_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

kanoon@iran-ghalam.de

info@iran-ghalam.de

www.iran-ghalam.de

انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین (قسمت بیست و پنجم)

 

 

حامد صرافپور، فریاد آزادی، پاریس، نهم سپتامبر 2011
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Enghelab%2025.HTM

 

لینک به قسمتهای 1 الی 5 انقلاب ایدئولوژیک

لینک به قسمتهای 6 الی 10 انقلاب ایدئولوژیک

لینک به قسمتهای 11 الی 15 انقلاب ایدئولوژیک

لینک به قسمتهای 16 الی 20 انقلاب ایدئولوژیک

لینک به قسمتهای 21 الی 24 انقلاب ایدئولوژیک

 

گسترش محکمه ها در سراسر محوطه قرارگاه

پس از مجموعه نشستهای مسعود رجوی و محاکمه مواردی که از نظر او خطرناک محسوب می شد و فرماندهان فرقه نتوانسته بودند آنرا جمع و جور کنند، صحبتهای مسعود رجوی حول چگونگی ادامه این نشستها در مراکز فرماندهی آغاز شد و رجوی در این رابطه رهنمودهای لازم را داد و همچنین زمینه سازیهایی برای اتصال تناقضات سیاسی و استراتژیکی با تناقضات جنسی انجام داد که از جمله می توان اشاره ای به محاکمۀ «محمد.م» نمود. به این ترتیب نشست عمومی مسعود که در آن نیروهای پذیرشی و پایین تر از عضو حضور نداشتند به پایان رسید و از روز بعد نشستهای کوچکتر در جای جای قرارگاه باقرزاده آغاز شد.

 

 

قرارگاه هفتم نیز همچون دیگر قرارگاهها با مسئولیت خانم ژیلا دیهیم نشست خود را در سالن غذاخوری آغاز نمود. جمعیت حاضر در حدود سیصد نفر بودند که کل نیروهای موجود قرارگاه هفتم را شامل می شد (البته در این نشستها از آوردن نفرات پذیرشی و همچنین نفراتی که در حال گرفتن ردۀ عضویت در سازمان بودند خودداری شده بود و رجوی برای آنان نشستهای دیگری ترتیب داده بود که به آن اشاره می کنم. علاوه برآن تعدادی از نفرات را در خود قرارگاه حبیب جهت انجام امور حفاظتی و جاری نگهداشته بودند که به مرور با نفرات دیگر جایگزین می کردند). در اولین روز این دور از نشست سه نفر جهت محاکمه انتخاب شده بودند، یکی از سه سوژه، نگارندۀ این تاریخچه (حامد صرافپور) می باشد. خانم ژیلا دیهیم ضمن اینکه مرا به جلوی جایگاه در پشت میکرفن فراخواند و طی توضیحاتی تکراری تلاش نمود نفرات را جهت هجوم به من تحریک نماید. در این حین شروع به پرسیدن سوآلاتی از من نمود حول اینکه چه مشکلی باعث می شود من همیشه طلبکار سازمان و رهبری باشم و در نتیجه کار خودم را خوب انجام ندهم و آنچه طی سالیان دراز از رهبری گرفته ام (دریافتهای ایدئولوژیک) را پس ندهم؟ و مجموعه سوالات دیگری که معمولاً از هر سوژه ای پرسیده می شد... در ادامه هم به انتقاداتی که من از سازمان و مسئولین مختلف ستادها و رسته ها طی سالیان طولانی داشتم اشاره نمود و با حالتی که حساسیت دیگران را برانگیزد و علیه من تحریک کند و مرا از نوشتن انتقادات بترساند گفت: «شنیده ام انتقادات قبیحی از خواهران می کنی؟»... گفتم من انتقاد می کنم قبیح نمی دانم، من از کسی در طی کارهای جاری انتقاد داشته باشم انتقاد می کنم مگر رهبری نگفت انتقاد کردن یک ارزش است؟ من هم انتقاد می کنم ولی قبیح نمی دانم چیست....

بعد از صحبتهای ژیلا دیهیم حول این نکات و زیر ضرب بردن تمام گذشته های تشکیلاتی ام، حمله و هجوم افراد شروع شد و تعدادی که معمولاً همیشه برای گریز از سوژه شدن خود، پیشتاز چنین کارهایی می شدند اطراف مرا گرفته و شروع کردند به نعره زدن توی گوشهایم و بیرون ریختن انواع واژه های توهین آمیز رایج در چنین نشستهایی: «بی شعور، خائن، کثافت، بی همه چیز، پاسدار، باید همه چیز را بالا بیاوری، بگو از جان رهبری چه می خواهی؟ تشکیلات را شخم زده ای، تو مرده ای، تبدیل به جسد شده ای، بگو دنبال چی بودی؟....». این وضعیت به مدت بیش از یکساعت ادامه داشت و اگر می خواستم حرفی بزنم صدای فریادهای «حرف نزن فقط گوش کن!» تمام سالن را می لرزاند، و اگر حرفی نمی زدم دوباره نعره های «چرا ساکت شدی و حرف نمی زنی؟ بالا بیار...» بلند می شد. بدتر از همه چند نفری بودند که پیرامون مرا گرفته و توی گوشهایم که از نوجوانی تا همان اواخر بارها توسط مشت و لگد پاسداران و یا موج انفجارهای ناشی از تمرینات غیر استاندارد کلاسهای نظامی ارتش رجوی دچار آسیب شده بود فریاد می کشیدند و سر و صورت مرا همراه با نعره هایشان غرق آب دهان کرده بودند... البته نفراتی هم بودند که تلاش می کردند به آرامی با من صحبت کنند و مرا وادار به گفتن چیزهایی بکنند که قبول نداشتم و از جمله تأکیدشان روی این مسئله بود که «بگویم و خودم را خلاص کنم!». شاید این به نوعی ابراز دلسوزی هم بود برای دوستانی که می خواستند مرا از آن وضعیت نجات دهند...

 

 

در این میان البته خانم ژیلا دیهیم به عنوان فرمانده قرارگاه هفتم ارتش رجوی تلاش می نمود هر از گاهی سالن را به سکوت وادارد و دوباره سوآلاتی بپرسد که تهاجمات حول آن کانالیزه شود. هدف از این نشستها همانطور که گفته بودم این بود که: اولاً توجهات از سوی مسائل سیاسی و منطقه ای به سوی درگیریهای درونی کشیده شود، و مهمتر اینکه تمام نفرات در برابر جمع آبرو باخته شوند تا از این پس هرگونه اعتراض و انتقاد آنها نسبت به تشکیلات و یا شخص رهبری، مارک ضعفهای جنسی خورده شود و گفته شود این انتقادات و اعتراضات ناشی از این است که معترضین و منتقدین به جای وصل کامل به مسعود رجوی، درگیر مسائل عاطفی و خانوادگی و جنسی هستند!!!. به زبان ساده تر، مسعود می خواست تمامی انتقادات و اعتراضات را با یک مارک جنسی بپوشاند. در این نشستها هر شخص بایستی زیر بار فشارهای سنگین ناشی از تهاجمهای جمعی به این اعتراف می کرد که انتقاداتش پوشال بوده و مشکل اصلی او فکر کردن به خانه و خانواده و همسر و نهایتاً مسائل جنسی بوده است...

به هرحال بعد از یکساعت و نیم «جوشیده شدن در دیگ انقلاب ایدئولوژیک مریم قجرعضدانلو» و اعتراف به اینکه احتمالاً همه انتقادات و اعتراضات من به برخی مسئولین سازمان و معترض بودن به اجبارات و تحمیلاتی که به اسم نشست عملیات جاری به خورد ما داده می شد ناشی از عشق و علاقۀ من به یک دختر در جوانی بوده است (دختری که به خاطر وصل ماندنم به سازمان مجاهدین و حضور در رکاب! شخص مسعود رجوی که مدعی مبارزه برای آزادی و استقلال و نفی استثمار طبقاتی و جنسی و نژادی بود، برای همیشه از ازدواج با او گذشته بودم و همه رنجهای ادامه مبارزه را پذیرا شده بودم)، ژیلا دیهیم تکلیف گذاشت که من بروم فاکتهای بیشتری از خودم بنویسم و در نشستهای بعدی به وضع من رسیدگی ریزتر شود... آنگاه پس از اتمام محاکمۀ من، دو نفر دیگر هم سوژه شدند که همین حالتها برای آنها هم جریان داشت.

طبعاً اینجانب نیز که در این «کورۀ سوزان رهاییبخش انقلاب مریم» حسابی سرخ و گداخته شده بودم، از یک طرف احساس سبک بودن داشتم که هر طور بود از این مسئله رد شدم و تا مدتی خیالم راحت بود، و از طرفی هم به نوعی شخصیت و غرور من در این نشست بشدت آسیب دیده بود. من همیشه خودم را عاشق مریم و مسعود می دانستم و در هیچ عملیاتی نبود که با نام آنها سختی ها و خطرات را با دل و جان پذیرا نشده باشم و بارها اعلام آمادگی برای علمیات انتحاری در راه آنها کرده بودم و به خاطر آنها (و راهی که در پیش گرفته بودند و تصور من بر این بود که به آزادی و استقلال و برابری و عدالت همه جانبه منتهی می شود) از خانه و خانواده و درس و زندگی در فرنگ و دختری که بسیار مورد علاقه و عشق من بود گذشته بودم، اینک بعد از اینهمه سال حضور در تمامی جنگها و مأموریتهای خطرناک و مواجه شدن با مرگ در مقاطع مختلف، هرگز برایم قابل قبول نبود که رجوی به خاطر چند انتقاد ابتدایی اینطور مرا در هم بشکند. هنوز تصورم این بود که خود مدار رهبری از این وضعیت بی خبر است. حداقل به جرأت بگویم همیشه خود را فرزند سازمان مجاهدین می دانستم. انتظار نداشتم پدر و مادر عقیدتی ام حتا اگر بدی کرده باشم مرا با دستهای خود بکشند!!.

شاید دوستان و هموطنانی که خود هرگز از نزدیک مناسبات مجاهدین را تجربه نکرده باشند به خوبی متوجه این احساس من نشوند، اما همۀ همرزمان سابق من که عمری را در مجاهدین گذرانده اند بخوبی می فهمند که چه احساسی به انسان دست می دهد. هرکدام از ما در مقاطعی از صمیم قلب عاشق مسعود و مریم بوده ایم و جان باختن در قدوم آنها را افتخاری برای خود می دانستیم (کما اینکه بسیاری دیگر از مجاهدین نیز مانند من از شغل و خانه و همسر و فرزند خود گذشته بودند). در چنین وضعیتی، این دو رهبر را پدر و مادر ایدئولوژیک خود و در مداری بالاتر از پدر و مادر حقیقی خود قرار داده بودیم. اوج جهالت (و خیانت) رهبران فرقه ها همین است که در اوج تکبر و غرور و خودبینی، آنچنان فرزندان معنوی خود را در هم می شکنند که هیچ دشمنی قادر به شکستن آنها نیست. و البته نتیجۀ این توهم هم چیزی نیست جز آغاز فروپاشی از درون، به گونه ای که هیچ دشمنی نخواهد توانست بدان شکل به این فرقه ها ضربه بزند... من بارها در نشستهای مختلف سوژه شده بودم. نشستهای دیگ و دیگچه و عملیات جاری و صفرصفر و... اما این اولین بار بود که به نظرم می رسید در حق من ظلم شده است و به ناحق مورد تعرض قرار گرفته ام. البته غافل از اینکه هنوز چیزهایی در راه است که به این یکی نشست غبطه خواهم خورد، که در مباحث بعدی به آن اشاره خواهم نمود.

 

 

نشست آنروز هم پایان یافت و ما به کارهای جاری پرداختیم. نشستهای بعدی در حجم کوچکتری برگزار شد و به شکل مرکزی. یعنی هر قرارگاه به سه یا چهار قسمت تقسیم شد و فرماندهان هر مرکز مسئولیت نشستها را بر عهده داشتند و در عین حال به نحوی تقسیم شده بود که اعضای سازمان و معاونین بخش و معاونین ستادها در نشستی مجزا شرکت نمایند. در اصل هر مرکز نشستهای خود را در سه لایه برگزار می نمود و نیروهای پایین تر از عضو نیز نشستهای خاص خود را داشتند. بدین ترتیب خانم ژیلا دیهیم (البته با برنامه ریزی قبلی و هماهنگی با کادر رهبری سازمان) به عمد مرا اولین نفر سوژه ها قرار داد تا در برابر کل نفرات قرارگاه هفتم (حبیب) درهم بشکند که دیگر نتوانم سر بلند کنم. این مسئله هم در دل من تأثیر بدی به یادگار گذاشت چون همانطور که گفتم همیشه خودم را یک عنصر تشکیلاتی و فرزند سازمان مجاهدین می دانستم و به واقع از صمیم قلب عاشق مسعود و مریم بودم و این عمل شوکه آور بود چرا که جز انتقاداتی ساده طی سالهای گذشته به سازمان و مسئولین آن نکرده بودم و جز نیت خیر هم نداشتم. ولی بخاطر همان انتقادات، مرا در برابر صدها نفر که تقریباً همگی مرا دوست داشتند و مورد احترام آنها بودم در هم شکسته بودند و طبعاً باعث شده بودند که خیلی ها از من دور شوند و یا حداقل بترسند با من در تماس نزدیک باشند. چیزی که هیچگاه برایم قابل هضم نبود. ولی عجیب اینکه هنوز احساس می کردم مسعود و مریم را دوست دارم و ایراد به آنها نیست بلکه به مسئولین قرارگاه است که از من گزارشات منفی انعکاس می دهند!!!...

لازم می بینم مجدداً به نکته ای اشاره کنم حول اینکه طی سالهای 1365 تا 1372 که مریم از عراق خارج شد، آنچنان خود را به مریم نزدیک می دانستم که هیچ مسئله ای حتا شخصی ترین مسائل خودم را از او پنهان نمی کردم و براحتی برایش می نوشتم. حتا در سال 1371 که مرا به خاطر انتقاداتم از مسئولیت های قبلی کنار گذاشته بودند، در یک پروژه بزرگ تجدید دپو طرحی به مسئول مستقیم خودم (خانم زهرا مازوچیان) دادم که کار را بسیار ساده و سهل می کرد ولی او نپذیرفت و من هرچه اصرار کردم گفت کاری نداشته باش و این تجاربی است که از مدیریت ارتش به ما ابلاغ شده تا کار را اینگونه انجام دهیم. من راضی نشدم و مستقیم برای خود مریم به صورت منطقی و استدلالی شرح دادم که شیوه کار ما درست نیست و طرح خودم را برای آن پروژه برای او فرستادم. چندی بعد خانم زهرا مازوچیان از سوی مریم عضدانلو برایم پیامی آورد مبنی بر اینکه طرح مرا در ستاد تخصصی مورد بررسی قرار داده و در دو مرکز فرماندهی به اجرا گذاشته اند که نتیجۀ آن صرفه جویی در دو سوم وقت کل مراکز فرماندهی بوده است... مریم بدین شکل ضمن تشکر از پیشنهادی که برای وی فرستاده بودم، از من خواسته بود هر نظر دیگری داشتم برای خودش بفرستم... من آن موقع از شنیدن این پیام بسیار خوشحال شده بودم و می دیدم که مریم به حرفهای من اهمیت داده و پیگیر شده است در حالی که مسئولین مستقیم من توجهی نمی کردند. برای همین همیشه احساس می کردم اگر مشکل و معضلی وجود دارد در مدارهای پیرامون مسعود و مریم است نه در خود آنها. بعد از رفتن مریم به اروپا بود که تنشهای من با مسئولین شدیدتر شد و اینرا هم ناشی از عدم حضور مریم می دانستم که مرا به خوبی می شناخت و از عشقی که به خودش داشتم آگاه بود. در نتیجه این تصورات من نسبت به مریم و مسعود همیشه باعث می شد تضادهایم را در مدارهای پایینتر از رهبری لحاظ کنم و انتقادات و اعتراضات خود را هرگز به مدار آنها نکشانم. در همین راستا باز هم هرگاه از دست مسئولین دچار ناراحتی و تضادهای شدید می شدم مستقیم برای خود مسعود نامه و یا گزارش می نوشتم. (اینکار تا سال 1384 ادامه یافت ولی در این سال همانطور که پیشتر اشاره کرده بودم رسماً بخشنامه ای صادر شد مبتنی بر اینکه هیچکس حق ندارد به شخص رهبری نامه بنویسد و از این پس مثل تمامی ادارات و احزاب، هر شخص موظف است به مسئول مستقیم خود گزارش بنویسد...) اینک باز هم بعد از سالها، احساس می کردم ظلمی که در حق من شده است ربطی به شخص رهبری ندارد و باز هم به ضعفهای مسئولین دیگر باز می گردد و کماکان خودم را با مسعود و مریم یگانه می دانستم و تلاش می کردم گناهان را به سوی خودم بچرخانم و اینگونه به خودم القا کنم که ایراد به من است و این من هستم که باید ضعفها و کمبودهای خود را رفع کنم و آنان همچنان معصوم و مبرا از هر گناه و اشتباهی هستند.

با این یادآوری خواستم به نکته ای اشاره کرده باشم که می تواند در درک و تحلیل مسائل دیگر موثر باشد. بدین ترتیب استارت مجموعه نشستهایی زده شد که کلیت ارتش کوچک رجوی را در برمی گرفت. نشستهایی به اسم «نشست طعمه».

از آن پس به صورت شبانه روزی در گوشه و کنار و زیر سایه بانهای موجود در این قرارگاه کوچک نشستها ادامه یافت. همانطور که پیش تر اشاره کرده بودم، قرارگاه باقرزاده، در محیطی کاملاً نظامی قرار داشت و یک طرف آن بیابانی و با فاصلۀ یک کیلومتر از جاده و در دو سمت آن پادگان نظامی عراق و در یک سو نیز منطقه ای متعلق به خانواده های نظامیان با فاصله ای حدود 500 متر بود. پیرامون قرارگاه را دیوارهایی سیمانی با ارتفاع 4 متر که با سیمهای خاردار پوشیده شده بود. به همین خاطر بعد از آغاز این نشستها، به صورت شبانه روزی صدای فریادهای مختلف به شکل جیغ و داد و نعره و فحاشی شنیده می شد که موجبات نگرانی و شگفتی برخی افسران عراقی را فراهم نموده بود به نحوی که پس از چندی اعلام شد نشستها کمی با صدای آرام برگزار شود چون عراقی ها تصور کرده اند در آنجا دعوا است!!!!

 

 

مجدداً باز می گردم به موضوع نشستهایی که صورت می گرفت: پس از چند نشست اولیه که شرح دادم، نشستها به شکل کوچکتر و با لایه بندی تشکیلاتی جدیدی شروع شد. کماکان ابتدا در هر نشست کسانی سوژه می شدند که وضعیت بغرنج تری داشته و از منتقدین و یا معترضین و یا نیروهایی بودند که در مورد آنها احساس خطر شده بود، و به مرور کل نفرات دیگر را در بر می گرفت. ترتیب آمدن به چنین نشستهایی به این ترتیب بود که هر فرد می بایستی در طول مدت زمانی که آزاد است بنشیند و پروژه نویسی کند. یعنی بایستی گذشته های خود را بازخوانی می کرد و فراز و نشیبهای تشکیلاتی خود را مرور می کرد و از درون آنها فاکتهای مشخصی از خود را می نوشت و همه اینها را به هم گره می زد و از درون آن به این نتیجه می رسید که شخصیتی متزلزل داشته و به رهبری آسیب رسانده و در مقابل خواسته های سازمان و رهبری آن مقاومت می کرده است و به همین خاطر طی این همه سال اجازه نداده که خط و خطوط سازمان به خوبی پیش رود و نه تنها همه انرژیهای خود را معطوف به خواسته های رهبری ننموده، که برعکس در مقاطعی سد راه آن می شده و اقداماتی ناخواسته و یا خواسته در برابر آن انجام می داده است... همچنین بعد از اینکه به چنین نتیجه ای می رسید می بایستی علت آنرا هم پیدا می کرد. این علت البته از قبل مشخص شده بود و همه می بایستی به این دستاورد مهم! می رسیدند که تزلزل آنها در امر «انقلاب مریم!» بوده و پای آنها در بحث «طلاق» می لرزیده است و گذر زمان و طولانی شدن مبارزه آنها را در پیمان اولیه ای که با مسعود و مریم داشته اند (امضای خون و نفس) متزلزل کرده و بدین سان «تناقضات» خود را هم بیان نمی نموده اند و به مرور همین مسئله باعث می شده که بیشتر و بیشتر در «افکار جنسی» غوطه ور شده و بکلی از رهبری «قطع» شده و در نهایت جلوی او «قد علم» نمایند!!!...

این مسیری بود که هر شخص می بایستی می پیمود. البته کسی به راحتی نمی توانست تمام معضلات و مشکلات و تناقضات خود را که طبیعتاً در امور سیاسی، استراتژیکی و حتا ایدئولوژیکی بود به حساب مشکلات جنسی خود بگذارد! ولی از آنجا که در جلوی یک جمع قرار می گرفت، با نعره ها و فریادها و توهینهای مختلف گروهی که پیرامون او را می گرفتند، بیش از یکساعت نمی توانست تحمل کند و تحت یک فشار بشدت سنگین روحی ناچار می شد بدون اینکه به چنین چیزی معتقد باشد، با بیان اینکه او در ذهن خود جنس مخالف را به تصویر می کشیده و یا در محیط خود به همسر سابق و یا به یک زن یا مرد مجاهد (متناسب با جنسیت خودش) فکر می کرده و یا بدنبال آن بوده و در نتیجه شخص رهبری را از یاد می برده است... اما قضیه به اینجا هم ختم نمی شد بلکه پس از اقرار به این موضوع بر شدت داد و فریادها افزوده می شد که مثلا: «پفیوز بیشرف، اینها دیگر چیست که می گویی؟ خائن کثیف، بی همه چیز، تو پا روی خون شهدا گذاشته بودی، تو برادر مسعود را ذله کرده بودی، تو به رهبری خیانت کرده بودی، یاالله بالا بیاور که دیگر چه گنده کاری در مناسبات پاک مجاهدین کرده ای؟ باید بگویی چرا دنبال ناموس رهبری! بوده ای؟ مگر تو امضا نداده بودی؟ مناسبات پاک سازمان را شخم زده ای... چرا اینطور بر و بر نگاه می کنی؟ همینجا تو را می کشیم... باید تعهد بدهی و تضمین بدهی که دیگر چنین گه خوریهایی نکنی... از این به بعد باید مثل اسب سرت را بیندازی پایین و کار کنی... این ذهن گشاد خودت را باید گِل بگیری... چشم هرزه ات را باید بپوشانی... اگر به ناموس برادر نظر داشته باشی چشمانت را در می آوریم... چرا خودت را به موش مردگی زده ای، تو که بیرون این نشست پای همه را محکم گاز می گرفتی؟... اینجا جای مظلوم نمایی نیست یاالله بالا بیار... حق رهبری را از حلقومت بیرون می کشیم... هرچه طی سالها خورده ای باید بالا بیاوری... مناسبات پاک مجاهدین را با سپاه پاسداران اشتباه گرفته ای... شعبه سپاه پاسدارن زده ای توی مناسبات!... نقش پاسدار را بازی کرده ای اینجا!... بسکه مفتخوری کرده ای خونخوار شده ای!...»

به این ترتیب با چنین فحاشی ها و هتک حرمتهایی، شخص ناچار می شد به گونه ای به همین حرفها مهر تأیید بزند و خود را از چنین حالت خوفناکی بیرون بکشد. در نشستهای قرارگاه هفتم من با کتک زدن کسی مواجه نشدم ولی در چند قرارگاه دیگر همان زمان اطلاع دقیق داشتم که تعدادی را زیر مشت و لگد گرفته اند. از جمله می توانم به «مهرداد.ف» و «مهران.ک» اشاره کنم که به آنها حمله شده بود. مسئول نشست در چنین مواقعی که فحش و ناسزا بود از یک طرف اجازه می داد که شخص بشدت خرد شود و شخصیت او در هم بشکند، و آنگاه تلاش می کرد وضعیت نشست را کنترل نماید. البته تعدادی هم با هوشیاری تلاش می کردند از حضور زنان استفاده نموده و اگر کسی بیش از حد نعره می کشید و وضع را به هم می زد، فوراً یقۀ او را می گرفتند که: «چه خبر است جلوی خواهران حرمت را نگه نمی داری؟ این بازیها دیگر چیست که در می آوری؟ دیگر حق نداری از این لات بازیها در آوری...» و به این ترتیب سوژه را از هجوم چنین افرادی حفظ می کردند. به مرور نفرات راههای مناسبی برای چنین کارهایی در می آوردند و با خردمندی خود تلاش می کردند به مرور از شدت اینگونه نشستها بکاهند، چون می دانستند که خود نیز فردا سوژه خواهند شد و بهتر است جلوی برخی زیاده روی ها گرفته شود.

زمانبندی نشستها در ابتدا حد و حدودی نداشت و از ده صبح آغاز و گاه تا 2-3 نصف شب ادامه می یافت، ولی به مرور ساعات آن برنامه ریزی شد و از ساعت ده صبح شروع و تا 11 شب ادامه می یافت. البته جهت شام و ناهار یکساعت آنتراکت داده می شد. در بقیه زمانها کارهای جاری مقر مثل نگهبانی و هوشیاری و کارگریها انجام می گرفت و همچنین فرصتی برای نوشتن پروژه و آمادگی برای نشست بعدی نیز به افراد داده می شد.

ادامه دارد...

 

 

همچنین .......

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مصطفی رجوی ویا مصطفی خیابانی؟ علت محبوس بودن مصطفی درزندان انفرادی دراشرف چیست؟

 

 

الف .مینو سپهر، وبلاگ زنان در اسارت فرقه رجوی، هفتم سپتامبر 2011
http://www.banafsheh707.blogfa.com/

 

پس از فرار سرکرده فرقه رجوی درتیرماه 1360 ازایران ودرکوران عملیات تروریستی خانه تیمی مربوط به اشرف ربیعی و موسی خیابانی مورد شناسایی قرارگرفت و این دو دریک درگیری مسلحانه کشته شدند.

پس از پایان یافتن درگیری دراین خانه تیمی یک نوزاد پیداشد که که بعدا به مصطفی رجوی معروف گردید _ این نوزاد محصول خانه تیمی تحویل پدر سرکرده فراری فرقه قرارگرفت وبعدا بصورت قاچاق از ایران خارج وبه اردوگاه تروریستی اشرف اعزام گردید _

نگارنده به چند دلیل معتقد است که این پسر که اکنون سی سال دارد ودراسارتگاه اشرف اسیر است محصول مشترک نزدیکی اشرف ربیعی وموسی خیابانی درخانه تیمی است وهیچگونه ربطی به سرکرده فراری فرقه رجوی ندارد.

چرا ؟ مصطفی می تواند محصول مشترک اشرف ربیعی وموسی خیابانی باشد؟

 



اول _ اینکه سرکرده فراری فرقه رجوی " ابتر" است و صاحب فرزند نمی گردد چراکه طی سی سال اخیر با وجود تجاوز های مکرراین جنایتکار به زنان اسیر دراشرف از جمله همه زنانی که مجبور گردیدند از همسران خود جداشوند ویا زنانی که بعنوان " شورای رهبری" ویا زنان غنائم جنگی به عقد او درآمده به حرمسرای او روانه شدند هیچ گونه فرزندی زاده نشده واین بهترین دلیل " ابتر ومقطوع النسل " بودن این جنایتکار فراری است.

دوم _ بنا به اطلاعاتی که یکی از افراد تازه گریخته ازغارمتروک ومحصور اشرف دراختیار کمیته جمع آوری اشرف قرارداده این جوان سخت با عقاید ورفتارسرکرده فرقه رجوی مخالف بوده وضمن تقاضای مکررجهت خروج از این اردوگاه بارها سعی کرده از اشرف فرار کند وبهمین دلیل مصطفی درزندانی دراشرف بگونه ای انفرادی محبوس است ویک گروه چند نفره از جلادان مورد اعتماد فرقه بصورت شبانه روزی از این جوان مراقبت می نمایند .

سوم _ ترس ووحشت سران فرقه وزندانی بودن مصطفی دلیل خاصی باید داشته باشد وچنین دلیلی می تواند این باشد که مصطفی دریافته است که پدرش موسی خیابانی است و بهمین دلیل سران فرقه بیم آن دارند که درصورت رسیدن مصطفی به دنیای آزاد ممکنست این واقعیت بوسیله نامبرده افشا گردد .

چهارم _ شباهت چهره _ انگونه که عکس های مصطفی نشان می دهند چهره این جوان شباهت بسیاری با موسی خیلبانی دارد واینهم می تواند دلیل دیگری براین واقعیت باشد که مصطفی محصول مشترک اشرف ربیعی وموسی خیابانی است.

از کلیه دوستان وخوانندگانی که اطلاع بیشتر وکامل تری از شرایط مصطفی دراشرف دارند تقاضا می کنم آگاهی خود را دراختیار اینجانب قراردهند تا بتوانم تحقیفقی کامل تری دراین مورد تدوین ودراختیار همگان قراردهم.

نتیجه = با توجه به روابط شناخته شده درخانه های تیمی تروریست ها که اززنان بصورت مشترک بهره برداری جنسی می نمایند وهمچنین با توجه به ابتر بودن سرکرده فراری این امکان که مصطفی فرزند موسی خیابانی واشرف ربیعی باشد فراوان است و این حقیقت زمانی روشن خواهد شده که از مصطفی تحت آزمایش DNA قرار گیرد واین ممکن نخواهد شد مگر با جمع شدن این اسارتگاه درآینده نه چندان دور وآزادی اسیران ازجمله مصطفی _ مشخص شدن این حقیقت شاید یکی از هزاران دلیل وحشت ونگرانی سران این فرقه از جمع شدن اسارتگاه اشرف باشد _

درآینده نزدیک بساط شیادی فرقه رجوی درعراق جمع خواهد شد وهزاران راز همچنان سر به مهر مانده از این قلعه مخوف ومتروک ومحصور به آگاهی دیگران خواهد رسید.

سحرنزدیک است

 



الف .مینو سپهر _ نویسنده _ پژوهشگر وتلاشگرحقوق بشروزنان 2011/09/08

کد شناسه متن

PSCODE.IBN.NR:445700/09/2011/A360AF

 

 

 

 

همچنین .......

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دموکراسی از نوع انگلیسی !

 (نامه سر گشاده  علیرضا میرعسگری به آقای  لرد کوربت )

 

 

علیرضا میرعسگری - کلن- آلمان

05.09.2011

 

با عرض احترام

جناب آقای لرد کوربت

مصاحبه اخیر شما با برنامه به عبارت دیگر  که متاسفانه سر شار از تناقض گویی و جواب های غیر مسئولانه بود مرا وا داشت که  به عنوان یک ایرانی  سوالاتی را از شما مطرح کنم.

شما بارها در مصاحبه خود مطرح کردید که خواهان برقراری دموکراسی درایران هستید و مسئله نقض حقوق بشر را همیشه دنبال می کنید.

در قسمتی از مصاحبه خود در رابطه با نقض حقوق بشر در سازمان مجاهدین و گزارش دیدبان حقوق بشر درسال 2005 با تناقض گویی آشکار مطرح کردید که :

"آن گزارش نادرستی بود. من به دیدبان حقوق بشر نامه نوشتم. خیلی علاقمند بودم که از نحوه تهیه گزارش مطلع شوم. اصلا جوابی از آنها نگرفتم. اینکه گزینش افراد برای مصاحبه چگونه صورت گرفت؟ هزینه مترجم را چه کسی پرداخت کرد؟ چطور صحت و سقم گفته ها را چک کردند؟ آیا ادعاهایی که می شد را چک کردند که ببینند حقیقت دارد یا فقط حرف آنها را پذیرفتند؟ آیا برای این مصاحبه ها به آنها پول دادند؟ سوال هایی که هر کس درمورد درستی این گزارش می خواهد بداند. هیچ جواب و توضیحی به من ندادند." ( به نقل از مصاحبه شما با برنامه به عبارتی دیگر).

جناب لرد کوربت

در سال 1994 من به همراه حدود 600 نفر از اعضای سازمان مجاهدین که با روشهای سازمان مجاهدین مخالف بودیم (عملیات های تروریستی با کمک دیکتاتور سابق عراق صدام حسین) به دستور شخص مریم و مسعود رجوی در درون زندانهای سازمان مجاهدین مورد شکنجه و آزار و اذیت قرار گرفتیم .
در همان سال از نزدیک شاهد قتل پرویز احمدی یکی دیگر از مخالفان که به شدت مورد شکنجه قرار گرفته بود، توسط زندانبانان مجاهدین بودم .(گزارش دیده بان حقوق بشر تحت عنوان خروج ممنوع) .

 سازمان مجاهدین در نشریه مجاهد مورخه 2 مارس 1998 از پرویز احمدی به نام یکی از شهدای مجاهدین که توسط عوامل اطلاعاتی جمهوری اسلامی کشته شده است یاد میکند.

درهمان سال در زندان شخص دیگری به نام قربانعلی ترابی در زیر شکنجه کشته شد که سازمان مجاهدین با تناقض گویی های مختلف به خانواده قربانعلی ترابی سعی در سرپوش گذاشتن بر این قتل بود که بعد از پی گیری های مختلف خانواده وی پرده از این قتل برداشته شد.

سوال من از شما این است؛ چرا سوال خود را از شاهدان این گزارش مطرح نکردید؟ اکثر این افراد در اروپا مستقر هستند و بارها آمادگی خود را برای پاسخگویی به هر سوالی مطرح کرده اند.

در قسمتی از مصاحبه خود در مورد شیوه اداره سازمان مجاهدین گفته اید:

عنایت فانی : انتقاد دیگری که به مجاهدین خلق می شود این است که در داخل خود این سازمان دمکراسی وجود ندارد. اعضای آن حق هیچ اظهار نظر و نفوذی ندارند و همه چیز توسط رهبری و شخص آقای رجوی دیکته می شود.
لرد کوربت : من این حرف ها را شنیده ام، این موضوع به خود سازمان مربوط است. من اصلا سروکاری با امور داخلی و ساختاری سازمان مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت ندارم. این به خود آنها بستگی دارد که چطور سازمان را اداره می کنند.( بر گرفته از برنامه به عبارتی دیگر رادیو بی بی سی)

جناب لرد کوربت

شما از سازمانی حمایت می کنید که رهبرانش قبل از رسیدن به قدرت در درون قرارگاههای خود افراد ناراضی را تحت آزار و شکنجه قرار می دهند  و شما غیر مسئولانه این امر را مسئله درونی این سازمان می دانید .

آیا طرفداری شما از دمکراسی و حقوق بشرامری است سلیقه ایی که تنها منافع شما را در بر میگیرد یا باید غیر مغرضانه مورد بررسی قرار گیرد.

در همینجا  جا دارد که چند سوال اساسی را مطرح کنم هر چند که متاسفانه سوالات متعدد ما از شما  تا به حال بی پاسخ باقی مانده است.

آیا مید انید اعضای مستقر در کمپ عراق جدید سالیان است که به شکل سیستماتیک از رابطه با خانواده های خود قطع شده اند.

دیدار اعضا مستقر در کمپ عراق جدید ( پادگان اشرف سابق متعلق به سازمان مجاهدین ) با خانواده ها که امری کاملا طبیعی است تا کنون به دلیل ممانعت رهبران سازمان مجاهدین میسر نشده است . مسعود رجوی در آخرین کتاب خود تحت نام" خانواده مجاهدین یا مزدوران ارتجاع" با توهین به خانواده های اعضای ناراضی در درون سازمان مجاهدین ؛ آنان را عوامل وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی نامیده است .

آیا با دوستی نزدیکی که با خانم مریم رجوی دارید می توانید در تحقق این امر که انساندوستانه و در راستای حقوق بشر است گام مثبت بردارید تا بی طرفی و احترام واقعی شما به حقوق بشر بر همگان روشن شود؟

لی همیلتون و ژنرال زینی فرمانده سابق ستاد مرکزی آمریکا در مصاحبه ایی اعلام کردند که از مجاهدین خلق مبلغ هنگفتی در قبال حمایتشان دریافت کرده اند.

آیا شما یا کمیته تحت سرپرستی شما یا حزبی که شما عضو آن هستید تا به حال مورد حمایت مالی سازمان مجاهدین قرار گرفته اند؟

و سوال آخر از شما ، از آنجا که شما تاکید زیادی بر حقوق بشر و آزادی کردید راستی چرا حاضر به شرکت در یک مناظره آزاد با شرکت خبرنگاران؛ مریم رجوی  و اعضاء سابق سازمان مجاهدین برای بررسی حقوق بشر در درون سازمان مجاهدین نیستید؟

متاسفانه عدم پاسخگوی دقیق به این سوالات باعث می شود که تمایل شدید شما به برقراری دموکراسی و حقوق بشر در ایران را با دیده شک و تردید نگاه کرد.

جناب لرد کوربت

در پایان جا دارد یاد آوری کنم که تحولات در ایران بدست مردم ایران و توسط نیروهای مترقی و شخصیت های اجتماعی و دانشجویان بطور مسالمت آمیز محقق می شود نه با  دموکراسی صادراتی و حمایت از نیروهای مزدور که برای رسیدن به قدرت حاضرند منافع ایران را فدای مصالح خود و رهبران خود کنند.

با احترام  

علیرضا میرعسگری / کلن- آلمان  

رونوشت :  وزارت خارجه کشور انگلستان

              احزاب بریتانیا

              پارلمان بریتانیا

              پارلمان اروپا 

 

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد