_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

سفر به سرزمین اسیرکش(قسمت سوم)

 

 

مهدی خوشحال - آلمان

15.12.2011

http://iran-fanous.de/middle/399-Khoshhal-Safar-06,12,2011.htm

 

 

غروب جمعه 18 آوریل که از گورستان مجاهدین معروف به مروارید، به بخش اسکان خانواده ها بر می گشتم، در این فکر و تامل به سر می بردم، گر چه این همه خون در راه اهداف جنگی صدام حسین و برای به دست آوردن دلارهای خونین، ریخته شد و، گرچه آنان که رفتند برای امری انسانی و آزادی به اینجا آمده بودند، باز خوشا به حالشان که رفتند و نماندند تا اینجا بمانند و لحظه به لحظه، بمیرند و این بار بسا نازل تر از قبل بمیرند؛ اگرچه فرار و زیستن و مقاومت در مقابل زور و جهل و فریب، گزینه عالی تری است.
قرار شد تا شب نشده از خانواده ها خداحافظی کنیم و به سمت بغداد برگردیم. راستش از بودن در جمع خانواده ها سیر نشده و کماکان دوست داشتم، اگر مشکلات کاری و زندگی نبود، چند روزی را در جمع آنان سپری کنم و بیشتر به حرفها و درد دل شان گوش کنم. با دوست نازنینم حسن عزیزی که اکثر وقتها همراهم بود و در کنار نخلهای کوچک قدم می زدیم، گفتم که برای آخرین بار دوست دارم در جمع خانواده ها یک چای و خرمای تازه بخوریم و بعد به سمت بغداد برویم. اتفاقاً درون بنگال به اندازه کافی خرمای تازه وجود داشت و ما پس از این که کمی خرمای تازه را با چای خوردیم، مابقی را با خودمان به بغداد آوردیم. در حین خداحافظی از خانواده ها، در چشمان اکثر آنها تمنا و صبر و انتظار و ترس را می دیدم، مانند آنچه که بر روی دیوار بنگال نوشته بودند، اندکی صبر، سحر نزدیک است. جملگی با صبر و نگرانی، منتظر نجات فرزندان خود بودند، فرزندانی که سالها در انتظارشان به سر برده و یا برای نجات شان سالها تلاش کرده بودند. به هر حال هنگام غروب و زمانی که تاریکی پایین آمده بود، با تک تک اعضای خانواده های مازندرانی و تنی چند از خانواده های دیگر شهرها و دیگر دوستان خداحافظی کردیم. ولی من شخصاً قبل از این که به بغداد برگردم، در اینجا لازم می دانم از سه تن افرادی که به طور ویژه در انتظار بستگان و عزیزان خود در اردوگاه اشرف، به سر می بردند و در این راه تا فرا مرز طاقت انسان تلاش کرده و انسانهای به غایت دوست داشتنی بودند، به طور ویژه نام ببرم و برایشان دعای خیر و آرزوی پیروزی بکنم. خانم ثریا عبداللهی، خانم میرزایی و آقای مصطفی محمدی.
1ـ خانم ثریا عبداللهی، از آستارا به اردوگاه اشرف آمده بود. حدود دو سال پشت سیم های خاردار، تلاش ویژه برای نجان پسرش و دیگران انجام داده بود. او در این راه بس که همت و پشتکار به خرج داده و فعالیت کرده بود، سربازان عراقی به او لقب ژنرال عبداللهی داده بودند. خانم عبداللهی تعریف می کرد، یکی از روزها که پشت سیم های خاردار و رو در رو با اعضای فریب خورده، به دعوا و مشاجره مشغول بودم، یکی از فرماندهان مجاهدین با طعنه به من گفت، ژنرال عبداللهی! حکومت دارد سقوط می کند و آنگاه درجه ات را از دست خواهی داد، من نیز در جواب گفتم، من کاری به حکومت ندارم و هر اتفاقی بیافتد من درجه ام را حفظ خواهم کرد.
به هر حال این خانم صلابت و پشتکاری و نوع دوستی از چهره و کلامش هویدا بود. او طی دو سال تقلا و بی قراری پشت سیم های خاردار اردوگاه اشرف، عزمش را جزم کرده بود تا یگانه فرزندش را از چنگال جهل و فریب و خطر، نجات دهد. یک بار که با او حرف می زدم، خواستم بدانم او با چه انگیزه و چقدر در این راه پایدارست، پاسخ شنیدم، تا پسرم را نجات ندهم و دامادش نکنم، از پای نخواهم نشست. به او اطمینان خاطر دادم که با این پشتکار و انگیزه ای که دارد، نه این که پسرش را آزاد کرده و دامادش خواهد کرد، بلکه اگر خدا بخواهد به مابقی آرزوهایش نیز خواهد رسید.
2ـ خانم میرزایی، زن میان سال و وفاداری که از غرب ایران به اینجا آمده بود، بیش از سی سال از عمرش را در انتظار مردی نشسته بود که نشان آن مرد را در اسارتگاه مجاهدین داده بودند. خانم میرزایی، زمانی که اولین پسرش به دنیا آمده بود و همسرش در جبهه جنگ ایران و عراق مشغول جنگ بود، تا به امروز همسرش را ندیده و هیچ ارتباطی با او ندارد، فقط می داند که زنده و اسیر است.
خانم میرزایی به همراه پسر جوانش که هم اکنون سی سال از عمرش گذشته و هنوز پدر اسیرش را ندیده است، برای نجات پدر و خانواده کوچکش، ماهها در انتظار به سر می برد و در جمع خانواده ها مشغول تقلا و تکاپو است. روزی که نهار را در جمع دوستان و خانواده ها صرف کردیم و خواستم از آشپزش تشکر کنم، وقتی دانستم که این خانم چنین دست پخت خوبی دارد، با مزاح به او گفتم، دست پخت به این خوبی دارید، وفاداریتان هم حرف و حساب ندارد، پس چرا همسرت با شما چنین کرد؟ ولی باز خدا را شکر، با این همه بدشانسی که شما آوردید، او از شانس خوبی برخوردار است و حتم دارم، خانواده کوچک تان نجات خواهد یافت.
3ـ آقای مصطفی محمدی، که به همراه همسرش از کشور کانادا به دیار اسارت آمده بود، تقریباً آشناتر و معروف تر از دیگرانی بود که تا به حال و برای اولین بار می دیدمشان. مصطفی با خود کامپیوتری داشت که داخلش عکسها و فیلمهای زیادی از درون اردوگاه اشرف و اعضایی که آنجا اسیر بودند، وجود داشت و من نیز با اشتیاق حدود یک ساعت به تماشای مکانها و اعضایی بودم که برایم جالب بود و تازگی داشت. او حتی تصویر زن مجاهدی را به من نشان داد و گفت که آن زن مسئول سمیه ما بوده و از این بابت او را به خاطر سپردم که او پس از 21 سال دوری از تنها فرزندش که در آلمان زندگی می کند، هنوز جورابهای کوچک فرزندش را به یادگار دارد و هر روز صبح که از خواب بیدار می شود، به بوییدن جورابها مشغول می شود.
مصطفی محمدی و همسرش آن گونه که من تا به حال شنیده و او سخن به اعتراف گشود، می بایست یکی از بزرگترین معترضان به دستگاه اسارتبار مجاهدین خلق بوده باشد. او از همه پولهای کارگری و زندگی خود و خانواده اش در کانادا، بیش از 400 هزار دلار را برای مخارج 20 بار سفرهای خطرناک به بغداد و اردوگاه اشرف، هزینه کرده و در این راه موفقیت هایی هم داشته است، اگرچه هم اکنون دختر نازنینش سمیه در چنگال جهل و فریب و به بهانه مبارزه، اسیر است. به عقیده ام، مصطفی و همسرش محبوبه، با چنین خصایل انسانی و پشتکار و اراده، سرانجام سحر و روشنایی و آزادی را خواهند دید و سمیه را به آغوش خواهند کشید. این قانون کائنات است و هیچ دیوار اسارتی در مقابل خواست و آرزو و اراده انسان، دوام نخواهد آورد.
پس از این که با جمع دوستان به بغداد رسیدیم، قرار شد شب را استراحت کنیم و فردای آن روز را مهمان کنفرانسی در بغداد باشیم. شنبه 19 آوریل، مصادف با کنفرانس بزرگی در بغداد و در راستای اولتیماتوم به رهبران لجوج و خودسر مجاهدین بود. تعداد دوستانی که از اروپا رفته بودیم و ایضاً خانواده ها و دوستان دیگر متحصن در اردوگاه اشرف نیز در این کنفرانس مهمان بودند. همچنین صدها شهروند عراقی و به ویژه دهها تن از مراجع قضایی و دولتی و مسئولین استان دیالی در این کنفرانس شرکت داشته و بعضاً به ایراد سخنرانی پرداختند. از دوستان ما محمدحسین سبحانی به ایراد سخنرانی پرداخت و مواردی که در زندانهای مجاهدین بر او گذشته بود را شرح داد. از جمع خانواده ها نیز خانم ثریا عبداللهی به ایراد سخنرانی پر شور به همراه شعری در ارتباط با اسارت فرزندش اجرا نمود. از سخنرانان دیگر این کنفرانس هشدار و اعتراض، خانم مریم سنجانی بود و در همان حال مصطفی محمدی بدون رسیدن به سن سخنرانی و بی طاقت از آماده سازیهای دیگر، درد دل سوخته اش را عیان نموده و تمام جمعیت بهت زده سالن را متوجه احوال خانواده و دختر اسیرش سمیه کرد. مصطفی باز هم با رفتار و دق دلی که از اسارت دخترش سمیه داشت، به عیان و نزد همه مسئولین و مردم عراق ثابت کرد، ظلم و ستم و فریب و اسارت، اصالت ندارد و تنها صلح و دوستی و آزادی و عشق است که اصالت داشته و پا برجا خواهند ماند.
یکشنبه 20 آوریل، قرار شد من و محمدحسین به دلیل مشکلات کاری و ویزا، از جمع دیگر دوستان خداحافظی کنیم و آنان را در کنار خانواده ها باقی گذاریم. با این وصف و قبل از این که ظهرهنگام عازم فرودگاه بغداد شویم، صبح این روز با دوستان حسن عزیزی و مصطفی محمدی، به سمت شهر بغداد حرکت کردیم. از محل اقامت ما تا بازار شارجه، حدود یک ساعت راه بود که ما تمام این مسیر و ویرانه های به جای مانده از دوران جنگ را پیاده طی کردیم. حسن با آن که بیماری قلبی داشت، با این وجود طاقت آورد و مسیر شارجه را طی کردیم. هدفم از رفتن به بازار، خرید یک جفت پوتین آمریکایی بود. همچنین یادگاری بود از چندین بار رفت و آمدم به بغداد و احساس می کردم که این بار دفعه آخر خواهد بود که من به بغداد آمدم و اگر خدا بخواهد، ما و مردم ایران در کشور عراق مشکل اسارت نداشته باشیم. برای بعضی دوستانم خرید یک کفش آمریکایی از شهر بغداد قدری تعجب آور بود، ولی برای من حکمت دیگری داشت. دفعه قبل و سه سال پیش که من برای کمک به اسرای اشرف، به بغداد آمده و خودم اسیر شده بودم، در اسارت و سلول انفرادی، تنها چیزی که برایم باقی مانده و می توانستم ساعتها با آن حرف بزنم، کفشهایم بودند که آنها را از آلمان خریده بودم. بعدها فهمیدم از کفشهایم کار دیگری هم ساخته است و آن مخفی کردن مقداری نوشته هایم بود. به هر حال کفشهایم نه در بیرون سلول، بلکه در درون سلول نیز از چند منظر کمکم بودند و اینها دلایلی برای خرید یک جفت پوتین آمریکایی از بازار شارجه بود.
در اینجا گرچه بعضی از حرف و حدیث ها ناگفته مانده و یا از قلم افتاده اند، با این وجود سفرنامه ام را به پایان می برم و از خداوند بزرگ برای خانواده های منتظر در پشت سیم های خاردار اردوگاه اشرف، صبر و استقامت و برای اسرای باقیمانده در اشرف، نجات و آزادی را آرزو می کنم.


"پایان"

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سفر به سرزمین اسیرکش(قسمت دوم)

 

 

مهدی خوشحال - آلمان

06.12.2011

http://iran-fanous.de/middle/399-Khoshhal-Safar-06,12,2011.htm

 

 

در بخش اول این گزارش و سفر به سرزمین اسارت، آمده بود که به همراه همراهان و خانواده ها از مراسم اعتراض و تحصن در قسمت شرق اردوگاه اشرف، به بنگال خانواده ها آمدیم تا ضمن استراحت، به مابقی برنامه های مان که در فرصت باقیمانده قرار بود انجام پذیرد، بپردازیم.

اولین ملاقات لازم و نیمه رسمی ما که به کمک خانم ثریا عبداللهی انجام گرفت، با آقای شیخ بود. شیخ در بخش جنوب اردوگاه اشرف و درون بنگالی فرماندهی می کرد. او حدود 60 سال سن داشت و از ناحیه پا فلج بود. نماینده تام الاختیار آقای نوری المالکی در امور اداره اشرف و ارتش بود. شیخ، زبان فارسی را تقریباً خوب حرف می زد و او ضمن خوشامدگویی به ما که تعدادی خانواده و تعدادی از اروپا نزدش رفته بودیم، با وقار و متانت سخنانش را آغاز کرد. در اینجا لازم به اعتراف است که هدف ما و خانواده ها از ملاقات با شیخ که او مسئولیت مهمی در اداره ارتش و اردوگاه اشرف داشت، این بود که با اسرای اشرف با خشونت برخورد نشود. چون اکثر یا همگی ما دارای خانواده و دوستانی در داخل کمپ بودیم و روزگاری خود نیز در شمار همان اسرا بودیم. با این وجود و مسایلی که مطرح شد، شیخ نیز نظرش بر همین منوال بود. او در ادامه صحبت هایش گفت، من سالها در ایران زندگی کردم، غذای ایرانی خوردم و در رگانم خون ایرانی جاری است. من و دولت مالکی خواهان برخورد نظامی با مهمانان خود نیستیم و اگر تا به حال برخوردی پیش آمده، آنها را سران سازمان خواسته بودند و آغازگر خشونت ما نبودیم، آنها تا کنون قانون و دولت و ارتش و اراده مردم ما را به تمسخر و بازی گرفته اند.

صحبت های ما با شیخ، حدود یک ساعت به درازا کشید و هنگام خداحافظی، او موقع برخاستن از روی صندلی، محکم تر به اولتیماتوم و تاریخ بازپس گیری خاک عراق از دست مجاهدین اشاره کرد و گفت، ارتش آماده حمله است و اگر ما نبودیم تا کنون این امر انجام گرفته بود.

به هر حال ما نیز آنچه وظایف انسانی و ایرانی مان در عدم برخورد و استفاده طرفین از ابزار خشونت بود، حساسیت به خرج داده و حداقل به یک طرف دعوا که عراقی ها بودند، رسانده بودیم که تا آنجا ممکن است از آزادسازی خاک عراق و اسرای مجاهد، از کاربرد زور پرهیز شود.

روز جمعه 18 نوامبر و پس از صرف نهار در جمع خانواده ها، به پیشنهاد دوستان، به سمت دروازه اسد حرکت کردیم. دروازه اسد تا محل استقرار ما حدود یک کیلومتر فاصله داشت و باید این مسیر را با ماشین و از درون سیطره های عراقی، طی می کردیم. به دروازه شرقی و فتح شده توسط عراقی ها رسیدیم. فضای آنجا و در آن بعد از ظهر پاییزی به گونه ای دلگیر و عبوس بود. اینجا قبلاً دروازه غربی و اصلی ورود و خروج مجاهدین بود که در داخل سیم های خاردار، استقرار مجاهدین و خارج سیم های خاردار، محل استقرار نیروهای امنیتی صدام حسین بود که این دو نیرو، رابطه خوب و حسنه ای با هم داشتند. ولی هم اکنون دروازه غربی تا حدود یک کیلومتر به داخل قرارگاه، توسط نیروهای عراقی فتح شده بود.

در مقابل درب های بزرگ، مجسمه سنگی دو شیر بزرگ و طلایی رنگ در دو طرف دیده می شد که دهان یکی از شیرها شکسته بود. این شیرها را مجاهدین خلق در دوران اقتدارشان نصب کرده بودند و نمادی از حاکمیت و اقتدار آنها به حساب می آمد. ولی هم اکنون شیران سنگی، شکست خورده و رها شده و یا این که به دست دشمن فتح گردیده بودند. این شیران که روزگاری از یکی از بزرگترین زندانهای تن و روح انسانها نگهبانی می دادند، حال شکست خورده و نگون بخت در معرض عبرت و تماشای مردم قرار داشتند. دروازه هم چنین شامل دو درب آهنی بزرگ بود که در دو طرف درب چپ، عکسهای اسرای مجاهد را چسبانده بودند. تعداد عکسها به حدود صد عدد می رسید. سئوال کردم، مگر این افراد کشته شده اند؟ پاسخ داده شد که نخیر، اینها کشته نشده اند، بلکه جملگی، عکسهای فرزندان خانواده هایی هستند که  توسط آنان که از ایران به اینجا آمده و دست خالی و بدون دیدار و ملاقات با فرزندان شان برگشته اند، عکسها را به عنوان یادبود و نشان از حضور خود در آن محل، بر روی درب آهنی نصب کردند تا احیاناً اگر روزی و روزگاری اسرای مجاهد که از درب اردوگاه برای اموراتی به بیرون می روند، با دیدن عکسهای خود بر روی درب آهنی، بفمند و بدانند که ایامی خانواده هایشان در مقابل درب اردوگاه برای رهایی فرزندان شان از آن اسارتگاه، حضور داشتند و تلاش کردند.

دوستانی که در این جمع حضور داشتیم از جمله آقایان محمدحسین سبحانی، عباس صادقی، علی قشقاوی و حسن عزیزی، در این محل یا بهتر بگویم محل استقرار شیران شکست خورده و شیران نگهبان یکی از مخفوف ترین زندانهای دسته جمعی، عکسهایی را برداشتیم. من خودم اتفاقاً دو عدد عکس با شیر سمت چپ و به همراه سرباز عراقی که آنجا نگهبانی می داد، برداشتم و بقیه دوستان نیز عکسهایی را از درب بزرگ آهنی و شیران فتح شده، برداشتند و پس از ساعتی که از حضور ما از آن محل گذشت، دوباره به محل استقرار خانواده ها بازگشتیم.

 بعد از ظهر این روز که هوای گرمی داشت و پس از این که با خبر شدیم مزار مجاهدین از دست آنان رها و آزاد شده، تصمیم گرفتیم به همراه دیگر خانواده ها به آنجا برویم. به همراه چند خودرو و دهها تن از خانواده های مازندرانی به سمت مزار مروارید حرکت کردیم. از محل استقرار ما تا مزار مروارید، چندین کیلومتر فاصله و حدود نیم ساعت راه بود. دوستان اروپایی ما از این محل آشنایی قبلی داشتند، ولی برای خانواده های ایرانی این محل کاملاً تازگی داشت و عجیب به نظر می رسید چون که با گورستان های معمولی فرق زیادی داشت.

طی مصاحبه کوتاهی که دوستان با همدیگر داشتیم و محمدحسین ابتکار آن را به خرج داد و عباس زحمت فیلمبرداری را به عهده داشت، به یادم آمد که اینجا مزار مروارید، با همه گورستانهای دیگر فرق دارد. مزار مروارید، در اصل یک گورستان مقدس و سه منظوره بود.

منظور اول، برای ترساندن مخالفین رهبری بود، چون که مسعود رجوی در یکی از سخنانش خطاب به مخالفین داخلی گفته بود، ما در این قرارگاه همه چیز داریم، از نانوایی تا گورستان، فکر بیرون رفتن را از سر بیرون بکنید. منظور دوم، برای کسانی بود که انگیزه شان فروکش کرده و ناراضی بودند، به یاد دارم وقتی از طلاقهای جمعی و انقلاب ضد جنسی مجاهدین ناراضی بودم، روزی مسئولم مرا به مزار شهدا برد تا برای گرفتن انتقام خونهای ریخته شده، انگیزه بگیرم و برای ماندن مجدد در قرارگاه، تردید به خرج ندهم. منظور سوم، مزار مجاهدین برای اعضای وفادار و راضی بود که تنها برای رسیدن به زندگی جاودان و سعادت ابدی، می بایست رضایت می دادند که انتهای حیات مادی آنان به مزار مجاهدین ختم شود. مسعود رجوی، مزار مروارید و شهدای مجاهدین را خیلی خیلی دوست داشت و ابراز رضایت می کرد که شهدای مجاهدین، وفاداران ابدی اند و هرگز به ناراضی و بریده، بدل نخواهند شد. مسعود رجوی، شخصاً از تنها کشته ای که ابراز نارضایتی کرده و بر بالای جسدش مانند کودکی زار زار گریست، برادرش کاظم رجوی بود و آن طور که شاهد بودم او از مرگ همه، چه دوست و چه دشمن، لذت می برد و ابراز رضایت داشت.

حدود یک ساعت را به همراه دوستان و خانواده ها، در مزار مروارید به سر بردیم و از زوایای مختلف به تامل و تفکر پرداختیم و از نزدیک به آنچه که بعد از حضور سابق ما در قرارگاه، به آن افزوده شده بود را مشاهده کردیم. مزاری که امروز ما می دیدیم، پر از گلهای سرخ وحشی، درختان زیتون و علفهای هرز حرس نشده بود. بسیاری از گورها دارای عکس خودشان نبوده بلکه عکس و نشان دیگری را بر روی خود داشتند. در همان حین که به عکسهای کشته شده و نام و نشان شان چشم دوخته بودیم، یکی از مظلونه ترین صحنه ها  روی داد و آن یافتن گور احمد جهانتاب توسط خواهرش زهرا بود. زهرا جهانتاب به همراه خانواده اش و برای چهارمین بار از ایران و برای یافتن برادرش که 24 سال در قرارگاه اشرف اسیر بود، به آنجا آمده بودند. این صحنه دردناک و فجیع همه نفرات را به دور گور احمد جهانتاب جمع کرد. زهرا که به همراه خانواده اش سالها از ایران به عراق و اردوگاه اشرف می آمد تا برادر به زعم خود اسیرش را نجات دهد و بی خبر از این که او به غضب رهبران سازمان گرفتار شده و در سال 1384 به قتل رسیده است، با ناله و ضجه رهبران سازمان به ویژه مسعود و مریم را به خاطر ریختن خون برادر مظلومش، مورد خطاب قرار می داد و اشک می ریخت.

حضور ما و خانواده های ایرانی در مزار مجاهدین که قریب به هزاران خون به ناحق و بی ثمر ریخته شده را شامل می شد، حدود یک ساعت ادامه داشت و سپس هنگامی که هوا به تاریکی و آفتاب به سرخی زده بود، جملگی به محل استقرارمان بازگشتیم.

 

ادامه دارد

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سفر به سرزمین اسیرکش(قسمت اول)

 

 

مهدی خوشحال - آلمان

01.12.2011

http://iran-fanous.de/middle/399-Khoshhal-Safar-06,12,2011.htm

 

آقایان سبحانی، خوشحال و عزیزی در گورستان کشته شدگان فرقه

منطقه آزاد شده کمپ عراق جدید، سابقا اشرف

 

بنا به نوشته ای که ماه قبل خانم ثریا عبداللهی بر روی سایت ها ارسال کرده و در آن نوشته مرگ زهرا حسینی را آورده بود، تعدادی از دوستان صحت و سقم خبر را از من جویا شدند و از آنجا که خودم چنین چیزی را باور نداشتم، به سرعت و بدون فوت وقت عازم سفری دور و دراز و خطرناک شدم تا از نزدیک ماجرا را دنبال کنم.

با این وصف، شب چهارشنبه شانزدهم نوامبر وارد بغداد شدم. در بغداد تعدادی از دوستان دیگر که اکثراً جداشده از سازمان بودند و تعدادی از آنان را سالها ندیده بودم، همدیگر را ملاقات کردیم. آنان نیز با من در این سفر همراه و همسفر بودند، بعضی برای یافتن فرزندان خود و تعدادی نیز در راستای حمایت از خانواده ها آمده بودند و اینها باعث دلگرمی بیشترم شد.

پنجشنبه 17 نوامبر، پس از صرف نهار با تعدادی از دوستان قدیمی و جدید که از قبل با آنان آشنایی داشتم و برای اولین بار می دیدم شان و کسانی مانند آقایان محمدحسین سبحانی، علی قشقاوی، عباس صادقی، حسن عزیزی، مصطفی محمدی و خانم محترم شان و تعدادی دیگر که از آوردن نام شان معذورم، با دو خودرو و راننده های عراقی، به سمت اردوگاه اشرف واقع در اطراف شهر خالص حرکت کردیم. مابین راه، ترافیک سختی حاکم بود و در این روز که پنجشنبه بود، شاهد دهها جشن عروسی مابین راه بودم که همراه با ماشین های مزین به گل و پخش موزیک در جاده ها، در حرکت بودند و این نشانه جوشش و حیات در رگهای جامعه ای ویران شده و جنگ زده بود. پس از گذشتن از دهها سیطره و موانع نظامی، بالاخره به پایگاه عراق جدید که نام قبلی اش اردوگاه اشرف بود، نزدیک شدیم و در بخش غربی و نزدیک دروازه اصلی اردوگاه، وارد کمپ خانواده ها شدیم. کمپ خانواده ها، شامل دهها بنگال و تاسیسات مختلف بود. به محض ورودمان، دهها تن از خانواده ها که اکثراً مازندرانی و از شهر بابل به عراق آمده بودند، با ذوق و شوق به سمت ما آمده و ضمن خوشامدگویی، ما را در آغوش گرفته و ابراز احساسات گرمی با ما داشتند.

پس از آشنایی و سلام و علیک با تک تک زنان و مردان و تعدادی از جوانان ایرانی، وارد بنگال خانم ثریا عبداللهی شدیم تا قدری با خانواده ها صحبت و گفتگو داشته باشیم و علت حضورمان را با آنان در میان گذاشته و ضمناً از حضور طولانی مدت خانواده ها در پشت سیم های خاردار اردوگاه اشرف، قدردانی و حمایت کنیم. در آن حین که آفتاب غروب کرده و تاریکی همه جا را فراگرفته بود، تک تک دوستان با صمیمیت و وقار با جمع خانواده ها صحبت کوتاهی داشتند و ضمن قدردانی از زحمات بی شائبه و سخت آنان در راستای آزادسازی فرزندان اسیرشان، ابراز همدردی و حمایت به عمل آوردند و ضمن شنیدن درد دل آنان، قول همکاری و مساعدت لازم را در ارتباط با صدای مظلومانه شان در کشورهای اروپایی، خاطرنشان کردند که در وسع و توان شان، با قلم و قدم شان، حاضرند صدای آنان را به هر جا که بتوانند بازتاب دهند و در ملاقات ها با محافل سیاسی و حقوق بشری و غیره، آلام و دردهای آنان را واگویه و بازتاب دهند. با این وصف، دوستان ساعاتی را با خانواده های مازندرانی سپری کردند تا فردا در پراتیک عمل همراه با فریادهای خانواده ها که روزانه در پشت سیم های خاردار خطاب به فرزندان اسیرشان انجام می گرفت، از نزدیک همراه شده و به تشویق خانواده ها بپردازند. متقابلاً، آنان نیز با شادی از ورودمان به ابراز احساسات پرداختند و مسایل و مشکلات شان را از صمیم قلب بازگو کردند. آنها چنان مشتاقانه در صدد همکاری با ما بودند که اکثراً به من اصرار کردند که اگر همسر سابقت زهرا حسینی به دست رهبران سازمان به قتل رسیده باشد، کافیست که جسد را از عراقی ها تحویل بگیری و ما به هر وسیله ممکن جسد را به ایران بازگردانده و به خانواده اش تحویل خواهیم داد، ما اینجا آمدیم تا ضمن آزادکردن زنده های مان، حتی اجساد را نیز از گروگان رجوی خارج کنیم.

 

 

صبح زود روز جمعه 18 نوامبر، دوستان پس از برخواستن از خواب در بنگال خانواده ها و پس از صرف صبحانه که خانم میرزایی همسر یکی از اسرای مجاهد، زحمت آن را کشیده بودند، خود را آماده کرده و همراه با سایر خانواده ها به سمت شرق اردوگاه حرکت کردیم. از صبح این روز که هوا آفتابی و به گرما می رفت، فوج فوج مردم و شیوخ شهر خالص که شامل هزاران تن از مرد و زن و کودک بودند، به محل اجتماع حضور می یافتند تا با آخرین اعتراض و اجتماع و اولتیماتوم خود، سران مجاهدین را مجاب به خروج از زمین های سابق خود بکنند. خانواده های ایرانی نیز که شامل دهها تن می شدند، در گوشه ای دیگر و در راستای اعتراض به سران مجاهدین و برای آزادسازی فرزندان شان که سالها در گروگان و اسارت رهبران سازمان بودند، به اعتراض پر شور و همیشگی خود با بلندگو مشغول بودند. در طرف مقابل و آن طرف سیم های خاردار، دهها تن از رهبران سازمان و فریب خوردگان با انواع دوربین ها و بلندگوها حضور داشتند تا نگذارند صدای خانواده ها به گوش فرزندان شان برسد. جنگ بلندگوها ساعت ها و با شدت تمام ادامه داشت. آنان در داخل اردوگاه با انواع شعارها و پلاکارد و تراکت های سیاسی و مذهبی و سخنرانی هایی به زبان های فارسی و عربی، در مقابل خانواده های ایرانی موضعی تهاجمی داشته و خانواده ها را از جانب حکومت و وزارت اطلاعات ایران می شمردند. اما در مقابل اعتراض و سخنرانی عراقی ها ناچاراً سکوت اختیار کرده و ایضاً به مظلوم نمایی مشغول شده و سعی داشتند اجتماع شیوخ و مردم عراق را به باجخواهی حکومت ایران از مجاهدین خلق، نسبت دهند.

مضاف بر اینها یک هنگ عراقی با تجهیزات کامل که شباهت زیادی به نظامیان آمریکایی داشتند، با قدرت کامل و بر خلاف گذشته، حضور داشتند. آنان با حضور خود از تهاجم سلاح های سرد مجاهدین جلوگیری می کردند. سران مجاهدین در گذشته با ساختن انواع سلاح های سرد و خطرناک، با خانواده ها و مخالفین خود در اطراف اردوگاه مقابله کرده و مخالفین را تحریک و تشویق به درگیری با خود می کردند، تا با این درگیری ها افکار و خواسته های طرف مقابل را به سمتی که خود می خواهند، هدایت نموده و به سمت اهداف سیاسی و تبلیغاتی خود بکشانند. اما این بار ارتش عراق، با قدرت آنان را مجاب کرد تا از کاربرد سلاح های سرد و ایضاً درگیری های فیزیکی با خانواده ها و افراد بی گناه پرهیز کنند. در آن حین سرهنگ عراقی که فرمانده هنگ محاصره اردوگاه اشرف بود و نمی دانم اسمم را از کجا می دانست با افراد گاردش نزد من آمد و از من سئوال کرد آیا زهرا حسینی همسر تو بود، به او پاسخ دادم، آری و من به همین جهت به عراق آمدم تا از چند و چون ماجرا خبر شوم. او اضافه کرد، هم اکنون جسد زهرا حسینی دست ماست و ما آن را تحویل مجاهدین نخواهیم داد تا آنان از جسد بهره برداری سیاسی و تبلیغاتی بکنند. از او خواستم جسد را به شرطی تحویل خواهم گرفت تا آن را شناسایی کامل کنم، چون هنوز به هویت جسد مشکوک هستم. آنان سریعاً با دکتر سردخانه شهر خالص تماس گرفتند و سپس هویت جسد را زهرا حسینی مهرصفت گفتند و من هم جواب دادم که این همسر من نبوده و شخص دیگری است.

در ادامه تحصن و اعتراض و نبرد بلندگوها، مجاهدین در داخل سیم های خاردار و درون قرارگاه هم چنان اقدام به نصب بلندگوهای جدید کردند، بلندگوهایی که این بار بر روی کامیون نصب شده و صدایی بسا قوی تر از بلندگوهای اطراف و کاشته شده، داشتند. آنان بی مهابا از طریق بلندگوها فریاد می زدند و شعارهایی در ضدیت با ولی فقیه حکومت ایران و علیه خانواده ها سر می دادند. شعارهایی چون" فامیل ما زندانه، یا کشته در میدانه"! آنان به خیال این که خانواده های معترض را می توانند به سیاق قبل در میادین جنگ به کشتن داده و نانش را بخورند و یا این که شعار دیگری مثل" اگر قوزی نخوردی، توپوزی را که خوردی"!

 

 

و مثل همیشه در شعر و شعار نیز معکوس گویی داشتند. جالب اینجاست که مجاهدین خلق نزدیک به 30 سال سکونت در خاک عراق و قوزی خوردن از دست صدام حسین و سه وزارت خانه نفت و جنگ و امنیت، بس که قوزی عراقی خوردند که اگر با آب هفت دریا روده هایشان شسته شود، باز هم قوزی عراقی بیرون زده و بالا خواهند آورد. آنان در حالی علیه خانواده ها شعار سر می دادند که شما به خاطر خوردن قوزی عراقی به ما اعتراض دارید؛ در حالی که از جمع خانواده های معترض، مصطفی محمدی و همسرش، طی سالهای اخیر و پس از بیست بار مسافرت به عراق برای آزادکردن فرزندانش از چنگال مجاهدین، بیش از 400 هزار دلار از جیب شخصی اش پرداخته و هزینه کرده بودند.

اجتماع تحصن و اعتراض مردم عراقی و خانواده های ایرانی و اولتیماتوم ارتشیان عراقی و نمایندگان دولت نوری المالکی، که تنها 40 روز به ختم اشغال سرزمین های عراق از جانب مجاهدین خلق باقی مانده بود، ساعت ها به طول کشیده و ظهرهنگام جملگی به تحصن و اعتراض خود خاتمه داده و به مقرها و خانه های خود بازگشتند.

ادامه دارد

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد