_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

کتاب " گسستن بند و زنجیرها "

قسمت دوم

02.02.2008

نویسنده: Steven Hassan

ترجمه: پروین حاجی

anticultgroup@yahoo.com

 

لینک به قسمت اول:

دعوت شام ، دعوتهای بیشتری را در پی داشت که هر دفعه مدت این ملاقات ها طولانی تر میشد. در این ملاقات ها کارهای بیشتری روی فکر و اندیشه من صورت می گرفت. پس از این ملاقاتها من خیلی راحت راضی شدم که به خاطر خدا از همه چیز دست بکشم و برای خدا کار کنم.  من درسو زندگی عادی را رها کردم و حسابهای بانکی خود را به فرقه سپردم و پیرو واقعی مسیح شدم و براساس باورهای فرقه خود را به پدر واقعی که "سان مونیگ مون" نام داشت ، سپردم.

چند هفته ای بیشتر طول نکشید که این " باور "  به من القاء شد که جنگ "آمارگادینگ" (مبارزه نهائی بین نیکی و بدی) در دسترس است. در این " باور " که این به صورت جنگ جهانی سوم خواهد بود و ما به عنوان نماینده های حق بر روی زمین باید به جنگ شیطان برویم تا حکومت الهی بر روی زمین استوار گردد.  من از 24 ساعت شبانه روز 18-20 ساعت در روز و هفت روز هفته را بدون دریافت هیچگونه مزدی کار میکردم و خودم به جذب نیرو و آموزش آنها مشغول بودم. مسئولیت دیدار های عمومی و نشستهای عمومی و دیدار مستقیم با "مونیز" بر عهده من بود.  من به عنوان یک فرد آمریکائی صاحب قدرت واقعی نبودم فقط مقام و مسئولیت فراوان به من واگذار میشد. قدرت واقعی این مرکز مذهبی در دست کره ای ها و ژاپنیها بود. برای اینکه "سان موئینگ مون" یک مهاجر به آمریکا بود به یک تبعه آمریکائی الاصل نیاز داشت که در صحنه حضور داشته باشد و "سان مونیگ مون"  به دنبال آدمهای با هوش دلسوز و مصصمم می گشت.   من پس از گذشت یک ماه از جبهه مسولیت اصلی خود که جذب نیرو و تعلیم آنها بود به عنوان دستیار رئیس "مونیز" در آمدم. من شدیدآ مورد ستایش رهبر فرقه "مون" قرار گرفتم و او در یک مقطع بسیار از من تمجید کرد و مرا به عنوان سمبل اعضای فرقه معرفی کرد.

 

رهائی از فرقه "مون" چیزی جز یک معجزه نبود.  من به شدت و با اعتقاد شدید، جذب و فدائی فرقه شده بودم. در سال 1976 پس از سه شبانه روز بی خوابی در حین رانندگی که برای جمع آوری کمک مالی برای "مونی" بود ناگهان ماشینم با یک تریلی 18 چرخ برخورد کرد که این تصادف مرگبار کمکی شد برای وصل مجدد به خانواده ام و نهایتآ کمک آنها برای جدایی من از فرقه. والدینم برای نجاتم از چنگ فرقه به یک روش متوصل شدند که مرا از فرقه نجات دهند و آن هم روش اجباری "برنامه نویسی زدائی" به این معنی که عادات و خواسته هائی را که به خواست فرقه انجام میدهم را مرا بالاجبار متوقف از انجام آن کنند .در دومین روز "برنامه نویسی زدائی ام" بود که من به شدت عصبانی شدم و پدرم را شدیدآ تهدید کردم که این تهدید همراه با خشونت بود. برخوردم به قدری خشن بود که پدرم به گریه افتاد و به من گفت پسرم خودت را جای من بگذار که به عنوان یک پدر چه میکردی؟  این خلوص و صمیمیت پدرم مرا تکان داد و برای یک لحظه به خود آمدم و توانستم از دید او خود را بیابم و دردش را حس کنم.

 

با بی میلی پذیرفتم که با یک تیم از اعضای سابق فرقه بمدت پنج روز ملاقات داشته باشم و قول دادم این کار را بکنم بدون هیچگونه تماس با فرقه و یا فرار.  به عنوان یک " مونی " خلص و فداکار من تمام سعی ام بر این بود که با " برنامه نویس زدائی ام "  مبارزه کنم ولی اطلاعاتی که از تجربه اعضای سابق فرقه به من داده میشد در مغزم فرو می رفت. پس از چند روز پیاپی به این پی بردم که قضیه " شستشوی مغزی " توسط مائو تسه تانگ در مرکز آمـوزشی اش برای ارائه و آمـوزش سـیاست کمونیستی اش واقعآ چه بود!  کتاب آقای رابرت جـی لیفتون با عنوان:

  Thought Reform and the Psychology of Totalism” 

کمک کرد تا دریابم تمام تکنیک هائی که" مونیز" برای آموزش اعضای خود بکار می برد خیلی شبیه به تکنیکه ائی بود که برای "مغز شوئی" زندانیان سیاسی بکارگرفته میشد. نهایتا با مطالعه به این نتیجه رسیدم که نه تنها خودم وابسته به یک روش کنترل فکری شدم بلکه من نیز باعث جذب و نیروگیری افراد دیگر به "مونیز" شدم.

ادامه دارد

 

RELEASING THE BONDS

Empowering People to THink for Themselves

Part 2

 

Dinner led to longer meetings.  After an intense three-day "workshop," I became convinced that God wanted me to drop out of school, quit my job, turn over my bank account, and follow the "Mesiah," and my "tru father,"SUN Myung Moon. 

 With in few short weeks, I came to believe that Armageddon was at hand, that World War III wouldstart in 1977, and that we alone were personally responsible for defeating Satan and erecting the Kingdom of Heaven on earth.
I worked eighteen to twenty hours a day, seven days a week, fundraising, recruiting and indoctrinating new members, undertaking
public relations and political campaigns, and meeting regularly with Moon and his highest-ranking liutenants.  As an American,
I had no real power, just position.  The upper echelons of the hierarchy were composed exclusively of Korean and Japanese, with
the Korean in the position of the "master race."  Moon had moved to the United State, and he needed American front men who were
intelligent, passionate and dedicated.  Over a matter of months, I went from being founder of a recruiting front group, C.A.R.P., at
my former college, to the rank of Assistant Director of the Unification Church at National Headquarters in Manhattan.  I was highly praised by Moon
himself and one point was held up to the membership as a "model member."

Had it not been for a miracle, I might still be a cult member today.  In 1976, after three days without sleep, I nodded off at the wheel of a Moonie
fundraising van and crushed into the back of eighteen-wheeler.  This near-fatal accident gave my family the opportunity to help me leave the cult.  
At that time, the only means available to my parents was forceful rescue method called "deprogramming," which typically involves hilding the cult
member against his will.  On the second day of my deprogramming, I threatened my father with violence, at twhich point he broke down into tears, asking
me what I would have done if I were in his position.  His sincerity touched me and, for a brief moment, I was able to see from his prospective and feel his
pain.  I reluctantly agreed to meet with a team of former members for five days, without contacting the cult or trying to scape.

As a devoted Moonie, I did my best to fight the deprogramming process, but the information that was presented gradually began to sink in. In the days that
followed, I came to understand what "brainwashing" --as practiced by Mao Tse Tung in his Communist political"re-education"centres-- was alll about.
Robert Jay Lifton's Thought reform and the Psychology of Totalism (norton, 1961) helped me to realize that the techniques we used in the Moonies were so much
like those used to "brainwash"political prisoners.  Eventually, I came to the painful realization that I had not only been subjected to mind control process, but
that I had recruited others into the Moonis, too....
to be continued

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد