_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

مصاحبه حامد صرافپور با یک نشریه دانشجویی آذری زبان دانشگاههای آذربایجان

 

 

فریاد آزادی، پاریس، بیست و هفتم آوریل 2012
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/
Mosahebeh%20Hamed.Na.Daneshjoo.HTM

 

سلام آقای صرافپور

در مقدمه کمی از خودتان بگویید که کجا متولد شدید و چند خواهر برادر داشتید و خانواده شما تا چه حد مذهبی بوده است؟

با تشکر از شما، من متولد 1344 در شهرستان جهرم از استان فارس هستم. در یک خانواده نیمه مذهبی با گرایشات سیاسی متنوع بدنیا آمدم. دارای چهار خواهر و پنج برادر بودم که بزرگترین برادرم در سال 1360 و در سن 31 سالگی توسط گروه های مخفی که معمولاً نام آنها را «خودسر» می نامند به دلایل سیاسی به قتل رسید. خودم نهمین فرزند هستم و یک برادر کوچکتر از خودم دارم. دومین خواهرم نیز چند ماه قبل بدرود حیات گفت. در حال حاضر سه خواهر و چهار برادر تنی دارم و یک خواهر و برادر غیر تنی هم دارم که از من بزرگتر هستند. مادرم نیز در سال 1374 بخاطر فشارهای روحی ناشی از مرگ برادرم و تصور اینکه من نیز کشته شده ام دچار سکته شد و درگذشت. البته من 14 سال بعد مطلع شدم که علت آنرا بعد خواهم گفت.

1-از کجا و چگونه و با چه انگیزه ای وارد این سازمان شدید؟

13 ساله بودم که انقلاب 57 به انجام رسید و آن زمان دوم راهنمایی بودم. خودم به ندرت در تظاهراتی که توسط دانش آموزان مدرسه انجام می شد شرکت می کردم ولی خوشم می آمد که توی اعتراضات و فرار از مدرسه باشم. اولین بار نام سازمان مجاهدین را در تظاهراتها می شنیدم که البته به اسم جنبش ملی مجاهدین شهرت داشت. آن زمانها گرایشات سیاسی خانوادگی در ما متنوع بود. پدرم و یا برادر بزرگ من همچنان به شاه گرایش داشتند. یک برادرم از سالهای آخر زمان شاه گرایش چپی داشت و برخی اوقات در خانه علیه شاه هم شعار می داد که مادرم مدام می گفت نگو می آیند زندانی ات می کنند. یک برادر دیگر من گرایش شدیدی به حاکمیت داشت و علاقۀ زیادی به بهشتی و حزب جمهوری اسلامی و یادم هست هنگام انفجار حزب جمهوری اسلامی بشدت ناراحت بود و تا چند روز نمی توانست غذا بخورد. البته وی از مشاوران وزیر دفاع بود. در این میان خود من نیز چنانکه در ادامه خواهم گفت هوادار مجاهدین شدم.

کمتر از یکسال بعد که به کلاس سوم راهنمایی رفتم، تعدادی از دوستان همکلاسی من جزو هواداران مجاهدین شده بودند. این دوستی و نزدیکی با آنها کم کم مرا به سمت مجاهدین گرایش داد. البته جوّ و فضای شهر زیاد مناسب حضور مجاهدین نبود و مدام می شنیدم که درگیریهایی علیه مجاهدین پیش آمده است. این فضای بسته کم کم مرا بیشتر جذب مجاهدین نمود ضمن اینکه می دیدم که بچه های هوادار از بهترین بچه هایی هستند که چه به لحاظ مذهبی و چه اخلاقی خیلی چیزها را رعایت می کردند. یعنی هرگز نمی دیدم که این بچه ها از کلمات زشت استفاده کنند و خیلی هم با از خودگذشتگی و خوشرویی با دیگران برخورد می کردند. این خصوصیات باعث می شد که من بیشتر جذب آنها شوم.

به این ترتیب به سمت انجمن دانشجویان مبارز (هواداران مجاهدین) کشیده شدم. این انجمن در تنها دانشکده شهرمان واقع بود چون در مدارس و دبیرستانها چنین انجمنی وجود نداشت. در واقع انگیزه های من برای جذب شدن به سمت سازمان، ملغمه ای بود با هدف رسیدن به آزادی و رسیدن به جامعه بی طبقۀ توحیدی که شعار محوری مجاهدین بود و از طرفی هم احساس می کردم دوستانم با معصومیت و مظلومیت مدام زیر مشت و لگد می روند و استقامت می کنند و به من انگیزه می داد به این راه بروم. اینها را که می گویم در حد سطح درک و فهم آن زمان خودم می گویم. ضمن اینکه از همان کودکی علاقه زیادی به کتابهای صمد بهرنگی و حماسه های ستارخان داشتم و خواندن این کتابها و خاطرات و حماسه ها روی من خیلی موثر بود و مرا با انگیزه کرده بود که در چنین راههایی قدم بردارم.

2-کارهایی که کردید؟

فعالیتهای من با فروش نشریه مجاهد و شعارنویسی در خیابانها و کوچه ها و مدرسه و همچنین پخش اعلامیه ها و نوارهای سازمان که به صورت مخفی انجام می گرفت شروع شد تا به جمع آوری کمکهای مالی برای سازمان و همچنین برای جنگ زده هایی که از خوزستان به شهرمان آمده بودند و شرایط مناسبی نداشتند رسید. اینکه کمکها آیا بدست جنگ زده ها می رسید یا اینکه سازمان صرف کارهای تبلیغی خودش می کرد را نمی دانم هرچند با شناخت امروزین من از این سازمان شک دارم چنین کاری انجام شده باشد. در مدت یکسال و نیم کار اصلی من همینها بود که بارها مورد حمله قرار گرفتم و گوش چپ من نیز زیر مشت و لگد بخشی از شنوایی خود را از دست داد.

اینکارها تا آغاز مبارزۀ مسلحانه در تابستان 1360 ادامه داشت. با شروع فاز جدید، به ناچار زندگی نیمه مخفی در شهرهای دیگر از جمله شیراز و تهران را آغاز کردم. در ابتدا به عنوان یکی از نیروهایی که می بایست سلاح و مهمات جابجا نماید انتخاب شدم ولی با کشته شدن فرمانده ام، برای مدتی ارتباط سازمانی من قطع شد. سال 1365 موفق شدم به پاکستان رفته و از آن طریق به سازمان وصل و به منطقه کردستان در خاک عراق بروم. از آن پس کار اصلی من شرکت در عملیاتها و مأموریتهای نظامی بود که سازمان به من محول می کرد. در پروسه های مختلف نیز به عنوان مربی در رشته های تخصصی مثل: تاکتیک فرماندهی دستۀ تانک، آموزش برجک تانک و نفربر، آموزش توپهای 130 میلی متری صحرایی، توپ ضدهوایی 23 میلیمتری، آموزش دستگاههای مختلف بیسیم و باسیم، و ارتباط داخلی تانکهای شرقی و غربی، کامپیوتر و موارد مشابه مشغول تدریس بودم.

3-در این سازمان چه سمتی داشتید؟

در ایران که بودم فرماندۀ یکی از تیمهای میلیشیا بودم. در عراق نیز کار خودم را به عنوان یک عضو تیم آغاز کردم و پس از شرکت در چند عملیات به مرور در موضع سرتیم و فرمانده گروه و فرمانده دسته و فرماندۀ یگان قرار گرفتم. و البته در بخشهای مختلف نظامی از جمله فرماندهی دسته تانک، فرمانده دسته نفربر بی ام پی 1 و فرمانده ادوات رزمی، فرمانده یگان پدافند ضدهوایی و همچنین فرمانده دستۀ آتشبار و توپخانۀ صحرایی و مهندسی رزمی کار کردم. سالهایی هم در همین بخش نظامی افسر اداری و موتوری و پشتیبانی و همچنین افسر ارتباطات و کامپیوتر و مخابرات بودم. علاوه بر این در بخشهای تبلیغات به عنوان فیلمبردار و در بخش پرسنلی و سررشته داری به عنوان اسکورت نیز فعالیت داشتم و مدت کوتاهی نیز در بخش حفاظت مسعود و مریم رجوی قرار داشتم.

4-چگونه شد که از این سازمان جدا شدید؟

همانطور که گفتم ورود من به این سازمان دلایلی داشت. مهمترین آن نقض آزادیها و فشارهایی بود که می دیدم در کوچه و خیابان بر مردم وارد می شود و در عین حال می دیدم که دوستان و همکلاسی های مجاهد من مدام بدون اینکه کاری بکنند کتک می خورند و در عین حال برخوردهای متقابل ندارند و شعار مجاهدین نیز «پیش به سوی جامعۀ بی طبقۀ توحیدی» بود که برای کسانی چون من بسیار جدید و ارزشمند و جذب کننده بود: جامعه ای داشته باشیم که در آن ارزشها بر اساس ثروت و جنسیت و نژاد و مذهب نباشد و انسانها در آن آزاد باشند و... اینها در وصل شدن من به سازمان بشدت موثر بود.

اما گذر زمان و وقتی که تنگاتنگ این سازمان و در محیطی کاملاً بسته قرار گرفتم و مناسبات درونی آنرا دیدم، کم کم متوجه مسائلی دیگر شدم. ابتدا مشکلی نبود، برای مثال از سال 1365 تا حدود جنگ خلیج فارس که تقریباً 5 سال طول کشید ما مشکلات جدی نداشتیم. هرچند که پس از عملیات فروغ جاویدان کم کم مسعود رجوی افراد را وارد بحث دیگری به نام «انقلاب ایدئولوژیک» نمود و از آدمها می خواست که خانواده را به طور کامل رها کنند و طلاق بگیرند و فقط به او وصل شوند، اما تا این زمان چنین مسئله ای همگانی نبود و اجباری هم نبود.

مدتی پس از جنگ کویت و ایزوله شدن عراق و بسته شدن تمامی راههای منتهی به عراق و قطع شدن کامل امکان جنگ با جمهوری اسلامی و ریزش تدریجی نیروهایی که دیگر ماندن در عراق را بی معنا می دانستند و هیچ چشم اندازی هم برای جنگ دوباره متصور نمی دیدند، رجوی متوجه یک خطر بزرگ شد و احساس کرد که از این پس نه تنها نیرویی به او نخواهد پیوست بلکه همان چندهزار نفر را هم به مرور از دست خواهد داد، به این فکر افتاد که بحث طلاقها را اجباری نماید. از این پس محدودیتها شدیدتر شد و سرعت گرفت. تمام کسانی که خواهان زندگی با همسرانشان بودند را از ارتش جدا کرد و در شرایطی سخت در اردوگاههایی مثل رمادی و یا در بهترین حالت در ترکیه قرار داد تا در آن شرایط سخت وادار شوند به ایران بروند و یا با گرفتن مقداری جیره تحت کنترل خودش باقی بمانند. متأسفانه آنچنان که بعدها شنیدم برخی از زنان جداشده که در اردوگاه رمادی عراق گیر کرده بودند از شدت گرسنگی به تن فروشی هم کشیده شده بودند. و رجوی حتا از این مسئله هم به جای اینکه شرم کند که نیروی خودش را اینگونه رها کرده است، سوء استفاده می کرد برای ترساندن بقیه نیروها در اشرف.

به این ترتیب ابتدا نفرات خواهان جدایی را به چنین وضعیتی دچار نمود و سپس در خود اشرف بر شدت نشستهای تشکیلاتی و ایدئولوژیکی افزود و در مدتی کوتاه توانست با کمک استخبارات عراق فضایی رعب آور به وجود آورد که خروج از سازمان بهای سنگینی روی دوش افراد بگذارد. خودش از این مسئله به عنوان «مشت آهنین» یاد می کرد. افشاگری برخی جداشدگان که موفق شده بودند به اروپا بروند خشم مسعود رجوی را در آورده بود به نحوی که صراحتاً در یکی از نشستهای خود (نشست موسوم به حوض) به خود ما گفت اگر روزی شکست بخوریم، من پول و سلاح مورد نیاز را به شما خواهم داد که این افراد را در اروپا بزنید. و البته گوشزد هم نمود که اگر دستگیر شوید زندانهای اروپا مثل هتل است!. در همان نشست رسماً اعلام کرد از این پس چیزی به اسم خارج نداریم و هرکس خواهان جدایی باشد بایستی به مدت 2 سال در بخش خروجی زندانی باشد و آنگاه او را به استخبارات عراق تحویل می دهیم که به جرم ورود غیرقانونی به عراق 8 سال هم در زندان ابوغریب بسر ببرد. تازه بعد از آن اگر زنده بماند ممکن است توسط دولت عراق به عنوان اسیر جنگی تبادل شود!. این مسئله طبعاً ترس همه افراد را به دنبال داشت و دیگر کسی براحتی خواهان خروج نمی شد و ناچار بود انواع فشارهای روحی و جسمی را متحمل شود تا ببیند چه خواهد شد.

مسئله به همینجا ختم نمی شد. فشارها روز به روز بیشتر و بیشتر می شد و متأسفانه دیگر امکان خروج هم نداشتیم. سازمانی که قبلاً ورود به آن خود یک عملیات بود و ماهها طول می کشید تا وارد مناسبات آن شویم (که خود من با اینکه سالها در آن بودم وقتی به عراق رفتم مجدداً چندین ماه طول کشید تا مرا به داخل مناسبات آن راه دهند) ولی راه خروجی آن باز بود، اینک به جایی رسیده بود که ورود به آن هیچ مشکلی نداشت و به گفتۀ خود رهبری سازمان، جمهوری اسلامی هم توانسته بود تعداد زیادی نفوذی به درون آن بفرستد، اما خروج از آن دیگر ممکن نبود مگر با پذیرش انواع ریسکها. طبیعی بود که در چنین شرایطی همه چیز تحمیلی بود و دیگر از حداقل آزادیها هم خبری نبود و روز به روز بیشتر و بیشتر احساس زندانی بودن می کردیم. نشستهای ایدئولوژیک رجوی هم تمامی نداشت و چون در هرحال بخاطر فشارهای طاقت فرسا برخی حاضر به پذیرش ریسک رفتن به ابوغریب برای نجات جان خود از اشرف می شدند، رجوی به فکر می افتاد که شرایط را هرچه بیشتر محدود کند. برای اینکار نشستهایی به اسم «دیگ و دیگچه» براه انداخت تا در آن دست به سرکوب افراد دچار مشکل و تناقض بزند و به قول خودش توسط یک سلاح «جمعی» افراد را منکوب و تحت تسلط خود در بیاورد و وادارشان کند مشکلات و تناقضات تشکیلاتی و استراتژیکی و ایدئولوژیکی را به مشکلات جنسی خودشان ربط دهند و جلوی جمع اقرار کنند ول شدن در دستگاه جنسی و تناقضات مربوط به آن عامل اصلی مشکلات آنهاست نه خط و خطوط سیاسی و استراتژی او!.

در این نشستها هر فرد بایستی در جلوی جمعی از دوستان و همرزمان خودش پروژه هایی از خودش را به صورت فاکت بیان می کرد و در نهایت به این نتیجه می رسید که مشکل جنسی داشته است نه مشکل تشکیلاتی و ایدئولوژیکی و استراتژیکی و یا سیاسی... اگر کسی باز هم در نشستهای دیگ و یا دیگچه به طور مستقیم چنین سخنی بر زبان نمی آورد تمامی افراد موجود در نشست موظف بودند با واژه های توهین آمیز و تهدید آمیز و هتک حرمت شخصی او و بیان مجموعه فاکتهایی از فرد سوژه شده، وی را وادار کنند حقیقت مورد نظر رجوی را که همانا مسائل جنسی و یا امنیتی بود را بر زبان بیاورد... زیر چنین فشارهای سنگین روحی و روانی که گاه نصف روز به طول می انجامید و فرد غرق شرمساری و گریه و استیصال می شد، ترجیحاً به این می رسید که هر طور شده به چنین موضوعی هرچند بشدت غیرواقعی بوده باشد اشاره کند و خود را از این نشست برای چندهفته و چندماه هم که شده خلاص نماید... طبعاً از آن لحظه دیگر نمی توانست گفته های تحت فشار خودش را نفی کند چون در این دادگاه تنها چیزی که وجود نداشت وکیل مدافع بود و همه موظف بودند نقش دادستان و یا وکیل مدافع «رهبری عقیدتی» خود را بازی کنند در غیر اینصورت می دانستند که در نشست بعدی نوبت خودشان خواهد بود. حتا اگر کسی موضعگیری نمی کرد در نشستهای بعدی مورد اتهام همکاری با سوژه قبلی قرار می گرفت، چه رسد به اینکه بخواهد حتا یک نقطه با او همدردی کند و از او دفاع نماید.

در این رابطه من در حال تدوین کتابی هستم به اسم «انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین» که در این کتاب به طور نسبتاً مفصلی حول بندهای مختلف انقلاب ایدئولوژیک مریم رجوی شرح داده ام و چگونگی برگزاری این نشستهای مختلف در مقاطع مختلف سیاسی و منطقه ای. در صورت نیاز می توانم این نوشته ها را به مرور در اختیار شما بگذارم تا جهت اطلاع بیشتر دوستان در نشریه چاپ نمایید تا هرچه بیشتر به ترفندهای این فرقه و رهبران آن در جذب و نگهداری اجباری افراد و شیوه های سرکوب فرد در میان جمع آشنا شوند.

همانطور که گفتم این مسائل یکشبه اتفاق نیفتاد بلکه در فاصله زمانی بیش از دو دهه انجام گرفت و در سالهای بعد از جنگ اول خلیج فارس تا جنگ دوم و اشغال عراق ادامه داشت و تقریباً می توانم بگویم در سال 1380 و در نشستهای بسیار طولانی موسوم به «طعمه» به اوج خود رسید. در نتیجه افرادی که در این جریان مواج و پر تلاطم قرار داشتند بخوبی نمی توانستند درک کنند چه اتفاقی در حال وقوع است و به مرور در این دستگاه ذوب می شدند و یا کاملاً می سوختند و دیگر از خود اراده ای نداشتند چون اولاً قدرت هیچ کاری برای رهایی خود از این دام نداشتند و در ثانی به خاطر نرسیدن اخبار دنیای آزاد به آنها، به مرور آنچه بدانها می رسید را واقعیت می انگاشتند و تلاش می کردند به آن خو بگیرند و حق را با «رهبری عقیدتی» خود می دانستند و گاه ناچار می شدند از او سپاسگزاری هم بکنند که آنان را از گنداب نجات می دهد... مسعود خودش برخی اوقات می گفت که ترجیح می دهد نفرات همینجا بمیرند و یا کتک بخورند ولی به دهان خمینی نیفتند. منظور او از دهان خمینی افتادن این بود که فرد همچون دیگر کسانی که مناسبات درونی او را افشا کرده اند پایش به بیرون نرسد که بدنبال افشاگری برود.

به موازات این مسائل، که خود ناشی از بحرانهای سیاسی گریبانگیر رجوی بویژه بعد از قرار گرفتن در لیست تروریستی ایالات متحده بود، بر شدت و حدّت دروغهای رجوی حول مسائل مختلف سیاسی و اجتماعی و یا استراتژیکی و منطقه ای افزوده می شد. آنچه که به گفتۀ رجوی از آغاز «سرلوحۀ مکتب مجاهدین» بود یعنی دو اصل «فدا و صداقت»، با گذشت زمان به فراموشی سپرده شده و این مسئله برای خود من نیز غیرقابل تحمل شده بود هرچند که تا مدتها تصور نمی کردم شخص رهبری مقصر اینهمه ناصادقی و دروغ و خودپرستی مفرط باشد اما نامه نگاری ها به رهبری هم نه تنها چاره ساز نشد بلکه مدام می دیدم که زیر ضرب انواع تهتمها و سرکوبها قرار می گیرم تا دست از انتقاد و اعتراض بردارم. نه فقط من بلکه در مورد دیگران نیز مشاهده می کردم. نتیجه این بود که مدام بیشتر و بیشتر دچار تردید شوم و به اصل ولایت و رهبری مسعود رجوی شک کنم. مسئله برای من ساده نبود که براحتی از آن بگذرم ضمن اینکه از طرف سازمان هم مدام فشارها تشدید می شد و گویا ظرفیت رهبری عقیدتی هم برای تحمل کوچکترین نقد و اعتراضی به پایان رسیده بود و هر نقد کردنی برابر با فروپاشی جلال و جبروت و قداست وی تفسیر می شد و غیرقابل قبول بود و بشدت سرکوب می گشت. به این ترتیب تمامی آن قداستی که سالیان طولانی از رجوی به عنوان رهبر سازمان مجاهدین در خودم ساخته بودم در حال فروپاشی بود و تمامی تلاشهای من جهت اینکه به خودم بقبولانم مشکل در سازمان و رهبری آن نیست پی دی پی به شکست می انجامید و با فاکتهای جدیدتری مواجه می شدم که شک مرا به یقین مبدل می ساخت. تا آنجا که یکبار نشستم و تمامی دروغهای بزرگ رهبری سازمان طی کمتر از یکسال را نوشتم و به معاون تشکیلاتی سازمان هم نشان دادم و گفتم قرار بود فدا و صداقت سرلوحۀ مکتب ما باشد ولی شما حتا به من نیز که از فرماندهان شما هستم دروغ می گویید دیگر چه انتظاری هست؟ اما پاسخی دریافت نکردم جز اینکه ببینم در خفا علیه من کار می کنند و تلاشی هست که نفرات پایین تر را نسبت به من بدبین کنند و موجب شوند که آنها با من تماسی نداشته باشند. اینها را خود نفرات گهگاه به من می گفتند و برخی هم پس از جدایی برای من تعریف می کردند که چه چیزهایی برای ترساندن افراد نسبت به خودم به آنها می گفته اند...

علاوه بر این و مهمتر از همه برای خودم، همانطور که گفتم با شعار «پیش به سوی جامعه بی طبقۀ توحیدی» به سازمان پیوسته بودم و متأسفانه در سالهای پایانی شاهد تبعیض ها و اختلافات بشدت حیرت انگیز جنسی و طبقاتی مواجه شده بودم که برایم غیرقابل قبول بود. برای نمونه می توانم به تبعیضهای زیر اشاره کنم:

الف- برخوردهایی که در نیمه دوم دهه هفتاد نسبت به کارگران عراقی شاغل در قرارگاههای اشرف می شد بشدت غیر انسانی بود و بکارگیری کودکان 8 تا 17 ساله در کارهای بشدت طاقت فرسا چیزی نبود که من به عنوان یک مجاهد ابتدای انقلاب بخواهم هضم کنم. بارها به این کار انتقاد کردم و گفتم به چه دلیل کودکان را بکار می گیرید و به کارهای سخت و دشوار وادار می کنید اما پاسخ چیزی جز سرکوب در نشستهای سرکوب جمعی نبود.

ب- تبعیض قائل شدن بین زن و مرد بویژه در مدارهای بالا کاملاً محسوس شده بود و رجوی بنا به دلایلی که در کتاب به آن پرداخته ام، به برخی زنان اختیار تام داده بود برای خود خدم و حشم داشته باشند و انتقاد به آنان جزو نقاط ممنوعه باشد. در واقع انتقاد کردن به زنان مدار نزدیک رجوی یک مرز سرخ محسوب می شد. بارها خود من به خاطر انتقاد کردن به برخی از مسئولان که خانم بودند، در نشستهای جمعی مختلف مورد تهدید قرار گرفتم تا دیگر جرأت انتقاد به خانمهای مورد نظر رجوی نداشته باشم. و این درحالی بود که انتقاد کردن و انتقاد شدن جزو شرایط عضویت در سازمان بود.

پ- داشتن رفاه در هر زمینه ای برای مسئولین سازمان مورد دیگری است که باز هم هرگز در مجاهدین سابقه نداشت و دقیقاً برعکس بود و همیشه مسئولین سازمان در سخت ترین شرایط قرار می گرفتند و نیروهای پایین تر در آسایش بیشتر بودند ولی در این سالیان قضیه عکس شده بود و برای نمونه می توان به کیفیت غذاها و امکانات تردد و امکانات روحی و رفاه اشاره نمود. مثلاً در حالی که بدنه سازمان غذاهایی با کیفیت پایین دریافت می کردند (و بعدها هم مشاهده کردیم در ارتش آمریکا نیز چنین تبعیضی بین بالاترین رده تا پایینترین رده های نظامی وجود نداشت)، زنان مدار اول تا دوم و سوم شورای رهبری برای خود آشپز و مخصوص داشتند و بهترین غذاهای را مورد استفاده قرار می دادند و در ضمن ظرف و ظروف اینها نیز توسط یک زن دیگر که حکم ندیمه را داشت انجام می گرفت. همچنین این افراد مجاز بودند جدیدترین خودروها را برای تردد داشته باشند و یا از تلویزیونهای ماهواره ای استفاده کنند و برای خود خرید کنند و یا اتاق مخصوص خود را برای استراحت داشته باشند اما دیگران به هیچ وجه از چنین امکاناتی برخوردار نبودند. از غذاهای کیفیت پایین استفاده می کردند، استفاده از خودرو برای ترددات بشدت مشکل بود و یا از کامیونهای نظامی استفاده می کردند، در آسایشگاههایی 30 نفره استراحت می کردند و... این تبعیضها مطلقاً تا چندسال بعد از اشغال کویت در تاریخ سازمان جایی نداشت و برخلاف شعار جامعه بی طبقه توحیدی بود که از ابتدا با آن آشنا شده بودیم و طبعاً از چشمان ما مخفی نمی ماند.

ت- مورد دیگر جداسازیهای بشدت عجیب و غریب جنسیتی در سازمان بود که حتا در کشورهایی که بنیادگرایان مذهبی بر آن مسلط هستند مثل افغانستان هم دیده نشده است. در این زمینه می توان به زنانه مردانه کردن پمپ بنزین و موزه و مزار جان باختگان و پارک و حتا ساعات استفاده از پمپاژ آب تصفیه شده و بیمارستان و تمام مکانهای دیگر اشاره نمود.

به هرصورت این سلسله مسائل موجب شد که من پس از درگیریهای درونی با خودم تصمیم به جدایی بگیرم. اینکار البته بسیار دشوار بود چون باید تمامی گذشته های خودم را نابود می کردم، ولی دیگر به نقطه ای رسیدم که چاره ای نبود و حضورم در سازمان را برابر با خیانت به دوستانی می دانستم که در این راه جان باخته اند.

5-سختی هایی که قبل از جدایی و بعد از جدایی کشیدید:

سختی ها تا جایی که برای من یا هرکسی دیگر که به دنبال هدف والایی در آمال و آرزوهایش هست برمی گردد، قابل تحمل و گاه لذتبخش است. طبعاً تا زمانی که تصور می کردم دارم برای آزادی و رهایی مردم و کشورم و نیز برای برابری و رفع تبعیضها مبارزه می کنم و به سوی آن هدف والا می شتابم و جزو معدود کسانی هستم که در راه رسیدن به بزرگترین آرمان انسانی یعنی جامعه ای عاری از استثمار و بهره کشی و تبعیض از همه چیز خود گذشته است، برایم سختیها و گذر از جنگها و مأموریتهای دشوار نظامی و حضور مستمر در جبهه ها و مکانهای خطرناک و بی خوابی ها و گرسنگی ها و سردی و گرمی ها، بسیار لذتبخش می آمد. شاید هرکسی در زندگی لحظاتی را داشته باشد که گفته های مرا حس کرده باشد و درک کند چه می گویم. اما هرچه که بود زمانهایی داشتم که هر لحظه اش نفس بر بود و سرشار از دلهره و درد و سختی، با اینحال هرگز احساس خستگی نکردم بلکه با روی خوش پذیرا شدم. اما از لحظاتی که کم کم احساس کردم دارم از آن هدفم دور می شوم و تحمیلها و فشارها آغاز شد و احساس کردم دیگر آزاد نیستم و همه چیز من در حال اسیر شدن در ناصادقی ها و ریاکاری هاست، دیگر هرکاری می کردم پر از درد و سختی بود. نمی توانم بگویم از یک نقطه کامل چنین شد و از آن پس کامل اینگونه بودم ولی به طور واقعی پس از مدتی که از جنگ کویت گذشت و کم کم مسعود رجوی نشستهای اجباری خود را آغاز نمود و کم کم زمزمه های اینکه حق هرکس که می خواهد از ما جدا شود «مرگ» است بلند شد که باز می گردد به سالهای 1371 به بعد، من دچار چنین احساساتی به صورت مقطعی می شدم.

سختی های واقعی از زمانی آغاز شد که طعم تلخ اجبار را در سازمان حس کردم. از سال 1372 به بعد و در نقطۀ اوج آن سال 1374 که رجوی به تیزترین شکل ممکن سرکوبهای جمعی را آغاز نمود و در ادامۀ آن نشستهای «دیگ» را براه انداخت و گفت دیگر هیچکس راهی برای خارج نخواهد داشت و تنها راه ماندن در عراق و یا رفتن به ایران از طریق زندانی شدن و تبادل با اسرای عراقی است، همه چیز رنگ و بوی زندان گرفت و زندگی در زندانی که بی هدف باشد نیز چیزی جز سختی و تلخی نیست. نشستهای پی در پی به نام «عملیات جاری» که رجوی آنرا اجباری نمود، خود ابزار دیگری برای سرکوبهای فردی و جمعی افراد بود برای اینکه کسی فرصت فکر کردن و تحلیل مسائل نداشته باشد. وقتی صحبت از سختی نشستها می کنم باید در نظر داشته باشید که غلو نیست و به حدی در آنها شکنجۀ روحی می شدیم که اکثر نفرات ترجیح می دادند سخت ترین مأموریت نظامی به آنها محول شود ولی چند شب در نشست نباشند. چون این نشستها تنها دستاوردی که داشت تحقیر و توهین و شکستن غرور انسانی بود. در مورد آنچه در نشستهای مختلف موسوم به «دیگ و دیگچه و عملیات جاری و طعمه و غسل هفتگی» می گذشت به طور مفصل در کتاب شرح داده ام و در این مختصر نمی گنجد، اما از این دوران به بعد هر فرد بایستی به قول مریم رجوی خودش را «بی آبرو» می کرد تا «آبروی رهبری» حفظ شود!. این استدلالی بود که مریم رجوی در مورد چنین نشستهایی می آورد و طبیعی بود که «بی آبرو» شدن معنایی جز این نداشت که هر شخص بایستی تمامی گذشته خودش را بازخوانی می کرد و از درون آن نتیجه می گرفت که انسانی پلید و فاسد و هرزه و یا جنایتکار بوده که مسعود رجوی او را نجات داده و زندگی دوباره بخشیده است و حال به جای اینکه مدیون رهبری باشد، مناسبات مجاهدین را به فساد کشیده است و بخاطر مسائل جنسی و یا امنیتی که داشته، تناقضات استراتژیکی و ایدئولوژیکی مطرح می نموده است!... می توان تصور نمود که چنین اعترافاتی که هیچ جنبۀ علمی و واقعی نداشت تا چه حد سخت و دشوار بود و رجوی چگونه با قربانی کردن افراد می خواست حقیقت فاسد بودن اندیشه و استراتژی خود را بپوشاند.

سخت ترین لحظات برای خود من در امتداد همین لحظات بی پایان که مستمر تکرار می شد، از بین رفتن اعتمادم نسبت به سازمانی بود که در راه آن همه چیز خودم را فدا کرده بودم. یعنی گام به گام بایستی شاهد نابودی تمامی چیزی می بودم که برایش از همه چیزهای دیگر گذشته بودم و این کار آسانی نیست که انسان محصول زندگی خودش را نابود شده ببیند و یا با دستهای خودش بخواهد نابود کند. شنیدن هر دروغی از سازمان نیز ضربه ای جبران ناپذیر برای من بود که طبعاً به راحتی قابل وصف نیست.

اما پس از جدا شدن از سازمان، یک قلم به مدت چهار سال اسیر دست ارتش آمریکا شدم که یادآوری آن دورانها هم برایم راحت نیست. اگرچه به هرحال به خاطر عبور از شرایط سخت حضور در سازمان مجاهدین، تحمل این دوران هم آنچنان سخت نبود، ولی آنچنان عرصه را بر ما تنگ کرده بودند که بسیاری از ساکنان این بازداشتگاه تمنا می کردند که مسئولین آمریکایی آنها را به ابوغریب منتقل کنند. این مسئله غلو نبود و ناشی از فشارهای روحی غیرقابل توصیفی بود که بر اکثر نفرات در آنجا وارد می شد. این گذار 4 ساله با شرایط دشواری که به لحاظ استقراری و حقوقی و قانونی داشت، برخی را به نقطۀ دیوانگی کشاند. از جمله جوانی به اسم امیر که در ماههای پایانی کاملاً دیوانه شده بود و سربازان آمریکایی او را به حمام می بردند. ما برای ماههای طولانی، در گرمترین فصل سال با درجه هوای 60 درجه تنها هر دو روز یکبار مجاز به استحمام بودیم که آنهم تنها 5 دقیقه بود و ناچار بودیم در همان مدت کوتاه که آب هم هیچ فشاری نداشت و تنها یک باریکه خیلی کوچک بود لباسهایمان را نیز بشوییم. همچنین به مدت طولانی صدها نفر در چادرهایی به صورت فشرده زندگی می کردیم که تابستان بشدت گرم و زمستان بشدت سرد می شد. نزدیک به 600 نفر در محیطی 300 متر در 300 متر که اطراف آنرا خاکریزهای 3 متری و سیمهای خاردار احاطه کرده بود قرار داشتیم و در همین محوطه هم اجازه تردد نداشتیم. اینجا زندانی بود که در آن مجاز به تماس با خانواده نبودیم و تا یکسال اساساً نامه ای هم رد و بدل نمی توانستیم بکنیم و بعد هم که مجاز شد ابتدا نامه ها را تست می کردند. غذاهایی که به ما داده می شد بسته های جنگی بود که حتا پزشکان آمریکایی آنرا به مدت بیش از چند روز ممنوع کرده بودند. خانواده ها اجازه ملاقات نداشتند، خبرگزاریها مجاز به پخش اخبار داخل آن و حول آن نبودند (که در همین رابطه بارها خانواده های ما تلاش کردند بی بی سی و صدای آمریکا و... خبر آنرا پخش کنند ولی هیچکدام حاضر نشدند راجع به اینهمه ایرانی اسیر در این کمپ چیزی بگویند. و این درحالی بود که اخبار مربوط به اشرف راحت در همه جا پخش می شد و خود مجاهدین محدودیتی در کارهایشان نداشتند. مسئولان سازمان با ژنرالهای آمریکایی تبانی کرده بودند تا ما را که جداشده بودیم در شرایط سخت نگهدارند و نگذارند ما به دنیای آزاد برسیم. نیمه شبهای سرد زمستانی گاه ما را از درون چادرها بیرون می کشیدند و به اسم آمارگیری چندین ساعت در سرما نگه می داشتند و در گرمای داغ تابستان نیز روزها چندین بار به مدت یکساعت همین عمل در میان آفتاب انجام می گرفت. کوچکترین اعتراضی با شدت برخورد می شد و افراد را در محلهایی که نام قفس بر آن گذاشته بودند در میان آفتاب و بادهای داغ و سوزان صحرایی نگه می داشتند. همه اینها در حالی بود که مجاهدین در نزدیکی ما در اشرف هیچ مشکلی نداشتند و مدام برای آمریکاییها میهمانی و جشن برگزار می کردند و به آنان طلا و جواهرات هدیه می دادند.

پس از چهار سال نهایتاً وقتی خروج خودشان از عراق نزدیک شد، ما را در بیابان رها کردند و اکثر دوستان ما به زندان افتادند و دو نفر هم حین خروج از عراق در آب سرد رودخانه مرزی غرق شدند. اینها بخش کوچکی از سختیهایی بود که در این سالهای پس از جدا شدن از مجاهدین متحمل شدم و دوستان دیگر من نیز وضعیت مشابه داشته اند. البته مشکلات جدی دیگری هم در اروپا داشته ایم که جای خود را دارد.

6-چه کسانی به این سازمان کمک می کنند؟

در گذشته که دوست و یاور اصلی سازمان مجاهدین دولت عراق و شخص صدام حسین بود. اما پس از جنگ و اشغال عراق، نزدیکترین حامی مجاهدین وزارت دفاع آمریکا بوده است که طی چندین سال تمامی امکانات مورد نیاز این سازمان را مهیا نموده و آنان را تحت پوشش قرار داده است. در واقع بعد از اشغال عراق حامی اصلی مجاهدین دولت آمریکا و به طور خاص پنتاگون بوده است. وضعیت وزارت خارجه متفاوت است. آنها اختلافات نظری با پنتاگون بر سر مجاهدین داشته اند که البته جنبه سیاسی داشته است. حامی دیگر مجاهدین دولت اسرائیل است که موضوع آن برمیگردد به پیش از سقوط صدام. می دانید که رجوی هرچند صدام را به مدت بیست سال دوست اصلی و مهمترین همپیمان خودش می دانست و او را متحد استراتژیک خود قلمداد می کرد ولی در عین حال مراقب اوضاع هم بود. یادم هست در سال 1380 بشدت از دست صدام حسین عصبانی بود. اگرچه همیشه به ما می گفت که صاحبخانه (صدام) منافع خود و کشورش را مدنظر دارد و به او هم حق می داد ولی دقیقاً در این سال که ذکر کردم نتوانست عصبانیت خود را نسبت به صدام از ما مخفی کند و در یک نشست صراحتاً گفت که من او را به نقطه جنگ کشانیدم ولی او نیامد!... که منظورش جنگ با ایران بود. علت هم این بود که رجوی همیشه روی شروع جنگی دوباره حساب باز کرده بود و اساس استراتژی او پس از آتش بس ایران و عراق همین بود که روزی دوباره جنگ خواهد شد.

به این ترتیب، وی متوجه شده بود که صدام دیگر هرگز وارد جنگ با ایران نخواهد شد و از طرفی اوضاع جهانی هم به نفع صدام نبود و رجوی احساس خطر می کرد و به همین خاطر از آن زمان به بعد (و بدون تردید حتا پیش از آن) مذاکرات پنهانی با دولتهای غربی مثل آمریکا و اسرائیل و نیز انگلیس آغاز کرده بود تا با آنها زد و بند سیاسی داشته باشد. حتا ماهها پیش از سقوط صدام وی تمامی نقشه های محل استقرار ارتش خودش را به پنتاگون داده بود و اینرا خودش بعد به ما گفت. همینجا اینرا یادآوری کنم که مسعود رجوی بارها به ما گفته بود که اگر آمریکا به عراق حمله کند به دفاع از صدام برخواهد خاست. و تا زمانی که احساس می کرد می تواند به صدام امید داشته باشد اینگونه رجزخوانی می کرد ولی در سالهای پایانی حتا به او هم خیانت کرد و پنهانی با دشمنان او به زد و بند نشست. اگر یادتان باشد افشای سایتهای اتمی ایران پیش از اشغال عراق بود و بعدها هم مشخص شد که اسرائیل آن عکسهای هوایی را به مجاهدین داده بوده است. و این نشان می دهد که پیش از سقوط صدام با اسرائیل که دشمن جدی صدام بود رابطه های مخفیانه دارد. در ترورهای چندسال اخیر دانشمندان هسته ای ایران نیز هفته های گذشته مشخص شد که رجوی از نیروهای خودش با پشتیبانی موساد استفاده نموده است. مقاماتی از آمریکا نیز به این مسئله اقرار کردند که ترورها توسط مجاهدین و با پشتیبانی موساد انجام گرفته است و حتا پیشتر از آن گفته بودند که مجاهدین کارهایی انجام می دهند که ما از گفتن آن شرم داریم.

علاوه بر این، مسعود رجوی با عربستان هم زد و بندهایی طی ربع قرن گذشته داشته است. سفر او به مکه به اسم زیارت، که همزمان با سفر صدام به مکه بود، می تواند اولین دیدارهای وی با پادشاه عربستان بوده باشد که از همان زمان با هم ارتباط سیاسی داشته اند و بخصوص این روزها که صدام نیست و تضادهای ایران و عربستان هم تشدید شده است بایستی روابط نزدیکتری داشته باشند. قبلاً رابطه مجاهدین با شاه اردن هم بسیار نزدیک بود و مریم رجوی با ملک حسین شاه پیشین اردن ملاقاتهایی داشت که عکسهای او تا مرگ سلطان حسین نشان داده نشد و مسعود رجوی به ما گفت که فعلاً بخاطر تضادهای ملک حسین با رژیم قرار شد این عکسها را منتشر نکنیم. البته پس از مرگ وی این عکسها منتشر شد. در دوران صدام و پس از جنگ کویت که عراق ایزوله شده بود، اردن مسیر استراتژیکی مجاهدین به خارج از عراق بود و آنها مجاز بودند هر زمان براحتی از اردن به اروپا و برعکس سفر کنند.

اما به لحاظ مالی، تا زمانی که صدام حسین برقدرت بود، شاید بیش از 90 درصد درآمد مجاهدین از طریق صدام حسین تأمین می شد که فیلمهای مخفی آن بعد از سقوط صدام افشا شد و در یوتوب موجود است. وی ماهانه از صدام حسین میلیونها دلار پول و کمک مالی دریافت می کرد. هرچقدر می توانست آمار ارتش خود را بالاتر ببرد و یا عملیاتهای بیشتری انجام دهد و یا اطلاعات بیشتری به صدام راجع به تحرکات نظامی ایران بدهد پول بیشتر و امکانات بیشتری دریافت می کرد. علاوه بر این، در دوران تحریم نفت، مجاهدین پولهای کلانی بابت فروش نفت قاچاق عراق که از طریق اردن انجام می گرفت به جیب زدند که یک نمونه از مدارک و اسناد آن که رجوی مشغول چانه زدن بر سر سود ناشی از فروش نفت است در یوتوب می باشد. وی ما به ازای فروش هر بشکه 10 سنت دریافت می کند ولی خواهان دریافت 30 سنت در هر بشکه است که در ماه و یا سال سر به میلیونها دلار می زند. در این کلیپ که منتشر شده است، وی صحبت از دریافت 17 میلیون دلار می کند.

همزمان با این گونه درآمد زایی ها، حجم وسیعی پولشویی در کشورهای غربی انجام گرفته است که الان هم چه در آمریکا و چه در اروپا به عنوان یکی از پرونده های مجاهدین در دادگاه در دست پیگری است. مجاهدین با سوء استفاده از امکانات غربی، خود را به عنوان حامی و سرپرست کودکان یتیم معرفی می نمودند و کمکهای میلیون دلاری از شرکتهای خیریه ای دریافت می کردند و بعد این پولها را خرج مسائل نظامی خود می کردند. کمکهای مالی از مردم اروپا نیز قبلاً توسط هواداران سازمان گرفته می شد که در سالهای اخیر به خاطر افشا شدن چهرۀ رجوی در نزد مردم ایران، کسی حاضر به کارهای مالی-اجتماعی برای سازمان نیست و برعکس خود سازمان است که با دادن دستمزد به پناهجویان ایرانی و افغانی آنان را به گردهمایی ها می کشاند تا استفاده تبلیغی نماید. ما در اروپا شاهد چنین اقداماتی هستیم و خود پناهجویان نیز بارها به ما گفته اند که بخاطر شرکت در یک تجمع اعتراضی معادل 40 یورو دریافت کرده اند.

طبیعی است که پس از سقوط صدام منابع مالی مجاهدین از سمت صدام حسین به سمت اسرائیل و یا عربستان معطوف شده باشد. اما منبع درآمد اصلی دیگر مجاهدین در سالهای اخیر، صدها شرکت تجاری است که با همان پولهای صدام حسین طی سالهای طولانی تأسیس شده است و در سراسر اروپا و آمریکا و حتا کشورهای عربی مثل دوبی و امارات و به گفته ای در هنگ کنک پراکنده است. این شرکتها به اسم سازمان نیست بلکه توسط اعضای این سازمان و یا هواداران نزدیک و قابل اعتماد این سازمان اداره می شود. در واقع سازمان مجاهدین طی دو دهه از یک سازمان سیاسی-نظامی مبدل به یک فرقۀ مافیایی اقتصادی و مذهبی شده است که با پولهای کلان خود می تواند صدها سیاستمدار بازنشسته و یا فعال دست دوم را به سمت خود جذب کند و آنها را بخرد. در مقالۀ اخیری که خانم سنجابی عضو پیشین شورای رهبری مجاهدین به اسم «لابیگری، تجارت ننگین» نوشته است، به اینگونه لابی های سازمان اشاره شده که می توانید در سایت فریاد آزادی یا ایران اینترلینک آنرا مطالعه نمایید. در واقع حامیان اصلی مجاهدین که تا دودهه پیش مردم بودند، اینک سیاستمداران جنگ طلب آمریکایی و اسرائیلی و اروپایی هستند که خود در بین مردم همین کشورها هم حامی چندانی ندارند و به خاطر فسادهای مالی و یا جنگ طلبی خود تا حد زیادی منفور ملتهایشان هستند.

7-اگر مشکلی نبود وضعیت اشرف و وضعیت ساکنان آن:

وضعیت کنونی اشرف که می دانید ابتدا حدود 400 تن که دارای مدارکی از کشورهای دیگر بودند به کمپ لیبرتی منتقل شدند تا تحت نظارت سازمان ملل امکان انتقال آنها به کشورهای سوم فراهم شود. و در ادامه هم تا کنون در مجموع 1600 تن به این کمپ منتقل شده اند اما نه براحتی. رجوی تا جایی که توان داشته باشد سنگ اندازی می کند تا بتواند ساکنان اشرف را تحت تسلط خود داشته باشد و نگذارد آنها به نقطه ای امن و خارج از سیطره اش قرار گیرند چون بخوبی می داند که رهایی ناگهان این هم نیروی سرکوب شده می تواند ضربات جدی و جبران ناپذیری بر تشکل او فرود آورد. سالهاست توانسته با کمک نیروهای آمریکایی و استخبارات عراق این نیروها را همچنان تحت تسلط و اسیر نگه دارد و در چندسال اخیر که دولت عراق کنترل را بدست گرفته است همین کار را با خونریزی و به خشونت کشیدن اوضاع پیش برده است. ولی از ماههای قبل علارغم هزینه مخارجی نجومی و پولهای هنگفتی که به جیب صدها سیاستمدار بازنشسته اروپایی و آمریکایی ریخته است و خرج سازمانها و انجمنهای مختلف خودساختۀ عراقی کرده است تا از او حمایت کنند، نتوانست شعار «اشرف حفظ شرف» را به پیش ببرد و اینک زیر فشارهای بین المللی و دستور صریح ارباب خود ناچار شده درب اشرف را تا حدی بگشاید و تعدادی از نیروهای خاص خود را به لیبرتی بفرستد.

اما هنوز راه زیادی باقی مانده است چون نیروهای اصلی معترض او همچنان در اسارت و در اشرف هستند. وی تا جایی که بتواند از فضای کنونی استفاده می کند تا نیروهای همچنان وفادار خود را خارج کند و بقیه را نیز که حدود 70 درصد نیروهایش را شامل می شوند به گونه ای رها خواهد کرد که یا خنثی شوند با گذشت زمان و یا به ایران بروند و به قول خودش به لحاظ سیاسی بسوزند.

اینکه دقیقاً وضعیت اشرف چه خواهد شد به عزم بین المللی و هوشیاری آنان برمی گردد که فریب پولهای رجوی و چهرۀ خندان و مدرۀ او را نخورند و بدانند که او نماینده ساکنان اشرف نیست. تا وقتی سازمان ملل و بقیه رجوی را سخنگو و نماینده مجاهدین قلمداد کنند او می تواند همه را بازی دهد. من و صدها تن مثل من که سالهای طولانی تا همین اواخر با رجوی بوده ام و وضعیت اشرف را بخوبی درک می کنیم و تمام افراد آنجا را کم و بیش و دور و نزدیک می شناسیم و به تمامی ترفندهای رجوی برای اسیر نگهداشتن افراد آشنایی داریم، بخوبی می دانیم که خواستۀ واقعی اشرفیان آن چیزی نیست که رجوی تا کنون گفته است.

شما دقت کنید که برای نمونه حتا یک نفر از ساکنان اشرف که بیش از 3000 نفر می باشند در فیسبوک حضور ندارند و یا یک وبلاگ ندارند و یا یک ارتباط با سایر رسانه های دنیای مجازی ندارند و نداشته اند که کسی مستقیم از خودشان جویای احوال شود. رجوی طی 20 سال گذشته اجازه نداده حتا یک نفر تلفن موبایل داشته باشد و یا به تلفن عمومی دسترسی داشته باشد و یا به اینترنت وصل باشد و یا حتا به روزنامه و نشریه آزاد دسترسی داشته باشد و با خانواده خود ملاقات کند. از این نیروی چندهزار نفره تنها چند خانواده که اکثرا در خارج جزو هواداران قدیمی سازمان بوده اند و از طرف اینها تغذیه شده اند مجاز به تردد به اشرف بوده اند و صدها خانواده که سالهاست جلوی اشرف بست نشسته اند و نمونه هایی هست که 25 سال است پدر و مادر خود را ندیده اند اجازه دیدار با عزیزانشان را نداشته اند و این یک جنایت علیه بشریت محسوب می شود. خود من 14 سال از مرگ مادرم می گذشت و خبر نداشتم. در تابستان 1380 درخواست کردم که سازمان اجازه تماس تلفنی با خانواده ام در خارج را بدهد ولی هرگز چنین اجازه ای به من داده نشد. یادم هست یکی از نفرات به اسم حسین موفق شده بود با برداشتن کولر گازی اتاق دفتر قرارگاه بدیع وارد آن اتاق شود و با تلفن موجود با پسر خاله اش در خارج تماس بگیرد و بعد دستگیر شده بود و در یک نشست جمعی در حضور مسعود رجوی بشدت مورد حمله قرار گرفت و رجوی او را با فشار جمع از او اعتراف گیری نمود و این کار وی را به مسائل جنسی ربط داد!!!

ساکنان اشرف نمی دانند چطور می توان ایمیل فرستاد و یا با دستگاههایی شبیه دی وی دی یا ام پی3 کار کرد. آنها نمی دانند ماکرویو چیست و چگونه کار می کند. آنها هنوز نمی دانند که تلویزیون ماهواره ای چگونه کار می کند. به جز تعدادی که در سالهای پیش از سقوط صدام خارج بودند بقیه از فناوریهای روز هیچ خبری ندارند. تنها اخبار آنان بولتهایی است که خود سازمان به تابلو می زند... در چنین وضعیتی نباید انتظار داشت آنچه رجوی می گوید خواسته خود آنان باشد حتا اگر جلوی تلویزیون آمدند و چنین گفتند باور نکنید چون کسی که بیست سال از بیرون خبر ندارد شک نکنید که هرچه به او گفته شود را باور می کند و رجوی مدام آنها را با خبرهای تحریف شده و بزرگ شده و مسائل حقوقی بی پایه فریب می دهد به طوری که تصور می کنند فقط هرچه سازمان بگوید درست است. آنها از مسائل حقوقی و سیاسی بی اطلاع هستند و با اینکه دهها تن از مقامات غربی اعتراف کردند از مجاهدین پول گرفته اند، رجوی در نشست چندماه قبل داشت به ساکنان اشرف می گفت ما را متهم می کنند که به مقامات آمریکایی پول داده ایم برای حمایت از خودمان... بعد با تمسخر می گفت یعنی ممکن است که مقامات یک ابرقدرت از ما پول بگیرند؟... توجه کنید که چگونه به صراحت دروغ می گوید و آنها هم خبر ندارند که بیرون از اشرف چه می گذرد.

آنچه در اشرف گذشته و می گذرد، همان چیزهایی بود که در پاسخهای پیشین هم بدان اشاره کردم. نیروهای ساکن اشرف هزاران دختر و پسر ایرانی هستند که با انگیزه های انسانی و حقوق بشری به دام رجوی افتادند و رجوی به مرور از آنان افراد مسنی ساخت که بکلی از جامعه و سیاست و فرهنگ و فناوری بی خبر مانده اند و دقیقاً شبیه اصحاب کهف می باشند. افرادی که کوچکترین اراده ای نمی توانند از خود داشته باشند و به صراحت از آنان خواسته شده که «ذهن خود را ببندند» و فکر نکنند و فقط تحلیلهای رجوی را به عنوان فرمان خدا بپذیرند. این افراد مدام در نشستهای مختلف باید شرکت کنند و خود را موافق با تفسیرهایی نشان دهند که سازمان به آنها می گوید.

نشستهایی به اسم «عملیات جاری و غسل هفتگی» دو نشست مهم و بی پایان است که به عنوان ابزار سرکوب مسعود رجوی استفاده می شود. در نشست عملیات جاری، هر فرد بایستی فکتهای خودش را در طول روز بیان کند و بگوید چرا آنروز عصبانی شد... چرا در کار ناراحت بود و یا در خود بود.... چرا حوصله نداشت.... چرا حرف مسئول خود را گوش نکرد... چرا با فلان شخص صحبت کرد.... چرا غر زد وووو... بعد هم باید اینگونه فکتهای خودش را ناشی از کرسی طلبی و وارفتگی و امثال آن ذکر کند و متعهد شود که دیگر چنین فکتهایی نداشته باشد. بعد هم جمع به سوی او هجوم می برد و زیر توهین و فحاشی قرار می گیرد تا به گفته رجوی، فردیت او شکسته شود و آبرو باخته شود و به رجوی وصل شود... این نشستها هر روز به مدت یکساعت برگزار می شود از شنبه تا چهارشنبه.

نشست غسل هفتگی روزهای پنجشنبه و یا جمعه برگزار می شود و در این نشستها هر فرد بایستی فکتهای مربوط به مسائل عاطفی و خانوادگی و جنسی خود را بنویسد و در میان جمع بخواند. یعنی اگر کسی به خانواده اش یا همسر و فرزندش فکر کند و یا به نامزد پیشین خود فکر کند و یا با دیدن یک عکس دچار احساس جنسی شده باشد و یا به زن یا مردی نگاه عاشقانه کرده باشد و یا خوابی از این قبیل دیده باشد و... باید در میان جمع مطرح کند و سرکوب شود تا دیگر هرگز به مسائل عاشقانه و عاطفی و جنسی فکر نکند.

ساکنان اشرف رباتهایی هستند که حق فکر کردن جز آنچه که رجوی می خواهد را ندارند و در خود اشرف هم حق تردد ندارند و تنها در محدوده ای 500 متر در 500 متر حق دارند قدم بزنند که آنهم اگر دیده شود با یک شخص تنها هستند مورد سوآل قرار می گیرند. ترددات به خارج از محدوده باید با اجازه مسئولین بالا و برای کاری مشخص باشد در غیر اینصورت شخص بشدت توبیخ می شود. خروج از اشرف که بعد از سقوط صدام منتفی بود ولی پیش از آن هم تنها با ویزا و جهت امور خاص پزشکی و خریدهای عمومی سازمانی انجام می گرفت توسط نفراتی مشخص که اکی تردد داشتند. این ویزا هم چندین امضا در سطوح بالا را نیاز داشت.

در نتیجه افراد از ساعت 5 صبح که بیدارباش است تا 11 شب یا مشغول کار هستند در مکانهایی که به آنها ابلاغ می شود و یا در نشستهای مختلفی که ذکر شد و انواع نشستهای دیگر. در ساعات شب نیز همه بایستی در آسایشگاههای جمعی باشند و بیرون از آسایشگاه ممنوع است و نگهبانها و هوشیار شب مدام مراقب است که کسی بیرون نرود. پستها نیز دو نفره می باشد و زیر دید افسر کشیک. فرار از این مجموعه های مختلف حفاظتی کار ساده ای نیست چون نیروها باید مدام همدیگر را بپایند و مقرها نیز دارای حفاظهای فیزیکی و سیمهای خاردار و سیاج می باشند. با اینحال تاکنون صدها نفر موفق به فرار شده اند که در این میان فرار تعدادی از خانمها واقعاً جای ستایش دارد.

صحبت در مورد اشرف و ساکنان آن وقت زیادی را می طلبد که در صورت نیاز می توان وارد جزئیات آن شد.

با تشکر

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ارتش پر اقتدار یا لشکر بیماران؟

 

 

حامد صرافپور، فریاد آزادی، بیست و دوم آوریل 2012
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Artesh%20Por%20Eghtedar.HTM

 

مدتی است که مریم قجرعضدانلو و سایتهای وابسته به ایشان و شورای به اصطلاح ملی مقاومت رجوی که جز چند جیره خوار در آن باقی نمانده است، مدام پیام و اطلاعیه بیرون می دهند و از «ایست قلبی به دلیل ایستادن در صف» و «گرمازدگی ناشی از طولانی شدن سفر»، «بیماری ناشی از طول کشیدن زمان بازرسی»، «ترس و نگرانی ناشی از وجود افعی!» و «شرایط سخت زندگی در کمپ پناهندگی» کسانی سخن می گویند که تا چندی پیش از آنان به عنوان افسران پر اقتدار ارتش مریم یاد می شد که دهها سال است در راستای رسیدن به آزادی و دمکراسی مردمشان!، انواع سختی ناشی از شکنجه و زندان و حضور در میادین جنگ و سرما و گرمای سوزان و توفانهای خاک را متحمل شده اند (و شخص مریم قجرعضدانلو، چهره های آفتاب سوخته زنانشان را زیبا خوانده بود) و مدعی بود بخاطر ایستادگی شان جهان هم ایستادگی کرده است و مدام از اربابان غربی درخواست می کردند که آنان را به رسمیت شناخته و مسلح کنند و مورد حمایت قرار دهند و به سوی تهران سرازیر نمایند!!!

در همین رابطه، می توان از ایست قلبی بردیا امیر مستوفیان در سری سوم نام برد که گفته شد بخاطر ایستادن در صف بازرسی به مدت طولانی سکته نموده است!
 


اما اینبار و در دور چهارم انتقال افراد به کمپ لیبرتی، رهبران فرقه رجوی ادعاهای مضحک تری را عنوان نموده اند که جز تمسخر جداشدگان را به همراه ندارد. شورای ملی مقاومت رجوی (که نام دیگر فرقه رجوی می باشد و تعدادی هم اجیرشده تحت همین نام مشغول گذران زندگی در اروپا هستند)، طی اطلاعیه ای اعلام نمود که:

http://www.mojahedin.org/pages/detailsNews.aspx?newsid=108577


(((يازده ساعت و نيم بازرسی موهن و آزاردهنده در اشرف و چندين ساعت معطلی برای بازرسی در ليبرتی، زمان لازم برای طی اين فاصله صد کيلومتری را به ۲۰ساعت افزايش داد. به همين دليل شماری از افراد اين گروه از جمله سه زن دچار گرمازدگی شدند که دو تن از آنها به بيمارستان منتقل شدند. بازرسی اموال ساکنان قبل از آن به مدت ۵ روز به طول انجاميده بود.

.......

نيروهای عراقی علاوه بر ممانعت از انتقال وسايل و امکانات ضروری برای معلولان و مجروحان از جمله خودروها و بنگالهايی که برای استقرار آنها ساخته شده بود، از انتقال هرگونه خودروی مسافری جلوگيری کردند. در حاليکه در فصل گرما ساکنان به شدت به اين خودروها نيازمندند.)))

 

 

این ادعاها که به دلیل گذشته های پر ننگ و فضیحت مناسبات درونی این فرقه بشدت منزجر کننده و نفرت انگیز است، در عین حال بشدت مضحک هم می نماید. خنده دار بودن آن زمانی بیشتر عیان می شود که یادآوری کنیم تا همین چندی پیش و به طور خاص در دوران ارباب پیشین رجوی (صدام حسین)، تمامی نیروهای مجاهدین برای منتقل شدن و جابجایی در خودروهایی قرار می گرفتند که هر آدم سالمی را دچار بیماری می کرد چه رسد به آدمهای بیمار و معلول را... و حال انتقال این افراد با اتوبوسهایی که همه شهروندان از آن استفاده می کنند مورد نقد قرار گرفته است!. همان اتوبوسهایی که مسعود رجوی برای سالیان طولانی از آنان دریغ نموده بود و همه افراد آرزو می کردند به جای تردد با خودروهای نظامی، از آن استفاده کنند!. شارلاتان بازی سران فرقه پایان ندارد و تنها برای کسانی می تواند فریبنده باشد که این فرقه را از نزدیک نشناسند. کافی است اشاره ای به گذشته ها داشته باشم:

رهبران فرقه مجاهدین که خود با بهترین خودروهای لندکروز جابجا می شدند (و البته مسعود و مریم به کمتر از بنزهای ضدگلوله رضایت نمی دادند)، به شکلی غیرانسانی و غیرقابل توصیف تا حدود 30 نفر را همانند گونی آرد و شکر درون آیفا (کامیونهای نظامی ساخت آلمان شرقی) قرار می دادند و در سرمای زمستان و یا گرمای شوک آور تابستان عراق، آنان را بین بصره و خالص و یا اشرف و قرارگاه مخوف باقرزاده یا دیگر قرارگاههایی چون فائزه، همایون، سردار و... جابجا می کردند. اینکار به حدی سخت و طاقت فرسا بود که در سال 1371 افسران آموزش ارتش صدام هم به چنین وضعیتی معترض شدند و گفتند در شرایط جنگی این خودروها ماکزیمم می توانند 20 نفر را جابجا کنند، دو نفر جلو و 18 تن در عقب و بیش از آن ممنوع است. و به همین خاطر رجوی ناچار شد تعداد را پایین بیاورد و به 20 نفر برساند. گاه در مسافتهای چندین ساعته چادرهای این کامیونها طبق ضوابط امنیتی باید بسته می شد و افراد مثل گونی سیب زمینی درون آن قرار داده شده و از اشرف به قرارگاه مخوف باقرزاده منتقل می گشتند. شیوه انتقال به شکلی بود که نمی شد تشخیص داد چه زمانی از شبانه روز است. تابستانها مقداری از سقف باز می شد و زمستانها یک عدد بخاری هم داخل آیفا قرار می دادند که دیگر امکان نفس کشیدن هم نبود چون محیطی بسته و تاریک و تنگ بود و حداقل 15 تا 18 نفر آدم که در دست اندازها و پیچها روی هم ریخته می شدند... همچنین، در مأموریتهای مشابهی در خطوط مرزی و یا در خارج از اشرف، همین کار در محیطهای بشدت خاک آلود انجام می شد به گونه ای که تمامی افراد موجود در پشت این خودروهای نظامی غرق خاک می شدند و چند سانتی متر خاک در پشت این کامیونها انباشته می شد که برای نظافت آن از کمپرسورهای بزرگ بادی استفاده می کردیم!

سران ریاکار فرقه رجوی و رهبر جنایتکار آن فراموش کرده که چگونه افراد بیمار (از جمله نگارنده) را در حالی که دیسک کمر و سنگ کلیه و بیماریهای قلبی و بیماریهای شدید دیگر داشتیم، در پشت همین مدل کامیون از بصره به اشرف منتقل می نمودند و در زمانهای آماده باش نیز با همین خودروهای نظامی در بیرون اشرف و در دست اندازهای بیابانی می چرخاندند و ساعتها دچار آزار و اذیت می کردند و در حالی که مدار رهبری در آسایشگاههای خود در اشرف آرمیده بودند ما را به اسم آماده باش با وجود بیماریهای سخت و دردناک مانند دیسک کمر و... در بیابان آواره می کردند و دوباره صبح با همان وضع به اشرف بازمی گردانیدند. این جنایتکاران جنگی چه زود می خواهند با شامورتی بازی گذشته های خود که بخاطر افشاگریهای مستمر جداشدگان به رسوایی کشیده شده را بپوشانند! اما دیگر دیر شده است و هیچ بازی سیاسی نمی تواند پوشانندۀ آنهمه ننگ و رسوایی باشد.

شگفتا! امروز که خطر فروپاشی و خطر افشای بیشتر جنایتهایشان در کمپ جدید، آرامش و آسایش آنها را به هم زده است، برای رزمندگان خویش اشک تمساح می ریزند و نگران سلامت آنان می باشند!.

بانوی جنگ رجوی باید پاسخ دهد که چگونه در دوران صدام حسین نگران سلامت کسی نبودند و از هر خودرویی برای انتقال عده ای بیمار و پیرمرد نگونبخت استفاده می کردند و امروز که با اتوبوس می خواهند نیروها را جابجا کنند شما دردتان آمده و اتوبوس را هم به عنوان خودروی مناسب به حساب نمی آورید؟

خانم مریم قجرعضدانلو!

لطفاً پاسخ دهید که چرا در کمپی که مسئولیت آن با سازمان ملل و دولت عراق است و تمام امکانات مورد نیاز محل را باید خودشان تهیه کنند، شما تصمیم گرفته اید گچ و سیمان ببرید و جاده سازی کنید؟ آیا جز این است که می خواهید نیروهای خود را در آنجا باز هم با بیگاری گرفتن سرگرم کنید که به مسائل سیاسی فکر نکنند؟

شما به دريل برقی، دستگاه فرز، دستگاه جوش، جعبه ابزار، رنگ، کمپرسور هوا، پروژکتور... چه نیازی دارید وقتی که قرار است نیروها برای مصاحبه با سازمان ملل به یک کمپ موقت بروند؟ آیا دوباره قصد دارید آدمها را به بازی بگیرید و برایشان کار تولید کنید؟

شما به اینهمه خودرو چه نیازی دارید، مگر خودتان هیاهو براه نینداخته بودید که کمپ حتا یک کیلومتر مربع هم نیست؟ در یک محیط کوچک چه نیازی به خودرو هست؟ جز اینکه در داخل آنها مواد خطرناک و اسناد و مدارک و لوازم جاسوسی و شنود مخفی نموده اید؟

شما به ژنراتور چه نیازی دارید؟ چه چیزی در داخل آن پنهان نموده اید و برای چه کارهایی است؟ اتاق برای چه کاری می خواهید؟ چه وسایلی در درون دیواره های آن پنهان نموده اید؟ اساساً برای چه نوع سرگرمی است و چه کسانی را می خواهید با اینهمه دم و دستگاه سرگرم کنید؟

خانم قجرعضدانلو!

شما اگر بودید برای بازرسی کل وسایل شخصی 400 نفر چند روز وقت می گذاشتید؟ مگر برای هر نشست مسعود رجوی 150 نیرو برای بازرسی اختصاص نمی دادید و باز هم ساعتها وقت برای نیروهایی صرف می شد که هیچکدام جز یک پاکت سیگار و یک دفتر و قلم با خود نداشتند، چطور از نیروهای خارجی که نام شما را در لیست تروریستی گذاشته اند انتظار دارید که یک ساعته چهارصد نفر را با تمام وسایلشان بازرسی کنند؟ آیا بازرسی 40 نفر با آنهمه وسایل و تجهیزات در عرض یکساعت خیلی زیاد است؟ این زمانی است که خودتان مدعی آن شده اید و حتماً بسیار هم غلو نموده اید.

پیشنهاد می کنم، بیش از این خود را خفیف نکنید چون برخلاف تصور شما مردم ایران بسیار آگاه تر از آن هستند که با آنهمه افشاگری ذره ای از سخنان شما را باور کنند و سازمان ملل هم در همین مدت شما را شناخته است و دیگر با ساز شما نخواهد رقصید. بهتر است بدنبال وقت کشی هم نباشید چون اربابان جدید شما جرأت حمله به ایران را نخواهند داشت و شما را در بازیهای خود شریک نخواهند کرد. آنها می دانند که از یک فرقه منافعی به آنان نخواهد رسید و تنها مدتی از شما به عنوان وسیله استفاده کردند و دیگر مصرفی برایشان ندارید جز اینکه از نیروهای شما در کارهای تروریستی استفاده کنند تا دانشمندان وطن سابق خود را ترور نمایید و ننگ همیشگی را به جان بخرید و بعد هم با افشای همان کارهای تروریستی، حداقل امکان پذیرش نیروهای شما در کشورهای اروپایی را نیز از بین ببرند. و البته می دانم که این خواست قلبی شماست که نیروهایتان را هیچکجا تحویل نگیرند تا در عراق بپوسند، اما همۀ کارها آنگونه که مطلوب شماست پیش نخواهد رفت.

حامد صرافپور
21 آوریل 2012

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بازنشستگان آمریکایی، بزرگداشت کشته شدگان اشرف!

 

 

حامد صرافپور، فریاد آزادی، پانزدهم آوریل 2012
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Baz-neshastegan%20USA.HTM

 

گویا در سال گذشته مجاهدین منبع درآمد خوبی برای عده ای از بازنشستگان پیر شده در عالم سیاستبازی شده اند. بنا به گفته منابع مطلع و خبرگزاریهای معتبر و اعتراف مستقیم عده ای از جنگ طلبان بازنشسته آمریکایی طی سال گذشته که گفته هایشان در چندین رسانۀ خبری جهان از جمله بی بی سی، صدای آمریکا، رادیو فردا و سی ان ان انتشار یافت، میلیونها دلار صرف سخنرانی ها و حمایتهای چند دقیقه ای آنها شده است که رقمی حیرت انگیز حتا برای رسانه های غربی می باشد. تنها در یک مورد گفته شد که طی سال گذشته میلادی، 160 هزار دلار به یک سخنران پرداخت شده است و می توان حدس زد دهها سخنران و حامی دیگر مجاهدین روی هم رفته چند میلیون دلار از این آشفته بازار و حاتم بخشی مریم رجوی کسب کرده اند. حقا تجارت سودآوری است برای هر بازنشستۀ بی وجدان و یا هرکسی که در آخر عمر به روبه مزاجی روی آورده باشد و اندک وجدان باقیمانده در وجودش را به حراج گذاشته باشد.

اینبار هم شارلاتانهای سیاست باز در مراسمی برای بزرگداشت کشته شدگان اشرف شرکت کردند. ناگفته نماند که هرکدام از این اشخاص هزینۀ سفر و هتلهای چندین ستاره پاریس و لندن و خورد و خوراک و گردش خود را هم از پیش در صورتحساب مجاهدین گذاشته اند و حتا زحمت رزرو هتل را هم به خود راه نمی دهند. مثل همیشه گروهانی از خونریزان و یا خونخواران معروف که هر کدام به طور مستقیم و غیرمستقیم در کشتار و یا چپاول مردم جهان و یا حتا مردمان خودشان نقش داشته اند شامل: جان بولتون، اد رندل، مایکل موکیزی، استوارت، یوجین سولیوان، جمیزتری کانوی، آلن درشویتز، مارک گینزبرگ، میچل ریس و امثال اینها شرکت کنندگان این مراسم اشکریزان بوده اند.

از رجویها باید پرسید که اینهمه هزینه کردن برای چند سخنرانی و گردهمایی برای چیست؟ آیا همین پولها نمی توانست هزینه شود تا چندهزار نفر اسیر اشرف به مرور خاک عراق را ترک کنند و به محلی امن برسند؟ آیا نمی شد همین پولها را هزینه نمود تا صدها تن از افراد بیگناه اشرف به خاک و خون کشیده نشوند؟ آیا امکان نداشت با هزینه کردن همین پولها فعالیتهایی در راستای دمکراسی به انجام رساند که همان قربانیان اشرف می توانستند در اروپا نیروی آن باشند؟ به چه علت آنها کشته شدند؟ مگر برای حفظ اشرف نبود؟ آیا امروز اشرف حفظ شده است؟ آیا مسعود رجوی نه سال قبل نگفت سلاحها را دادم که صاحبان سلاح را حفظ کنم، پس اینها که کشته شدند بخاطر چه چیزی بود؟ برای مشتی خاک که امروز رهبران مجاهدین دارند با خفت تحویل می دهند؟ آیا همین بودجه های هنگفتی که در ماههای گذشته خرج کردند برای ایجاد یک زندگی مرفه در اروپا برای هزاران مجاهد اسیر کافی نبود؟

راستی خانم قجر عضدانلو، این همه بودجه از کجا تأمین می شود؟ این حاتم بخشی ها از جیب چه کسانی است؟ مگر همان کشته شدگان و اسیران وسیله ای برای تأمین آن نبودند و شما به عنوان رهبر فرقه با استناد به داشتن همان افراد از صدام و از موساد و از عربستان و از پنتاگون و... پول دریافت نمی کردید؟ مگر طی همین سالهای بعد از سقوط صدام به حساب همان قربانیان از نیروهای آمریکایی امکانات مختلف پزشکی و دارویی و خوراک و پوشاک و صنفی و تدارکاتی دریافت نمی کردید که بعد در بازار سیاه می فروختید و جز اندکی به مصرف آن بدبختها نمی رسید؟ پس امروز برای چه کسی عزاداری می کنید؟ پولهای آن قربانیان را به جیب چه کسانی سرازیر می کنید؟ در راستای چه هدفی است جز برای اسیرنگهداشتن همان قربانیان؟

شرمتان باد تبهکاران بازنشسته پیر که همچون کرکس و لاشخور بر پیکرهای عده ای قربانی زنده و بی جان نشسته اید و به پاره های تن آنها هم رحم نمی کنید، چه شما سیاستبازان زشتخوی غربی و چه جیره خواران شورایی که دست در جنایت رجوی دارند و چه دیگر سران و رهبران فرقه ای که جز جنایت و خونریزی و خشونت به چیزی نمی اندیشند و سالهاست علیه عشق و محبت و مهر و عواطف انسانی قیام کرده اند!

شرمتان باد ای خونخواران!
شرمت باد مریم قجرعضدانلو!

حامد صرافپور
15 آوریل 2012

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد