_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

بچه ها گل با کلاشینکوف های زورکی ـ خاطرات سفر از تورنتو تا بغداد .

قسمت نهم

خانواده برای مجاهدین مثل عشق اینترنتی کشک و دوغه   

 

17.01.2008

محمد محمدی ـ وبلاگ طعمه

http://toeme.blogfa.com/

خانواده برای مجاهدین مثل عشق اینترنتی کشک و دوغه   

باردیگری که سمیه را دیدم  در اوایل نشست نسرین تحت عنوان " خانواده " بود که آنقدر آمدند و رفتند که در کل چند دقیقه هم نشد. دیدار بعدی رفت تا  نوروز2000 -1379 . هر چند بعد از چند روز دوباره درخواست دیدن سمیه را کردم و همان جوابهای تکراری را شنید ه بودم.

نشست نسرین در پایگاه اشرف  در تابستان 1999  برگزار شد و بعد از آن دیگر تقاضای دیدار سمیه را نکردم . ترسیدم . هر بار که تقاضا کردم با تشر به من گفتند مگه نشست خواهر نسرین را نگرفتی؟ دیگر یاد گرفتم که نباید تقاضای ملاقات با سمیه را داشته باشم.

نشست نسرین در مورد نقش خانواده از نظر مجاهدین

بچه های میلیشا نوجوان که همه مثل من از اروپا و آمریکا به بهانه ای اورده شده بودند و کسانی را که با خانواده هایشان در آنجا بودند در این نشست شرکت داشتیم .

نسرین از فرماندهان زن کرد بود که خوش صحبت بود. در  این نشست که به مدت دو ماه آزگار  برگزاررد سالن کنار سالن اجتماعات  هر روز انجام میشد.

یکی دو روزی را نسرین کار داشت برای مخ زنی نیامد ولی باقی روزها بین یک ساعت تا 8 ساعت برای ما صحبت می کرد که خانواده چیز خوبی نیست زیرا مانع مبارزه می شود. مبارزه اصل هست .

نسرین می گفت که باید از خانواده کند و تمام عیار در راه مبارزه باشیم. هر روز باید گزارش لحظات و یا چیزهائی مانند عکس و یادگاری که ما را به یاد خانواده مان می انداخت در جلسه شرکت می کردیم . البته نوجوانان نمونه ای از اینکه چگونه خانواده مانع مبارزه می شود نداشتیم . قدیمی ترها مانند فرخ سبز قبا پاشد و گفت در تنگه که بودم فکر زن و بچه بودم و نتوانستم از آن جا جلو تر بروم . رضا صبوری می گفت که چندین بار در راه مبارزه خانواده اش مانع حرکت وی شده اند . یعنی فکر و وابستگی به خانواده .

از خودم می پرسم ایا آنها واقعا به آنچه می گفتند باور داشتند . زیرا حتی اگر هم از تنگه رد می شدند که خوب چه .. دو تا تنگه هم رد میشد بدون پشتیبانی که نمی شه زیاد جلو رفتو اخه بحث جنگ منظم هست نه عملیات چریکی و یا ایذائی  . بعد ها که به عملیات رفتم نه از مرگ می ترسیدم  زیرا جلوی خودم کاظم عابدینی جوان همدوره خودم که   لب مرز مهران گلوله خورد 10 دقیقه ای را هذیان گفت و مرد نه به خانوا ده فکر می کردم . نه از اسارت می ترسیدم . فقط نمی خواستم دست و یا پام قطع شود مثل کاظم رمضانی که پای راستش روی مین قطع شده بود 

در آ ن نشست روی من خیلی فشار گذاشتند که از خانواده ام بکنم. حتی فرمانده ا م به من فشار اورد که عکس خانواده ام را پاره کنم و دور بیندازم . من خیلی مقاومت می کردم . من متوجه نمی شدم آنها چرا نمی فهمیدند که من که نمی خواستم آنجا باشم . من 15سال و نیمه متوجه نمی شدم چرا باید در اشرف باشم و مبارزه کنم.  چرا باید عکس بابا و مامانم را که خیلی دوستشان دارم پاره کنم . متوجه دشمنی مجاهدین با عکسهای بابا و مامانها نمی شدم . 

عکسها را در کمدم قایم کردم ولی دست از سرم بر نمی داشتند .هر روز به من فشار می آوردند که تو اینجا از همه بیشتر مشکل داری چون چندین با ر فرمانده ام آرش رفیعی – مسول واحدم -ُ مچ مرا که عکس بابا و مامانم را بغل کرده بودم و در رختکن آسایشگاه برادارها نشسته بودم و دور از چشم دیگر میلیشاها گریه می کردم را گرفته بود.

آرش گفت چرا گریه می کنی ؟

گفتم می خوام برم پیش خانواده ام . دلم براشون تنگ شده . همش به من می گفتند

پدر و مادرت ؛ برادر و خواهر ت  مسعود و مریم هستند .

گیج شد بودم خواهرم من سمیه بود و حوریه وبرادرم هم رضا بود . چرا می خواستن جای آنها را عوض کنن. هر چی فحش بود به خودم میدادم که باید اینطور بشه .

یک روز هم دیگه فرمانده ام را هول دادم وقتی فهمیدند دیگه ته خط رسیده ام چند روزی را کاری به کارم نداشتند.

ولی بعد ش در نشست خانواده خانواده ام را؛ پدرم و مادرم را  جلوی چشمم آوردند . اونجا وقتی کسی را بلند می کردند ومتهم میشد  مانند این فیلم ها که افراد کنار رینگ بوکس داد و فریاد می زنند صداها و فریادها ی دوستانت ودیگران  را که روی صندلی ها بلند شده اند و  سرت داد می زنند " انقلاب کن  ".  "از خانواده ات ببر " . نا امیدانه در جمع دنبال سمیه می گشتم . چشمانم  کسی را نمی بیند .  سرانجام جلوی همه جمع گفتم گه خوردم . انقلاب کردم .

ازآن به بعد هر وقت دلم می گرفت عکسی که نداشتم می رفتم دست شوئی و آنجا گریه می کردم . چون تنها جائی بود که کنترل نداشت .

یک روز در اسایشگاه بودم و داشتم " فاکت " جرمهائی را که در مورد خانواده ام فکر کرده بودم را می نوشتم گه حنیف مجتهد زاده را دیدم که گوشه ای نشسته بود و داشت گریه می کرد. پد ر و مادر حنیف شهید شده بودند وحنیف تنها یک خواهر داشت .  عکس خواهرش را بغل کرده بود وبوسسش می کردو گریه می کرد. چشمهای قرمزشو پاک می کرد و دوباره بوس و دوباره گریهو این بار عکس را  پاره کرد.

حنیف متوجه حضور من شده بود. دوست داشتم برم پیشش و باهاش گریه کنم و دلداریش بدم ولی جرئت نکردم. بدنم به لرزش افتاد . بغض گلوم را گرفت. گریه کردم.  خیلی دلم براش سوخت حداقل من پد رو مادرم بیرون بودند . چه میشد کرد ؟

تو دلم داد زدم خدا آخه من و بچه های دیگه چه گناهی کرده ایم که بایستی چنین تحمل می کردیم .

 در تنهائی برای خودمان گریه میکردیم و در شبها یواشکی زیر پتو بغض در گلو به خودمان می پیچیدیم و ملافه را گاز می گرفتم تا صدای من را کسی نشنود.

اونجا اگربا کسی آنقدر دوست بودی که می توانستی  درد دل  کنی آنوقت برای وی دردرسر درست می کردی زیرا بر طبق دستور سازمان همه بایستی همه چیزها را که بین افراد رد وبدل می شد و حتی به فکر شان می رسید را گزارش می کردند و اگران دوست گزارش نمی کرد و تو گزار ش می کردی انوقت بایستی شاهد تحقیر شدن وی دررینگ بوکس باشی که بر سر وی دادی میزنند و بر روی وی تف می کنند . بنابر این  ماههای اول بسیار تلخ و شکنجه آور بود .

آخه کی می خواد اینار و جواب بده ؟

من تا اون موقع گناهی نکرد ه بودم . تازه به سن بلوغ رسیده بودم 15 ساله شده بودم .

پس چرا خداداشت با من این جوری تا می کرد. میگفتن خدا ظالم نیست .

اون روزها آنقدر دلم گرفته بود که نمی دانستم چه باید بکنم.  چرا در آن سن و سال بایستی از پد رو مادرم جداباشم .

آخه چه جوری این غصه را برای کسی بگم.

توی نشست یادگاری خواهر کوچکم حوریه را که یک کیف کوچک بود را بزور از من گرفتند. کیف بوی  خوش خواهرم را می داد.و مرا یاد او می انداخت من نمی فهمیدم اینا چرا مثل آدم آهنی هستند این چیزها را نمی فهمند. سعی میکردم تا ماهها این بورا به خاطر بسپارم.

الان که دارم این را می نویسم سیگار پشت سیگار دود می کنم . وپاهایم به لرزه افتاد   است . حوریه با نگرانی می پرسد تو اکی هستی ؟ می رم بیرون برف ریزی می آید .  نفسی می کشم بر می گردم تو . هوا سرد نیست ولی جای بابا و مامان و سمیه خالی است .

اگر بودند الان همه توی اتاق جلوی تلویزیون نشسته بودیم . دلم برای دست پخت ما مان تنگ شده است . خونه مون اصلا بدون اینا صفا نداره .  اعتماد بنفس من در این خونه ای است که بوی مادرم و صدای پدرم را دارد.  دیروز که بابام با کاردار سفارت کانادا در اردن در بغدادبه مدت 90 دقیقه  ملاقات حضوری داشت انفجار عظیمی برف منطقه زیادی از بغداد را قطع کرده بود و صداش ساختمان محل دیدار را به لرزه انداخته بود. کاردار که از امان به بغداد رفته بود گفته بود اینجا امن نیست  دو تا بلیط برای  شما می گیریم برگردید. پدرم گفته بود دو تا نه هر وقت 3 تا بلیط گرفیتد ما با سمیه بر می گردیم. بچه منتظر 3 نفر ما هستند.

روهای سختی بود ولی گذشت واین روزهای سخت نیز بگذرد ولی روسیاهی بر مجاهدین خواهد ماند زیرا اساسا مجاهدین با خانواه مشکل دارند. من اولها که بر گشتم کانادا فکرمی کردم که مجاهدین در آنجا با خانواد ه مشکل دارند ولی دیدم اینجا هم همین خط را پیش می برند. فکر می کنید من دوست ندارم  مادر بزرگم و دائی هایم را ببینم . بخدا خیلی دوست دارم بخصوص بچه هایشان را  . دو سالی است که آنها را ندیده ام . حتی عید نوروز هم ندیدمشان .  تشکیلات مجاهدین با دوستی خانواده ها مشکل اساسی دارد . آنها سعی می کنند از نزدیک تریمن افراد سو استفاده کنند تا  چیزی نگویم . وقتی هم چیزی می گویم سریع یک اسمی روی خانواده ما می گذارند که ما را محدود کنند.   دوستان ایرانی من اصلا نمی دانند که من در گذشته در عراق با مجاهدین بودم .  همش سعی کردم من مطرح نشوم ولی نگذاشتند.  آنها کور خواندند که فکر کردند می توانند بین من و پدرم جدائی بیندازند. من هرگز حمایت پدرم و مادرم را از خودم و سمیه فراموش نمی کنم . بنابراین تا لحظه ای که سمیه در خانه مارا نزند این حمایت را دریغ نخواهم کرد.  

جرم ما چیست که بایستی چنین بهائی بدهیم ؟هوادار و اعضای مجاهدین بودیم . واقعا مجاهدین با آنان که برایشا ن کاری نکردند چه می کنند ؟

و اما نشست خانواده با متلاشی کردن خانواده ها تمام شد دیگر می ترسیدم که سراغ خواهرم را بگیرم . دیدار ما با سمیه به سالی چند دقیقه در مراسم عید نورروز بدون دست دادن و بغل کردن . چون می گفتند بقیه مسئله دار میشن . چند دقیقه دیدار خواهر با برادر  در ظرف یک سال مانند غریبه ها در یک پادگان دلیلی بغیر از دشمنی با دوستی و محبت و صفای خانواده ها وضدیت مجاهدین با عاطفه ندارد.

 

 

مطالب در ارتباط:

ــ سیاهی لشگر  شدن جوانان در استودیوهای  مجاهدین ( قسمت نهم )

ــ جان پدر و مادرم در خطراست. مجاهدین  مسول سلامتی جان پدر و مادرم هستند ( قسمت هشتم )

ــ  خاطرات محمد محمدی ـ سفر از تورنتو تا بغداد ـ بابا م بابای مسعود را در می آورد ( قسمت ششم )

ـ  سخنی با دوستان و بازدید کنندگان ( قسمت پنجم )

ــ خاطرات محمد محمدی ـ سفر از تورنتو تا بغداد ـ سفر تاریخ ساز به آمریکا ( قسمت چهارم )

ــ خاطرات محمد محمدی ـ سفر از تورنتو تا بغداد ـ چی فکر می کردیم چی شد ؟ رفتن به عراق ( قسمت سوم )

ــ سینا نیاز به کمک داره - هر کس می تونه کمک کنه

ــ وبلاگ طعمه آغاز بکار کرد ـ خاطرات سفر از تورنتو تا بغداد ـ گریه ها و خنده ها. لحظه ها و معرفت ها برای جوانان

ــ  اعتراف گیری فرقه مجاهدین از سمیه محمدی علیه پدرش

ــ طرح ربودن محمدی ها در عراق توسط گروه رجوی با دخالت نیروهای آمریکائی و دستگیری آنان خنثی شد

ــ یک مجتمع شکنجه در عراق پیدا شد

ــ گروه های تروریستی می گویند گزارش نهادهای اطلاعاتی امریکا درباره ی ایران غلط است

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد