_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

 

نامه های دو دوست

نامه شماره 16 به دکتر مسعود بنی صدر

به نقل از سایت دکتر مسعود بنی صدر

14.01.2007

4 ژانویه 2007

مسعود جان سلام

انشاء الله خوب و خوش و سالم هستی. حال من هم بحمد الله خوب است. عید قربان را البته با چند روز تأخیر و همچنین عید غدیر خم را، خصوصا به تو که سید هستی، تبریک میگویم.

نامه دیگری از رامین در جواب نامه ام دریافت کرده ام که جوابی مجددا برایش نوشته ام که برایت ارسال میکنم. بهرحال مسائلی که او در نامه اش مطرح کرده است واقعی است و در ذهن خیلی ها وجود دارد یا در هر صورت سازمان این موارد را در اذهان کاشته است و باید جواب مستدل و قانع کننده داد. اگر خودت نکته ای در این خصوص داری حتما برایم بنویس. دو متن هم در خصوص فرقه ها ترجمه کرده ام که به نظرم قابل استفاده برای عموم است که برایت همراه با این نامه ارسال میکنم.

اخیرا مطالب زیادی در خصوص فرقه ها به دستم رسیده است که مشغول مطالعه هستم و با تعدادی از ارگان های تخصصی فرقه هم میخواهم اگر خدا بخواهد مکاتبه کنم. ترجمه بخش سوم کتاب "فرقه ها در میان ما" هم هنوز مانده و تمام نشده است. اما چند مطلب جدید دارم که فکر میکنم بهتر باشد اول آنها را ترجمه کنم. یک پدیده مهم فرقه ای که خیلی از ارگان های ضد فرقه به آن اشاره میکنند مقوله خود سوزی است. این ارگان ها خود کشی و علی الخصوص خود سوزی را عموما و بطور کلی یک پدیده منتج از روابط فرقه ای می دانند که فرد در بن بست مطلق پدید آمده از تعالیم فرقه به این کار دست میزند. در دنیای امروز متأسفانه قوانین در خصوص فرقه ها خیلی ناقص هستند و مشکل اینجاست که کسانی که خود تجربه فرقه را نداشته باشند اصلا متوجه موضوع نمیشوند و فرقی بین جرم انجام شده از جانب یک فرد گرفتار در فرقه با یک فرد آزاد نمی بینند. تا جایی که اطلاع دارم خیلی ها در آمریکا تلاش میکنند تا قوانینی در خصوص محدود کردن فرقه های افراطی به تصویب برسانند.

* * * * *

بحث روز البته همانطور که اشاره کردی اعدام صدام حسین است. من وقتی خبر را شنیدم فوق العاده متأسف شدم. بهرحال از نظر بسیاری از افراد او یک جنایتکار بود و باید به سزای اعمالش میرسید ولی از نظر من مجازات مجرم آنهم به این شکل هیچگاه هیچ مسئله ای را حل نکرده و نمیکند. صدام حسین باید زنده می ماند و حفظ میشد چون او بخشی از تاریخ شفاهی عراق بود. متأسفانه این بخش از حساسترین مقطع تاریخ عراق که اتفاقا قویا به تاریخ ایران گره خورده بود با خود صدام به گور برده شد. او باید حرف میزد و می نوشت و حقایق را بازگو میکرد. در یک دادگاه به شکلی که برگزار شد و تمامی فیلم هایش هم با سانسور آمریکایی ها بیرون داده شد قطعا چیزی روشن نمیشود. او میتوانست به هزاران سؤال جواب بدهد و تجربه ای برای آیندگان باقی بگذارد. به او باید اجازه داده میشد حتی از موضع دفاع از خودش چندین کتاب نوشته و بیرون بدهد تا در دسترس عموم قرار بگیرد. متأسفانه حس انتقام جوئی که در خصوص کشور خودمان هم در هر دو طرف مرز بی داد میکند باعث میشود که برخی موضوعات از چهارچوب منطق خارج شده و به کینه کشی و خون خواهی و خون ریزی، بدون در نظر گرفتن منافع خلق، تبدیل شود. اینکه صدام حسین جنایتکار بود حرفی نیست و اینکه مستحق اعدام بود هم شاید حرف حقی باشد ولی حق بالاتری این وسط از بین رفت و آن حق تاریخ بود که متأسفانه کسی به آن توجه نداشت و یا شاید عمدی در کار بود که حق تاریخ نادیده گرفته شود چون به نفع بعضی ها نبود.  

در خصوص اعدام صدام حسین انعکاسی از اطلاعیه دبیرخانه شورای ملی مقاومت دیدم که بسیار جالب بود. در اطلاعیه تأکید شده بود که شورای ملی مقاومت، یا حداقل دبیر خانه آن که در دست سازمان مجاهدین خلق است، اساسا با حکم اعدام مخالف است. حقا جای تبریک دارد. ولی در عین حال گفته شده بود که مسئله صدام فقط به مردم عراق ربط دارد. من نفهمیدم که چطور 5 میلیون و 200 هزار عراقی میتوانند برای حکومت آینده ایران طومار امضا کنند و آلترناتیو مشخص نمایند اما مردم ایران که قربانیان اصلی تجاوزگری صدام حسین بوده اند حتی حق طرح یک شکایت در دادگاه وی را هم ندارند.  

* * * * *

چندی پیش ترجمه مطلبی از جواد دبیران از دفتر نمایندگی شورای ملی مقاومت در برلین که تحت عنوان "عشق دو طرفه"، تولید شده به تاریخ دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۵، در سایت همبستگی ملی درج شده بود را دیدم که ظاهرا عطف به مقاله ”آنهايی كه با آلبوم سیاه در راهند”، بقلم بهمن نیرومند مندرج در تاگس سايتونگ 13 دسامبر 2006، نوشته شده بود. جواد در مطلب مربوطه مینویسد که: "هنگامی كه دادگاه اروپا به شكايت مجاهدین علیه شورای وزیران اتحادیه اروپا حق داد و نامگذاری این سازمان در لیست تروریستی را مغایر قانون اعلام كرد، . . . روز بعد تنها دو واکنش منفی مشاهده شدند: يكي از سوي حسيني سخنگوی وزارت خارجه ملايان و ديگري مقاله ای در تاگس سايتونگ با عنوان ”آنهايی كه با آلبوم سیاه در راهند”.

واقعاً نمیدانم آیا مسئولین سازمان اخبار را نمیخوانند یا فکر میکنند که دیگران نمیخوانند. اولین واکنش بلافاصله بعد از حکم دادگاه لوگزامبورگ مربوط به وزارت خارجه انگلستان بود که صراحتا اعلام کرده بود که نام سازمان مجاهدین خلق در لیست سازمان های ممنوعه تروریستی باقی خواهد ماند. واکنش دیگر مربوط به معاون وزیر خارجه آمریکا در امور خاور نزدیک بود که تصریح کرده بود که سازمان مجاهدین خلق یک سازمان تروریستی است. مسئولین فعلی کشور عراق و جداشدگان سازمان هم که دیگر جای خود دارند. واکنش هایی که جواد به آنها اشاره کرده است اتفاقا جزو آخرین واکنش ها به حکم دادگاه بود. من در زندان همینقدرش را خبر دارم نمیدانم چطور دفتر نمایندگی شورا در برلین خبر ندارد. حالا خودت فرض کن که اگر من یک نامه برای جواد دبیران از سر خیر خواهی بنویسم و بگویم که دروغ به این روشنی برای خود سازمان خوب نیست و ارزش و اعتبار سازمان را پائین خواهد آورد، آنوقت بلافاصله مینویسند که فلانی منشی و تایپیست وزارت اطلاعات شده است.

* * * * *

در خصوص نحوه برخورد با سازمان مجاهدین خلق نکته ای به نظرم رسیده است که مدتی است میخواهم با خودت در میان بگذارم. آنطور که دیده ام برخورد جداشدگان و منتقدین سازمان با سازمان مجاهدین خلق درست مانند برخورد خود سازمان با رژیم است و حتی از همان فرهنگ استفاده میکنند. به عقیده من نحوه برخورد باید از نوع اصلاح طلبان در داخل کشور با رژیم باشد. یعنی انگشت روی مسائل اصلی گذاشته شود و عیب جوبی بی مورد نشود و نقاط مثبت و منفی با هم گفته شود. مثلا من عقیده دارم که باید تمامی مخالفین و منتقدین سازمان و خصوصا جداشدگان نسبت به دستگیری و محاکمه خانم مریم رجوی به آن شکل معترض میشدند و خواهان اجرای عدالت میگردیدند. یا مثلا اگر نام سازمان مجاهدین خلق بدون دادن فرصت به سازمان برای ارائه ادله در لیست تروریستی گنجانده شده است، باید چه در آمریکا و چه در انگلستان یا اروپا این فرصت و این حق به سازمان داده شود. من معتقدم که نه تنها نباید پارلمانتر های اروپایی و آمریکائی را از ارتباط با سازمان یا دعوت خانم مریم رجوی به مجالس خود پرهیز داد بلکه باید آنها را تشویق کرد تا این کار را بیشتر انجام دهند. ای کاش یک روز خانم مریم رجوی به کاخ الیزه یا کاخ سفید دعوت شود. اما در کنار آن باید از دعوت کنندگان خواست تا روی وی تأثیر گذاشته و خانم رجوی را به پذیرش استانداردهای دنیای نوین تشویق کنند تا سازمان خود را مثل فرقه های مسیحی قرون گذشته اداره ننماید. اگر امکانش را داشتم طوماری برای امضا میگذاشتم تا جداشدگان ثبت نام کرده و خواهان گفتگوی مستقیم با خانم مریم رجوی شوند تا از نزدیک علت جدا شدن خود و انتقادات و اشکالاتشان را مطرح نمایند. البته هرگونه شرطی را نیز به غیر از قبول تام و تمام سیاست ها و عملکردهای سازمان از قبل می پذیرفتم.

* * * * *

یک بحث مهم در حال حاضر که در واقع ترجیع بند تمامی بحث های سازمان شده است داستان وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی است. پر واضح است که این ارگان که مسئولیت حفظ امنیت نظام را به عهده دارد از هر امکانی برای محدود کردن سازمان مجاهدین خلق که آنرا یک تهدید امنیتی به حساب می آورد استفاده مینماید. اما سازمان واقعا شورش را در آورده است و چنان ابر قدرتی از این تشکیلات ساخته است که گویی هیچکس در هیچ کجای عالم بدون هدایت این ارگان حرفی در مخالفت با سازمان نمیزند. البته این شگرد بسیاری از فرقه هاست که همیشه مفری برای خود پیدا میکنند تا پاسخگو نباشند. آیا تابحال مشاهده کرده ای که اساسا سازمان به هر انتقادی ولو خیلی نرم و ملایم پاسخ داده باشد. برخورد سازمان به این شکل است که یا اصلا به روی مبارک نمی آورد و یا فورا برچسب خیانت و مزدوری می چسباند و دست آخر هم میگوید که کارمند مواجب بگیر وزارت اطلاعات و شکنجه گر اوین شده است. حرف من اینست که اصلا فرض بگیریم که این انتقادات تماما توسط شخص وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی مطرح شده باشند. سازمان جواب مشخص به انتقاد مشخص بدهد و با دلیل و برهان اشکالات طرح شده را رد کند. مردم هم حتما عقلشان میرسد و میخوانند و خودشان بد و خوب را از هم تمیز داده و انتخاب میکنند و تصمیم میگیرند. امری که در همه جای دنیا رسم است. ولی سازمان هرگز به چنین قاعده ای تن نمیدهد. بهرحال اشکال ندارد و نباید کسی از میدان در برود و مرعوب شانتاژ سازمان بشود. باید آنقدر گفت و آنقدر نوشت تا مجبور به پاسخگویی شود و به قواعد دموکراتیک دنیای مدرن تن بدهد. البته به شرطی که خودمان از این قواعد تخطی نکنیم و حوصله داشته باشیم و از بحث منطقی خارج نشویم. 

* * * * *

موضوع دیگری که به حق به آن اشاره کردی بده و بستان های نامرئی بین جریانات افراطی در دو طرف مرز است. بعضی اوقات آنها حتی ادبیات و انشای کاملا مشترکی را بکار برده و با موضعگیری های خود سبب تقویت یکدیگر میشوند. گویی هر وقت یکی در تنگنا قرار میگیرد دیگری از آن طرف مرز به کمکش شتافته و از مهلکه نجاتش میدهد. آنها قویا با جریانات معتدل و میانه مخالف بوده و سعی در سرکوب آنان می نمایند. در سازمان مجاهدین خلق کما اینکه در برخی از جریانات افراطی این طرف مرز میانه روی معادل فحش و ناسزا بوده و اساسا جرم تلقی میشود. دادن شعارهای افراطی و سعی در برهم زدن نظم و ایجاد آشوب و بلوا هم خود از نمودهای فرقه ای است. تنها کسانی که استدلال قوی ندارند و نمیتوانند با منطق کارشان را پیش ببرند تلاش میکنند تا فضا را هیجانی و متلاطم نمایند.

دیگر خداحافظی میکنم و امیدوارم که هر چه زودتر سلامت و بهبود خود را باز یابی.

به امید دیدار

ابراهیم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاسخ به نامه شانزده 2007/1/14

 

ابراهيم عزيز با سلام و تبريک متقابل بخاطر اعياد قربان و قدير و تشکر از مطالب ارساليت.

 

عيد غدير ، يکي از اعيادیست که همواره مرا به فکر واميدارد. نه به خاطر بحثي تاريخي بين شيعه و سني بر سر صحت و يا عدم صحت حديث منتسبه به پيامبر در چنين روزی، بلکه بر خورد حضرت علي با وصيت پيامبر در امر ولايت و خلافت. بگذار برای لحظاتي آنچه که اهل تسنن در مورد اين حديث ميگويند و اينکه ساير مسلمانان و بخصوص صحابه پيامبر با اين وصيت چگونه برخورد کردند را بکناری نهاده و فقط به اقوال شيعه بپردازيم و به امام و نحوه برخورد وی با آن بنگريم. بسياری از شيعيان ولايت و خلافت را حق امام دانسته و اينکه وی بخاطر حفظ وحدت جامعه نو پای اسلامي از حق خود گذشت. اگر ولايت را و وصيت پيامبر را بشکل حق نگاه کنيم، شايد اين تحليل درست باشد و في الواقع امام از حقي از خود بخاطر ديگری بنا به مصلحت گذشت کرده است. اما بنظر من حديث پيامبر در چنين روزی اگر برای ساير مسلمين جنبه وصيت و توصيه داشته که ميتوانستند آنرا پذيرفته و امام را به خلافت خود برگزينند و يا آن کنند که کردند، به يکطرف و اينکه امام چگونه با اين مسئوليت (و نه حق و يا حداقل فقط حق) برخورد کرد بنظر من مهمترين موضوع قابل بررسي است. سئوالي که همواره در ذهن من بوده و هست، اينستکه آيا با مسئوليت، آنهم مسئوليتي که از جانب پيامبر و حتي شايد خود خدا بگردن انسان نهاده شده است، ميتوان با مصلحت برخورد کرد؟ و في المثل گفت که بخاطر مصلحت امت اسلامي، امام اين مسئوليت را بفراموشي سپرد. اين چه مصلحتي است که امام ميتواند آنرا تشخيص دهد، و پيامبر با تکيه به وحي و علم غيب، مدتي کوتاه قبل از آن نتوانست تشخيص دهد؟ پس من نه بحث حق را قبول دارم که ولايت را امتياز شخصي و مثل امروزه کار پر طمطراق و پردرآمدی، شامل منافع مادی و تشخصي برای فرد ميبيند، و نه امام را کسي ميدانم که بخاطر مصلحت، حتي مصلحت کل امت اسلامي شانه از زير مسئوليتي که پيامبر به وی سپرده است خالي نموده و يا تشخيص پيامبر را به اما و اگر مشروط نمايد. به اعتقاد من پاسخ اين معما در يک چيز است و آن تشخيص فهم امام از حق مردم است. پيامبر بعنوان نبي و ولي امت اسلامي مسئول است که به مردم وصيت کند و نصيحت نمايد که چه کسي را به عنوان خليفه خود برگزينند. اما اين حق امت و مردم است که به اين وصيت عمل نمايند و يا نه (حق اراده و انتخاب آزاد داده شده از جانب خدا به انسان، تا آن حد که حتي آزاد است بين افکار شيطاني و الهي هر کدام را که خواست برگزيند و طبعا" مسئول عواقب آن انتخاب نيز بگردد.). و اين چيزی است که به اعتقاد من مانع از آن شد که امام شمشير برداشته و برای انجام مسئوليتش در قبال وصيت پيامبر قيام نمايد. کما  اينکه بعد از کشته شدن عثمان هم اگر درست بخاطرم باشد در خطبه ای ميگويد که خلافت را به آن دليل قبول ميکند که آن مردم در کنار درب خانه اش تجمع کرده و ميخواهند به هر قيمتي با او بيعت نمايند و نه آنکه خلافت حقش است و يا مسئوليتش. از دوستي شنيدم که گوئي حتي حديثي از جانب امام در همين مورد وجود  دارد که بعد از انتخاب ابوبکر به خلافت ميگويد که اگر حتي چهل نفر تجمع کرده و خواهان خلافت من ميشدند، به آن امر و انجام مسئوليتم قيام ميکردم. (روی عدد 40 و کل اين حديث و نحوه طرح آن شک دارم، اگر با آن و يا مشابه اش برخوردی داشتي خيلي ممنون ميشوم که درست آنرا برايم بنويسي.) بهر صورت آنچه که برای من باعث افتخار است اين است که چگونه اسلام و امامان ما از همان آغاز جايگاه خاصي برای حق مردم در امر حکومت و ولايت قائل بوده اند و بقولي قضايا را از پائين نگاه ميکرده اند و اينکه اين مردم هستند که بايد به درجه ای از شعور و آگاهي برسند که درست و منافع خود را تشخيص داده و رهبر خود را انتخاب نمايند و نه اينکه کسي بخواهد اين امر را به آنان تحميل نمايد، حتي اگر بنا به وصيت خود پيامبر باشد. باری اين چيزی استکه من از حديث غدير خم ميگيرم و آنرا با برخورد مدعيان شيعه علي در روز و روزگار خود مقايسه ميکنم و ...

 

و اما درباره نامه تو به يکي از هواداران مجاهدين: چند روز قبل با دوستي صحبت ميکردم و يادی شد از دوست خوبي از گذشته که هنوز نيمچه هوادار مجاهدين است. دوستم او را ديده و از او پرسا شده بود که آيا کتاب مرا خوانده و يا خير؟ وی در جواب گفته: خير چرا که شنيده ام که مترجم کتابش هوادار و يا مزدور رژيم است. دوستم از او ميپرسد که اولا" از کجا به اين امر اطمينان داری و دلايلت چيست؟ ثانيا" برفرض هم که حرفت درست باشد و خود شيطان کتاب را ترجمه کرده باشد، تا جائيکه ترجمه درست باشد چه فرقي ميکند که کي آنرا ترجمه کرده؟ ثالثا" ترجمه به اصل کتاب چه ربطي دارد؟ تو که انگليسي ميتواني بخواني، خوب ميتوانستي اصل آنرا گرفته و بخواني و ... خلاصه بحث طبق معمول، هيچي. واقعيت اينستکه در مورد بسياری از هواداران و شايد بسياری از ايرانيان در اينجا ديگر منطقي بودن و عقلاني بودن بحثها چندان اهميتي ندارد، آنچه  که غالب است ظن و ترديد است و اول ثابت کن که هستي تا بعد به حرفت گوش دهم. داستان ترديد  ايرانيان و بقول خارجيان پارانويد ايراني، سابقه تاريخي دارد و به نظر من شايد اين يک سيستم دفاعي برای ايرانيان در مقابل تزويرهای اروپائيان در دوران قاجار و پهلوی بوده است. از آنجا که زبان مدرن ديپلماسي و قول و قرارهای بين المللي و يا بعبارت ديگر نيرنگهای جديد  امپرياليسم را هنوز فهم نکرده و چوب آنرا هزار باره خورده بودند، با ترديد نسبت به همگان و با شک و ظن نگاه کردن به هر قول و نوشته ای، ايراني سعي کرد خود را درمقابل نيرنگهای مدرن واکسينه نمايد. اما بنظر من اين  واکسن آنروز، امروزه در خدمت بيگانه و خودی بيگانه پرست است که بين خود ما تفرقه انداخته و حکومت نمايد. اينستکه امروزه اين حداقل در خارج از کشور يک سنت متداول شده که اول افراد انگ خود را زده و طرف مقابل را سپيد و سياه کرده، و بعد کلام او را از همان زاويه گوش داده و يا نداده و آنرا نقد ميکنند. خوب نميدانم با اينچنين برخوردی چگونه ميشود روبرو شد، چرا که در اين نحوه برخورد ديگر بحث عقلاني و منطقي برا نيست و از طرف ديگرافراد باصطلاح سياسي خود را در قطبي ديده و بقيه و حداقل مخالفين خود را در قطبي ديگر و خطاکار و مزدور و ... ديده که بايد اول بيگناهي خود را ثابت نمايند تا لايق نگارش و بيان نظرات خود شوند. در نتيجه تو بايد در درجه نخست بيگناهي خود را آنهم بدون بکار گيری منطق و استدلال عقلاني ثابت نموده تا بعد به حرف تو گوش فرادهند.

 

سر تيتر های اخبار يکي دوهفته گذشته اينجا درباره چند موضوع بود که بد نديدم ترا درجريان آنها قرار دهم. اولين آنها اعدام صدام بود که همانطور که حدس زده ميشد، طبق معمول وسيله ای شد در دست غرب برای دامن زدن به اختلاف بين شيعه و سني واحتمالا" کمکي به رايس وزير خارجه امريکا در سفر وی به کشورهای خاورميانه در اين هفته و بقول خودش بسيج کشورهای عربي بر عليه ايران و طبعا" بنفع اسرائيل.

 خبر ديگر حمله اتيوپي به سومالي و به حکومت رساندن دست نشاندگان خود و آمريکا درآنکشور. در همين رابطه فيلمي در کانال چهار تلويزيون اينجا نشان داده شد که تماشائي بود، اين فيلم تحقيقي نشان ميداد که چگونه برای سالها مردم سومالي فاقد، امنيت، صلح، امکانات اوليه زندگي بودند و بعد از آنکه قدرت دست دادگاههای اسلامي افتاد، داشتند به نان و نوائي ميرسيدند، مدارس، بيمارستانها و ساير خدمات دولتي داشتند شروع بکار ميکردند و بعد از مدتها مردم آن کشور حکومتي و امنيتي و قانوني پيدا کرده بودند،  که اتيوپي احتمالا" با اشارت امريکا تصميم گرفت به آنکشور حمله کرده و اوضاع آنجا را بشکل سابق درآورد. امروز هم اعلام شد که حکومت دستنشانده فعلي برای مدت نا محدودی در آنجا حکومت نظامي (البته با تکيه به قوای اتيوپي) اعلام نمود، تا مردم نتوانند به حمايت از دادگاههای اسلامي تظاهرات و يا شورش کنند. البته خود امريکا هم در اين مدت بيکار نبود و مواضع دادگاههای اسلامي را به بهانه وجود عناصر القاعده چندين بار بمباران کرده و عده ای از مردم عادی را بقتل رساند. سنتي که بوش وارد روابط بين المللي کرد بقول کارتر منجر به حکومت جنگل در روابط بين کشور ها شده، يعني هر کشوری که زورش برسد و البته چراغ سبز واشنگتن را داشته باشد ميتواند هرموقع که دلش خواست تحت عنوان "اقدام پيشگيرانه" به هر کشور ديگری که خواست حمله کرده و دنيا هم بايد سکوت نموده و عقده خود را قورت داده، تا کي و چگونه عقده ها گشوده شود و خون و خونريزی ها از نو آغاز. به اين ترتيب سومالي هم بارديگر عراقيزه شد و عراق هم ميرود که با دست رد زدن بوش به توصيه های گروه "بيکر- هميلتون" و ورود نيروهای جديد آمريکا به آنجا مجدادا" غرقه به خون و يا درستتر بگويم بيشتر از پيش غرقه به خون شود.

 

چند روز قبل بر حسب اتفاق، آنا (مادر سروی و حنيف) مقداری از مدارک و عکسهای قديمي که از آفت آتش سوزان فاز «مبارزه با خصلتهای بورژوازی» سازمان بدور مانده بودند را پيدا کرد و سروی آنها را برايم آورد که ببينم. در ميان آنها چند عکس و يک نامه بيش از همه مرا به فکر فرو برد که بد نديدم آنها را برای تو بهمراه اين نامه بفرستم.

اولين آنها يک عکس و دو نامه از سروی خطاب به من بهمراه نقاشي ايست که وی برای من کشيده است: من بياد نمي آورم که هيچگاه از سروی نامه ای و يا نقاشي ای دريافت کرده باشم، حال يا سازمان ارزشي برای آنها نميديده که آنها را برای من بفرستد و يا آنها را فرستاده و من غرقه در « افکار وکارهای انقلابي» به آنها توجه نکرده و حتي آنها را بخاطر هم نسپرده ام؟!خوشبختانه وی کپي چيزهائي را که برای من ميفرستاده برای خودش نگاه ميداشته و امروز ميتوان کپي آنها را ديد.  مطمعنا" در آندوران اين عکس و نامه ها و نقاشي همراه آن جز نشانه ای از افتخاربرای ما نبوده. برای ما که کودکانمان را با شعار مرگ بر اين و زنده باد بر آن بزرگ کرده ايم (قبل از آنکه خودشان شعور و فهم شناخت و انتخاب را داشته باشند) و به آنها از کودکي ياد داده ايم که بجای کشيدن عکس گل و بلبل، صحنه اعدام زني باردار را به نقاشي بکشند. و برای آنها هيچ حقي از وقت و انرژی خود، حتي در حد يک تلفن و يا خواندن نامه شان و يا پاسخي به آن قائل نشده ايم.

دو عکس بعدی عکسهای حنيف هستند، که آنها نيز بنظر من خيلي گويا بوده و راستش بشدت مرا متاثر کردند. عکس ترسان وی در زير عکس «سمبلهای مجاهدين» که باحتمالي من و يا کس ديگری با زور وی را بزير عکسها فرستاده و از او گرفته ايم و عکس ديگر که او را نشان ميدهد و مرا با دنيائي فاصله از يکديگر. من غرقه در افکار باصطلاح انقلابي خود، در عالمي که او اصلا" وجود ندارد و هيچ حقي را دارا نميباشد. و او که شايد به اين ميانديشد که کي دگر باره پدرش را خواهد ديد؟ چرا که فکر کنم مجموعه روزهائي که من کودکي حنيف را ديده ام اگر جمع بزنيم به چند ماه نرسد. سروی ميگفت هر بار ترا ميديد برای مدتي پس از آن افسرده بود و ما را به آن واميداشت که آرزو کنيم که کاش از اول ترا نديده بود. يکبار با حنيف به نيوکاسل رفته بوديم، دوستان قديمي هر کدام که او را ميديدند به او ميگفتند ما سمت مادری ترا داريم، چرا که بيشتر اوقات ما تو را عوض کرده و شيرت داده ايم. در اينجا حنيف رو به من کرد و گفت: " پس من طوله سگي بيش نبوده ام که هر زمان دست يکي بوده ام، شما که نميخواستيد نگهدار بچه خودتان باشيد چرا آنها را بوجود آورديد؟"

اينها مشتي کوچک از خروار از ظلمي هستند که به خانواده ها و بچه ها در آن دوران رفت. چندی قبل با دوستي صحبت ميکردم که ميگفت گوئي چند سالي در يکي از زندانهای مجاهدين بوده است، گوئي وقتي کودک وی از سازمان پرسيده که چرا از پدرم نامه ای و يا تلفني دريافت نميکنم؟ به او گفته بودند که پدرت مرده است. و وی با اين فکر چند سالي را سپری ميکند، تا آن دوست موفق ميشود خود را به خارج رسانده و با بچه بالغ شده اش ديداری داشته باشد. بچه ای که برای سالها پدرش را در مغز و روحش کشته و به فراموشي سپرده بود. فکر کن حال و احوال اين پدر و فرزند را. و يا کودکي که من او را در امريکا ديدم و وقتي از او پرسيدم ازپدر و مادرت چه خبر و او در جواب گفت کداميکشان؟ چرا که وی سه بار پدر و مادر عوض کرده و همه را يک به يک در عمليات مختلف سازمان از دست داده بود.

اينهم گوشه ای ديگر از زندگي فرقه ای . باری از اينکه درددلي کرده و احتمالا" دل ترا هم به درد آوردم، پوزش ميطلبم و تا نامه بعدی ترا به خدا ميسپارم. قربانت مسعود

 

 سایت قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد