_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

بچه ها گل با کلاشینکوف های زورکی ـ خاطرات سفر از تورنتو تا بغداد .

قسمت سوم

پرواز تاریخ ساز از آمریکا

 

 

08.01.2008

محمد محمدی ـ وبلاگ طعمه

http://toeme.blogfa.com/

یک روز توی بهار 99 بودکه همراه با سیما سوار هواپیما شدم. من گذرنامه کانادائی داشتم . سیما در نیویورک  در توقف هواپیما پیاده شد . شاید می خواست مطمئن شود سرباز گیری اش کامل شده و من منصرف نشده باشم . زیرا مادرم شب قبل گفت نرو .ولی من می خواستم بروم و سمیه را ببینم . قرار بود کوتاه باشد  شاید بدین دلیل مادرم اصرارزیادی در نرفتن نکرد.

 

هواپیما به مقصد امان پایتخت اردن د رحرکت بود. دوست داشتم زودتر بروم  و سمیه را بغل کنم .

پس از چند ساعت پرواز؛ هواپیما  دراردن نشست. به من گفته شده بود به محض خروج از هواپیما در اولین صندلی های سالن ترانزیت بنشینم و مسولین سازمان برای بردن من می آیند.

بعد از چندی 3 نفر از مجاهدین آمدند سلامی کردندولی خودشان رامعرفی نکردند. پاسپورت کانادائی  و بلیط مرا گرفتند و خودشان کارهای خروجی مرا در پلیس فرودگاه اردن انجام دادند.  من با پلیس بر خوردی نداشتم . در سالن منتظر رسیدن چمدانهای همراه شدبم که دو تای آن مال من بود دو تای دیگر داروو آمپول و دستگاه فشار خون بود برای مجاهدبن . ه این بار هم بد ون کنترل ماموران اردنی از فرودگاه خارج شدیم .

 

در یک ون آبی نشستیم . من تنها و آن سه مجاهد . دور تا دور ون را پرده زده بودند که بیرون معلوم نبود چیزی را نمی دیدم . راننده  لحظه  ای بعد از خروج از محوطه فرودگاه به یک هتل پیچید و ابستاد . دو نفر پیاده شدند.  10 دقیقه ای منتظر ماندیم .  آن دو همراه یک مرد آمدند . ون دوباره حرکت کردو تا مقصد بعدی همچنان سکوت بود .

ساعت 6 بعد از ظهر بود رسیدبم به پایگاه سازمان درامان که بهش می گفتن هتل.  مریم نامی آنجا بود که مسول بود برا ی من تلفن پیرایش را گرفت . ابتدا باسیما صحبت کردم و بعد هم با مامانم و بعد بابام. 

 

حرکت از اردن

 

10 -11 صبح بود که از هتل با همان ون آبی و هما ن 3 نفر راه افتادیم . این بار کلی چمدان و وسایل هم اضافه شد بود.  سرراه دریک مجتمع تجاری مرد عرب با لباس شخصی را سوار کردیم . الان که فکر میکنم وی پلیس مخفی اردن بود  ان موقع توی این باغا نبودم.  بعد از چند ی به مرزاردن و عراق رسیدیم . همان مردعرب پیاده شد . هیچ کدام از ما پیاده نشدیم.  10 دقیقه ای طول کشید مرد اردنی عرب برگشت و مدارک را به راننده داد.  . مرد عرب آنجا ماند و رانند ه ما حرکت کرد. چند صد مترداخل مرز عراق  بعد از ساختمان گمرگ عراق ؛ چند تا خانه بود. وارد شدیم . اتاقهای مرتب با تخت های دو طبقه داشت . یک  سالن غذا خوری  هم بود .

 

ون آبی با همان 3 مرد این بار به اتفاق 7-8 زن مجاهد که از بغداد آمده بودندو به اردن می رفتند بر گشت. 

از مرزاردن تا بغداد 11 ساعت راه بود و رانندگانی که از بغداد می آمدند در این محل  استراحت می کردند . یعنی تقسیم کار شده بود . آن خانه های سازمانی در منطقه مرزی عراق واردن که د راختیار مجاهدین بود و نیز ورود و خروج مجاهدین  از اردن و عراق نشان از همکاری کامل امنیتی مجاهدین با سازمانهای امنیت عراق و اردن داشت.   

 

 

اولین تجربه با اسلحه

 

در مدتی که آنجا بودیم . یک نفر بنام منوچهر که آدم خوبی بود . شاید به این دلیل که زمانی که داشت اسلحه برتای خودش را تمیز می کرد  باز و بسته کردن آنرابه من یاد داد . وی هم چنین کلاشینکوف را بدون خشاب بدست من داد ولی برایم سنگین بود.

تجربه لمس اسلحه مانند اولین رابطه جنسی ام برایم لذت داشت و لذت آن حس را  هیچگاه فراموش نمی کنم .

 

شب را آنجا خوابیدیم .

صبح 7 تا ماشین لند کروز تویوتا که شا مل 2تا جیپ که روی  آن مسلسل بی.کی .سی نصب شده بود و در جلو عقب کاروان مستقر شده بودند براه افتادیم .  هوا گرم بود. درطول راه هم هیچ کسی صحبت نمی کرد. من آن چنان شوق رسیدن به آنجا و اسلحه بودم که برایم این سردی و بیگانگی  و مردابی که با پای خود در ان فرو می روم نشد م.   دیدن سمیه ولمس اسلحه شوق مرا دوبرابر میکرد .

 

اولین کاری که در بغدا د کردم تقاضای دیدن سمیه بود. به من گفتند حتما " بهش می گیم تو اومدی بیاد تو را ببینه.

خیالم راحت شد . سه روزی که انجا بودم حسابی به من  رسیدند . چلو مرغ و چلو کبا ب. بر عکس توی  راه و اردن؛  خیلی مهربانانه بر خورد می کردند.    بچه ها ی مجاهد رقص ها ی محلی انجام می دادند.

ساعت 6 صبح من  و بقیه افراد آسایشگاه را بیدا رکردند و بعد سالن راشستیم که برای من جا نمی افتاد . صبح اول صبح پاشدن  و زمین شستن کار آسانی نبود.

دوباره از سمیه پرسیدم کی می آید ؟ گقتند می ری اشرف می بینیش .روز سوم بودکه راهی اشرف شدم . یک اتوبوس . تنها فرد نوجوان اتوبوس  من بودم. پرده های اتوبوس هم کشیده شده بود . با خانمی که پشت سر م بود گفت و گوی کوتاهی آن رد و بدل شد . از م پرسید چند سالته ؟  16 سالم .

از کجا می آیی ؟  از کانادا  . اصلا حواسم به اون نبود . دوست داشتم زودتر به سمیه برسم و دوستانم را که از آمریکا به عراق آمده بودند. به همین دلیل اون خانم صحبت را ادامه نداد.

مطالب در ارتباط:

ــ خاطرات محمد محمدی ـ سفر از تورنتو تا بغداد ـ چی فکر می کردیم چی شد ؟ رفتن به عراق ( قسمت سوم )

ــ سینا نیاز به کمک داره - هر کس می تونه کمک کنه

ــ وبلاگ طعمه آغاز بکار کرد ـ خاطرات سفر از تورنتو تا بغداد ـ گریه ها و خنده ها. لحظه ها و معرفت ها برای جوانان

ــ  اعتراف گیری فرقه مجاهدین از سمیه محمدی علیه پدرش

ــ طرح ربودن محمدی ها در عراق توسط گروه رجوی با دخالت نیروهای آمریکائی و دستگیری آنان خنثی شد

ــ یک مجتمع شکنجه در عراق پیدا شد

ــ گروه های تروریستی می گویند گزارش نهادهای اطلاعاتی امریکا درباره ی ایران غلط است

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد