_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.de

www.iran-ghalam.de

که زین سانم آرزوست! (یاد دوست)

 

19.04.2008

میترا یوسفی

همزمان با یادواره ی سزاوار به قلم نویسنده ی توانا و خوش قریحه « بهزاد علیشاهی » در ره شاعر شوریده و مبارز دانا و دلاور « کمال رفعت صفایی»، صحنه ی شورانگیز و شجاعانه یی را شهادت می دهم که طی گذشت سالها، بامن و همراه من بوده است.

در اواخر سالهای 80 میلادی، ضمن قداره کشی های موسمی و تنبیهات آنچنانی اعضاء درفرانسه( که البته در عراق هم جریان داشت وبخشی ازسیستم سراسری و کلی!بود )، انتقاد بیرحمانه از خود و انتقاد بی شرمانه و غالبا اتهامات ناروا به دیگران، خلع مسئولیت و تنبیهات تشکیلاتی! توسری، توهین تا کشانیدن افراد به نهایت ضعف و تسلیم شدن به ماشین مغزشویی!

رجوی ها جهت تفرقه و نفاق و خلع سلاح کامل « کمال رفعت صفایی»، می خواستند تکه پاره یی به همسرش ببخشند و مسئولیتی! از قلمرو ناداشته به او بدهند. به وضوح بیاد دارم در همان سالن غذاخوری قلعه ی بدنام « اور » بود.«م» تبول دار برنامه های تروریستی رجوی در پاریس، به دنبال احتراز همسر وی از دگردیسی محنت بار زنی آزاده به کنیزی مریم رجوی در منجلاب فرقه، به اهانت ها برعلیه « کمال رفعت صفایی » پرداخت که همت همسرکمال، دست فراش برده داران را بست و هرگونه اهانت و توهین به رهبری ذلت و گمراهی برگشت.

همسر کمال سربلند و مغرور از افتخارات و خاصیت های قهرمانی همسرآزاده اش گفت و با همه ی ظرافت و دلشکستگی از آنچه مدتها بود بر همسرش می رفت، پشت فراش رجوی را به خاک برد.

صادقانه باید اعتراف کنم که من هم در آن جلسه ی نکبت بار و هم در تماس تلفنی خصوصی با بانوی وفادار به او گفتم اگرچه سخنانش بحق بود ولی نباید در جمعی می گفت که دسته یی دورتر از سازمان هم حضور داشته اند.

در حقیقت گناهی بود که ناخودآگاه مرتکب می شدم. یکی از ضعیف ترین نقاط شخصیت خویشتن را بارز می کردم واین، همان « ربذه » ی من است ( می گویند عثمان از ابوذر، منتقد گرانقدر خویش، تلخ ترین لحظات زندگی اورا پرسید، که « ابوذر» یادآور ایام« ربذه – محلی دوران زندگی پیش از گرویدن به اسلام»، گشت.

به آرزوی غلط و تزریق شده، می خواستم امین مجاهدین باشم. جدا از رعایت قوانین غیرانسانی که درآن مزرعه ی حیوانات دو پا، کاملا ناهنجار از روح انسانی؛ جریان داشت. و خوشبختانه درنهایت میسر نگشت.

من می توانستم شرف دوستی « کمال » بیابم که متاسفانه به جهت ضعف ها بازماندم. هرچند آنها از تجربه ی عراق که آخرین قدم جهنم رجوی ها بود برمی گشتند و من، تازه آستانه ی سقوط در جهنم و لمس آتش و عذاب بودم.

بدون تردید آگاه شدن « کمال» از عشق و عاطفه و پای فشاری همسرش برحق و حقانیت، مرهمی بر سینه ی او شد. سینه یی زخمی و جگرسوخته ی او از سرنوشت شوم همرهش « کمال رفعت صفایی » ( قربانی یکی از خودکشی های مشکوک) و همچنین آزارها برعلیه خویشتن! ودیگر روابط غیرانسانی درآن قلعه ی دورافتاده تحت حمایت صدام حسین!

همسر کمال فکر می کنم از بیادماندنی ترین شخصیت هایی است که تمهید تفرقه افکنی منافقانه رجوی ها را شکست و بی نتیجه گذاشت.نمی دانم آن یارباوفا و بانوی بلند بالا حالا کجاست وچه ها بر او و پسر کوچکش رفت. هیچ از دفاعیه

شورانگیر مادرش شنیده است ؟ یا همزمان با بیماری پدرش فرصتی در این سخن پیش آمد؟ هرچه بود و هست،به ابعاد نجومی و حساب مضاعف، بهتر و فراتر ازسقوط به سرنوشتی کنیزی دردستگاه شرم آور و آلوده ی رجوی ها. هرکجا هست خدایش نگهدار و بهترین ایام سزاوارش باد.

این یادآوری درتداعی حمایت ها ودلگرمی های خدیجه ی کبری نسبت به همسرش محمد مصطفی شوردیگری می گیرد.

وازاین سلاله ی شهبانوان ایرانی، بتول سلطانی نیز می آید که بدنبال گریز شجاعانه ی2006 از« قلعه سنگباران » و « دیو»اش، علیرغم « تابو » که جادوگران در خدمت « دیو» می بافتند و اقامت مشکل چادرنشینی وانتظارسخت سرنوشتی نامعلوم تا 2008. در خلق شگفتی برتر، شهبانوی ایرانی در پایان این دشواری ها، سرزمین متاسفانه در خون وجنگ و اشغال عراق را ترک نگفته و در کنار شکایت های رسمی و قانونی از فرقه یی که همسروفرزندانش را به گروگان گرفته است، تا توانست برای رهایی همسرگرفتارش از بردگی کوشید تا کجا این صبروبزرگواری، میوه دهد.

آری، اینست زن ایرانی! و از این سانم آرزوست!

مطالب دیگر از میترا یوسفی:

ــ « کاروان نوروزی »

 

 

سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد