_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

صدایی که لاجرم بر دل نشیند

فایل صوتی پیام آقای عادل اعظمی خطاب به اسرای اشرف و لیبرتی

 

 

کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی، دهم می 2012
http://www.cibloggers.com/?p=11432

 

لینک به فایل صوتی جهت دانلود

همین فایل در اشتراک 4shared
http://www.4shared.com/get/z282O3fL/adel-azami.html

 

سلام دوستان خوب و قدیمم. آنهایی که با هم سالهای سال در گرما و سرما کنار هم بودیم و در رویاهای شیرین و کودکانه مان در کار و تلاش و تکاپو. من عادل اعظمی، امروز این نامه را در اروپا برای شما را می نویسم.

دوستان من. در این شرایط بسیار حساس و پایانی که به لیبرتی منتقل شده اید وظیفه انسانی خودم میدانم در حدی که در توانم است تلاش کنم برای نجات شما و البته این را هم میدانم که همه شما از لحاظ موقعیت فکری یکسان نیستید. تعداد اندکی از شما هستند که حرف من با آنها نیست. کسانی که توان تفکر و تعقل و بکار گیری اراده انسانی را به کل از دست داده اند و روح و روانشان در یک خواب و خلسه بی پایان فرو رفته. نه، حرف من با آنها نیست.

حرف من با کسانی است که هنوز ذره ای شرافت و غیرت و جسارت در آنها باقی مانده و هنوز ذره ای ظرفیت انسانی برای شنیدن صدایی دیگر، صدایی از آنسوی این همه دیوار و حصار و بند و زنجیر عقیدتی و فکری و خرافی در آنها هست. که شاید کمکی شود و جرقه ای که منجر شود به حرکتی.

اکنون که این نوشته ها را می نویسم نمیدانم بدست شما خواهد رسید یا نه ولی تلاشم را می کنم که به هر طریق ممکن ارتباطم را با شما برقرار کنم.

و قبل از هر چیز بگویم "ای کاش، ای کاش، ای کاش" راه دیگری بود برای ارتباط با شما. راه دیگری غیر از آن بلندگوهای اطراف شما. و میدانم دستگاه تبلیغاتی داخل کمپ تلاش شبانه روزی کرده و می کند که از آنها هیولایی برای شما بسازد و تنفر در شما ایجاد کند.

کاش راه دیگری بود که شما آسوده تر و بدور از دغدغه خاطر این پیام را می خواندید و می شنیدید و مفهوم پیام را می گرفتید. ولی همانطور که خود شما هم میدانید هیچ راهی باقی نگذاشته اند برای ارتباط شما با دنیای بیرون. برای سالهای سال داشتن یک رادیو ساده تک موج جرم بوده و هست و کسانی هم که داشته اند همه زیر تیغ انتقاد و فشار و توهین بوده اند و شبها مخفیانه با گوشی زیر پتو باید رادیو گوش می کردند. کاش در قرن ارتباطات شما تنها یک آدرس ایمیل ساده داشتید که بشود با شما مکاتبه کرد و حرف زد. موبایل و تلفن که اصلا فکرش را نباید کرد و مال از ما بهتران بوده و هست.

از کسانی که نزدیک به سه سال است جلو درب آمده اند واقعا اطلاعی ندارم ولی یقین دارم بیشتر آنها که من در ویدئو ها می بینم مادران و پدران سالخورده ای هستند که هدفی جز دیدار جگر گوشه هایشان را ندارند و چطور می آیند و می مانند برایشان مهم نیست. مهم دیدار است ولاغیر که حق مسلم آنهاست. من هم همینطور.

در این شرایط سخت و در این لحظات و روزهای پایانی مهم این است که این صدا و این صداها به گوش شما برسند چرا که این صداها صدای درد است و صدای یک درد مشترک که بدون اراده شما درمان نمی شود. در فرسودن و فرو رفتن در باتلاقی که رهبران سازمان برای ما رقم زده اند. آنها برای تک تک اعضاء خواب دیده اند و آخرین تلاششان را کرده و می کنند که همه را در این سرزمین داغ و در این خاک غریب دفن کنند و حتی یک نفر راه به بیرون نبرد. این رویای آنهاست.

روزی که از آنجا آمدم یک نامه نوشتم و توی کمدم گذاشتم و گفتم که با هیچ کدام از شما بصورت فردی دعوایی ندارم و فقط یقین دارم اشرف پایان همه چیز است و من نمی خواهم و نیامده ام اینطور تمام شوم.

همانطور که یک روز کوله ام را بستم و از مرز گذشتم حالا هم با تمامی داغی که در دل دارم و آرزوها و رویاهای بلندی که داشتم و متلاشی شد، باز کوله ام را می بندم و می روم. آن شب توی آسایشگاه تا صبح خوابم نبرد و توی خودم زمزمه می کردم "... کفشهایم کو... چه کسی بود صدا زد سهراب... بوی هجرت می آید. بالش من پر از آواز پر چلچله هاست..." و یاد آن ماهی قرمز افتادم که بعد از شنیدن قصه ماهی سیاه از مادر بزرگش تا صبح خوابش نبرد و همش به فکر دریا بود.

سخت بود. خیلی. صد هزار بار سخت تر از شب تصمیم برای پیوستن. باید می گذشتم از تمام حرفها و حدیثها که پشت سر من خواهند گفت که کمترینش مزدور و بریده و اطلاعاتی بود و باید می گذشتم از این همه مانع و حصار و دیوار لنعتی که در درونم برپا کرده اند که حتی توان دیدن خودم را هم ندارم و این سوی و آن سوی این همه دیوار هیچ کس از هیچ کس خبردار نیست. ما همه در خود گم شده ایم و آن شب یک شور و یک حسی در من بود که یعنی فردا من خودم را باز خواهم یافت و آیا توان فرور ریختن این همه حصار در من هست؟ و یقین داشتم که هست و من به فردا فکر می کردم که روز دیگریست.

اکنون در این مکان جدید که منتقل شده اید یا می شوید هر چند باز تلاش خواهند کرد شما را سر کار بگذارند و کار بتراشند و شما را سرگرم کنند ولی باز تا آنجا که فهمیده ام فضا کمی باز تر است و فشار کمی کمتر. فرصتی است تا بتوانید اندکی فکر کنید. فکر کردن، همان پدیده ای که رهبران سازمان به شدت از آن می هراسند و تمام این سالها تمام کارهایی که برای ما تراشیدند و ساختند، تمام فشارها و نشستها به خاطر همین یک کلمه بود که سراغش نرویم و فرصت نکنیم.

یادتان اگر باشد نسرین خیلی واضح می گفت در نشستها که شما باید آنقدر کار کنید که وقتی روی تخت می روید از خستگی نفهمید کی خوابتان برده و به چیزی فکر نکنید. حتی آن چند دقیقه فکر کردن قبل از خواب را هم می خواستند از ما بگیرند و البته نتوانستند و نمی توانند. آری فکر کنید و با خود خلوت کنید در این فرصتهای آخر و جمع بندی کنید این همه سال پوچی و دروغ را. ما نیامده بودیم برای مردن در روزمرگی، برای فروخوردن و تحقیر و دم نزدن، برای شنیدن دروغ و دروغ و دروغ. در این سالیان طولانی چقدر به ما وعده دروغ دادند که پس چه شد؟ پس باز چه شد؟ باز که نشد! صلح شد و آن ارگان که باید منحل می شد نشد و قوی تر هم شد! این به دور دوم رسید، آن یکی نرفت. گفتیم یکسره می شود دو سره و سه سره شد. گفتیم سه سره می شود یک سره شد. توی چشم آن یکی نتوانستیم خود را فرو کنیم که راه به ما بدهد و آویخته شد. گفتیم توی این کشور حق آب و گل داریم اشرف را هم از ما گرفتند. این یکی سلاح نداد و رفت و آن یکی گفتیم نمی آید و آمد. این یکی گفتیم می رود ولی نرفت .... و چه آشفته بازاریست بازار دروغ و چه کسی باید تاوان پس بدهد؟ آیا ما با زیباترین روزهای عمر و جوانیمان تاوان و قیمت این آشفته بازار دروغ را نپرداختیم و می پردازیم؟ آیا زمان آن نرسیده از خود بپرسیم تا کی؟

تا کی باید این چرخ پوسیده تشکیلات بر گرده های ما بچرخد و از عمر ما ارتزاق کند؟ تا کی باید دروغ بشنویم و از آن هم باید بالاجبار دفاع کنیم؟ بحث این نیست که تحلیل ها همه باید درست در بیایند. نه اینطور نیست بخاطر این که تحلیل است. بحث این است که ما را احمق فرض نکنند و بپذیرند که اشتباه تحلیل کرده اند و به ما دروغ نگویند. وما را وادار به تایید دروغهایشان نکنند. ما تا کی باید تظاهر کنیم که راست می گویند؟ تا کی خودمان نباشیم؟ داستان ما داستان دردناک مردان و زنانی است که سالهاست در خود گم شده ایم. ما دیگر خودمان نیستیم. و تا کی باید دلقک بشویم در تمام نشست هایشان و مراسم هایشان؟

کارهایمان مصنوعی، رابطه ها مصنوعی، شادی ها مصنوعی، پارک و رود و پل و سبزه و درخت مصنوعی. پول و بازار و دکان و مغازه همه مصنوعی. باور کنید ما از دنیای حقیقی بیرون سالها عقب افتاده ایم هر چند می خواهند به ما القا کنند که نوک تکامل بشری هستیم!! و قبل از هر چیز از لحاظ فکری و تنظیم رابطه اجتماعی از دنیا عقب مانده ایم و بعد موضوعات دیگر مثل امکانات تکنولوژیک و ارتباطات و ...

دوستان عزیزم. کاش می شد با شما آزادانه نشست و درد دل کرد تا به عمق فاجعه ای که در آن گرفتار بوده و هستیم پی ببریم. کاش می شد آزادانه بنشینیم و بحث کنیم که تشکیلات چگونه از آدمها رباط می سازد و انسان را مسخ می کند و تنها اسلحه انسان که توان تفکر اوست را از او می گیرد و انسان خلع سلاح شده در این دستگاه مطیع می شود و فرمانبردار.

کاش می شد بنشینیم و با هم بحث کنیم که چطور این تشکیلات لعنتی تلاش می کرد و می کند از ما یک ماشین و یک رباط بسازد که به هیچ چیز فکر نکنیم و ما را "دست بسته و دهان بسته" جایی بگذارند که آنها می خواهند و برویم به جایی که آنها اشاره می کنند و خبردار بایستیم!

دوستان خوبم. آنهایی که مرا می شناسید یک بار دیگر می گویم من عادل اعظمی هستم و خوب می دانید که من هیچ وقت مشکلی نداشته ام و به خاطر همین وقتی آمدم گفته بودند به قرارگاه دیگری منتقل شده ام که مبادا به خیال خودشان تاثیر منفی!! روی کسی داشته باشد. ولی واقعیت این است که در هراس بودند از این که کسی از خواب بیدار شود. از خواب غفلت. و از خود بپرسد عادل که مشکلی نداشت و همیشه فعال بود و پرکار. پس چرا رفت؟

این سوال بزرگی است که تک تک شما باید با گریختن فرد به فردتان از آن تشکیلات جهنمی از خود بپرسید. چرا می روند؟ آیا دلیل همانطور که سران سازمان تلاش می کنند به خورد ما بدهند سخت شدن شرایط است؟ یا درد دیگری است؟

من در سازمان همیشه فعال و پرکار و امیدوار بوده ام. امیدوار به آینده. بخاطر اینکه با رویاهای بلندی به داخل این سازمان آمدم و تمام آن سالها با آن زندگی کردم ولی مجبور شدم یک شب با تمام دردی که داشتم کوله ام را ببندم و بروم. بخاطر اینکه هیچ روزنه ای از امکان تحقق آن رویاها باقی نمانده بود نمانده است. فرصتی برای کسانی که بخواهند هنوز فعالیت داشته باشند باز در دنیای آزاد صد بار بهتر و جلوتر از ماندن و پوسیدن در آن حصار ذهنی است. چرا که باور دارم قبل از هر چیز یک توان ریسک پذیری در تک تک ما بوده که به سازمان پیوسته ایم و تمام خطرات راه را به جان خریده ایم و البته "ما همانیم. همان رسولان عریان رنج". آری ما همانیم. تنها باید جسارتمان را بسنجیم و به کار بگیریم و به تمام مزخرفاتی که پشت سر ما خواهند گفت اهمیت ندهیم. آنها با این مارکها و برچسبها و قوانین عقب مانده تشکیلات تلاش می کنند ما را در خود گره بزنند. تلاش می کنند ما را از تفکر ساقط کنن. ولی کور خوانده اند و ما هنوز در خلوت خودمان انسانیم و هنوز آن رگ سرخ حیات در ما نمرده است.

هر شب در نشستهای گوناگون فاکتهای ساختگیمان را چون تکه استخوانی جلویشان می اندازیم تا پاچه مان را نگیرند و در برگشت به آسایشگاه باز خودمان هستیم و دنیای شیرین رویاهایمان. "ما رویا می بینیم و شما دروغ می گویید. دورغ می گویید که این کوچه بن بست و این کبوتر پر بسته بی آسمان و صبوری ستاره بی سرانجام است ..."

آن دعای سر نماز یادتان هست؟ "خدایا یاد زن و فرزند و یاد پدر و مادر و عزیزان را از یاد رزمندگان ببر".

و ما همه باید می گفتیم الهی آمین!! عجبا!!

هر بار که به این دعای لعنتی می رسیدم بغض می کردم و زبانم بند می آمد. چطور می شود گذشته را فراموش کرد؟ چطور می شود عزیزان را فراموش کرد؟ اگر من آنها را فراموش کنم پس من اینجا چکار می کنم؟ و چطور می شود رابطه و عاطفه را کشت و اینها چه عجیب و غریب قومی هستند که با این نهادینه ترین و زیباترین حس انسانی یعنی رویا و عاطفه در افتاده اند؟

دوستان خوبم. نمیدانم چطور می توانم به شما کمک کنم تا آن حصار خود ساخته را در هم بشکنید. البته میدانم اکنون افراد در نهان به طیفهای مختلفی تقسیم شده اند. عده ای شاید به دلیل کهولت سن دیگر حوصله و توان فکر کردن مستقل و روی پای خود ایستادن را ندارند و در واقع امید را از دست داده اند و مانده اند تا ببینند چه می شود و عده ای هم پای لجاجتشان مانده اندن و از بس تحقیر و توهین و سرکوب شده اند در نشستهای مختف و سر آنها داد زده اند که این سکوت و یا این فردیت تو یا هر خصوصیت فردی دیگری سر آخر ترا می براند و مزدور می کند و ... و آنها البته امروز به غلط مانده اند که ثابت کنند که اینطور که شما می گویید نیست و شما دروغ می گویید و آدمها را با غالبهای یخی تشکیلات نمی شود سنجید.

خیلی از این بچه ها یادم هست در نشستها می گفتند همانهایی که سر ما در نشستها داد می زدند حالا رفته اند. که البته این راه غلطی است برای اثبات دروغ آنها. باید بیرون آمد و فریاد زد که شما همیشه دروغ گفته اید و دروغ می گویید. تا کمکی بشود برای نجات دیگران.

اما طیف عظیمی از شما دوستان هم یقین دارید که کار لیبرتی هم مثل اشرف تمام شده است و دیگر عراق جای ماندن نیست. پس هر کجای دنیا هم بروید بد تر از عراق و اشرف و این همه سال کابوس هولناک نمی تواند بشود. یعنی به نوعی می خواهید بمانید تا موج حوادث شما را به هر سمتی ببرد؟ این سراپا خطاست. موج حوادث همیشه به ساحل راهنما نمی شود. بسیاری مواقع موج سوار را در خود می بلعد. این عده امیدوار نشسته اند تا سازمان ملل نهایتا نجاتشان بدهد. یادم هست وقتی اول آمریکایی ها آمده بودند زمزمه بود که ما را قرار است به شاخ افریقا منتقل کنند و یک شور و هیجانی در دلها برپا شده بود که خدا کند راست باشد و خلاص بشویم. یادم هست "د" که همیشه به خاطر شوخی هایش زیر تیغ بود یک روز سر نهار گفت درسته که در آن جنگلها آدم نیست که ببینیم ولی حداقل اجدادمان را می توانیم روی درخت ها ببینیم و بچه هایشان را که بازی می کنند و این حال و هوای همه بود که حداقل درخت و آب و طبیعت را می توانیم ببینیم.

حالا هم میدانم حالتی مثل آن روزهاست. همه به ظاهر ناراحت و در خود ولی در نهان خوشحال و شاد از این که بالاخره یکی آمد و این داستان را و این بزرگترین دروغ تاریخ معاصر را جمع کرد و البته همچنان باید در گزارشهایمان بنویسیم که تقابل داریم با این وضعیت و برایمان سخت است اشرف را خالی کردیم. آنها یک عمر به ما دروغ گفتند، خوب ما هم به آنها دروغ گفتیم و دروغ می گوییم که برای این سرزمین تلخ و این بیابانهای خشک و غریب دل تنگیم. دورغ می گوییم چرا که آنها مجبورمان کردند در نشستها دروغ بگوییم که خانه و خانواده از یادمان رفته است. دروغ می گوییم که برای خواهرها و برادرهای کوچکمان که سالهای سال در آغوش ما و با قصه های ما خوابشان برده دلمان نگرفته است و برای مادرها و پدرهای پیرمان دلتنگ نیستیم و چه دردی است برای ما که این روزها باید با بغض به سمت آنها سنگ پرتاب کنیم. دروغ می گوییم خنده بچه هایمان را از یاد برده ایم و گریه آنها را. دروغ می گوییم که دوستشان نداریم و بازی آنها را نمیخواهیم ببینیم. دروغ می گوییم که ما برای دوستانمان دلمان نگرفته است و بوی کاهگل و خاک باران خورده را از یاد برده ایم و بوی گندم نارس و بوی گلهای وحشی دشت را از یاد برده ایم.

آه که چقدر ما به آنها دروغ گفتیم و چه کار خوبی کردیم چرا که توان و ظرفیت شنیدن ندای درون ما و صدای خلوت ما را نداشته و ندارند.

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در رنج خود پرستی

آری در نهانخانه دلهای ما هنوز صدای ضرب و سنتور است و هلهله رقص و پایکوبی بی امان عشق که هنوز در ما زنده است و امیدوار ... این گروه از افراد اکثریت را تشکیل میدهند که من هم یکی از آنها بودم و البته اراده انسانی را بکار گفتم و پای بیرون نهادم.

عیب حافظ گومکن واعظ، که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی؟ گر بجایی رفت، رفت.

و این آزادی حقیقی و ناب در یک قدمی شماست. البته این طبیعی است اگر رهبران سازمان هنوز وعده و وعید می دهند که شما را خام کنند و نگه دارند. سالهاست این کار آنهاست و به یک اصل اولیه تشکیلات مبدل شده بطوری که هر کس مسئول شد اولین چیزی که باید بداند و یاد گرفته باشد دروغ گفتن به نیرو است.

ولی این طبیعی نیست که شما باز باور کنید و گردن کج کنید و منتظر بمانید. آنها تلاش می کنند همچنان با حفظ تشکیلات افسار روح و روان شما را در دست داشته باشند و حتی دارند تلاش می کنند که اگر قرار است منتقل شوید به کشور دیگر، گروهی منتقل شوید که باز به خیال خود تشکیلات را حفظ کنند. اما قبل از هر کس خود مسعود خوب میداند که همه چیز تمام شده است و شیرازه این تشکیلات، یعنی دروغ و سرکوب، در فضای آزاد از هم خواهد پاشید و خوب هم میداند این فروپاشی مثل داستان آش کشک خاله است و بخوره پاشه، نخوره پاشه.

آری دوستان در بندم. شما توان خروشیدن را دارید. اراده کنید و تصمیم بگیرید و این کابوس چند ده ساله را تمام کنید. در دنیای آزاد خواهید دید که این مرد متکبر که برای ما نیمچه خدایی شده بود و شک کردن به وی مثل شک کردن به تابش آفتاب شده بود یک مرد بسیار عادی سیاسی هم نیست و از لحاظ ذهنی یک عقب مانده خرافاتی بیش نیست که متعلق به چند دهه پیش است و از نیازهای دنیای امروز بسیار عقب مانده است. خواهید دید که این مرد که او را برادر می نامیدیم چطور خصم ابدی و ازلی مجاهدین شده است و چطور آنها را تک به تک در درون خود زنده به گور کرده است.

من از بیگانگان هرگز ننالم
که با ما هر چه کرد آن آشنا کرد

آری. اول باید این بت را. این بت سهمگین را که نامش مسعود است و در درون ما به جای خدا نشسته است به زیر بکشیم تا توان تفکر و بکار گیری اراده در ما زنده شود. فردی که برای حفظ خود و با رویای رسیدن به قدرت به هر خفت و حقارتی دست زد و البته با اهرم دروغ همه را توجیه کرد. فردی که دروغ را در تشکیلات تئوریزه کرد.

دوستان خوبم. امید یک چیز است و دروغ یک چیز دیگر. برای مثال هسته اولیه سازمان امید داشتند که نهایتا خلقها پیروزند و دیکتاتورها پا برجا نخواهد بود. این یعنی امید به آینده و نه دروغ. ضربه سال پنجاه را پیروزی نام ننهادند و به نیروهای پایین نگفتند تبریک و صد تبریک!!. پذیرفتند ضربه سهمگین خورده اند. دروغ یعنی وارونه جلوه دادن واقعیتهای موجود. یعنی مغلطه. یعنی تحلیلهای مسخره و کودکانه از واقعیت ها و اوضاع پیچیده دنیا و منطقه. دروغ یعنی تخریب آرزوها و امیدها. تخریب رابطه ها و دوستی ها. تخریب آستان بلند عشق و آن را بنام "پیله" جا زدن. این داستان "پیله" هم البته یک داستان مفصلی است باید جداگانه در رابطه با آن نوشت. یادم هست قاسم عاشق شده بود. عاشق فرمانده یگانش. و چقدر پروژه و فاکت خواند ونوشت که ولش کنند و آخرش هم نشد که نشد. آخر او "پیله" نکرده بود و بیچاره فقط "عاشق" شده بود. و این کلمه در محاسبات خشک تشکیلات جایی ندارد و قابل فهم نیست. و اینطور با جایگزین کردنش با کلمه "پیله" تحقیر و توهین می شود

به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار

آری دروغ یعنی جایی برای عشق پیدا نکردن. دروغ یعنی شکستها را پیروزی جلوه دادن و به نیرو نگفتن. دروغ یعنی فرو رفتن را فرا رفتن توصیف کردن. پوسیدن و روزمرگی را تولد و شکوفایی نام نهادن. یقین دارم سرکردگان این تشکیلات جهنمی خوب میدانند همه چیز تمام شده است ولی توان پذیرش واقعیت را ندارند و هنوز دارند دست و پا می زنند. کاش رجوی که یقین دارم هم اکنون این سطور را دارد می خواند و یا می شنود، اگر ذره ای شهامت و جسارت مرتجع ترین رهبران مذهبی دنیا را هم داشت هم اکنون و در چنین شرایطی با یک پیام کوتاه پایان مبارزه مسلحانه و ماندن در عراق را اعلام می کرد و نیروها را حقیقتا رها می کرد تا راه خود را انتخاب کنند. و به همان دو ویژگی انسانی که بارها از آنها دم می زند احترام می گذاشت که انتخاب است و آزادی و البته با یک معذرت خواهی بسیار بزرگ از تمام انقلابیون تاریخ بخاطر اجباری کردن مبارزه و بستن راه هر گونه انتخاب. و نیروها را آزاد می کرد از لحاظ فکری و فیزیکی تا اگر پتانسیل مبارزه ای هم هست راه خود را انتخاب کنند و این داستان که روزی سالها پیش از انقلاب با امید آغاز شد و بعدها در عراق با خفت و دروغ ادامه پیدا کرد حداقل با یک جسارت به پایان برسد.

می گفت چراغها را خاموش می کنم و هر که می خواهد برود. ولی فردا میدیدیم ده ها گشت و نگهبان و پست به اطراف قرارگاه ها و مقر ها و محوطه های آسایشگاه ها اضافه می شد با چند ده پروژکتور قوی دیگر.. عجبا!!..

برای حل ساده ترین مشکلات مثل رفتن به دندانپزشکی باید از ده ها مانع و سد و امضاها و ویزاها!! عبور می کردیم. تازه این در صورتی بود که قابل اعتماد بودی واگر نه که با خود فرمانده یگان می رفتی و بر می گشتی. و شنیده بودم این اواخر هم نه دو نفره که چند نفره شده بود. واگر ادامه پیدا می کرد شاید برای رفتن به دندانپزشکی چند صد نفره می شد! طوفان خنده ها!

این هم نوع دیگری از مبارزه است که رجوی بنیانگذاری کرده. باور کنید در همین اروپا اگر بخواهی از چند دریا و اقیانوس بگذری و به آن سوی دنیا بروی اینقدر ویزا و امضاء نمی خواهد که از مقر تا امداد به فاصله دویست متر آنطرف تر می خواست.

و این همه از حماقت رهبران این تشکیلات عقب مانده است که اگر انسانی نخواهد بماند، پس چرا باید بماند؟ این بزرگترین سوال است که رجوی باید از خود بپرسد. اگر نمی خواهند بمانند، چرا باید بمانند؟ و این همه ترس و وحشت از فرار از چیست؟ و چرا نام مبارزه را با این تهدید و اجبار و بند و زنجیر به لجن کشیده اند؟ و از آنجا که دیگران اکنون همه میدانند مبارزه ای در کار نیست و البته سالهاست که تعطیل شده، این همه بند و زنجیر یک دلیل بیشتر نداشته و ندارد و آن هم سوء استفاده سیاسی از خون و رنج و عمر و جوانی ما بوده و هست و ما قربانیان خاموش این حکایت بی پایان بوده ایم و هستیم...

دوستان خوبم. بگذار به رسم گذشته ها و نشستها این بار هم کمی از خودم بگویم تا شاید کمکی شود و شما بتوانید به هراس خود از دنیای بیرون غلبه کنید و از دست آن کابوس روزانه خلاص شوید. من مدتی است در اروپا هستم و بقول سهراب "روزگارم بد نیست، تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی ... پیشه ام نقاشی است...".

و فکر نمی کردم بعد از آن همه بی خبری از دنیا بتوانم روی پای خود دوباره بایستم و با دنیای واقعی پنجه در پنجه شوم و این همان حسی است که مسئولین تلاش می کنند در ما بوجود آورند که انگار دیگر شما هرگز نمی توانید زندگی معمولی داشته باشید و با دنیای بیرون رابطه برقرار کنید و این را هم باید به هزاران دروغ دیگر افزود که تلاش برای مایوس کردن و افسرده کردن ما و کشتن آخرین اتم های امید در ماست.

من به مدت چهار سال در تیف نقاش بودم و برای سربازان نقاشی می کشیدم و آنها نقاشی ها را بعنوان هدیه برای خانواده هایشان می فرستادند. هنری که در تمام دوازده سالی که در سازمان بودم حتی یک بار به کسی نگفتم چرا که در آنجا فضایی برای هنر و شعر و معرفت نیست. و اینها همه ارزشهای تحقیر شده و توهین شده اند و باید در خود نهان کرد. "گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش".

در سازمانی که آشکارا روشنفکری جرم است و به عنوان یک توهین در نشستها به افراد گفته می شود چطور می شود از دانش و هنر حرف زد؟ مگر نه این که در چند قدم بعد مارک "قطب" و "طعمه" بر پیشانیت خواهند زد و تو را در خود فرو می برند. از ترس همین مارک و توهین بود که دوازده سال آرزو داشتم یک دیوان حافظ داشته باشم و نداشتم و این همان حکایتی است که یک روز خواهم نوشت " دوازده سال دور از حافظ".

باری. نقاش بودم و اکنون هم کارم در اروپا همین است. در تیف مقداری پول جمع کردم و از طریق قاچاقچی به اروپا آمدم و توانستم بر تمام مشکلات راه و اقامت غلبه کنم. در سخت ترین شرایط این چند سالی که بیرون بوده ام وقتی مقایسه می کردم با درد و فشار و توهین و روزمرگی و بی هویتی داخل اشرف یکباره همه چیز سهل و آسان می شد و به راحتی از آن می گذشتم ویقین دارم تمام شما ها این گنجینه عظیم تجربه دردناک را در خود دارید و با آن بر هر سختی و فشاری غلبه خواهید کرد.

تنها نیستم. در سرتاسر اروپا صدها نفر از دوستان شما رفته اند و زندگی تازه ای آغاز کرده اند که البته خیلی از آنها مثل من هستند که نمی خواستیم دوباره وارد این بازی کثیف سیاست بشویم. چرا که هر چه ما از سیاست دیدیم پستی و دروغ بود و فرومایگی و بس. ولی بقول دوستی "همیشه خیلی زود دیر می شود" و این داستان تلخ ماست چه شما که در آن حصار لعنتی گرفتار آمده اید و چه برای ما که در دنیای آزادی هستیم باز "خیلی زود دیر می شود" اگر کاری از دستمان بر می آید و انجام ندهیم و کوتاهی کنیم.

دوستان خوبم. در دستگاه تشکیلاتی که ما گرفتار آمده ایم آدمها بعنوان فرد هویتی نداشته و ندارند. هر چند ما به این نوع نگرش عادت کرده ایم ولی این بزرگترین توهین است به مقام انسانی ما. یک بار در نشستی نسرین صحبت می کرد که هر تضادی راه حل متفاوتی دارد و مثال می زد که فلان خواهر می ترسیده برای برادرها نشست برگزار کند و اعتماد به نفس نداشته که نسرین گفت به او گفته ام وقتی روبروی برادرها پشت میز نشستی فکر کن تمام آدمهایی که روبریت نشسته اند با هر رده و سابقه ای یک مشت گوسفند هستند و تو داری برای گوسفند ها صحبت می کنی. این کمکت می کند که نشست را راحت برگزار کنی. و من همینطور خشکم زد.

البته دستگاه و تشکیلات مذهبی همین است. یکی چوپان است و بقیه گوسفند. برخی کشیشها عملا یک عصا هم دست می گیرند. گوسفند که توان و اراده و آزادی انتخاب ندارد و باید آنها را به چرا برد و باز گردان و برایشان حصار و طویله درست کرد. از گوسفند که نمی شود پرسید میخواهی توی طویله بروی یا نه؟ باید برود. شعور ندارد که بفهمد چه برایش خوب است و چه بد. و این فقط آقا چوپانه است که همه چیز را میداند و عقل کل است. و قطعا تمام مسئولین با این نگرش وارد نشستها می شدند و قطعا مسعود هم در نشستها فقط یک مشت گوسفند نر و ماده خواب آلوده جلویش می دیده و بس وگرنه ساده نیست چشم در چشم این همه دروغ بگوید و فکر کند ما همه آلزایمر داریم و بحثهای قبلی را فراموش کرده ایم.

دوستان قدیمم. ما انسانهایی انقلابی بودیم که با دنیایی از امید و آرزو وارد این سازمان شدیم. البته به غیر از آنهایی که به امید کار به این خراب شده آمدند و یا به امیدهای دیگر و فریب خوردند. اکنون که تمام رویاها و امیدها تخریب شده، اکنون که از بس دروغ شنیده ایم دیگر حقیقتا نمیدانیم دروغ کدام است و حقیقت کدام، باید حرکتی کرد و خود را از این دام خود بافته نجات داد قبل از آنکه با آخرین حرکت طرف مقابل کیش و مات شویم.

هنوز راه نجات هست. هنوز توان خروشیدن و گردن افراشتن هست. با تمام تحقیرها و سرکوبها و در خود ریختن ها و با تمام شکستن ها و فرو ریختن ها در این سالیان هنوز یک رگ سرخی در ما هست که ما را زنده نگه داشته است و آن هم امید است. امید به آینده و امید به خلاص شدن از این کابوس روزانه. باور کنید مهم ماندن یا نماند و باقی عمر را چگونه گذراندن نیست، چرا که وقتی ما وارد این سازمان شدیم برای زندگی و خوش گذرانی نیامدیم و قطعا اهمیتی ندارد که این باقی عمر چگونه بگذرد ولی موضوع مهم این است که ما انسانیم و آزادی انتخاب حق اولیه ماست و باید با ما مثل انسان برخورد شود و به این تنها حق انسانی ما احترام گذاشته شود. مهم این است که بگوییم نه ما احمق نیستیم که مزخرفات شما را باور کنیم و می فهمیم در اطرافمان چه می گذرد. تا وقتی که بودند بودیم و وقتی نیستد ما هم نیستیم. در سخت ترین شرایط بمباران ما را تنها گذاشتید و به ما هم نگفتید و باز دروغ گفتید. به رجوی ها بگوییم اکنون که کشتی سر درگم شما به گل نشسته است، ما خود به تنهایی به دریا می زنیم و نمی گذاریم با شما فرو برویم هر چند تلاش شما برای فرو بردن ماست در این باتلاق. شما تخریب کردید تمام نامها و ارزشهای انسانی را و در ما کشتید هر حس بودن و زیستن را. اما ما هنوز زنده ایم و نفس می کشیم و خرد ما مشعل راه ماست و انتخاب و آزادی سرمایه ما بعنوان انسان. همان دو ویژگی که بیش از بیست سال تلاش کردید در ما بکشید و نتوانستید. و خود را بی هیچ ترس و دلهره ای به دریا بزنیم و مثل آن جمله آخر فیلم پاپیون که با موهای سپید و دندانهای ریخته از آن جزیره ارواح گریخت و خود را به دریا زد و فریاد بزنیم

"آهای کثافتها، من هنوز زنده ام"

 

 


Hey you bastards..I'm still here!!!i

 

 

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یدالله اللمع کدام جماعه؟

 

 

مجید یار حسینی، کانون وبلاگنویسان مستقل ایرانی، آلمان، نهم می 2012SAMSUNG
http://www.cibloggers.com/?p=11412


بسم الله الرحمن الرحیم – اینجانب یکی از شیوه های مغزشویی سازمان را که برای خودم توجیه میکردم همین قدرت جمع بود و با خودم میگفتم دست خدا با جمع است و ممکن است یک نفر اشتباه کند اما جمع خطای کمتری دارد .

بارها هم جمع به من هجمه برد و من به حساب اشتباه ولغزش خودم گذاشتم , اما امروز به همه کسانی که در جمع چند هفته قبل از جدایی ام از تشکیلات سازمان در آلمان به من ناسزا گفته بودند تک به تک تلفن کردم , چند نفر تلفن نداشتند ولی بقیه با حالت عذر خواهانه تلویحأ گفتند که بی تقصیریم ویا گفتند جو گیر شده بودیم یا هم گفتند که اگر آن کار را نکرده بودیم پای خودم گیر می افتاد . دو نفر هم بدون موضعگیری قطع کردند .

این جمع آن جمع هفته های قبل نبود , امروز تماما فکر میکردم که چه چیزی جمع را وا میداشت طبق خواست سازمان هیاهو کند و به جست و خیز وادارد ؟ باور کنید نمیدانم , شاید فضای نشست و یا تهدیدات ضمنی مسئولین یا بقولی ترس از سوژه نشدن که در دل همه هست .

این جمع ها تک به تک و خارج از فضای دفتر به سود سازمان عمل نمیکنند .

با تک تک کسانی که تلفنی با آنها تماس گرفتم از مجاهدین وخطاهایشان و خیانتشان به دین و آیین و بشریت تا آنجا که اجازه دادند صحبت کردم . البته برای قضاوت شما حرفهایم را خواهم نوشت.

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گفتگوی بهزاد علیشاهی با آقای مجید یار حسینی جداشده از فرقه مجاهدین خلق در اروپا

 

 

کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی، ششم می 2012SAMSUNG
http://www.cibloggers.com/?p=11348

 

بهزاد علیشاهی -با سلام آقای حسینی لطفا بعنوان اولین سئوال بفرمائید شما چند سال با مجاهدین خلق بوده اید , چه مسئولیت هایی داشته اید و در کدام کشورها یا شهرهای اروپایی با این فرقه همکاری میکردید؟

مجید یار حسینی – بسم الله الرحمن الرحیم اینجانب از سال ۱۹۹۳ به کشور آلمان آمدم و درهمان ماههای ابتدایی در شهربرمن وبندر مرهافن با سازمان آشناشدم در اوایل آشنایی در یک خانه تیمی نوارها و جلسات نشست ها را نگاه میکردیم و بحث میکردیم ,کمک هایی هم بعنوان وکیل و مخارج و راهنمایی حقوقی به بنده از طرف سازمان انجام میشد که البته فقط برای بیشتر به بند کشیدن بود.

دوسال بعد به شهرهامبورگ منتقل شدم برای جذب ایرانی ها و کارهای مالی , به اصطلاح سازمان پرداخت مخارجی که برای من صرف شده بود و بعنوان قرض بود و تهیه و پرداخت همان مخارج به سازمان تا برای پناهندگان دیگر خرج شود یعنی به طور مستقیم همین مخارج مرا مدتی در بند نگاه داشت که برای سازمان کار مالی انجام دهم .چهار سال بعد یعنی سال ۹۷ سازمان میگفت وارد مرحله سرنگونی نهایی رژیم شده و مرا به فرانسه فرستادند و در یکی از خانه های اطراف اورسوراز ساکن شدم و کارم جمعبندی گزارشهای تیم های مالی و تماس با داخل بود . برای یکی از گردهمایی های مریم رجوی قرار شد که به شهر برمن برگردم که بعد از پروژه همانجا ماندگار شدم و بعد دوباره در هامبورگ ساکن شدم بخاطر کار , من در یکی از شرکتهای مجاهدین که یک شرکت تعمیرات ساختمان و لوله کشی بود استخدام شدم ولی هیچوقت کار ساختمانی نکردم و همیشه با ماشین شرکت دنبال کارها و پروژه های سازمان بودم .

بهزاد علیشاهی – تقریبا در صحبتهای شما میشود حدس زد که دلیلتان برای پیوستن به مجاهدین چه بوده است , تنهایی ومشکلات پناهندگی و امید به کمک سازمان در این رابطه و شرایط بهتر برای اسکان اولیه در کشوری غریب , آیا این حدس من درست است ؟ یا دلایل دیگری هم هست ؟

مجید یار حسینی – دوست من این حرف شما درست نیست من تا رسیدن به آلمان کلی سختی کشیده بودم و برای هر مشکلی آماده بودم واگر دنبال رفاه و شرایط خوب بودم در ایران میماندم , من به مجاهدین به عنوان یک گروه اسلامی که اسلامی تازه و نو عرضه میکنند نگاه میکردم و خوب تلاش آنها برای کمک به همنوعان و هموطنان را هم میستودم و از امتیازاتی که میدادند مثل گرفتن وکیل و پرداخت هزینه آن وحل مشکل استقرار و خورد و خوراک و غیره هم استفاده میکردم اما همان موقع پذیرفته بودم که همه این مخارج بعنوان قرض است و باید یا نقدی یا با کار همه را بپردازم .تصویر من از سازمان مجاهدین یک گروه ایرانی بود که میخواهد همه ایرانیان را زیر پوش بگیرد و سربلند نگاه دارد و از خلاف و گناه در غربت در امان نگاه دارد.

بهزاد علیشاهی – با این اوصاف و با این انگیزه کی و کجا متوجه شدید که سازمان با تصویری که شما از آن در ذهن دارید منطبق نیست ؟

مجید یار حسینی – من همان ماه اول در برمن وقتی یکی از مسئولین سازمان گفت که شهر برمن خواهر خوانده شهر حیفا در اسرائیل است و این حرف را با شوق و ذوق میگفت , برآشفته شدم و اعتراض کردم و بسیار موارد دیدم که مسئولین سازمان علیرغم تظاهر به دینداری و اسلام نماز نمیخوانند و یا بدون وضو برای ظاهر نماز میخوانند ولی هر بار فکر کردم که اینها سازمان نیستند و افراد هستند , تا اینکه در فرانسه و با نشست های آ۷۷ متوجه شدم که سازمان فقط برای بدست آوردن دولت در ایران تلاش میکند, خواهر زهرا مریخی در نشتستی گفت ما برای سرنگون کردن آخودندا با شیطان هم حاضریم همدست شویم , و استدلال میکرد که اگر مردم کشته شوند و یا بعد از پیروزی نفت ما را ببرند و یا هر چه که اتفاق بیفتد از حضور این رژیم بیشتر به نفع مردم است ..من چون ذره ذره پایم به این منجلاب کشیده شد و وقتی متوجه شدم که تا کمر فرورفته بودم نمیتوانستم به این سادگی از آنها جدا شوم کارم به جایی رسیده بود که خودم برای از دست ندادن کار و امکاناتم کارهای باطل آنها را توجیه میکردم و سرخودم را شیره میمالیدم و خودم را گول میزدم

بهزاد علیشاهی – و در نهایت چه شد ؟ که دل کندید و جداشدید؟

مجید یارحسینی – اوایل با خودم میگفتم که جداشده ها همه مزدور و وابسته هستند و برای بور کردن آنها بهتر است اختلاف دشمن شاد کن با مجاهدین را دامن نزنم بعد فهمیدم این هم بازی مجاهدین است که همه کسانی که با او نیستند را دشمن میخواند در تمام این موارد آیه و حدیث است که میدانم از حوصله بحث سئوال و جواب خارج است ,مدتها هم سعی میکردم که با تماس به کسانی که جداشده بودند خودم را خواب کنم و با خودم میگفتم , با دادن اطلاعات به اینها وظیفه خودم را انجام داده ام , اما همین ماه پیش که به سراغ پناهندگان ایرانی رفته بودم پیرمردی بود که با دختر و پسرش آمده بود داشت نماز میخواند نمازش که تمام شد حرف زدم و شغلم را بعنوان کار که با مجاهدین میکردم انجام میدادم که همان پیرمرد گفت این خوب است که ما مشکلات ما و بقیه حل شود و برای همین هم همیشه سرنماز دعا میکنم اما به چه قیمتی ؟ ما هم مسلمانیم هم ایرانی و هم انسان و این سه تا شرط را زیر پا نمگیذاریم ,فرج و ظفری که با این سه منافات نداشته باشد میخواهیم وگرنه برای ما سختی و مذلتی که برای اعتلای این سه تاست گواراتر است .

من حسابی یکه خوردم و خواب و خوراک از من گرفته شد تا اینکه با شما تماس گرفتم و گفتم رسمی میخواهم جداشوم

بهزاد علیشاهی – چرا به این شکل ؟ حتما خودتان هم میدانید که بسیاری از اعضای مجاهدین در خارج کشور جداشده اند اما آنها بیشتر ترجیح میدهند که بی سرو صدا دنبال کار و زندگی خود بروند و بدون اعتراض به مجاهدین در سکوت کامل برای خود یک زندگی آرام را رقم بزنند , اما این کار شما بیشتر دشمنی مجاهدین را در پی خواهد داشت , امری که ما و دوستان ما در کانون هم گرفتار آن هستند و نمیتوانند کمکی در این زمینه به شما بکنند , آیا بهتر این نبود که به شیوه دیگری از سازمان جدا میشدید ؟

مجید یار حسینی – فرق من با بقیه این است که من برای زندگی و راحتی خودم جدا نشدم وگرنه سازمان و دوستانم در سازمان میگفتند فلانی خوب استفاده اش را از سازمان کرد و حالا که زبانش خوب شده و موقعیت دارد جداشده .

من با سازمان مخالفم این سازمان یک سازمان ضد دین و ضد انسان است و من جداشدم که جلوگیری کنم از سوأستفاده آنها از بقیه آدمهایی که مثل من گرفتارش شده اند , من ازشما فقط خواستم که مطالبم را منتشر کنید تا بگوش همه برسد و اگر خبری هم شد همه بدانند , اینجا به پلیس مراجعه کرده ام و هم مدارک را ارائه کردم و گفتم که با سازمان بودم و الان جانم در خطر است والبته فکر نمیکنم دیگر سازمان با این همه بحث در باره من در سایتها جرأت کند به سراغ من بیاید چون همه دیگر میدانند که کار آنهاست حتی پلیس هامبورگ , همین بهترین کمک شما به من بوده و متشکر هستم .

بهزاد علیشاهی _ با سپاس از شما بخاطر پاسخ های روشن و دقیقتان و با امید به زندگی خوب و آرام برای شما و رهایی برای همه اسیران این فرقه

مجید یار حسینی – خدا اجرتان بدهد یک نکته یادم رفت بگویم مجاهدین این اواخر خیلی به شما ها در نشست ها بد و بیراه میگفتند و میگفتند که وقتی بچه های اشرف به اروپا بیایند به شما ها نشان میدهند که یک من ماست چقدر کره دارد . این مثال را مثل اینکه مسعود رجوی گفته بود که هی تکرار میشد , مواظب خودتان باشید.

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مقابله با ترانزیت

 

 

بهزاد علیشاهی، وبلاگ حسن زبل، دوم می 2012
http://hasanzebel.blogfa.com/post-909.aspx

 

از وقتی که مجاهدین به ناچار به ترک اشرف تن داده و حاضر شدند به پایگاه ترانزیت منتقل شوند ,تدابیر بسیاری برای همچنان در اسارت نگاه داشتن اعضایشان انجام داده اند .

چند فرار موفق از کمپ ترانزیت و یا در مسیر انتقال و نیز نارضایتی روزافزون ساکنان کمپ ترانزیت و باقیمانده در اشرف ,سران و مسئولان مجاهدین خلق را حسابی گیج و کلافه کرده است , مجاهدین البته میخواهند که تشکیلات به اصطلاح آهنین یا همان فرقه خودشان را بخوبی حفظ کنند , آنها میخواهند علیرغم شکست شعارهایشان خود را در انظار و بخصوص بین اعضا قدرتمند جلوه دهند , آنها همچنین به فکر ادامه سلطه روی اعضا بعد از فروپاشی اشرف هم هستند .

ظاهرا نشست ها ی قبل از انتقال و تهییج و کار احساسی با اعضا مثل دیدار از مزارکشته شدگان وفیلم سینمایی ونشستهای رنگارنگ نتوانسته از نارضایتی اعضا کم کند ,ساکنان کمپ ترانزیت با هرگونه ساخت و ساز و بخصوص درختکاری , مخالفت علنی خود را نشان داده و میدهند , آنها با کنایه به سیاست غلط سازمان در آمدن به عراق و گره خوردن با صدام اشاره میکنند و میگویند اینهمه درخت در اشرف کاشتیم چه شد ؟ تازه اون اشرف ابدالدهر بود و دوره صدام , اما مجاهدین خلق میخواهند با ساخت راه و ساختمان و کاشتن درخت به اعضای خود نشان دهند که همچنان درعراق ماندگار هستند و نیز با کمی رفاه بیشتر حس موقت بودن را در اعضا کاهش دهند , آنها همچنین با پافشاری روی فروش وسایل اشرف میخواهند بگویند که آنهمه تلاش در اشرف بیهوده نبوده و میتوانند آنها را به پول تبدیل کنند, البته باز کردن پای حامیان عرب در پوشش خریدار وانتقال برخی اسناد و همچنین بازکردن راه برای فراربرخی جنایتکاران از اهداف دیگر سازمان است .

همانطور که اشاره کردم فرار برخی از ناراضیان از کمپ اشرف و ترانزیت یا در بین مسیر و اعتراضات و نافرمانی های تشکیلاتی اوج یابنده و فراهم شدن شرایط مناسب برای تعیین تکلیف اعضا وتماس با خانواده هایشان ومحدودیت بیشتر در کمپ ترانزیت برای گذاشتن نشستهای لایه ای و مغزشویی و همه و همه اینها مسئولین مجاهدین و رهبری آن را عصبی ,خطرناک و غیرقابل پیش بینی کرده است .

تلاش برای حفظ تشکیلات اروپایی ومحدودیت بیشتر برای اعضا و تلاشهای بیهوده برای بکارگرفتن اعضای اسیر و سرگرم کردن آنان و اطلاعیه دادن و سعی در مخدوش کردن اقدامات قانونی دولت عراق با ایجاد تشنج و یا مختل کردن دوربین های حفاظتی با درختکاری و دیگر شیوه ها تا کنون نتیجه نداده است , رهبری مجاهدین تا آنجا پیش رفته که در آخرین اطلاعیه به شدت به انتقال نامه خانواده ها توسط صلیب سرخ اعتراض کرده است و ترس و وحشت خود را از چند نامه نشان داده است .

این عدم تعادل یک هشداربرای سازمانهای حقوق بشری و یک خطر برای جان اعضای اسیراین سازمان است .

مصادره اموال ,اموالی که فقط و فقط برای اسارت اعضای زندانی مورد استفاده قرار گرفته و میگیرند . دستگیری و محاکمه جانیان و برنامه ریزان و آمران جنایت .تماس آزاد خانواده ها با اعضای گرفتار وانتقال کسانی که میخواهند به نزد خانواده هایشان و به ایران بروند چرا که تاکنون همه کشورهای دیگر از پذیرفتن مجاهدین سر باز زده اند وافشای رسمی همه اسناد این فرقه در رابطه با صدام و شیوخ عرب و حامیان عراقی آنها از جمله کارهایی است که دولت عراق موظف به اجرای آن است و برای نجات جان افراد باید عملی شود.
 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وقتیکه صدها شهر به نام اشرف مزین شود

 

 

بهزاد علیشاهی، کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی، بیست و چهارم آوریل 2012
http://www.cibloggers.com/?p=11092

 

در سایتهای اجتماعی مشغول پاسخگویی به هواداران و اعضای مسئول مجاهدین که در این سایت ها مسئول کامنت گذاری و بحث هستند بودم و بحث در باره انحلال اشرف بود علیرغم همه شورو شعارهای مجاهدین؛ مشتاق بودم که بدانم توجیه فعلی آنها چیست که یکی گفت به کوری چشم شما مزدوران بزودی خواهید دید که در میهن اسیرمان دهها و صدها شهر به نام اشرف مزین خواهد شد و آنوقت شما باید دنبال سوراخ موش بگردید و هر لحظه افسوس بخورید و بگویید کاشکی اشرف در عراق برقرار میماند. من در جواب به ذهنم زد که اینها با ابنهمه تنفر مردم و احتمال دور از ذهن و بعید برای کسب وجهه ( چه رسد به قدرت) از حالا کیسه دوخته اند و نقشه کشیده اند که نام شهرها را عوض کنند و دهها و صدها شهر را اشرف نامگذاری کنند ,فکر کردم لابد بقیه شهرها هم از گزند نامگذاری آنها در امان نخواهد بود و فی المثل:

اسلام شهر را خواهند گفت اسلامِ انقلابیِ مجاهدین شهر

زنجان این شهر به دلیل طلاق همه زنها در سازمان و همینطور مشکل نام زن و ایجاد وسوسه در مردان که در سازمان ممنوع است ممکن است یکی از اسامی زیر را بگیرد: مریم جان / زن سابق طلاق داده شده / یا همان اشرف که یکی از دهها و صدها نام اشرف است که برشهرها گذاشته میشود.

نجف آباد =نجف اشرف آباد

ما زندران =کلا این استان به همان دلیل وجود نام زن و ایجاد فاکت برای غسل هفتگی به ”ماشورای رهبری در آن” تبدیل میشود

یاسوج = یا مسعود

سوسنگرد= مریم تُپُل ( کلا هر شهری با نام یکی از زنان مثل سوسن یا هرچیز دیگر باشد به مریم تبدیل خواهد شد در اینجا گرد هم به دلیل مفهومی به تُپُل تبدیل شده )

آستانه اشرفیه = وردی اشرف

کلا شهرهای جنوبی و جزایر سه گانه هم به دوستان امروزی مجاهدین تحویل خواهد شد تا خودشان نامگذاری کنند.

مالکیت و نامگذاری برخی از شهرهای نفت خیز هم با مشورت دوستان آمریکایی و اسرائیلی مجاهدین مشخص خواهد شد

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پشمش ریخته اما نیرنگش نه

 

 

بهزاد علیشاهی، وبلاگ حسن زبل، نوزدهم آوریل 2012
http://hasanzebel.blogfa.com/post-903.aspx

 

فروپاشی اشرف که سازمان سعی میکند از آن با نام تکثیر اشرف در عراق یاد کند ,به شدت این فرقه را به تکاپو انداخته است تا با حفظ تیم های ترور خود کماکان بتواند از اربابانِ غربی و منطقه ای اش مواجب بگیرد. راه حل سران فرقه برای رسیدن به این منظور همکاری و همراهی با گروههایِ خشونت طلب و شرور منجمله پژاک است , با توجه به اختلافاتِ روز افزون بین پژاک و دیگر گروههای کردی مثل کومله و دمکرات , مجاهدین تصمیم گرفته اند به سمتِ پژاک متمایل شوند , خبرها حاکی از آن است که در سفرِ کاک شیخ بابا حسینی به اروپا در ایام نوروز, مجاهدین ضمن کمک مالی گسترده به او و توجیه کامل, از او خواسته اند که با پژاک برای همکاری مشترک و احیانا استقرار و فعالیت های مرزی مشترک با مجاهدین گفتگو کند ( این فردیعنی کاک شیخ بابا حسینی به اصطلاح دبیر کل سازمان خه بات از گروههای کردی است که تاکنون با کمک های مالیِ سازمان سرپا مانده است و حتی نشریات آن هم در بعضا در اشرف چاپ میشده است .)

در نیمه اول فروردین که گروهکِ تروریستی و ضدِ ایرانی پژاک مراسمی بعنوان سالگرد تاسیس برگزار کرده بود از همه گروههایِ کردی درخواست شرکت در این برنامه علیرغم اختلافات را داشت اما فقط سه گروه غیر مطرح یعنی پارت آزادي، اتحاد انقلابيون كردستان و سازمان خبات بودند که در این برنامه شرکت کردند , سازمان خه بات که بیشتر یک خانواده کردی کوچک است که سالهاست توسط مجاهدین خلق به بازی گرفته شده و در عوض کمک های مالی و تسلیحاتی و امکاناتی زیادی از مجاهدین دریافت کرده , در این مراسم طی ملاقاتهای محرمانه با فرماندهانِ پژاک, درخواستهای مجاهدین خلق برای حضور در منطقه را مطرح کردو سعی در جلبِ رضایت آنان را داشت.

همچنین سازمان خه بات پیش از این با ارائه یک طرح ده ماده ای به همه گروههای کردی سعی کرده بود که مقدمات حضور مجاهدین خلق را در بین گروههای کردی و کردستان را فراهم کند که عملا بخاطر مطرح نبودن سازمان خه بات در کردستان این طرح ده ماده ای با بی اعتنایی کامل بقیه مواجه شد و هیچ پاسخی دریافت نکرد , امری که بابا شیخ حسینی در مصاحبه با نشریه تیکوشان شماره 241 به آن اشاره داشته است.

مجاهدین خلق البته درست مثل دهه شصت که با همراهی حزب دمکرات توانستند در کردستان حضور پیدا کرده و با عملیات مشترک جایِ خود را دردستگاهِ صدام حسین بازکرده و نهایتا عامل دست دستگاه اطلاعاتی عراق شوند , میخواهند اینبار از پژاک بعنوان پلی برای حضورو ادامه حیات نفرت بارشان استفاد کنند , البته خود آنها بخوبی میدانند که دعوای هژمونی طلبی بین آنها و پژاک کار دستشان خواهد داد , اما به هرحال این یکی از راههای این گروه برای چندصباح بیشتر زنده ماندن است.

همچنین سازمان قصد دارد با تحویل وسایل و تجهیزاتی که از صدام به آنها رسیده و اکنون نه امکان انتقال آن را دارند و نه امکان فروش ,به سازمان خه بات و دیگر گروههای کردی از این امکانات و تجهیزات بعنوان جای پا در نزدیکی مرزهای ایران استفاده کند .

البته از این نکته هم نباید غافل شد که حتی در صورت پذیرش پژاک سازمان مجاهدین امروزه دیگر فاقد نیروی جوان و سالم و با انگیزه ایست که بتواند در کوهها مستقر شده تا برای ماموریت هایِ خرابکارانه اعزام شوند , همچنین شدت منفوریت روز افزون این فرقه بین ایرانیان سالهاست که مانع از تلاشهای آنها برای جذب نیروی جدید شده است.

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دست تهی را تنها بر سر میتوان کوفت

 

 

بهزاد علیشاهی، وبلاگ حسن زبل، هجدهم آوریل 2012
http://hasanzebel.blogfa.com/post-902.aspx

 

مجاهدین تمام شده اند , مجاهدین بدهم تمام شده اند ,حمایت چند سناتوربازنشسته آنهم با ضرب پول و یا اجاره سالن و تماشاچی برای سخنرانی مریم رجوی چیزی را عوض نمیکند, حتی حمایت آمریکا و اسرائیل و چند کشور مرتجع عرب بخاطر ملاحظات سیاسی هم اوضاع را برای رهبری فرقه دشوار تر کرده است .

آمریکا و اسرائیل در عمل عهده دار بازی دو نقش مکمل در رابطه با مسائل ایران شده اند و هردو البته به فکر سوأستفاده از این فرقه , اسرائیل برای ترور و خشونت در ایران نیاز به جنگ طلبانی مثل مجاهدین خلق با سابقه شرارت و ترور دارد و آمریکا هم که نقش گرد آوری اپوزسیون جمهوری اسلامی را به عهده گرفته برای باجگیری سعی میکند گاهگاهی این فرقه را به معرض نمایش بگذارد, مرتجعین منطقه هم البته که از ترس فرارسیدن بهار عربی شان, سعی دارند تنش ها به سوی کشورهای غیر عرب و یا شیعه درمنطقه سوق دهند .

همه اینها شاید در نگاه اول برای مجاهدین خلق یک فرصت طلایی و بی نظیر به نظر بیاید , برای گروهی که در هرنوع وابستگی وبه اجرا در آوردن هر کار کثیفی بخوبی آمادگی خود را نشان داده است ,فرقه ای که حاضر به پذیر ش هر نوع سفارشی است .

اما شواهد نشان میدهد که همه این شرایط که در ظاهر مطلوب مجاهدین خلق به نظر میرسد نتوانسته جلوی” بدتمام شدن” مجاهدین خلق را بگیرد.

طرف تعیین کننده مردم هستند همانهایی که مجاهدین خلق آنها را در شعار خلق قهرمان مینامیدند , این نکته ساده و کلیدی را همه طرفین دعوا فراموش کرده اند , آمریکا از به زیر یک سقف کشاندن اپوزسیون برای چند ساعت ناتوان میماند و اسرائیل عملیاتش لو میرود و مجاهدین خلق “بد تمام میشوند”این یعنی که کماکان نکته کلیدی این است که” طرف تعیین کننده مردمند و بس”

سازمانی که روزی مدعی فروش بیشترین تعداد نشریه در ایران بودند حالا اذعان می کنند که تلویزیون ماهواره ای شان در ایران بیننده ندارد.*

سازمانی که عملیات خرابکاری و ترور را در ایران تدارک میدیدحالا به زدن یک نوشته عربی روی پل هوایی بدون عابر آنهم از داخل که مبادا در خیابان دیده شود و فقط به مدت چند ثانیه برای فیلم برداری افتخار میکند .**

سازمانی که میگفت “کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من ” حالا برای همگان روشن شده که همشه و در طول تاریخش به دنبال اربابی قدرتمند بوده تا شاید به نوایی برسد.***

سازمانی که به اعضای جانبازش افتخار میکرد و فکر میکرد که تعلیمات فرقه ای و مغزشویی ها تا ابد افرادی مطیع برایش نگاه خواهد داشت حالا با مقوله فرار دسته جمعی اعضا مواجه است ****

سازمانی که فکر میکرد اعضایش با آموزشهای نظامی و ویژه ای که گارد ریاست جمهوری عراق به آنها داده اند به لحاظ جسمی قادر به جنگ صد برابر هستند حالا با یک سفر ساده یا غش میکنند یا میمیرند وازشعار مرگ در میدان رسیده اند به مرگ های موهن و ارزان*****

سازمانی که شعار پایداری اشرف را میداد و میگفت که اشرف کانون استراتژیک است حالا به جایی رسیده که مجبور است به مرور شعارها و تبلیغاتش را در این زمینه از آرشیو حذف کند و قبل تر رسیده بود به این که بگوید اشرف تکثیر شده است و حالا دو اشرف داریم غافل از اینکه با تعطیلی قریب الوقوع اولی و موقت بودن دومی کاری نمیتوان کرد و البته نقشه هایش هم برای حفظ موقعیت در عراق قدم به قدم شکست خورد.

هر بارفرقه مجاهدین و رهبری آن شکست خورده ,با اصطلاح فاز عوض کردن سعی کرده اند کمی آن شکست را نرم نشان داده و از آن بگذرند شکست تلاشهایشان در تحریک مردم در اوایل انقلاب و روی آوردن به خشونت را گذار از فاز سیاسی به فاز نظامی و شکست خانه های تیمی و مجبور شدن به ترک ایران را گذار از فاز چریکی به ارتش آزادیبخش نامیدند ولی شکست ارتش آزادیبخش و نوکری صدام و شکست تدریجی در نوکری آمریکا و اسرائیل و شیوخ مرتجع دیگر آنقدر سنگین است که نمیتوانند به آن نام عوض کردن فاز بدهند , برای همین حالا دیگر اعلام میکنند که دوران عوض کرده اند .

عوض شدن دوران همان” بد تمام شدن” کار مجاهدین خلق است .دست آنها در سیاست و استراتژیک خالی است در تبلیغات نیز , دست آنها برای اعضایشان خالی است , برای اربانشان نیز , با دست خالی در این وانفسای عوض شدن دوران چه میخواهند بکنند جز اینکه دست خالی را تنها بر سر (رهبری ) میتوان کوفت .

- * در گزارشهای رسیده مسئولین تلویزیون ماهواره ای مجاهدین که افت کیفی بینندگانشان در ایران را بررسی کرده اند برای دلخوشی مریم رجوی گفته اند که قبلا با زیرنویس کردن فیلم های سینمایی ما بینندگان زیادی داشتیم اما حالا با زیاد شدن کانالهای فیلم که فیلم را با دوبله پخش میکنند این بینندگان را از دست داده ایم , آنها از طرف مریم رجوی مسئولیت یافته اند که فکرو چاره ای برای این مشکل پیدا کنند .

- - ** نگاه کنید به ویدئوی این افتخار در این آدرس

 http://www.youtube.com/watch?v=mZWHSGnpt0k&feature=youtu.be  

-*** گزارشات بیشمار و تائید شده از به خدمت گرفتن مجاهدین توسط اسرائیل برای ترور در ایران و یا آموزش نظامی برخی اعضای این گروه توسط آمریکا در دست است که ناظران و مسئولین آمریکایی و اسرائیلی آن را تائید کرده اند .

-**** آخرین فرار دسته جمعی ۵ نفر از کمپ موقت لیبرتی و قبل تر هم فرارهای ده و بیست و سی نفره از اشرف را شاهد بودیم .

-***** غش کردن دو عضو این گروه در انتقال اخیر به کمپ موقت که به بیمارستان منتقل شدند و مرگ یک عضو در انتقال قبلی به دلیلی که مجاهدین آن را خستگی ذکر کرده اند

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این گربه زشت و بد صدا چرا؟

 

 

بهزاد علیشاهی، وبلاگ حسن زبل، چهاردهم آوریل 2012
http://hasanzebel.blogfa.com/post-901.aspx

 

خبرهای رسیده از” اورسورواز” و محل استقرار خانم مریم رجوی حاکی از این است که این روزها یک گربه بد صدا و زشت مونس و همدم خانم رجوی شده است , این موضوع عامل برخی تنش ها هم در اورسوراز شده است , مسئولین این مفر که مناسبات آن بصورت فرقه ای و کاملا تحت کنترل است ,هیچ گونه بی احترامی یا مسخره کردن این گربه از سوی اعضا را برنمی تابند , البته همیشه در سازمان نگه داشتن و دلبستن به هر نوع حیوان خانگی از گربه و سگ و حتی پرنده نیز ممنوع بوده است و به زعم رهبری این فرقه هر نوع ابراز عشق و عاطفه جز به رهبری کاری خطا و نابخشودنی است , ولی همانند ممنوعیت ازدواج این موضوع فقط برای اعضا ی سازمان است و نه رهبری آن .

این گربه همه جا حتی در نشست ها ی داخلی با خانم رجوی همراه است و آزادانه در مقر جولان میدهد.حتی چندین بار هم در نشست ها بصورت ها مختلف مطرح شده .

حالا با این همه تنش معلوم نیست چرا خانم رجوی دل به این گربه داده است و آن را عزیز کرده “اور” ومونس و همراه خودش کرده است , شاید دوری و مفقود بودن بیش از حد مسعود یا مهرمادری باشد ویا حس غریبی باشد که همه زنان جادوگر قصه ها گربه زشتی همراه دارند.شاید هم تمرین گربه رقصانی را با این حیوان زبان بسته انجام میدهد چیزی که در داستان تخلیه اشرف زیاد بکارش میاید.

دلیل اینکار بدون شک جیوان دوستی خانم رجوی نیست چرا که به دستور همین خانم در قرارگاه حبیب مجاهدین واقع در نزدیکی بصره در یک هفته همه سگ ها و گربه های قرارگاه را جمع کرده و درگونی ریخته و گره زده و با بستن به بلوکهای سیمانی به دجله انداختند , جرم آنها این بود که سهم مسعود رجوی را از عشق و علاقه اعضا ربوده بودند و اعضای فرقه که میباست تمام علاقه ووجود خود را به رهبری تقدیم میکردند حالا با غذا دادن به این حیوانات و محبت به آنها و دست کشیدن بر سرشان عملا بخشی از علاقه خود را نثار کرده بودند .همه آن حیوانات , حتی توله های چند روزه آنها به دستور خانم رجوی به طرز فجیعی کشته شدند , البته کار این کشتار هم به کسانی سپرده شد که نقش زندانبانی و شکنجه و کتک زدن ناراضیان را هم بعهده داشتند.

با اینهمه نگهداری یک گربه زشت و بدصدا و دلیل اینکار توسط خانم رجوی میتواند امری کاملا شخصی باشد ولی این انتظار که همه اعضا هم بایست جنین اجازه ای را داشته باشند انتظار زیادی نیست , اعضایی که چه در فرانسه و در مقر اورسوراز و چه در عراق و در کمپ اشرف یا کمپ ترانزیت به شدت محدود شده اند و اجازه هیچ ابراز احساسات غیر تشکیلاتی را ندارند , نمیتوانند خانواده هایشان را ببینند ,نامه بنویسند , عکسهای یادگاری را نگاه دارند و حتی به خاطراتشان فکر کنند و خواب ببینند .

به امید رهایی تک تکشان و محاکمه و مجازات آمران وعاملان این اسارت ذهنی و جسمی و هزاران قتل و کشتار و شکنجه .

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پیشنهاد برای گسترده کردن کارزار حمایت از اشرف حسن زبل

 

 

حسن زبل، وبلاگ حسن زبل، دوازدهم آپریل 2012
http://hasanzebel.blogfa.com/post-900.aspx

 

از آنجا که این کارزار حمایت از اشرف کارش هر روز زار تر میشود ؛ و تازه ما میفهیم کارزار یعنی چه و از آنجا که کاراشرف هم به مصداق کارزار در حال زارشدن است و از آنجا که تولید مثل مارهای لیبرتی هم کم است و بدبختانه به ما خمپاره هم نمیزنند. یک پیشنهاد برای خواهر مریم دارم که یک جلسه توپ توی فرانسه راه بیندازد و همه شعار بدهند"اشرف لیبرتی حمایت حمایت" تا بلکه ما اشرف و لیبرتی نشینان و نشانان از این وضع اسفبار روحی بیرون آمده و مدتی بلانسبت خرشده و آسوده باشیم و کمتر برادران و خواهران مسئول را اذیت کنیم .

لابد میگویید همیشه خواهر مریم اینکار را میکند ولی الان دیگر کسی به این مراسم ها نمی آید !! میدانم اما راه حل هم برایش دارم .

خواهر مریم دلتان میخواهد بیست ماشین پلیس به نشانه بیستمین سالگرد ریاست جمهوریتان شما را اسکورت کند؟ اصلا با شصت ماشین پلیس برای روز تولدتان چطورید ؟

دلتان میخواهد یک سالن پر از پلیس با لباس فرم جلوی شما خبر دار به ایستند ؟

چطور است که هشتصد هزار نظامی با سلاح به یاد دوران خوش ارتش آزادیبخش برای شما پیش فنگ کنند؟ حالا هشتصد نفر هم باشد کافی است میتوانیم در خبرها همان هشتصد هزار بگوییم .

خب اینها که گفتم کاری ندارد پلیس یونان اعلام کرده که بخاطر مشکلات مالی کشور و وضع بد اقتصادی و غیره حاضر است خدمات پلیس را شامل اسکورت و غیره در معرض فر وش قرار داده تا در آمد کسب کند باور کنید اجاره و انتقال پلیس یونان به مراتب ازاجاره و انتقال دانشجوی لهستانی ارزانتر هم تمام میشود و دردسرهای آن را هم ندارد , تازه نیاز به اجاره اتوبوس برای انتقال از اینهمه کشور دیگرهم نیست و خودشان یکجا با اتوبوس از یونان می آیند .

بجای سیاستمداران بی خاصیت آمریکایی و اروپایی که آنهمه پول گرفتند وهیچ کاری نکردند کافی است دوتا پلیس بازنشسته ریش سفید یونانی هم بیاورید و بگویید اینها از فلاسفه یونان باستان هستند که از سازمان حمایت کرده اند .

البته بنا به گفته مقامات پلیس یونان,، هزینه یک افسر پلیس ساعتی شصت یورو، اسکورت موتورسیکلت چهل یورو و برای عملیات مهم هلیکوپتر و قایق موتوری را هم می توان اجاره کرد که هزینه آن به ترتیب ساعتی2000 و 1500 یورو است.

ولی برای ارزانتر شدن میتوانید بجای افسر ؛ یک سرجوخه و بجای هلی کوپتر و قایق و حتی موتورسیکلت ؛ بگویید همه سرجوخه ها پیاده به سالن بیایند .

خواهر مریم ما اشرفی ها و لیبرتی نشانان شدید به تاثیرات این جلسه بزرگ نیاز داریم کاری بکنید قبل از اینکه دیر شود.
 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 تبریک من و تبریک آنها
 

 

حسن زبل، وبلاگ حسن زبل، ششم مارس 2012
http://hasanzebel.blogfa.com/post-897.aspx

 

بهزاد علیشاهی


با خودم فکر کردم وقتی یک فرقه دست به شستشوی ذهنی اعضایش میزند , همه را یکجور و با یک مکانیزیم تحت تاثیر قرار میدهد , پس چرا من که به هر دلیل توانسته ام از این دام رها شوم ,حالا بجای رهبرفرقه و جنایتکاران در خدمت فرقه و فرقه سازان که از قضا تعدادشان کم است ,با قربانیان سر دشمنی داشته باشم ؟چرا نباید به این قربانیان تبریک سال نو بگویم ؟ با همین فکر بود که برای بیشتر اعضای شورا و هواداران سازمان مجاهدین, آنها که سایت و وبلاگ دارند یا در فیس بوک و تویتر عضو هستند تبریکی فرستادم با این متن :
این غافله عمر عجب میگذرد...
سال نو فراتر از عقیده و مذهب و نژاد و حتی ملیت درهنگامه رسیدن است , بیایید ماهم فراتر از همه بندهای بشر ساخته ,حال خود را به بهترین حالها بگردانیم , با تبریک سال نو برای شما و خودم آرزوی رهایی از هرچه قید و بند و آرزوی شناخت و آگاهی دارم تا تمام اجبارات بنده ساز وبندهای بسته به دست و پایمان را بشناسیم و نیز آرزوی توان دارم برای رهایی .
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود  زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
 
و اما این هم تعدادی از پاسخ ها :


زری- ا
برو به جهنم نکبتی من هم آرزوی نابودی تو و اربابانت را دارم که همین روزها محقق میشود
 
شخصی به اسم رضا –مسئول سایت ایران افشاگر که البته متن زیر را بصورت فینگلیسی ارسال کرده بود
به عمه ات و امثال خودت تبریک بگو


حسین –پ
انگل خربزه خور کله کاه جولق , این دام برمرغی دگر نه


شاهین –سین
نابودی همه دنب و نبالچه های رژیم را از خدا خواستارم علی الخصوص جنابعالی و دوستان و خانواده منحوستان

 
ملیجه –ر
از کی تا حالا بریده مزدوران کثیف عید و تبریک حالیشونه اگه عید حالیت بود در رکاب رهبری انقلاب میماندی و در راه مردم ایران مبارزه را ادامه میدادی ننگ برشما


حسن –د
تبریک شما البته نشانه استیصال شما از مقاومت اشرفیان و همچنین اضمحلال و فروپاشی اربابانتان است و فکر کردید با این کار میتوانید از انتقام راه گریز داشته باشید اما کور خوانده اید


منصور-ق
پاسخ شما را خلق قهرمان به مدد رزم آوران اشرفی بزودی خواهند داد و آنوقت ما عید را به مردم میهنمان تبریک خواهیم گفت


و این هم دو پاسخ متفاوت تر


م- س
درود بر شما و سال نو مبارک , به امید روزی که این تفرقه هایی که عده ای مختصر و کوته بین برای رسیدن به قدرت ایجاد میکنند ازمیان برخیزد و  من و تو  -ما و شما  با در آغوش کشیدن هم سال نو را تبریک بگوییم
 
م – ت
سلام و صد تبریک هزار بند به دست و پا داریم و البته در عین آگاه بودن گرفتاریم , خدا به ما همت هم بدهد و موانع را برای ما سهل نماید . سال خوبی داشته باشی

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از خستگی بمیریم؟

 

 

حسن زبل، وبلاگ حسن زبل، بیست و یکم مارس 2012
http://hasanzebel.blogfa.com/post-896.aspx

 

صد بار به مسئولین سازمان گفتم که بابا لازم نیست که هر خبری را اعلام کنید و اگر هم خبری لازم شد اعلام کنید لازم نیست دلیل واقعی اش را اعلام کنید و اگر هم لازم شد دلیل واقعی اش را اعلام کنید لازم نیست به همه اعلام کنید و اگر لازم شد به همه اعلام کنید لازم نیست طوری اعلام کنید که آبروی ما را ببرد . خودم هم از این گفته های فلسفی خودم گیج شدم وای به حال شما که با استدلال ها و نشست های مسعود رجوی هم آشنا نیستید خب مجبورم ساده تر بگم .

مثلا اگر قرار است سازمان به همه دنیا نشان دهد که کمپ لیبرتی ینی همین جایی که من الان هستم جای بدی است و انتقال از اشرف به لیبرتی هم کار بدی است و هردوی اینها خیلی ضد بشری است  , لازم نیست حتما آدم بیمار و مریض احوال و زارو ونزار را به اینجا بفرستد لااقل بگذارد برای سری آخر , یا اگر میفرستد لااقل بگذارد شب قبل بخواب و لازم نیست دو سه شب هم برای توجیه بیدار نگه اش دارد و اگر هم بیدار نگهش میداره موقع فرستادن به لیبرتی بهش نگه که قرص و داروها را باخودت نبر و اگر هم بدون قرص و دارو و با بیخوابی آدم مریض را میفرستد اینجا دیگه نگه که از خستگی مرد وخدارحمتش کنه . چرا ؟؟ خب برای اینکه مردم برامون حرف در میارن ومیگویند که این ارتش آزادیبخش که میگفتند همین بود ؟ اینها که با یک بازرسی و یک سفر دوساعته تو از خستگی تلف میشوند چطور میخواستند به ایران حمله کنند . لابد بعدش هم برامون جوک درست میکنند و میگویند تو عملیات فروغ اونایی که تو تنگه کشته شدند اگه کالبد شکافی میشدند معلوم میشد که از خستگی مرده بودند و نه درگیری و جنگ .

خب اگه قراره نشون بدیم که انتقال از اشرف به اینجا خیلی بده راههای دیگر هم هست ؛ مثلا بگیم که آقای مهندس بردیا چون دلش برای اشرف تنگ شده بود و طاقت دوری از اشرف را نداشت از غصه دق کرده و سربازان عراقی هم اجازه ندادند به اشرف برگردد و یا بگیم چون بعد از رسیدن به لیبرتی فهمید اینجا جای ماندن نیس و ترانزیته دق کرد یا بگیم مثلا چون موقع بازرسی بدنی پلیس بیرحم عراق زیاد فشارش دادند فوتانده شده .

اصلا برای این کار یعنی نشان دادن بد بودن یک کار یا یک محل لازم نیست حتما اینقدر صحنه بزرگ باشد همان داستان مار کافی بود البته  اگر از عکس یک مار تنومند تر استفاده میشد بهتر بود که اسباب مسخره شدنمان هم پدید نیاید , عکس مار هم که توی اینترنت پر است تازه کافی است عکس را از چهار طرف بکشیم که هم طولش زیاد شود هم عرضش . حالا چون مار تکراری است مثلا میتوانستیم بگوییم که لیبرتی موش داره و مثلا یکی از مسئولین را موش خورده ( مثلا احمد واقف مش بخوردش ) لازم هم نبود کسی کشته شود و اگر کسی میپرسید مش چه کسی راخورده میگفتیم نمیدانیم چون طرف را با شناسنامه و مشصات و اوراق هویت یکجا خورده واگر هم اصرار میکرد میگفتیم برو خودت از موش بپرس .

البته فکر نکنید که اینها را گفتم که جان خودم را نجات دهم و میترسم نفر بعدی خودم باشم نه خیر , بنده بعنوان یک رزمنده ارتش آزادیبخش و یک مجاهد غیور حاضرم هر لحظه حتی صبح بعد از بیدار شدن از خواب هم از خستگی بمیرم و اعلام کنم که خواب انتقال از اشرف به لیبرتی را دیده ام یا نه بگویم که خستگی انتقال از هما ن سری اول که به لیبرتی آمدم هنوز در تنم مانده بود .

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد