_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

كاسه گدایی یا همیاری با سیمای آزادی

 

 

محمد ب، فریاد آزادی، نوزدهم ژوئیه 2012
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Hamyari2&Kaseh%20Gedaie.HTM

 

به روال همه تلویزیونهای خارج از ایران كه هدفشان از راه اندازی تلویزیون، قبل از اطلاع رسانی و خدمات برای بینندگان، تجارت و جمع آوری پول میباشد، فرقه رجوی هم برای اینكه از قافله عقب نیفتد دست به كار شده و كاسه گدایی به دست گرفته و دست به دامان هواداران وارفته خود برای سرپا نگهداشتن ارگان دروغ و دغل خود تحت عنوان «سیمای آزادی» شده است.

هدف از این برنامه خفت بار كه تحت عنوان «همیاری با سیمای آزادی» اجرا می شود را در یك موضوع می توان خلاصه كرد: از آنجایی كه افشاگریهای فراوان علیه فرقه پیرامون دریافت كمكهای میلیاردی بابت جاسوسی و خوش خدمتی برای دشمنان مردم ایران از صدام گرفته تا آمریكا و اسرائیل صورت گرفته است و از طرف دولتهای فرانسه و انگلیس و آمریكا تحت مؤاخذات فراوانی قرار گرفته و سازمانها و انجمنهای پوششی آنها كه برای پول شویی تاسیس شده، زیر ضرب دستگاههای قضایی اروپایی و آمریكایی قرار دارد، می خواهد بدین وسیله بگوید كه این پولها از جانب هوادران سازمان تهیه شده است.

در قدم اول، هدف از این برنامه اصلا نیاز آنها به پول نیست. چون همه می دانند كه مجاهدین نیازی به پول ندارند آنقدر شركتهای مختلف پوششی تحت عناوین و القاب مختلف و با اسامی متفاوت در اروپا و آمریكا دارند كه می توانند دهها تلویزیون را بدون حتی یك آگهی سرپا نگهدارند. چنانچه همه هموطنان دیده و شنیده اند و از میان فیلمهای مخفی دستگاه اطلاعاتی صدام حسین كاملا مشهود است میلیونها دلار در ماه كه ازطرف صدام به شخص رجوی اعطاء می شد، این سازمان را برای سالیان سال از تهیه هرگونه پول بی نیاز كرده است. اما آنچه كه به لحاظ قانونی و قضایی مهم است شستشوی این پولها تا آنها را قانونی جلوه دهد. وزارت خزانه داری آمریكا اخیرا قرار تحقیق صادر شده است تا وضعیت مالی مجاهدین در آمریكا و صرف میلیونها دلار پول برای لابی گری غیر قانونی در این كشور را بررسی كند. از طرف دیگر مریم رجوی اخیرا به وزارت دادگستری فرانسه فراخوانده شده است تا در مورد كارهای غیر قانونی در فرانسه از جمله رد و بدل كردن پول بازخواست شود. همچنین پرونده مالی مجاهدین در فرانسه و انگلیس هنوز بسته نشده است.

چنانچه همگان به یاد دارند یكی از زنان شورای رهبری مجاهدین در فرانسه با میلیونها یورو پول نقد دستگیر شد مجاهدین به این متوسل شدند كه این پولها ازداخل ایران برای آنها فرستاده می شود. از آنجایی كه این دلیل خیلی دور از عقل بود و هیچكدام از طرفهای مربوطه آنرا باور نكردند، لاجرم می بایستی یك دلیل منطقی و قانون پسند برای آن تولید می كردند.

من كه آن زمان در تشكیلات مجاهدین بودم به چشم می دیدم كه حول و ولایی در تشكیلات برپا بود. چون اگر از منظر بیرونی به قضیه نگاه كنید یك سازمان غیردولتی كه در بیابانهای عراق محدود شده است از كجا خرج و مخارج اینهمه آدم، خرج و مخارج تبلیغات میلیاردی رادیو و تلویزیون و روزنامه، خرج و مخارج میتینگها و مراسمهایی كه در اروپا برگزار می كرد كه سر از میلیارد دلارمیزند، باج و رشوه دادن به مقامات و پارلمانترها برای سخنرانی و حمایت از آنها و هزاران خرج و مخارج میلیاردی دیگر ، از كجا می آید؟


اینجا بود كه آنها بایستی كم كم راه حلهای مردم پسند ارائه می دادند تا بتوانند از این مرحله عبور كنند. كما اینكه در برنامه «همیاری» هم كه تماما ساختگی است و هیچگونه پایه واقعی ندارد و تمامی كسانی كه پشت خط می آیند و مثلا كمك می كنند همگی از اعضای خود سازمان یا هواداران بسیار نزدیك آنها هستند كه در تشكیلات زندگی می كنند، وقتی كمك می خواهند بكنند كمكهای میلیون دلاری می كنند بقول معروف «سنگ مفت گنجشك هم مفت» طرف از جیبش كه نمیخواهد خرج كند عدد و رقم میلیون دلاری كمك میكند. من وقتی در تشكیلات هم بودم انعكاس این كارهای مسخره را در چهره تمامی نفرات می دیدم. وقتی توی سالن غذاخوری ما را مجبور می كردند كه بنشینیم و این اراجیف را گوش كنیم با همدیگر پچ پچ كنان به ریش آنها می خندیدیم و این حرفها برایمان چندش آور بود چون می دانستیم كه همه اش دلقك بازی است.

محمد ب. عضو پیشین مجاهدین
18 جولای 2012

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگ مشكوك ساكنان اشرف - قسمت اول

 

 

محمد ب، در بند رجوی، یازدهم ژوئیه 2012
http://bandrajavi.blogfa.com/post/101

 

اخيرا محمد طاطايي در اشرف به طرز مشكوكي مرد. برخلاف بتول رجايي كه براي مرگ او برنامه هاي مختلف تدارك ديده شد و مراسمهاي گوناگون برگزار گرديد، اما براي محمد طاطايي چنين خبري نبود حتي در سايتهاي رسمي مجاهدين نيز اثري از مرگ اين نگونبخت يافت نشد. از آنجايي كه محمد طاطايي هميشه فردي بوده است كه با سازمان زاويه داشت اين قضيه را بيشتر مشكوك مي كند. همين موضوع مرا واداشت تا كنكاشي پيرامون مرگهاي مشكوكي كه طي ساليان در اشرف صورت گرفته است، انجام دهم. مطلبي كه در دو قسمت تنظيم شده است حاصل اين تلاش مي باشد با اميد به اينكه روشنگر وضعيت دروني اين فرقه خطرناك باشد

 

سابقه اين امر به سالهاي قبل از عمليات فروغ جاويدان برميگردد. اولين نمود عيني اين مسئله علي زركش بود. در واقع علي زركش يكي از واضح ترين مواردي بود كه توسط سازمان به قتل رسيد تا مانعي در برابر اهداف استراتژيك و ايدئولوژيك سازمان نباشد. از آنجايي كه علي زركش يك وزنه اي در تشكيلات بود، رجوي به همين سادگي نمي توانست مخالفت او را با استراتژي جديد ناديده بگيرد لذا مي بايست از سر راه برداشته مي شد. اما بگذاريد از يكي ازسخنان رجوي در يك نشست دروني شروع كنم.

رجوي در يكي از نشستهاي دروني كه بصورت عمومي براي همه اعضا سخنراني مي كرد گفت «استالين در يك شب بيش از پنجاه نفر از اعضاي حزب كمونيست شوروي را كه مخالف طرح اصلاحات او بودند، كشت وآب هم از آب تكان نخورد.» اين البته بطور غير مستقيم هشداري بود به كساني كه آهنگ مخالفت را ساز كرده بودند.

چهره علي زركش براي تمامي كساني كه با سازمان مجاهدين خلق آشنايي دارند كاملا آشناست. در نتيجه نيازي به معرفي او نيست در يك كلام او پس از كشته شدن موسي خياباني، فرد شماره دو سازمان بود. چهره اي كه تا آن موقع براي عموم شناخته شده نبود و از جمله افرادي بود كه سازمان آنها را كادرهاي مخفي خود مي پنداشت. مسعود رجوي پس از مرگ موسي خياباني در پيامي او را بعنوان معاون خود يعني فرد شماره دو سازمان معرفي كرد رجوي از جمله درپيام خود نوشت: « برادر مجاهد علی زرکش مدارج خطیر انقلابی را در چارچوب سازمان مجاهدین خلق ایران، یک به یک طی نموده و به عنوان یکی از ارزنده ترین رهبران از خلال تمامی این آزمایشات موفق و سر فراز بیرون آمده است.»

مخالفت علي زركش از زمان رفتن سازمان به عراق شروع شد. استراتژي «ارتش آزاديبخش» نقطه شروع مخالفت علي زركش با رجوي بود. علي زركش پس از مخالفت هاي بسيار از مقاوم دوم سازمان به يك فرد با رده هوادار نزول كرد و در بخش تبليغات سازمان منتقل شد. برای اکثریت اعضای سازمان مجاهدین دلایل انتقادات و زندانی شدن علی زرکش مخفی مانده است، و بدون تردید یکی از حلقه های پنهان و ناشناخته در مناسبات و روابط درونی سازمان مجاهدین خلق، چگونگی حذف، حبس و سرانجام به مسلخ فرستادن علی زرکش فرد شماره ۲ سازمان در عملیات باصطلاح "فروغ جاویدان" می باشد.

آقاي سعيد شاهسوندي در قسمتي از خاطرات خود مي نويسد: « نیمه شب مهر ماه ۱۳۶۵، که محمد علی جابرزاده انصاری در نشستی که به همین منظور تشکیل شده بود، بدون هیچ مقدمه و تنها با گرفتن تضمین های باصطلاح دو قبضه دائر برفاش نکردن این مهمترین راز تاریخ سازمان، بدون ذکر هیچ دلیل و برهانی (چه از جانب علی زرکش و چه از جانب سازمان) گفت که در جلسه ای با حضور مسعود و مریم و دفتر سیاسی سازمان علی زرکش به خیانت متهم شده و خودش قبول کرده و حکم اعدامش هم صادر شده است.»

در نامه اي كه علي زركش براي همسرش (مهين رضايي) نوشته بود و پس از كشتن شدن هر دوي آنها در عمليات فروغ جاويدان بدست جمهوري اسلامي افتاد و همان سال توسط جمهوري اسلامي منتشر شد و بخوبي فرهنگ گزارشات درون تشكيلاتي را نشان ميدهد نوشته است: «مسعود ... در تشریح عملیات روی پارامتر مردم جایی باز نکرد و می خواهد با یک ضرب تنه رژیم را واژگون کرده و مردم را به صورت تماشاچی پشت رینگ نگه دارد . آنجا که در مقابل سؤال یکی از خواهران مبنی بر احتمال عدم حمایت مردم گفت که : مردم اگر با ما نیستند ، بر ما هم نیستند و مردم تابع قدرتند و پس از این که کفه قدرت به نفع ما چربید ، آنها هم خواهند آمد و نتیجه عملی این خط یعنی حرکت جدای از توده یعنی اراده گرایی و ... طی بحث هایی که با مسعود رجوی و حمید (محمود عطایی) و شریف (مهدی ابریشمچی) و ... داشتیم بارها گفتم حرکتی که پشتوانه آن مردم نباشد با یک بند و بست و با یک تغییر فاز رژیم ، مواجه با بن بست خواهد شد و به همین دلیل مخالف آمدن به عراق بودم و به خاطر همین اظهار عقاید متهم به خیانت شدم و در پی اش حکم اعدام که البته کاش رفته بودم و این طور مرا تصفیه و له نمی کردند.»

همه اين مدارك و صدها مدرك ديگركه اكنون فرصتي براي نقل آنها وجود ندارد نشان مي دهد كه علي زركش با سياست و استراتژي رجوي مخالف بوده است و چنانچه ما ساليان با او زندگي كرده ايم مي دانيم كه هر مخالفي براي رجوي مرادف با خيانت است و حكم خيانت هم اعدام. از آنجايي كه نمي خواهد حكم اعدام را رسما اعلام كند به بهانه هاي مختلف آنها را به كام مرگ مي فرستد. مهمترين آنها نيز علي زركش بود. علي زركش كه زماني فرد شماره دو سازمان بود بعنوان يك سرباز معمولي به جنگ فرستاده مي شود. از طرف سازمان از پشت مورد اصابت گلوله قرار مي گيرد و به اين ترتيب به زعم سازمان پرونده علي زركش بسته مي شود و مرگ او به همراه 1200 نفر ديگر اعلام مي شود.

پس از مرگ علي زركش افشاگريهاي زيادي از طرف منتقدان سازمان در خارج از كشور صورت گرفت كه سازمان را مجبور كرد در نشريه مجاهد و راديو مجاهد ساعتها در مورد وفاداري علي زركش به رجوي سخن سرايي كند و خواهرش (فروغ زركش) را به صحنه آوردند تا شايد اين افتضاح را لاپوشاني كنند. اما هرگز اين جنايت از خاطره هيچ مجاهدي محو نشده و نخواهد شد.

دومين تصفيه دروني از رده هاي بالاي سازمان مربوط به مهدي كتيرايي (ساسان) است. مهدي كتيرايي از مسئولان بالاي سازمان كه در فاز سياسي معاون بخش اجتماعي بود و در جريان تظاهرات سي خرداد معاونت محمد ضابطي را برعهده داشت و سپس در جريان جنگ چريك شهري مسئول ستاد عمليات تهران بود و بعد از تشكيل ارتش آزاديبخش فرمانده گردان 200 در قرارگاه اشرف شد.

من شخصا به مدت يك سال تحت مسئوليت ساسان بودم. او اواخر سال 1366 شمسي بطور ناگهاني ناپديد شد. از آنجايي كه اعضاي گردان 200 به او علاقه زيادي داشتند سئوالهاي متعددي پيش آمده بود. فرمانده بعدي گردان محمود مهدوي (محمود قائمشهر) بود. بالاخره يك روز محمود قائمشهر در نشستي پاسخ داد كه، ساسان باعث عقبگرد شما شده بود و مانع رسيدن خط و خطوط رهبري به شما مي گرديد به همين خاطر او را از اين سمت برداشتيم. چند ماه بعد او را در نشست عمومي ديدم او خيلي افسرده شده بود و موضع تشكيلاتي پاييني داشت. او نيز در عمليات فروغ جاويدان بطور مشكوكي كشته شد. يكي از دوستانم او را در صحنه درگيري در عمليات ديده بود. مي گفت ساسان بطور غمگينانه اي راه مي رفت. كسي از سرنوشت او هيچ خبري ندارد.

مورد سوم كه از رأس سازمان تصفيه شدند مي توان به مهدي افتخاري اشاره كرد. مهدي افتخاري كه فرمانده عمليات پرواز رجوي و بني صدر به فرانسه بود به نام فرمانده فتح الله لقب گرفت. او فرمانده عمليات ويژه درداخل كشوربود. تمامي عملياتهاي ويژه نظير انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي و انفجار دفتر نخست وزيري، ترور كچويي، ترور آيت، ترور قدوسي، حمله به دادستاني انقلاب در تهران، توسط او طرح ريزي و اجرا گرديده بود. رجوي در يادداشتي نوشته بود، مهدي افتخاري تنها كسي است كه در زمان زنده بودنش لقب قهرمان در سازمان گرفته است.

اختلافات مهدي افتخاري از زمان انقلاب ايدئولوژيك شروع شد. او پس از جريان انقلاب سال 1368 هيچ موضع تشكيلاتي نداشت. من او را براي اولين بار از نزديك در ستاد تبليغات ديدم. اوايل سال 1371 او را به ستاد تبليغات منتقل كردند. بسيار بهم ريخته بود طوري كه به لحاظ جسمي هم روي او تاثير گذاشته بود. بطور مكرر خون استفراغ مي كرد. وقتي او را در اين وضع ديدم بشدت دلم برايش سوخت به احسان امين الرعايا كه يكي از مسئولان تبليغات بود، مراجعه كردم و به او گفتم وضع مهدي خيلي خراب است چرا براي درمان او اقدامي نمي كنيد، گفت «مهم نيست» تنها كاري كه مي كرد اين بود كه بعضي وقتها به اتاق تايپ مي آمد و مقداري خبر تايپ مي كرد. با خود مي گفتم «فرمانده فتح الله» به چه روزي افتاده كه فقط كارش شده تايپ اخبار. او وقتي به دستشويي مي رفت برخي اوقات تا يك ساعت طول مي كشيد. و توي دستشويي با خودش حرف ميزد بطوري كه صداي پچ پچ او كاملا شنيده مي شد.

چند وقت بعد او را در جريان جنگ كويت وقتي در پراكندگي در منطقه نوژول بوديم ديدم. وقتي مي خواستيم از منطقه كردي خارج شويم، رفتيم مهماتهاي پنهان شده در شيارها و دره ها را سوار ماشين كنيم كه به خارج از منطقه منتقل شوند. يكي از نفراتي كه براي حمل مهمات آورده بودند مهدي افتخاري بود. او كه پيرمردي ضعيف بود، براي حمل مهمات سنگين توپ و تانك آمده بود.

مجددا او را در ستاد تخصصي ديدم. اينبار بسيار بسيار داغان شده بود. طوري كه ناي راه رفتن نداشت. در گوشه اي از ستاد سبزي كاري مي كرد و هيچ كاري با كسي نداشت.

در جريان نشستهاي حوض، وقتي رجوي از همه امضا گرفت كه «خروجي نداريم» و گفت ديگر هركس كه خواست از سازمان خارج شود با مشت آهنين با او برخورد مي كنيم، ناگهان در سكوت مطلق جمعيت مهدي افتخاري دست بلند كرد و گفت «من مي خواهم از سازمان خارج شوم چكار بايد كنم؟» به اين ترتيب فضاي سنگيني كه رجوي ايجاد كرده بود و همه در خود فرو رفته بودند در هم شكست. رجوي كه از اين كار بسيار خشمگين كرده بود او را به وسط صحنه فراخواند و تا توانست به او بد و بيراه گفت. نهايتا هم به او گفت، من عمليات پرواز را خودم ريز به ريز فرماندهي كردم، براي اينكه تو را راضي كنيم بي خودي اسم تو را گفتم. او فتح الله را در ميان بيش از هزار نفر آدم چنان خار و خفيف كرد كه شايد در تاريخ هيچ نظيري نداشته باشد كه رهبر يك فرقه يكي از مسئولان نزديك به خود را اينطور خرد كرده باشد.

رجوي يكبار ديگر در نشست طعمه در قرارگاه باقرزاده كه تمامي اعضاي سازمان حضور داشتند نيز فتح الله را زير ضرب برد. در همانجا بود كه اصطلاح «پفيوز» را خطاب به او گفت. بارديگر براي مدت چند ساعت رجوي تا توانست به اين پيرمرد تاخت تا عقده و كينه هاي حيواني اش را سر او خالي كند. ولي هرگز فتح الله حاضر نشد دوباره به فرمان رجوي در بيايد.

يكي از دوستان در خاطرات خود نوشته است، وقتي مي خواستيم از سازمان خارج شويم در نشست عمومي نزد فتح الله رفتم و به او گفتم ما مي خواهيم برويم آيا تو حاضر نيستي همراه ما بيايي؟، فتح الله در جواب گفته بود كه من يك سري كار اينجا دارم بايد بمانم، شما برويد به امان خدا.

سرانجام فتح الله بطور مشكوكي در سال گذشته كشته شد. رجوي چون ترسيده بود كه با توجه به ايجاد شدن امكان فرار، نفرات در اشرف و حضور نيروهاي عراقي در قرارگاه، فتح الله فرار كند و اسرار و نا گفته هاي زيادي كه در دل داشت را فاش كند، لذا تصميم به نابودي او گرفت.

در قسمت بعدي اين مطلب به ساير كشته شدگان توسط دستگاه وحشت و ترور رجوي خواهيم پرداخت.

محمد ب عضو پيشين مجاهدين

مرگ مشكوك ساكنان اشرف ـ قسمت دوم

محمد ب، وبلاگ در بند رجوی، یازدهم ژوئیه 2012
http://bandrajavi.blogfa.com/post/102

در قسمت اول اين مقاله گفتيم كه طي ساليان طولاني رجوي تمامي كساني را كه به نحوي با سياستهاي درون تشكيلاتي او مخالفتي مي كردند از سر راه برميداشت و به نمونه هاي علي زركش، مهدي كتيرايي و مهدي افتخاري اشاره كرديم. و در مورد هر كدام بررسي كرديم كه چگونه مخالفت آنها ابراز شد و چگونه پس از مدتي از ديدها ناپديد شدند. اكنون در اين قسمت مي خواهيم به موارد ديگري كه درون تشكيلات رخ داده است بپردازيم:

 

يكي ديگر از كساني كه طي ساليان طولاني بدست دستگاه وحشت و ترور مجاهدين نابود شد محمدرضا صباحي است. محمد رضا صباحي از مسئولين و سخنگوي سازمان در آمريكا بود. او براي ماموريت به عراق رفت و سپس ديگر اجازه برگشت به آمريكا را به او ندادند. به همين خاطر نقطه افتراق او با سازمان شروع شد. محمدرضا بحثهاي سياسي و تشكلاتي فراواني داشت. در آن زمان من در بخشي به نام «دبيرخانه» با مسئوليت محمدعلي توحيدي كار مي كردم. روزي محمد سيدالمحدثين كه مسئول بخش سياسي سازمان بود با اعضاي دبيرخانه نشستي برگزار كرد و گفت فردي به اسم محمدرضا را مي خواهيم به بخش شما منتقل كنيم او مسئله دار شده است و يك سري سئوالات و ابهامات دارد كه سعي مي كنيم با او برخورد كنيم تا مسائلش حل و فصل شود. بعد از آن محمدرضا را به بخش ما آوردند. محمدعلي جابرزاده كه از مشاورين نزديك رجوي بود به بخش ما مي آمد و ساعتها با او صحبت مي كرد. هنوز يك هفته از آمدن محمدرضا نگذشته بود كه گفتند نيمه شب محمدرضا خود را به آتش كشيده است. بعد هم معلوم نشد جسد او را به كجا بردند و كجا دفن كردند. به همين مناسبت نشست ديگري با نفرات دبيرخانه صورت گرفت كه باز سيدالمحدثين آنرا اداره مي كرد. جابرزاده نيز در نشست حضور داشت، جابرزاده گفت، هيچ حرف منسجم و درست و حسابي نمي زد تنها برداشتي كه من كردم اين بود كه از مبارزه خسته شده و مي خواهد بدنبال زندگي برود. سيدالمحدثين و توحيدي نيز كه در آنجا بودند حرف او را تاييد كردند و هر كدام عليه او صحبت كردند. جالب است كه همسر او (فرح امامي) را نيز به آن نشست آورده بودند و سعي مي كردند موضوع را براي او نيز رفع و رجوع كنند. فرح امامي كه قبلا در بخشهاي پشتيباني كار مي كرد پس از اين ماجرا براي اينكه به او امتيازي بدهند به بخش سياسي منتقل كردند. ولي غم نهفته اي كه در سيماي فرح ديده مي شد كاملا خبر از وضعيت دروني او در عزاي همسرش مي داد.

اين داستان همچنان ادامه داشت تا به جريانات سال 73 رسيديم. در جريان سال 73 كه تحت عنوان نفوذي رژيم نام گرفته بود بيش از چهارصد نفر را به زندان كشاندند و تعداد زيادي را شكنجه كردند از جمله دو نفر به نام هاي پرويز احمدي و قربانعلي ترابي نيز در همين جريان كشته شدند. اين بار رجوي شمشير را از رو بسته بود. و شايد كسان ديگري نيز در اين جريان كشته شدند كه كسي هرگز از آنها خبري ندارد و جايي درز نكرده است.

در جريان اشغال عراق توسط نيروهاي آمريكايي در سال 1382 تعدادي به عنوان كشته شده در جريان حمله آمريكا اعلام شدند كه هرگز چنين نبوده است. آنها بعنوان تصفيه دروني كشته شدند بودند حتي برخي از آنها خيلي قبل تر از اين جريانات در تشكيلات ناپديد شده بودند. از جمله مي توان به كمال حيدري و مهري موسي و مينو فتحعلي اشاره كرد. كمال حيدري از جمله اعضاي تيم ترور صياد شيرازي بود. او همسر خانم مرجان ملك نيز بود كه اكنون از منتقدان سازمان مي باشد. كمال كه سابقه بسيار كمي داشت پس از انجام اين عمليات سريعا به رده عضويت دست يافت. كمال كم كم با سازمان به مخالفت پرداخت. من او را در مركز 19 مي شناختم. او در آن مركز بعنوان فرمانده يك تيم كار مي كرد. چندين بار با او برخورد داشتيم، او آدمي بسيار منطقي و خوش مشرب بود. اواخر سال 1378 به قرارگاه علوي منتقل شد. در سال 1380 نشست عمومي براي كمال در قرارگاه سوم به فرماندهي رقيه عباسي برگزار كردند. او را زير شديدترين فشارها گذاشتند. كمال درخواست خروج از سازمان را كرده بود و در آن نشست نيز برخواسته خود پافشاري كرد. فشار زيادي به وي آوردند ناسزا به او گفتند سعي كردن با تحقير كردنش نزد همه افراد قرارگاه او را از خواسته اش منصرف كنند ولي كمال كوتاه نيامد. آن نشست سرانجام بعد از ساعتها به پايان رسيد ولي پس از مدتي بعد از آن نشست، كمال ناپديد شد و ديگر هرگز كسي كمال را نديد تا پس از پايان جنگ تصوير او در نشريه مجاهد بعنوان كشته شدگان در جنگ اعلام شد.

همين سرنوشت براي مهري موسوي نيز اتفاق افتاد. مهري كه از مسئولين بخش سياسي سازمان بود، و سالها بعنوان يكي از مسئولين اين بخش در عراق و خارج از كشور فعاليت كرده بود، در جريان نشست طعمه يعني سال 1380 با سازمان دچار مشكل مي شود نشستهاي زيادي براي او گذاشتند و او را تحت فشار گذاشتد كه از موضع خود كوتاه بيايد چون كه از اين راه نا اميد شدند نوبت از ميان برداشتن او شد و باز عكس مهري در نشريه و خبر كشته شدنش در بمباران. چنانچه براي مينو فتحعلي نيز چنين شد.

پس از پايان جنگ و استقرار در خاك عراق، از آنجايي كه سازمان امكان نشستهاي با حضور رجوي را نداشت كه بتواند به نفرات معترض رسيدگي كند، ميزان مرگ و مير بيشتر شد كه خود نشان از تصفيه افراد معترض و مسئله دار است. هر كدام به بهانه اي از ميان برداشته شدند.

ياسر اكبري نسب از جمله افرادي بود كه در اين ميان جان خود را از دست داد. پدرش مرتضي و برادرش موسي نيز در قرارگاه اشرف هستند.

ياسر مادرش را در سال 1367 در جريان عمليات فروغ جاويدان از دست داده بود. ياسر به همراه برادر و خواهرش سال 1369 در جريان جدايي فرزندان از اولياء از پدرشان جدا شدند و به آلمان فرستاده شدند. يكي ازپادوهاي مجاهدين در اروپا به نام غلام در سال 1377 به آنها مراجعه كرده و به اصرار از آنها خواست كه براي ديدن پدرشان به عراق بروند. عليرغم مخالفت ياسر و برادر كوچكترش موسي، سرانجام آنها را به عراق آوردند و سپس در يگانهاي رزمي سازماندهي كردند. آنها فقط توانستند براي مدت يك ساعت پدرشان را كه در آشپزخانه كار مي كردند ملاقات كنند. آنها در مركزي به نام مركز 19 سازماندهي شدند. من در آن زمان در مركز نوزده بعنوان كادر فعاليت مي كردم. تمام نفرات كه تحت عنوان «مليشيا» مي آوردند در مركز نوزده سازماندهي مي كردند. (ميليشيا به نفراتي اطلاق مي شد كه پدر يا مادرشان درون تشكيلات بود)

ياسر و موسي خيلي بهم وابسته بودند به طوري كه در اغلب مواقع در كنار هم نشسته يا با هم به كاري مشغول بودند. ياسر رقص با كفش را به خوبي اجرا مي كرد او استاد اين كار بود به طوري كه به ساير نفرات نيز اين رقص را آموزش داد و در برنامه هاي جمعي اجرا مي كردند. سيماي ياسر هميشه با خنده و خوشرويي عجين بود. او با من رابطه اي دوستانه برقرار كرده بود. و چندين بار پيش من از اينكه مسئولشان به او بي احترامي مي كند شكايت مي كرد ولي من نيز متاسفانه كاري نمي توانستم برايش بكنم جز اينكه او را به صبوري دعوت كنم. يكبار ياسر جريان آمدنش به عراق را مي گفت، او گفت من در آلمان زندگي خوبي داشتم تازه داشتم سروسامان مي گرفتم كه مرا به اين جا آوردند. او گفت خيلي وعده به ما دادند كه مرا به اينجا آوردند از جمله اينكه آنجا شما با دختران جوان زندگي مي كنيد ما هم به همين هوا آمديم.

هميشه يك احساس نگراني در چهره ياسر مي ديدم. فرمانده آن موقع مركز محبوبه توسلي بود، او بشدت از محبوبه متنفر بود، مي گفت مثل ميمون مي ماند. او مي گفت الان كه آمده ايم اينجا گير افتاده ايم و ديگر امكان خروج نداريم. ياسر به همراه برادرش اواخر سال 1378 كه مركز 19 منحل شد به قرارگاه ديگري در كوت منتقل شدند. پس از آن ديگر من ياسر را نديدم تا حدود ده سال بعد كه وقتي در تيف بوديم خبردار شدم كه ياسر خودسوزي كرده است. سازمان علت اين خودسوزي را به طور مسخرهاي «براي اعتراض به نيروهاي آمريكايي» عنوان كرد. من اصلا اين خبر را باور نكردم، از يكي از فرماندهان آمريكايي كه به آنجا تردد مي كرد به نام سرهنگ تورلاك جريان را پرسيديم او گفت «هنوز بر ما معلوم نيست كه او را به آتش كشيده اند يا خودش، خودش را به آتش كشيده است ولي مجاهدين هيچگونه اطلاعات دقيقي در اين مورد به ما نمي دهند» و به اين ترتيب پرونده ياسر اكبري نيز بسته شد و پدرش مرتضي و برادرش موسي كه بسيار او را دوست داشتند، در عزاي او ناله كردند.

قرباني ديگر حس قدرت پرستي رجوي، دوست عزيز و نازنينم احمدعلي رازاني بود. احمد پس از عمليات فروغ در حالي كه همسرش را از دست داده بود و يك دختر و يك پسر يتيم داشت به لشكر ما (لشكر 15) منتقل شد. من و احمدعلي در يك دسته بوديم. ما حدود دو سال را با هم بسر برديم. احمدعلي كه از لرستان آمده بود، آدمي بسيار ساده و دوست داشتني بود. پس از آن دو سال نيز هر وقت در برنامه هاي عمومي همديگر را مي ديديم بسيار خوشحال مي شديم. او جريان كشته شدن همسرش در عمليات فروغ را كه از چند نفر شنيده بود برايم تعريف كرد. او گفت، همسرم تا روز آخر زنده بوده است ولي يك طراحي احمقانه كرده بودند و آنها سوار بر يك خودروي نظامي مي كنند و به وسط دشمن مي فرستند. هيچ عقل سليمي حكم نمي كرد كه اين تعداد را كه اغلب آنها نيز زن بوده اند بصورت كاملا بي دفاع به دهان دشمن بفرستند. او مقصر اصلي مرگ همسرش و يتيم شدن فرزندانش را خود رجوي مي دانست كه دست به اين عمليات احمقانه زده است.

در مجاهدين معمولا به رجوي با اصطلاح «برادر» ياد مي كنند او وقتي با هم حرف مي زديم اين اصطلاح را به سخره مي گرفت و مي گفت بجاي اينكه برادر ما باشد دشمن جان ماست. پس از دو سال ما از هم جدا شديم و هر كدم به بخش ديگري منتقل شديم. ولي اين دوستي و رفاقت ما همچنان پابرجا بود. او هر بار كه مرا مي ديد عليه تشكيلات و بخصوص شخص رجوي حرف بسيار ميزد و مي گفت تا همه ما را به كشتن ندهند دست بردار نيستند. اصلي ترين مانع جدا شدن احمدعلي از سازمان، فرزندانش بود كه هم دختر و هم پسرش را مجددا به تشكيلات بازگردانده بودند.

آخرين بار او را در آشپزخانه ديدم. آشپزخانه ستادي به نام «ف. اشرف» او در آنجا در حال پخت و پز بود. در آن شرايط من ديگر براي رفتن تصميم گيري كرده بودم و مترصد فرصتي براي رفتن بودم. به احمدعلي گفتم تو ميخواهي چكار كني باز هم مي خواهي تحمل كني و همين جا پياز و سيب زميني بپزي؟ احمدعلي با حالتي كه اندوه فراواني در چهره اش نهفته بود گفت من چكار مي توانم بكنم، از بخت بد من، بچه هايم را آورده اند اينجا مگه مي توانم بچه هايم را ول كنم و بيايم؟ سرنوشت آنها چه مي شود؟ اصلا خانواده و مردم چه مي گويند؟ نمي گويند چرا زنت را به كشتن دادي و بچه هايت را هم ول كردي و آمدي؟ او مي گفت نمي گذارند حتي يكبار هم كه شده بچه ها را ببينم حداقل از آنها نظرخواهي كنم شايد آنها هم راضي به ماندن نباشند. آخرين بار كه احمدعلي را ترك كردم در حال پاك كردن پياز و سيب زميني بود. و من ديگر هرگز احمدعلي را نديدم. تا اينكه يكي دو سال پيش شنيدم كه خود را دار زده است. من نميدانم آيا واقعا احمدعلي خودش را دار زد يا قرباني ديگر اين دستگاه جهنمي بود. آيا احمدعلي واقعا براي زندگي ديگر هيچ اميدي نداشت؟ پس فرزندانش چه ميشوند؟

يكي ديگر از نوجواناني كه قرباني اين فرقه شدند، آلان محمدي بود. آلان دختر شانزده ساله اي كه فرزند نصرالله محمدي بود. مطابق گفته كساني كه در بخش زنان بودند، آلان بسيار براي برگشتن و خلاص شدن از اين مخمصه تلاش كرد ولي متاسفانه موفق نشد، سرانجام در هنگام پست نگهباني در حالي كه با فرمانده يگانش پست ميداد، تيري به او شليك شد كه صورت كوچك و نازنينش را متلاشي كرد. در ابلاغیه ای درونی، اعلام کردند که آلان بر اثر بی احتیاطی خودش کشته شده است. بر سنگ مزارش هم نوشتند: شهادت حین ماموریت! سازمان اعلام كرد كه تيرناخواسته از تفنگ خارج شده است و در آن زمان مسئولش هم در برج نگهباني نبوده و براي سركشي به پايين آمده بوده است. ولي همه مي دانستند كه اين يك دروغ است و آلان بدست فرمانده جنايتكارش كشته شده است.

من پدرش را به خوبي مي شناختم. اودر ستاد سررشته داري و راننده ماشين سنگين بود. يكبار كه براي كاري به قبرستان رفته بودم، نصرالله را تنها در كنار قبر دخترش ديدم او در حالي كه اشك مي ريخت و با دخترش نجوا مي كرد، قبر او را با آب مي شست. من كمي با او درددل كردم، احساس كردم دلش خيلي گرفته است او دختر كوچكش كه وقتي به خارج رفته بود شيرخوار بود و الان شانزده ساله برگشته بود را از دست داده و اكنون عزادار بود. من چه مي توانستم بگويم جز اينكه با او ابراز هم دردي كنم.

معصومه غیبی پور. 35 ساله و با 5 سال سابقه عضویت در تشکیلات مجاهدین. او كه فردي غير مسلمان بود و از ابتدا نيز اعلام كرده بود كه معتقد به دين اسلام نيست. از طرف فرمانده لشكر خود (محمدرضا....) مورد هتك حرمت قرار مي گيرد. فرمانده لشكر قصد تجاوز به او را داشت كه معصومه با داد و فرياد سعي مي كند از مهلكه خود را نجات دهد. پس از آن معصومه خواهان جدا شدن از سازمان مي شود. از آنجايي كه سازمان هرگز حاضر نبود او به خارج رفته و جريان اين افتضاح را علني كند در تابستان 72 در نشستی به دست خواهران مجاهد خلق زیر مشت و لگد کشته شد! معصومه را در قطعه مروارید به خاک سپردند و بر سنگ مزارش نوشتند که بر اثر بیماری مرد. اما همه میدانستند که معصومه بیمار نبود و تا چند روز پیش از قتلش هم کاملاٌ سرحال و مشغول کارهایش بوده است. اما جرم معصومه چه بود؟

رجوي بعدا در نشست حوض در حالي كه از محمدرضا كه آن زمان فرمانده معصومه بود بازخواست مي كرد و بطور سربسته كه كسي متوجه نشود به او گفت كه ما بخاطر آن افتضاحي كه تو به بار آوردي مي داني چه بهايي پرداختيم؟ و ما كه جريان را مي دانستيم بخوبي فهميديم كه منظور رجوي از آن بها چه بوده است؟

علي نقي حدادي (كمال) قرباني ديگر. كمال فرمانده لشكر ما بود. من سالهاي 69 و 70 در جريان جنگ كويت، در لشكر 26 بودم كه فرمانده آن كمال بود. پس از آن من از آن لشكر منتقل شدم و كمال را برخي اوقات مي ديدم. از نزديكان آنها شنيدم كه كمال سر استراتژي با رجوي به مشكل برخورده بود. حتي چند جلسه خصوصي رجوي با او گذاشته بود كه او را راضي كند ولي كمال راضي نشده بود و متاسفانه رگ دست كمال زده شد و مرد.

رجوي يكبار در نشست كوچكي كه در قرارگاه پارسيان برگزار شده بود گفت، كمال رابطه جنسي با يك زن برقرار كرده بوده كه وقتي سازمان متوجه مي شود او را در يك بنگال تحت برخورد قرار مي دهد (زنداني ميكند) وقتي كه براي او غذا مي برند مي بينند كه رگ دستش را زده است. ولي همه ما مي دانستيم كه اينطور نبوده است. طي اين ساليان به خوبي فهميده بوديم كه رجوي هر گونه مخالفت را به مسائل جنسي ربط ميدهد تا مخالف خود را كوچك و ذليل كند. اين درحالي بود كه همه مي دانستيم كمال اصلا اهل اين حرفها نيست و رجوي دارد بر روي جنايتي كه در حق كمال انجام داده است سرپوش مي گذارد. كسان ديگري كه در اين ساليان به طرز مشكوكي ناپديد شدند و هرگز كسي ديگر خبري از آنها نداشته و ندارد هستند مي توان به برخي از اسامي آنها اشاره كرد: جلیل بزرگمهر– الیاس کرمی – احمدرضاپور – محمد افتخاری –نسرین احمدی – یعقوب کر – مسعود مسعودی – سهیل خطار– صدیقه رجبی نژاد – محمد رضا الله وردی – مالک کلبی – محمد باباخانلو – عبدالقادرجیرانی – محمد نوروزی – خليل حسيني و دهها قرباني ديگر كه نه نامي از آنها هست و نه نشاني و مجاهدين نيز هيچ چيز در مورد آنها نمي گويند. باشد كه روزي اين اسرار فاش شود و مردم بدانند كه كساني كه دنبال جامعه بي طبقه توحيدي بودند به چه روزي افتادند كه اعضاي خود را مي كشند و سربه نيست مي كنند.

دراينجا بايستي به يك سري نفرات نيز اشاره كنم كه در اثر فشار تشكيلاتي به بن بست رسيدند و با به آتش كشيدن خود به زندگي شان پايان دادند. همه ما مي دانيم كه مرگ براي هيچ انساني جالب نيست بايد ديد اين افراد به چه نقطه اي رسيده اند كه مرگ رابر زندگي خفت بار ترجيح داده اند:
کامران بیاتی 32 ساله. با 12 سال سابقه تشکیلاتی در مجاهدین. کامران در زمستان 78، کنار نفربر زرهی خودش با قرص سیانور خودکشی کرد. مجاهدین اعلام کردند که ایست قلبی کرده است. اما آنهایی که جسدش را از نزدیک دیده بودند با علامتهای فیزیکی مصرف سیانور کاملاٌ آشنا بودند. كامران فردي بود كه بشدت از طرف تشكيلات زير فشار بود و شب قبل از اين واقعه نيز نشست ديگ براي او گذاشته بودند و او را بشدت تحقير كردند. كامران به يكي از دوستانش گفته بود اگر راه فرار برايم بسته باشد، از زندگي فرار مي كنم.

- مهدی خزعل 28 ساله. در بهمن ماه سال 1378 ساعت 7 شب در قرارگاه 13 خودش را به اتش کشید چون نمیخواست آنجا بماند و آنها نمی­گذاشتند که برود. درصد سوختگی بالای 60 درصد بود. پس از آن حادثه دیگر هیچ خبری از او در دست نیست. طی یک هفته و در نشستهای متعدد به شاهدان آن خودسوزی تاکید میکردند که حق ندارند درباره آن صحنه با کسی سخنی بگویند. سپس گفتند مهدی هنگام روشن کردن چراغ نفتی بی احتیاطی کرد و پیکرش شعله ور شد! اگر سانحه بود، مخفی کاری برای چه؟ کسانی که پیکر شعله ور مهدی را خاموش کردند از دیدن چهره مهدی و ناله های او تا یک هفته نمیتوانستند غذا بخورند. کاش که امکان دیدن چنین تصاویری از انقلاب نوین برای همه وجود داشت. تا در خارجه نشينند و بگويند اين حرفها ساختگي است. نفرین بر انقلابی که قرار بود این گونه بهایش را بستانند!

- کریم پدرام 32 ساله با 10 سال سابقه تشکیلاتی در مجاهدین. کریم در فرماندهی هفتم و مرکز 42 با شلیک کلاش به زندگی خودش پایان داد. باز گفتند که شلیک ناخواسته بوده است. اما در نشستهای درونی و به طور خاص در تابستان سال 80 خودکشی او کاملاٌ روشن شده بود به گونه ای که فراوانی گزارشها در این زمینه، گویای یک یقین همگانی بود.

- حجت عزیزی 26 ساله و با 5 سال سابقه تشکیلاتی. حجت در بهار 80 و در قرارگاه همایون با شلیک کلاش به زندگی خود پایان داد. به رسم همیشه شلیک را ناخواسته خواندند اما در نشستهای درونی خودکشی او تایید شده بود.

- خُدام گل محمدی 33 ساله. با 15 سال سابقه تشکیلاتی در سازمان مجاهدین. خُدام از سال 74 تا سال 81 دست کم 4 یا 5 بار رسماٌ درخواست کناره گیری و رفتن از عراق را کرده بود. آخرین بار در ماه رمضان 81 دوباره اعلام کناره گیری میکند اما پذیرفته نشد و به او گفته شد: مشکلاتت را در جمع باید حل کنی. خدام در اسفند ماه 81 ساعت 9:30 شب پشت سالن ورزشی فرماندهی هفتم خودش را به آتش کشید. گفتند خودسوزی ناخواسته بوده است. پس از آن حادثه از سرنوشت او هیچ خبری نشد. تنها به کسانی که شاهد رویداد بودند تاکید شد که این خبر به جایی درز نکند.

- فردین مقصودی با نام مستعار صادق 30 ساله. صادق در بهار 82 و محل فیلق دوم با رگباری کوتاه به زندگی خود پایان داد. صادق تنها بود. آشنا و کسی را نداشت. پس نیازی به ابلاغیه داخلی و شهید نامیدن او هم نبود! محل خاکسپاری اش هم معلوم نیست. مانند همیشه به شاهدان رویداد گفتند مقصر خودش بوده که بی احتیاطی کرده. این صادق همان کسی بود که هنگامی که به قرارگاه اشرف میرسد میگوید خدا را شکر که از دست رژیم خلاص شدم و زمین قرارگاه را بوسیده بود! بنازید به ظرفیت اندیشه اسلام انقلابی! شنیدیم که یکی ازمسولان مجاهیدن به نام شهرزاد، در نشستی به صادق گفته بود که اگر علاقه ای به سازمان ندارد برود و خودش را بکشد؛ سازمان ترسی ندارد. آیا این همان سازمانی نبود که در شعارهایش وعده تشکیل صفی از انقلابیون تا تهران را داده بود ؟ جالب آنکه در عمل، صفی تا گورستان کشیدند!

وقتي كه آمار خودكشي هاي بالا رفته بود و تقريبا همه اعضاي سازمان حداقل يك مورد آن را ديده بودند، رجوي يكبار در نشست عمومي با اشاره به خودكشيهايي كه صورت گرفته بود گفت:«اگر کسی خودش را زد و خودکشی کرد از حماقت خودش بوده است. هر کس که انتخاب کرد باید تا پایان بماند و کسی نباید بر سر این خودکشی ها پرسشی برایش پیش بیاید. به ویژه پرسش و ابهام در باره خودکشی دیگران برای فرماندهان مجاهدین مشروع و مجاز نیست؛ حرام است! کسی که می خواهد برود همان بهتر که خودکشی کند تا تف سر بالا نشود. نخستین پیام رفتن هر فرد از اینجا این است که انقلاب ایدئولوژیک پاسخ ندارد. پس به خاطر انقلاب هم که شده برای ما خیلی بهتر است که به هر قیمت نیروها مرده یا زنده در همین جا ماندگار شوند. مطمئن باشید که خدا از شما راضی است...»

در پايان اين مطلب بايستي به رويه و شيوه كار رجوي نيز اشاره اي بكنم. چنانچه در ابتداي اين مقاله نوشتم رجوي بنا به نقل قولي كه از كاركرد استالين در حذف مخالفان خود كرد، همين شيوه را نيز خود به كار مي برد. از نظر او لنين و استالين انقلابيوني بودند كه توانستند انقلاب روسيه را به پيروزي برسانند و سالهاي سال آن را تداوم بخشند. آنچه كه رجوي تحت عنوان «جامعه بي طبقه توحيدي» مد نظر دارد و آنرا همه جا حتي روي سنگ قبرها نيز مي نويسد چيزي شبيه حكومت استالين در شوروي است. كساني كه در سازمان مجاهدين بوده اند و پاي سخنراني هاي رجوي نشسته اند به خوبي مي دانند كه رجوي صدها و هزاران بار و در هر موردي از حكومت استالين و پيش از آن لنين استناد مي كرد.

در فرهنگ رجوي صداي مخالف نبايستي شنيده شود. چگونه مي توان تصور كرد سازماني مثل مجاهدين پس از چهل سال سابقه وجود، هرگز دچار انشعاب نشده است. آيا اين قابل تصور است؟ آيا در دنياي واقعي چنين چيزي وجود دارد؟ دليل آن هم كاملا روشن است آدمهاي مختلف نسبت به شرايط و عوامل مختلف، نظرات مختلفي دارند. در فرهنگ رجوي بايستي كساني كه نظر مخالف با او دارند بخصوص نفرات مسئول بايستي سربه نيست شوند چنانچه علي زركش و مهدي افتخاري به چنين روزي دچار شدند. تنها كساني كه چاپلوسي او را مي كنند و از هر دو كلمه حرفشان يكي از آنها تمجيد از اوست بايستي بمانند و بالا بروند كساني مثل ابريشم چي و داوري و مهدي برائي و غيره.

راز اين عدم وجود مخالف در سازمان مجاهدين در همين نكتته است و بس. صداي هر مخالفي بايستي شديدا و در عين حال مخفيانه خاموش شود. به هر بهاي ممكن. و اين داستان تا زماني كه اين فرقه هست و تا زماني كه رجوي نفس مي كشد وجود دارد. باز هم قتل ها و كشتار مشكوك خواهد بود. و آخرين آن به محمد طاطايي رسيد. و اين هشداري است به كساني كه با اين تشكيلات مخوف همكاري مي كنند. شايد روزي شما هم به اين نقطه برسيد كه متاسفانه خيلي دير خواهد بود.

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

احتمال خونریزی مجدد دراشرف

 

 

محمد ب، فریاد آزادی، هشتم ژوئیه 2012
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/KhoonRizi.Mojadad.Dar.Ashraf.HTM

 

همچنین در
http://bandrajavi.blogfa.com/post/100

 

سازمان مجاهدین خلق با اهمیت ندادن به تهدیدهای دولت عراق و توصیه های سازمان ملل و توصیه وزارت خارجه آمریكا كه طی هفته گذشته برای دومین بار به مجاهدین توصیه كرد اشرف را تخلیه كنند، قصد دارد یك خونریزی جدید در اشرف راه بیندازد. دولت عراق از یك ماه پیش، روز بیستم ژوئیه مطابق با اول ماه رمضان را برای تخلیه كامل اشرف مشخص كرده بود. همچنین دولت عراق اعلام كرده كه عواقب انجام ندادن چنین كاری بعهده مسئولان سازمان مجاهدین خواهد بود. دولت آمریكا نیز این ضرب الاجل را به رسمیت شناخته و طی دو موضعگیری مشخص در این باره از سازمان خواسته اشرف را تخلیه كند و تهدیدهای دولت عراق را جدی بگیرد. این بدان معناست كه آمریكا چراغ سبز را به دولت عراق برای اجرای زور برای تخلیه اشرف داده است.

رجوی در سخنرانیهای پیشین خود گفت ما تاكنون پنج ضرب الاجل دولت عراق را نقض كرده ایم و این را برای خود افتخار می دانست. این درحالی است كه بیش از نیمی از ساكنان اشرف به لیبرتی منتقل شده اند، شاید رجوی می خواهد آمار نقض ضرب الاجلها را بیشتر كند ولی نمی داند كه اینبار بهای آن خون سرخ و تازه است. چیزی كه رجوی برای تبلیغات خارج از كشوری خود به آن نیاز دارد. او مطابق تحلیلهای غلطی كه از شرایط كرده، به این نتیجه رسیده كه اینبار دولت عراق دست به خشونت نخواهد زد و دست او به لحاظ بین المللی بسته است. البته تحلیل رجوی مطابق همیشه كاملا غلط از آب خواهد در آمد.

كسانی كه بعد از جریانات نوزدهم فروردین از سازمان جدا شدند از سخنرانیهای رجوی گفتند كه بصورت درونی برای نفرات اشرف پخش می شد. رجوی گفته بود كه عراق اینبار هرگز نخواهد توانست كه مثل ششم و هفتم مرداد با خشونت با ما رفتار كند. رجوی گفته بود كه ششم و هفتم مرداد ما را بیمه كرد. دیدیم كه نه تنها دولت عراق خشونت به خرج داد بلكه بجای دوازده كشته اینبار سی و پنج كشته از آنها گرفت و بیش از چهارصد زخمی و همینطور بخش عظیمی از اشرف اشغال شد.

طی این سی و اندی سال كه رجوی هدایت سازمان مجاهدین را برعهده دارد هرگز كسی ندیده است كه یك تحلیل او از شرایط درست و منطقی باشد. از تحلیل در مورد سرنگونی رژیم ظرف شش ماه گرفته تا تحلیل در مورد جنگ و صلح كه گفته بود صلح طناب دارد رژیم است و اگر جنگ پایان بیابد كار رژیم تمام است، كما اینكه ما دیدیم الان بیش از بیست و پنج سال از پایان جنگ می گذرد و رژیم همچنان سرپاست. تحلیل در مورد حكومت خاتمی و الی آخر.

اما آنچه كه از شرایط بین المللی و مواضع كشورهای مختلف نسبت به این موضوع بر می آید اینبار كار رجوی و تشكیلات در هم شكسته اش یكسره خواهد شد. تشكیلاتی كه بر پایه جنگ ایران عراق به كشور عراق رفت و «ارتش آزادیبخش» را تشكیل داد و اكنون بیست و سه سال پس از پایان جنگ جنازه ای كه بوی تعفن آن همه جا را گرفته دفن خواهد شد.

لیبرتی آخرین ایستگاه است. دولت عراق چنانچه بنا را بر فشار گذاشته است. سازمان ملل و آمریكا نیز با آنها موافق هستند. آمریكاییها به خوبی می دانند كه اگر بخواهند كار سازمان مجاهدین را یكسره كنند بایستی فشار به آنها آورده شود تا از هم بپاشند. نماینده سازمان ملل نیز به خوبی این را فهمیده است. اگر بنا باشد مسائل زیربنایی لیبرتی امثال آب و برق و درختكاری و جاده كشی بازسازی شود، باز هم اشرفی دیگر برپا خواهد شد شاید برای بیست تا سی سال دیگر.

دولت عراق با اعمال فشار و محدودیت میخواهد مكان لیبرتی را به مكان موقتی تبدیل كند كه صرفا جهت مصاحبه و انتقال به كشور دیگر در نظر گرفته شود، با این البته با توافق دولت آمریكا و نماینده سازمان ملل است. اما مجاهدین می خواهند با كمپ پناهندگی كردن لیبرتی و بازسازی آن دوباره اشرفی بسازند تا تشكیلات خود را همچنان حفظ كنند.

رجوی چنانچه بارها در نشستها به ما گفته بود برای انجام هر كاری بایستی مجاهدین بهای آن یعنی خون خود را بپردازند تا راه به جلو باز شود. یعنی اینكه اینبار نیز میخواهد با به كشتن دادن نفرات اشرف خواسته خود در مورد لیبرتی را به كرسی بنشاند. البته بایستی یادآوری كرد كه اینبار راه را كاملا اشتباه رفته است. جامعه جهانی كاملا اینبار می داند كه هیچ بهانه ای برای ماندن در اشرف نیست و هیچ كس از او حمایت نخواهد كرد و عراق را برای اعمال خشونت شماطت نخواهد كرد.

طی چند روز آینده معلوم خواهد شد كه رجوی چه تصمیمی گرفته است. البته من به شخصه فكر می كنم درست در آستانه ضرب الاجل حركت كاروان ششم شروع خواهد شد. تا بگوید كه این یكی ضرب الاجل را هم نقض كردم. و باز یك ماه دیگر زمان بخرد و در اشرف بماند ببینید شرایط به سود او خواهد شد یا خیر.

محمد ب. عضو پیشین مجاهدین
7 جولای 2012

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگ پی در پی ساكنان اشرف و لیبرتی

(سایت رجوی: مرحوم گفت: متعهد می شوم تا آخرین قطره خون بیا بیا باشم)

 

 

محمد ب، فریاد آزادی، چهارم ژوئیه 2012
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Marge%20Pay
%20Dar%20Pay%20Sakenan%20Ashraf%20.HTM

 

همچنین در
http://bandrajavi.blogfa.com/post/96

 

دو نفر دیگر نیز از ساكنان اشرف به نام های حمدالله رحمانی و محمد طاطایی كه هر كدام بیش از سی سال در سازمان مجاهدین سابقه عضویت داشتند، جان باختند. طی هفته جاری سه نفر از این ساكنان از این دنیا رفته اند.


 

چنانچه در صفحات اجتماعی نیز گفتگو پیرامون مرگ اینها صورت می گیرد، عدم اهمیت جان و امنیت جانی اعضای سازمان برای رهبران و تصمیم گیرندگان آنهاست. حمدالله رحمانی كه سه سال تمام زخم شدید داشته و روی تخت بیمارستان خوابیده بود و یا محمد طاطایی به همین ترتیب، هرگز از طرف سازمان به خارج از عراق منتقل نشدند كه راه حلی برای بیماری آنها پیدا شود. این درحالی است كه سازمان نفراتی را كه برای فعالیت سیاسی می خواهد به راحتی از عراق منتقل می كند ولی این نگون بختها را هرگز...

به گفته سایت سازمان مجاهدین یكی از كسانی كه همراه با حمدالله رحمانی در درگیریها بوده اكنون به خارج منتقل شده است و برای شكایت به مجامع بین المللی اقدام كرده است. ولی حمدالله رحمانی كه جانش در خطر بود و بیش از سی سال شبانه روز برای آنها جان كنده بود برای مداوا منتقل نشد. چرا؟


 

آیا شكایت در مجامع بین المللی مهم تر است یا جان یك انسان؟ كما اینكه اصلا آنها مخیر به انتخاب نبودند می توانستند هر دو را به خارج منتقل كنند. دولت عراق كه شبانه روز فشار می آورد كه از عراق خارج شوید. خود مجاهدین هم كه چه سالهای قبل و چه بعد از جنگ و حتی همین سالها امكان به خارج بردن افراد را داشته و دارند پس چرا اقدام نكردند؟ و همچون حمدالله افراد بیشتری نیز هستند كه فقط پس از مرگشان اسمشان منتشرمی شود.

در سایت مجاهدین به طرز مشمئزكننده ای نوشته هایی از حمدالله رحمانی منتشر كرده است كه به تعریف و تمجید از رجوی پرداخته است. آیا در سازمان مجاهدین به غیر از تعریف و تمجید از رجوی و همسرش كار دیگری می شود كرد؟ به نوشته توجه كنید:

« پیام برادر رو هم که شنیدم واقعاً دیگه به اوج رسیدم، به قله، واقعاً دیگه خیلی صفا کردم چون برادر همه چیز رو این جا گفته و همه خط و خطوط رو مشخص کرده.»

یا در جای دیگری نوشته است:

«هر چقدر فکر می کنم، احساس بدهکاری و نیاز مطلق به رهبری و سازمان که به من مجاهد انسان بودن را ارزانی داشته، می کنم و به این همه خوشبختی و رهایی از قید و بندها می بالم و از مبارزه و زندگیم لذت می برم و متعهد می شوم تا آخرین نفس و آخرین قطره خون بیا بیا باشم و با تمامی توان در این مسیر و برای احقاق در باز کنیدش بکوشم».

این حرفهای مشمئز كننده كه از زبان او نوشته یا او را در هنگام حیات وادار كرده بودند كه چنین چیزی بنویسد مرا یاد خاطرات تلخی می اندازد كه هر وقت رجوی پیام میفرستاد یا سخنرانی می كرد بلافاصله زنان شورای رهبری نشست می گذاشتند و از همه ما می خواستند كه بگویید «از پیام برادر چه گرفتیم؟» جواب ما هم حتما می بایست همان چیزی كه آنها دلشان می خواست باشد و الا دوباره دادو فریاد و الی آخر... ما هم یك سری حرفهای كلیشه ای مثل اینكه «خیلی ذهنمان را باز كرد»، «دنیای جدیدی جلوی چشممان ظاهر شد»، «برادر همیشه در بن بستها راه را باز می كند»، « با این پیام زنده شدم» و غیره بایستی می گفتیم و خودمان را راحت می كردیم. دقیقا حرفهای حمدالله نیز مصداق همین است.

مریم رجوی پیرامون بتول رجایی دو صفحه مطلب نوشته است و او را «عزیز» و «جگرگوشه» خطاب كرده ولی حتی برای حمدالله رحمانی یك كلام تسلیت نیز نگفته است. البته این كاملا عادی است بتول رجایی تا توانسته بود برای رجویها جنایت مرتكب شده بود و نفرات بی گناه را زندانی و شكنجه و حتی به كشتن داده بود، باید هم عزیز دردانه باشد.

به برخی از جملات مریم رجوی در مورد جلاد بتول رجایی توجه كنید:

(«خواهر دلبند و والا مقامم»، «شیر آهن کوه زن دلاور»، «سمبل رهایی و سرشاری»، «مظهر مهربانی و صلابت انقلابی»، پس از 35 سال نبرد رهاییبخش در منتهای سرفرازی نزدیک به ده سال پایداری در اشرف و لیبرتی جان باخت.)

در جای دیگری مریم رجوی نوشته است:

«درگذشت شیرزن مجاهد خلق بتول رجایی را به مسعود، به مجاهدان لیبرتی و اشرف، به تمامی اعضا و حامیان مجاهدین، به شورای ملی مقاومت ایران و خانواده بزرگ مقاومت و به خصوص به مردم آمل و خانواده اش تسلیت می گویم.»

من در مقاله كه پیرامون مرگ بتول رجایی نوشته ام در مورد توضیحات بیشتری داده ام اما در سالیان زیادی كه در اشرف بودم با حمدالله رحمانی بسر بردم. او یك فرمانده یك واحد آتشبار بود. بقول آقای بهزاد علیشاهی كه بسیار خوب نوشته اند از قول بتول رجایی كه در مورد حمدالله رحمانی گفته بود، اینها افراد تو سری خوری هستند كه هرچه توی سرشان بزنی سر بلند نمی كنند. حمدالله علیرغم این نگاه سازمان به او، فردی بود كه به شدت با اهداف و نیات سازمان مخالف بود ولی هرگز این جرأت و جسارت را نداشت كه آن را بیان كند و تلاش می كرد خود را با آب همسو كند تا مشكلی برایش پیش نیاد. این سیاستی است كه تقریبا تمامی كسانی كه در اشرف و لیبرتی تا الان مانده اند دنبال می كنند. در درون مخالف ولی درظاهر همسو با با سیاستهای تشكیلاتی و سیاسی سازمان.

راستی تا كی بایستی شاهد مردن و تلف شدن یك به یك نفرات درون تشكیلات باشیم در حالیكه رجوی و همسرش در اروپا با آرامش كامل زندگی می كنند؟ اگر تمام اطلاعیه ها سازمان و سخنرانی های رجوی و همسرش را بگردید همه و همه در مورد به رسمیت شناخته شدن اشرف و لیبرتی صحبت می كنند و از جهانیان می خواهند كه آنها در آنجا ابقا كنند ولی هرگز از انتقال مسالمت آمیز آنها بخصوص بیماران و كسانی كه مجروح هستند به خارج حرفی به میان آورده نمی شود. آیا كسی تا كنون چنین حرفی از رجوی ها شنیده است؟

محمد ب. عضو پیشین مجاهدین
3 جولای 2012

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد