدين نيز كاملاً ديدم. من معتقدم تنها، مسائل ايدئولوژيك نبود. در بچههاي چريك فدايي خلق هم اينگونه بود و نگاهشان به ديگران مثل بچههاي مجاهدين بود. خيلي براي ديگران ارزش و اعتباري قائل نبودند. البته برخي از آنها نگاه دوستانه و خوبي داشتند و ميشد با آنها معاشرت كرد. من فكر ميكنم جداي از مسائل عقيده، آرمان و جهانبيني يكسري مسائل فردي هم بود. البته برخي از زندانيان اعم از مذهبي و غيرمذهبي يك حالت انساني و افتادگي داشتند، اما بچههاي راديكال اعم از مذهبي و غيرمذهبي يك نوع خودبزرگبيني محسوس داشتند. شايد اين مسائل در بهوجود آمدن برخوردهاي پس از انقلاب، از جمله 30 خرداد 60 بيتأثير نبودند. چشم انداز شما گفتيد 30 خرداد 60، قابل پيشگيري بود، اما پارادوكسي را مطرح ميكنيد كه هم اينها و هم آنها بد برخورد ميكردند، بنابراين چگونه ميتوان پيشگيري كرد و راه برونرفتي پيدا كرد؟ آيا كسي نبود كه وقت بگذارد با بدنه سازمان برخورد تعاليبخش كند؟ آقاي عزتشاهي در گفتوگو با نشريه چشمانداز ايران (شماره 38) ميگفت: من به آقاي بهشتي پيشنهاد كردم اينها را دستگير كنيم، چرا كه اهل مذاكره هستند و در زندان شاه نيز با ساواك مبارزاتي داشتند. اگر مدتي در زندان بمانند واقعيات را درك كرده پيغام به بيرون ميدهند و قضيه ميخوابد و همه نيروها حفظ ميشوند، ولي آقاي بهشتي با دستگيري آنها مخالفت كرده بود. يعني نيت آقاي بهشتي و آقاي عزتشاهي هم پيشگيري بود. مكانيسم پيشگيري شما چيست؟ صادق زیبا کلام من تعجب ميكنم فرد باتجربهاي مثل آقاي عزتشاهي با آن همه تجربه زندان با مجاهدين واقعاً تصور ميكرده كه اگر مجاهدين را دستگير ميكردند و آنها مدتي در زندان ميماندند واقعيات را درك كرده، پيغام بيرون ميدادند و قضيه ميخوابيد؟! اگر هم سران مجاهدين را ميگرفتند كه عملاً اعلام مبارزه علني با سازمان ميشد. به علاوه سالها زندان و شكنجه در زمان شاه كوچكترين تأثيري در عزم و اراده مجاهدين نگذاشته بود و آنان را در راهشان استوارتر هم كرده بود. پس از 30 خرداد 60، هم كه خيلي از اعضا و كادرهاي بالاي مجاهدين در اوين گرفتار شدند و بهندرت حاضر به تسليم و سازش ميشدند و خيليهايشان اعدام را ترجيح ميدادند. بنابراين راهحل آقاي عزتشاهي به نظر من اصلاً جوابگو نبود. به علاوه، هر مكانيسم پيشگيري زماني ميتوانست نتيجهبخش باشد كه ارادهاي در دوطرف براي ايجاد وفاق وجود ميداشت. من شك دارم اين اراده اساساً در هيچيك دو طرف بوده باشد. البته نيروهاي معدودي در هر دو طرف بودند كه نميخواستند برخورد شود و مبنايي براي ايجاد وفاق داشتند، اما اراده غالب در هر دو طرف در رويارويي بود. هر دو طرف ميخواستند طرف ديگر را سر جايش بنشانند. مجاهدين به نظام ميگفتند كه شما نه قدرت شاه، نه امكانات و نه تشكيلاتي را داريد كه بتوانيد حريف ما شويد. شاه حريف ما نشد، حالا شما چگونه ميخواهيد بر ما غالب شويد؟ چشم انداز سعيد شاهسوندي ميگفت بهترين پيشگيري را امام كرد و گفت اسلحهها را تحويل بدهيد من به سراغ شما ميآيم. اگر مجاهدين اين كار را ميكردند با شخص اول مملكت مراوده ميكردند. خود اين مسئله پرستيژ بالايي بود، ولي هنوز شما مكانيسم پيشگيري را باز نكرديد؟ صادق زیبا کلام در طرف نظام بسياري معتقد بودند كه به مجاهدين نبايد بها داد، آنها آنقدر بها ندارند كه با امام مذاكره كنند. هر نوع صحبت با مجاهدين كه در سطح امام صورت ميگرفت از نظر آنها مشروعيت دادن به جايگاه مجاهدين و اعتبار قائلشدن براي آنها بود. من نميگويم اگر ملاقاتي بين امام و مسعود رجوي صورت ميگرفت هيچ تأثير مثبتي نميتوانست داشته باشد، بلكه پيش از اينكه ما به آنجا برسيم، كساني درون حاكميت بودند كه ميگفتند اساساً چنين چيزي خطاست. اينها اگر صد ملاقات هم با امام داشته باشند، به جز اينكه اهميت آنها بيشتر شود، فايده ديگري نخواهد داشت، مجاهدين از نفس ملاقات با امام براي بالابردن پرستيژ و جايگاه خودشان بهرهبرداري ميكردند و درنتيجه مواضعشان سختتر و انعطافناپذيرتر مي شد. آنچه مسلم است اين است كه من فكر نميكنم كسي بتواند بگويد 30 خرداد 60 به نفع انقلاب بود يا خير. اصلاً اينگونه نيست و من معتقدم پيامدهاي بلندمدت 30 خرداد 60، ضرر بيشتري براي انقلاب داشت. مجاهدين در ترورهاي خود نسلي از روحانيت مترقي را از بين بردند كه اتفاقاً اگر قرار بود روزي بين مجاهدين و نظام وفاقي صورت گيرد، كار آن دسته روحانيت بود. زدن و ترور اين گروه از روحانيت، تنها نتيجهاش اين بود كه رده بعدي روحانيت كه قدرت را به دست گرفت تندروتر شدند و به برخوردهاي فيزيكي اعتقاد بيشتري پيدا كردند. زدن امثال شهيد بهشتي، باهنر، قدوسي، هاشمي رفسنجاني و آقاي خامنهاي سبب شد تا رده بعدي روحانيت كه قدرت پيدا كردند خيلي تندروتر و افراطيتر شوند. عوارض بلندمدت اين واقعه اين بود كه درگيري اين دو جريان بيشترين لطمه را به نهال آزادي كه از مهمترين دستاورهاي انقلاب اسلامي بود وارد كرد. نتيجه طبيعي ائتلاف بنيصدر و مجاهدين و ايستادن در مقابل نظام و رهبري انقلاب اين بود كه جريانهاي تند كه آزادي براي آنها ارزش و اعتباري نداشت قدرت يافتند. به نظر من آقايان باهنر، رجايي، مطهري و هاشمي رفسنجاني بهگونهاي به دموكراسي و آزادي اعتقاد داشتند و حذف آنها جبرانناپذير بود. عملكرد مجاهدين موجب شد براي خيلي از كساني كه درون نظام بودند و مسئوليت داشتند قبح بسياري مسائل ريخته شود. براي نمونه، اين كه افراد را ميتوان به خاطر عقايدشان به زندان انداخت، مجاهدين ايجاد كردند يا حذف افراد به خاطر انقلاب را مجاهدين ايجاد كردند. يعني خشونت در نتيجه عملكرد مجاهدين مشروعيت پيدا كرد. چشم انداز آنها ميگويند كه سمپاتهاي ما را كشتند و خشونت از آن طرف شروع شد و مدعياند تا 30 خرداد 60 هم اسلحهاي به كار نبرده بودند. صادق زیبا کلام اين را قبول ندارم. يك پرسش جدي پيش ميآيد كه در ظاهر ارتباطي با مجاهدين ندارد. دو سال پس از خرداد 60، كمابيش همان داستان در ارتباط با حزبتوده رخ داد كه رهبران و اعضاي آن دستگير شدند. تمامي كادر رهبري حزبتوده ازجمله نورالدين كيانوري رهبر حزب و احسان طبري از متفكران حزب پس از بازداشت و به راه افتادن موج دستگيريها، مصاحبه تلويزيوني كردند و كوتاه آمدند. در اينجا يك سؤال اساسي پيش آمد: چرا اين كار را كردند؟ بسياري از آنها در دوران شاه فاصلهاي با مرگ نداشتند، بسياري از آنها سالها در زمان شاه در زندان به سر برده بودند. حال چرا زمان شاه اين كار را نكردند؟ اگر بگوييم ترس از مردن و عشق به زندهماندن تا اين حد در تودهايها قوي بود، خوب زمان شاه هم افسران حزبتوده و ساير اعضا ميتوانستند اين كار را بكنند و نجات پيدا كنند، ولي نكردند. فكر ميكنم يكي از دلايلي كه موجب شد رهبري حزبتوده به صفحه تلويزيون بيايد براي اين بود كه رده پايين حزب از بين نرود، چون با كاري كه آنها كردند، تودهايها اعدام نشدند. مدتي زندان بودند و پس از مدتي از زندان آزاد شدند. اگر انسان بهدنبال دليل بگردد اين دليل را ميتواند بپذيرد، يعني كيانوري و ديگر رهبران حزبتوده نوعي عقلانيت به خرج دادند، زيرا با اين كار آنها دليلي نداشت كه سمپاتهاي حزبتوده كه دستگير شده بودند، اسلحه به دست بگيرند و كارهاي مجاهدين را انجام دهند. البته بعدها شوروي در سال 1992 دچار فروپاشي شد كه بحث ديگري است، اما مهم اين است در سال 1362، بدنه حزب سالم ماند و از بين نرفت. قطعاً اين كار آگاهانه بود. اگر اين استدلال را نپذيريم در آن صورت بايستي بگوييم كيانوري براي اينكه اعدام نشود اين كار را كرد كه منطقي به نظر نميرسد. حسن نصرالله در سال 1385 گفت؛ اگر نصف ما را بكشند، ما به سوي لبنانيها اسلحه نميكشيم. اين انعطاف شايان توجه است. سياست، روش و تاكتيك سازمان مجاهدين، پس از پيروزي انقلاب عملاً حادثهاي چون 30 خرداد را در پي داشت. شما هيچ علامتي مبني بر صلح و شاخه زيتون را در دست سازمان نسبت به انقلاب نميبينيد، بلكه همهاش نفي و انكار است. آنها دائماً در حال افشاكردن و اتهام زدن بودند. چشم انداز آنها در مورد كودتاي نوژه ميگفتند ما با نظام همكاري كرديم تا كودتا موفق نشود. صادق زیبا کلام من اين حرف را خيلي قبول ندارم. اولاً كودتاي نوژه هيچ شانسي براي موفق شدن نداشت. ميليونها نفر در اطراف و اكناف مملكت مسلح و آماده دفاع از نظام بودند، چگونه كودتا ميخواست موفق شود؟ ثانياً من يادم ميآيد همان موقع شايع بود كه تودهايها كودتاي نوژه را لو دادهاند. چشم انداز آيا اين تحقيق شده است؟ صادق زیبا کلام نميدانم. به هر حال، بعيد ميدانم مجاهدين در اين زمينه تلاش كرده باشند. به هر جهت پس از 22 بهمن 57 هرچه از دوطرف ديده ميشد در جهت حذف و برخورد بود. اما در عين حال اگر تجربه سياسي و اراده قوي در دوطرف وجود ميداشت، شايد ممكن بود جلوي اين فاجعه بزرگ تاريخ معاصر ايران گرفته ميشد.
توضيح صادق زيباكلام: جناب آقاي عباس سليمي نمين در چشمانداز ايران شماره 38 در مصاحبهشان با نشريه درخصوص سازمان مجاهدين و جريانهاي 30 خرداد سال 1360، مطالبي پيرامون اينجانب گفتهاند كه به توضيحاتي نياز دارد. آقاي سليمي نمين در گفتوگويشان پيرامون تغيير مواضع ايدئولوژيك سازمان مجاهدين در سال 1354 به تشريح تبعات اين جريان بر نيروهايي كه آن زمان در انگلستان فعاليت داشتند ميپردازند. (ايشان در آن زمان در انگلستان دانشجو بودهاند.) ميگويند كه برخي از فعالان و هواداران آن سازمان كه در آن مقطع در انگلستان فعاليت داشتند، با توجه به تغيير موضع رهبري سازمان در ايران، آنان نيز تغيير موضع داده و ماركسيست ميشوند از جمله آقاي باقرزاده. بعد ادامه ميدهند كه «البته بعضي از بچههايي هم كه برحسب ظاهر ماركسيست نشدند، ازجمله آقاي صادق زيباكلام، تحتتأثير اين تحولات، گرايش به چپ (ماركسيسم) پيدا كردند!! وقتي مصاحبهگر توضيح ميدهند كه «ولي زيباكلام به لحاظ فلسفي تغيير ايدئولوژي نداد.» آقاي سليمي نمين همچنان مصرند كه «ولي درمجموعه ايشان (يعني بنده) با نيروهاي چپ همكاري ميكرد.» اينجاست كه معتقدم هرگونه توضيحي ازسوي من پيرامون افكار و عقايدم در مقطعي كه آقاي سليمي نمين دارند تحليل ميكنند بيفايده بوده است، چرا كه در تمامي مقطع زماني كه آقاي سليمي نمين دارند پيرامون گرايشات سياسي و عقيدتي و فعاليتهاي بنده در انگلستان بعد از ماركسيستشدن رهبري سازمان مجاهدين و در سالهاي 54 و 55 داد سخن ميدهند، من اساساً در انگلستان نبودم و در آن سالها در ايران و در زندان بهسر ميبردم. مطالب در ارتباط: ــ مصاحبه سعید شاهسوندی با نشریه چشم انداز
سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد |