_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

kanoon@iran-ghalam.de

info@iran-ghalam.de

www.iran-ghalam.de

شناخت فرقه رجوی

 

جعفر ابراهیمی، فریاد آزادی، پاریس، نهم اوت 2011
http://www.faryade-azadi.com
/2Haupt/Shenakht%20Fergheh.HTM

برای شناخت چهرۀ واقعی فرقه نیاز به اطلاعات است و به نظر من هیچ منبعی بهتر از کسانی که در داخل آن فرقه بوده و با گوشت و پوست خود و از نزدیک آنرا لمس کرده اند نیست، لذا به این فکر افتادم به جای بحثهای سیاسی و نظر دادن در خط و خطوط غلط و درست فرقۀ مخوف رجوی، ابتدا عملکردهای درونی آن را چنانکه از نزدیک مشاهده نموده ام شرح دهم. از این رو با خاطرات تلخی که با آن روبرو بوده ام و دورویی این فرقه را نه حتا در رابطه با بیرون از مناسبات بسته خود بلکه در رابطه با نیروهای خودش (کسانی که روزی با تمام وجود برای رهایی مملکت در زنجیرشان فریب رهبری این سازمان را خورده و به آن اعتماد کرده بودند) شروع کنم.

با حمله نیروهای آمریکایی به عراق و سرنگونی رژیم صدام در سال 1382 روزنه ای باز شد که تعداد زیادی از نفرات قدیمی و کسانی که به تازگی به این فرقه روی آورده بودند از این سازمان جدا شده و به کمپی که آمریکاییها به اینکار اختصاص داده بودند روی بیاورند که در همین سالیان اتفاقی برای من افتاد که بسیار قابل تأمل است و اینک خاطرات آنرا برای شما هموطنان شرح می دهم:

در مقری که در آن استقرار داشتم، انباری بود که به کوله ها و تجهیزات اختصاص داشت. در واقع یک کانتینر بود که برای اینکار اختصاص یافته بود. در همان ایام متوجه حضور شخصی شدم که توی همان کانتینر زندگی می کرد و تمام امکانات مورد نیاز نیز برایش در همان محل گذاشته شده بود تا نیازی نداشته باشد به مکانهای عمومی تردد داشته باشد. همچنین غذای او را نیز فرماندهان حاضر در مقر برایش می بردند. این شخص که برایم ناشناس بود به تنهایی ورزش می کرد و یک پای وی نیز مصنوعی بود که بعدها متوجه شدم در یکی از عملیاتهای سازمان از دست داده است. اما نکته مهم این بود که در سازمان هیچکس حق نداشت تنها غذا بخورد و یا تنهایی ورزش کند چه رسد به اینکه برای خود یک محل خواب جداگانه هم داشته باشد. البته محل خواب وی همانطور که نوشتم در گوشه ای از یک انبار بود و نمی شد نام آنرا آسایشگاه گذاشت. امکانات گرمایشی و سرمایشی محدودی داشت که زندگی در آن راحت نبود بویژه برای کسی که دارای پای مصنوعی باشد و نیازهای خاص خود را برای استحمام و توالت و امور بهداشتی دارد.

مدتی گذشت و من گاه و بیگاه او را می دیدم که بسختی مشغول کار است و محل کار او نیز در تعمیرگاه خودرو بود. محلی که فقط سه تن از کادرهای سازمان در آن کار می کردند و کسی دیگر اجازه نداشت در آن محل باشد. چنین کار سنگینی برای وی طبعاً راحت نبود اما سخت کار می کرد و با هیچکس هم صحبتی نمی کرد. پای مصنوعی وی نیز از مدلهای خیلی قدیمی بود که طی همین کارهای سنگین باعث شد پای او چرک کند و در نتیجه بدون پا و تنها با یک عصا تردد می کرد و کمر درد نیز به این موضوع اضافه شده و گاه می دیدم به سختی خود را بر روی زمین می کشاند تا جابجا شود.

با این وجود می دیدم که فرماندهان نیز از کنار او عبور می کنند و توجهی به او نمی کنند. این مسائل که طی چند هفته رخ داد و من از دور زیر نظر داشتم باعث جلب توجه من شده بود که بدانم این شخص چه کسی است... این مسئله البته از دید دیگر نفرات کادر پایین هم پوشیده نمانده بود و در نشستها وقتی موضوع این شخص مطرح می شد که چرا وی با چنین وضع دردناکی زندگی می کند گفته می شد اولا این سوآلات را نباید بپرسید و دوم اینکه خودش اینطور خواسته است!! با چنین وضعی حتا امدادگر هم جرأت معاینه او را نداشت....

پس از مدتی بالاخره متوجه شدم که وی از کادرهای قدیمی سازمان است با 18 سال سابقه با رده تشکیلاتی معاون بخش و از فرماندهان دستۀ پشتیبانی قرارگاه شماره هفت که مدتی بعد از اشغال عراق به فرمان مسعود رجوی (و به خاطر وخیم شدن اوضاع تشکیلاتی آن و اعتراضات رو به گسترش) منحل شده بود. اما اینک رده خود را از دست داده و به عنوان یک عضو تیم ساده با ردۀ زیر عضو کار می کرد! اینکه چرا او را در چنین وضعیتی قرار داده بودند و در قرنطینه قرار گرفته بود ابتدا برای من مبهم بود ولی نهایتاً متوجه شدم که موضوع از چه قرار است....

اما این برای من آغاز یک دردسر بزرگ بود. یکی از روزها برای یک کار تعمیراتی به محل کار وی که ابوالفضل قنادی نام داشت رفتم. و چون در آنجا کسی هم نبود با او سلام علیک کرده و احوالپرسی نمودم. بعد از اتمام کارم به سالن غذاخوری رفتم که در آنجا فرمانده ام مرا صدا زد و با رویی خوش و حالتی دوستانه گفت چند دقیقه ای ما من کار دارد و بعد پرسید که با ابوالفضل چه صحبتی کردی و او راجع به چه چیزی با تو صحبت کرد؟!!! من با تعجب گفتم چیز خاصی نبود و فقط یک احوالپرسی کردم...

همان شب فرمانده بالاتر آن مقر مرا صدا زد و با لحنی نه چندان دوستانه همان سوآلات را تکرار نمود!!! برایم عجیب بود که موضوع چیست و مگر چقدر مهم بوده که با ابوالفضل صحبت کرده باشم؟... اما باز هم زیاد اهمیتی به این موضوع ندادم و سطحی از آن گذشتم.

ولی مسئله باز هم به اینجا ختم نشد، مدتی بعد بالاترین فرمانده قرارگاه که یک خانم بود مرا صدا زد و اینبار با برخوردی تند و توهین آمیز و تهدید به من گفت با چه حقی با ابوالفضل حرف زدی؟ باید هرچیزی بین شما رد و بدل شده را مو به مو بنویسی و برایم بیاوری ووو!!!! با چنین برخوردی، موضوع برای من از حالت عادی خارج شد و در تلاش بودم بفهمم موضوع چیست؟

بعد از پیگیری متوجه شدم که ابوالفضل قنادی چندین ماه پیش از آن از مجاهدین جدا شده و به کمپ آمریکاییها رفته بود ولی بعد از مدتی چون شرایط سخت آنجا را دوام نیاورده بود، پشیمان شده و مجدداً به درخواست خود به سازمان برگشته بود! از آنجایی که اینکار از نظر رجوی خیانت محسوب می شد، وی را در قرنطینه و در شرایطی بسیار سخت قرار داده بودند تا با کسی تماس نداشته باشد. به نظر می رسید حتا می ترسیدند که همان صحبت کردن و شرح آنچه در کمپ آمریکاییها می گذرد نیز موجبات جداشدن تعدادی دیگر را به همراه داشته باشد چرا که در همه نشستها آنچنان از وضعیت خراب کمپ آمریکاییها و فسادهای جنسی و جنایت در آن می گفتند که کسی جرأت فرار و یا درخواست رفتن به آنجا را نداشته باشد! به این ترتیب بود که این کادر قدیمی را همانند یک خائن در بدترین وضعیت ممکن نگهداشته بودند تا عبرتی برای دیگران باشد و در کسی از نیروهای به قول رجوی ضعیفتر نتواند با او در ارتباط باشد...

آنجا بود که متوجه شدم مسئولین فرقه حتا با کسانی که دوباره به نزدشان بازگشته باشند اینگونه برخورد می کنند و برایم روشن شد آن محبت و رأفتی که سازمان از آن دم می زند تا چه اندازه است که حتا با نفرات پشیمان شده (آنهم با آن وضع جسمی و پای مجروح) به جای بخشش همانند یک برده رفتار می کنند که گویی با شیئی نجس مواجه هستند و اگر کسی هم با آنان یک رابطه انسانی بزند بشدت مورد مواخذه قرار می گیرد!!!

 

همچنین ........

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطرات جعفر ابراهیمی از مجاهدین خلق، فرقه رجوی و کمپ اشرف

خاطرات تلخ و شیرین من و امثال من برای قضاوت و تجربه شما

 26.05.2011

جعفر ابراهیمی، وبلاگ رزاقی
http://www.razaghi13.blogfa.com/post-186.aspx

به ما گفته بودند کلام مقدس را به شما خواهیم آموخت، لیکن عقوبتی جانکاه را تحمل می بایدتان کرد، عقوبت جانکاه را چندان تاب آوردیم، آری که کتاب مقدس باری از یادمان رفت.

آرزوی هر انسانی رسیدن به خواسته و هدفش است و برای بدست آوردن آن تلاش می کند، اما چرا خیلی ها به این خواسته نمی رسند؟ شاید خاطرات زندگی من امکان جواب این سوال را برای شما هموارتر سازد.

چند سالی بود که از کشور خارج شده و در ترکیه مشغول کار بودم. کار من تعمیرات وسایل الکترونیکی بود و در بیمارستانی در شهر استانبول کار می کردم. آن زمان سقف خواسته من رسیدن به یک کشور ثالث بود که آزادی عمل در آن یافت شود، چند بار هم اقدام کردم ولی متأسفانه یا خوشبختانه هر بار با مشکلی مواجه می شدم.

یک روز یکی از دوستانم خواست چند روزی به کمک او در یک ترمینال تازه تأسیس رفته و کارهای برقی آن را انجام دهم. دست سرنوشت از همان روز ریل قطار مرا تغییر داد. آنجا بود که با یکی از هواداران سازمان مجاهدین آشنا شدم. در همان ابتدا چنان با من گرم و صمیمی برخورد کرد که گویی چندین سال است همدیگر را می شناسیم. در اساس شکارجی از همان ابتدا دام را برایم پهن کرده بود،غافل از آنکه روزی خودم شکارچی خواهم شد و سرانجام سر از قلعه مخوف آدم آهنی ها و روباتهای زنده در می آورم، جایی که معنای انسان را دیگر در افسانه ها باید جستجو کرد.

بله داستان واقعی زندگی من به حدی پیچیده و طولانی و دردناک است که وقتی می خواهم از جایی شروع کنم انبوهی مسائل حاشیه ای جلویم سبز می شود و سررشته کلام را به سمت دیگری سوق می دهد. البته سعی می کنم از همان ابتدا منسجم عمل کنم و به همان ترتیبی که بخش بندی کردم پیش بروم.

پیوندهای اولیه من با سازمان کم کم با صحبت گره خورد و سرپل سازمان از من پرسید که چند سال است در ترکیه هستی؟ و چون پاسخ دادم 5 سال است اینجا هستم با خوشی و تعجب گفت پنج سال! در این مدت کجا بودی؟ می دانی چه کارهای مفیدی می توانی برای مملکت در زنجیرت انجام دهی یا باید انجام می دادی؟.....

حرفهای زیادی بین ما رد و بدل شد و سرانجام با درخواست سرپل از آن پس خودش مستقیم با من تماس می گرفت. روزهای زیادی سپری شد که کارها و برنامه های سازمان و عملیاتها ووو... را با شیوه های مختلف از طریق نوار ویدیویی، مجله، بحثهای مستقیم و غیره به من منتقل و دیکته کنند. بحثهایی از قبیل اینکه ایران فردا با توجه به حضور و حاکمیت سازمان چه تغییری می کند؟ و بحث آزادی بیان! آزادی مذاهب! و خودمختاری کردستان! و آزادی پوشش!....

خلاصه با حرف، ایران فردایی برایمان ساختند که دست اروپا را از پشت بسته بود! یعنی انتخاب جملات تک به تک حساب شده بود و دارای پوشش تبلیغاتی. بالاخره من راه آیندۀ خود و مردم ایران را در این حرفها دیدم و برایش سنگ تمام گذاشتم..... اما آیا واقعاً اینطور بود یا شعارهای تو خالی و فریب؟

جواب هر سوآلی را که مطرح می کنم (به این دلیل که با گوشت و پوست خودم احساس و لمس کرده ام) به خوبی می دانم اما ترجیح می دهم جواب را در خاطراتم، خودتان بیابید!

از آن روز بود که کار من به عنوان یک هوادار حرفه ای یعنی تمام وقت شروع شد و هر روز باید در محله هایی چون ترمینالها، هتل ها و شرکتهای مسافرتی که تجمع ایرانیان در آن زیاد بود می رفتم تا با ایرانیان صحبت کنم. تلاش زیادی می کردم تا از بین اینهمه ایرانیان بتوانم حتا یک نفر هم شده قانع کنم و به عراق بفرستم. کار خیلی سختی بود و با هرکدام از مسافران که می خواستم صحبت کنم، تا اسم سازمان را می شنید واکنش عجیبی بروز می داد. یکی فحش می داد، یکی می گفت شما خائن هستید و برای دولت صدام کار می کنید، یکی می گفت اینها بویی از انسانیت نبرده اند و به کسی رحم نمی کنند..... هر بار با انبوهی از این جملات مواجه می شدم و به فکر فرو می رفتم.

یک روز سر این موضوع که مردم چقدر دافعه دارند با سرپل سازمان بحث کردم و بالاخره به این ختم شد که من مقصر شناخته شدم! گفته شد در انتخاب نفرات اشتباه کرده ام و باید با دستورالعملهای جدید وارد کار شوم. به من گفته شد طبیعی است با اینهمه تبلیغات که رژیم علیه سازمان می کند مردم نسبت به سازمان واکنش منفی نشان دهند، باید دنبال نفر مورد نظری باشی که مشکل جدی داشته باشد..... از آن روز من دنبال سوژه هایی می گشتم که مشکلات مالی شدید داشته باشند و یا قصد رفتن به اروپا را داشتند و یا اساساً امکان بازگشت به ایران را نداشتند و از این قبیل نفرات...

مراحل کار هم به اینصورت بود که ابتدا حرفی از سازمان زده نمی شد و از در دوستی و کمک به آنها نزدیک شده و آنها را دعوت به ناهار و شام می کردیم. بعد برای آنها محل استراحت فراهم کرده و در این مدت به آنها فیلمهای طنزی که در اشرف علیه مقامهای رژیم تولید شده بود نشان می دادیم. هنگام نشان دادن این نمایشها، واکنش تک تک آنها را به سرپل گزارش داده و دستور جدید دریافت می کردیم. به اینگونه این نفرات را به قول معروف نمک گیر کرده و مدیون خود می ساختیم. بعد کم کم سر صحبت را باز کرده و آنها را به مرور پخته و آماده رفتن به عراق می کردیم.

البته برای هر فرد سبک کار مشخصی در نظر گرفته می شد. کسی که می خواست به اروپا برود مراحل راضی کردن او از همین باب صورت می گرفت و کسی که علاقه مند به جنس مخالف بود با نشان دادن عکسهایی از زنان سازمان و ایجاد یک فضای کاذب.... خلاصه هر کدام متناسب با نیازهایی که داشت راه رفتن به عراق را برایش صاف می کردیم. تمامی این کارها به اسم کمک به هموطن و مدیون کردن افراد صورت می گرفت. از دفتر سرپل دستور داشتیم تا حد امکان خواسته های این افراد اجرا شود، مثلا نفر قبل از رفتن به عراق می خواست به دیسکو برود و یا اگر مشروب نیاز داشت این کار توسط هواداران دیگر غیرحرفه ای انجام می گرفت.

آن زمان این کارها برایم جذاب و جالب بود و پیش خود می گفتم عجب سازمان دمکراتیکی است، نه کاری به مذهب دارد و نه علایق شخصی افراد و همیشه در فکر راضی نگهداشتن افراد است. غافل از اینکه دیو می خواهد این افراد حسابی چاق و چله بشوند چون دیگر از این خوشیها را نخواند دید و عملا اینکار به عنوان آخرین خواسته های آنان است که دیگر به چشم اینگونه آزادیهایی را نخواهند دید و دیگر آزادی فکر و اندیشه نخواهند داشت و دیگر هیچ زنی را به عنوان یک زن نمی توانند ببینند...

الان داشتم فکر می کردم وقتی فردی از تاریخ مردنش اطلاع داشته باشد در این فرصت کوتاه چکار می تواند بکند؟ من و امثال من اگر اطلاع داشتیم قرار است به کجا برویم چکار می کردیم؟

پاریس: جعفر ابراهیمی

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد