_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

kanoon@iran-ghalam.de

info@iran-ghalam.de

www.iran-ghalam.de

آخرین تحولات پیرامون جمع شدن اسارتگاه فرقه رجوی درعراق تا سه هفته آینده

 

 

الف مینو سپهر، وبلاگ زنان در اسارت فرقه رجوی، بیست و ششم نوامبر 2011
http://www.banafsheh707.blogfa.com/

 

1- دولت عراق _ محل مصاحبه متقاضیان پناهندگی ازکمیساریا رادرهتلی دربغداد تعین نمود _ کسانی که اقامت دردیگرکشورهارا دارند باید خاک عراق را بلافاصله ترک گویند دیگران پس از مصاحبه دریک پادگان تخلیه شده امریکا نزدیک بغداد مستقرمی گردند تاظرف شش ماه خاک عراق راترک کنند _ این شرایط دولت عراق شامل 120 نفراز سران وشکنجه گران نخواهد گردید ودستگاه قضایی عراق این افرد رادستگیز ومحاکمه خواهد نمود

2 _ دولت های فرانسه وآلمان به این متقاضیان موقعیت پناهندگی اعطا نخواهند کرد

3- کمیساریای سازمان ملل درامورپناهندگان به درخواست های افراد تحت تعقیب ( 120 نفر )این فرقه رسیدگی نخواهد کرد ودولت های اروپایی نیر به این افراد را درکشورهای خوذ نخواهند پذیرفت.....

4- قراراست رور اول دسامبر وزیران خارچه کشورهای اتحادیه اروپا دربروکسل راجع به چگونگی پذیرش تعدادی از اسیران اخراج شده فرقه رجوی از عراق تصمیم گیری نمایند

5- خبرگزاری فرانسه به نقلب از یک مقام بلند پایه دراتحادیه اروپا اعلام کرد که دولت عراق دراعمال حاکمیت خود براین کشور ازحق برچیدن اردوگاه اشرف برخوردار است..

6- یک مقام دراتحادیه اروپا : تنها 800 تا 900 نفر ازاعضای مستقر دراشرف حائزدریافت حق پناهندگی هستند _ حدود 1000 نفراز این افراد خواهان بازگشت به ایران می باشند

به نقل از رویتر وبخش فارسی بی بی سی...

-

چرا زنان در " اسارت فرقه رجوی " درزمره محروم ترین وتحت سرکوب ترین زنان درجهان هستند ؟

به مناسبت سالگرد پنجمین سال این دفتر ( آذر1385 / 1390) _ الف .مینو سپهر

روز شمار آزادی _ تنها 36 روز تا جمع شدن اسارتگاه رجوی وافتتاح پارک تفریحی مردم استان دیالی عراق در محل سابق اردوگاه تروریستی اشرف باقی مانده است......

پیش نوشت _ درست از پنج سال پیش بود که نویسنده نگاه وبخش مهمی از تلاش دفاع از حقوق زنان خود را معطوف به حمایت از حقوق زنان اسیر درچنگال فرقه تروریستی رجوی نموده واین دفتر رابنام " زنان دراسارت فرقه رجوی " گشودم

این نهال اکنون پنج سال قدکشیده است _ طی این 5 سال نوشته های تحقیقی این دفتر باعث آشفتگی دستگاه تبلیغی فرقه رجوی گردیده وتلاش های ابلهانه چماق به مزدان این گروه علیه این نویسنده مستقل ادامه داشته اشت _ دسیسه هایی که از فحش وتوهین شروع شده وتا تهدیدات تروریستی پیش رفته است _ ولی چه باک ازاین ترفند های رذیلانه وقتی کسی درراه تعهدات انسانی _ اجتماعی خود گام می نهد _ من درخت ریشه دراعماقم مرا از بادهای خشم وغضب جمع شده درجنجره وگلو باکی نیست........حدیث اصابت سنگ به کوه است و همچنان پابرجایی کوه _ به یاد مانده ها فراموش شدنی نیستند.

نوشتم وتکرار می کنم که درزندگی بیش از شش دهه خود هرگز هیچگونه پیوندی تحت هیچ نامی بااین گروه تروریستی نداشته ام گرچه همانند همه هم میهنان از صدمات اجتماعی بیش از یک دهه این گروه به جامعه ایران بی بهره نبوده ام .

انگیزه من دراین راه آگاهی از زندگی تلخ زنانی بود که فرقه رجوی با سواستفاده از احساس پاک ولطیف آنها را تحت عنوان سرابی بعنوان " مبارزه با رژیم " در گردابی ژرف و گودالی از فریب ودروغ کشانید.

زنان درتشکیلات ضد بشری فرقه رجوی چنان تحت ستم وسرکوب و خفقان قرار دارند که به درستی می توان آنها را از بی حقوق ترین زنان مورد بردگی و استحمار وتحمیق به حساب آورد _ زنانی که مجبور شده اند که درکنار جدایی از همسرانشان به آنها تف کرده وآنها را " ملعون " بنامند و مردها هم بایستی زنان خود را " عفریته " صداکنند .

زنانی که مجبور هستند پدران ومادران خود را " مزدور اطلاعاتی " نامیده و آنها را ناپدری ونامادری خطاب کنند !

زنانی که باید عشق مادر وپدر وخانواده را از ذهن خود خارج کرده و " پرستیدن و عشق به رهبری " را با آن جایگزین نمایند!

 


زنان اسیر درتشکیلات فرقه رجوی درکنار تحت ستم وسرکوب قرارداشتن معمولا مورد طرد خانواده های خود نیز قرار می گیرند _ زهرا مهرصفت یکی از زنان اسیر رجوی یک ماه پیش بعلت بیماری دربیمارستانی دربغداد فوت کرده است وتااین تاریخ هیچ یک ازاعضای خانواده این زن جهت تحویل گرفتن جنازه او پا پیش نگذاشته اند _ برای آزادی زنان ازچنگال فرقه رجوی بکوشیم

گذری کوتاه به یک خاطره از گذشته ...........

بخاطر می آورم درروز 30 خرداد شصت ازخیابان روشندلان گذر می کردم _ درگوشه ای یک تجمع مرابه سوی خود کشید دو دختر جوان روی زمین نشسته وگریه والتماس می کردند وچند پسرجوان که یکی از آنها نیزمسلح بود اصرارداشتند آنها راباخود ببرند _ دختران التماس کنان می گفتند که ربطی به درگیری ها ندارند ولی جوانها می گفتند شما دروغ می گوئید واز لباس وروسری تان معلوم است که منافقید _ من وچند نفرعابر ازسردلسوزی از جوانها خواهش کردیم آنها را رها کنند ولی گوش انها بدهکار نبود وسرانجام شاهد بودیم که آندو رابه زور درعقب یک وانت سوار کرده وباخود بردند....

گریه والتماش ودرخواست های آن دودخترنوجوان دبیرستانی درآن روز اثر ناخوشایندی براحساس من گذاشتند _ نمی دانم شاید آنها امروز به زنانی متاهل ودارای خانواده وفرزند مبدل شده و ازاین فرقه فاصله گرفته باشند وشاید هم اکنون دربین اسیران اشرف باشند _ امیدوارم وخرسند خواهم شد آن دودختر ودختران جوان دیگری که درآن برهه به این فرقه پیوسته ودردام شیادی آن گرفتارشدند هم اکنون آزاد ورها درکنارخانواده های خود خواننده این دل نوشته من باشند.

نوجوانان قربانیان اصلی فرقه تروریستی رجوی

فرقه تروریستی رجوی از آغاز تاسیس ( 1358) بیشترین تلاش خود را صرف جذب دوگروه یعنی دانش آموزان ودانشجویان نمود ودراین راه صدها تن از نوجوانان دبیرستانی راکه درسنین 15 تا 17 سالگی قرارداشتند جذب خود نمود _ همگان می دانیم که نوجوانان دراین سن وسال به علت کم آگاهی وعدم ثبات وشکل گیری شخصیتی وهم چنین حس ماجراجوی درزمره آسیب پذیر ترین قشر اجتماعی محسوب می گردند _ قشری که قبل از اینکه ازفکروشعور خود دربرخورد به مسائل استفاده کنند تحت تاثیر احساسات زود گذر خود دراین برهه قرار می گیرند _ نوجوانان فریب خوردن تحت عنوان غلط انداز " ملیشیا " بیشترین قربانیان این فرقه راطی سالهای 60/64 بودند....

همین نوجوانان عصیانگر و فریب خورد بودند ازسال 58 بدین سو درکنار خیابان نشریه های این گروه ر ا می فروختند وهمین ها بودند که درتظاهرات مسلحانه درشهریور ومهر 60 درآن شرایط ویژه جنگی _ تروریستی شرکت می کردند ودرنهایت همین گروه سنی از دستگیرشدگان بودند که حاضرنشدند از اشتباهات خود اظهار ندامت نموده _ از فعالیت های خود سرسختانه دفاع کرده و مردن را به زندانی شدن ترجیح دادند !

یادم هست که یکی از همین دختران نوجوان که فقط 16 سال داشت ودرهمسایگی مازندگی می کرد پس ازتحمل مدتی زندان به بیماری روانی مبتلا شده بود بهمین دلیل اورا آزاد کرده بودند _ خانواده این دخترک تلاش زیادی کردند تا اورا دوباره به سلامتی بازگردانند ولی این کارساده ای نبود _ سران فرقه رجوی هزاران خانواده را به تلاشی کشانده وقربانی تمایلات جنون آمیزو توههات مالیخولیایی خود نمودند...... باشد که روزی این جنایتکاران تاوان این اعمال ضدانسانی خود را پس دهتد.

بهرروی طی این پنج سال تلاش کردم که با استفاده از تجربیات خود بعنوان یک روزنامه نگار وهمچنین خاطرات ازفرقه گریختگان درحد واندازه خود از حقوق همه اسران این فرقه بویزه قربانیان بزرگ آن یعنی زنان قربانی دفاع نمایم..

زنان علیه زنان درتشکیلات فرقه رجوی ......

سرسپردگی ووفاداری بی کم وکاست به تشکیلات ورهبری از جمله امتیازاتی است که دراین گروه تروریستی باعث ازتقای زنان می گردد _ نهایت ازتقای زنان دراین فرقه رسیدن به "عضویت شورای رهبری " است ومرحله رسیدن به شورای رهبری بنابرتعریف خانم بتول سلطانی ( عضو سابق وگریخته این شورا ) جدای از خانواده وهمسر و افزوده شدن بر زنان حرمسرای این فرقه تعریف شده است _ به کلامی روشن تر زنان عضو شورای رهبری درحقیقت زنان مسعود رجوی محسوب می گردند ودرمراسمی تحت عنوان " رقص رهایی " به عقو این تبهکار درآمده ودرلیست مریم واسطه گر قرار می گیرند ........ وبهمین دلیل است که فرقه رجوی مجازات فرار اعضای شورای رهبری را مرگ اعلام کرده است _ خوشوقتانه تاکنون سه نفراز این زنان بنام های بتول سلطانی _ مریم سنجابی وزهرا میرزایی موفق شده اند علیرغم مراقیت های سخت تشکیلاتی پیرامون خود ازاین فرقه فرار کرده وخود رابه دنیایی آزاد برسانند _ خاطرات این زنان درعین تاسف باربودن بسیار آگاهی بخش وخواندنی است _خبر فرار این سه زن چنان برای سران اینفرقه گران تمام شده که تاکنون بعد از گذشت سه سال از اولین فرار همچنان به سکوت خفقان آور درباره آن روی آورده اند.......

درحقیقت زنان درتشکیلات فرقه رجوی تحت عنوان دروغین " شورای رهبری " انتخاب سرسپرده وناآگاه ترین زنان جهت ایجاد ابزار سرکوب تشکیلاتی علیه دیگر زنان می باشد وبه کلامی دیگر این زنان موظفند دستورات تشکیلاتی را به روز سرکوب وتحمیق بردیگر زنان تحمیل نمایند... وچنین است که این فرقه ازابزارزنان علیه زنان استفاده می نماید.

محرومیت های زنان دذرتشکیلات فرقه تروریستی رجوی ( بنابرآنچه تاکنون افشا شده است )

گرچه هنوز آمار دقیقی از تعداد زنان اسیر درفرقه رجوی منتشرنشده ولیکن طبق برآوردها تعداد این زنان حدود 600 نفرمی باشد که از این تعداد حدود 150 نفربه مرحله عضویت درشورای رهبری ! ارتقا یافته اند.

1- زنان درفرقه رجوی باید پابه پای مردان حتی درکارهایی که معمولا برای انها سنگین است شرکت کنند .

2- زنان درفرقه رجوی از حق کوچکترین انتخاب درروند زندگی خود محروم بوده وتحت ارعاب وسرکوب قرار دارند

3- زنان درفرقه رجوی از ازدواج وداشتن همسر و فرزند محروم می باشند

4- زنان درفرقه رجوی از دلبستگی ویاد از اعضای خانواده خود حتی درحد داشتن یک عکس خانوادگی محروم هستند

5- زنان درفرقه رجوی از هرگونه ارتباط با اعضای خانواده خود ودنیای آزاد اطلاعاتی محرومند.

6- زنان درفرقه رجوی از مصرف هرگونه لوازم آرایشی _ حفاظتی ( مثلا کرم ضد افتاب ) محروم میباشند

7- فرقه رجوی با افزایش مواد شیمیایی به خوراک زنان باعث رشد سریع موهای زائد درچهره واندام زنان می گردد تا این زنان را به مرحله زشتی _ ناامیدی وپیری زود رس بکشاند .

8- زنان جوان درفرقه رجوی بوسیله زن جلادی بنام "نفیسه بادامچی" تحت عمل جراجی وخارج کردن رحم قرار می گیرند تاهرگونه احساس امیدی به آینده درآنان کشته شود... اسم این عمل ضدانسانی هم " رسیدن به قله ارمانی " است !

9- زنان درفرقه رجوی باید هرهفته خواب های جنسی خود را تحت نام " فکت " گزارش نمایند وهمه زنان موظفند بگونه مصنوعی ودروغ هم که شده اینگونه خوابها را درحضور جمع های چند نفره تعریف کنند وطبعا مورد توبیخ وتنبیه وآزار روحی وجسمی قرارمی گیرند ( عملیات جاری )............

10 _ زنان مشکوک به شک کردن به ایدئولوژی ومناسبات تشکیلاتی توسط جلاد نفیسه بادامچی به حالت بیهوشی کشیده می شوند تا جلادان تشکیلاتی هنگام بهوش امدن زمزمه ها وسخنان انها را ضبط نمایند تا از ضمیر ناخودآگاه آنها مطلع گردند این اقدام ضدانسانی راهم " عملیات ریکاوری " نام نهاده اند ......!

11- سران فرقه رجوی همیشه از زنان تحت سرکوب بعنوان " ابزارمظلوم نمایی " استفاده کرده ودر کردنکشی ها وقانون گریزی های خود درپشت این زنان مخفی می گردند تا بتوانند دیگران رافریب داده وتحت تاثیراحساسی قرار دهند _ درچنین حالتی زنان اسیر موجودات ضعیفی تعریف می گردند که نیازمند ترحم ودلسوزی هستند ....

12- گروهی اززنان درفرقه رجوی درکنار بهره کشی فیزیکی مورد دستبرد جنسی هم قرار می گیرند ومجبورند علیرغم میل وخواست خود دراجرای دستور تشکیلاتی با مردان هماغوشی نمایند ......

این ها وچندین دلیل دیگر جملگی نشان می دهند که زنان درتشکیلات فرقه رجوی ازکوچکترین حقوق انسانی برخوردار نبوده وبگونه وحشتناکی تحت ستم وسرکوب مضاعف قراردارند...

نیاز به حمایت وِیژه زنان آزاد شده از طرف دولت عراق وسازمان های امدادی

بنابراین درآستانه جمع شدن اردوگاه عراق جدید ( ساابقا اشرف ) مسئولین عراقی باید پس از آزادی این زنان از چنگال گشتاپوی فرقه رجوی انها را فورا تحت معاینه ومدوا ودرمان های پزشکی روانپزشکی قرار دهند تا آنها بتوانند به شرایط طبیعی جهت بازگشت به آغوش خانواده های خود وجامعه آزاد آماده شوند......

بشارت به خانواده متحصن درشهرک آزادی _ سحر رهایی گروگان های فرقه رجوی بسیار نزدیک است.

الف .مینو سپهر... نویسنده مستقل _ پژوهشگر وتلاشگرحقوق بشروزنان
2011/11/25
کدشناسه متن
PSCODE.IBN.NR:445730/11/2011/A390AF

 

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چرا فرقه رجوی به چنین روزی افتاد؟

 

مهرداد ساغرچی - آلمان

26.11.2011

http://iran-fanous.de/middle/369-Sagarchi-FregeRajavi-26,11,2011.htm

 

برای اینکه موضوع زندگی 3400 نفر از کسانی که به مفهوم واقعی کلمه اسیر و زندانی خودخواهی و جاه طلبی و توهم و خود بزرگ بینی یک رهبری بی معرفت و بی مرام و بی پرنسیب شده اند برای بسیاری از جنبه انسانی و بسیاری از جنبه ملی و بسیاری رابطه خانوادگی و برای من و کسانی مثل من که بیشتر عمر مفید خودشان را در اسارت این فرقه گذرانده اند موضوع زندگی دوستان دربند ما از هرچیز دیگری وهر شعاری که فرقه این روزها راه انداخته است و چرندیاتی که تحت عنوان حقوق و غیره وبعد هم بهانه جا ومکان و آوردن قلم زنهای که بدتر از مجاهدین برای خودنمائی و دریافت "تشویقی مالی آخر ماه" حاضر هستند به زندگی راحت و آسان خود در فرانسه و اروپا ادامه دهند و البته قیمتش را از تمدید ماندن نیروهای بیچاره در اردوگاه در عراق میبینند و باید دید چرا این بار در آخرین لحظه ها صدای با یک گردش به عقب و از طرفی شارلاتانیزم که فقط خاص رجوی ها و دوستانش هست حاضر به مصاحبه افراد شدند البته بعد هم با سنگ اندازی که همان رندی خودشان است میگویند انتقال نیروها برای مصاحبه باید فلان و فلان باشد و صد حرف دیگر.....

اما واقعیت چیست؟ در آستانه تغییرات بزرگ در منطقه و عراق و بخصوص اعلام خروج نیروهای آمریکائی تا پایان سال مسیحی و فعالیت جدی و پی گیر دولت وقت عراق که قصد ندارد تحت هیچ عنوانی حضور مجاهدین را بپذیرد و از طرفی پایداری و مقاومت خانواده ها در کنار شهرک آزادی وحال که در این مرحله میبینم اسرای سابق فرقه که به تازگی موفق به فرار از زندان بزرگ مجاهدین شده اند و در کنار آن حضور اعضا جدا شده قدیمی سازمان مجاهدین که با پذیرش خطرات فراوان از کشورهای مختلف اروپایی به عراق سفر کردند و به کنار خانواده و دوستان خود ملحق شدند و سختی و هزینه این راه پر دردسر پذیرا شده اند و همینطور با بجان خریدن همه تهمتها برای اولین بار چنین حضوری داشته اند و در همه ابعاد به افشاگری و همینطور همدردی با هموندان و خانواده ها و تمام این فعالیتها خودش پیام دیگری از فاز تغییر است .اما تغییری که دیگر رهبری فرقه را گریزی از آن نیست و دور نیست که همان کسانی که در این سالیان در انبوهی از دروغ و تزویر نگه داشته بودید بر خود شما خورده گیرند و فریاد بزنند و خود خوب میدانید که آگاهی برای فرقه یعنی نابودی و انگاه شما باید شرم کنید از آنچه بر سر همه ما آوردید که در این وضعیت آواره غربت و تنهائی و حال یک چند هزار بیمار روانی و جسمی و داخلی و شکسته و پریشان و بدون هیچ پشتوانه مالی و روحی سرازیر یک زندگی سخت خواهند شد و آنروز کسان زیادی هستند که به شما بگویند شرمتان باد که با چنین کردید.

من یک بار دیگر به دوستانم که موفق شدند به عراق سفرکنند و از کشورهای اروپائی خودشان را به آنجا برسانند تبریک میگویم.

در هر حال دور نیست که باید برای کمک به دوستان تازه از بند رسته به هرشکل کمک کنیم که این هم جزوظایف ما است و من خودم فکرکنم این به همه هموطنان که در خارج کشور زندگی میکنند به عنوان یک وظیفه انسانی است که به هر صورت به این اشخاص برای رسیدن به زندگی عادی کمک کنند.

از طرف دیگر از دولت عراق خواستار حل و فصل این اردوگاه از طریق آرام و مسالمت آمیز و بدون هرگونه خشونت هستیم چرا که این خواسته و آرزوی رهبران فرقه است که با کشاندن موضوع به درگیری مساله را منحرف کند تا شاید بتواند زمان بیشتری به حیاتش در عراق ادامه دهد.

به رهبری فرقه هم میگویم که این آخرین فرصت است که از هر امکانی برای سالم خارج کردن نیروها اقدام کنید بجای خرج پولها برای بازنشسته های سابق امریکاو اروپا و وزیرو وکیل برای گرفتن یک تاییده شما بهتر از هر کس میتوانید این کار انجام بدهید هم امکان مالی دارید هم امکان حقوقی ..شاید این طور بتوانید ذره ای از بلاهائی که خانم سنجابی به قطره ای از آنها اشاره کردند برای بچه های در زندان اشرف جبران کنید .باور کنید که بخاطر همه توهینها و فشارها به هویت و شخصیت وصیانت و فشار ها شما واقعا بدهکار بچه های تحت فرمان خود هستید و باور کنید که آنکس که جرقه کشت کرد آتش درو میکند و شما تقاص این نابرابری ها و ظلم ها را میدهید.میدانیدکه چون به اسم آزادی وبرای آزادی وبرابری جوانان را به سازمان کشاندید مسؤل هستید و بخاطر شعارهایی که در سالیان به خورد همه دادید حال باید پاسخ دهید.ما که در مسیر سازمان آمدیم به خاطر شعار های شما بوده و حال باید پاسخ بدهید که چرا میخواهید همه را در عراق به کشتن بدهید که بعد بگویند رجوی بها میدهد بله این دروغ که خون بچه ها ی مردم به اسم رجوی تمام میشود این هم فراموش نمیشود .ما میگوئیم این بار دیگر نباید خونی ریخته شود و این به دست رهبران سازمان است. بشنوید و نگذارید دیر شود.

به کشورهای اروپائی هم میگویم که شما در این لحظه به وظیفه انسانی خود عمل کنید و به کسانی که خواستار زندگی در خارج از ایران هستند کمک کنید که به زندگی عادی برگردند .مردم ایران فراموش نخواهند کرد.

به دوستانم که زحمت این سفر را کشیدند خسته نباشید میگویم و امیدوارم در بقیه تلاشهایتان موفق باشید.

به خانواده ها ی عزیزم و دوست داشتنی ام میگویم شما حتما به هدف میرسید چون خواسته شما حق است و خداوند مهربان با شماست.

 

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مریم رجوی!! 

«فقط برای این است که خودت "شرم" کنی»

 

 

مریم سنجابی

24 نوامبر 2011

http://faryade-azadi.com/2Haupt/Sharm%20Kon.HTM

 

و اگر ذره ای شرافت برایت باقی مانده است...

این نوشته ها را برای جهانیان و انتشار گسترده نمی خواهم، می دانم که بدستت خواهد رسید و خواهی خواند همین کافی است...

 مریم رجوی، آیا من «مأمور اعزامی» شده ام؟

 و آیا آن آقایانی که نام بردی «مأمور و یا مزدور» اند؟

آیا می دانی و یادت هست که «فائزه اکبریان» 29 ساله مدت ها و مدت ها اشک می ریخت  و زار می زد و آنقدر فهیمه اروانی او را در تنگنا گذاشت که دخترک معصوم از دست تو و تشکیلات تو و انقلاب تو خودکشی  و خودش را راحت کرد؟

آیا می دانی و به یاد داری مهوش سپهری آنقدر بر سر «نسرین احمدی» بیچاره فریاد زد و او را داغان کرد که او نیز خودش را کشت؟

 آیا بیاد داری که «خدّام گل محمدی» بیچاره که بیمار و مجروح شدید بود آنقدر روزها و شب ها التماس می کرد که: «من نمی خواهم دیگر در این سازمان بمانم بیمار هستم و بگذارید بروم»... و مستمر به دستور تو برای وی در سالن غذاخوری مقر قرارگاه هفتم نشست های مستمر گذاشته و شب تا صبح برسرش داد می زدند که: «تو مزدوری!!!!!!!!!!! و...»، تا اینکه خودش را در هنگام تنظیف سلاح با بنزین به آتش کشید و به زندگی غمناکش پایان داد و بعد هم مشخص نشد او را کجا دفن کردید؟

آیا بیاد داری که چگونه و بدون اینکه به ما از قبل اطلاع بدهی زنان بیچاره را در مقابل عمل انجام شده قرار داده و به ناگهان ابلاغ می کردید: «شما شورای رهبری هستید»، و مهوش سپهری نشست می گذاشت و می گفت: «دیگر نمی توانید از سازمان بیرون بروید و هرکس بگوید من نیستم، سرش را کنار باغچه می گذاریم و می بریم» و به ما برای خودکشی قرص سیانور می دادید؟ و... بقیه اش شرمت باد!

آیا به یاد داری در حالیکه ما در اشرف دو دست لباس درست و حسابی هم نداشتیم و ماهانه فقط 7000 هزار دینار عراقی (معادل 35 دلار) برای کل وسایل و پوشاک و مواد بهداشتی و کفش و... به ما پرداخت می کردی، خودت در چه رفاهی غرق بودی و شاید شمارش لباس ها و کفشهایت از هزار بالا می زد؟ (و مبادا که هرگز یک دست لباست را دوبار بپوشی؟)

آیا به یاد داری سه سال تمام در «مقر پارسیان» برای تو و مسعود!!!! قصری رویایی ساختیم  با استخرهای بزرگ و سرپوشیده و باغهایی پر درخت و پاسیوهایی زیبا و شیک و وسایلی که همه مارک سلطنتی داشت و ساختمان هایی رویایی...؟

آیا همان زمان به یادت هست که نزدیک همان قصر رویایی تو (در قرارگاه باقرزاده) هزاران تن از نیروهای بدبخت تو برای ماه ها در خاک و خل و در سوله هایی که کف آن با خاک بیابان مفروش بود زندگی می کردند و شب ها بر روی موکت های زبر و در کیسه خواب های نظامی استراحت می نمودند و برای هر صدها نفر آنها تنها چهار الی پنج توالت و حمام صحرایی وجود داشت و تو در تختخواب پر قوی و ناز بالش می آرمیدی؟

آیا یادت هست در حالیکه زنان و مردان از صبح تا نیمه های شب در اشرف جان می کندند و کار می کردند، تو هر هفته پیام می دادی که: «شما کار نمی کنید... شما مفت خور هستید... شما انقلاب نکرده اید... شما دوجایه خور هستید... شما عجوزه و بی ناموس و طلبکار و باج گیر... هستید»، و همان زمان خود تو رنگ آفتاب و مهتاب را نمی دیدی؟

راستی خانه های ویلایی بغداد چی شد؟

آیا یادت هست چگونه «مهری موسوی» و «مینو فتحعلی» مظلوم را به محاکمه و بازار شام کشیدید و رجوی چگونه خودش  مهری را در زیر پاهایش لگد مال نمود!!!... و تازه  تو به نجاتش رفتی؟

مینو فتحعلی

آیا اشک های مظلومیت ما یادت است...؟

آیا فخر فروشی هایت یادت است...؟

باز هم می خواهی به یادت بیاورم آنچه را از یاد برده ای؟

آیا یادت هست در نشست های درونی به ما می گفتید این برادران بایستی اینقدر از صبح تا شب کار کنند که شب مثل جنازه بیهوش شوند تا به "دوران" (مسائل عاطفی و خانوادگی و عاشقانه و جنسی) فکر نکنند؟

به یادت هست برای همان برادران برنامه ریزی می کردید که از چهار و نیم صبح تا 11 شب یک نفس کار کنند، ولی تو و مسعود و فرماندهان عالیرتبه فقط به آنان فحش می دادید و با هزار بیماری حتی اجازه استراحت به آنها نمی دادید و به دستور شما آنها را در حالیکه حتا در تب می سوختند با سیلی از بستر بلند می کردند که نمونه های آن کم نیست و به صراحت می گفتید اگر به خاطر مریضی توی نشست عملیات جاری بمیرید هیچ باکی نیست و باز هم باید به نشست بیایید در نشست بمیرید؟

آیا اینک مسعود خدابنده و عباس صادقی و علی قشقاوی و حامد صرافپور و محمد حسین سبحانی و... مأمور و مزدور شده اند و تو انقلابی؟ شرمت باد!

تو هرگز به یاد نداری و شاید ندانی که «پرویز احمدی» و «قربانعلی ترابی» در حالیکه شدیداً توسط  «نریمان و مختار و نادر و...» کتک خورده و زیر مشت و لگد رفته بودند...، در دستان عباس صادقی و علی قشقاوی جان باختند!؟

تو حتماً فراموش کرده ای که چه بلایی بر سر محمد حسین سبحانی آوردی و 9 سال او را در اشرف و ابوغریب زندانی کردی و سخت ترین فشار ها را بر وی وارد آوردی و نمی گذاشتی از سازمان بیرون برود!؟

تو حتما فراموش کرده ای که علی قشقاوی را بدون هیچ گناهی 4 سال به زندان های ابوغریب فرستادی؟!

و حتما بلاهایی که بر سر یکی از فرماندهان ات "حامد" آورده ای را هم فراموش کردی؟!

و باز هم حتما تو و فرماندهان ات نبودید که 9 سال تمام به عباس صادقی به دروغ گفتید همسرت کشته شده و به خانواده اش نیز گفته بودید عباس کشته شده و ماهها او را به زندان و زیر شکنجه فرستادی؟!

ولی حتما خبر داری چگونه روزها و روزها «فاطمه خردمند» و «مرا» در زیر ضربات مشت و لگد و ضربه های پوتین گرفتید تا جاییکه از سر و صورتم خون جاری می شد؟!...

آیا باز هم می خواهی این «مأموران و مزدوران!» خاطرات درخشان تو را زنده کنند؟

شرم، شرم... و باز هم شرم بر تو باد! اگر ذره ای وجدان و اگر ذره ای احساس در تو باقی مانده باشد.

 و این تنها فقط برگی از دفتر خاطرات توست!!!...

 

مریم سنجابی

24 نوامبر 2011

 

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اگه ترا دوست داشته باشم گناهه؟

بياد مينو

 

 

محمود رستمی، بغداد، بیست و سوم نوامبر 2011

http://www.iran-interlink.org/fa/?mod=view&id=11077

 

(آقای رستمی، خانم عبداللهی و آقای فریدونی)

 

فکر ميکنم سال 72 يا 73 بود من آنموقع 26 سالم بود توپچي تانک بودم و تعميرکار هم بودم گاها براي انجام تعميرات سيستمهاي برقي برجکها به تانکها سر ميزدم يک روز به من گفتند که برم روي يکي از تانکهاي خواهران کار کنم هميشه از اينکه روي تانک اونها کار کنم دافعه داشتم نه بخاطر خودشان بخاطر اينکه خيلي آدم را ميپاييدند بحث انقلاب بود و از اين که يک موقع مردي با زني رابطه پيدا کند ميترسيدند ما آنموقع ها فکر ميکرديم اين بخاطر اعتقادات سازمان و رعايت شرعياته و خودمان هم از اينکه مارک نخوريم رعايت ميکرديم و تا آنجا که ميشد از اين رابطه ها فاصله ميگرفتيم ولي بعضي اوقات مجبور بوديم و اينرا هم خودشان ميگفتند .

من آنروز رفتم سراغ تانکي که گزارش شده بود خراب است تانک تحت فرماندهي خانمي بود به اسم مينو فتحعلي اورا مدتها بود ميشناختم ولي هيچ رابطه خاصي با او نداشتم سلام کردم و گفتم که به من گفته شده بيام روي تانک شما کار کنم گفت ميدونم من از او خواستم که به نفرات تحت مسئوليت خودش بگه که تا وقتي من توي تانک کار ميکنم کسي وارد تانک نشه گفت باشه من حواسم هست وقتي رفتم توي تانک هرچه نگاه کردم ديدم اصلا اين اشکالاتي که گزارش شده بود واقعي نيست و تانک مشکلي نداشت بازم ذهنم جايي نرفت و پيش خودم گفتم حتما از ناشي گري بوده اين اتفاق گاها ميافتاد ميخواستم از تانک خارج بشم که ديدم مينو خودش وارد تانک شد من کمي خودم را جمع و جور کردم و به او گفتم خواهر اشتباه شده بود اين تانک مشکلي نداره و اگر کاري نداريد من برم او گفت کمي صبر کن چندتا اشکال خورده ريز هم هست که حالا که اينجايي انها را هم رفع کن فضاي برجک تانک خيلي تنگ و محدود و اصلا جايي براي اين نيست که دو نفر توي آن راحت باشند من واقعا کمي ميترسيدم به چند دليل يک اينکه من آنموقع رزمنده بودم يعني اينکه ايدئولوژي سازمان را قبول نداشتم و اين را رسما اعلام کرده بودم و موضع گرفته بودم فکر ميکنم تقريبا 20 نفري در کل سازمان مثل من بودند که الزاما همه هم اعتقادات مشابه نداشتند ولي وجه مشترک اين بود که مجاهد نبودند و اين افراد نسبت به بقيه مجاهدين بيشتر تحت نظر بودند دوم اينکه مدتها واقعا سالها بود که تنها با دختر يا زني صحبت نکرده بودم و احساس تشويش داشتم سوم هم اينکه خيلي از اين ميترسيدم که مبادا کسي سر برسه و تحليل ناجور بکنه و من هم نتونم ثابت کنم که هيچ نيت بدي نداشتم اين نکته را هم بگويم که از نظر سازمان هر گونه ارتباط اينچنيني آلوده به کششهاي جنسي محسوب ميشد و اصلا خارج از اين در ادبيات مريم و مسعود مفاهيم ديگري وجود نداشت آنها ميگفتند هر گونه رابطه و حتي احساسي از جنس عواطف يعني ضد مبارزه يعني زندگي طلبي يعني خيانت به رهبري و خون شهدا و..............................(ببخشيد که زيا حاشيه ميرم ولي فکر مکنم بدونه اين توضيحات موضوع کمي عجيب و گنگ ميشه )

خلاصه شروع کرد بعضي اشکالت خورده ريز را به من نشان دادن که واقعا هيچ ربطي به کار من و تعميرات نداشت مينو زني بود 30 ساله يا بيشتر فکر ميکنم 5سالي از من بزرگتر بود بسيار مهربان و خاکي بود ويژگي خاص اون اين بود که خيلي راحت بود و اصلا اهل حساب کتا ب نبود من احترا م خيلي زيادي براي او در دلم حس ميکردم البته ناگفته نماند که چشمان زيبا و گيرايي داشت هيچوقت آنروز رافراموش نميکنم از يکطرف دلم ميخواست پيش او باشم از طرفي هم همش دنبال بهانه بودم در برم .

او قسمتي از تانک را به من نشان داد که خوب کار نميکرد اين هم بدليل کثيفي بود من که داشتم روي آن کار ميکردم پشتم به او بود ولي با تمام وجودم اورا حس ميکردم تا اينکه يکدفعه دستم را گرفت و کمي جابجا کرد و گفت بزار من هم ببينم چکار ميکني از شما چه پنهان مثل چغندر سرخ شدم و تقريبا ميلرزيدم هرگز در تمام عمر تشکيلاتي ام چنين احساسي را تجربه نکرده بودم خيلي هول شدم و تقريبا خودم را گم کرده بودم او متوجه حال من بود و فوري دستش را کشيد نميتونستم به چشماش نگاه کنم سرم پايين بود گفتم اگه اجازه ميدي من برم او هم کمي ترسيده بود به من گفت که من نميخواستم ناراحتت کنم ببخشيد من گفتم اگر اجازه بدي بعدا با تو صحبت کنم و الآن برم گفت هرطور دوست داري من هم آمدم بيرون و رفتم آسايشگاه تمام آن روز و روزهاي بعد به لحظه اي که دستش را روي دستم ديده بودم فکر ميکردم دلم ميخواست اين احساس را بتونم براي هميشه داشته باشم ولي جرات اين را نداشتم که چيزي به او بگم بعد از آن هميشه و همه جا سنگيني نگاه اورا حس ميکردم تا اينکه يک روز يکي از برادرا آمد پيش من و گفت محمود خواهر مينو با تو کار داره گفت که جلوي ترابري منتظره تو ايستاده من با شوق زيادي رفتم توي راه مستمر تلاش ميکردم پيش بيني کنم که الآن ميخواد به من چي بگه و من چه جوابي به او بدم احساس خيلي شيريني بود خيلي دلم ميخواست بفهمم که واقعا من را دوست داره يا اينکه اصلا همه داستان يک تصادف و ناخواسته بود د ر عين حال هم هي به خودم ميگفتم که محمود هول نشو خبري نيست يک وقت خر نشي پيش قدمي کني ببين اگه بفهمند از اين فکر و خيالا به سرت زده تو رو ميبرند سيم کشي ميکنند ( اين اصطلاحي بود بين برادرا , يعني ميبرند سرويس ميکنند ) آمدم جلوي ترابري ديدم کنار يک جيپ لندکروز ايستاده سلام کردم لبخند زيبايي داشت من واقعا نميتونستم زياد توي چشماش نگاه کنم سرم را پايين انداختم و گفتم با من کار داشتيد گفت آره ميخواستم بروم پمپ بنزين ولي گواهينامه ام را نياورده ام لطفا اين ماشين را براي من بيار من گفتم باشه چشم و سويچ را خواستم او سويچ را داد ولي خودش هم توي ماشين نشست در بين راه من ساکت بودم و او گاها سؤالات کشکي ميکرد مثلا ميگفت محمود ميتوني تا پمپ بنزين دنده عقب بري يا .......... من هم تلاش ميکردم خيلي جدي جواب بدهم و انگار نه انگار که ميفهمم من را سر کار گذاشته دلم ميخواست تا پمپ بنزين هزار کيلومتر بود و حالا حالا نميرسيديم در برگشت بين راه به من گفت نگه دار و من زدم کنار بعد يکدفعه چهره او خيلي جدي شد و گفت تو ميخواستي با من حرف بزني هر چي ميخواي بگو من نفس عميقي کشيدم و تلاش کردم به خودم مسلط باشم به او گفتم خواهر من واقعا و صادقانه تو رو دوست دارم واز اينکه پيش شما باشم خيلي خوشحالم ولي حقيقت اينکه ميترسم من مطلقا ظرفيت برخورد سر اين مسائل را ندارم اگر کسي بخواد فردا سر دوست داشتن تو مرا س ج کنه ميزنم به سيم آخر تو ميدوني که من رزمنده هستم و نسبت به مجاهدين اين رابطه ها براي من خيلي حساستره واسه همين ميخواستم بگم اولا بخاطر اينهمه اعتماد و لطفي که به من داري واقعا سپاسگدارم ثانيا باور کن هرگز نسبت به تو احساس آلوده اي نداشتم و از ته دلم دوستت دارم هميشه برق نگاهت مثل بارون نوازشم ميده اما به من حق بده که از اين رابطه فاصله بگيرم

کمي ساکت بود و بعد گفت خوب دير شده بنظرم بريم من هم ماشين را روشن کردم و راه افتاديم در بين راه هيچ حرفي نزد من هم همينطور نگران بودم که مگر حرف بدي زدم ولي ترجيح دادم که من شروع نکنم وقتي رسيديم مقر جلوي ترابري ماشين را پارک کردم و سويچ را دادم به او و پياده شدم او تشکر کرد و من هم رفتم سر کار خودم چند روزي با او هيچ تماسي نداشتم و تلاش ميکردم سر راه او سبز نشوم اما ميدونستم که تموم نشده تا اينکه يکروز کارگر شام بودم و بايد کارهاي آماده سازي شام را انجام ميدادم رفتم به قسمت ظرفشويي ولي احساس کردم کسي پشت سرم آمد توجه نکردم تا اينکه مرا صدا زد برگشتم ديدم خوشحال به نظر ميرسه خيلي خوشحال شدم بازم چندتا سؤال کشکي کرد مثلا بلدي اشکنه درست کني ؟ من فقط به چشماش نگاه ميکردم مثل اينکه دنبال چيزي بودم ايندفعه اون سرش را انداخت پايين بعد خيلي آروم گفت محمود (اسم من را خيلي شيرين صدا ميکرد ) من ميخواستم بگم که ا گر به احساسات تو شک داشتم هرگز با تو حرف هم نميزدم ولي حرف اصليم اينه که من هم تو رو دوست دارم و اصلا هم نميترسم باشه بايد هوشيار بود قبول دارم ولي چرا ميخواي از من فرار کني در صورتي که صادقانه حرف ميزني و من هم حس ميکنم مثلا اينکه من ترا دوست داشته باشم گناهه ؟ من فقط گوش ميکردم داغ شده بودم دلم ميخواست داد بزنم . جيغ بکشم دلم ميخواست هميشه براي اون پاک و قابل اعتماد باشم احساس ميکردم دنيا خيلي قشنگ شده واقعا با همه وجودش تمام عواطف خودشرا نثار من کرد بعد به من گفت چيزي نميگي بغض اجازه نميداد حرف بزنم فقط نگاهش ميکردم برق خاصي توي چشماش بود بعد هم مثل يک فرشته با مهربوني و وقار گفت سخت نگير من هم بلد نيستم اشکنه درست کنم و رفت.

حدود 7-8 ماه هر فرصت پيدا ميشد با حرف ميزدم از همه جا میگفت. از زندان،خانوادش، من هم هميشه از مادرم براي اون تعريف ميکردم يا از اردوگاه اسرا خيلي دل نازک بود و فوري اشکش در ميومد. البته اينموقع ها هم خيلي قشنگ ميشد ولي هميشه تلاش ميکردم اون رو بخندونم گاها هم الکي قهر ميکرد خلاصه براي دوست داشتن يک انسان کامل بود واي اگه من مريض ميشدم خفه ميشدم تا خوب بشم ول نميکرد من هميشه هوشيار بودم که از خودم ظرفيت نشون بدم و هيچ وقت خطا نکنم اما اون اهل اين حساب کتاب ها نبود گاها چيزهايي ميگفت من فيوز ميپروندم مثلا يک روز به من گفت دلت ميخواست دختر بودي گفتم نه بعد گفت چيه از زاييدن ميترسي؟......... گفتم از اين ميترسم بمونم ترش بشم گفت اشتباه ميکني ترشي مردا خيلي ترسناکتره !

يک روز خانم مرضيه آمده بود اشرف همه مارا جمع کرده بودند براي اجراي کنسرت توي اون جمعيت يکدفعه ديدم کسي با دست علامت ميده دقت کردم ديدم مينو ميگه بيا پشت جمعيت رفتم ديدم ايستاده يه گوشه پرسيدم نميخواي برنامه را ببيني گفت خودم برنامه دارم من ميرم توي خيابون تو با آيفا (کاميون نظامي در اشرف زياد استفاده ميشه ) بيا اونجا و اصلا هم منتظر نظر من نشد من هم با هزار ترس و لرز رفتم بعد با هم رفتيم جاده خبرنگاري 2ساعت با من حرف زد نفهميدم چه جوري گذشت. گير داده بود به من که يک چيزي بخون من خجالت ميکشيدم تا اينکه از رو نرفت و براش الهه ناز رو خوندم , خوشش اومد. لااقل اينطوري گفت. اين را هم بگم هر بار با هم يک جايي تنها بوديم يه چيزي خوردني براي من مياورد مثل شيريني يا ........(خواهش ميکنم نگيد پسره چقدر بيغيرت بوده واقعاانموقع تهيه اين چيزها سخت بود و الي خيلي دلم ميخواست بتونم به او هديه بدم )

تا اينکه چيزي که هميشه ازش ميترسيدم سراغم آمد موضوع اين بود که رفيقي داشتم به اسم فرزاد اون هميشه با سازمان مشکل داشت و تحت برخورد بود فرزاد دعوا کرده بود و اورا توي يک بنگال(کانکس)ايزوله کرده بودند. اين بنگال براي همين کار بود وقتي کسي در وضعيت تعيين تکليف قرار ميگرفت يکبار همه رفيقهاي او بايد سرويس ميشدند اين روش کار خيلي کثيف سازمان بود هدف هم اين بود که افراد از رابطه هاي دوستانه و رفاقت زده بشوند خلاصه فرزاد رفت بيرون وديگه من هيچوقت خبري از او نشنيدم ولي مرا هم صدا کردند که ببينند موضع من چيست

زني به اسم مهرانه که فرمانده اف ام ما بود با من برخورد ميکرد ولي دو مرد هم آورده بودند که اگر کار بجاي باريک کشيد آنها وارد بشوند من وارد اتاق شدم مهرانه بدونه مقدمه به من گفت که فرزاد را اخراج کرديم که من گفتم چه ربطي به من داره ؟ گفت آخر با تو خيلي رفيق بود من در جواب گفتم با خيليها رفيق بود و من هم غير از اون با خيلي هاي ديگر رفيقم ! خلاصه سر شمارا درد نياورم کلي مزخرف خرج من کرد من هم تا توانستم جواب دادم بعد يک کاغذ سفيد به من داد که درخواست کن که از سازمان اخراجت کنيم من به او گفتم وقتي آمدم براي تو نيامدم حالا هم هر وقت خواستم بروم از هماني که بايد درخواست اخراج ميکنم اين حرف خيلي به او بر خورد و داشت آتيش ميگرفت گفت تو مرا قبول نداري من گفتم بزرگتر از ترا هم قبول ندارم. اينجا آقايان وارد شدند ولي دست روي من بلند نکردند فقط صحنه فحش و فحشکاري شد و هر چه شايسته خودشان بود ميگفتند من هم هرچه لايق آنها بود گفتم ,

آخر سر مرا هم به بنگال بردند تا تعين تکليف بشوم درب بنگال را از بيرون قفل ميکردند و يک نفر را بيرون مراقب گذاشته بودند .

شب ساعت حدودا 10 بود من هم اعتصاب بودم و چيزي نميخوردم خيلي هم داغون بودم يکدفعه يک نفر درب زد تعجب کردم چون من نميتوانستم درب را باز کنم جواب ندادم دوباره زد و اين دفعه صدا زد ... محمود منم مينو اين صداي تنها کسي بود که داشتم تنها پشت و پناهم توي آن خراب شده به او گفتم چي ميخواي چرا آمدي اينجا حالا بايد غصه درگير شدن ترا هم بخورم گفت آره بخور چون درگير شدم بعد هم از زير درب يک کاغذ انداخت تو و التماس که ترا بخدا يه چيزي بخور من هم گفتم ترا به جان هر کس که دوست داري برو و کار را از اين خرابتر نکن او هم رفت ......

توي کاغذ نوشته بود که :

مرا صدا کردند که رابطه ات با اين پسره چيه ؟به اونها گفتم دلم براش ميسوزه و نميخوام اخراج بشه به من گفتند تو بااون رفيق شدي و برو هر چيزي سر او داري گزارش کن و بنويس, محمود اينها دنبال بهانه اند که ترا اخراج کنند به خدا اگر بري من ميميرم خواهش ميکنم برگه اخراج را امضا نکن بالاخره يه روزي اين داستان تموم ميشه.

کاغذ را توي زير سيگاري سوزوندم تا صبح بيدار بودم صبح يک نفر ديگه آمد توي بنگال و ايندفعه نقش پليس خوب را بازي ميکرد ميگفت ما تا حالا با تو مشکل نداشتيم هميشه از تو تعريف کردند هميشه سر انگيزه هاي انقلابي تو پشت سرت گفتند از نظر ما بين تو و فرزاد خيلي فرق هست تعهد بده که ديگه به سلسله مراتب بي احترامي نميکني و.............

من فهميدم که من را نميخواهند اخراج کنند و چيزي هم از من نداشتند فقط سر حرفي که به مهرانه زده بودم ظاهرا خيلي سوخته بود بعد هم به من گفتند از بنگال بيا بيرون و برو آسايشگاه.

رفتم سالن يک چيزي خوردم و برگشتم آسايشگاه و 12-13 ساعت خوابيدم فردا وقتي آمدم بيرون مينو را نديدم همه اش چشمم دنبال او بود روز بعد توي سالن او را ديدم باز هم يک کاغذ به من داد. ديگه اينطوري حرفهاشو ميزد. من هيچوقت به او نامه نميدادم ولي او اينکار را ميکرد. توي کاغذش نوشته بود که سازماندهي او را عوض کردند و قرار شده بره به يک قسمت ديگه ضمن اينکه به او گفتند که براي ماموريت ميروي خارج. من اصلا باورم نميشد که او را خارج بفرستند تا اينکه حدود يک ماه بعد من داشتم روي تانک کار ميکردم که ديدم يکي بالاي سرم ايستاده نگاه کردم ديدم خودشه خيلي خوشحال شدم ولي از طرفي هم عمد داشتم يک طوري از او فاصله بگيرم احساس ميکردم زيادي مايه دردسر او شدم به همين دليل خيلي گرم نگرفتم اما اون ميفهميد و خيلي مسلط بود به من گفت که محمود من فردا ميروم فرانسه و معلوم هم نيست که کي برگردم اومدم خداحافظي کنم. دلم ميخواست هرچه زودتر بره. يخ کرده بودم. هيچي واسه گفتن نداشتم. چشمام اينقدر پر بود که نميتونستم تصوير ش را راحت ببينم. او هم گريه کرد. دستش را با دستهاي گريسي و روغني خودم گرفتم و بوسيدم در حالي که ميلرزيد به من گفت براي من بمون. من هم گفتم من براي خودم موندم ولي اگه برم براي تو ميرم !

3 سال بعد از فرانسه برگشت آنوقتها در قرارگاه هاي مختلف پراکنده بوديم و من فقط يکبار اورا از دور ديدم و هيچ حرفي با او نزدم به دوري او عادت کرده بودم و بعد از او هم هرگز با کسي چنين رابطه اي را تا همين امروز نداشتم هميشه احساس متناقضي داشتم. هم دلم ميخواست ببينمش هم دلم شور ميزد تا اينکه در حمله امريکا کشته شد. از هزار نفر پرسيدم که مرگ او چطوري بود ولي هيچوقت جواب واقعي نگرفتم فقط هر چند وقت ميرفتم سر مزارش و به عکسش نگاه ميکردم و سؤال ميکردم که مينو به نظر تو بايد ميموندم يا ميرفتم !

وقتي از سازمان جدا شدم فهميدم که او مجروح شده بوده واین سازمان بود که آن زمان به او قرص سيانور داد و اورا کشت.

مينو اهل تهران بود متولد 1341 و 7سال در زندان اوين زنداني سياسي بود بعد هم توسط همسرش از طريق پاکستان به اشرف آمده بود اصلا ازدواجش بخاطر خروج بود همسر او در عمليات فروغ کشته شده بود .

خيلي وقتها در خلوت خودم ميشنوم که ميگه: "اگه ترا دوست داشته باشم گناهه؟"

من از سازمان جدا شدم با همه اين خاطراتي که نميتونستم جا بگذارم 22 سال از عمرم را آنجا بودم ولي به همه قول ميدم بخصوص به مينوي مهربون که هر کاري از دستم بر بياد ميکنم که ديگه دوست داشتنها گناه نباشه .

محمود رستمي بغداد


(زنده یاد مینو)

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

استاندار دیالی: حقوق بشر، اخراج مجاهدین خلق و حکومت قانون غیر قابل مذاکره

 

 

ایران اینترلینک

23.11.2011

 

روز دوشنبه بیست و یکم نوامبر 2011، هیئتی از نمایندگان گروگانهای اسیر در کمپ اشرف با مقامات استان دیالی عراق ملاقات کردند.

استاندار دیالی، دکتر عبدالناصر المهدوی به عنوان نماینده و سخنگوی مردم استان بوضوح اعلام نمود که:

اولا اخراج سریع و کامل گروه تروریستی مجاهدین خلق بعنوان دشمنان شهروندان استان دیالی قابل مذاکره نبوده و نیست.

ثانیا اعمال کامل قوانین کشوری و بین المللی در سطح استان دیالی قابل مذاکره نبوده و نیست.

ثالثا حمایت، رعایت و اعمال قوانین حقوق بشری هم بعنوان یک اصل در استان دیالی قابل مذاکره نبوده و نیست و ما آنها را به اجبار به ایران مسترد نخواهیم کرد.

وی افزود که تصمیمات کلی در این رابطه با دولت مرکزی عراق است ولی تا جایی که به استان دیالی بر میگردد، جایی برای مجاهدین خلق در این استان وجود ندارد. این موضوع به کرات و بخصوص توسط تمامی سران عشایر و مقامات محلی اعلام شده است. دکتر المهدوی همچنین ادعای حمایت برخی از مردم استان ازاین گروه را بعنوان تبلیغات بی پشتوانه مجاهدین خلق کاملا مردود دانست و گفت بعد از آنچه این سازمان علیه مردم عراق انجام داده است ادعای حمایت مردمی از این گروه هر چند کوچک هم باشد مطمئنا دروغی آشکار و تخیلاتی بی پشتوانه است.

سرتیپ عبدالامیر الزیدی، فرماندهی ارتش محلی و مسئول حفاظت از کمپ عراق جدید (سابقا اشرف) نیز در این دیدار گفت که وی تاکنون تعداد زیادی از کسانی که موفق به فرار شده اند را دیده است. آخرین دیدار وی با خانمی بود که با سینه خیز رفتن بمدت نیم کیلومتر توانست خود را به نیروهای عراقی برساند. وی گفت که ما شناخت کافی داریم و میدانیم که مشکل اصلی رهبران این گروه هستند و نه گروگانهایی که در داخل اسیر شده اند و تصریح کرد که در صورت دریافت فرمان، آمادگی های لازم را برای انتقال آنها به خارج کمپ تدارک دیده اند و این آمادگی ها شامل رعایت حداکثر احترام و حفاظت و امنیت و حقوق انسانی افراد است. وی افزود که خبرنگاران و سازمانهای حقوق بشری که خواهان حضور و نظارت بر عملیات باشند می توانند در جریان این عملیات حضور داشته باشند.

سرتیپ الزیدی اعلام نمود که در صورت دریافت دستور تخلیه کمپ، آنها سعی خواهند نمود تا از کشته شدن اعضای ناراضی و گروگانهای داخل کمپ بدست رهبران گروه مجاهدین خلق تا حد امکان جلوگیری کنند و اجازه تکرار صحنه های دلخراش قبلی را نخواهند داد. بنابر گفته های سرتیپ، بیشترکشته شدگان آوریل 2011 از مخالفین رهبری سازمان مجاهدین خلق بوده اند که با اصابت تیر به سر و یا قلبشان جان خود را از دست داده اند ولی رهبران سعی کردند تا واقعیات را و حتی شواهد و مدارک غیر قابل انکار موجود را تحریف کنند و از بین ببرند. وی گفت گزارش این واقعه به مقامات مسئول داده شده است تا بر این اساس پرونده قتل این افراد بدست گروگانگیرهای داخل کمپ بررسی و پیگیری گردد.

مسعود خدابنده به نوبه خود و از طرف هیئت از دولت عراق تشکر کرد و از استاندار، دکتر المهدوی و سرتیپ الزیدی درخواست نمود تا کمک کنند تا صدای خانواده ها و فعالان حقوق بشری بداخل کمپ رسانده شده و اطلاع رسانی ممکن به گروگانهای اسیر انجام گیرد. وی بر لزوم اطلاع رسانی در مورد حقوق قانونی افراد و حمایت های هایی که از آزادی آنها بعمل می آید در مقابل دروغهای رهبران فرقه و گروگانها تاکید نمود. مسئولین استان در این رابطه قول مساعدت دادند.

خانم عبداللهی نیز به نمایندگی از خانواده های متحصن درخواست کرد تا هنگام شروع عملیات انحلال کمپ رعایت های لازمه انجام گیرد تا حفظ سلامت گروگانها و فرزندان این خانواده ها از حداکثر اولویت برخوردار گردد.

خانم سنجابی (عضو سابق شورای رهبری مجاهدین خلق) که اخیرا توانسته است از داخل این کمپ به سلامت فرار کند در مورد آخرین تغییرات و اخبار داخل کمپ توضیحاتی دادند و همچنین به تشریح برخی از آماده سازی های نظامی و ترفندهای جدید رهبران مجاهدین خلق پرداخت. رهبران سازمان همواره بدنبال برنامه ریزی مقاومت های خشونت آمیز برای خونریزی و به کشتن دادن اسرای داخل کمپ هستند.

آقا و خانم محمدی از کانادا که از سال 2003 بدنبال نجات دخترشان از چنگال فرقه رجوی و کمپ اشرف هستند مدارک و شواهدی را ارائه نمودند که شامل حکم جلب تعدادی از سران سازمان در داخل کمپ می گردید. سرتیپ الزیدی دستور داد تا کپی این احکام برای بررسی و اجرای حکم به دفتر ایشان منتقل گردد.

دیگر اعضای هیئت:

خانم مهدیان که همسر ایشان اکنون بعنوان گروگان در داخل کمپ اسیر است. همسر خانم مهدیان از اسرای ثبت شده جنگ است که بصورت غیرقانونی توسط صدام به رجوی داده شده است.

آقای حسن عزیزی، عضو قدیمی و سابق و فعال حقوق بشر از هلند،

آقای عباس صادقی از آلمان که یکی از معدود کسانی بود که توانست در زمان صدام از زندان اشرف فرار کند.

آقای علی قشقاوی از آلمان یکی از کسانی که در زندان ابوغریب بعنوان ودیعه رجوی نگهداری می شد و در سال 2003 آزاد گردید.

آقای ابولفضل فریدونی که اخیرا توانست با موفقیت از کمپ فرار کند.

مطبوعات رسمی و شبکه های تلویزیونی کشور در این ملاقات که در فرمانداری دیالی برگزار گردید حاضر بودند.

در پایان این ملاقات کنفرانس مطبوعاتی برگزار گردید که در آن مواضع مقامات استان باطلاع عموم رسید. اخبار کنفرانس مطبوعاتی مقامات استان، همراه با مصاحبه هایی با اعضای هیئت، از شبکه های تلویزیونی و مطبوعات رسمی و سراسری عراق منتشر گردید.


 

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد