_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

قدرت مطلق

 

17.01.2007

ولفگانگ سوفسکی

ترجمه : کوروش برادری 

ولفگانگ سوفسکی جامعه‌‌‌‌‌‌‌شناس و استاد دانشگاه ارفورت آلمان است. از او آثار بسیاری چاپ شده است. آثار او به بیش از 30 زبان ترجمه شده است. وی پژوهش‌‌‌‌‌گر برجسته خشونت، زور و شرارت است و نگاه درخوری به دو روی سکه آزادی و امنیت دارد. در این مقاله او به چگونگی   نوع ویژه قدرت می‌‌پردازد که بر نظام اردوگاه در دوران فاشیسم در آلمان حاکم بود.
 
قدرت مطلق، نوع ویژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از ساخت قدرت است. اردوگاه نه در تاریخ استبداد جای می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد نه در تاریخ برده‌‌‌‌‌‌‌داری یا انظباط مدرن. تفاوت‌‌‌‌‌‌‌‌ها برحسب درجه و شدت نیستند، بل بنیادین‌‌‌‌‌‌اند. خطای فاحش است، هرگاه بخواهیم   نظام قدرت اردوگاه را با مفاهیم معمولی قدرت اجتماعی توضیح و تشریح کنیم. گسست تاریخی و انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناختی در تاریخ قدرت، چرخش رادیکال آغاز‌‌‌‌‌‌‌گاه نظری را مقتضی می‌‌‌‌‌‌سازد. نگاهی کوتاه به اشکال دیگر قدرت حاکی از تمایزات اساسی است.
در استبداد یک شخص همه چیز را برطبق خودکامگی خود، بدون پیروی از حق و قانون، اداره می‌‌‌‌‌‌‌کند. همه از هم می‌‌‌‌‌ترسند. جباریت، کویر بندگی است. جباریت نه طبقات اجتماعی می‌‌‌‌‌‌‌شناسد نه هیرمندی اجتماعی. به جز نیروهای امداد ارباب، جباریت فاقد همه نهادهای واسطه‌‌‌‌ است که میدان میان حاکم و توده را تقسیم‌‌‌‌‌‌بندی کنند. استبداد جامعه را اتمیزه کرده و همه تفاوت‌‌‌‌‌‌‌ها را صاف می‌‌‌‌‌‌کند، تااین‌‌‌‌‌‌‌که برابری، یعنی برابری ناتوانی همه، کامل برقرار است. ترور بنااست در دل همه ترس و وحشت ایجاد کند، ریشه مقاومت را بسوزاند و ترس را همه جا مستولی کند. ترور پایان می‌‌‌گیرد، همینکه آخرین دشمن از پای درآمده است و آرامش گورستانی حکمفرمااست. بااین‌‌‌‌‌‌حال، زور یک ابزار سرکوب، وسیله برای هدف، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماند. وقتی هدف به دست آمده و رژیم مستقر گشته است، مستبدان به خودکامگی بی‌‌‌‌‌‌‌قانونی بسنده کرده و به‌‌‌‌‌‌‌گونه پراگماتیستی میان مجازات، انگیزه مادی و معنوی و پاداش انتخاب می‌‌‌‌‌‌‌کنند.
شاخصه حاکمیت اجتماعی آمادگی مستمر برای اطاعت است. شخصِ منقاد فرمان را فریضه اخلاقی عملش می‌‌‌‌سازد. و از این فرمان اطاعت می‌‌‌‌‌‌‌‌کند، چون   فرمان است. فرمانبرداری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، چون می‌‌‌‌‌‌خواهد فرمانبرداری کند و زیردستی را قبول می‌‌‌‌‌‌‌‌کند، چون خود تا حدی علاقه به فرمانبرداری دارد. حاکمیت باثبات می‌‌‌‌‌‌تواند اعتماد کند که فرد تحت حاکمیت، آنهم مستقل از محتوای مشخص فرمان، نه تنها اهداف خودش را کنار نهد بل تاحدی هم محق نداند. اطاعت آمادگی کلی است همیشه آن چیزی را انجام داد که درخواست می‌‌‌‌‌‌شود. چه‌‌‌‌‌‌‌‌‌بسا انگیزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های این «داوطلبی تحمیلی» عوض شوند. آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها ممکن است مبتنی بر عادت احمقانه باشند یا مبتنی بر بصیرت در مضار تهدیدکننده، تعلقات عاطفی به اقتدارها یا اعتقاد به مشروعیت نظام اجتماعی. اما اطاعت همیشه یک کنش اجتماعی است. دوسویگی اجتماعی پابرجا می‌‌‌‌‌‌‌‌ماند. برخلاف جباریت، حاکمیت اجتماعی جامعه را در یک توده بهداشتی دگرگون نمی‌‌‌‌‌‌‌کند، بل شیرازه جامعه را ازگذر فرمانبرداری هماهنگ حفظ می‌‌‌‌‌‌‌کند. و خود ارتباطات اجتماعی را ایجاد و تقویت می‌‌‌‌‌‌‌کند.
قدرتِ تنبهیی اجتماعی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد اهداف و منافع را به‌‌‌‌‌‌رغم مخالفت و مقاومت به کرسی بنشاند. راه‌‌‌‌‌‌‌های عملکرد اجتماعی را تعریف کرده، و   کسی که راه درنظرگرفته شده را نپذیرد تنبیه وتحریم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. سُکان عمل را با تهدید به مجازات در دست گرفته، و   خود را ملزم می‌‌‌‌‌سازد این مجازات را درصورت لزوم واقعا مجری کند. این با ترور خودکامه هیچ سروکاری ندارد. قدرت تنبیهی درحقیقت نقطه مقابل ترورخودکامه است. آینده اجتماعی را در دست می‌‌‌‌‌‌‌گیرد و به دیگری نشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد باچه چیزی حساب کند. اگر او تسلیم شود، مجازات حذف می‌‌‌‌شود، اگر   سرپیچی کند، باید از پیامدهای‌‌‌‌‌اش بیمناک باشد. قدرت تنبیهی کنش را ازگذر ترس اداره می‌‌‌‌‌‌کند، اما همیشه راه انتخاب فرمانبرداری را باز می‌‌‌‌‌‌‌گذارد. کار او زهرچشم است، نه وحشت. اراده را در مسیر موردعلاقه خود مجبور می‌‌‌‌‌‌‌کند اما نمی‌‌‌‌‌‌‌شکند، سکان کنش را   به دست می‌‌‌‌گیرد اما نابود نمی‌‌‌‌‌کند.
قدرت انضباطی انسان‌‌‌ها را ازگذر مراقبت ممتد تغییر می‌‌‌‌‌دهد. قدرت انضباطی در اصل نیاز ندارد به دیگران درس عبرت بدهد. به‌‌‌‌‌‌‌جای‌‌‌‌‌‌‌‌‌این، از فهرست فراگیری از فنون قدرت ظریف کمک می‌‌‌‌‌‌‌گیرد که در اساس نمی‌‌‌‌‌‌گذارند مقاومت پا بگیرد. فضاها را مدام زیرنظر دارد، توالی زمانی را ساماندهی می‌‌‌‌‌کند، انحرافات را طبقه‌‌‌بندی و بایگانی می‌‌‌‌کند، هنجاریت را با ممارست در تاروپود جامعه فرو می‌‌‌‌‌‌کند. پیشرفت‌‌‌‌‌‌‌‌ها را می‌‌‌‌‌‌آزماید، آن‌‌‌‌‌‌‌ها را برطبق مراحل سروسامان داده و سرانجام افراد دست‌‌‌‌‌‌‌آموز را به‌‌‌‌‌‌عنوان ماشین‌‌‌‌‌‌‌های خودکار کنارهم می‌‌‌‌‌‌‌‌چیند. میدان آزمون قدرت انضباطی سازمان‌‌‌‌‌‌‌‌های تام هستند، اما هدفش فرد منضبط همه‌‌‌‌‌جانبه است که   به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گونه شماتیک اطاعت کند، بدون این‌‌‌‌‌‌‌که خود بر این امر آگاه باشد. انضباط، قدرت بدون مرکز است که در مغز فرد مطیع لانه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. نه به خودکامگی نیاز دارد نه به زور و خشونت. قدرت بی‌‌‌‌سروصدائی است که به ملکه ذهن فرد بدل شده است بدون زغل‌‌‌‌‌‌‌وزنجیرهای آهنی و فولادی، بدون سیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌خاردار.
قدرت مطلق با همه این‌‌‌‌‌ها فرق می‌‌‌‌‌‌‌کند، همان‌‌‌‌‌‌طور که در اردوگاه جامه واقعیت پوشیده است. این‌‌‌‌‌جا قدرت نخست زنجیرهایش را پاره می‌‌‌‌‌‌‌کند، پس‌‌‌‌‌‌‌ازاین‌‌‌‌‌‌که همه مخالفان مغلوب گشته‌‌‌‌‌‌اند. قدرت مطلق از زور چشم‌‌‌‌‌پوشی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌کند بل آن را از همه قیدوبندها آزاد کرده، و ازطریق سازماندهی توان آن را افزایش می‌‌‌‌‌دهد. آن‌‌‌‌‌جاکه ترور جباران پایان می‌‌‌‌‌گیرد، قدرت مطلق تازه آغاز می‌‌‌‌‌شود. آماج قدرت مطلق دست‌‌‌‌‌یابی به اطاعت کورکورانه یا انظباط نیست، بل به کیهانی از عدم‌‌‌‌‌یقین کامل است که درآن اطاعت نیز مانع از حوادث بدتر نمی‌وشود. قربانیانش را مجبور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند توده شوند، اضداد را می‌‌‌‌‌‌شوراند و ساختاراجتماعی با تفاوت‌‌‌‌‌‌‌های افراطی بنّا می‌‌‌‌‌‌کند. از برخی رویه‌‌‌‌‌‌‌های کنترل تام استفاده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند، اما نه به قصد تشکیل خودسازی‌‌‌‌‌های فردی، بل به‌‌‌‌‌‌‌‌‌مثابه وسیله شکنجه و عذاب و اذیت روزانه. ترور نقطه اتصال جرم و مجازات را قطع می‌‌‌‌‌‌کند. نه احتیاج به مسبب دارد نه به دلیل. حتا به صرافت آن هم نمی‌‌‌‌‌‌افتد که خود را ملزم به تهدید کند. قدرت مطلق هر وقت اراده کند عربده می‌‌‌‌‌‌‌کشد. نمی‌‌‌‌‌خواهد آزادی را محدود کند بل نابود کند؛ نمی‌‌‌‌خواهد کنش را هدایت کند بل ویران کند. شیره جان انسان‌‌‌‌‌‌‌ها را ازطریق کار مفید و بی‌‌‌‌‌فایده می‌‌‌‌مکد. اهداف اقتصادی می‌‌‌‌‌‌نهد که خودش را از آن‌‌‌‌‌‌ها فارغ کند. خود را از اعتقادات ایدئولوژیک آزاد می‌‌‌‌‌‌کند، پس‌‌‌‌‌ازاین‌‌‌‌‌‌‌‌که جامعه اردوگاهی را برطبق الگوی ایدئولوژی طبقاتی خودش سازماندهی کرده است. حتا با کشتن، این مرجع نهائی هر قدرت، هم رضایت نمی‌‌‌‌‌دهد. پیش‌‌‌‌ازآن، ساختارهای جهانشمول رابطه انسان با جهان را مستحیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند: زمان و مکان، ارتباط اجتماعی با دیگران، رابطه عینی با کار، روابط انسان با خودش. به پاره‌‌‌‌ای از عناصر و روش‌‌‌‌‌های اشکال سنتی قدرت متوسل می‌‌‌‌‌شود، آن‌‌‌‌‌ها را باهم ترکیب کرده و ارتقا می‌‌‌‌‌‌دهد، خود را از شر ابزاری‌‌‌‌بودن‌‌شان خلاص کرده و ازاین‌‌‌‌‌گذر به نوع خاصی از قدرت بدل می‌‌‌‌‌‌شود. برای‌‌‌‌‌این‌‌‌‌‌‌‌‌که اردوگاه را به‌‌‌‌‌‌‌مثابه یک نوع ویژه از قدرت مدرن و سازمان اجتماعی تفسیر کنیم، نخست لازم است مهم‌‌‌‌‌‌‌ترین مشخصات این قدرت مطلق را دقیق‌‌‌‌‌‌ مد نظر قرار دهیم.
1. قدرت مطلق قدرت سازمان‌‌‌‌‌‌یافته است. فقط به انحصار لوازم قهر نظامی متکی نیست، بل قبل‌‌‌‌‌‌‌‌ازهرچیز به یک داربست محکم از ساختارهای اجتماعی. مشروعیت یا عادت منابع قدرت اردوگاه نبودند، بل ترور و سازماندهی. قدرت مطلق انسان‌‌‌‌‌‌ها را در محدوده‌‌‌‌های مکانی و نظام نژادی حبس کرد و جنب‌‌‌‌‌‌وجوش‌‌‌‌‌شان را فرم داد، سکان زمان اجتماعی را به دست گرفت، ساختاراجتماعی ایجاد کرد، کار، زور و کشتن را سازماندهی کرد. در زیرمجموعه‌‌‌‌‌‌ها، اردوگاه علائم یک سازمان صوری را عیان ساخت: سلسله‌‌‌‌‌‌مراتب فرماندهی، تقسیم کار، استانداردکردن توالی زمانی و زمان کار، نظم انضباطی برای کارکنان و زندانیان و همین‌‌‌‌طور درجه بالائی از ثبت کتبی وقایع در اسناد و بایگانی. مانند هر سازمان بزرگی اردوگاه یک ستاد اداری و مراقبت لازم داشت. این وظایف را هم نیروهای اس.اس. اردوگاه و هم «خودگردانی‌‌‌‌‌‌‌‌های» زندانیان رتق و فتق کردند. مزایای قدرت سازمان صوری بر همگان آشکار است. استمرار، انضباط، محاسبه‌‌‌‌‌‌پذیری، عقلانی‌‌‌‌‌‌سازی کار و مراقبت اجتماعی. اما مقدم‌‌‌‌‌برهمه، صوری‌‌‌‌‌سازی هنگام استخدام کارکنان کار را ساده می‌‌‌‌‌‌کند. سازمان می‌‌‌‌‌‌‌‌تواند به کارکنانی با مشخصات میانگین بسنده کند، بدون این‌‌‌‌‌‌‌که از بازدهی آن کاسته شود.
بااین‌‌‌‌‌‌‌حال سازمان اردوگاه با واحدهای نظامی یا ادارت مدنی غیرقابل مقایسه است. اس.اس. یک «جنبش» سازمان‌‌‌‌‌‌یافته بود که توسط رهبران به‌‌‌‌‌‌‌‌منزله موتور توسعه‌‌‌‌‌‌طلبی و ترور ملاحظه شد. یک دیوانسالاری منجمد تنها سر راه آن ایستاده بود. صوری‌‌‌‌‌سازی به درجه عینیت ادارات معمولی نرسید که درآن‌‌‌‌‌‌ها قواعد وضع شده برای همه الزامی هستند. دیوانسالاری اس.اس. حاکمیت بی‌‌‌‌‌‌نام‌‌‌‌‌ونشان نبود. سازمان آکنده از فساد و حامی‌‌‌‌‌‌‌پروری، رقابت و باندبازی بود. گستره نمایندگی قدرت، استقلال سازمان‌‌‌‌‌های محلی و بدیهه‌‌‌‌‌‌‌سازی به‌‌‌‌‌هیچ‌‌‌‌‌‌‌‌وجهه جایز نیست دستکم گرفته شود. اس.اس. از اعضایش درخواست اطاعت کورکورانه نداشت، بل ابتکارشخصی؛ وفاداری بی‌‌‌‌‌‌چون‌‌‌‌‌‌وچرا نداشت، بل «عملیات» منعطف؛ وفاداری به این اصل اساسی، که کسی مسئولیت را می‌‌‌‌‌‌برد، که کاری انجام دهد. تا پائین‌‌‌‌‌‌ترین سطوح کارکنان، علاوه بر حسابداری درست همیشه هم استقلال و وفاداری شخصی طلب شد. این البته قدرت را ازطریق محاسبه‌‌‌‌‌پذیری کاهش داد، اما قدرت را ازطریق عدم‌‌‌‌قطعیت افزایش داد و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌نظمی را حساب کرد. خصلت شخصی سازمان دست خودکامگی را باز گذاشت که ترور بر آن استوار است. اس.اس. نظام سردرگمی از مصوبات و دستورات اداری از تصویب گذراند که هیچ زندانی هرگز نتوانست همه را پیروی کند و توسط پرسنل نگهبانی به دلخواه مورد استفاده قرار گرفت. قواعد صوری قدرت را محدود نکردند، بلکه زیرساخت نهادین آزادی ترور را عرضه کردند.
2- قدرت مطلق، قدرتِ برچسب‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدن مطلق است. رابطه طبقه و طبقه‌‌‌‌‌بندی اجتماعی را واژگون می‌‌‌‌‌‌‌سازد. ازطریق تعریف رده‌‌‌‌‌‌گانی مقولاتی که درآن هر زندانی جدا و سوا شد، قدرت مطلق یک ساختاراجتماعی احداث کرد که توزیع کالا، امتیازات ویژه و پرستیژ را تنظیم کرد. این شماتیسم عملی که سر-نمون‌‌‌‌‌‌‌‌های اجتماعی را قبول کرد و رادیکالیزه ساخت، میدان اجتماعی را سروسامان داد و اضداد اجتماعی، سیاسی، ملی و نژادی را میان زندانیان شوراند. هیرمندی طبقاتی یک استراتژی تبعیض، تعقیب و نابودی چندلایه بود. زیرا ارزش نهائی که سنگپایه این درجه‌‌‌‌‌بندی بود، ارزشی بود که زندگی یک انسان داشت. آن را به روی لباس وی منگنه کردند، طوری که همه ببینند.
نظام علامت‌‌‌‌‌‌گذاری تاثیرات عملی بی‌‌‌‌‌واسطه مادی داشت. دراین‌‌‌‌‌‌باره تصمیم می‌‌‌‌‌‌گرفت که کی اجازه دارد در کارکرد قدرت سهیم باشد، کی از حمایت موقت برخوردار شد و کی با کار کشنده مواجهه، زندانی چطور تامین و نیازهایش برطرف شد. برچسب‌‌‌‌‌زنی یک روال توزیع بود. توزیع فقر و فلاکت را تنظیم کرد. به‌‌‌‌‌‌این‌‌‌‌‌سان یک جامعه از زندانیان با فواصل متغیر میان طبقات، یک نظام جدایش‌‌‌‌‌‌پذیری با تفاوت‌‌‌‌‌های چشمگیر به بالا و مجاری حداقل به پائین بوجود آمد. قدرت به مدد مقولات الگوی اجتماعیش را به کرسی نشاند. بر پیشانی قربانیان مارک زد و ازاین‌‌‌‌گذر رفتارشان را هدایت کرد.
3-   قدرت مطلق، قدرت چندلایه است. نظام زیرکانه‌‌‌‌‌‌ای از تبانی بنا می‌‌‌‌‌‌کند که درآن برخی از قربانیان را به همراهان تبدیل می‌‌‌‌‌‌کند و به زبدگان اختیارات تام چشمگیری می‌‌‌‌‌‌‌دهد. نظام اردوگاه ثباتش را تنها مدیون نیروی کمکی «کاپوُس» [
i] و قلم بدستانی نیست که فعالیت روزانه را پابرجا داشته و از بار وظایف کارکنان اس.اس. کم کردند. از‌‌‌‌‌‌این‌‌‌‌‌طریق قدرت مطلق همه جا حضور داشت و هر گوشه‌‌‌‌‌ای را دربرگرفت. بدون نمایندگی قدرت، نظام انضباط و مراقبت به‌‌‌‌‌‌‌کلی ازهم پاشیده بود. دراین‌‌‌‌‌‌میان رقابت بر سر مناصب مراقبت، مدیریت و تامین و تدارک برای اس.اس. تنها یک فرصت ذیقیمت بود تا فراکسیون‌‌‌‌‌‌‌‌های زبدگان زندانیان را علیه یک‌‌‌‌‌‌‌‌دیگر به بازی بگیرد، و آن‌‌‌‌‌‌ها را وابسته کند. به‌‌‌‌‌‌این‌‌‌‌‌‌‌ترتیب زندانی عادی با زبدگان مضاعفی مواجهه بود؛ با زبدگان اس.اس. که اغلب در اردوگاه ظاهر نشدند، و با زندانیان مسئولیت‌‌‌‌دار که همیشه آن‌‌‌‌‌‌‌جا بودند.
نمایندگی قدرت متضمن خلاء قدرت است و نظارت را تشدید می‌‌‌‌‌‌کند، اما درعین‌‌‌‌‌‌‌‌حال فضای‌‌‌‌‌‌‌باز معینی ایجاد می‌‌‌‌‌‌‌‌کند. برای نیل به همیاری فعالانه، اس.اس. مجبور بود تحولات پیچیده‌‌‌‌‌‌‌ای را به جان بخرد و برای عملکردهائی شانس قائل شود که یک اقلیتی از کارکنان رشوه‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر را به نفع هم‌‌‌‌‌‌‌بندان و برای نجات زندگی انسان‌‌‌‌‌‌ها توانست استفاده کند. نمایندگی قدرت خط مرزی میان اس.اس. و زبدگان زندانیان را ناشفاف کرد. از گذر رشوه تعدادی از افراد اس.اس. به اطلاعات و مددیاران وابسته شدند. بااین‌‌‌‌‌حال قدرت رژیم اردوگاه ازاین‌‌‌‌‌گذر کاسته نشد. چندلایه‌‌‌‌‌بودن قدرت، قدرت مطلق را کاهش نمی‌‌‌‌‌دهد بل ارتقا می‌‌‌‌‌دهد. فشار نابودی زندانی مسئول را   همدست نظام کرد. برای او ترور   وسیله بقای خود بود. به‌‌‌‌همین‌‌‌خاطر   او در دام تناقض ساختاری لاینحلی افتاد. او برای این‌‌‌‌‌‌‌که به فلاکت برگردانده نشود یا توسط هم‌‌‌‌‌بندان لینچ نشود ناگزیربود به مرکز قدرت خدمات بدهد. درمقابل، یاری بدون همیاری غیرممکن بود. حتاوقتی او می‌‌‌‌‌‌‌‌خواست از رفقایش حمایت کند ناگزیربود مامور رژیم بشود، مجبوربود بسیاری از درخواست‌‌‌‌‌‌های کمک [هم‌‌‌‌‌بندان را] رد کند و انظباق مقتضی را درصورت‌‌‌‌‌لزوم با کاربرد زور و خشونت هم به کرسی بنشاند.
4- قدرت مطلق خود را از شر جبرهای مشروعیت ایدئولوژیک فارغ کرد. قدرت مطلق، مطلق نبود‌‌‌ اگر ‌‌‌‌‌باید خودش را توجیه می‌‌‌‌‌کرد. قطعا رهبری اس.اس. به‌‌‌‌‌وسیله تاسیس اردوگاه اهدافی با انگیزه‌‌‌‌‌‌های ایدئولوژی نژادی را هم دنبال کرد: زندانی‌‌‌‌‌‌‌‌کردن حاشیه اجتماعی، نابودی یهودیان و همه آنانی که رژیم به‌‌‌‌‌منزله «زائد» تعریف کرد. بااین‌‌‌‌‌‌حال، اهدافی هم برای او مهم بودند که قبل‌‌‌‌‌ازهمه آبشخور منافع بقا و ازدیاد قدرت بودند: سرکوب مخالفان سیاسی، ریشه‌‌‌‌‌‌‌کن کردن احتمال و امکان مقاومت، ایجاد رعب و وحشت در دل مردم و گسترش ترور در کشورهای اشغالی. محاسبه امنیت پلیسی، گسترش پیشگیرانه نظام اردوگاه در صورت جنگ، قراردادن اردوگاه‌‌‌‌‌ها در کنار کارگاه‌‌‌‌‌های تولیدی، شکار نیروی کار انسان‌‌‌‌ها؛ این‌‌‌ها همه چندان با ایدئولوژی سروکار ندارد.
برای آن‌‌‌‌‌‌‌چه در درون نظام روی داد، برای ساختارانگیزه عاملان و دینامیک خشونت عریان، اشاره به ایدئولوژی‌‌‌‌‌‌ها مقبول نیست. ایدئولوژی‌‌‌‌‌‌ها کمر به خدمت مشروعیت بسته‌‌‌‌‌‌اند. و بنااست زیردستان را به سوی نافرمانی داوطلبانه برانگیزند: هدفی که در اردوگاه همان‌‌‌‌‌‌قدر بی‌‌‌‌‌‌‌چشم‌‌‌‌‌‌‌‌انداز بود که ناضروری. علاوه‌‌‌‌‌‌براین، بایست مشروعیت‌‌‌‌‌‌ها قدرتمندان را از   درست بودن عمل‌‌‌‌‌‌‌شان اقناع کنند، درصورتی‌‌‌‌‌‌‌که آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها دچار تردید هستند. ازاین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌موضوع در اردوگاه‌‌‌‌‌‌ها در اصل سخنی در کار نیست. اردوگاه اس.اس. همه چیز بود جز یک انجمن دوره‌‌‌‌‌‌‌‌دیده ایدئولوژیک. هیچ یک از فرماندهان اردوگاه را مقدمتا به‌‌‌‌مثابه رسالت تاریخی درک نمی‌‌‌‌‌‌کنند. آن‌‌‌‌‌ها به فکر پیشرفت شغلی خود بودند، تکنوکرات، جانیان فاسد، چاکران جان‌‌‌‌‌نثار بودند. گرچه برخی‌‌‌‌ها چه بسا درکوتاه مدت توسط یک سخنرانی آتشین به کشتار و جنایت تحریک شده باشند، اما اکثر نگهبانان نه بنیادگرایان نژادی بودند نه هیولاهای خودآذار. آن‌‌‌‌‌‌ها از فرصت استفاده کردند به پست مطمئنی دست یابند، در یک جماعت اجتماعی به ارج‌‌‌‌‌‌‌‌شناسی دست یابند یا بتوانند از رفتن به خط مقدم جنگ در بروند. درحین جنگ هزاران سربازان دوره ندیده را به لباس نظامی اس.اس. پوشیدند و از بین «قوم آلمان» یا خارجیان عضوگیری کردند که ایدئولوژی اس.اس. را به‌‌‌‌‌‌این‌‌‌‌جهت نمی‌‌‌‌توانستند بفهمند چون آن‌‌‌ها اغلب یک کلمه زبان آلمانی هم صحبت نکردند. این‌‌‌‌‌که مراقبان همان آگاهی زبدگان را داشتند که رهبری اس.اس. تبلیغ کرد، بسادگی قابل اثبات نیست. در اردوگاه نیز امر تشکیلاتی روزمره توسط هدفی تعیین شد که مدیریت بارها به‌‌‌‌‌عنوان هدف ایدئولوژیک اعلام کرد. آن‌‌‌‌‌چه مهم بود به کل چیز دیگری بود: وظیفه‌‌‌‌‌شناسی، نبوغ سازمانی و فعالیت، روح جمعی و آمادگی برای کاربرد زور و خشونت.
قدرت مطلق قائم به ذات است. وسیله برای هدف نیست، بل هدف غائی است. قدرتی که خود را باید مشروعیت ببخشد، قدرت ضعیف است. تصور معمولی با این حساب می‌‌‌‌‌کند که قدرت همیشه باید در جست‌‌‌‌‌‌‌وجوی مشروعیت باشد تا امنیت خود را محکم کند. اما برای رژیم اردوگاه ترور سازماندهی‌‌شده کافی بود. سراپا غلط است، وقتی معیار مشروعیت را بر مبنای سازمان اردوگاه قرار داد. و   خطا در روش است، که نیاز چشمگیر به تاویل را به‌‌‌‌لحاظ تاریخی به عقب فراافکنی کرد و بااین‌‌‌‌‌کار فرض کرد که عاملان در موقعیت عمل همان مشکلات توضیحی را داشته باشند که سپس در برابر دادگاه. درمقابل چه کسی آن‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌باید خود را مشروعیت می‌‌‌‌‌بخشیدند؟ خیلی از جنایات به‌‌‌‌‌‌کلی بدیهی شدند و درواقع چونان عملی پیش پاافتاده مرتکب شدند. ترور نیازی به توجیح خود ندارد. شالوده ترور ترس است که ترور خود   مدام ایجاد می‌‌‌‌‌کند. ترور خود را اثبات می‌‌‌‌‌کند، همینکه اعمال می‌‌‌‌‌‌شود. و مانند قدرت مطلق کارگر می‌‌‌‌‌افتد وقتی مدام صعود کند. قدرت مطلق از الگوی کنش معطوف به نتیجه فرمانبرداری ندارد. کردمان بی‌‌‌‌‌هدف و سلبی است نه شعر. ایدئولوژی برای‌‌‌‌‌این‌‌‌‌‌مهم نه تنها زائد است، مانع و رادع هم هست. و قدرت را با اهداف معین و غایاتی پیوند می‌‌‌زند و آن‌‌‌‌ها را به یک وسیله محض نزول می‌‌دهد. اما ترور که توسط اهداف و غایات هدایت می‌‌‌‌شود، قابل‌‌‌‌‌‌ محاسبه بود. ترور، دیگر ترور نبود. بازگشت به ایدئولوژی خطای عاجز تاویل درمعنای واقعی کلمه است. خطائی که از اعتقاد نادرست قوام می‌‌‌‌گیرد که برای هرچیز باید یک حجت روشنفکرانه، یک معنای تاریخی وجود داشته باشد.
5- قدرت مطلق معنای کار انسانی را استعلا می‌‌‌‌‌‌‌بخشد. با کاراجباری، کار در اردوگاه به‌‌‌هیچ‌‌وجهه یکی نیست. در کاراجباری، اجبار یک وسیله برای کار است، در اردوگاه اما کار یک وسیله برای سرکوب و ترور است. قصد آن بی ارزش ساختن، عذاب و شکنجه دادن، شکستن نیروی مقاومت، تهی کردن انسان و نابودکردن آن است. کسی که کارگران اجباری یا بردگان را به کار می‌‌‌‌گیرد، هنوز تا حدی به آن علاقه دارد توان و قوای آن‌‌‌ها را زنده نگاه دارد. آن‌‌ها تغذیه می‌‌شوند، پوشاک‌‌‌ می‌‌‌‌گیرند و سرپناه داده می‌‌‌شوند، به طوری‌‌‌‌که بتوانند نیروی خود را دوباره باز یابند. درمقابل، در اردوگاه کار نیروی زندگی را سراپا نابود کرد. اقتصاد اردوگاه، اقتصاد نابودی نیروی کار انسانی بود. به بازتولیدش کارکنان، علی‌‌‌رغم دستورات متنوع درحین اقتصاد تام جنگی هیچ علاقه‌‌‌‌ای نداشتند. زندانیان کار نکردند تا تولیدکنند، آن‌‌‌ها کار کردند تا بمیرند.
قطعا کار وظایف اقتصادی را هم انجام داد. اردوگاه‌‌‌‌ها موظف بودند توسط خود زندانیان ساخته و قابل زندگی باشند. در سنگتراشی‌‌‌‌‌ها بنابود موادخام ساختمانی بهره گرفته شوند، در مرداب‌‌‌‌ها مزارع حاصلخیز پرورانده شوند. زندانیان برای بنگاه اقتصادی اس.اس. کار کردند، برای بسیاری از شرکت‌‌‌های خصوصی و برای پروژه‌‌‌های نظامی ستادهای ویژه وزاتخانه‌‌ها. فرمان بود که نیروهای‌‌‌کار را زنده نگاه دارند تا اردوگاه‌‌‌‌ها را به اردوگاه‌‌های اقتصاد بردگی تبدیل کنند. همه این‌‌ها به‌‌هیچ‌‌‌وجهه نبایست انکار شود. اما تطبیق بر مبنای عقلانیت اقتصادی نخست در آخرین مرحله جنگ با جدیت به اجرا گذاشته شد، پس ازاین‌‌‌‌که همه نیروهای ذخیره ارتشِ کارگران اجباری خارجی خرج شده بودند، و درآخر درمقابل کردمان آزموده ترور در اردوگاه‌‌‌‌ها شکست خورد. شرایط کار و زندگی با هرگونه محاسبه اقتصادی در تضاد بودند . لازم نبود به نگاهداری نیروی کار توجه شود زیرا رابطه اقتصادی کار ازهمان‌‌‌اول توسط مناسبات قدرت بود. قدرت مطلق همیشه قادر بود محاسبه فایده‌‌‌مندی اقتصادی را پشت سر بگذارد و ارزش نیروی کار انسانی را از اعتبار ساقط کند. اقتصاد آن از ریشه با عقلانیت اقتصادی فرق دارد. این اقتصاد خستگی و شکنجه، اصراف تمام عیار، آذار و اذیت و شکنجه است. قدرت مطلق کار را از عینیت تولیدی‌‌‌‌اش پاره می‌‌‌‌کند و نیروی مخربش را آزاد می‌‌‌‌کند. آماج ترور استثمار نیست، بلکه افول، فرایند دردکشیدن، نابودی به‌خاطر نابودی است. خستگی مفرط، اضمحلال نیرو، مرگ، این پیروزی قدرت بر انسان است.
6- قدرت مطلق کامل است. و تقارن زور مطلق، توانائی انسان در کشتن دیگری را رفع می‌‌‌کند. در وضع طبیعی اجتماعی، قدرت کشتن یکی با قدرت کشتن دیگری پایان می‌یابد. حتا برده امکان دارد خشونتی را که ارباب علیه او اعمال می‌‌‌‌‌کند بازگرداند و علیه ارباب یا علیه خودش بکار ببرد. به همین دلیل قدرت کامل بر زندگی و مرگ همیشه ناقص می‌‌‌ماند. رادیکال‌‌‌‌ترین اشکال مقاومت، سوقصد و شهادت، گواه این امر هستند. سوءقصدکننده برابری قدرت کشتن را دوباره برقرار می‌‌‌‌کند، وقتی او میرندگی ارباب را اثبات کند. شهید مرگ خود را به جان می خرد و به‌‌این‌‌‌‌‌‌وسیله نشان می‌‌‌‌‌دهد، که هیچ‌‌‌کس نمی‌‌‌‌تواند او را مجبور کند زنده بماند و به انقیاد گردن نهد. بااین‌‌‌‌حال قدرت مطلق این تناقض استکمال قدرت را   رفع می‌‌‌‌‌کند. سوءقصد در اردوگاه‌‌‌‌ها تقریبا غیرممکن بود. زیرا   لوازم، سلاح و نیروی بدنی در دست نبود. اقدامات پراکنده در واقعیت هیچ تغییری نمی‌‌‌‌‌دادند و وانگهی سرکوب‌‌های توده‌‌‌‌ای افراطی را موجب می‌‌‌‌‌شدند. شهادت هم نایاب بود. تنها گروه‌‌‌هائی را که تاحدی به حق می‌‌توان شهید نام نهاد، مبارزان مصمم سیاسی مقاومت و «محققان کتاب مقدس»، حامیان یهوه، بودند که به‌‌‌‌خاطر اعراض از خدمت سربازی تعقیب شدند و به هیچ قیمتی حاضر نبودند مبانی اعتقادی خود را زیر پا بگذارند. از دیگر زندانیان هیچ‌‌‌‌کس نمی‌‌‌توانست خودش را نجات دهد، وقتی   اعتقادات خودش را انکار نمی‌‌‌‌‌‌کرد. انسان‌‌‌‌‌ها به‌‌‌‌‌‌خاطر ایمان‌‌شان زندانی و کشته نشدند، بل به این جهت ‌‌که آن‌‌‌‌‌ها مهر و نشان زائد خورده بودند. حتا خودکشی، این آخرین اقدام خودبنیادی، به طور نظام‌‌‌‌‌‌مندی از زندانیان سلب شده بود. البته خودکشی در اردوگاه‌‌‌‌‌ها بارها رخ داده است، اما تلاش برای خودکشی شکنجه سبعانه داشت. کسی که تلاش کرد به سیم خاردار الکتریکی نزدیک شود، تیرباران یا دستگیر شد. آن‌‌‌وقت او سرنوشت بدتر از مرگ داشت. قدرت مطلق خودکشی را تحمل نمی‌‌‌‌‌‌کند. تصمیم گرفتن درباره مرگ خود، آن تهدیدی است که قدرت مطلق به‌‌‌‌‌هیچ‌‌‌‌وجهه نمی‌‌‌تواند اجازه بدهد.
7- مستقیم‌‌‌‌ترین شکل قدرت مطلق زور و خشونت ناب است. ازگذر خشونت، قدرت مطلق نیروی فائق خود را نشان می‌‌‌‌دهد. قدرت چون اقدام مطلق تهدید نمی‌‌‌‌‌‌کند، زخمی می‌‌‌‌کند، فلج می‌‌‌‌کند، می‌‌‌‌‌‌کشد. خشونت نشانه ضعف است. قدرت اردوگاه نظام سلطه نبود، چیزی نبود که پس ازآن‌‌که همه طرق بی‌‌‌نتیجه مانده بودند درنهایت به خشونت متوسل شود. نظام‌‌‌‌های سلطه برخوردشان با خشونت اغلب با حزم و احتیاط است، چراکه این بی‌‌‌‌نظمی می‌‌آفریند و توافق زیردستان را به خطر می‌‌‌‌اندازد. قدرت مطلق از بنیاد با این متفاوت است. خشونت و سبعیت جوهر ترورشان است. به‌‌‌این‌وسیله آن آسیب‌‌‌‌پذیری دائمی زیردستان را اثبات می‌‌‌‌کند، یعنی قدرت نابودی کامل بر روی انسان را.
اردوگاه مانند یک آزمایشگاه زور و خشونت بود. قدرت چون اقدام مطلق از همه موانع فارغ می‌‌‌‌‌کند و مرزهای سبعیت را ازمیان برمی‌‌‌‌‌دارد. تقریبا هر آزمایشی ممکن بود، هرچیز ممکن بود تکرار شود، ارتقا یابد یا نیمه کاره رها شود، بدون التزام به هنجارها یا اهداف. دراین‌‌‌میان، آزادی مطلق آکنده از غنای ابداع بربریت است. پارادایم آن اجرای عمومی اعدام، شکنجه باحساب و کتاب بازجوئی یا مجازات تعدیل یافته یک جنایت نیست، بلکه مجازات مرگ، افراط، قتل‌عام است. انگیزه‌‌‌های خشونت متنوع بودند. خیلی از اقدامات از روی خلقیات لحظه، از روی دلسردی، روی دادند درحین یک مسابقه یا چون آدم می‌‌خواست به‌‌‌عنوان پاداش چندتا سیگار کش برود. درکنار خشونت آزارباره، آذارواذیت معمولی، کشتن درعین بی‌تفاوتی، قتل‌‌‌عام دسته‌‌‌‌جمعی بر اثر مستی یا وظیفه هدفمند است. تعیین کننده برای افراط اما چیز دیگر است. افراط مجازات نیست، وسیله قدرت تنبیهی نیست.   درهرحال دلایل را بعد از ارتکاب عمل می‌‌جوید. برای‌‌‌این‌‌‌‌کار به عامل خودآگاهی خاصی می دهد. همه مرزهای درونی و بیرونی را پشت سر می گذارد. با تبدیل کردن قربانی به یک بدن بی‌‌‌‌فاع، و   درآخر به یک شی بی‌‌‌‌واکنش، به قطعیت می رسد برای هر کاری آماده است. افراط یک اقدام خودتوسعه‌‌‌طلبانه بی مانع و رادع است که درعین‌‌‌حال اجتماعی بودن را از ذهن و ضمیر پاک می‌‌‌‌کند. سبعیت از قربانی هیچ   خواست دیگری ندارد. در اجرای خشونت آن‌‌‌ها بی علاقه می‌‌‌شوند. ازهمین‌‌‌روی است چرخش سریع به عمل. آماج قدرت چون اقدام مطلق انقیاد نیست. تنها چیزی که آن نشانه گرفته است، وحشت به خاطر خودش است، تظاهر این‌‌‌‌‌ که، او چگونه می‌‌‌‌‌‌تواند انسان را به‌‌‌‌‌عنوان موجود اجتماعی و شخصی نابود کند.
نقطه پایان خشونت، کشتن است. کشتن پیروزی تام بر دیگری است. کشتن امضای برتری مطلق است. خشونت بیشتر ازاین نمی تواند افزایش یابد. مرگ اغلب آخرین نقطه مرجع، و همین‌طور ریاکارانه، سلطه مستمر است. اما در اردوگاه قدرت کشتن و ترس عاجزانه از مرگ دلایل تعین واقعی مناسبات اجتماعی نیست. کشتن همه جا حضور داشت. کشتن بر روزمرگی سایه افکنده بود. استثناء نبود، بلکه هنجاریت و عادت بود. قدرت کشتن جامعه زندانیان را به یک جامعه موقتی و گذرا بدل ساخت.
8- قدرت مطلق موجب ناتوانی مطلق است. اکثریت زندانیان مدام در ترس از مرگ و مردن زندگی کردند. هیچ‌‌‌‌کس نمی‌‌‌‌‌توانست با قطعیت بگوید که او روز بعد را برخواهد تابید. آرمان‌‌‌‌‌سازی بی‌‌‌‌‌‌‌چون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وچرای استمراروجود مستقل که هر تامگرائی بر روی آن سوار است، منفجر و تکه و پاره شد. این‌‌‌‌‌‌‌که آیا کنش مثمر هم بود، آیا تطابق و اطاعت درواقع زندگی را طولانی تر کند، این کاملا نامعلوم بود. قدرت مطلق از هر موقعیت، موقعیت مرگ و زندگی می‌‌‌سازد. می‌‌‌‌‌‌‌تواند بر هر طرح عملکردی خط بطلان بکشد. پیوستگی آگاهی از زمان درونی قطعه‌‌‌‌‌قطعه می‌‌‌‌‌‌شود، گذشته و آینده به گونه رادیکالی از ارزش ساقط می‌‌‌‌‌‌شود. زندانی در یک زمان حال جاودانی اما با ضربان نبض متفاوت، در یک تداوم بی‌‌‌‌‌‌پایان، وجود داشت که مدام توسط تهاجمات تصادفی قطع شد. در این جهان ترور یک روز به درازای یک هفته طول کشید.
ازپی خیمه مرگ در اردوگاه، مبارزه بیرحمانه‌‌‌‌‌ای   بر سر بقاء حاکم بود. فلاکت آدمیان را به هم جوش نمی‌‌‌‌‌دهد، بلکه دوسویگی را پاره پاره می کند. ساختار اجتماعی بلامنازع عجز و ناتوانی تبدیل اجباری توده زندانی به توده هم‌‌‌‌‌‌شکل و هم‌‌‌‌‌‌دیف است که درآن هرکس دشمن دیگری است. هرچند دزدی به اشد مجازات می رسید، اما زندانیان خرده نان یک دیگر را دزدیدند. در بازارسیاه زندانی آخرین داروندارش را درمقابل اغذیه عوض کرد و دراین مبادله اسیر دیکته قیمت سوداگران بودند. او خود را به منزله مرید یک «زندانی نامدار» به شی بدل کرده و   همه خواسته های او را برآروده کرد تا از مزایای او به نحوی چیزی دستگیرش شود. کسی که هنوز قوت در بازو داشت مدام درگیر «سازماندهی کردن» بود: این‌‌‌‌‌جا یک تکه مقوا ردوبدل می‌‌‌‌‌‌کرد تا از سرما در امان بماند ، آن‌‌‌‌‌جا یک تکه چوب را که زندانی می توانست با زغال عوض کند و برای مقابله با اسهال از فرط گرسنگی بسوزاند. در فقر مطلق، تقریبا همه چیز قابل کاربرد است. بقای خود طالب فعالیت دائمی، تدبیر و بیرحمی بود. ضرورت همیاری، اقدامات پراکنده همبستگی و ارتباطات کاری پرمشقت بود و ناگزیر بود با   هم‌‌‌‌‌‌‌شکلی تحمیلی توده‌‌‌‌‌های زندانی مقابله کند. قدرت مطلق انسان ها را در وضع طبیعی اجتماعی، در جهان دزدی و غارت و فساد، سوءاعتماد و کینه توزی، مبارزه همه علیه هم، پرتاب می‌‌‌‌‌کند.
باتوجه به قدرت کشتن مطلق ازدیرباز بقای محض یک اقدام دفاع از خود است. آن چه در سازمان‌‌‌‌‌های تام انطباق ثانویه است، در اردوگاه مبارزه بر سر بقاء ناب بود. از این زمره بودند ازجمله آن عملیات مقاومت که مستقیم رژیم های اردوگاه را نشانه گرفته بودند: سازماندهی فرار، تهیه و تدارک اطلاعات، شکستن انزوا یا خرابکاری در کار. اما مقاومت را مرزی رادیکال بود. قدرت مطلق به‌‌‌‌‌‌‌هم‌‌‌‌‌پیوستگی علّی میان کنش و بقاء را ویران می کند. سرنوشت زندانی درآخر در گرو عمل خود نبود. تنها تعداد بسیار کمی موفق به فرار شد. دیگران تنها دوام آوردند، چون گشتاپو آن ها را آزاد کرد یا نیروهای رهائی بخش به موقع سر رسیدند. قدرت مطلق انکار انگاره مرسوم است که بقای انسان به دست خود انسان است.
9- قدرت مطلق خط فارق میان زندگی و مرگ را جارو می کند. قبل از مرگ شان انسانها گام به گام نابود شدند. تولید «اسکلت های زنده» از زمره تجارب ناب اردوگاه شمره می شود. انسان ها به عمد گرسنگی داده شد، ضعیف و زبون شدند و با بیماری های مسری شتابان مواجهه شدند. خیلی ها ازطریق خشونت مستقیم بدنی نمردند، بلکه ازگذر فقروفلاکت نظام مند جان دادند. قدرت یک قلمرو   واسطه بنا کرد، یک حالت فقر و واگیردار میان زندگی و مرگ. اینجا عاملان قربانیان بی شماری یافتند، درصورتی که می خواستند دست به کار شوند. مرگ و میر توده‌‌‌‌ای اردوگاه را به میدان مرگ تبدیل کرد. اما به رغم این‌‌‌که در عرض یک سال کل ساکنین جان دادند، همیشه نقل و انتقالات تازه ترتیبی دادند که نظام قدرت اردوگاه پابرجا ماند.
فیگوراصلی مرگ توده‌‌‌‌ای «مسلمان» [
ii] است، انسان در فرآیند تباهی. او معرف گذار انسان شناختی انسان است، همان طور که در اردوگاه ها اتفاق افتاده است. «مسلمان» حالا دیگر قادر بود واکنش های مکانیکی از خود نشان دهد، زندانی و اسیر   وضع عذاب؛ روحی و تنهائی اجتماعی بود. وحدت جسمانی شخص فروریخت، روح و آگاهی مغلوب یک نوع خشکسالی درونی شدند،   روان دست به نابودی خود زد و دچار بی تفاوتی محض شد. انسان هرگونه قدرت عمل را از دست داد. اگرچه یک قربانی گرسنگی و فلاکت، «مسلمان» مورد اهانت و تحقیر دیگران قرار گرفت، لگدکوب شد، درپایان به حال خود وانهاده شد یا کشته شد. به این وسیله بازماندگان خود را از نگاه تهدیدآمیز سرنوشت خودشان حفظ کردند. پیش از مرگ فیزیکی، «مسلمان» به مرگ اجتماعی درگذشت.
10- آماج قدرت مطلق ازدیاد قدرت خویش است. تحت فشار تامیت ایستاده است. پایان قدرت مطلق تنها زمانی می‌‌‌‌رسد که هیچ استثنائی دیگر وجود ندارد. اگر از این کوشش دست بکشد، از خودش دست می کشید. تام است قدرت، وقتی تعداد قربانی اش را ضرب کند و بدون تفاوت بتواند بکشد. کشتن، غذای قدرت است. قدرت خود را تداوم می دهد ازگذر آن چه از آن زندگی می کند. افراط‌‌‌‌‌‌‌گری‌‌‌‌‌های قدرت نیاز به افراط های بعدی را همیشه می زایند. هر مرده‌‌‌‌‌‌ای قدرت بر بازماندگان را ارتقا می‌‌‌‌‌دهد. درمقابل، بازماندگان قدرت مطلق را وهن می کنند. بی دلیل نیست که هنگام تلاش نافرجام برای کشتار به افراط‌‌‌‌‌‌گرائی‌‌‌‌‌های خونین می کشد. آنکس که زنده بماند، درجائی که دیگران مرده‌‌‌‌‌‌اند، علیه او نفرت قدرت نشانه می رود. زیردستان کامل قدرت کسانی هستند که   قدرت کشته است. به‌‌‌‌‌همین‌‌‌‌جهت قدرت دراصل به هیچ وجه نمی‌‌‌‌‌تواند هیچ بازمانده ای را تحمل کند. بزرگ ترین شاهد قدرت، گور دسته جمعی است، اردوگاه به‌‌‌‌‌‌مثابه آوردگاه مرگ است. اما، ازاین‌‌‌‌‌‌گذر   قدرت تام خودش را ملغا می کند. مرگ واقعیت ضداجتماعی محض است. قدرت کشتن مطلق ازهمین روی هرگز نمی تواند تام باشد. برای گریز از این تناقض، قدرت مطلق   همیشه در جست و جوی قربانیان تازه است، همیشه گروه‌‌‌‌های تازه‌‌‌ای از دشمنان را تعریف می‌‌‌‌کند. همه در فهرست ترور   ایستاده‌‌‌‌اند. درنهایت، تمام بشریت ایستاده است.
کشتارجمعی سازماندهی را مقتضی می کند. قدرت مطلق مرز افراط و گرسنگی دادن هدفمند را پشت سر می نهد، همینکه کشتن را به کار بدل کند. کشتن مکرر اقدام نیست که فعالیت است، اقدام یکباره نیست که فعالیت با تمام علائم کار است: برنامه ریزی، معطوف به هدف، علمیت   و تجربه. کشتن به لحاظ مکانی متمرکز شد، در توالی‌‌‌‌اش هماهنگ و استاندارد، ازلحاظ کارکردی تقسیم بندی و در سطح محدودی فنی شد. ازاین‌‌‌‌‌‌‌پس قربانیان کشتارگاه ها در اردوگاه ها و «کارخانه های مرگ»   شماره مستعار بودند. آن‌‌‌‌ها دسته دسته کشته شدند. کشتارقومی «صنعتی»، نابودی کارخانه‌‌‌‌‌ای یهودیان، انسان را به «مصالح»، به «موادخام»، بدل کرد که برطبق برنامه «ارزشیابی شد» و بقایای‌‌‌‌شان بی هیچ اثرونشانی ازبین برده شدند. در کارخانجات مرگ آشویتس و تربلینکا نظام قدرت مطلق به آخرین نقطه اوج تاکنون قابل تصورش نایل می‌‌‌‌‌‌گردد.....
 
منبع:
Wolfgang Sofsky
Die Ordnung des Terrors :
Das Konzentrationslager
S. Fischer verlag,۲۰۰۱, Frankfurt am Main
 
زیرنویس‌‌‌‌‌ها:
[
i] «کاپوُس» ریشه ایتالیایی دارد به نام . «کاپوس» ها زندانیانی بودند که کار سایر زندانیان را برای اس.اس. در اردوگاه اداره کردند و مسئول نتیجه کار زندانیان بودند. آن‌‌ها در قبال این وظیفه، از تسهیلات و مزایای ویژه‌‌‌‌ای (ازجمله موادخوراکی و الکل و ...) بهره‌‌‌‌مند شدند. این مزایا بسیاری از این افراد را به تباهی کشاند. ازطریق این مزایا «کاپوُس ها» برای نمونه شانس بیشتری برای زنده ماندن داشتند. اس.اس. بخشی از این افراد را از میان کسانی دست‌‌‌‌‌چین کرد که به خشونت و کتک و دعوا شهره بودند. صفوف «کاپوس‌‌‌‌‌ها» بیشتر متشکل از زندانیان بزهکار بودند. گاهی نیز زندانیان سیاسی به کار گرفته شدند. منبع:
http://de.wikipedia.org/wiki/Kapo_%28KZ%29
 
[
ii]   «مسلمان» (درآغاز مترادف با مسلمانان و برای تحقیر آنان به کار رفت) در زبان اردوگاه اردوگاه‌‌های ناسیونالیسم‌‌‌‌‌‌سوسیالیسم زندانیانی نام گرفتند که ازرهگذر سوءتغذیه پوستی بر استخوان بودند. در هیرارشی اردوگاه «مسلمان» به زندانی لقب داده شد که شانس بقا نداشت و اگر به واسطه ناتوانی جسمی، گرسنگی و بیماری جان نداد، توسط نیروهای اس.اس. «سوا شدند» و سپس به قتل رسیدند.
جورجیو آگامبن، فیلسوف معاصر ایتالیائی، در اثر خود «آن چه از آشویتس می‌‌‌‌ماند – بایگانی و شاهد» فصلی را به همین عنوان «مسلمان» اختصاص داده است و به بحث و بررسی این اصطلاح پرداخته است. ولفگانگ سوفسکی در همین کتاب نیز بخشی را به توضیح و تعریف اصطلاح «مسلمان» پرداخته و این سنخ از زندانیان را شرح داده است. منبع:
http://de.wikipedia.org/wiki/Muselmann_%28KZ%29


 

 سایت قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد