_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

kanoon@iran-ghalam.de

info@iran-ghalam.de

www.iran-ghalam.de

یک هوس و سه انتقام

26.09.2010

ارسالی از داریوش آزادمنش

 

               بخش اول

صدای پارس سگها ، تاریکی شب ، بیگانگی با محیط و بیشتر از همه خشم و سراسیمگی او را درمانده کرده بود . هرچه تلاش می کرد نمی توانست در آن فضای کم نور عقزبه های ساعت را ببیند اما می دانست چیزی به طلوع خورشید نمانده و بزودی شب شکسته و روز آغاز خواهد شد . نمی توانست پیش از برآمدن آفتاب خود را به شهر برساند و در روشنایی روز هم نمی شد با آن حال و روز و سر و وضع در برابر چشم مردم ظاهر شود . تازه فرضا هم که خود را به خانه می رساند مگر چقدر فرصت داشت در آنجا بماند و به سر و وضع خود رسیدگی نماید . او اکنون در چنگال زمان بود و این یعنی عدم توانایی در انجام اراده خویش . در برابرش یک دیوار کوتاه و کهن سال قرار داشت از جنس بیشتر دیوارهای این ناحیه و مانند آنها . آنقدر وقت نداشت که بیستد و برای انجام تصمیمش در ذهن خود شیر و خط بیندازد . بی درنگ بسوی دیوار هجوم برد و با یک جست دستانش را روی آن قرار داد و خود را بالا کشید .  با وجود سرمای کشنده و سوزناک شبی که از شبهای اوایل زمستان بود بر تنش عرق نشسته بود و یگانه چیزی  که در آن هنگام احساس نمی کرد سرما بود . از روی دیوار پرید . همانطور که انتظار داشت فضای گسترده ویلا تاریک و فرورفته در سکوت محض زمستانی بود . خرپول ها در پاییز و زمستان به کل فراموش می کردند که ویلایی هم در گوشه ای بیرون از تهران دارند مگر آنکه هوس انجام کارهای ممنوعه بسرشان می زد . حالا که خیالش از بابت روشن شدن هوا راحت شده بود و سر پناهی یافته بود آرام ، آرام داشت سرما را احساس می کرد . درها و پنچره های ورودی قفل زده شده بود . اگر چه در باز کردن هر گونه قفل و دری تبحر داشت و هر وسیله ظریفی می توانست برایش تبدیل به یک کلید گردد اما در آن شرایط حوصله ظریف کاری را نداشت . یکی از پنجره ها را برگزید و با یک ضربه ماهرانه  شیشه آن را خرد کرد . لحظاتی بعد درون ساختمان بود . پس از کمی جستجو کاملا احساس امنیت کرد . چراغی را روشن نمود و آنگاه درست موقعیتی را که در آن ایستاده بود دریافت . درون سالنی بود بزرگ با مبلمانی شیک و همه گونه وسایل آسایش و راحتی . معلوم نبود دزدهای تهران چرا بجای زورگیری و کیف قاپی و سر زدن به خانه های شمال شهر و درگیر شدن با ساکنان خانه ها این جور جاهای خلوت و خوش جا را به یاد نمی آوردند . بر دیوارها انواع تابلوها ی بزرگ و کوچک که همگی نقاشی های بسیار زیبا و ستایش برانگیز بودند آویزان شده بودند . اما او که از نقاشی و در کل هنر سر در نمی آورد . یک ، یک اتاقها را گشت و درون آنها را دید زد . یکی از دیگری دلپذیر تر بودند . چهارتا یخچال در جاهای گوناگون یافت اما هیچ غذای بدرد بخور و دلپذیری در آنها پیدا نکرد . اهمیتی هم نداشت . او که اصلا گرسنه نبود . ناگهان خود را در برابر یک آیینه بلند و قدی دید و آنگاه بود که کاملا به اوضاع ظاهری خود وقوف یافت . دستانش ، صورتش و لباسهایش همه خون آلود بودند . در کنار رنگ سرخ خون رنگ سیاه زغال هم در همه جای او به چشم می خورد . اما او احساس ضعف نمی کرد . حتی قطره ای از این خونها نیز خون او نبود . تنها زخمهایی که کمی آزارش می دادند اندک سوختگیهایی بودند که بر روی دستانش ایجاد شده بودند . خود را به روی یکی از مبلها ولو کرد و سرش را در میان دستانش گرفت . همه چیز تمام شده بود . آینده ای که آن همه برایش نقشه چیده بود امشب برای همیشه بر باد رفت . تا حالا خیلی ها را لت و پار کرده بود اما هیچ وقت فکرش را نمی کرد روزی آدم کشی کند . سر برداشت و اینبار به سقف خیره شد . در کمتر از یک دقیقه هر آنچه امشب روی داده بود را در ذهن خود مرور کرد . حقیقت آن بود که وجدانش کوچکترین دغدغه ای نداشت. بر کردار امشبش هر نامی می توانست بنهد مگر جنایت . دلسوزی او فقط از بابت خودش بود نه سه نفری که به درک فرستاده بود . برخواست و به سمت یکی از اتاقها ی ویلا که تختخوابی در آن دیده بود رفت . یک تختخواب  بزرگ و دونفره با رختخوابی دلپسند و گرانقیمت . در طول عمرش هرگز روی چنین تختی نخوابیده بود . اصولا تنها در دو مرحله از زندگیش بجای ولو شدن روی زمین روی تخت خوابیده بود که هر دو بار هم از روی ناچاری و اجبار بود . دوران سربازیش و دوره شش ماهه زندان رفتنش . چاقوی خوش دستش را از یک جیبش و رینگ بوکسش را از جیب دیگرش درآورد و روی زمین انداخت . سپس بی خیال همه چیز با همان ظاهر آشفته خود را روی تخت پرتاب کرد . اما مگر می شد خوابید ؟ در آن هنگام هر کاری ممکن بود مگر خوابیدن . ذهن درهم ریخته اش حتی لحظه ای آرام نمی شد . مدام از خود می پرسید چرا ؟ آخر چرا چنین شد ؟ تازه دو سال بود که الواطی گری و لاتی لوتی را کنار گذاشته بود و به اصطلاح آدم شده بود . دو سال پیش پس از مرگ پدرش این تصمیم بزرگ و خارالقلاده را گرفت . تصمیم به آدم شدن . لوطی گری و لوطی بازی را کنار گذاشت اما دلبستگی به آیین های آن را هرگز. دیگر بزن بهادر محله نبود اما کسی هم اجازه پررویی و گردنکشی در حضور او را نداشت . لباس درست و حسابی می پوشید اما همچنان چاقو و رینگ بکس در جیب می گذاشت . حرف زدنش را مودبانه تر و ملایمتر کرد اما دست به سبیل سیاه و تاب داده و خوش فرمش نزد . مرگ او را در همان دوران کودکی از داشتن مادر محروم کرد اما زندگی زن پدری مهربانتر از مادر نصیبش کرد و این نامادری هم با به دنیا آوردن یک جف دوقلوی پسر نگذاشت او تنها بماند . دوقلوها نه سال از او کوچکتر بودند اما همیشه مانند سگهای دست آموز او رفتار می کردند . او الگوی تمام عیار آن دو بود هرچند مادرشان از این بابت همیشه نگران اما ساکت و پدرشان ناراضی و شاکی بود . رضایت گرفتن از نامادری و دوقلوها برای فروش دو قطعه زمین و یک باب خانه و یک دهنه مغازه پدری در یک شهرستان شرقی و انتقال پول فروش آنها به تهران و راه اندازی یک کار و کاسبی ساده کار بسیار ساده ای بود که او براحتی انجام داد . می خواست جایگزین پدر شود و این بار علاوه بر برادر و پسر نقش پدر را هم بازی کند . دو قلوها هم که همیشه می خواستند نوچه او باشند حالا می توانستند یار و یاور و همکارش شوند . اما بدبختی از آنجا آغاز شد که یک پیرمرد بساز و بفروش که اتفاقا علاوه بر بساز و بفروشی یک حاج بازاری دم کلفت هم بود موفق شد مغازه ای که دیوار به دیوار و در سمت چپ مغازه او بود را بخرد . با توجه به این که دو مغازه سمت راستی هم پیش از آن به حاج آقا تعلق داشتند تصمیم گرفت با خریدن مغازه او و اضافه نمودن آن به سه مغازه دیگر ترتیب ساختن یک پاساژ کوچک را بدهد و ملک خوش ترکیب دیگری را به املاکش بیفزاید . ولی مخالفت او با فروش مغازه اش که حالا در میان املاک حاج آقا قرار گرفته بود اجرای این طرح را غیرعملی می کرد . تا این جای کار حاج آقا فقط اصرار می کرد و او فقط رد می نمود اما پس از خرید یک مغازه دیگر که چسبیده به مغازه سمت چپی بود کار حاج اقا از اصرار گذشت . انصافا قیمت خیلی خوبی پیشنهاد می کرد و هر کس دیگر بود شاید با جان و دل می پذیرفت اما برای او که هنوز مرام لوطی ها را داشت مرغ یک پا داشت . دو سال جان کنده بود تا بتواند این مغازه را درست و حسابی بر پا کند و کلی از وجودش مایه گذاشته بود تا بتواند به کاسبیش رونق و اعتبار امروز را ببخشد . کم آوردن جلوی یک پیرمرد هوسباز را شکست و نامردی می دانست اگرچه دو برابر  قیمت مغازه را هم پیشنهاد داده باشد . دوقلوها هم او را تایید کرده بودند و سرسختانه از تصمیم او بر پایداری در برابر وسوسه های حاجی پشتیبانی می کردند . او بارها جلوی داداشها و رفیقهایش به مردانگیش قسم خورده بود که هرگز زیر بار درخواست حاجی نرود و مغازه را حفظ کند . شاید هم همین لافها و سوگندها کار را برایش آنطور دشوار کرده بود . او که نمی توانست حرفش را پس بگیرد و از موضعی که گرفته بود کوتاه بیاید . اگر این کار را می کرد دیگر نام و اعتباری برایش باقی نمی ماند . اعتبار لوطی نه به پولش که به حرف و مرامش بود . او گفته نمی فروشد و با این حرف دیگر نمی توانست هم بفروشد . حتی اگر حاج آقا حاضر بود یکی از پاساژهایش  را هم جای این مغازه بدهد او نمی توانست بپذیرد . نگاه دادشها و حرف دوستان برایش خیلی مهم تر از این چیزها بود . غافل از این که در این دور و زمانه مرام لوطی ها حریف زیرکی حاج بازاریها نمی شود . یک ماه پیش از طرف دادگاه برایش یک احظاریه آمد . ابتدا آن را جدی نگرفت اما وقتی در محکمه حضور یافت دید که آشی برایش پخته اند با صد وجب روغن روی آن . قاضی که یک آخوند با عمامه سیاه بود و او را هم باید حاج آقا خطاب می کرد برایش تفهیم کرد که او مغازه را دو سال پیش از یک کلاهبردار که جعل سند کرده بود خریداری کرده و اکنون باید اقدام به رد مال به صاحب اصلی نموده و شروع به جستجوی فروشنده قلابی نماید . هر آیه و قسمی را که از کودکی تا به آن روز یاد گرفته بود بر زبان آورد و از هر امام و امامزاده ای که به یادش می آمد یاد کرد که من این مغازه را از صاحب اصلیش خریدم که خودش هم پیش از من ده سال در آنجا کار می کرد و محال بود که کلاهبردار بوده باشد . پاسخ جناب قاضی هم این بود که فروشنده مطابق مدارک نه صاحب ملک که مستاجر آنجا بوده و مغازه در آن ده سال بصورت اجاره در اختیار او بوده است . در پایان هم یک مرد چاق و پا کوتاه که پدر سوختگی از چشمانش می بارید را به او نشان دادند و گفتند مدعی و صاحب اصلی مغازه او است که بتازگی از خارج به ایران بر گشته و متوجه قضیه شده است . بوی گند دروغ و فریب کاری را کاملا استشمام می کرد اما کاری از دستش بر نمی آمد . به شخصی که مغازه را از او خریده کرده بود هیچگونه دسترسی نداشت . قاضی نیز او را یک کلاهبردار با هویت مکانی ناشناس که آدرسی از او موجود نیست نامید . بدین ترتیب به او فهماندند که کارش تمام است و پرونده هنوز باز نشده بسته خواهد شد . او می توانست از فروشنده مغازه بعنوان کلاهبردار شکایت کند و برایش پرونده تشکیل دهد که قطعا این پرونده سالها باز می ماند . پس از ترک دادگاه به بازار برگشته بود و از چند تن از کاسبان قدیمی محله در مورد صاحب پیشین مغازه اش پرس و جو کرده بود . این که صاحب پیشین مغازه اش دوازده سال قبل ابتدا مغازه را اجاره کرده بود چیزی بود که همگی آن را تایید کرده بودند اما در عین حال اذعان بر این داشتند که او یک سال بعد مغازه را از مالک آن خریداری کرده بود و هنگامی که آن را به فروش می رساند بی تردید ملک خود را می فروخت .  ضمنا همگان به درست کار بودن آن شخص تاکید داشتند و احتمال نمی دادند او کسی باشد که دست به جعل سند و کلاهبرداری بزند . مشخصاتی را که چند تن از کاسبان از مالک دوازده سال پیش می دادند نیز به هیچ روی با مرد چاق و کوتاهی که در دادگاه دیده بود سازگار نبود . گویا آن شخص مردی کاملا کهنسال و عصا به دست بود . در کل برای او محرز بود که کاسه ای زیر نیم کاسه است و او بدون هیچ اشتباهی باید مغازه اش را مفت از دست بدهد . هر چه فکر می کرد نمی توانست رد پای حاجی را در این ماجرا نادیده بگیرد . یک هفته پیاپی به دادگاه رفت و آمد کرد و در دیدار با حاج آقایی که قاضی پرونده بود سعی می کرد نظر او را از حکمی که داده بود برگرداند و او را متقاعد کند که باید بیشتر به برسی شکایات و مدارک شاکی بپردازد . اما کوششهایش بی هوده بودند . سرانجام در آخرین مراجعه اش به دادگاه با جناب قاضی درگیری لفظی پیدا کرد و این سبب شد چهل و هشت ساعت را در بازداشت بسر برد . بدین ترتیب از قاضی و دادگاه و عدالت اسلامی سرخورده و ناامید گشت و تصمیم گرفت خودش به تحقیق و کنکاش در حواشی این جریان و بویژه احتمال دست داشتن حاج آقای بازاری بساز و بفروش در کانون آن بپردازد . از آن روز مغازه را به دوقلوها سپرد و خودش سایه به سایه به تعقیب حاج آقا پرداخت . امیدوار بود با زیر نظر گرفتن پیرمرد طماع بتواند به اصل ماجرا پی ببرد . کار تعقیب را با موتور سیکلت درب و داغان دوقلو ها انجام می داد که هر بار  برای روشن کردن و راه انداختنش ده دقیقه ای می باید وقت صرف می کرد و امشب هم کار دستش داده بود . حاج آقا بیشتر اوقات روز را یا در حجره اصلیش که یک مکان معاملات برنج و قند و شکر و انواع کالاهای خوراکی بود می گذراند و یا سر جدیدترین مجتمع در حال ساختش   در یک جای خوش آب و هوای شهر که چند سالی بود ساخت و ساز در آنجا باب شده بود ، بود . شبها را هم بیشتر در خانه اش می گذراند . کار تعقیب و زیر نظر گرفتن پیرمرد بسیار خسته کننده و ملال آور بود و او دیگر داشت از نتیجه گرفتن ناامید می شد . تا امروز عصر که بیرون مجتمع ساختمانی حضور یک مرد در کنار حاجی او را مانند آدم جن زده شگفت زده کرد. با آنکه مانند کودکان چشمانش را مالید و مثل پیرزنها چند بار بسم الله بر زبان آورد اما تصویری که در برابر چشمانش بود هیچ تغییری نکرد . کسی که کنار حاجی ایستاده بود همان مرد چاق و پا کوتاه یا به اصطلاح  مالک بر حق مغازه او بود . از شدت خشم خون در رگهایش  مانند آب در کتری بجوش آمده بود . اما هنوز هم توان کنترل و خویشتنداری را از دست نداده بود . مدتی بعد حاج آقا همراه با مردک پا کوتاه به سمت اتومبیلش رفت هر دو سوار شدند و جلو نشستند . حاجی پشت فرمان قرار گرفت و اتومبیل را به حرکت در آورد . او نیز در پی ماشین به راه افتاد . مسیر ، مسیر همیشگی نبود . حاج آقا معمولا هر روز پس از ترک کردن ساختمان در حال ساختش  راه خانه را در پیش می گرفت . ولی امروز داشت به راهی دیگر می رفت . هوا نیز در حال تاریک شدن بود . اتومبیل حاج اقا جلوی در خانه ای در یک منطقه اعیانی توقف کرد و اندکی بعد کس دیگری نیز پس از خروج از خانه به دو سرنشین پیشین خودرو پیوست . کار او که تماشاچی این ملاقاتها بود با دیدن نفر سوم دیگر از شگفتی گذشت . این هم یک حاج آقای دیگر بود با حرفه ای دیگر . حاج آقایی که قاضی بود و در دادگاه به داوری میان  بندگان خدا می نشست . بازار ، قضاوت و اجرای عدالت چه خوب دست به دست هم داده بودند تا حساب آدمهای بی حساب را برسند . اتومبیل دوباره و این بار با سه سرنشین به راه افتاد و او نیز باز در پی آن حرکت کرد . معلوم نبود این سه اهریمن کوتوله می رفتند تا امشب برای چند نفر دیگر برنامه بریزند و آنها را به خاک سیاه بنشانند . به دنبال اتومبیل او از شهر خارج شده بود و به حومه آن به این منطقه ویلایی آمده بود و به دنبال حاج آقا و دو رفیقش داخل ویلایی شده بود که آنها پیش از او وارد آن شده بود ند . با این تفاوت که آن سه از در وارد شدند و او مانند ورود به این یکی ویلا از بالای دیوار داخل پریده بود . نیم ساعتی را در فضای باز ویلا و پشت بوته های خشک شده از سرمای زمستان گذراند و در آن مدت فقط شاهد بیرون آمدن و داخل رفتن یک زن جوان بود که سعی می کرد هر چه سریعتر منقل بزرگی که پر از ذغال کرده و آتش زده بود را برای استفاده آقایانی که کیفشان کوک بود و صدای خنده هایشان از داخل ویلا به گوش می رسید آماده کند . حتما این مادر مرده هم یکی دیگر از زنهای صیقه ای حاج آقاهای این مملکت بود که علاوه بر خدمات جنسی وظیفه کلفتی خلوتگاه های این خوش غیرتها را هم بر عهده داشت . هنگامی که زن جوان منقل حاوی ذغالهای برافروخته را بلند کرد و داخل رفت او نیز از پشت بوته ها بیرون جست و خود را به پایین پنجره اتاقی که سر و صدا از درون آن به محوطه بیرونی ساختمان می رسید رساند . کمی سر خود را بالا آورد و به درون اتاق نگاهی افکند . اکنون اگر  خشمگین نمی بود پس براستی مرده بود . خشم یگانه حقی بود که این سه مرد از او نگرفته بودند . در حالی که دندان بر هم می فشرد و رگهای گردنش متورم شده بودند و بی آنکه چشم از منظره درون اتاق و آن سه شیطان پلید بردارد دست در جیبهایش کرد و چاقو و رینگ بکسش را درآورد . ضامن چاقو را زد و آن را در دست نگهداشت . پیش از آن رینگ بوکس را در دست چپ خود قرار داده بود . آرام برخواست و چند متری به عقب برگشت و در برابر در اتاق ایستاد . برای لحظاتی بی هیچ حرکتی بر جای خود ایستاد . او تصمیم خود را گرفته بود و این درنگ ناشی از تردید نبود . شاید می خواست خشم خود را افزایش دهد . ناگهان با یک لگد محکم در را گشود و بداخل اتاق پرید . پیش از انکه جیغ گوشخراش زن جوان فرو نشیند کارد را تا دسته و با تمام مهارتی که داشت در سینه حاج آقای بازاری که از جا نیم خیز شده بود و دم دست تر از آن دو نفر دیگر بود فرو کرد . رینگ بوکس او نیز روانه صورت مالک قلابی شد که تخم چشم چپ او را ترکاند و صورتش را به حالتی وحشتناک درآورد . صدایی از حاج آقا برنیامد اما این یکی روی زمین افتاد و در حالی که صورتش را با دستانش پوشانده بود بسیار بلندتر از زن جوان فریاد می کشید . نگاه او سپس به سوی نفر سوم متمایل شد . حاج آقای دادگستر و مجری قانون و عدالت . ناخود آگاه خشم او افزون گشت و رحمش کاهش یافت . قلب او در آن لحظه از سنگ سخت تر بود . مگر همین جماعت نیستند که هر جمعه  بالای منبر می روند و مردم را از جهنم و آتش فروزانش می ترسانند . پس چه شده که حالا یکی از آنان وافور در دست روبروی آتش نشسته و به کامجویی با آن می پردازد . لگدی روانه زیر شکم مردک نمود که سبب شد آنقدر خم شود تا سرش به نزدیکی زانوانش برسد . آنگاه به پشت او پرید ، دست راست نیرومندش را پشت سر او نهاد و با فشاری بی رحمانه سر او را به داخل منقل پر از ذغالهای آخته فرستاد . از این یکی نیز صدایی برنخواست فقط مانند مالک تقلبی دست و پا می زد . احتمالا آتش لبهای ناپاکش را به هم چسپانده بود و ترتیب تمام اجزای صورتش را داده بود . اجازه داد سی ثانیه بی رمق و کم توان دست و پا بزند و انگاه سرش را رها کرد و با لگدی به وسط اتاق پرتش کرد . چیزی شبیه صورت برایش باقی نمانده بود و چندان تحرکی هم نداشت . صدای جیغهای زن جوان و مرد مالک درهم آمیخته بودند . یکی از روی ترس جیغ می کشید و دیگری از روی درد. در این جا خشم او اندکی کاهش یافت و رحم او کمی افزایش . کاری را که آغاز کرده بود باید به پایان می رساند . این هم بسود خودش بود و هم بسود آنها . با گامهای آهسته بسوی مردی که سوختن در آتش را درهمین دنیا و پیش از روانه شدن به جهنم تجربه کرده بود رفت . مرد بصورت طاقباز بروی زمین افتاده بود. پای راستش را روی گلوی او گذاشت و مانند آنکه موشی را له کند دو ، سه دقیقه ای محکم آن را فشرد . صداهای نامفهومی از حنجره مرد خارج می شدند که مانند دست و پا زدنش کم رمق بودند . سرانجام نیز مانند بردار کشیده ای خسته آرام گرفت و از هر طپشی باز ایستاد . اما مالک تقلبی و زن جوان همچنان جیغ می کشیدند و به خود می پیچیدند . بسوی جسد حاج اقای بازاری برگشت و چاقو را از سینه اش بیرون کشید . درد چشم از دست رفته مالک تقلبی را به ستوه آورده بود . اگر چه هنوز یک چشم برای او باقی مانده بود اما درد آن زخم عمیق چشم سالم را هم از کار انداخته بود . دست چپ را زیر چانه او برد و سر او را بالا آورد . کارد را بر گلوی او نهاد و با یک حرکت ناگهان آن را از چپ به راست کشید . سپس او را رها کرد تا بر زمین بیفتد و از درد چشم رها گردد . اکنون تنها یک تن باقی مانده بود . خیلی زود به او نگریست . زن جوان دیگر جیغ نمی زد . حتی پلک هم نمی زد . گوشه اتاق ایستاده بود و مانند مسخ شدگان به مالک تقلبی و جان کندن او خیره شده بود . آهسته  به زن جوان نزدیک شد . زن هیچ توجهی به او نداشت . می دانست که فعلا شوکه شده است  اما این حالت قطعا پایدار نمی ماند . اکنون چه باید می کرد ؟ کارد هنوز در دستش بود ولی بنظر می آمد برندگی خود را از دست داده است . اگر یک بار دیگر از آن استفاده  می کرد می توانست اطمینان داشته باشد که هرگز بسراغش نخواهند آمد . ای کاش این چهارمی هم مرد بود . اما نبود . این یکی زن بود و گناهی هم دراین ماجرا نداشت . این زن ناشناس در حق او بدیی نکرده بود . اگر هم کرده بود او مردی نبود که بتواند یک زن را با کارد از پا دربیاورد . روبرگرداند و برای آخرین بار به مردانی که از آنها جسد ساخته بود نگریست . آنگاه بی درنگ کاری که خود را ناگزیر از انجام آن می دانست انجام داد . اتاق را ترک کرد و پس از عبور از محوطه باز ویلا این بار بر خلاف زمان ورود نه از بالای دیوار که از در بزرگ ویلا خارج شد . زنک را زنده گذاشته بود و می دانست این برایش گران تمام می شود . او سابقه دار بود و با وجود این زن که بی تردید تا آخرین لحظه عمرش چهره او را فراموش نمی کرد بزودی شناسایی می شد . کلی هم اثر انگشت از خود بجا گذاشته بود .  اما دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت . دل و جرات شاید تنها چیزی بود که او داشت . غرور شاید تنها چیزی بود که برای او باقی مانده بود . با ابروهای درهم کشیده خود را به موتور سیکلتش رساند . ده دقیقه ای کوشید تا توانست آن را روشن کند و به راه بیندازد . اما بیشتر از نیم کیلومتر با آن پیش نرفته بود که دوباره از حرکت باز ایستاد و خاموش شد . اینبار نزدیک به نیم ساعت با موتور ور رفت اما در بحرانیترین لحظات زندگی بدشانسیها گاه همه با هم در یک زمان به مرد هجوم می آورند . لجبازی موتور امشب از نوع دیگری بود . این وسیله که تا امشب بیمار بود گویا همین امشب هم مرده بود . یک لحظه بیاد اتومبیل حاج آقا افتاد که بی صاحب درون ویلا مانده بود . می توانست پانصد متر راه آمده را باز گردد و آن را تصاحب کند . حداقل تا رسیدن به شهر و رهایی از این مکان شوم . اما برای روشن کردن و به راه انداختن آن نیاز به سویچ داشت و سویچ ماشین یقینا نزد حاج آقا بود . حاضر بود هزار سال در آنجا بماند اما دوباره پا به درون آن اتاق نگذارد و آن جنازه ها را مجددا دیدار ننماید . دوساعت دیگر وقت صرف کرد و تمام توان و کوششش را بکار بست تا موتور سیکلت را دوباره به راه اندازد . تلاشش اما بیهوده بود . بجای او موتور سکته زده بود . وسیله راه پر پیچ و خمی را که خارج از توان آن بود پیموده بود و اکنون یارای بازگشت و سواری دادن دگر بار به او را نداشت . باید اساسا تعمیر می شد اما او نه وقت این کار را داشت و نه ابزارهای مورد نیاز را . اگر هم هر دو را می داشت حوصله جراحی را نداشت . اکنون که راه نمی آمد بر جا گذاشتنش هم کاری اشتباه بود . اسبی که پایش می شکند و دیگر توان رفتن ندارد را با یک گلوله خلاص می کنند و باقی کارها را حیوانات لاشخور انجام می دهند . اما با این اسب آهنین که توجه هیچ لاشخوری از جنس حیوانات را به خود جلب نمی کرد چه باید می کرد ؟ محیط ، محیطی کوهستانی بود . پیدا کردن یک پرتگاه کار بسیار ساده ای بود . هنگامی که موتور سیکلت دوقلوها را به درون پرتگاه رها می کرد بسیار متاسف بود . امشب خود نیز به یک ماشین تبدیل شده بود . یک ماشین نابودگر . یک چیز دیگر را هم نابود کرده بود اما نابود کردن قبلی ها برخلاف این یکی او را متاسف نکرده بود .

و اکنون در این ویلا بود . جایی که حدود سیصد متر با آن کشتارگاه فاصله داشت . چشمانش را بست و خود را در خانه اش و سپس در مغازه اش در کنار دوقلوها یافت . صدای ترمز یک اتومبیل ناگهان به رویای او پایان داد . چشمانش را گشود و از جا نیم خیز شد . پس او به خواب رفته بود . اما برای چه مدت ؟ قضای اتاق کاملا روشن بود و نور از پنجره به داخل می تابید . گویا نزدیک ظهر بود دوباره به یاد صدای ترمز کردن اتومبیل افتاد . شک نداشت که ماشینی وارد ویلا شده و در آنجا توقف کرده . آیا به همین زودی رد او را گرفته بودند و به سراغش امده بودند . صدای پارس یک سگ بیشتر او را به خود آورد . از روی تخت برخواست ، چاقویش را از روی زمین برداشت و به آرامی اتاق را ترک کرد . صدای چرخیدن کلید در قفل و گشوده شدن در سالن شنیده شد و بی درنگ متعاقب آن یک سگ کوچک پشمالوی سپید رنگ که زبانش از دهانش بیرون افتاده بود وارد شد و به سوی او دوید . با یک لگد سگ کوچولو را به کناری پرت کرد . سگ زوزه کشان و هراسان از این رفتار خشونت آمیز دوباره به سمت در ورودی دوید و پشت سر کسی که داخل سالن شده بود قرار گرفت . ناشناسی که با دهانی نیمه باز و چشمانی وحشت زده بی توجه به سگ کوچکش به او خیره شده بود . به او و چاقویی که در دست داشت . هیچیک از جای خود تکان نمی خوردند و چشم از دیگری برنمی داشتند . مانند همیشه او زودتر از طرف مقابلش بر خود مسلط شد . چاقو را چند متر دورتر از خود بر زمین انداخت و با بی خیالی گفت :

- امیدوارم نخواهی جیغ بکشی .

ناشناس پاسخ داد :

- اگر بکشم دوباره آن را برمی داری؟

از سخنش معلوم بود که اونیز بر خود مسلط گشته و از شوک اولیه خارج شده .

- کسی همراهت است ؟

- چرا می پرسی ؟

- ممکن است داخل شود و برخلاف تو مانند این سگ بسوی من حمله کند . همه آرامش و خونسردی تو را ندارند .

- این سگ به تو حمله نکرد . او به طرف همه می دود . اما تو اولین کسی هستی که بجای نوازش کردن به او لگد زدی .

- بگذار از همان دیگران گدایی محبت کند . من حوصله نوازش کردن مادرم را هم ندارم . دوباره می پرسم ، کسی همراهت است ؟ نمی خواهم کسی آسیب ببیند .

- نه ، من تنها هستم . تنها همراهم همین سگ است .

خسته از این مکالمه کوتاه دوباره به داخل اتاق برگشت و درمانده و ناامید روی تخت نشست . لحظاتی بیشتر نگذشت که آن ناشناس نیز به دنبال او وارد اتاق شد . پس از مدتی کوتاهی که در سکوت گذشت ناشناس گامی به جلو برداشت و رینگ بوکس او را که هنوز روی زمین بود برداشت و در حالی که به آن می نگریست   گفت :

- کاملا مسلح وارد اینجا شده ای . به قیافه ات نمی خوره که دزد باشی .

با درماندگی سر بلند کرد و به او نگریست . چند دقیقه ای بیشتر از دیدار آنها نمی گذشت اما خیلی زود از او خوشش آمده بود و شجاعتش را تحسین می کرد . آنچه سبب می شد این ستایش به عالی ترین حد برسد آن بود که این ناشناس یک زن بود . زنی جوان ، زیبا و بسیار هوشیار .

- تو دیگر از کجا پیدایت شد ؟

- من مالک این ویلا هستم . این پرسش حق من است و پاسخ وظیفه تو .

- من داشتم می رفتم . اگر یک ساعت دیرتر آمده بودی ...

- تو به این جا دعوت نشده ای . اسمت چیست ؟

بی آنکه بداند چرا ، نام واقعی خود را برای او فاش کرد .

- ستار . نامم ستار است . اسم تو چیست ؟

- ستاره .

شاید برای نخستین بار پس از حداقل سه روز ترش رویی لبخندی بر لبانش نشست .

- شوخی می کنی ؟

زن جوان خیلی ساده و بی تکلف پاسخ داد :

- آره . شوخی کردم . اسمم مریم است .

- آه مریم . اسم قسنگیه . همیشه از این اسم خوشم می آمد . اگر روزی صاحب دختری می شدم حتما نامش را مریم می گذاشتم .

- مثل این که زندگی برایت تمام شده ؟

پاسخ او سکوت بود . زن جوان روبروی او قرار گرفت و گفت :

- آیا نیاز به کمک داری ؟

- تو رابین هودی ؟!

- نه ژان کوچولو ! نه رابین هودم نه پرنس ژان . اما شاید بتوانم کمکت کنم .

باز هم پاسخ سکوت بود . زن جوان بی آنکه به او پشت کند چند گام به عقب برداشت آنقدر که پشتش به دیوار چسبید . آنگاه روسری را از سر برداشت و به گوشه ای پرت کرد . او نیز دوباره سر بلند کرد و زن جوان را نگریست . با وجود همه زیبایی و ظرافت زنانه رفتارش چندان زنانه نبود . دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و یک پایش را هم بالا برده و کف آن را به دیوار چسبانده بود .

- باید دختر یکی از این حاجی ماجی ها باشی . ببینم پدرت آخونده  یا بازاریه ؟ امام جمعه است یا وکیل مجلسه ؟ شاید وزیره ؟ قاضیه ؟ و یا ...

زن جوان سخن او را برید و گفت :

- پدری در کار نیست ، بود اما حالا دیگر نیست .  ببینم تو چند سالته ؟

- بیست و نه سال .

- خوب پس سه سال از من بزرگتری . من بیست و شش ساله هستم . شرط می بندم مجردی ؟

- این تنها خوش شانسی من در حال حاضر است .

- دقیقا همانطور که فکر می کردم . مجردها خیلی خوب همدیگر را از متاهل ها تشخیص می دهند .

- اگر از پخمه ها نباشند .

- فعلا مثل اینکه من و تو نیستیم .

- حالا حتما می خواهی بدانی چه کاره ام ؟

- دقیقا ، این پرسش بعدی من است .

- آدم کش .

هر دو در سکوت به چشمان هم خیره شدند . این سکوت با شلیک خنده دختر جوان درهم شکست . در حالی که همچنان می خندید و با انگشت به او اشاره می کرد اظهار داشت :

- پس بگو چرا سراپایت همراه با چاقو و رینگ بوکست خونی است . خوب حالا کی را کشتی ؟

- یک قاضی ، یک حاج بازاری  و یک مادر مرده ای که خوب نمی شناختمش اما باید می مرد .

- خوب خوش به حالشان ! هنوز هم حاضری این کار را بکنی ؟

- اگر قاضی باشه آره .

- قاضی نیست ، اما کار او هم به دادگاه و دادگستری و جرم و جنایت و این جور چیزها مربوط می شود . او وکیل است .

- خوب حالا چکار ت کرده ؟

- پدرم را در آورده ، روزی صد بار مرا می کشد و زنده ام می کند . دیگر حتما باید بمیرد .

- خوب حالا او کیست ؟

- خودم هستم . خود خودم . من ، مریم .

ستار از جا برخواست و بسوی در اتاق گام برداشت . مریم شتاب زده پرسید :

- کجا می روی ؟

- می روم به جهنم . اگر خواستی دنبالم بیا ، ولی زحمتش را خودت بکش .

مریم دوید و پیش از او خود را به در اتاق رساند و محکم آن را بست .

- بخدا هرچه گفتم راست بود . اصلا منظورم تمسخر کردن تو نبود .

ستار از حرکت باز ایستاد . اکنون در برابر او دختری ایستاده بود که بسیار سراسیمه نشان می داد و دیگر آن صلابت پیشین را از خود بروز نمی داد .

- یک لحظه با خودت فکر نکردی چرا یک دختر جوان وسط دی ماه در این سرمای کشنده پا می شود و تک و تنها به چنین جایی می آید ؟

- شاید از خانه و خانواده اش فرار کرده .

در پاسخ به اظهار نظر ستار که به آرامی و با بی تفاوتی صحبت می کرد دختر با صدایی بلند و لرزان و لحنی کاملا آمیخته به احساسات گفت :

- خانه دارد اما خانواده ای در خانه ندارد که از آنها فرار کند . تنها هم خانه اش یک سگ بدبخت است .

ستار دوباره برگشت و روی تخت نشست . هیچ چیز او را شگفت زده نمی کرد . نمی دانست با بودن کشوری بنام ایران چرا هندوستان را سرزمین عجایب می نامیدند .

- حالا چرا باید تو را بکشم ؟

- چون پول خوبی گیرت می آید . اگر حاضر شوی این کار را بکنی ده ملیون تومان پول نقد برایت خواهم آورد .

- داری شوخی می کنی یا دیوانه شده ای ؟

- هیچکدام . باور کن هیچکدام . تو فقط بگو حاضری این کار را بکنی تا همین حالا بروم و تا دوساعت دیگر با پول برگردم .

- مردن که کاری ندارد . چرا می خواهی برایش پول خرج کنی ؟ شما پولدارها حتی برای مردن هم باید پول بدهید ؟! خوب خیلی راحت خود کشی کن .

دختر جوان در حالی که آرام و تلخ می خندید آهسته بسوی تخت گام برداشت و در فاصله یک متری از ستار کنار او نشست .

- پا شو برو داخل ماشینم را نگاه کن همه چیز را می فهمی . همه جور وسیله خود کشی با خودم آورده ام اما نمی دانم چطوری باید بمیرم . نمی دانم باید خودم را حلق آویز کنم یا رگ دستم را ببرم ؟ شاید هم بهتر است صد تا قرص والیوم بخورم . باور کن نمی دانم چطور می شود مرد .

- مشکل تو ندانستن نیست . تو می ترسی . دنبال چیزی آمده ای که از آن می هراسی .

مریم به ستار نگاه کرد و با لحنی آرام پرسید :

- مرگ خیلی دردناکه ؟

- نه ، تنها چیزی که درد نداره مرگه .

- تو از کجا می دانی ؟

- حقایقی هستند که جوابشان فقط نمی دانم است .

لحظاتی در سکوت گذشت . هیچ یک از آن دو شناختی از هم نداشتند . حتی نمی توانستند مطمئن باشند نامی که هر یک بعنوان اسم خود به دیگری گفته بودند واقعی است . اما یک حس مشترک فقط یک حس مشترک بسیار قوی  سبب شده بود آن دو یکدیگر را باور کنند و آن حس مشترک خشم و بیزاری از زندگی بود . ستار پرسید :

- تو واقعا وکیل هستی ؟

مریم در حالی که چشم بر زمین دوخته بود لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت :

- بودم . بعد از فارق والتحصیل شدن حدود یک سال دفتر وکالت زده بودم .

- بعد چی شد ؟

- فهمیدند بهایی ام ، دفترم را بستند و پروانه کارم را باطل کردند .

- از کجا فهمیدند ؟

- آخه فقط وکیل مدافع بهایی ها می شدم و در آخرین مورد کمی هم بیش از حد مجاز تند روی کردم .

- به همین خاطر می خواستی خودکشی کنی ؟

- این مال دو سال پیش بود .

- پس امروز دردت چیست ؟

- خود تو دردت چیست ؟

ستار لبخندی زد و گفت :

- ما تمام شده ایم . زندگی هر کاری دلش می خواست با ما کرد اما ما هیچ کاری با آن نکردیم .

مرد جوان آنگاه از روی تخت بلند شد و ادامه داد :

- نه خانم عزیز . هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد . اگر دنبال راحت شدن از این دنیای خشن هستی خودت باید زحمتش را بکشی . فقط باید کمی جرات و جسارت داشته باشی . بهرحال پسوند تولد مرگه . 

مریم بی درنگ از جا بلند شد و گفت :

- نه ، پسوند تولد زندگیه . تو بدنیا نمی آیی که بمیری ، می آیی که زندگی کنی .

- پس خودت چرا می خواستی بمیری ؟

مریم بجای پاسخ دادن به او نگاهی وسواسانه به سراپایش انداخت و گفت :

- تو با این سر و وضع هیچ جا نمی توانی بروی .

واکنش ستار تنها شانه بالا انداختن بود . مریم دوباره به حرف آمد و گفت :

- راست راستی تو سه نفر را کشته ای ؟

- پس خیال می کنی شب تا صبح مرغ سر بریده ام که لباسهایم این شکلی شده اند ؟!

- کجا این کار را کردی ؟

- یک چند صد متر بالاتر از اینجا .

- زیاد دور نیست . اما فکر نمی کنم خانه به خانه همه جا را دنبالت جستجو کنند .

- نه ، وقتشان را اینطور تلف نمی کنند .

مریم با کمی مکث اظهار داشت :

- تو همین جا بمان . بگذار من بروم . یک دست لباس مناسب برایت بخرم . راستی سایزت چیست ؟

ستار یک دور به دور خود چرخید و گفت :

- می بینی که بیشتر شبیه مرتاضها هستم تا آخوندها .

این هماهنگی در رفتار و گفتار دختر جوان را به خنده انداخت . گویا بطور کلی از فکر خود کشی بیرون آمده بود . در حالی که بسوی در می رفت با لحنی خندان گفت :

- جایی نرو . من با لباس برمی گردم .

- امیدوارم بجای لباس با برادران گمنام امام زمان برنگردی .

مریم که از اتاق بیرون رفته بود با همان لحن خندان و صدایی بلندتر گفت :

بهر حال چاره ای جز اعتماد به من نداری .

ستار فریاد کشید :

- سگ را هم با خودت ببر .

و آنگاه دوباره خود را بروی تخت رها کرد . اما انتظار او برای بازگشت مریم از یک ساعت و دو ساعت و سه ساعت و چند ساعت گذشت و به صبح روز بعد رسید . صبح روز بعد حوالی ساعت ده سروکله دختر جوان پیدا شد . ستار به پیشواز او رفت و در حالی که سعی می کرد خود را خندان و بی تفاوت نشان دهــد گفت :

- نگفته بودی خرید لباس یک روز طول می کشد .

مریم یکی از دو پاکتی که در دست داشت را به او داد و گفت :

- بیا بگیر این لباس .

- آن یکی چیست ؟

- غذا است . فکر می کنم وقتش رسیده روزه ات را بشکنی .

براستی هم گرسنه بود . در سه روز گذشته بجز آب تقریبا چیزی نخورده بود . ستار آن یکی پاکت را هم از مریم گرفت و از درون آن یک ساندویچ مرغ درآورد و بی درنگ آن را بسوی دهان برد . مریم در حالی که ایستاده بود و او را تماشا می کرد گفت :

- این طرفها خیلی شلوغ شده . سه ، چهار تا ماشین گشت پلیس داشتند میراژ می دادند . باید تو را از اینجا ببرم  .

ستار غذایش را بلعید و گفت :

- عادت دارند . احمقها تا یک هفته مثل فرفره دور خودشان می گردند . اگر طرف زرنگ باشه سخت بتوانند گیرش بیاورند . اما اگر هالو باشه یا عذاب وجدان گرفته باشه آن وقت اوضاع فرق می کند .  

- فقط می دانم که عذاب وجدان نگرفته ام .

- هالو هم که نیستی ؟

- فکر نمی کنم اینجا زرنگی بدرد بخوره . زرنگی با کار برنامه ریزی شده خوبه اما من کار من بدون برنامه و از روی خشم بود .

- پشیمانی ؟

- هرگز .

- پس مشکلت چیست ؟

- به احتمال زیاد موفق می شوند شناسایی ام کنند . مشکل این است .

- برنامه ات چیست ؟

- فعلا فقط رفتن از این جا .

ستار دوست داشت به گفتگو در این باره پایان دهد اما مریم با سماجت ادامه داد :

- من یک پیشنهاد خوب برایت دارم .

ستار لبخندی زد و با حالتی طنز گونه گفت :

- برای همین آمدنت بیست و چهار ساعت طول کشید . رفته بودی فکر کنی . دختر تو چقدر فکر کردن و تصمیم گیریت طول می کشد .

دختر جوان بی توجه به لحن نیشدار او اظهار داشت :

- دیروز حاضر بودم ده ملیون تومان در اختیارت بگذارم تا مرا بکشی .

- و امروز ؟

- همان مبلغ را به تو می دهم و یکسری امتیازات دیگر که برایت بسیار حیاتی خواهند بود .

- در مقابل ؟

- سه نفر را برای دل خودت کشتی ، سه نفر را هم باید برای دل من بکشی .

- خوب این امتیازها چی هستند ؟

- تو در ایران شانسی برای زندگی کردن نداری . خودت گفتی که قطعا شناسایی خواهی شد . من کمکـــــــت می کنم از کشور خارج شوی ، به همره پول کافی .

- هیچ می فهمی داری چکار می کنی ؟ تو رسما داری آدمکش اجیر می کنی .

- فراموش کردی من خودم یک حقوقدانم . خوب می فهمم دارم چکار می کنم .

ستار دستانش را به هم کوبید و گفت :

- بسیار خوب ، آمدیم و من پیشنهادت را پذیرفتم  . تو چگونه می خواهی مرا از کشور خارج کنی . این کار هر کس نیست . ضمنا من هم حاضر نیستم برای حفظ جانم به هر جایی فرار کنم . فرضا نمی توانم تحمل کنم بیایند بگویند ، بفرما راه باز است برو افغانستان .

مریم سری تکان داد و اضهار داشت :

- نگران نباش . از راه ترکیه به یونان خواهی رفت و از آنجا ترتیب رسیدنت به آلمان داده خواهد شد . از آنجا هم می توانی راهی یکی از کشورهای اسکاندیناوی شوی و صد البته با هویتی متفاوت با هویت واقعیت .

- بله این راه را خوب می شناسم . فعلا راه معمول فرستادن قاچاقی مسافران به اروپاست . اما این که چه کس آن را انجام بدهد مهم است .

مریم با اطمینان گفت :

- از بابت آن مطمئن باش . آدم با تجربه ای است و مورد اطمینان . مهمتر آن که هم کیش من است و هرگز مرا نمی فروشد . وقتی هنوز وکیل بودم وکالت دخترش را که می خواست طلاق بگیرد به عهده گرفتم و کاملا هم در انجام کارم موفق شدم . زندگی دخترش را مدیون من می داند . اینجا فقط مسئله پول باقی می ماند که خودم برایت حلش می کنم .

- خوب حالا این مادر مرده ها کی هستند ؟

مریم مانند کسی که بار بزرگی از دوشش برداشته شده باشد آهی کشید و خود را روی مبلی رها کرد . پس از کمی سکوت به حرف آمد و گفت :

- باید تو را از این جا ببرم .

ستار سری تکان داد و اظهار داشت :

- یادت باشد که هنوز قبول نکرده ام .

- منظورت چیست ؟

- باید بگویی آنها کی هستند و چرا به مرگ محکومشان کردی ؟ باید بدانم قرار است با چه کسانی روبرو شوم.

- از قماش همان هایی که پریشب فرستادی به جهنم و حتی خیلی هم پست تر و کثیفتر .

- این مملکت پر از آدمهای پست و نفرت انگیز است . اینجا سی سال است شده پرورشگاه کرمها و لاشخورها

باید بیشتر در موردشان توضیح دهی .

مریم سگ کوچکش را که کنار پایش داراز کشیده بود از روی زمین بلند کرد و مانند کودکی در آغوش گرفت

در حالی که به آرامی سگ را نوازش می کرد گفت :

- دونفرشان از بازجوهای امنیتی هستند که دو سال پیش در بازداشگاه هر جنایتی که می توانستند در مورد من مرتکب شدند . کمتر شبی است که با کابوس کارهای زشت و ننگینی که با من کردند از خواب نپرم . آن دو جسم و روح مرا زخمی کردند . بنام خدا و قرآن و اسلام و شهیدان . شهیدانی که شهادتشان از روز عاشورا شروع می شد و تا سال شصت و هفت که پایان جنگ با عراق بود پایان یافت . زخمهای جسم من با داروهای پزشکان خوب شدن اما زخمهای روح من را تنها دارویی که درمان می کند خون آنها است .

- و نفر سوم ؟

- یک مرد جنایتکار که عضو سپاه پاسداران است . در آخرین پرونده ام دفاع از قربانی او را برعهده گرفته بودم . چون کوتاه نیامدم برای نابود کردنم دسیسه و زمینه چینی کرد. هیچ دادگاهی او را هرگز محاکمه

نمی کند .

ستار به مریم خیره شده بود و حتی پلک هم نمی زد . زل زدن بی احساسانه اش به دختر جوان آنقدر ادامه یافت تا سرانجام او را عصبی کرد و تا حدودی با پرخاش گفت :

- چرا اینطوری مرا نگاه می کنی ؟

صدای شلیک خنده مرد جوان در فضا پیچید . آنگاه که خنده اش فرونشست گفت :

- شاید حالا بهانه ای برای مردن داشته باشم .

مریم ابرو درهم کشید و گفت :

- خوب ، چه می گویی ؟

- تو هیچ نشانی از آنها داری ؟

- جا و مکانشان را مدتهاست که پیدا کرده ام . سایه به سایه دنبالشان بودم .

ستار سری تکان داد و اظهار داشت :

- با یک چنین خشم و تنفری تو هرگز نمی توانستی بمیری . اگر جرات نداشتی خود را بکشی بخاطر ترس نبود . میل به ماندن برای انتقام گرفتن دلیلش بود .

و آنگاه دستانش را محکم به هم کوبید و قاطعانه گفت :

- موافقم . تا حالا برای لت و پار کردن آدمها استخدامم کرده بودند اما برای آدمکشی تو اولین مورد هستی . هر چند که اینها اصلا آدم نیستند . در مورد جزئیات بعدا صحبت می کنیم . فعلا تا همین حد کافی است که بدانیم دقیقا از یکدیگر چه می خواهیم . تو می خواهی من جان سه تا عوضی را بگیرم و من هم می خواهم پس از انجام کار ، اگر شانس بیاورم و جان خودم را بجای جان آنها نبازم فورا و با تضمین امنیت از کشور خارج شوم .

دختر جوان لبخندی ملایم بر لب آورد و گفت :

- فکر می کنم خوب همدیگر را درک می کنیم .

ستار در حالی که سرش را می خاراند اظهار داشت :

- بهر حال من در شرایطی نیستم که حق انتخاب داشته باشم . در ایران هیچ آینده ای جز مرگ زودرس و همراه با شکنجه نخواهم داشت . پس بگذار روی تنها داریی ام فعلیم ریسک کنم . آن هم که فقط جانم است . اگر بردم آن را حفظ می کنم و در صورتی که وعده های تو درست از آب دربیایند چیزهای قشنگتری هم به دست می آورم . اگر هم باختم که هیچ . لاقل کوشش خودم را کرده ام .

سپس با کمی مکث پرسید :

- حالا می خواهی مرا به کجا ببری ؟

مریم گفت :

-به آپارتمان خودم .

و چون مرد جوان را کمی شگفت زده دید توضیح داد :

- کسی در آنجا نیست . من تنها زندگی می کنم . یکی از تنهاترین آدمهای دنیا من هستم .

سپس لبخندی معنی دار بر لب آورد و گفت : 

- بیا برویم بگذارمت در تابوت .

- تابوت ! کمی زود نیست ؟

- ابدا ! دقیقا وقتش است .

ستار همراه با مریم از ساختمان خارج شد و با او بطرف اتومبیل رفت . مریم به عقب اتومبیل رفت و در صندوق عقب ماشین را گشود و گفت :

- بیا برو این تو .

ستار با حیرت گفت :

- تو می خواهی مرا بفرستی آن تو ؟ مگر من گوسفند هستم .

- در حال حاضر بله هستی . کلی هم گرگ آن بیرون در حال گشت زدنند . کافی است یکی از آنها به قیافه ات شک کند و به ما گیر دهد .

- کمی زیاده روی نمی کنی ؟ آنقدرها هم قیافه ام غلط انداز نیست .

- پس معلوم است مدتهاست خودت را در آینه نگاه نکرده ای ؟

- لااقل بگذار بروم لباسهایم را عوض کنم . پس این ها را برای چه با خودت آوردی ؟

- نمی خواهد . فقط وقت را تلف می کنی . زود باش بپر این تو .

ستار ناگزیر درون صندوق عقب اتومبیل شد و مریم نیز بی درنگ در صندوق را محکم روی آن کوبید . گویا در این کار دختر جوان خشم و انگیزه ای فراوان نهفته بود . در آن فضای تنگ و تاریک ستار تنها متوجه حرکت اتومبیل ، تکانهای آن و برخی توقف های کوتاه مدتش بود . به شدت احساس اختناق می کرد . تا رسیدن به مقصد هزار بار بر خودش و مسببین بدبختیش لعنت فرستاد . سرانجام اتومبیل توقف کرد و دیگر هم حرکت نکرد . از خاموش شدن صدای ماشین دریافت به مقصد رسیده اند . اکنون براستی برخلاف دو ، سه روز گذشته کمی ترس و استرس را درخود احساس می کرد . دو ، سه ضربه به در صندوق کوبیده شد و او فهمید باید آماده بیرون آمدن شود . لحظاتی بعد در صندوق گشوده شد و روشنایی چشمان او را آزار داد . در حالی که سعی می کرد با پشت دست جلوی چشمانش را بگیرد گفت :

- کجا هستیم ؟

مریم پاسخ داد :

- توی پارکینگ مجتمع هستیم . زود باش بیا بیرون .

- ممکن است کسی مرا با این سر و وضع ببیند و گزارش دهد .

- اینجا کسی کاری به کار همسایه اش ندارد این وقت روز هم همه سر کار هستند . زود باش تا خلوت است .

ستار از اتومبیل خارج شد و مریم هم دوباره در صندوق را بست . سپس رو به مرد جوان کرد و گفت :

- برویم سمت آسانسور .

درون آسانسور مریم دکمه شماره پنج را زد . ستار پرسید :

- این مجتمع چند طبقه دارد ؟

- چهارده تا .

- آپارتمان تو در طبقه پنجم است ؟

مریم با تکان سر به او پاسخ مثبت داد . لحظه ای بعد آسانسور توقف کرد . مریم در را گشود و به بیرون سرک کشید . آنگاه به ستار نگاه کرد و گفت :

- هیچکس نیست . بیا بیرون .

ستار با احتیاط بیرون آمد و به دنبال مریم به سمت در آپارتمان رفت . مریم کلید انداخت و در را گشود . هر دو وارد خانه شدند و موقتا همه آن ماجرا پایان یافت . مریم بی آنکه به ستار حتی اجازه لحظه ای نشستن دهد حوله ای را به طرف او پرت کرد و گفت :

- هر چه زودتر لباسهایی را که برایت خریده ام را بردار و به حمام برو . این لباسهای نکبتی که بر تن داری را هم به سطل زباله بینداز .

ستار با خنده گفت :

- از این به بعد پس از هر ماجرا باید یک دست لباس نو برایم بخری .

آنگاه در حالی که بسوی حمام می رفت و از دید زدن اطراف هم غافل نبود پرسید :

- ما حالا دقیقا در کجای تهران قرار داریم .

مریم با بی تفاوتی گفت :

- زعفرانیه .

ستار ناگهان سوت کشید و رو به سوی او برگرداند و گفت :

- بابا شما دیگه کی هستید ؟! اون از ویلاهایتان اینهم از خانه هایتان . بنازم عدل و داد خدا را . ما فقیر بدبختها که از دردسر فرار می کنیم خود دردسر شش پا دارد و با شش پای قرضی به دنبالمان می دود آنوقت شماها جان می کنید تا کمی دردسر برای خودتان درست کنید .

مریم با لحنی آمیخته به خشم اظهار داشت :

- اگر زن بودی و میان بازوهای دو مرد ناپاک گیر می افتادی می فهمیدی دردسر یعنی چه .

دختر جوان از برابر چشمان ستار دور شد و او نیز بدرون حمام رفت . بعد از حدود چهل و پنچ دقیقه در حالی که صورتش را اصلاح کرده و لباس نو بر تن نموده بود در حال خشک کردن موهایش با حوله از حمام خارج شد . صدای مریم از درون یکی از اتاقها بگوش او رسید .

- اگر سشوار می خواهی بیا اینجا .

ستار در حالی که سعی می کرد با حوله کار گوش پاکن را هم انجام دهد بدرون اتاقی که دختر جوان در آن بود رفت . اتاق خوابی بود نسبتا وسیع که دیوارهایش با رنگ صورتی منقوش شده بودند و همه چیزش مطابق با سلیقه دخترانه تزیین و جا سازی گشته بودند . مریم روبروی آینه میز توالت نشسته بود و با موچینی در دست با صورت زیبای خود ور می رفت . ستار با همان زمختی همیشگی خود گفت :

- برای ما سشوار همان خورشید است . مریم دست از کار کشید و در آینه به او نگریست و گفت :

- اینجا از خورشید خبری نیست . یا سشوار بکش یا برو کنار شومینه .

مرد جوان خندید و گفت :

- می ترسی سرما بخورم ؟

مریم از جا بلند شد و به سمت جا لباسی رفت . در حال پوشیدن مانتو گفت :

- سرما بخوری یا سرطان بگیری برایم اهمیت ندارد . نمی خواهم کارمان عقب بیفتد .

آنگاه به سمت در اتاق رفت اما پیش از خروج رو برگرداند و گفت :

- من می روم برای نهار غذا تهیه کنم .

و سپس با کمی مکث افزود :

- آه خداوندا ، امیدوارم بجای پیتزا از من کله پاچه نخواهی .

ستار خندید و اظهار داشت :

- ما بچه پایین شهریم . غذا را برای این می خوریم که بتوانیم راه برویم . از بچگی یادمان دادند هر چه انداختند جلویمان کوفت کنیم و جیک نزنیم . هر چی هم دادند بپوشیم و نق نزنیم . حالا بگذار شلوار عهد قجری پدر بزرگه باشه که مادر بزرگه با هزار بدبختی و دوخت و دوز اندازه تنمان کرده باشه .

مریم ابرو بالا انداخت و گفت :

- ولی این لباسهایی که حالا تنت کردی فکر نمی کنم مال عهد قاجار و دست دوز مادر بزرگت باشند .

و پس از آن بی آنکه به مرد جوان فرصت اظهار نظر دهد از اتاق خارج شد و خانه را ترک کرد . ستار که کاملا بی هدف و سرگردان بود بسوی میز توالتی که دختر جوان اندکی پیش در برابر آینه آن نشسته و خود را آرایش می کرد رفت . تنها یک چیز توجه او را به خود جلب کرده بود و آن قاب عکسی بود که روی میز قرار داشت . ستار عکس را برداشت و به تماشای آن پرداخت . عکس یک جفت زن و مرد میان سال و یک جفت دختر و پسر جوان بود . از میان آن چهار نفر ستار یکی را می شناخت که او همان دختر جوان بود . او مریم بود که با چهره ای خندان دست در گردن پسر جوان انداخته بود . زن و مرد میان سال نیز در کنار آن دو ایستاده و لبخند بر لب داشتند . ستار چهره های آنها را با هم مقایسه کرد . مریم و آن پسر جوان شباهت زیادی به هم داشتند و هر دو نیز چندان بی شباهت به آن زن و مرد میان سال نبودند . ستار قاب عکس را بر جای خود نهاد و از اتاق بیرون رفت . چند دقیقه ای در فضای خانه گشت زد . آپارتمان بزرگی بود . از چهار اتاق خواب و یک سالن پذیرایی بزرگ و آشپزخانه و حمام و توالت و یک انباری جادار تشکیل شده بود . حقیقت آن بود که تا به آن روز هرگز پا به درون چنین آپارتمان بزرگ و مجللی نگذاشته بود . در کل خیلی کم و شاید فقط  سالی دو ، سه بار گذرش به این جور جاها می افتاد آنهم در صورتی که کاری برایش پیش می آمد

بی کار و بی حوصله خود را بروی مبلی رها کرد و تا نیم ساعت بعد که مریم با چندین بسته خوراکی که بیشتر کنسروهای گوناگون بودند از راه رسید از جای تکان نخورد . هنگام صرف نهار هر دو ساکت بودند . پیدا بود که هیچیک اشتهایی برای خوردن ندارند . با این حال سرانجام ستار سکوت را شکست و گفت :

- آپارتمان خیلی بزرگی است .

مریم بی آنکه به او نگاه کند تنها با تکان سر به او پاسخ داد . ستار ادمه داد :

- آنجا ، در آن اتاق ، روی آن میز ، در آن عکس تو و سه نفر دیگر .

مریم ناگهان سر بلند کرد و با نگاهی سرشار از خشم به مرد جوان نگریست بطوری که او بی درنگ شروع به توضیح دادن کرد .

- منظورم این است که خوب این خانه بنظر نمی آید فقط بدرد یک آدم تنها بخورد . راستش بیش از حد لازم جادار است .

مریم کمی غذا در دهان گذاشت و پس از جویدن و بلعیدن آن شروع به حرف زدن کرد و گفت :

- پدرم ، مادرم ، برادرم . آنهایی که در عکس دیدی خانواده من بودند . هیچکدام آدمهای بدی نبودند . اما حالا دیگر وجود ندارند . ظرف دو سال گذشته مرگ هر کدامشان را بنوعی از من جدا کرد .

- کدام یک اول مرد ؟

- پدرم . دو سال پیش . پنج روز بعد از آزاد شدن من از بازداشت . راستش همیشه از بابت مرگ او رنج می کشم . همیشه فکر می کنم او بخاطر من مرد . در واقع هم این درست است . پس از آگاهی از بلاهایی که سر من آمده بود دق کرد و مرد .

- برادرت چه شد ؟

- ممتازترین دانشجوی دانشگاه بود . سال پیش وقتی به جرم بهایی بودن اخراج شد خودکشی کرد .

- و مادرت ؟

- دو ماه پیش سکته قلبی او را از پا در آورد . من تنها تشیع کننده جنازه او بودم . همه ما را ترک کرده بودند . وقتی یک غیر مسلمان در میان این همه مسلملن انگ سیاسی بودن بخورد همه با او مانند یک جذامی رفتار می کنند . او محکوم است تنها بماند زیرا دیگران می ترسند به او نزدیک شوند .

ستار سری تکان داد و گفت :

- می فهمم . این را هم درک می کنم که در این دو ماه چقدر زجر کشیده ای . حقیقت آن است که تو خیلی شجاعی که با وجود این بدبختیهای بزرگ خیلی دیر تصمیم به خودکشی گرفتی . اگر من جایت بودم شاید بجای دو ماه پس از دو روز خودم را خلاص می کردم . ولی در یک مورد باور کن این فشارها مسلمان و غیر مسلمان نمی شناسد . این پست فطرتهای کثیف به همه ایرانیها ستم می کنند .

سپس کمی لحن خود را شادتر کرد و افزود :

- اما سوگند می خورم که بسیار خوشحالم که سرنوشت هر دو ما را زنده به هم رساند تا کاری که لازم است را با کمک هم و برای هم انجام دهیم .

مریم نگاهی مهربانانه به ستار انداخت و به ادامه نهار خوردنش پرداخت . بدین ترتیب سه روز دیگر سپری شد . شب سوم در حالی که هر دو روی مبلی در برابر تلویزیون نشسته بودند و کاملا نیز خسته و مستاصل نشان می دادند ستار دست از تماشا کردن تلویزیون کشید و گفت :

- کی باید کار را شروع کنیم ؟ من کاملا آماده ام اما در تو هیچ حرکت و انگیزه ای نمی بینم .

مریم روبرگرداند و به او خیره شد . چون نگاه او طولانی گشت ستار خشمگین شد و گفت :

- اگر پشیمان شده ای بگو تا من گورم را گم کنم .

مریم بسرعت به حرف آمد و گفت :

- نه هرگز . فقط دوست دارم از برنامه تو آگاه شوم .

ستار اظهار داشت :

- چیز پیچیده ای نیست . تو نشانی و مشخصات آنها را می دهی و باقی کار با من است .

مریم سری تکان داد و گفت :

- ولی من هم باید حضور داشته باشم .

ستار زد زیر خنده . خنده او براستی برای مریم دردناک بود .

- می خواهی باریگاردم باشی .

- فکر می کنی نگران جان تو هستم ؟

- پس دردت چیست ؟

- اگر با چشمان خودم شاهد مردن آنها نباشم مرگشان هیچ لذتی برای من ندارد .

- تو با مرگ آنها انتقام خود را خواهی گرفت .

- اما این برای خاموش شدن آتش خشم و کینه من کافی نیست . من خودم شخصا باید درد کشیدن آنها را ببینم .

ستار سری تکان داد و گفت :

- اما این ممکن نیست .

- چرا ؟ این حق من است .

ستار سکوت کرد . بنظرش آمد مجاب کردن دختر جوان در مورد انصراف از عدم همراهی او کاری ناممکن است . او می خواست با تمام وجود خود انتقام گیریش را احساس کند و از شدت آن اطمینان یابد . با این وجود دوباره سعی در مجاب نمودن او کرد .

- ببین ، امکان پیش آمدن هر اتفاقی وجود دارد . شاید پیش از آنکه دستم به آنها برسد گیر بیفتم . در آن صورت تو نیز با من خواهی بود آن وقت تکلیفت کاملا روشن است . شاید هم موفق شوم اما پس از آن ناچار گردم بسرعت پا به فرار بگذارم . ممکن است مجبور شوم از دیواری به دیوار دیگر بپرم و تارزان بازی درآورم . بپذیر که در این صورت تو بسیار دست و پا گیر خواهی بود .

 مریم با اطمینان اظهار داشت :

- من هرگز دست و پا گیر تو یا هر کس دیگری نخواهم شد . هیچ نیازی هم به مراقبت کس دیگری ندارم . خودم به خوبی می توانم مواظب خود باشم . اطمینان می دهم هر یک از ما کار خود را خواهد کرد .

لحظاتی سکوت میان آن دو برقرار شد . ستار خواست به حرف بیاید و مطلبی ابراز نماید اما پیش از او مریم به حرف آمد و گفت :

- می توانم برایت یک کلت کمری تهیه کنم .

ستار به نشانه رد سری تکان داد و گفت :

- نیازی به آتش ندارم . آهن گرم سر و صدا تولید می کند . کار را در سکوت با آهن سرد بهتر می توان انجام داد .

- دزدها را باید آتش زد .

- اینان که اکنون بر ایران حاکمند بیشتر از آن که دزد باشند گدا هستند . صد رحمت به دزد ! لااقل به تن خود تکانی می دهد و برای به دست آوردن روزی یک کاری انجام می دهد و زحمتی می کشد . این مفت خورها فقط نشسته اند و از آنچه گدایی می کنند می خورند . من دزد را شریف تر از گدا می دانم زیرا حداقل تن به یک کاری می دهد .

دو روز دیگر نیز سپری شد . ستار تمام بعد از ظهر را در گوشه ای نشسته بود و به در و دیوار خیره شده بود . سرانجام حوالی عصر ناگهان برخواست و گفت :

- اینطوری نمی شود . پیش از آن که شروع کنیم من حداقل یکبار باید سری به خانه ام بزنم . هیچ خبری از من ندارند . این موضوع دارد دیوانه ام می کند .

مریم در مخالفت با او گفت :

- خطرناک است . اگر تا حالا شناسایی شده باشی حتما برایت کمین کرده اند . ممکن است گیر بیفتی .

ستار قاطعانه اظهار داشت :

- راه ورود و خروج از خانه تنها در آن نیست . می دانم باید چکار کنم . اما اگر تا شب برنگشتم آن وقت بدان گرفتار شده ام .

و پس از این حرف خانه را ترک کرد . یک ساعت بعد او در محله خود بود و در حول و حوش خیابان محل سکونتش پرسه می زد . هوا تاریک شده بود و سرمای کشنده دی ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج شمسی موجب شده بود همه جا ساکت و خلوت باشد و جز معدودی رهگذر اشخاص دیگری در خیابانها دیده نشوند . مقابل در خانه ای در خیابانی که بعد از خیابان محل سکونت او بود ایستاد و در آن را کوبید . اندکی بعد جوانی که تقریبا هم سن و سال او بود در را برایش گشود . مرد جوان از دیدن او بسیار تعجب کرد و خواست چیزی بگوید . اما پیش از آن که زبان بگشاید ستار به درون خانه پرید و پس از بستن در گفت :

- بگو ببینم مادرت اینجاست ؟

پاسخ جوان به این پرسش منفی بود . پیدا بود که پرسشهای زیادی در سر دارد اما ستار زمانی برای پاسخ دادن به او نداشت . در حالی که آرام به شانه او می کوبید و به پشت بام خیره شده بود گفت :

- خوبه ! اینطور بهتر است . گوش کن ببین چه می گویم رفیق . من باید از راه پشت بام خودم را به خانه برسانم . آنجا هم ده دقیقه بیشتر کار ندارم . بعد بر می گردم و از همین جا بیرون می روم در را قفل نکن و منتظرم هم نمان . شاید باز هم همدیگر را ببینیم . خوب ، خداحافظ .

مرد جوان پرسید :

- تو کجایی ستار ؟ چرا این روزها پیدایت نیست ؟

اما ستار در حال رفتن بسوی نردبان بود و پاسخی به او نداد . پس از بالا رفتن از نردبان و رسیدن به پشت بام بسرعت شروع به حرکت کرد . یک دقیقه بعد بالای پشت بام خانه خودشان بود . این بار شروع به پایین آمدن از نردبانی دیگر نمود . هنگامی که ناگهان در خانه را گشود و وارد شد نامادری و برادرانش را که سر سفره شام بودند بسختی غافلگیر کرد . تقریبا هر سه برخواستند و فریاد کشیدند . اما ستار خیلی زود بر اوضاع مسلط شد و آنها را آرام نمود . سپس آنها را به نشستن دعوت کرد و خود نیز پیش آنها کنار سفره نشست . نامادری غذای ساده ای از بادمجان درست کرده بود و همراه با فرزندانش در حال خوردن بود . با دیدن ستار اشک او سرازیر شده بود و کوشش مرد جوان برای ممانعت  از گریه کردن او بی هوده مانده بود .

ستار برای خود لقمه ای گرفت و در دهان گذاشت . تا آن لحظه به هیچ یک از پرسشهای پیاپی نامادری مهربان و نگرانش پاسخ نداده بود . سرانجام زن بیچاره که از جواب گرفتن نا امید شده بود شروع به شرح دادن ماجرایی که شب گذشته روی داده بود کرد .

- دیشب مثل یک گله سگ وحشی ریختند اینجا . همه خانه را به هم ریختند و مدام سراغ تو را می گرفتند . همین جا جلوی چشمهای من این دو تا بدبخت را کتک زدند و بدون توجه به التماسهایم هر دو را با خود بردند.  امروز صبح دایی شان رفت و با هزار بدبختی آزادشان کرد .

ستار نگاهی به دقلوها انداخت و پرسید :

- خیلی آزارتان دادند ؟

هیچیک به او پاسخی ندادند . اما او خود می توانست تصور کند تا صبح چقدر هر دو جوان بدبخت را شکنجه داده بودند . سپس به نامادری نگاه کرد و گفت :

- من یک مدتی باید از اینجا بروم . شاید خیلی طولانی بشه اما در هر حال به سود همه ماست . درباره من با هیچ کس صحبت نکنید . فردا ، پس فردا یک خانمی می آید اینجا و یک چند ملیون تومانی به شما می دهد . فکر می کنم در نبود من با این پول بتوانید یک چند ماهی را بگذرانید . حق ندارید به او گیر بدهید و سوال و جواب بی مورد بپرسید . فقط پول را بگیرید و تشکر کنید . احتمالا مجبورم از کشور خارج شوم . همین که جاگیر شدم و کاری بدست آوردم شروع می کنم برایتان پول فرستادن . تا آن هنگام هر جوری است با این زندگی نکبت کنار بیایید .

یکی از دو قلوها به حرف آمد و گفت :

- پس مغازه چی میشه داداش ؟

ستار نگاهی تند به او افکند و پاسخ داد :

- مغازه بی مغازه . همه چیز تمام شد . دیگر حتی طرفش هم نروید . همه چیز را فراموش کنید .

آنگاه رو به نامادریش کرد و گفت :

- پاشو برو تمام مدارک شناسایی همراه با دفتر چه حساب بانکیم را برایم بیاور .

زن سری تکان داد و با اندوه گفت :

- دیشب همه را با خود بردند . حتی آلبومها و دفترچه های تلفن را هم با خود بردند .

ستار از جا برخواست . نامادری و دوقلوها هم با دیدن برخواستن او بی درنگ از جا برخواستند . پیش از رفتن دوقلوها را در آغوش گرفت و گفت :

- دیگه شما مانده اید و زندگی . دوست دارم مانند مرد با آن بجنگید . به از آن بترسید و به جلویش گستاخ بیستید . مادر ستون زندگیه ، همیشه به او تکیه کنید .

آنگاه آن دو را رها کرد و نامادری مهربانش را در آغوش کشید . شدت تاثر و گریه نامادری ستار را هم سرانجام به گریه انداخت . زن او را به خود فشر و با لحنی دردناک گفت :

- بدون تو ما نابود می شویم . چطور با این زندگی بسازیم .

- قوی باشید . من هیچگاه شما را بی پناه نمی گذارم . باید با دنیا کنار آمد .

- هرچه سن آدم بالاتر می رود آدم بیشتر با دنیا کنار می آید ولی این دنیاست که با تو کنار نمی آید .   

ستار نامادری پریشان را از خود جدا نمود و آخرین نگاه را به چهره تک تک آنها انداخت . قلبش به او

می گفت که دیگر هر گز آنها را نخواهد دید . این سه تن که خانواده او بودند و او با خود عهد کرده بود حتما خوشبختشان کند . دستی به چشمها و سر و گردن خود کشید و با اندوهی بی کران با گامهایی تند از آنجا بیرون زد . از نردبان بالا رفت و خود را به خانه دوستش رساند . هنگامی که از خانه خارج شد ایستاد و با چشمانی بسته نفسی عمیق کشید . اکنون دیگر می دانست که شناسایی شده است . در شرایط فعلی کشور جرم او بسیار سنگین تر از کشتن دو ، سه انسان بود . انبوهی از افکار به ذهنش هجوم آورده بودند . شاید اگر آن شب آن زن را نیز کشته بود هر گز شناسایی نمی شد . اما در آن صورت با خودش و حقیقت درونش چه باید می کرد ؟ او با وجود لاتی و الواتی همیشه کوشش کرده بود ناجوانمرد نباشد . هنوز هم از نابود کردن و به درک فرستادن آن سه مرد زالو صفت پشیمان نشده بود . اگر آن زالو ها را از بین نمی برد یک خائن بود و پیش از از همه یک خائن به خود . قلبا حتی از زنده گذاشتن آن زن هم ناراحت و متاسف نبود . اکنون تصمیم داشت به این بازی شگفتی که سرنوشت برایش و در برابرش قرار داده بود با تمام توانش ادامه دهد . همانطور که یک ساعته آمده بود یک ساعته هم برگشت . هنگام ورود به آپارتمان بخوبی احساس کرد که مریم تا چه حد نگران است و سعی می کند این نگرانی را از او پنهان سازد . کمی بعد دختر جوان او را به خوردن شامی که تهیه کرده بود دعوت کرد . حین شام ناگهان دست از خوردن کشید و بی مقدمه گفت :

- تو به من در برابر کاری که قرار است انجام دهم وعده ده ملیون تومان داده بودی .

مریم با تایید حرف او گفت :

- درست است . من این پول را به تو می دهم .

- من به کمی پیش پرداخت نیاز دارم .

- چقدر ؟

- سه ملیون تومان .

دختر جوان با اندکی مکث و درنگ پرسید :

- کی این پول را می خواهی ؟

- همین فردا .

- باشه مهم نیست . فردا این پول را دریافت می کنی .

- دریافت کننده من نیستم .

مریم ابرو درهم کشید و با تعجب گفت :

- منظورت چیست ؟

- آدرس خانه ام را به تو می دهم . پول را یکراست به آنجا می بری و تحویل می دهی . در ضمن حتما باید از یکی از برادرهایم در برابر پرداخت پول رسید بگیری و برایم بیاوری .

روز بعد حوالی ظهر مریم وارد خانه شد و یکراست بسمت ستار رفت و یک تکه کاغذ به دست او داد . ستار با نگاهی گذرا آن را مطالعه کرد و به کناری انداخت . آنگاه رو به دختر جوان نمود و گفت :

- حالا می توانیم کار را شروع کنیم . اولین سوژه را انتخاب کن و بگو کی و کجا باید شرش کنده شود .

دختر جوان اظهار داشت :

- کی و کجا و چطور . کیفیت انجام کار را فراموش نکن .

- کی و کجایش با تو اما چگونگیش را من انتخاب می کنم .

مریم روسری و مانتو را از تن درآورده بود و در حال آویزان کردن آنها بود . هنگامی که روبرگرداند متوجه شد که ستار با نگاهی متفاوت با همیشه در حال دید زدن اندام او است . دختر جوان خندید و گفت :

- آهای ! چشم چرانی در این خانه ممنوع است .

ستار برای نوشیدن آب بسوی آشپزخانه رفت . در آن حال در پاسخ او اظهار داشت :

- وای به حال جایی که در آنجا حق نگاه کردن هم نداشته باشی .

مریم به خنده افتاد . شاید برای نخستین بار پس از ماه ها بود که یک لحظه شاد در این خانه برای او ایجاد شده بود . با این وجود می دانست بزودی کارهای بزرگی در پیش رو دارد . کارهایی که به انجام رساندن آنها براستی تنها انگیزه زندگی کردنش بودند .

                                                                                                               داریوش آزادمنش

                                                                                Dariushazadmanesh2@gmail.com


مطالب در ارتباط:

ــ اعلام جدایی آقای روح الله تاجبخش از فرقه مجاهدین در همبستگی با خانواده های دردمند اسیران قلعه اشرف ( روح الله تاجبخش )

ــ  کتاب " پیکر زخمی " منتشر شد ( بتول ملکی )

ــ علیرضا عینکیان از فرقه مجاهدین فرار کرد، گریزی دیگر از پادگان فرقه ای اشرف ( بنیاد سحر )

ــ  نامه ای از زبان یک تیرباران شده سال 1350 به مسعود رجوی ( میلاد آریایی )

ــ آمدم،حلقه به در کوفتم و برگشتم ( آریا ایران )

ــ مجاهدین ، نافی آزادی آدمی ( آرش رضایی )

ــ نامه بنیاد خانواده سحر به دبیر کل ملل متحد ( بنیاد سحر )

ــ شعری برای زن دلاور ایرانی خانم بتول سلطانی عزیز ( فرزاد فرزین فر )

ــ ترجمه کتاب فرقه ها درمیان ما منتشر شد ( ابراهیم خدابنده )

ــ پیام خانم بتول سلطانی به قربانیان اسیر در قلعه اشرف در مورد تجاوز های جنسی ، ایدئولوژیک مسعود رجوی ( ایران قلم )

ــ شکست اخلاقی آمریکا و اتحادیه اروپا در قبال تروریسم ( فرزاد فرزین فر )

ــ مجاهدین ، نافی آزادی آدمی - قسمت اول ( آرش رضایی )

ــ سوز و گداز  فرقه مجاهدین از روشنگری های فعالین حقوق بشر ( بتول سلطانی )

ــ خروج آمریکاییان از عراق و نگرانی رو به افزایش مجاهدین ( میلاد آریایی )

ــ خاطرات  مهرداد ساغرچی یکی از قربانیان سازمان مجاهدین خلق ـ قسمت دوم ( مهرداد ساغرچی )

ــ ذهن بیمار رجوی وانقلاب ایدئولوژی مجاهدین( علیرضا میرعسگری )

ــ کانون ایران قلم نسبت به تهدیدات تروریستی فرقه مجاهدین علیه خانم بتول سلطانی هشدار می دهد ( ایران قلم )

ــ غبار روبی از رای دادگاه کلمبیا در مورد سازمان مجاهدین ( بهار ایرانی )

ــ مجاهدین خلق از کجا تا به کجا؟ ( حامد صرافپور )

لینک به گزارش بیست و سوم سمینار پاریس ـ فیلم و متن مصاحبه با آقای مصطفی محمدی از کانادا  و رضا صادقی از فرانسه

لینک به گزارش بیست و دوم سمینار پاریس ـ فیلم و متن سخنرانی خانم نلی توماسینی فعال حقوق بشر از هلند

لینک به گزارش بیست و یکم سمینار پاریس ـ مصاحبه آقای بهزاد علیشاهی با آقای ایوب کردرستمی و خانم فریده براتی در حاشیه سمینار پاریس

لینک به گزارش بیستم سمینار پاریس ـ متن و فیلم مصاحبه با خانم حوریه محمدی  و آقایان بهادر خرمی و سعید حضرتی

لینک به گزارش نوزدهم سمینار پاریس ـ متن کامل سخنرانی خانم سلطانی عضو سابق شورای رهبری مجاهدین  در مورد فساد جنسی مسعود رجوی  + بخشی از فیلم های سمینار برای داونلود

لینک به گزارش هجدهم سمینار پاریس ـ سخنرانی خانم بتول سلطانی  + تماس خانم عبداللهی مادر یکی از قربانیان از مقابل  قلعه اشرف با سمینار پاریس  

لینک به گزارش هفدهم سمینار پاریس ـ نامه کمیته برگزارکننده سمینار پاریس به دکتر نوری المالکی نخست وزیر عراق

لینک به گزارش شانزدهم سمینار پاریس ـ فیلم و متن مصاحبه آقای میلاد آریایی با خانم سعیده جابانی

لینک به گزارش پانزدهم سمینار پاریس ـ متن و فیلم سخنان آقای آنتوان گسلر نویسنده و پژوهشگر سوئیسی  در سمینار پاریس

لینک به گزارش چهاردهم سمینار پاریس ـ حضور هیئتی از شرکت کنندگان سمینار پاریس در دفتر سازمان دیدبان حقوق بشر در پاریس

لینک به گزارش سیزدهم سمینار پاریس ـ متن و فیلم سخنان آقایان مسعود جابانی و شمس حائری در سمینار پاریس

لینک به گزارش دوازدهم سمینار پاریس ـ نامه کمیته برگزار کننده سمینار پاریس به وزیر دادگستری فرانسه + اسامی 182 حمایت کننده

لینک به گزارش یازدهم سمینار پاریس ـ سری دوم از عکس های سمینار پاریس

لینک به گزارش دهم سمینار پاریس ـ نامه شرکت کنندگان در سمینار پاریس به سفیر آمریکا در فرانسه + اسامی 182 حمایت کننده

لینک به قسمت نهم سمینار پاریس ـ سری اول از عکس های سمینار پاریس

لینک به قسمت هشتم سمینار پاریس ـ فیلم  کوتاهی از  برگزاری گردهمایی پاریس در حمایت از خانواده های قربانیان قلعه رجوی در عراق

لینک به گزارش هفتم سمینار پاریس ـ ملاقات هیئتی از شرکت کنندگان در سمینار پاریس با آقای دکتر ابوالحسن بنی صدر

لینک به گزارش ششم سمینار پاریس ـ نامه شرکت کنندگان در سمینار بزرگ پاریس به دبیر کل سازمان صلیب سرخ جهانی با اسامی 182 حمایت کننده

لینک به گزارش پنجم سمینار پاریس ـ هیئتی از شرکت کنندگان سمینار پاریس با نهادهای بین المللی دیدار خواهد کرد

لینک به گزارش چهارم سمینار پاریس ـ آکسیون اعتراضی در حمایت از قربانیان فرقه مجاهدین در شهر پاریس

لینک به گزارش سوم سمینار پاریس ـ قطعنامه شرکت کنندگان در حمایت از خانواده های قربانیان قلعه رجوی ، کمپ اشرف ـ عراق

لینک به گزارش دوم سمینار پاریس ـ فعالان حقوق بشر خارجی و ایرانی رهبری فرقه مجاهدین را متهم می کنند

لینک به گزارش اول سمینار پاریس ـ حمایت از خانواده های قربانیان قلعه رجوی ( کمپ اشرف ـ عراق

 

________________

قرائت قطعنامه سمینار پاریس  توسط آقای محمد حسین سبحانی

قسمت اول

http://www.youtube.com/watch?v=eErhoG7fmDQ

قسمت دوم

http://www.youtube.com/watch?v=6x5zTeg_t2Q

قسمت سوم

http://www.youtube.com/watch?v=6RWEnw8QbB4

_______________________________________________________________________

سخنرانی آقای مسعود خدابنده

http://www.youtube.com/watch?v=xqBmEt5yWQo

 

_____________________________________________________________________-

سخنرانی آقای مصطفی محمدی در سمینار پاریس

قسمت اول

http://www.youtube.com/watch?v=uB2rD5zSOlc

 

قسمت دوم

http://www.youtube.com/watch?v=B7VrWkWjfww

_____________________________________________________________________

 

سخنرانی خانم بتول سلطانی عضو سابق شورای رهبری مجاهدین  در مورد فساد جنسی مسعود رجوی

 

برای مشاهده فیلم در یوتیوب بر روی دو آدرس زیر کلیک کنید ـ قسمت اول

 

http://www.youtube.com/watch?v=_zcWmc9uLGU

 

http://www.youtube.com/watch?v=XGTl4Y_lCd8

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد