_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

نقش رجوی در تبدیل سازمان به یک فرقه

پاسخ به نامه دوم مسعود بنی صدر

 

سایت دکتر مسعود بنی صدر

21.01.2007

 

 

منبع: Mojahedin.ws   

مولف : بهار ایرانی

 

تاریخ  : 10 ژانویه 2007

 

با سلام

جناب آقای مسعود بنی صدر نامه مفصل شما رویت شد. اهتمام شما بیش از هر چیز نشان از جدیت و احساس مسئولیت وافر در قبال معضل فرقه و رهایی از آن است. تلاش من بیش از هر چیز معطوف به این مهم است تا با این پدیده صرفنظر از هر واکنشی که مشخصا سازمان مجاهدین درباره آنها دارد به نتیجه گیری و در نهایت نجات افراد از این گونه انقیاد و و ابستگی فرقه‌ای و شبه فرقه‌ای شود. پیش از پرداختن به ادامه بحث لازم می دانم درباره نکته ظریفی که در ابتدای نامه تان اشاره کرده بودید به اختصار توضیح بدهم. شما نوشته بودید:

 

"طبیعی است که اگر من و شما فهم امروز خودمان از مجاهدین را داشتیم هیچ‌گاه در آن دام نمی افتادیم."

 

واقعیت این است که خوشبختانه به دلایلی که بعضا شما نیز در مناسبات سازمان مجاهدین خلق به آن متهم شده‌اید (خصلتهای فردی و طبقاتی) و متاسفانه تاثیرش در وابسته شدن به مجاهدین تعیین کننده بوده، هرگز در چنین مناسباتی نبوده و از نزدیک آنها را تجربه نکرده‌ام. من در مقطعی با سازمان تعامل داشته و به همین اتهام چند سالی از عمرم را در زندان‌‌های جمهوری اسلامی به سر برده‌ام. به زعم مجاهدین خصلت‌های روشنفکری در اینجانب بیش از اینکه برای مجاهدین گره‌ای باز کند سد و مانع و در واقع چیزی بیشتر از مزاحمت ایجاد نمی کرد. با این تفاوت که اینجانب بر خلاف شما پایگاه طبقاتی متمایز و برجسته‌ای نداشته و خصلت‌های مورد اشاره اگر حمل بر خودستایی نباشد ناشی از آموزه‌‌هایی بود که از اوان نوجوانی و با مطالعه و شناخت نسبی از تحولات اطرافم کسب کرده بودم. این همكاری با سازمان به‌واقع دریچه‌‌های تازه‌ای برایم باز کرد. این اتفاق به سال 1361 بر می گردد. یعنی زمانی که سازمان در اوج سازماندهی و قدرت نظامی و تبلیغاتی توانسته بود حتی بسیاری از روشنفکران را نیز با خود همراه کند. در آن شرایط من فقط 23 سال داشتم. اما شاید به همین میزان عمر به واسطه تراکم و شتاب تحولات سیاسی پیش خوانی می کردم.

 

این توضیح را از این جهت ضروری دیدم که گمان نکنید دیدگاه‌‌های من حاصل تجارب شخصی و تشکیلاتی است. اهمیت این اشاره هم به این دلیل است که این ذهنیت شاید مانع از انتقال عینی تجارب شما برای من شود، این تصور که نیازی به واگویه این مناسبات احساس نمی کنید. واقعیت این است که من بر عکس این ذهنیت به شدت مشتاق هستم تا از قلم امثال شما كه عمق مناسبات را دیده و لمس كرده‌اید بیشتر از کمیت و کیفیت مناسبات درون تشکیلاتی مطلع شوم. شاید بخشی از جذابیت کتاب شما برای من در همین نیاز و اشتیاق نهفته باشد. از این رو سپاسگزار خواهم شد در ادامه مکاتبات تا آنجا که برایتان مقدور است در این باب به ضرورت پیشرفت بحث و یا به عنوان موضوع مستقلی کماکان در ادامه انتقال تجارب تان به شیوه خاطره نگاری کتاب خاطرات یک شورشی باز هم بنویسید. به اعتقاد من اهمیت این اهتمام از آنجا ناشی می شود که مجاهدین دقیقا در یک موقعیت پارادوکسیکال میان آموزه‌‌های ایدئولوژیک و ضرورت رویکردهای اجتناب ناپذیر به آموزه‌‌های لیبرالی به اصطلاح گیر کرده‌اند. مجاهدین از یک سو بر وجوه ایدئولوژیک و مشخصا انقلاب ایدئولوژیک و جزمیت‌های کودکانه به مثابه اصلی ترین شاخص مرزبندی میان خود و دیگران اصرار دارند و از سوی دیگر در تعامل و توجیه خود برای کسب مشروعیت از غرب و به اصطلاح استفاده از شکاف‌‌ها و فرصتهای جهانی باز ناگزیرند به پست ترین و ارتجاعی ترین مناسبات تن بدهند. این تناقض البته در مجاهدین پدیده تازه‌ای نیست. همان گونه که شما نیز در بحث آزادی و عدالت اجتماعی در اوایل انقلاب اشاره کرده‌اید در واقع تناقضی ریشه‌ای در مجاهدین خلق است. به یاد دارم یکی از محورهای اصلی مباحث و مجادلات سیاسی سازمان مجاهدین خلق با احزابی نظیر حزب توده در جریان چپ و جنبش مسلمانان مبارز در جناح ملی- مذهبی‌‌های به اصطلاح مترقی بحث اصلی و فرعی کردن مقوله آزادی و عدالت اجتماعی بود. حال آنکه اساسا این رویکرد (محوری کردن مقوله آزادی) از سوی مجاهدین در آن شرایط در تقابل با محوری ترین هدف استراتژیک مجاهدین یعنی محو تضاد طبقاتی و جامعه به اصطلاح بی طبقه توحیدی است. به اعتقاد من اهتمام به برجسته کردن این تناقضات نقش مهمی در سمت و سو یافتن تمام و کمال فرقه‌ای شدن مجاهدین دارد. به این دلیل که این تناقضات الزاما در بدنه تشکیلاتی می بایست خود را توجیه کند.

 

از آنجا که این شکاف‌‌ها با روشهای دمکراتیک پرشدنی نیستند و روز به‌ روز منجر به ریزش و انشقاق و انشعاب می شوند، ناگزیر باید برای تئوریزه کردن آنها به تابو کردن مرکزیت از یک سو و از سوی دیگر به زعم شما قربانی کردن دمکراسی متوسل شد. این اقدام نیز نیازمند تغییر نگرش اساسی به ساختار تشکیلاتی دارد. امری که در سازمان تا حدودی اتفاق افتاد و منجر به پاره‌ای انشعابات و ریزش‌‌های جمعی شد. اما در نهایت انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین توانست بر بخشی از این بحران فائق آید. توسل رجوی به الگوبرداری از رهبری شیعه و اصل امامت مبتنی بر فاکتور معصومیت همانگونه که شما نیز اشاره کرده‌اید در همین راستا قابل تعمق است. اتفاقا یکی از جداشدگان اشاره کرده بود که رجوی بارها در نشستهای اشرف بر این ساختار یعنی رهبری ولایی و شیعه به عنوان بهترین مدل رهبری تاکید کرده‌است با این تفاوت که به زعم رجوی محتوای آن با آنچه او تفسیر می کند آداپته شود.

 

از این منظر کتاب بیژن نیابتی در دفاع و تئوریزه کردن انقلاب ایدئولوژیک دقیقا بر این نوع مناسبات به مثابه تنها راه حل برون رفت رهبری سازمان از بن بستهای استراتژیک تاکید اساسی دارد. او در این راستا حتی به عنصر رهبری در سازمان از زمان حنیف نژاد تا اکنون نظر دارد و معتقد است رجوی و انقلاب ایدئولوژیک او خارج از این مدار قابل ارزیابی و تحلیل نیست. در این خصوص همان‌گونه که شما اشاره کرده‌اید رجوی شخصیت مستعدی بوده است. در این مورد شما را ارجاع می دهم به مقاله لطف الله میثمی با عنوان "افول اخلاقی یک مجاهد" که در اوایل سال 1361 درباره شخصیت رجوی نوشته است. او با ارائه فاکتهای مشخص در خصوص خصلتهای رجوی و تمایل شدید او به برجسته شدن ناخواسته به موضوع مهمی اشاره می کند. به تمایلاتی مشابه تقی شهرام که عامل اصلی انشعاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین در سال 54 بوده است. جالب تر اینکه او در خاطراتش از قول محمد حنیف نژاد نقل می کند که ایشان رجوی را به عنوان یک خطر بالقوه برای آینده مجاهدین تلقی کرده است. ریزش‌‌های سال 58 در سازمان مجاهدین و جدایی امثال رئیسی از سازمان در کتاب روند جدایی دقیقا یکی از فرض‌‌های پیش روی مجاهدین در آینده را تبدیل این سازمان به یک فرقه ارزیابی کرده است. در واقع می خواهم به استناد دیدگاه‌‌های شما به این مهم اشاره کنم که این زمینه‌‌ها چه به لحاظ تئوریک و چه عینی یعنی وجود عناصری شبیه شهرام و رجوی تا چه میزان در پیوند با یکدیگر زمینه‌‌های فرقه‌ای شدن مجاهدین را رقم زده اند. در خصوص رهبری دمکراتیک در سازمانهای مارکسیستی و مجاهدین خلق نکته ظریفی وجود دارد که به اعتقاد من می توان آن را به نمونه‌ای بودن این شیوه برای هدایت و رهبری سیاسی در کلیت جامعه تلقی کرد.

 

همانگونه که اشاره کرده‌اید هیچگاه عملا شاهد اداره سازمان به شیوه دمکراتیک نبوده‌ایم. به همان میزان که در سازمانهای مارکسیستی به دلیل الزاماتی از جمله استتار امنیتی، اطلاعات در مرکزیت متمرکز می شود و به همین توجیه راه بر هر گونه تعامل و گفتمان می بندد. این ساختار به مرور منجر به عمیق شدن شکاف میان مرکزیت و بدنه می شود. این شیوه ناخواسته نگاه مرکزیت به بدنه نگاه را عاقل اندر سفیه می کند. در نهایت دمکراسی قربانی می شود. در کلیت نظام‌‌های سوسیالیستی با اتخاذ نوع دمکراسی موسوم به هدایت شده در قالب رهبری حزبی و مصطلح تر دیکتاتوری پرولتاریا دمکراسی را در خوش بینانه ترین شکلش هدایت شونده می کند. در حالی که تکیه اساسی مارکسیست و سازمانهای متاثر از آن حذف گروه و طبقه در جامعه است در نهایت شاهد رشد و نمو و نهادینه شدن طبقه جدید با عناوین و توجیهات مختلف می شویم. این طبقه جدید در اشکال سیاسی و حتی اقتصادی جامعه را دچار انسداد و در انحصار سازمان به اصطلاح انقلابی در می آورد. در مارکسیسم عمده منتقدین به نظریه دمکراسی هدایت کننده آن را به تولد طبقه جدید منتهی می بینند. پدیده‌ای که میلوان جیلاس در کتاب معروف خود موسوم به " طبقه جدید" به خوبی ریشه‌‌های تولد آن را مورد بررسی قرار داده است.

 

در واقع آن مرکزیتی که به دلایل مورد اشاره خود را محق به تعیین تکلیف برای بدنه و تبعیت پذیری آنها می کند در شرایط کلان و اشل بازتری همچنان خود را محق به تشخیص منافع کلیت طبقات اجتماعی و در راس آنها محروم و فرودست می بیند. در چنین شرایطی همانگونه که اشاره کرده‌اید هم موضوعیت عدالت و هم آزادی با چالش اساسی مواجه می شود. این الگوپذیری دو گانه از مارکسیسم و رهبری شیعی در مجاهدین به موقعیت‌‌های فرامرزی هم می رسد و بعضا داعیه جهانی و جهانشمولی به خودش می گیرد. در این خصوص پیام مریم رجوی به مناسبت روز جهانی زن در سال 2005 ابعاد پیچیده تری از این الگوبرداری را بوضوح نمایان می کند. می خواهم به این نکته اشاره کنم که سازمانهایی از جمله مجاهدین در شرایط فرضی کسب قدرت سیاسی نیز کماکان قادر به هیچگونه تغییر نگرش در مناسبات خود نیستند. سوال من از این پس این است که با لحاظ این شرایط فرضی چشم اندازهای فرضی آتی چنین مناسباتی در کلیت اجتماع چگونه خواهد بود؟ در اینکه این موزه‌‌ها به دیکتاتوری منتهی خواهد شد تردیدی نیست. اما به نظر می رسد کیفیت این نوع دیکتاتوری در مقایسه حتی با انواع پرولتاریایی و سیوسیالیستی آن نیز متفاوت خواهد بود. نیابتی در کتاب نگاهی از درون به انقلاب ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق آشکارا اشرف را به مثابه نمونه‌ای از این جامعه فرضی مثال می زند. نیابتی با چنین نگاه نمونه‌ای به اشرف جامعه برآمده از دل انقلاب ایدئولوژیک رجوی را اینگونه متمایز می کند:

 

"با سفت شدن استراتژی پای مجاهدین در عراق فرصتی استثنایی در اختیار مجاهدین خلق قرار گرفته تا تئوری انقلاب خود را در آزمایشگاه جامعه کوچک تحت حاکمیت خویش و به دور از میدان مغناطیسی قدرتمند" سیستم ارزشی حاکم بر جامعه بیرون به محک آزمایش زند. این جامعه کوچک می بایستی که تمامی مختصات و ساختار سیاسی یک جامعه واقعی را در ابعاد میکرو داشته باشد. از دولت در سایه و ریاست جمهور گرفته تا پارلمان در تبعید  و از ارتش و نیروی پلیس و زندان گرفته  تا محاکم قضایی و رادیو و تلویزیون دولتی و نشریه و بولتن خبری و از دستگاه دیپلماسی تا سیستمهای ویژه مالی تا دستگاه عظیم لجستیکی تغذیه کننده این جامعه کوچک. این جامعه کوچک بایستی که طلایه دار گذار انسان طراز مکتب مجاهدین از دروازه دنیای کهن به اجتماع انسانها باشد. تا پیش از این هر چه هست اجتماع انسانی نیست، دنیای حیوانی است. ماقبل تاریخ است." (1)

 

مایلم با لحاظ این دورنمایه از تعبیر نیابتی و مجاهدین به انقلاب ایدئولوژیک و جامعه آرمانشهر کوچک به تعبیر او و چشم اندازهای آن و با لحاظ تجاربی که شما در این مناسبات پشت سر گذاشته‌اید بحثمان را با طرح این پرسش‌‌ها ادامه بدهم.

 

با نگاهی اجمالی به این اتوپیای نمونه‌ای (به تعبیر نیابتی -  جامعه کوچک)، مختصات این جامعه در آرمانشهر مجاهدین چگونه ارزیابی می کنید.

 این جامعه کوچک تا چه میزان پتانسیل تعمیم پذیری و عینیت دارد؟

این نمونه را با کدام مدلهای تاریخی می توان مقایسه کرد؟

 این آرمانشهر فرضی در تعامل با شرایط جهانی تا چه میزان امکان حیات دارد؟

آیا غرب ماهیتا این تناقض را دریافته و از مجاهدین به عنوان یک اهرم استفاده می کند، و یا واقعا از سوی مجاهدین دور خورده است؟

 

آقای ابراهیم خدابنده در مصاحبه با سایت هابیلیان و شما در بخشی از کتاب‌تان به این تناقض و روش‌های استتار آن پرداخته‌اید. با این حال اعتقاد دارم سوای بحث‌های نظری پرداختن به این موضوعات عینی با لحاظ اینکه عجالتا مجاهدین اتکای استراتژیک‌شان شعارهای مورد نظر غرب است، و شما نیز در دوره‌ای و بنا به موقعیت و مسئولیت‌های تشکیلاتی در تعامل با بخشی از افکار روشنفکری غرب برای توجیه و کسب مشروعیت مجاهدین تلاش کرده‌اید، می توانید ابعاد گسترده‌تری از این تناقض را روشن کنید.

 

بسیار مایلم بخشهای حذف شده در برگردان کتاب خاطرات یک شورشی را مطالعه کنم. امیدوارم به زودی به این توفیق نائل آیم. نکته قابل اشاره این که متن اصلی نمی دانم به چه دلیل فاقد جذابیت‌‌های متن فارسی آن است. ضمن اینکه نمی دانم دلیل اصلی این که شما کتاب را ابتدا به زبان انگلیسی نوشته‌اید چه بوده است. هستند بسیاری که اشتیاق مطالعه تمام کتاب را دارند اما به دلیل عدم تسلط به زبان انگلیسی این امکان برایشان نیست. اگر برایتان مقدور است به تدریج برگردان آن را انجام دهید و درج نمائید. در خصوص وعده‌ای که به خوانندگان جهت نوشتن درباره کتاب شما داده بودم، کماکان مشتاقم درباره کتاب بنویسم. در نقد اول بیشتر کتاب شما را از منظر ساختار ادبی و در مقایسه با نمونه‌‌هایی از جمله ظلمت در نیمروز، نوشته آنتوان گسلر مورد بررسی قرار داده بودم. در نظر دارم با مطالعه دوباره کتاب ابعاد محتوایی آن را در مقایسه با کتاب خداوند الموت نوشته پل آمیر مورد ارزیابی قرار دهم. به شما پیشنهاد می کنم در صورتی که این کتاب را مطالعه نکرده‌اید حتما آن را به عنوان یک اقدام ضروری در برنامه‌‌هایتان لحاظ کنید. خوشحال خواهم شد در خصوص مکاتبات من با آقای ابراهیم خدابنده اگر نظر تکمیلی یا انتقادی دارید مرقوم بفرمائید. با آرزوی موفقیت برای شما.

 

(1) نگاهی از درون به انقلاب ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق. نوشته بیژن نیابتی. انتشارت خارج کشور. ص 109.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاسخ دکتر مسعود بنی صدر

تاريخ: هجدهم ژانويه 2007

 

بهارعزيز، با تشکر فراوان از نامه شما و اتفاق نظری که با من در بسياری از مسائل مطرحه في مابين داريد. قبل از هر چيز از اينکه نوشته بوديد که بنا به دلايل مختلف شما بمانند من و بسياری از ديگر اعضا و هواداران مجاهدين از آغاز جذب جدی مجاهدين نشده و مزه زندگي در فرقه را به تمام معني نچشيده ايد، بسيار خوشحال شده و از اين بابت به شما تبريک ميگويم. چرا که درد زندگي در فرقه محدود به دوران اسارت درآن نيست و فکر کنم همچون شبهه ای خوفناک تا پايان عمر، انسان را دنبال ميکند. وقتي انسان از فرقه جدا ميشود و دوباره به زندگي عادی بازگشته و سعي ميکند با معيارهای عام جامعه زندگي نمايد، تازه متوجه ضرر و زياني ميشود که بخود و خانواده و جامعه خود ندانسته و اغلب با نيت پاک و از روی خيرخواهي زده که متاسفانه در بسياری موارد جبران ناپذير است. فکر کنم حتي اعتياد و الکليسم در مقايسه با اسير شدن در دام فرقه کم زيان تر و جبران پذير تر باشند. اينکه هنوز اميد به نجات کساني داريد که دربند هستند جای تبريک دارد، چرا که من مدتهاست که اميد خود را در اين باب از دست داده ام. بقول محققي در امور فرقه ای. بسياری از آنان که اسير فرقه ميشوند، علي رغم وجود تناقضات و جدا از انطباقي که تا کنون با معيارها و خواستهای فرقه پيدا کرده اند، حتي بلحاظ عقلاني حساب دو دو تا چهارتا کرده و مخارج خروج را در مقابل مخارج حضور قرار داده و اگر مخارج خروج از فرقه افزون بر مخارج حضور باشد و جذابيتهای خارج کمتر از داخل، نه تنها انگيزه ای برای خروج از خود نشان نميدهند، بلکه سعي ميکنند که هر چه بيشتر خود را با فرقه منطبق نموده و با آن يکي شوند. متاسفانه با بالا رفتن سن اکثر کساني که هنوز در عضويت مجاهدين هستند، خروج آنها روزبروز مشگل و مشگلتر ميشود. جدا از مشگلاتي که خروج از قلعه اشرف و کشور عراق در مقابل آنها قرار داده است، بسياری از آنان با واقعيتهای سخت زندگي در دنيای بيرون هم آشنا هستند، احساس از دست دادن دوستان و خانواده (که يا درخود سازمان هستند و يا عمرشان به پايان رسيده و يا پراکنده در اقصي نقاط جهان شده و ..) احساس تنهائي و سردی را با خود بهمراه ميآورد که دستکمي از مرگ ندارد. جدا از آن فکر کجا رفتن و اقامت کجا را برگزيدن، امرار معاش بدون داشتن هيچ نوع آموزش و تجربه ای مفيد به حال بيرون از فرقه،  و سختتر از همه روبرو شدن با گذشته و آسيبهای رواني متحمل گشته، همه و همه بهای خروج را گاها"، حداقل از لحاظ نظری (و اگر نه عملي) در ذهن افراد آنقدر ميافزايد که بهای ماندن را داده و دربسياری مواقع خود را بيش از پيش تسليم سازمان مينمايند. بنابراين اگر بشود کاری برای آن افراد کرد، آن کار بايد در راستای کاستن بهای خروج و رسيدن اين پيام به آنها باشد که هنوز در خارج از فرقه زندگي ای انساني ميتواند در انتظار آنها باشد.

با تشکر بسيار از شما بخاطر راهنمائي در مطالعه دو کتاب يکي نگاهي از درون ... نوشته بيژن نيابتي و ديگری خداوند الموت نوشته پل امير. در مورد اولي متاسفانه آنرا نديده و نخوانده ام، انشأ الله آنرا پيدا نموده و خواهم خواند. و اما درمورد دومي بايد بگويم خواندن آن يک طلسم برای من شده، چرا که هر بار که خواندن آنرا شروع ميکنم چند ده صفحه ای خوانده و بنا به دلائلي مجبور به ترک خواندن آن ميشوم. واقعيت اينستکه من بهنگام خواندن هر کتابي عادت به حاشيه نويسي دارم، نوشتن برداشتهای خودم از مطلب و نکاتي جديد برای فکر کردن و نگاشتن. شباهت فوق العاده اين  کتاب با آنچه  که بر ما گذشته، خواندن آنرا به مثابه نگارش يک کتاب برای من کرده، ما به ازأ هر صفحه خواندن آن من مجبور به نگارش حداقل دوصفحه برداشت و نظر و ايده جديد ميشوم. معمولا" سرعت خواندن من بسته به  نوع کتاب بين ده تا سي صفحه در ساعت است ولي خواندن اين کتاب گاها" برايم يکصفحه در ساعت ميباشد که فوق العاده کم است و با توجه به حجم آن همواره مرا با مشگل و بن بست روبرو ميسازد. باری تمام اينها را گفتم که توصيه ای باشد برای ساير دوستان در خواندن اين کتاب که چقدر ميتواند به فهم آنچه که بر خود ما گذشته است کمک باشد. درهمين جا ميخواستم از شما سئوالي کرده که شايد بتوانيد به من جواب آنرا بگوئيد. اولا" نسخه ای که من از اين کتاب دارم توسط دوستي بسيار خوب سالها قبل بمن داده شد، و آن چاپ سي ام کتاب است منتشره در سال 1375، برای من خيلي جالب است که بدانم که اولين چاپ آن مربوط به چه سالي است. علت پرسيدنم از آنجهت استکه احساس ميکنم شباهت فوق العاده شخصيت حسن صباح با رهبر مجاهدين و تاکتيکهای بکار  گرفته شده توسط ايندو، شايد هم زياد بر حسب اتفاق نبوده و شايد رهبر مجاهدين بيشتر ابتکارات خود را از اين کتاب گرفته باشد. دوم اينکه من بسيار سعي کردم اصل کتاب به زبان لاتين را بيابم. اما متاسفانه اين عادت مترجمان ايراني نيست که اطلاعات مکفي درباره اصل کتاب منجمله لاتين اسم نويسنده و اسم اصلي کتاب به لاتين را ذکر نمايند. من چندين کتاب درباره فرقه حشاشيش خوانده ام و با کمال تعجب هيچيک از آنها ذکری از اين کتاب به عنوان مرجع نکرده اند. خيلي دلم ميخواهد که به اصل آن دست پيدا کرده تا بتوانم ببينم که مراجع کتاب چه کتابها و نوشتاری بوده اند و چه ميزان از کتاب تاريخي و چه ميزان از آن افسانه است. خيلي ممنون ميشوم اگر اطلاعاتي در اينموارد داريد در اختيار من بگذاريد.

در نامه تان صحبت از اين کرده بوديد که حرکت و ساختار فرقه ای چگونه قابل تعميم با دنيای بيرون و شايد بفرض محال درصورت بقدرت رسيدن سازمان است؟  بنظرمن اين تا حدودی عملي است بخصوص در جامعه ای که سطح بيسوادی و يا فقر و يا هر دو بالا بوده و ساختار سياسي جامعه بدور از روابط دموکراتيک بوده و باصطلاح جامعه مدني و ساختارهای دموکراتيک در آن شکل نگرفته باشند. برای نمونه ميتوان به بسط روابط فرقه گونه در چين کمونيست دوران مائو و يا دوران حکومت استالين در شوروی و آلمان  نازی اشاره کرد. مستقل از جنبه های مثبت حکومت کاسترو در کوبا، روابط وی با مردم کوبا هم بنوعي از جنس و نوع روابط فرقه ای، و حکومت  بر پايه کيش شخصيت رهبر است.  در اين خصوص ميخواهم به سه نکته اشاره کنم که در رابطه است با تعريف من از فرقه. 1- ايدئولوژی و يا اهداف و خواستهای آرماني فرقه عمدتا" از جامعه ای گرفته شده که فرقه در آن متولد گشته (فرضا" ايدئولوژی شيعه در مورد سازمان) بنابراين همان خواستها و آرمانها با قدری رقت حتي بشکل ايدئولوژيک، قابل بسط به جامعه است. 2- درجامعه ای که حتي روشنفکران آن دائم در حال گفتگو و بحث بر سر جامعه بوده و اميدشان به تغييرات عمدتا" مشروط به ايجاد تغييرات در سر است، بت سازی از رهبر نه تنها دشوار  نيست بلکه در انجام اين امر دوست و دشمن بطور يکسان هيزم بيار معرکه هستند، در نتيجه  براحتي ديکتاتورها تبديل به "پدر" ، "پيشوا" ، و رهبر فرقه  گونه ميشوند. 3- بلحاظ ساختاری فرقه ها ميتوانند ساختاری اجتماعي بخود گرفته وبا دسته بندی کردن افراد در رده های مختلف، سطح انتظارات و برخورد متفاوت با رده های مختلف اجتماعي داشته باشند. في المثل در اوائل دهه شصت که سازمان هواداران بيشتری در داخل و خارج از کشور داشت، آنها را به چندين رده تقسيم کرده بود، مردم  عادی، هواداران اجتماعي، هوادار، سمپات، عضو، .. تازه هر کدام از اين دسته بندیها هم با پسوند اعداد 1و2و 3و به زير دسته ها تقسيم ميشدند و طبعا" نوع برخورد و انتظار از هر دسته و گروه بسته به دوری و نزديکی آنها با سازمان تعيين و مشخص ميشد. بهمين دليل نميتوان خطرات و ضررهای فرقه را منحصر به افراد در بند فرقه دانسته و احتمال به قدرت رسيدن و بسط روابط فرقه ای آنها به جامعه را منتفي دانست. بخصوص که به اعتقاد من ديکتاتوری ای که از نوع فرقه ای باشد بمراتب خشن تر، وحشتناکتر و غير قابل مقابله تر از ديکتاتوريهای فردی و يا نظامي ميباشد. (ديکتاتوريهائي که عمداتا" با تکيه به خارجي از طريق کودتا به قدرت رسيده و عملا" بدنبال منافع اقتصادی خود و اطرافيانشان و يا حداکثر اربابان خارجيشان ميباشند.)

در واقع ميخواهم بگويم که بزرگترين تناقض سازمان و فرقه های سياسي نه بعد از رسيدن به حاکميت بلکه قبل از آن است که مجبورند در برخورد با افراد مختلف دائما" رنگ عوض کرده و خود را با شرايط گوناگون منطبق سازند. نمونه آن تضادهای سازمان در حال حاضر است: تضاد برخورد با شرايط عراق و شرايط غرب که ساکن هر دو آنهاست  و مجبور به انطباق با هر دو آنها ميباشد. تضاد بين شعارهای گذشته و حال، في المثل مقوله مبارزه مسلحانه و اتخاذ تاکتيکهای تروريستي و چريکي. تضاد بين انقياد حداکثر دروني و فوق ليبراليسم موجود در بين ايرانيان خارج از کشور(تضاد بين شعارهای ليبرالي آزادی و دموکراسي نوع غربي و کنترل فوق العاده افراد در درون فرقه). حتي بلحاظ سياسي تضاد بين نحوه تحليل اخبار رو به داخل و روبه خارج. تمامي اين تضادها با رسيدن به قدرت تا حدود زيادی حل ميشود و فرقه ميتواند مخالفان خود را به نام مردم و خواست آنان براحتي سرکوب نموده و خواستهای خود را به همگان تحميل نمايد. ( کاری که سازمان در شورای خود با اندک اعضأ غير مجاهد انجام ميداد و هر وقت ميخواهد آنها را راضي به انجام امری کند، هواداران و خواست آنها را بهانه ميکند.)

در نامه تای پرسيده بوديد که چرا از آغاز کتاب را بفارسي ننوشتم. من در مطلبي تحت عنوان "چرا نوشتم و چه چيز راننوشتم" سعي کرده ام بطور مفصل دليل انگليسي نوشتن کتاب و شيوه نگارش خودم را توضيح داده و به بعضي از انتقادات هم پاسخ دهم. اين مطلب روی وب سايت من هست که اگر مايل باشيد ميتوانيد آنرا مطالعه کنيد. اما بطور خلاصه وقتي من شروع به نگارش کردم اصلا" قصدم انتشار آن نبود، بلکه بيشتر گزارشي بود به فرزندانم برای زمانيکه بخواهند بدانند که چه شد و چرا زندگيشان بدينگونه شد. و متاسفانه از آنجا که زبان اصلي هر دو آنها از بد روزگار انگليسي شده، من مجبور بودم آنرا به انگليسي بنويسم. اواسط نگارش بود که بنا به توصيه دوستي که استاد دانشگاه و محقق علوم  سياسي است بفکر چاپ کتاب و ارائه آن به همگان افتادم که طبعا" باز پيشنهاد دهنده منظورش انتشار بزبان انگليسي بود. متاسفانه تخليص کتاب هم از همين زاويه انجام شد، يعني مطالبي که ميتوانست  برای ايرانيان جالب بوده و برای خارجيان خسته کننده حذف شد و به عکس، بعضي از مطالبي که ايرانيان به آن آشنا هستند و لازم بود برای خارجيان توضيح داده شود باقي ماند. از اين رو من بسيار مشتاق بودم که اگر قرار است کتاب ترجمه شود، اصل آن ترجمه شود و نه کتاب منتشره بزبان انگليسي. اينکه من  بتوانم آنرا دوباره نويسي و يا ترجمه کرده و شايد در سه مجلد به چاپ برسانم، بسيار بعيد است، بخصوص با کارهائي که در حال حاضر در دست انجام دارم و از زاويه ای ارزش آنها را بيشتر از بازخواني گذشته ميدانم. شايد روزی علاقه مندی پيدا شده وبخواهد اصل آنرا ترجمه کند که در اينصورت من با کمال ميل حاضرم هر کمکي که از دستم بر ميآيد در اختيار وی بگذارم.

با تشکر مجدد از نامه شما و با آرزوی موفقيت بيشتر از پيش برای شما. مسعود

 

 

 سایت قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد