_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

معرفی کتاب

از آن سالها و سالهای دیگر

 

رادیو آلمان

24.01.2007

در سالهاى اخير بسيارى از شخصيت ها و فعالان سياسى دست به بازبينى گذشته‌ى خود زده‌اند که بيشتر در شکل زندگينامه و کتاب خاطرات به نگارش درآمده‌اند. به تازگى کتابى از آقاى حمزه فراهتى با عنوان «از آن سالها و سالهاى ديگر» در آلمان منتشر شده است. يکى از مهمترين مسايل در اين کتاب شرح و بررسى حادثه مرگ مرموزصمد بهرنگى در دهه چهل خورشيدى است.
 

مصاحبه‌گر: شهرام اسلامى

دويچه وله: آقاى فراهتى با چه انگيزه‌اى دست به انتشار خاطرات خودتان زديد؟ آيا دلايل خاصى براى زمان انتشار مدنظر شما بوده است؟

 

حمزه فراهتى:  حدود ۱۶ـ ۱۵ سال پيش من نامه‌اى نوشتم و فکر مى‌کردم آنموقع شرايط آماده هست. فرج سرکوهى سردبير مجله‌ى آدينه بود و من فرج سرکوهى را مى‌شناختم. فرج سرکوهى سال ۱۳۴۵ از شيراز به تبريز آمده بود و دانشجوى دانشگاه تبريز بود. ايشان با صمد، دوستانش و با خود من آشنا بودند و تمام مسايل را مى‌دانستند. فکر کردم در آن شرايط در مجله‌ى آدينه که مجله وزينى هم بود، اين مسئله را مطرح کنم و فرج اين را برداشت و با يک مقدمه‌اى از خودش آن را چاپ کرد.  دوسه‌ روزى نگذشته بود که حملات شروع شد. من ديدم که شمشيرها دوباره از رو بسته شدند. من آنجا فهميدم که اين مسئله‌ى يعنى توضيح حادثه‌ى ارس با يک مقاله يا با يک مصاحبه درست شدنى نيست. در اينجا فکر کردم بايد بطور ريشه‌اى به مسئله بپردازم و توضيح بدهم ما که بوديم، در چه جامعه‌اى رشد کرديم، نوجوانى و جوانى‌مان چگونه گذشت، ‌آشنايى من با صمد چه جور بود، سال دهه‌ى ۴۰ چه مسائلى مطرح بود. به نظر من، تمام اين موارد در کتاب تا آنجايى که ممکن بود، آورده‌ شده است. بعد رفتن به ارس و آن حادثه‌ى دردناک و پيامدهايش. اينها همه در کتاب تحت عنوان «از آن سالها» از آن ياد شده است. سالهاى بعدش هم که خلاصه تا امروز ادامه داشته است، که شامل بگيروببندها،‌ زندان، شکنجه و دربه‌درى بوده است، که به اصطلاح از آن بنام «و سالهاى ديگر» ياد کرده‌ام. چون آنموقع ديدم که با يک مقاله و امورى از اين قبيل، اين مسئله درست نمى‌شود. شروع کردم به نوشتن اين کتاب. و آن را در پشت فرمان تاکسى، در شبهاى تاريک برلين، نوشتم و نوشتم، تا اين کتابى شده است، که الان خدمت شماست.

 

دويچه‌وله: با توجه به تجربه‌ى فعاليت سياسى در سالهاى طولانى در دو نظام متفاوت، در صورت امکان ويژگى‌هاى فعاليت خودتان را در اين دوره‌ها بيان کنيد.

حمزه فراهتى:  همينطور که در کتاب آمده، ما نسلى هستيم که به اصطلاح سايه‌ى جنبش فرقه‌ى دمکرات و کودتاى ۲۸مرداد بر روى سر داشته است وقتى نوجوان بودم و بيش از ۱۲ـ۱۱ سال نداشتم، من کودتاى ۲۸ مرداد و اتفاقات بعد از آن را ديده بودم، اين مسائلى بود که از طرف پدرم،‌ دايى‌ام، فاميل و آشناهايمان به ما ‌گفته مى‌شد. مخصوصا از دوران فرقه‌ و همينطور از زمان ستارخان و شيخ محمد خيابانى. بعد تحصيل در دانشگاه و آن تلاطمى که در آنجا بود. و تشکيل جبهه‌ى ملى دوم بود و آن تجمع ميدان جلاليه و آمدن نخست وزير على امينى و حوادثى از اين دست. دهه‌ى ۳۰ که سالهاى ديکتاتورى، سال تيمور بختيار بود. ولى اصلى‌ترين ضربه‌اى که من خوردم و به زندگى‌ام بدبين شدم، دانشکده افسرى بود. من وقتى وارد دانشکده افسرى شدم، ديدم که اين دانشکده بجاى اينکه براى جوانهاى پاک و سالمى که وارد آن مى‌شدند، شور و احساسات وطن‌پرستى بوجود آورد يک محيط عارى از عاطفه است. و آماده کردن آدم‌ها، مثل يک ماشين خودکار، يک اطاعت کورکورانه در آنجا حاکم بود. از همان موقع از آن زده شدم. و فکر مى‌کردم با توجه به اين بودجه‌ى عظيمى که براى ارتش صرف مى‌شود، لااقل بايد از ملت قدردانى صورت گيرد.

بعد چند سالى هم فارغ‌التحصيل شدم. سپس به تبريز رفتم. در آنجا با افرادى نظير صمد بهرنگى، بهروز دهقانى و فريدون قره چورلو آشنا شدم. آدمهايى که اصلا من توى آسمان دنبالشان مى‌گشتم و حال آنها را روى زمين پيدا کرده بودم. بعد حادثه‌ى ارس رخ داد. اين حادثه خيلى دردناک بود. و اين آشنايى به آن زيبايى را به زهر تبديل کرد. يکسال بعد هم من در رابطه با گروه دکتر اعظمى و دوستانش در لرستان، دستگير شدم. من زندان بودم که جنبش سياهکل به اصطلاح آغاز شد. وقتى آمدم بيرون ديگر بچه‌ها يعنى عليرضا نابدل و بهروز دهقانى و خواهرش اشرف و مناف، کسانى که دوستان نزديک من بودند، مخفى شده بودند، بعد  خيلى‌هاشان اعدام شدند، و يا دستگير شدند و زير شکنجه رفتند. و از آن موقع که ديگر فعاليت سياسى من شروع شد. در سال ۵۲ ما را گرفتند و به زندان انداختند. از آن بعد هم با سازمان فداييان بودم. مسئله‌اى که اينجا قابل ذکر است، به قول دوستى اين جريان فدايى قبل از انقلاب سازمانى بود که يک کاسه مسئله داشت و به اندازه‌ى آن يک کاسه هم آگاهى و توانايى، و هيچ مشکلى نداشت. ساواک هر وقت اينها هرجا را مى‌ديد، مى‌زد،‌ و مى‌برد زندان و اينها هم مقابله مى‌کردند. ديگر به مسايل پيچيده‌ى مملکت نمى‌پرداختند. اگر هم مسئله‌اى مطرح بود، به صورت تئورى بود. انقلاب که شد گفتند بياييد جواب بدهيد. هر تکانى، هر چيزى که بوجود آمد يک انشعاب شد. انشعاب، انشعاب و انشعاب. ولى اساس مسئله اين بود که آيا ما بايد آدمى سياسى باشيم و فعاليتى سياسى داشته باشيم و يا به مبارزه مسلحانه به پردازيم. انشعاب اقليت و اکثريت براى سازمان کمرشکن بود و کسانى که معتقد بودند بايد با اين رژيم اسلامى مقابله مسلحانه کرد يکطرف رفتند، طرف ديگرهم آمد که مبارزه سياسى بکند طبعا همان چيزى که حزب توده در ۴۰ سال بدان مشغول بود. و اين دو جريان به هم نزديک شدند. تا حال نيز اينها، آنها را متهم مى‌کنند که شما جمهورى اسلامى را تاييد کرديد و اينها را تقويت کرديد و آنها هم اينها را متهم مى‌کنند که شما تندرويى کرديد، بهشتى و يارانش را کشتيد، رجايى و فلان را، بعد هم آنها را جرى‌تر کرديد. اين دعوايى‌ست که به نظر من تا حالا ادامه دارد. ولى يک حسنى که دارد، الان ديگر مثل قديما توى منزاها سروکله‌ى هم را نمى‌شکنند، بلکه مى‌نشينند و باهم صحبت مى‌کنند. اين از نظر من خبر خوبى هست. علامت جالبى هست و من به اين روند اميد دارم.

 

دويچه‌وله:  در رابطه با مرگ ناگوار صمد بهرنگى در کتابتان توضيحات مبسوطى داديد، ولى انعکاس اين واقعه در دوران پيش و پس از انقلاب با ابهامات و افسانه‌سازيهايى همراه بوده است. خواهش مى‌کنم نظر خودتان را در اين باره بيان کنيد.

 

حمزه فراهتى:  اين مسئله‌ى صمد و اينکه ساواک او را از بين برد، نه اولى بود و نه آخرى. قبلا هم بود، بعدا هم بود. جهان پهلوان تختى را گفتند ساواک چيزخورش کرد، بعدا مرحوم آل‌احمد، مرحوم شريعتى، مرحوم مصطفى خمينى، آيت‌اله سعيدى و خيلى کسان ديگر. ولى مال صمد يک استثنا داشت که تا حالا اين شک و ترديد از بين نرفته است. آن استنثا اين بود که اگر مى‌گفتند تختى و آل‌احمد را ساواک کشته، بيشتر متوجه يک عنصر حقوقى بود. در مورد مرگ صمد انگشت اشاره روى يک فردى بود مشخص. کجا زندگى مى‌کند، شغل‌اش چى هست، آدرس خانه‌اش چى‌هست و اسمش چى هست. و اين همه‌ى مسئله نبود. اصل مسئله اين بود که اگر صمد با يکى از دوستان خودش، مثلا با يک معلم يا با يک همکار خودش مى‌رفت آنجا و يا با يک نويسنده‌اى و يا با يک هنرمندى مى‌رفت آنجا و اين اتفاق مى‌افتاد اين مسئله ابعادی اين چنينى نمى‌گرفت. مسئله‌ى اساسى اين بود، کسى که با او بود يک افسر ارتش بود. و صمد اصولا نبايد با افسران ارتش سنخيتى مى‌داشت. تا آنجا که من مى‌دانم، غير از من دوستى نزديک که افسر کادر بوده باشد، نداشت. من حداقل نمى‌شناسم. اين مسئله بدون اينکه يک کلمه هم درباره‌ى آن سمپاشى بشود به تنهايى خودش در افکار عمومى شک‌برانگيز بود و شديدا شک ‌برانگيز بود. حال بيا به اين حادثه برخى از چيزهايى که بعضى‌ها نوشتند، را اضافه کن. بطور نمونه مى‌گفتند: «ساده‌انديشى‌ست که اگر فکر کنيم ساواک کس يا کسانى را در اين محفل، يعنى در محفل صمد و دوستانش، نفوذ نداده بود و يا نداده است.» به اصطلاح اين دوستان، حمزه فراهتى يکى از اين کسان بود. خب، اين را يک جوانى که از همه اينها هيچ خبرى ندارد بخواند، مى‌دانيد،‌ ديوانه مى‌شود. يا مثلا يکى ديگر برمى‌دارد و مى‌نويسد:«حمزه فراحتى به يک مامور امنيتى قول داده بود که وقتى آمد بيرون يکدست کت‌وشلوار برايش بخرد. حالا من نمى‌دانم،‌ بعدا بقولش وفا کرد يا نه؟»  حالا اين را توى آن جو  به خود مسئله اضافه کنيد. يا مثلا کسى ديگر گفته است: «ارس چقدر آب دارد که جنازه‌اى در آن بغلطد؟» و. يا آن نفر دومى گفته است: «که ۵ کيلومتر جلوتر جنازه را گرفتيم، اين چه جورى است؟». سومى هم گفته است: «معلومه اينجا کشتند و انداختند آنجا.» آخر بابا ديگر بس است. اين است که جريان صمد را خيلى شک‌برانگيز مى‌کرد. من آنموقع خيلى فکر مى‌کردم. راستش را بخواهى، ناراحت نبودم. ناراحت کسى مى‌شود که تحقير بشود. يک چيزى را نمى‌خواهد انجام بدهد، به زور وادارش کنند، انجام بدهد. اينجورى نبود. ولى عصبانى مى‌شدم، گاهى دلم مى‌سوخت و اين چيزها که آخر اين چه وضعى است. مسئله اينجورى پيش رفت و اين شايعه آنقدر گسترش پيدا کرده بود که من اگر مى‌آمدم و مى‌گفتم، بابا مسئله اينجورى نيست. رفتيم او شنا بلد نبود، دست و پايش را گم کرد و خودش غرق شد، من هم سعى‌ام را کردم، نتوانستم، به هيچوجه قبول نمى‌شد و اين واقعا طورى بود ديگر که همه حساس شده بودند. در نهايت من اگر پافشارى مى‌کردم، آنموقع اينجورى فکر مى‌کردم، اگر من پافشارى مى‌کردم که مى‌خواهم با يک روزنامه مصاحبه کنم، که البته اصلا اين اينکار را نمى‌خواستم بکنم، جز اينکه به من يک اتهامى بزنند که ساواک برده و او را ترسانده، تهديدش کرده است، و امورى از قبيل، و يااينکه او جا خورده و ترسيده است. و من همه اين چيزها را نمى‌خواستم. و يا اينکه اصلا مى‌گفتند: «او ساواکى هست.» دليلش هم اين است که، بعد از ۲۰ سال، که من برداشتم يک چيزى نوشتم شروع کردند که آى اينجوريه، آى فلان است و فلان. ببينيد، ۲۰ سال پيش چى پيش مى‌آمد. اين است که من دندان روى جگر گذاشتم و گفتم، هر طور باشد بايد اين روزها را گذراند. براى من چيز زيادى نبود، دردناک بود، ولى اينکه مثلا ناراحت بشوم و از کار بيفتم و اينها نبود. همه بچه‌ها مى‌دانند که من زندگى معمولى‌ام را ادامه مى‌دادم،‌ در کوهنوردى وغيره شرکت مى کردم. بعد از يکسال هم زندان بودم و زندان دوم هم که ديگر با ۵ـ۴ هزار نفر ديگر بودم و همه مرا مى‌شناختند. شما مى‌دانيد در زندان ساواک کسى که مى‌رسيد آنجا در عرض ۲روز مى‌فهميدند او چه کاره‌ است. بعد از آن من فکر مى‌کردم که مسئله حل است که ديگر با نوشتن آن مقاله ديدم که مسئله دوباره شروع شد تا ديگر به اين کتاب رسيد.

 

دويچه‌وله: سوال پايانى من آقاى فراهتى، در رابطه با تجربه‌ى مهاجرت اول و دوم شما پس از انقلاب است. چه تاثيرى اين دو مهاجرت در زندگى شما داشته است؟

 

حمزه فراهتى: مهاجرت و به اصطلاح محيط جديد طبعا مسايل و تجربيات جديدى هم همراه دارد و من هم در همان رابطه با بچه‌هاى ديگر که در اين محيط‌ها قرار مى‌گرفتيم، يک چيزهايى ياد گرفتم و تجربه کردم. اگر از آن مسايل کمى بگذريم، من به دو نکته‌ى مهاجرت مى‌توانم اشاره کنم. يکى در مهاجرت اول از ايران به طرف شوروى و دومى در مهاجرت دوم‌ از شوروى به طرف اروپا. در ايران ما سازمانى بوديم مخفى، حداکثر نيمه علنى. اين کار مخفى کشتگاه عشق کور به خودى و نفرت کورى به غيرخودى‌ست. آدم نمى‌داند در مرکزيت چه خبر است، چه کسانى با چه توانايى‌هايى، چه جورى تصميم مى‌گيرند. تمام اين چيزها احساسى و اعتمادى‌ست. ما وقتى پا گذاشتيم به اتحاد شوروى اين مسئله فروريخت. قهرمان و قهرمان‌پرستى فروريخت و اعضا و هواداران و کادرهاى سازمان ديدند که رهبران سازمان هم همين‌جا، دوتا خانه آن طرفتر، نشسته‌اند، صبح مثل اينها بچه‌هايشان را مى‌برند مهد کودک و يا به مدرسه مى‌رسانند، توى صف پنير و کره مى‌ايستند و مثل اينها زندگى مى‌کنند. مى‌توانستند با او صحبت کنند، مى‌توانستند او را دعوت کنند به خانه‌اش و مى‌توانستند ببيند که چندان فرقى هم با خودشان ندارند. در اينجا اين مسئله که يک مرکزيت آنچنانى که همه چيز را مى‌داند فروريخت. و اين براى فدايى که از اول تشکيل شدن سازمان‌اش، از اولين گلوله‌ى سياهکل، فرارى، زندانى، تحت شکنجه، و يا دربه‌در بود، توانست بنشيند و در آرامش بدون اينکه ترسى داشته باشد، که ساواکى مى‌رسد، و دستگيرى پيش مى آيد، خود  و سازمانش را بررسى کند. و اين يک حرکت کيفى در تاريخ سازمان فداييان بود. در ضمن در شوروى با اينکه مسايل رهبرى و اين چيزها حل شده بود، ولى هنوز جانبدارانه بوديم. يکى مى‌گفت من راست‌ام، يکى مى‌گفت من چپ‌ام. با همديگر تنش داشتند. حتا. تحمل عقايد در آنجا وجود نداشت. هرکسى مى‌گفت من راست مى‌گويم. صدتا مال من است، صفر مال توست. پنجاه پنجاه خبرى نبود. دومين مسئله‌اى که مى‌توانم بعنوان يک تغيير کيفى مطرح کنم، اين است، که وقتى ما پايمان را گذاشتيم به اروپا و در اروپا آنهايى که حساس‌تر بودند خيلى زود و بقيه هم بتدريج ياد گرفتند که همديگررا تحمل کنند. آنها ديدند که مى‌توانند با هم صحبت کنند، حتا اگر ۱۸۰ درجه با هم اختلاف‌نظر داشته باشند. و اينکه کله‌ى هم را شکستن يک چيز غيرمتمدنانه است و اين در سازمان هم مثل جاهاى ديگر خيلى سريع پيش رفت و اين از نظر من يک علامت مثبت و بسيار خوبى‌ست.

 

 

 سایت قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد