_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

 ناسيوناليسم‌ ليبراليسم و قدرت

دكتر ناصر كاخساز

25.12.2006

از ميان سه انقلابِ پايان قرن هجدهم، انقلاب فرانسه بيش از دو انقلاب ديگر مفهوم ملت را آرماني كرد و به‌همين‌دليل تمايل به اغراق در مفهوم ملت را برگرفته از آن مي‌دانند. ناسيوناليسم به انقلاب فرانسه يا دست‌كم نيمي از حقيقت انقلاب فرانسه تكيه مي‌كند؛ يعني بر برافراشته‌شدنِ پرچم "تولد يك تولد"1. اغراق در مفهوم ملت با تكامل آزادي‌هاي اپوزيسيوني متعادل شد؛ يعني تكامل بعدي، اغراق آغازين را توجيه‌كرد.

نگرشِ ناسيوناليستي ولي از آن‌جايي‌كه بر پيامد‌هاي دموكراتيك انقلاب فرانسه تأكيد نمي‌كند، به مبالغه در مفهوم ملت گرفتار مي‌آيد؛ يعني ملت را به مفهومي پيشيني و متافيزيكي تبديل مي‌كند و آن‌را محركِ پويايي تاريخ مي‌شناسد؛ يعني به‌جاي اين‌كه مفهوم ملت را -كه به‌گفته‌ي ماكس وبر در اساس مفهومي ذهني و سوبژكتيو است- چارچوبي از آزادي‌هاي فردي و سياسي ببيند و از اين راه آن‌را عيني‌كند، بر تفكيك و تجزيه‌ي اين مفهوم از پلوراليسم سياسي پاي مي‌فشارد. اين ناشي از ناتواني از درك رابطه‌ي حقوقي دولت و ملت است؛ رابطه‌اي كه بدون آن، ملت حتي به مفهومي ساختگي تبديل مي‌شود؛ يعني ناسيوناليزم به‌جاي اين‌كه ملت را در شكل‌گيريِ اندام دموكراتيك دولت مدرن كشف‌كند، با نگرشِ ايدئولوژيكي شكلي آرماني به آن مي‌دهد.

ساختن يك مفهوم متافيزيكي از ملت، نتيجه‌ي جدا انگاشتن ملت از ساختار دموكراتيكِ دولت است. ‌ ‌

از طريق اين جدا انگاري گونه‌اي تضاد دروني ميان آزادي احزاب سياسي و قدرت حاكم به‌وجود مي‌آيد.

پيامد چنين نگرشي حل اين تضاد از طريق به‌كارگرفتن سلطه يا قيموميت برملت است و گريز‌ناپذير‌كردن استبداد سياسي و مقاومت در برابر روند مدرن‌شدن اقتصاد و اخلاق جامعه.

تعريف دقيق از ملت امكان‌پذير نيست مگر از راهِ شناختنِ شكل اِعمال حاكميت و سازماندهي قدرت.

به‌اين‌گونه مفهوم ملت با مفهوم "دولت-ملت" ‌ State nation به هستي مي‌آيد. دولت-ملت شكلِ به هستي آمدن ملت پس از انقلاب فرانسه است. مفهوم مخالفِ دولت-ملت، "فرهنگ-ملت" ‌ nation Kultur ‌است كه گرچه بر واقعيت‌هايي تاريخي مبتني است، ولي چون رابطه‌ي حقوقي دولت و ملت را ملاك اصلي شناخت ملت نمي‌داند، و عوامل فرهنگي، زباني، قومي يا نژادي را به‌جاي آن مي‌نشاند، پيامدهاي فاسدي به‌بار مي‌آورد.

‌رابطه‌ي حقوقي دولت و ملت رابطه‌اي مبتني بر قانون‌اساسي ليبراليِ پس از انقلاب فرانسه است كه دولت مدرن را همچون بستر موجوديت ملت در تاريخ به ثبت رسانيده است. ‌ ‌

در مفهوم "فرهنگ-ملت" رابطه‌ي جدايي‌ناپذير دولت با مفهوم ملت گم مي‌شود. براساس مفهوم دولت-ملت، "شوبرت" يا "موتسارت" اطريشي‌اند، درحالي‌كه مطابق مفهوم فرهنگ-ملت، آلماني‌اند.

مفهوم فرهنگ-ملت كه در مناطق آلمانيزبان، طرفداران فراواني داشت؛ پس از تجربه‌ي فاشيسم از رونق افتاد.

جامعه‌ي ايراني پس از اين تجارب جهاني، بايد مسأله‌ي مليت‌هاي خود را براساس مفهوم دولت-ملت يعني با اولويت ساختار حقوقي نسبت به عامل فرهنگي حل‌كند-مدل سوييس و آمريكا-در غيراين‌صورت دموكراسي و مدرنيته يعني تنوع‌خواهي پلوراليستي فرع بر وحدت‌گرايي قومي يا مذهبي يا قومي-مذهبي مي‌شود. ‌ ‌

اولويت رابطه‌ي حقوقي دولت و ملت به تحقق دموكراسي -يعني مدرنيته- مي‌انجامد و شهروندان آزاد به مفهوم ملت و حاكميت ملي هويت مي‌بخشند. ‌ ‌
هويتِ دموكراتيكِ مفهوم ملت، پسيني بودنِ آن را مشخص مي‌كند. همچنان كه ارنست رنان مي‌گويد: ملت يك Plebiszitاست؛ يعني مفهومي است كه در نتيجه‌ي تصميمِ روزبه‌روزِ مردم به‌وجود مي‌آيد.‌ ‌2‌ ‌پس ملت برآمد آگاهي و انتخاب مليِ جامعه‌ي مدرن است.‌

به‌گفته‌ي ك. و. دويچ آمريكايي، ملت فونكسيوني در چارچوب گذر به جامعه‌ي مدرن است و تمركز رابطه‌ي اقتصادي و اجتماعي در واحدي است كه آگاهانه تشكيل شده است.3

ملت به‌معناي مدرن آن پس از سه انقلاب پاياني قرن هجدهم به‌وجود مي‌آيد و مفهومي تاريخي و به‌بيان ديگر"مفهومي متأخر- "متأخر بر دولت- است.

ناسيوناليسم آن را پيشيني و اعتقادي مي‌كند و مفهومي اقتدارگرايانه از آن استخراج مي‌كند.

B.A.Andersonمي‌گويد: اين دولت‌ها و ناسيوناليسم‌ها هستند كه مفهوم ملت را به‌وجود مي‌آورند -و نه برعكس- پس ملت يك "اجتماع سياسي تصورشده"4‌ ‌است.

در نگرش غير‌تاريخي، ملت مستقل از دولت است؛ يعني مفهومي انتزاعي است. اگر دولت مدرن شكل موجوديت ملت باشد، ملت به دولت مدرن تأخر منطقي مي‌يابد و بر اين اساس دموكراسي گزير ناپذيرمي‌شود، چون دموكراسي چيزي جز چارچوب مناسبات مادي و معنوي اين دو مفهوم مدرن با يكديگر نيست.

تضاد تنگ‌نظري‌هاي مذهبي با ناسيوناليسم موقتي و گذرا است و در‌نهايت، تنگ‌نظري و بنيادگرايي ديني، از طريق تضاد با دموكراسي و بيگانگي با جهان به‌تدريج درخود فروكاهنده و ناسيوناليستي مي‌شود.

بنيادگرايي ديني كه به‌منظور يك‌دست‌كردن و خالص‌كردن ايدئولوژي ديني -اسلام ناب- با اختلاط ايدئولوژيكي مذهب با انديشه‌هاي چپ از سويي و ليبراليسم از سوي ديگر پيكار مي‌كرد، از اين نكته غفلت داشت كه اختلاط دين و سياست -اختلاط متافيزيك با فيزيك- ريشه‌ي اختلاط ايدئولوژيك است و كار عمده‌ي بنيادگرايي تنها اين بوده است كه ريشه‌ي اين اختلاط را از چپ به راست برگردانده است. ‌ ‌

از اين راه، بنيادگرايي ديني جاي جنبش ملي يعني جنبش لاييك و سراسري و همگاني مردم را به حكم طبيعت خود با ناسيوناليسم مذهبي پر مي‌كند. ‌ ‌

نظريه‌ي صدور انقلاب، مطلقاً تعارضي با اين سرنوشت طبيعي ندارد. دست بر قضا ناسيوناليسم هم همان‌گونه كه در تجربه‌ي فاشيسم ديده شد، به‌صدور انقلاب باور داشت. برعكس، ناسيوناليزمي كه زاده‌ي انقلاب فرانسه بود با پيامدهاي دموكراتيك خود، جنبش ناسيوناليستي را به جنبش ملي، يعني جنبشي براي همه‌ي مردم و همه‌ي احزاب آن‌ها تبديل‌كرد؛ و از اين راه، غرور ‌ La Ggrandnation ‌را به غرور اشتراك‌دهنده تبديل‌كرد.

ناسيوناليزم تنها هنگامي كه با ايدئولوژي‌هاي ديگر مخلوط مي‌شود، برخورد ايدئولوژيكي‌اش با مفهوم ملت تكامل پيدا مي‌كند. مانند "حزب ناسيونال-سوسياليستي كارگران آلمان" ‌ (NSDAP)‌كه تركيبي ناسيوناليستي، كارگري و سوسياليستي بود؛ يا حزب مذهبي ميزراشي ‌ (Mizrachi)‌در اسراييل كه در سال 1956 به همراهي يك جنبش كارگري، حزب ملي-مذهبي ميزراشي National Religi| Partei(‌ِ‌se)‌را به‌وجود آوردند. اختلاط وظايف مربوط به سياست و روحانيت ظاهراً ويژه‌ي كشورهاي اسلامي و يهودي است و مقاومت در برابر عرفي‌كردن -سكولاريزاسيون- يا مدرن‌كردن سياست است. ‌ ‌

نمونه‌ي ديگر آميزش ايدئولوژيكي را در گرايش‌هاي ناسيونال-سوسياليستي احزاب بعث مي‌توان ديد. كه آميزه‌اي از شكل‌گرايي ملي ‌و مذهبي و سوسياليستي هستند. شكل‌گرايي در اين سه ايدئولوژي، زمينه‌ي اين اشتراك و اختلاط است.

شكل‌گرايي مذهبي همان‌گونه كه در تحولات اخير در ايران ديده‌ايم، گرچه ظاهراً با ناسيوناليسم مخالف است؛ ولي در جريان تكامل خود به بهره‌اي كه از آن مي‌تواند ببرد، پي‌مي‌برد. ‌ ‌

برخلاف كشورهاي عربي كه همواره ناسيوناليسم و مذهب در آن‌ها، درهم تنيده بوده است، در ايران ميان گرايش‌هاي مذهبي و ملي، گونه‌اي دواليسم مدرن شكل‌گرفته بود؛ ايرانيان در مسجد يا منزل عبادت خود را به‌جا مي‌آوردند و در قهوه‌خانه شاهنامه‌خواني مي‌كردند.

اين دواليسم هم زمينه‌ي وحدت‌گرايي ناسيوناليستي و هم انحصارگرايي مذهبي را خشك مي‌كرد. ادبيات ايراني به‌اين‌دليل ادبياتي با ظرفيتي جهاني بود كه بين عرف و شرع خط تفكيك مي‌كشيد و از اين راه، انديشه‌ي ديني را بر بستر تاريخ ملي متحول مي‌ساخت.
‌ ‌
با تغذيه از اين خاستگاه فرهنگي است كه در ايران هرگز يك جنبش ناسيوناليستي گسترده به‌وجود نيامد و رزمندگان و روشن‌فكران انقلاب مشروطه به تجارب دموكراسي در غرب نيز علاقه‌مند بودند. اشتراك ناسيوناليسم با سياستِ مذهبي، مخالفت آن‌ها با دولت مدرن است كه متافيزيك آن‌ها را سست مي‌كند؛ متافيزيكي كه آميزه‌اي از وهم و وابستگي به شكل است و اين از قاعده‌ناپذيري ريتواليسم مذهبي و ناسيوناليستي برمي‌خيزد كه خود را موظف به پذيرش هيچ شكل شناخته‌شده‌ي دولتي نمي‌داند و به برتري‌طلبي، ويژه‌انگاشتن خود و انحصار حقيقت به خود مي‌گرايد و ميان دو ضمير "ما" و "ديگران" تضادي آشتي‌ناپذير حاكم مي‌كند.

حاكميت ملي با حاكميت ناسيوناليستي تفاوت دارد، حزب ملي هم با حزب ناسيوناليستي متفاوت است. اما در مواردي اصطلاح ناسيوناليسم به‌معناي مثبت به‌كار رفته است؛ مثلا در حزب كنگره‌ي هند، به‌خاطر مبارزه با استعمار انگليس و مبارزه با ساختارهاي عقب‌مانده‌ي ماقبل فئودالي، اين اصطلاح گاه كاربرد داشته است. حزب ملت ايرانِ زنده‌ياد داريوش فروهر نيز با وجود علايق ناسيوناليستي، به‌خاطر اولويت‌دادن به انديشه‌ي مصدقي و پلوراليستي، يك حزب ملي است و نه ناسيوناليستي. از سوي ديگر، يك حزب چپ يا يك جريان مذهبي-سياسي كه ساختار حقوقي دولت ملي، يعني دموكراسي پلوراليستي را نمي‌پذيرد يا با آن برخورد تاكتيكي مي‌كند، نمي‌تواند به ناسيوناليست نبودن خود مباهيباشد؛ مانند جرياناتي كه از دولت ملي در دوران نهضت ملي در ايرن حمايت موقتي مي‌كردند تا بعد در راه استقرار يك دولت سوسياليستي يا مذهبي آن‌را به ‌زير كشند.

علت اين‌كه بر دولت، به‌عنوان يك ساختار حقوقي تأكيد مي‌كنم اين است كه از سويي تنها در اين ساختار است كه پلوراليسم، يعني آزادي همه‌ي احزاب سياسي، تحقق مي‌يابد و از سوي ديگر مفهوم ملت تنها در اين ساختار، پلوراليستي يعني عيني مي‌شود و اين بنياد تئوري مشروعيت حقوقي است.

گرايش ذاتي دولت ملي به دموكراسي و دولت غيرايدئولوژيك، تمايز ديگر آن از دولت ناسيوناليستي است. ‌ ‌

جنبش ملي، ناسيوناليسم را نسبي و كم‌اثر مي‌كند. تضمين آزادي در سازمان‌دادن مخالفت با هر اعتقاد يا هر قدرتي، مضمون قانون‌اساسي ملي است.
به‌اين‌ترتيب امروز تفكيك‌كردنِ ملت از دولتِ مدرن ناممكن است؛ يعني مفهوم ملي در تجزيه‌ي قدرت -و نه در تمركز آن در دست گروهي ناسيوناليستي يا مذهبي يا چپ- تكامل يافته است.‌

پوشش ملي، پوشش عمومي است؛ بنابراين بايد اعتقادهاي گوناگون را در بر بگيرد و به وحدت‌گرايي اعتقادي باور ندارد. ‌ ‌

پوشانندگي ملي همان دموكراسي است. اما دولت‌هاي ناسيوناليستي يا مذهبي يا به‌هرحال اعتقادي، به‌خاطر اعتقاد به وحدت، ناتوان از نسبي‌كردن اعتقاد خود هستند و به‌همين‌دليل با اعتقادهاي ديگر بيگانه‌اند. ‌

دولت‌هاي اعتقادي گاه براي حفظ حكومت خود ناچار از بهره‌گيري از گرايش‌هاي ملي مي‌شوند5‌ ‌ولي اين گرايش‌ها را از تحول دموكراتيك جدا مي‌كنند و اين به اختلاط ايدئولوژيكي مي‌انجامد؛ اختلاطي كه هدف آن تمركز قدرت در دست‌هايي محدود است. دين حقانيت تاريخي دارد و جزيي از تاريخ، فرهنگ و تمدن بشري است و نه محرك و مضمون و غايت تمدن انساني. با سازش مذهب و عرف، اختلاط ايدئولوژيكي محدود مي‌شود. محدوديتي كه از طريق رشد ليبراليسم و حقوق‌بشر تضمين مي‌گردد. ‌

مفهوم ليبراليسم نيز مثل هر اعتقاد ديگري باعث گسترش پلوراليسم نسبي مي‌شود. ليبراليسم پس از انقلاب فرانسه هم به ناسيوناليسم تعادل بخشيد؛ يعني امكان رشد مسلكي آن را كاهش داد، و در تمايل به خرد و ترديد در ايدئولوژي‌ها و اعتقادهاي افراط‌گرا تجلي يافت تا آن‌ها را به دوران كم يا بيش پختگي‌شان برساند.

ليبراليسم نه‌تنها خطر جدايي‌افكندن ميان ملت‌گرايي و دموكراسي را در انقلاب فرانسه منتفي‌كرد بلكه همچنين در جلوگيري از افراط و نسبي‌كردن گرايش‌ها نيز بي‌تأثير نبود.

طرفداري يك سوسياليست مدرن از گسترش ليبراليسم در جامعه، هنگامي كه يك مذهب غيرليبراليستي -غيرميانه‌روـ براي ايران خطر مي‌آفريند، طبيعي است. ‌ ‌

تضاد ليبراليسم با سوسياليسم، بيش‌تر در نگاه به شكل و شيوه‌ي اعمال قدرت متجلي مي‌شود. ليبراليسم با تمركز قدرت دولتي و مسلكي ناهماهنگ است و قدرت‌گرايي مذهبي، ناسيوناليستي و سوسياليستي در تضاد با آن مشترك‌اند؛ يعني نقطه‌ي اشتراك هر سه انديشه‌ي سنتي، طرفداري آن‌ها از مفهوم "دولتاقتدارگرا" است.

دولت اقتدارگرا(‌Obrigkeitsstaat) دولتي است كه در اِعمال سلطه بر جامعه‌ي مدني موفق است -مانند دولت‌هاي بيسمارك و رضاخان- و به ايدئولوژي يا اقتصاد يا آميزه‌ي آن‌ها بيش از آزادي‌هاي مدني، سياسي و حزبي بها مي‌دهد.

امروز ولي ليبراليسم مذهبي جايگزين اقتدارگرايي مذهبي شدهاست؛ جنبش ملي جايگزين ناسيوناليسم شده است؛ و به‌جاي سوسياليسم سنتي، اعتقاد‌گرا و قدرت مدار، سوسيال دموكراسي مي‌نشيند؛ كه ديگر به "دولت سوسياليستي" باور ندارد.

دولت سوسياليستي در گذشته در مقايسه با "دولت مقتدر" پيشرفته‌تر بود. امروز ولي با گسترش روزافزون دموكراسي، طرفداري از مفهوم دولت سوسياليستي، طرفداري از مفهوم عقب‌مانده‌تري است، بنابراين دولت سوسياليستي براي باقي‌ماندن ناچار است به قدرت تكيه‌كند. اگر هم دولت سوسياليستي بخواهد گونه‌اي پلوراليسم حزبي به‌وجود بياورد، نمي‌تواند بقاي خود را در انتخابات سال‌هاي بعد تضمين‌كند. درست از همين پايگاه نظري است كه سوسياليسم سنتي به‌هرحال با ليبراليسم تضادي :سخت‌ريشه" ‌دارد؛ اما اگر دولت سوسياليستي، پس از انتخابات آزاد به زيان خود كنار برود ولي دوباره براي موفقيت بعدي خود مبارزه‌كند، دراين‌صورت همين نظم پلوراليستي موجود را پذيرفته است، نه اين‌كه خالق پلوراليسم ديگري شده باشد. پلوراليسم ديگر اساساً اتوپياست. پس اگر نظم پلوراليستي يعني روتاسيون دايمي قدرت را قبول‌كند، نظم دولت مدرن را به‌جاي دولت سوسياليستي پذيرفته است.

برخورد سوسياليست‌هاي امروزي به‌سبب باورنداشتن به دولت سوسياليستي، نسبت به ليبراليسم، نرم و نسبت به بينادگرايي، سخت شده است.

در چارچوب اين تحليل، ضرورت ليبرالي‌شدن انديشه‌ي مذهبي در ايران، مسأله‌ي شماره يك جامعه‌ي امروز ما شناخته مي‌شود.

مشكل اپوزيسيون مذهبي اما اين است كه جرأت تحول ليبراليستي را ندارد. برخوردهاي سوسياليسم سنتي عليه ليبراليسم نيز اپوزيسيون مذهبي را از ليبراليسم بيش‌تر مي‌هراساند.

دورشدن انديشه‌ي مذهبي از ليبراليسم به‌معناي دورشدن او از پلوراليسم احزاب سياسي است كه با نزديك‌شدن بيش‌تر او به بنيادگرايي همراه است.

و اين، گرايش ضد ليبرالي، سوسياليسم سنتي را نيز تقويت مي‌كند، بدون اين‌كه اين دو گرايش را اساساً به‌هم نزديك‌كند.

نفي ليبراليسم در جامعه‌ي كنوني ايران از ويژگي تركيب‌گرايي انديشه‌هاي چپ و مذهبي بر‌مي‌خيزد؛ درحالي‌كه يك سوسياليست مي‌تواند با كاربست‌هاي نئوليبراليستي موافق نباشد اما در حوزه‌ي آزادي‌هاي سياسي و احزاب، انديشه‌ي ليبرال را انديشه‌ي آزادي‌خواه بداند؛ گرچه در حوزه‌ي سياست اقتصادي و اخلاق از سوسياليسم جانبداري مي‌كند. ‌ ‌

با اين تفكيك‌گرايي است كه شيوه‌ي نگاه من به سياست در ايران شكل مي‌گيرد؛ وگرنه بدون آن در جامعه‌اي كه استعداد نيرومند ايدئولوژيكي، اعتقادي و اتوپيايي دارد، آدم هميشه در خطر گرايش ناآگاهانه به بنيادگرايي قرار دارد.

تركيب‌گرايي اعتقادي چپ و مذهبي، از تفكيك ناتوان و به تركيب علاقه‌مند است؛ چرا كه يكدست‌كردن، همواره آسان‌تر است از تفكيك‌كردن، كه مستلزم پيچيدگي فرهنگي بيش‌تري است.

ذهن ساده‌ي اعتقادي، از تفكيك‌گرايي بالا سوسيال-ليبراليسم را مي‌فهمد، بدون اين‌كه توجه‌كند كه سوسيال-ليبراليسم به‌معناي سازش با ايدئولوژي بورژوازي است؛ درحالي‌كه سوسيال-دموكراسي با فرهنگِ پلوراليستي و ليبرالِ بورژوازي سازش مي‌كند نه با ايدئولوژي سرمايه‌داري. قشري‌گرايي مذهبي برعكس، طرفدار سرمايه‌داري و مخالف بورژوازي است.

واقعيتي كه توسط انديشه‌ي چپ و مذهبي در جامعه‌ي ايران ناديده مي‌ماند اين است كه جامعه‌ي ايران يا نظمي ليبرالي مي‌پذيرد يا بنيادگرا مي‌شود و انتخاب سومي وجود ندارد. سوسياليسم نيز تنها در يك نظم ليبرالي -مانند اروپا- رشد مي‌كند و مدرن مي‌شود.

هر دو انديشه‌ي چپ و مذهبي كه در تركيب‌گرايي مشتركند نسبت به ليبراليسم دچار پيش‌داوري هستند و با آن بيش‌تر مخالف‌اند تا با بنيادگرايي.

مخالفت با ليبراليسم، مخالفت با انديشه‌اي است كه از انقلاب فرانسه يك تجربه‌ي موفق پلوراليستي بيرون آورد. ‌ ‌

بدون ليبراليسم، انقلاب فرانسه آزادي را در پيشگاه وحدت‌گرايي اعتقادي و ناسيوناليستي قرباني مي‌كرد. ‌ ‌

اولين گام در راه تكامل اجتماعي هماهنگ‌كردن آن با مسير آزادي‌خواهي است. اگر ليبراليسم در تاريخ، تعصب مذهبي و ناسيوناليستي را كاهش داده است؛ چرا بايد دموكراتيسم را برابرنهاد آن كرد؟ ‌ ‌

نشانه‌ي عدم تعادل جامعه اين است كه دموكرات‌هاي مخالف دموكراسي، در هيأت طرفداران عدالت اجتماعي متجلي هستند و "ليبرال" در ميان آنان صفت مذمومي است.

دموكرات‌هاي گوناگون چنين جامعه‌اي به‌علت برخورداري از پايگاه‌هاي اجتماعي گوناگون، با يكديگر در حال ستيزند و اتحاد آن‌ها با يكديگر ناممكن است؛ و مخالفت مشترك آن‌ها با حاكميت نيز به نتيجه نمي‌رسد. چرا كه دموكراتيسم ضد ليبرال آن‌چنان از ابهام برخوردار است كه حاكميت هم مي‌تواند سهمي از آن داشته باشد. دموكراتيسم ضد ليبرال با ضد ليبراليسم دولت اعتقادي، مرز مشخصي ندارد؛ و اين گرايشِ دموكرات‌هاي گوناگون را به‌نظريه‌ي وحدت، كه يك نظريه‌ي ماقبل مدرن، سنتي و نافي دموكراسي است، نيز نشان مي‌دهد.

به‌همين‌سبب است كه اين دموكرات‌ها با بنياد‌گرايان زبان مشترك دارند و از واژه‌هاي مشترك سياسي استفاده مي‌كنند؛ يعني هنوز به سعادت "توده‌ها" و "خلق‌ها" يعني به سعادت كليت‌ها باور دارند و با تجزيه‌ي اين كليت‌ها مخالف هستند. تئوري وحدت نتيجه‌ي كاربرد اين واژه‌هاست.

پس يك دموكرات امروز از مواريث ليبرالي سه انقلاب پاياني قرن هجدهم دفاع مي‌كند و انديشه‌ي دموكراتيك او در دفاع از منافع اقتصادي قشرهاي پايين به اين دفاع خللي وارد نمي‌آورد. ‌ ‌

بنابراين مرزهاي اختلاف و اشتراك با ليبراليسم روشن است. اين روشني تئوري وحدت را -كه در فضايي از ابهام آگاهانه (دوكتا ايگنورانسيا)6‌ ‌يا ناداني به عمد تحقق مي‌پذيرد- از كار مي‌اندازد. ‌

بعد از بي‌اعتبارشدن تئوري وحدت، تئوري انقلاب از كار افتاده و منسوخ مي‌شود؛ چرا كه وحدت ستون تئوري انقلاب است.


پي‌نوشت‌ها: ‌ ‌
1.‌ ‌‌‌ Nasciدر لاتين به‌معناي متولدشدن است.

2. Handwörterbuch des politischen systems der Bundesrepublik

3. Handwörterbuch des politischen systems der Bundesrepublik

4.Vorgestellte politische Gemeinschaft Imagines Community



5.‌ ‌در كشورهاي سوسياليستي نيز براي اين‌كه با گذشت زمان به ناگزيربودنِ زندگي در واحد ملي پي‌بردند، بسياري از نهادها پسوند ملي گرفتند ولي به‌دليل نفي پلوراليسم سياسي و حفظ اولويت ايدئولوژيكي گرايش ملي به گرايش ناسيوناليستي تبديل شد.

6.‌ ‌رابطه‌ي تئوري وحدت با تئوري دوكتا ايگنو رانسيا (‌(Dockta ignorantcia به‌اين‌گونه قابل توضيح است كه طرفداران وحدت، گاه حتي مي‌دانند كه عمر تئوري وحدت به پايان رسيده است و اين را نيز مي‌دانند كه وحدت پهنه‌اي است كه ورود به آن بي‌نتيجه يا حتي مخرب است، با اين‌همه به اين پهنه وارد مي‌شوند؛ يعني رابطه‌ي آنان با وحدت در حوزه‌ي خِرَد سياسي نيست و اين متأسفانه طبيعت فعاليت سياسي است. احسان طبري در دوران رونق سياست اتحاد با جمهوري اسلامي در نشستي گفته بود: احتمال دارد كه ما به‌خاطر اين سياست همگي نابود شويم... باري، تجاهل است كه به وحدت نيرو مي‌دهد.

اهميت عملي تحليلي كه در بالا ارايه‌كردم اين است كه نشان مي‌دهد كه در ايران طرفداران سازش با محافظه‌كاران شكوفايي فرهنگي را دشوار مي‌سازند.
در اروپا نزديكي با محافظه‌كاران به‌اين‌دليل درست بود كه فرهنگ ليبرالي گسترده بود و در بسياري از پهنه‌ها محافظه‌كاران از چپ‌هاي "جوامع مرسوم" پيشرفته‌تر بودند.

*‌ پژوهشگر و نويسنده‌ي مقيم آلمان

 سایت قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد