_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________
" کانون ایران قلم"
iran-ghalam@hotmail.com
صدایی که لاجرم بر دل نشیند فایل صوتی پیام آقای عادل اعظمی خطاب به اسرای اشرف و لیبرتی
کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی، دهم می
2012
همین فایل در اشتراک 4shared
سلام دوستان خوب و قدیمم. آنهایی که با هم سالهای سال در گرما و سرما کنار هم بودیم و در رویاهای شیرین و کودکانه مان در کار و تلاش و تکاپو. من عادل اعظمی، امروز این نامه را در اروپا برای شما را می نویسم. دوستان من. در این شرایط بسیار حساس و پایانی که به لیبرتی منتقل شده اید وظیفه انسانی خودم میدانم در حدی که در توانم است تلاش کنم برای نجات شما و البته این را هم میدانم که همه شما از لحاظ موقعیت فکری یکسان نیستید. تعداد اندکی از شما هستند که حرف من با آنها نیست. کسانی که توان تفکر و تعقل و بکار گیری اراده انسانی را به کل از دست داده اند و روح و روانشان در یک خواب و خلسه بی پایان فرو رفته. نه، حرف من با آنها نیست. حرف من با کسانی است که هنوز ذره ای شرافت و غیرت و جسارت در آنها باقی مانده و هنوز ذره ای ظرفیت انسانی برای شنیدن صدایی دیگر، صدایی از آنسوی این همه دیوار و حصار و بند و زنجیر عقیدتی و فکری و خرافی در آنها هست. که شاید کمکی شود و جرقه ای که منجر شود به حرکتی. اکنون که این نوشته ها را می نویسم نمیدانم بدست شما خواهد رسید یا نه ولی تلاشم را می کنم که به هر طریق ممکن ارتباطم را با شما برقرار کنم. و قبل از هر چیز بگویم "ای کاش، ای کاش، ای کاش" راه دیگری بود برای ارتباط با شما. راه دیگری غیر از آن بلندگوهای اطراف شما. و میدانم دستگاه تبلیغاتی داخل کمپ تلاش شبانه روزی کرده و می کند که از آنها هیولایی برای شما بسازد و تنفر در شما ایجاد کند. کاش راه دیگری بود که شما آسوده تر و بدور از دغدغه خاطر این پیام را می خواندید و می شنیدید و مفهوم پیام را می گرفتید. ولی همانطور که خود شما هم میدانید هیچ راهی باقی نگذاشته اند برای ارتباط شما با دنیای بیرون. برای سالهای سال داشتن یک رادیو ساده تک موج جرم بوده و هست و کسانی هم که داشته اند همه زیر تیغ انتقاد و فشار و توهین بوده اند و شبها مخفیانه با گوشی زیر پتو باید رادیو گوش می کردند. کاش در قرن ارتباطات شما تنها یک آدرس ایمیل ساده داشتید که بشود با شما مکاتبه کرد و حرف زد. موبایل و تلفن که اصلا فکرش را نباید کرد و مال از ما بهتران بوده و هست. از کسانی که نزدیک به سه سال است جلو درب آمده اند واقعا اطلاعی ندارم ولی یقین دارم بیشتر آنها که من در ویدئو ها می بینم مادران و پدران سالخورده ای هستند که هدفی جز دیدار جگر گوشه هایشان را ندارند و چطور می آیند و می مانند برایشان مهم نیست. مهم دیدار است ولاغیر که حق مسلم آنهاست. من هم همینطور. در این شرایط سخت و در این لحظات و روزهای پایانی مهم این است که این صدا و این صداها به گوش شما برسند چرا که این صداها صدای درد است و صدای یک درد مشترک که بدون اراده شما درمان نمی شود. در فرسودن و فرو رفتن در باتلاقی که رهبران سازمان برای ما رقم زده اند. آنها برای تک تک اعضاء خواب دیده اند و آخرین تلاششان را کرده و می کنند که همه را در این سرزمین داغ و در این خاک غریب دفن کنند و حتی یک نفر راه به بیرون نبرد. این رویای آنهاست. روزی که از آنجا آمدم یک نامه نوشتم و توی کمدم گذاشتم و گفتم که با هیچ کدام از شما بصورت فردی دعوایی ندارم و فقط یقین دارم اشرف پایان همه چیز است و من نمی خواهم و نیامده ام اینطور تمام شوم. همانطور که یک روز کوله ام را بستم و از مرز گذشتم حالا هم با تمامی داغی که در دل دارم و آرزوها و رویاهای بلندی که داشتم و متلاشی شد، باز کوله ام را می بندم و می روم. آن شب توی آسایشگاه تا صبح خوابم نبرد و توی خودم زمزمه می کردم "... کفشهایم کو... چه کسی بود صدا زد سهراب... بوی هجرت می آید. بالش من پر از آواز پر چلچله هاست..." و یاد آن ماهی قرمز افتادم که بعد از شنیدن قصه ماهی سیاه از مادر بزرگش تا صبح خوابش نبرد و همش به فکر دریا بود. سخت بود. خیلی. صد هزار بار سخت تر از شب تصمیم برای پیوستن. باید می گذشتم از تمام حرفها و حدیثها که پشت سر من خواهند گفت که کمترینش مزدور و بریده و اطلاعاتی بود و باید می گذشتم از این همه مانع و حصار و دیوار لنعتی که در درونم برپا کرده اند که حتی توان دیدن خودم را هم ندارم و این سوی و آن سوی این همه دیوار هیچ کس از هیچ کس خبردار نیست. ما همه در خود گم شده ایم و آن شب یک شور و یک حسی در من بود که یعنی فردا من خودم را باز خواهم یافت و آیا توان فرور ریختن این همه حصار در من هست؟ و یقین داشتم که هست و من به فردا فکر می کردم که روز دیگریست. اکنون در این مکان جدید که منتقل شده اید یا می شوید هر چند باز تلاش خواهند کرد شما را سر کار بگذارند و کار بتراشند و شما را سرگرم کنند ولی باز تا آنجا که فهمیده ام فضا کمی باز تر است و فشار کمی کمتر. فرصتی است تا بتوانید اندکی فکر کنید. فکر کردن، همان پدیده ای که رهبران سازمان به شدت از آن می هراسند و تمام این سالها تمام کارهایی که برای ما تراشیدند و ساختند، تمام فشارها و نشستها به خاطر همین یک کلمه بود که سراغش نرویم و فرصت نکنیم. یادتان اگر باشد نسرین خیلی واضح می گفت در نشستها که شما باید آنقدر کار کنید که وقتی روی تخت می روید از خستگی نفهمید کی خوابتان برده و به چیزی فکر نکنید. حتی آن چند دقیقه فکر کردن قبل از خواب را هم می خواستند از ما بگیرند و البته نتوانستند و نمی توانند. آری فکر کنید و با خود خلوت کنید در این فرصتهای آخر و جمع بندی کنید این همه سال پوچی و دروغ را. ما نیامده بودیم برای مردن در روزمرگی، برای فروخوردن و تحقیر و دم نزدن، برای شنیدن دروغ و دروغ و دروغ. در این سالیان طولانی چقدر به ما وعده دروغ دادند که پس چه شد؟ پس باز چه شد؟ باز که نشد! صلح شد و آن ارگان که باید منحل می شد نشد و قوی تر هم شد! این به دور دوم رسید، آن یکی نرفت. گفتیم یکسره می شود دو سره و سه سره شد. گفتیم سه سره می شود یک سره شد. توی چشم آن یکی نتوانستیم خود را فرو کنیم که راه به ما بدهد و آویخته شد. گفتیم توی این کشور حق آب و گل داریم اشرف را هم از ما گرفتند. این یکی سلاح نداد و رفت و آن یکی گفتیم نمی آید و آمد. این یکی گفتیم می رود ولی نرفت .... و چه آشفته بازاریست بازار دروغ و چه کسی باید تاوان پس بدهد؟ آیا ما با زیباترین روزهای عمر و جوانیمان تاوان و قیمت این آشفته بازار دروغ را نپرداختیم و می پردازیم؟ آیا زمان آن نرسیده از خود بپرسیم تا کی؟ تا کی باید این چرخ پوسیده تشکیلات بر گرده های ما بچرخد و از عمر ما ارتزاق کند؟ تا کی باید دروغ بشنویم و از آن هم باید بالاجبار دفاع کنیم؟ بحث این نیست که تحلیل ها همه باید درست در بیایند. نه اینطور نیست بخاطر این که تحلیل است. بحث این است که ما را احمق فرض نکنند و بپذیرند که اشتباه تحلیل کرده اند و به ما دروغ نگویند. وما را وادار به تایید دروغهایشان نکنند. ما تا کی باید تظاهر کنیم که راست می گویند؟ تا کی خودمان نباشیم؟ داستان ما داستان دردناک مردان و زنانی است که سالهاست در خود گم شده ایم. ما دیگر خودمان نیستیم. و تا کی باید دلقک بشویم در تمام نشست هایشان و مراسم هایشان؟ کارهایمان مصنوعی، رابطه ها مصنوعی، شادی ها مصنوعی، پارک و رود و پل و سبزه و درخت مصنوعی. پول و بازار و دکان و مغازه همه مصنوعی. باور کنید ما از دنیای حقیقی بیرون سالها عقب افتاده ایم هر چند می خواهند به ما القا کنند که نوک تکامل بشری هستیم!! و قبل از هر چیز از لحاظ فکری و تنظیم رابطه اجتماعی از دنیا عقب مانده ایم و بعد موضوعات دیگر مثل امکانات تکنولوژیک و ارتباطات و ... دوستان عزیزم. کاش می شد با شما آزادانه نشست و درد دل کرد تا به عمق فاجعه ای که در آن گرفتار بوده و هستیم پی ببریم. کاش می شد آزادانه بنشینیم و بحث کنیم که تشکیلات چگونه از آدمها رباط می سازد و انسان را مسخ می کند و تنها اسلحه انسان که توان تفکر اوست را از او می گیرد و انسان خلع سلاح شده در این دستگاه مطیع می شود و فرمانبردار. کاش می شد بنشینیم و با هم بحث کنیم که چطور این تشکیلات لعنتی تلاش می کرد و می کند از ما یک ماشین و یک رباط بسازد که به هیچ چیز فکر نکنیم و ما را "دست بسته و دهان بسته" جایی بگذارند که آنها می خواهند و برویم به جایی که آنها اشاره می کنند و خبردار بایستیم! دوستان خوبم. آنهایی که مرا می شناسید یک بار دیگر می گویم من عادل اعظمی هستم و خوب می دانید که من هیچ وقت مشکلی نداشته ام و به خاطر همین وقتی آمدم گفته بودند به قرارگاه دیگری منتقل شده ام که مبادا به خیال خودشان تاثیر منفی!! روی کسی داشته باشد. ولی واقعیت این است که در هراس بودند از این که کسی از خواب بیدار شود. از خواب غفلت. و از خود بپرسد عادل که مشکلی نداشت و همیشه فعال بود و پرکار. پس چرا رفت؟ این سوال بزرگی است که تک تک شما باید با گریختن فرد به فردتان از آن تشکیلات جهنمی از خود بپرسید. چرا می روند؟ آیا دلیل همانطور که سران سازمان تلاش می کنند به خورد ما بدهند سخت شدن شرایط است؟ یا درد دیگری است؟ من در سازمان همیشه فعال و پرکار و امیدوار بوده ام. امیدوار به آینده. بخاطر اینکه با رویاهای بلندی به داخل این سازمان آمدم و تمام آن سالها با آن زندگی کردم ولی مجبور شدم یک شب با تمام دردی که داشتم کوله ام را ببندم و بروم. بخاطر اینکه هیچ روزنه ای از امکان تحقق آن رویاها باقی نمانده بود نمانده است. فرصتی برای کسانی که بخواهند هنوز فعالیت داشته باشند باز در دنیای آزاد صد بار بهتر و جلوتر از ماندن و پوسیدن در آن حصار ذهنی است. چرا که باور دارم قبل از هر چیز یک توان ریسک پذیری در تک تک ما بوده که به سازمان پیوسته ایم و تمام خطرات راه را به جان خریده ایم و البته "ما همانیم. همان رسولان عریان رنج". آری ما همانیم. تنها باید جسارتمان را بسنجیم و به کار بگیریم و به تمام مزخرفاتی که پشت سر ما خواهند گفت اهمیت ندهیم. آنها با این مارکها و برچسبها و قوانین عقب مانده تشکیلات تلاش می کنند ما را در خود گره بزنند. تلاش می کنند ما را از تفکر ساقط کنن. ولی کور خوانده اند و ما هنوز در خلوت خودمان انسانیم و هنوز آن رگ سرخ حیات در ما نمرده است. هر شب در نشستهای گوناگون فاکتهای ساختگیمان را چون تکه استخوانی جلویشان می اندازیم تا پاچه مان را نگیرند و در برگشت به آسایشگاه باز خودمان هستیم و دنیای شیرین رویاهایمان. "ما رویا می بینیم و شما دروغ می گویید. دورغ می گویید که این کوچه بن بست و این کبوتر پر بسته بی آسمان و صبوری ستاره بی سرانجام است ..." آن دعای سر نماز یادتان هست؟ "خدایا یاد زن و فرزند و یاد پدر و مادر و عزیزان را از یاد رزمندگان ببر". و ما همه باید می گفتیم الهی آمین!! عجبا!! هر بار که به این دعای لعنتی می رسیدم بغض می کردم و زبانم بند می آمد. چطور می شود گذشته را فراموش کرد؟ چطور می شود عزیزان را فراموش کرد؟ اگر من آنها را فراموش کنم پس من اینجا چکار می کنم؟ و چطور می شود رابطه و عاطفه را کشت و اینها چه عجیب و غریب قومی هستند که با این نهادینه ترین و زیباترین حس انسانی یعنی رویا و عاطفه در افتاده اند؟ دوستان خوبم. نمیدانم چطور می توانم به شما کمک کنم تا آن حصار خود ساخته را در هم بشکنید. البته میدانم اکنون افراد در نهان به طیفهای مختلفی تقسیم شده اند. عده ای شاید به دلیل کهولت سن دیگر حوصله و توان فکر کردن مستقل و روی پای خود ایستادن را ندارند و در واقع امید را از دست داده اند و مانده اند تا ببینند چه می شود و عده ای هم پای لجاجتشان مانده اندن و از بس تحقیر و توهین و سرکوب شده اند در نشستهای مختف و سر آنها داد زده اند که این سکوت و یا این فردیت تو یا هر خصوصیت فردی دیگری سر آخر ترا می براند و مزدور می کند و ... و آنها البته امروز به غلط مانده اند که ثابت کنند که اینطور که شما می گویید نیست و شما دروغ می گویید و آدمها را با غالبهای یخی تشکیلات نمی شود سنجید. خیلی از این بچه ها یادم هست در نشستها می گفتند همانهایی که سر ما در نشستها داد می زدند حالا رفته اند. که البته این راه غلطی است برای اثبات دروغ آنها. باید بیرون آمد و فریاد زد که شما همیشه دروغ گفته اید و دروغ می گویید. تا کمکی بشود برای نجات دیگران. اما طیف عظیمی از شما دوستان هم یقین دارید که کار لیبرتی هم مثل اشرف تمام شده است و دیگر عراق جای ماندن نیست. پس هر کجای دنیا هم بروید بد تر از عراق و اشرف و این همه سال کابوس هولناک نمی تواند بشود. یعنی به نوعی می خواهید بمانید تا موج حوادث شما را به هر سمتی ببرد؟ این سراپا خطاست. موج حوادث همیشه به ساحل راهنما نمی شود. بسیاری مواقع موج سوار را در خود می بلعد. این عده امیدوار نشسته اند تا سازمان ملل نهایتا نجاتشان بدهد. یادم هست وقتی اول آمریکایی ها آمده بودند زمزمه بود که ما را قرار است به شاخ افریقا منتقل کنند و یک شور و هیجانی در دلها برپا شده بود که خدا کند راست باشد و خلاص بشویم. یادم هست "د" که همیشه به خاطر شوخی هایش زیر تیغ بود یک روز سر نهار گفت درسته که در آن جنگلها آدم نیست که ببینیم ولی حداقل اجدادمان را می توانیم روی درخت ها ببینیم و بچه هایشان را که بازی می کنند و این حال و هوای همه بود که حداقل درخت و آب و طبیعت را می توانیم ببینیم. حالا هم میدانم حالتی مثل آن روزهاست. همه به ظاهر ناراحت و در خود ولی در نهان خوشحال و شاد از این که بالاخره یکی آمد و این داستان را و این بزرگترین دروغ تاریخ معاصر را جمع کرد و البته همچنان باید در گزارشهایمان بنویسیم که تقابل داریم با این وضعیت و برایمان سخت است اشرف را خالی کردیم. آنها یک عمر به ما دروغ گفتند، خوب ما هم به آنها دروغ گفتیم و دروغ می گوییم که برای این سرزمین تلخ و این بیابانهای خشک و غریب دل تنگیم. دورغ می گوییم چرا که آنها مجبورمان کردند در نشستها دروغ بگوییم که خانه و خانواده از یادمان رفته است. دروغ می گوییم که برای خواهرها و برادرهای کوچکمان که سالهای سال در آغوش ما و با قصه های ما خوابشان برده دلمان نگرفته است و برای مادرها و پدرهای پیرمان دلتنگ نیستیم و چه دردی است برای ما که این روزها باید با بغض به سمت آنها سنگ پرتاب کنیم. دروغ می گوییم خنده بچه هایمان را از یاد برده ایم و گریه آنها را. دروغ می گوییم که دوستشان نداریم و بازی آنها را نمیخواهیم ببینیم. دروغ می گوییم که ما برای دوستانمان دلمان نگرفته است و بوی کاهگل و خاک باران خورده را از یاد برده ایم و بوی گندم نارس و بوی گلهای وحشی دشت را از یاد برده ایم. آه که چقدر ما به آنها دروغ گفتیم و چه کار خوبی کردیم چرا که توان و ظرفیت شنیدن ندای درون ما و صدای خلوت ما را نداشته و ندارند.
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی آری در نهانخانه دلهای ما هنوز صدای ضرب و سنتور است و هلهله رقص و پایکوبی بی امان عشق که هنوز در ما زنده است و امیدوار ... این گروه از افراد اکثریت را تشکیل میدهند که من هم یکی از آنها بودم و البته اراده انسانی را بکار گفتم و پای بیرون نهادم.
عیب حافظ گومکن واعظ، که رفت از خانقاه و این آزادی حقیقی و ناب در یک قدمی شماست. البته این طبیعی است اگر رهبران سازمان هنوز وعده و وعید می دهند که شما را خام کنند و نگه دارند. سالهاست این کار آنهاست و به یک اصل اولیه تشکیلات مبدل شده بطوری که هر کس مسئول شد اولین چیزی که باید بداند و یاد گرفته باشد دروغ گفتن به نیرو است. ولی این طبیعی نیست که شما باز باور کنید و گردن کج کنید و منتظر بمانید. آنها تلاش می کنند همچنان با حفظ تشکیلات افسار روح و روان شما را در دست داشته باشند و حتی دارند تلاش می کنند که اگر قرار است منتقل شوید به کشور دیگر، گروهی منتقل شوید که باز به خیال خود تشکیلات را حفظ کنند. اما قبل از هر کس خود مسعود خوب میداند که همه چیز تمام شده است و شیرازه این تشکیلات، یعنی دروغ و سرکوب، در فضای آزاد از هم خواهد پاشید و خوب هم میداند این فروپاشی مثل داستان آش کشک خاله است و بخوره پاشه، نخوره پاشه. آری دوستان در بندم. شما توان خروشیدن را دارید. اراده کنید و تصمیم بگیرید و این کابوس چند ده ساله را تمام کنید. در دنیای آزاد خواهید دید که این مرد متکبر که برای ما نیمچه خدایی شده بود و شک کردن به وی مثل شک کردن به تابش آفتاب شده بود یک مرد بسیار عادی سیاسی هم نیست و از لحاظ ذهنی یک عقب مانده خرافاتی بیش نیست که متعلق به چند دهه پیش است و از نیازهای دنیای امروز بسیار عقب مانده است. خواهید دید که این مرد که او را برادر می نامیدیم چطور خصم ابدی و ازلی مجاهدین شده است و چطور آنها را تک به تک در درون خود زنده به گور کرده است.
من از بیگانگان هرگز ننالم آری. اول باید این بت را. این بت سهمگین را که نامش مسعود است و در درون ما به جای خدا نشسته است به زیر بکشیم تا توان تفکر و بکار گیری اراده در ما زنده شود. فردی که برای حفظ خود و با رویای رسیدن به قدرت به هر خفت و حقارتی دست زد و البته با اهرم دروغ همه را توجیه کرد. فردی که دروغ را در تشکیلات تئوریزه کرد. دوستان خوبم. امید یک چیز است و دروغ یک چیز دیگر. برای مثال هسته اولیه سازمان امید داشتند که نهایتا خلقها پیروزند و دیکتاتورها پا برجا نخواهد بود. این یعنی امید به آینده و نه دروغ. ضربه سال پنجاه را پیروزی نام ننهادند و به نیروهای پایین نگفتند تبریک و صد تبریک!!. پذیرفتند ضربه سهمگین خورده اند. دروغ یعنی وارونه جلوه دادن واقعیتهای موجود. یعنی مغلطه. یعنی تحلیلهای مسخره و کودکانه از واقعیت ها و اوضاع پیچیده دنیا و منطقه. دروغ یعنی تخریب آرزوها و امیدها. تخریب رابطه ها و دوستی ها. تخریب آستان بلند عشق و آن را بنام "پیله" جا زدن. این داستان "پیله" هم البته یک داستان مفصلی است باید جداگانه در رابطه با آن نوشت. یادم هست قاسم عاشق شده بود. عاشق فرمانده یگانش. و چقدر پروژه و فاکت خواند ونوشت که ولش کنند و آخرش هم نشد که نشد. آخر او "پیله" نکرده بود و بیچاره فقط "عاشق" شده بود. و این کلمه در محاسبات خشک تشکیلات جایی ندارد و قابل فهم نیست. و اینطور با جایگزین کردنش با کلمه "پیله" تحقیر و توهین می شود
به مستوران مگو اسرار مستی آری دروغ یعنی جایی برای عشق پیدا نکردن. دروغ یعنی شکستها را پیروزی جلوه دادن و به نیرو نگفتن. دروغ یعنی فرو رفتن را فرا رفتن توصیف کردن. پوسیدن و روزمرگی را تولد و شکوفایی نام نهادن. یقین دارم سرکردگان این تشکیلات جهنمی خوب میدانند همه چیز تمام شده است ولی توان پذیرش واقعیت را ندارند و هنوز دارند دست و پا می زنند. کاش رجوی که یقین دارم هم اکنون این سطور را دارد می خواند و یا می شنود، اگر ذره ای شهامت و جسارت مرتجع ترین رهبران مذهبی دنیا را هم داشت هم اکنون و در چنین شرایطی با یک پیام کوتاه پایان مبارزه مسلحانه و ماندن در عراق را اعلام می کرد و نیروها را حقیقتا رها می کرد تا راه خود را انتخاب کنند. و به همان دو ویژگی انسانی که بارها از آنها دم می زند احترام می گذاشت که انتخاب است و آزادی و البته با یک معذرت خواهی بسیار بزرگ از تمام انقلابیون تاریخ بخاطر اجباری کردن مبارزه و بستن راه هر گونه انتخاب. و نیروها را آزاد می کرد از لحاظ فکری و فیزیکی تا اگر پتانسیل مبارزه ای هم هست راه خود را انتخاب کنند و این داستان که روزی سالها پیش از انقلاب با امید آغاز شد و بعدها در عراق با خفت و دروغ ادامه پیدا کرد حداقل با یک جسارت به پایان برسد. می گفت چراغها را خاموش می کنم و هر که می خواهد برود. ولی فردا میدیدیم ده ها گشت و نگهبان و پست به اطراف قرارگاه ها و مقر ها و محوطه های آسایشگاه ها اضافه می شد با چند ده پروژکتور قوی دیگر.. عجبا!!.. برای حل ساده ترین مشکلات مثل رفتن به دندانپزشکی باید از ده ها مانع و سد و امضاها و ویزاها!! عبور می کردیم. تازه این در صورتی بود که قابل اعتماد بودی واگر نه که با خود فرمانده یگان می رفتی و بر می گشتی. و شنیده بودم این اواخر هم نه دو نفره که چند نفره شده بود. واگر ادامه پیدا می کرد شاید برای رفتن به دندانپزشکی چند صد نفره می شد! طوفان خنده ها! این هم نوع دیگری از مبارزه است که رجوی بنیانگذاری کرده. باور کنید در همین اروپا اگر بخواهی از چند دریا و اقیانوس بگذری و به آن سوی دنیا بروی اینقدر ویزا و امضاء نمی خواهد که از مقر تا امداد به فاصله دویست متر آنطرف تر می خواست. و این همه از حماقت رهبران این تشکیلات عقب مانده است که اگر انسانی نخواهد بماند، پس چرا باید بماند؟ این بزرگترین سوال است که رجوی باید از خود بپرسد. اگر نمی خواهند بمانند، چرا باید بمانند؟ و این همه ترس و وحشت از فرار از چیست؟ و چرا نام مبارزه را با این تهدید و اجبار و بند و زنجیر به لجن کشیده اند؟ و از آنجا که دیگران اکنون همه میدانند مبارزه ای در کار نیست و البته سالهاست که تعطیل شده، این همه بند و زنجیر یک دلیل بیشتر نداشته و ندارد و آن هم سوء استفاده سیاسی از خون و رنج و عمر و جوانی ما بوده و هست و ما قربانیان خاموش این حکایت بی پایان بوده ایم و هستیم... دوستان خوبم. بگذار به رسم گذشته ها و نشستها این بار هم کمی از خودم بگویم تا شاید کمکی شود و شما بتوانید به هراس خود از دنیای بیرون غلبه کنید و از دست آن کابوس روزانه خلاص شوید. من مدتی است در اروپا هستم و بقول سهراب "روزگارم بد نیست، تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی ... پیشه ام نقاشی است...". و فکر نمی کردم بعد از آن همه بی خبری از دنیا بتوانم روی پای خود دوباره بایستم و با دنیای واقعی پنجه در پنجه شوم و این همان حسی است که مسئولین تلاش می کنند در ما بوجود آورند که انگار دیگر شما هرگز نمی توانید زندگی معمولی داشته باشید و با دنیای بیرون رابطه برقرار کنید و این را هم باید به هزاران دروغ دیگر افزود که تلاش برای مایوس کردن و افسرده کردن ما و کشتن آخرین اتم های امید در ماست. من به مدت چهار سال در تیف نقاش بودم و برای سربازان نقاشی می کشیدم و آنها نقاشی ها را بعنوان هدیه برای خانواده هایشان می فرستادند. هنری که در تمام دوازده سالی که در سازمان بودم حتی یک بار به کسی نگفتم چرا که در آنجا فضایی برای هنر و شعر و معرفت نیست. و اینها همه ارزشهای تحقیر شده و توهین شده اند و باید در خود نهان کرد. "گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش". در سازمانی که آشکارا روشنفکری جرم است و به عنوان یک توهین در نشستها به افراد گفته می شود چطور می شود از دانش و هنر حرف زد؟ مگر نه این که در چند قدم بعد مارک "قطب" و "طعمه" بر پیشانیت خواهند زد و تو را در خود فرو می برند. از ترس همین مارک و توهین بود که دوازده سال آرزو داشتم یک دیوان حافظ داشته باشم و نداشتم و این همان حکایتی است که یک روز خواهم نوشت " دوازده سال دور از حافظ". باری. نقاش بودم و اکنون هم کارم در اروپا همین است. در تیف مقداری پول جمع کردم و از طریق قاچاقچی به اروپا آمدم و توانستم بر تمام مشکلات راه و اقامت غلبه کنم. در سخت ترین شرایط این چند سالی که بیرون بوده ام وقتی مقایسه می کردم با درد و فشار و توهین و روزمرگی و بی هویتی داخل اشرف یکباره همه چیز سهل و آسان می شد و به راحتی از آن می گذشتم ویقین دارم تمام شما ها این گنجینه عظیم تجربه دردناک را در خود دارید و با آن بر هر سختی و فشاری غلبه خواهید کرد. تنها نیستم. در سرتاسر اروپا صدها نفر از دوستان شما رفته اند و زندگی تازه ای آغاز کرده اند که البته خیلی از آنها مثل من هستند که نمی خواستیم دوباره وارد این بازی کثیف سیاست بشویم. چرا که هر چه ما از سیاست دیدیم پستی و دروغ بود و فرومایگی و بس. ولی بقول دوستی "همیشه خیلی زود دیر می شود" و این داستان تلخ ماست چه شما که در آن حصار لعنتی گرفتار آمده اید و چه برای ما که در دنیای آزادی هستیم باز "خیلی زود دیر می شود" اگر کاری از دستمان بر می آید و انجام ندهیم و کوتاهی کنیم. دوستان خوبم. در دستگاه تشکیلاتی که ما گرفتار آمده ایم آدمها بعنوان فرد هویتی نداشته و ندارند. هر چند ما به این نوع نگرش عادت کرده ایم ولی این بزرگترین توهین است به مقام انسانی ما. یک بار در نشستی نسرین صحبت می کرد که هر تضادی راه حل متفاوتی دارد و مثال می زد که فلان خواهر می ترسیده برای برادرها نشست برگزار کند و اعتماد به نفس نداشته که نسرین گفت به او گفته ام وقتی روبروی برادرها پشت میز نشستی فکر کن تمام آدمهایی که روبریت نشسته اند با هر رده و سابقه ای یک مشت گوسفند هستند و تو داری برای گوسفند ها صحبت می کنی. این کمکت می کند که نشست را راحت برگزار کنی. و من همینطور خشکم زد. البته دستگاه و تشکیلات مذهبی همین است. یکی چوپان است و بقیه گوسفند. برخی کشیشها عملا یک عصا هم دست می گیرند. گوسفند که توان و اراده و آزادی انتخاب ندارد و باید آنها را به چرا برد و باز گردان و برایشان حصار و طویله درست کرد. از گوسفند که نمی شود پرسید میخواهی توی طویله بروی یا نه؟ باید برود. شعور ندارد که بفهمد چه برایش خوب است و چه بد. و این فقط آقا چوپانه است که همه چیز را میداند و عقل کل است. و قطعا تمام مسئولین با این نگرش وارد نشستها می شدند و قطعا مسعود هم در نشستها فقط یک مشت گوسفند نر و ماده خواب آلوده جلویش می دیده و بس وگرنه ساده نیست چشم در چشم این همه دروغ بگوید و فکر کند ما همه آلزایمر داریم و بحثهای قبلی را فراموش کرده ایم. دوستان قدیمم. ما انسانهایی انقلابی بودیم که با دنیایی از امید و آرزو وارد این سازمان شدیم. البته به غیر از آنهایی که به امید کار به این خراب شده آمدند و یا به امیدهای دیگر و فریب خوردند. اکنون که تمام رویاها و امیدها تخریب شده، اکنون که از بس دروغ شنیده ایم دیگر حقیقتا نمیدانیم دروغ کدام است و حقیقت کدام، باید حرکتی کرد و خود را از این دام خود بافته نجات داد قبل از آنکه با آخرین حرکت طرف مقابل کیش و مات شویم. هنوز راه نجات هست. هنوز توان خروشیدن و گردن افراشتن هست. با تمام تحقیرها و سرکوبها و در خود ریختن ها و با تمام شکستن ها و فرو ریختن ها در این سالیان هنوز یک رگ سرخی در ما هست که ما را زنده نگه داشته است و آن هم امید است. امید به آینده و امید به خلاص شدن از این کابوس روزانه. باور کنید مهم ماندن یا نماند و باقی عمر را چگونه گذراندن نیست، چرا که وقتی ما وارد این سازمان شدیم برای زندگی و خوش گذرانی نیامدیم و قطعا اهمیتی ندارد که این باقی عمر چگونه بگذرد ولی موضوع مهم این است که ما انسانیم و آزادی انتخاب حق اولیه ماست و باید با ما مثل انسان برخورد شود و به این تنها حق انسانی ما احترام گذاشته شود. مهم این است که بگوییم نه ما احمق نیستیم که مزخرفات شما را باور کنیم و می فهمیم در اطرافمان چه می گذرد. تا وقتی که بودند بودیم و وقتی نیستد ما هم نیستیم. در سخت ترین شرایط بمباران ما را تنها گذاشتید و به ما هم نگفتید و باز دروغ گفتید. به رجوی ها بگوییم اکنون که کشتی سر درگم شما به گل نشسته است، ما خود به تنهایی به دریا می زنیم و نمی گذاریم با شما فرو برویم هر چند تلاش شما برای فرو بردن ماست در این باتلاق. شما تخریب کردید تمام نامها و ارزشهای انسانی را و در ما کشتید هر حس بودن و زیستن را. اما ما هنوز زنده ایم و نفس می کشیم و خرد ما مشعل راه ماست و انتخاب و آزادی سرمایه ما بعنوان انسان. همان دو ویژگی که بیش از بیست سال تلاش کردید در ما بکشید و نتوانستید. و خود را بی هیچ ترس و دلهره ای به دریا بزنیم و مثل آن جمله آخر فیلم پاپیون که با موهای سپید و دندانهای ریخته از آن جزیره ارواح گریخت و خود را به دریا زد و فریاد بزنیم "آهای کثافتها، من هنوز زنده ام"
همچنین ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یدالله اللمع کدام جماعه؟
مجید یار حسینی، کانون وبلاگنویسان مستقل
ایرانی، آلمان، نهم می 2012
همچنین ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گفتگوی بهزاد علیشاهی با آقای مجید یار حسینی جداشده از فرقه مجاهدین خلق در اروپا
کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی، ششم می
2012
بهزاد علیشاهی -با سلام آقای حسینی لطفا
بعنوان اولین سئوال بفرمائید شما چند سال با مجاهدین خلق بوده اید , چه مسئولیت
هایی داشته اید و در کدام کشورها یا شهرهای اروپایی با این فرقه همکاری میکردید؟
همچنین ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مقابله با ترانزیت
بهزاد علیشاهی، وبلاگ حسن زبل، دوم می 2012
از وقتی که مجاهدین به ناچار به ترک اشرف تن
داده و حاضر شدند به پایگاه ترانزیت منتقل شوند ,تدابیر بسیاری برای همچنان در
اسارت نگاه داشتن اعضایشان انجام داده اند . همچنین ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ وقتیکه صدها شهر به نام اشرف مزین شود
بهزاد علیشاهی، کانون وبلاگ نویسان مستقل
ایرانی، بیست و چهارم آوریل 2012
در سایتهای اجتماعی مشغول پاسخگویی به
هواداران و اعضای مسئول مجاهدین که در این سایت ها مسئول کامنت گذاری و بحث هستند
بودم و بحث در باره انحلال اشرف بود علیرغم همه شورو شعارهای مجاهدین؛ مشتاق بودم
که بدانم توجیه فعلی آنها چیست که یکی گفت به کوری چشم شما مزدوران بزودی خواهید
دید که در میهن اسیرمان دهها و صدها شهر به نام اشرف مزین خواهد شد و آنوقت شما
باید دنبال سوراخ موش بگردید و هر لحظه افسوس بخورید و بگویید کاشکی اشرف در عراق
برقرار میماند. من در جواب به ذهنم زد که اینها با ابنهمه تنفر مردم و احتمال دور
از ذهن و بعید برای کسب وجهه ( چه رسد به قدرت) از حالا کیسه دوخته اند و نقشه
کشیده اند که نام شهرها را عوض کنند و دهها و صدها شهر را اشرف نامگذاری کنند ,فکر
کردم لابد بقیه شهرها هم از گزند نامگذاری آنها در امان نخواهد بود و فی المثل:
همچنین ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پشمش ریخته اما نیرنگش نه
بهزاد علیشاهی، وبلاگ حسن زبل، نوزدهم آوریل
2012
فروپاشی اشرف که سازمان سعی میکند از آن با
نام تکثیر اشرف در عراق یاد کند ,به شدت این فرقه را به تکاپو انداخته است تا با
حفظ تیم های ترور خود کماکان بتواند از اربابانِ غربی و منطقه ای اش مواجب بگیرد.
راه حل سران فرقه برای رسیدن به این منظور همکاری و همراهی با گروههایِ خشونت طلب و
شرور منجمله پژاک است , با توجه به اختلافاتِ روز افزون بین پژاک و دیگر گروههای
کردی مثل کومله و دمکرات , مجاهدین تصمیم گرفته اند به سمتِ پژاک متمایل شوند ,
خبرها حاکی از آن است که در سفرِ کاک شیخ بابا حسینی به اروپا در ایام نوروز,
مجاهدین ضمن کمک مالی گسترده به او و توجیه کامل, از او خواسته اند که با پژاک برای
همکاری مشترک و احیانا استقرار و فعالیت های مرزی مشترک با مجاهدین گفتگو کند ( این
فردیعنی کاک شیخ بابا حسینی به اصطلاح دبیر کل سازمان خه بات از گروههای کردی است
که تاکنون با کمک های مالیِ سازمان سرپا مانده است و حتی نشریات آن هم در بعضا در
اشرف چاپ میشده است .)
همچنین ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دست تهی را تنها بر سر میتوان کوفت
بهزاد علیشاهی، وبلاگ حسن زبل، هجدهم آوریل
2012
مجاهدین تمام شده اند , مجاهدین بدهم تمام
شده اند ,حمایت چند سناتوربازنشسته آنهم با ضرب پول و یا اجاره سالن و تماشاچی برای
سخنرانی مریم رجوی چیزی را عوض نمیکند, حتی حمایت آمریکا و اسرائیل و چند کشور
مرتجع عرب بخاطر ملاحظات سیاسی هم اوضاع را برای رهبری فرقه دشوار تر کرده است .
http://www.youtube.com/watch?v=mZWHSGnpt0k&feature=youtu.be
همچنین ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این گربه زشت و بد صدا چرا؟
بهزاد علیشاهی، وبلاگ حسن زبل، چهاردهم
آوریل 2012
خبرهای رسیده از” اورسورواز” و محل استقرار
خانم مریم رجوی حاکی از این است که این روزها یک گربه بد صدا و زشت مونس و همدم
خانم رجوی شده است , این موضوع عامل برخی تنش ها هم در اورسوراز شده است , مسئولین
این مفر که مناسبات آن بصورت فرقه ای و کاملا تحت کنترل است ,هیچ گونه بی احترامی
یا مسخره کردن این گربه از سوی اعضا را برنمی تابند , البته همیشه در سازمان نگه
داشتن و دلبستن به هر نوع حیوان خانگی از گربه و سگ و حتی پرنده نیز ممنوع بوده است
و به زعم رهبری این فرقه هر نوع ابراز عشق و عاطفه جز به رهبری کاری خطا و
نابخشودنی است , ولی همانند ممنوعیت ازدواج این موضوع فقط برای اعضا ی سازمان است و
نه رهبری آن .
همچنین ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پیشنهاد برای گسترده کردن کارزار حمایت از اشرف حسن زبل
حسن زبل، وبلاگ حسن زبل،
دوازدهم آپریل 2012
از آنجا که این کارزار حمایت از اشرف کارش
هر روز زار تر میشود ؛ و تازه ما میفهیم کارزار یعنی چه و از آنجا که کاراشرف هم به
مصداق کارزار در حال زارشدن است و از آنجا که تولید مثل مارهای لیبرتی هم کم است و
بدبختانه به ما خمپاره هم نمیزنند. یک پیشنهاد برای خواهر مریم دارم که یک جلسه توپ
توی فرانسه راه بیندازد و همه شعار بدهند"اشرف لیبرتی حمایت حمایت" تا بلکه ما اشرف
و لیبرتی نشینان و نشانان از این وضع اسفبار روحی بیرون آمده و مدتی بلانسبت خرشده
و آسوده باشیم و کمتر برادران و خواهران مسئول را اذیت کنیم . همچنین ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تبریک من و تبریک آنها
حسن زبل، وبلاگ حسن زبل،
ششم مارس 2012
بهزاد علیشاهی
همچنین ....... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از خستگی بمیریم؟
حسن زبل، وبلاگ حسن زبل،
بیست و یکم مارس 2012
صد بار به مسئولین سازمان گفتم که بابا لازم نیست که هر خبری را اعلام کنید و اگر هم خبری لازم شد اعلام کنید لازم نیست دلیل واقعی اش را اعلام کنید و اگر هم لازم شد دلیل واقعی اش را اعلام کنید لازم نیست به همه اعلام کنید و اگر لازم شد به همه اعلام کنید لازم نیست طوری اعلام کنید که آبروی ما را ببرد . خودم هم از این گفته های فلسفی خودم گیج شدم وای به حال شما که با استدلال ها و نشست های مسعود رجوی هم آشنا نیستید خب مجبورم ساده تر بگم . مثلا اگر قرار است سازمان به همه دنیا نشان دهد که کمپ لیبرتی ینی همین جایی که من الان هستم جای بدی است و انتقال از اشرف به لیبرتی هم کار بدی است و هردوی اینها خیلی ضد بشری است , لازم نیست حتما آدم بیمار و مریض احوال و زارو ونزار را به اینجا بفرستد لااقل بگذارد برای سری آخر , یا اگر میفرستد لااقل بگذارد شب قبل بخواب و لازم نیست دو سه شب هم برای توجیه بیدار نگه اش دارد و اگر هم بیدار نگهش میداره موقع فرستادن به لیبرتی بهش نگه که قرص و داروها را باخودت نبر و اگر هم بدون قرص و دارو و با بیخوابی آدم مریض را میفرستد اینجا دیگه نگه که از خستگی مرد وخدارحمتش کنه . چرا ؟؟ خب برای اینکه مردم برامون حرف در میارن ومیگویند که این ارتش آزادیبخش که میگفتند همین بود ؟ اینها که با یک بازرسی و یک سفر دوساعته تو از خستگی تلف میشوند چطور میخواستند به ایران حمله کنند . لابد بعدش هم برامون جوک درست میکنند و میگویند تو عملیات فروغ اونایی که تو تنگه کشته شدند اگه کالبد شکافی میشدند معلوم میشد که از خستگی مرده بودند و نه درگیری و جنگ . خب اگه قراره نشون بدیم که انتقال از اشرف به اینجا خیلی بده راههای دیگر هم هست ؛ مثلا بگیم که آقای مهندس بردیا چون دلش برای اشرف تنگ شده بود و طاقت دوری از اشرف را نداشت از غصه دق کرده و سربازان عراقی هم اجازه ندادند به اشرف برگردد و یا بگیم چون بعد از رسیدن به لیبرتی فهمید اینجا جای ماندن نیس و ترانزیته دق کرد یا بگیم مثلا چون موقع بازرسی بدنی پلیس بیرحم عراق زیاد فشارش دادند فوتانده شده . اصلا برای این کار یعنی نشان دادن بد بودن یک کار یا یک محل لازم نیست حتما اینقدر صحنه بزرگ باشد همان داستان مار کافی بود البته اگر از عکس یک مار تنومند تر استفاده میشد بهتر بود که اسباب مسخره شدنمان هم پدید نیاید , عکس مار هم که توی اینترنت پر است تازه کافی است عکس را از چهار طرف بکشیم که هم طولش زیاد شود هم عرضش . حالا چون مار تکراری است مثلا میتوانستیم بگوییم که لیبرتی موش داره و مثلا یکی از مسئولین را موش خورده ( مثلا احمد واقف مش بخوردش ) لازم هم نبود کسی کشته شود و اگر کسی میپرسید مش چه کسی راخورده میگفتیم نمیدانیم چون طرف را با شناسنامه و مشصات و اوراق هویت یکجا خورده واگر هم اصرار میکرد میگفتیم برو خودت از موش بپرس . البته فکر نکنید که اینها را گفتم که جان خودم را نجات دهم و میترسم نفر بعدی خودم باشم نه خیر , بنده بعنوان یک رزمنده ارتش آزادیبخش و یک مجاهد غیور حاضرم هر لحظه حتی صبح بعد از بیدار شدن از خواب هم از خستگی بمیرم و اعلام کنم که خواب انتقال از اشرف به لیبرتی را دیده ام یا نه بگویم که خستگی انتقال از هما ن سری اول که به لیبرتی آمدم هنوز در تنم مانده بود .
سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد |