_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

هشدار: فاجعه ای دیگر در اشرف

 

 

محمد ب، فریاد آزادی، بیست و ششم ژوئیه 2012
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Hoshdar.Dar%20Ashraf.HTM

دولت عراق كه آغاز ماه رمضان را برای برچیدن قرارگاه اشرف تعیین كرده بود، این امر توسط دولت آمریكا و مارتین كوپلر نماینده سازمان ملل در عراق نیز به رسمیت شناخته شد. دولت آمریكا چندین بار قبل از فرا رسیدن این زمان از زبان سخنگویان مختلف خود به مجاهدین هشدار داد. دولت عراق نیز از زبان مسئولان و مقامات خود بارها و بارها هشدار داد كه این زمان آخرین ضرب العجلی است كه تعیین می شود.

مارتین كوپلر چند روز گذشته در گزارشی كه پیرامون همین موضوع به اعضای شورای امنیت داد اعلام كرد، كه مجاهدین با دولت عراق و سازمان ملل همكاری نمی كنند و كاسه صبر دول عراق در حال سر آمدن است.

اما از طرف دیگر مجاهدین و البته شخص خود رجوی كه برا دو سالی هنوز خون تازه ای نریخته سخت بدنبال این موضوع می باشد كه كار را به درگیری فیزیكی بكشاند و خون ریزی راه بیندازد. آنهم از خون یاران و نفرات خودش كه سالیان سال به پای او ایستاده اند و با تمام بازیها و سیاسی كاری های غیر منطقی او ساخته و تسلیم بوده اند.

اكنون كه روزهای آرامی را پشت سر می گذاریم، آرامشی قبل از طوفان است. طوفانی كه شاید اینبار اشرف و دودمان رجوی را در آن منطقه از عراق برای همیشه بر باد بدهد. تا آنجا كه به آمریكا و سازمان ملل برمی گردد، هشدارهای قبلی خود را داده اند، هیچ كدام از مقامات رسمی اروپایی و آمریكایی به نفع مجاهدین این بار موضعگیری نكردند. تنها كسانی كه با پول زبان مجاهدین هستند اینبار فقط حرف زدند.

مارتین كوپلر خطاب به كسانی كه از مجاهدین حمایت می كنند، در گزارش خود به شورای امنیت گفت: «اینهایی كه از روی متن های مجاهدین رونویسی كرده و موضعگیری می كنند، باید بدانند كه بجای اینكار بهتر است آنها را وادار كنند كه به قانون عمل كرده و از یك فاجعه دیگر جلوگیری كنند. البته هركسی اینرا می داند كه آنچه به دهان سیاست مدارهای هوادار مجاهدین خوش آمده است، پولهای كلانی است كه بابت هر سخنرانی یا موضعگیری به جیب آنها ریخته می شود، برای آنها مهم نیست كه سرنوشت انسانهای مفلوكی در بیابانهای عراق و در گرمای شصت درجه چه می شود.

شاید مجاهدین هنوز فكر می كنند هنوز «عزیز كرده» صدام حسین هستند و هركاری دلشان خواست در عراق می توانند انجام دهند. رجوی شاید تغییر دوران را در عراق درك نكرده است و نمی داند آن زمان كه با سلاح نیمه سنگین و با خودروی نظامی در خیابانهای بغداد و سایر شهرهای عراق ستون راه اندازی می كردند و رژه می رفتند به سر آمده است. اكنون دولتی در عراق حكمفرماست كه صد و هشتاد درجه سیاست آن با سیاست دولت پیشین متفاوت است. این دولت اما مهمانان صدام را نمی خواهد بپذیرد. این دولت نه تنها سر جنگ با ایران ندارد بلكه با آن همپیمان استراتژیك است. پس در این میان هیچ گونه شكافی وجود ندارد كه رجوی بتواند در آن بیتوته كند. سرمایه گذاری روی تضادهای داخلی دولت عراق و اینكه پارلمان عراق بخواهد نخست وزیر را بركنار كند یا نكند هم هیچ تغییری در این معادله نخواهد داد. در این معادله یك مجهول بیشتر وجود ندارد و آنهم سازمان مجاهدین می باشد و هیچ رقمی نیز نمی تواند جایگزین آن شود.

از نظر من رجوی قبل از هرچیز بایستی تغییر دوران را بخوبی درك كند تا بتواند موقعیت خود و سازمانش و نفراتی كه در اشرف و لیبرتی گیر افتاده اند را مشخص كند. آنچه كه از شرایط برمی آید علیرغم توصیه كوپلر برای بروز هرگونه خشونت، دولت عراق خود را آماده می كند كه اینبار با زور بساط اشرف را برچیند و همگان را به لیبرتی بفرستد. لیبرتی هم كه بخوبی هم برای سازمان ملل و هم برای آمریكا و هم برای عراق و قبل از همه برای خود مجاهدین مشخص است كه آخرین ایستگاه است. آخرین ایستگاه در عراق، آخرین ایستگاه ارتش آزادیبخش و آخرین ایستگاه تشكیلات مجاهدین.

در لیبرتی امكان كارهای استراتژیك به آنها داده نمی شود كه بتوانند آنرا نیز پایگاه فرقه ای مثل اشرف بكنند. جاده كشی و درختكاری و امكانات زیربنایی در این كمپ ممنوع است. رجوی اما یكی از شروط خود را ساختن اینگونه امكانات در لیبرتی گذاشته است دولت عراق نیز ممانعت می كند. اختلاف در این است كه عراق آن را كمپ موقتی برای انتقال آنها به سایر كشورها می داند اما مجاهدین می خواهند آنرا دوباره اشرفی مجدد كنند برای سالیان سال در آن بلولند.

محمد ب. عضو پیشین مجاهدین
24 جولای 2012

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگ مشكوك ساكنان اشرف - قسمت اول

 

 

محمد ب، در بند رجوی، یازدهم ژوئیه 2012
http://bandrajavi.blogfa.com/post/101

 

اخيرا محمد طاطايي در اشرف به طرز مشكوكي مرد. برخلاف بتول رجايي كه براي مرگ او برنامه هاي مختلف تدارك ديده شد و مراسمهاي گوناگون برگزار گرديد، اما براي محمد طاطايي چنين خبري نبود حتي در سايتهاي رسمي مجاهدين نيز اثري از مرگ اين نگونبخت يافت نشد. از آنجايي كه محمد طاطايي هميشه فردي بوده است كه با سازمان زاويه داشت اين قضيه را بيشتر مشكوك مي كند. همين موضوع مرا واداشت تا كنكاشي پيرامون مرگهاي مشكوكي كه طي ساليان در اشرف صورت گرفته است، انجام دهم. مطلبي كه در دو قسمت تنظيم شده است حاصل اين تلاش مي باشد با اميد به اينكه روشنگر وضعيت دروني اين فرقه خطرناك باشد

 

سابقه اين امر به سالهاي قبل از عمليات فروغ جاويدان برميگردد. اولين نمود عيني اين مسئله علي زركش بود. در واقع علي زركش يكي از واضح ترين مواردي بود كه توسط سازمان به قتل رسيد تا مانعي در برابر اهداف استراتژيك و ايدئولوژيك سازمان نباشد. از آنجايي كه علي زركش يك وزنه اي در تشكيلات بود، رجوي به همين سادگي نمي توانست مخالفت او را با استراتژي جديد ناديده بگيرد لذا مي بايست از سر راه برداشته مي شد. اما بگذاريد از يكي ازسخنان رجوي در يك نشست دروني شروع كنم.

رجوي در يكي از نشستهاي دروني كه بصورت عمومي براي همه اعضا سخنراني مي كرد گفت «استالين در يك شب بيش از پنجاه نفر از اعضاي حزب كمونيست شوروي را كه مخالف طرح اصلاحات او بودند، كشت وآب هم از آب تكان نخورد.» اين البته بطور غير مستقيم هشداري بود به كساني كه آهنگ مخالفت را ساز كرده بودند.

چهره علي زركش براي تمامي كساني كه با سازمان مجاهدين خلق آشنايي دارند كاملا آشناست. در نتيجه نيازي به معرفي او نيست در يك كلام او پس از كشته شدن موسي خياباني، فرد شماره دو سازمان بود. چهره اي كه تا آن موقع براي عموم شناخته شده نبود و از جمله افرادي بود كه سازمان آنها را كادرهاي مخفي خود مي پنداشت. مسعود رجوي پس از مرگ موسي خياباني در پيامي او را بعنوان معاون خود يعني فرد شماره دو سازمان معرفي كرد رجوي از جمله درپيام خود نوشت: « برادر مجاهد علی زرکش مدارج خطیر انقلابی را در چارچوب سازمان مجاهدین خلق ایران، یک به یک طی نموده و به عنوان یکی از ارزنده ترین رهبران از خلال تمامی این آزمایشات موفق و سر فراز بیرون آمده است.»

مخالفت علي زركش از زمان رفتن سازمان به عراق شروع شد. استراتژي «ارتش آزاديبخش» نقطه شروع مخالفت علي زركش با رجوي بود. علي زركش پس از مخالفت هاي بسيار از مقاوم دوم سازمان به يك فرد با رده هوادار نزول كرد و در بخش تبليغات سازمان منتقل شد. برای اکثریت اعضای سازمان مجاهدین دلایل انتقادات و زندانی شدن علی زرکش مخفی مانده است، و بدون تردید یکی از حلقه های پنهان و ناشناخته در مناسبات و روابط درونی سازمان مجاهدین خلق، چگونگی حذف، حبس و سرانجام به مسلخ فرستادن علی زرکش فرد شماره ۲ سازمان در عملیات باصطلاح "فروغ جاویدان" می باشد.

آقاي سعيد شاهسوندي در قسمتي از خاطرات خود مي نويسد: « نیمه شب مهر ماه ۱۳۶۵، که محمد علی جابرزاده انصاری در نشستی که به همین منظور تشکیل شده بود، بدون هیچ مقدمه و تنها با گرفتن تضمین های باصطلاح دو قبضه دائر برفاش نکردن این مهمترین راز تاریخ سازمان، بدون ذکر هیچ دلیل و برهانی (چه از جانب علی زرکش و چه از جانب سازمان) گفت که در جلسه ای با حضور مسعود و مریم و دفتر سیاسی سازمان علی زرکش به خیانت متهم شده و خودش قبول کرده و حکم اعدامش هم صادر شده است.»

در نامه اي كه علي زركش براي همسرش (مهين رضايي) نوشته بود و پس از كشتن شدن هر دوي آنها در عمليات فروغ جاويدان بدست جمهوري اسلامي افتاد و همان سال توسط جمهوري اسلامي منتشر شد و بخوبي فرهنگ گزارشات درون تشكيلاتي را نشان ميدهد نوشته است: «مسعود ... در تشریح عملیات روی پارامتر مردم جایی باز نکرد و می خواهد با یک ضرب تنه رژیم را واژگون کرده و مردم را به صورت تماشاچی پشت رینگ نگه دارد . آنجا که در مقابل سؤال یکی از خواهران مبنی بر احتمال عدم حمایت مردم گفت که : مردم اگر با ما نیستند ، بر ما هم نیستند و مردم تابع قدرتند و پس از این که کفه قدرت به نفع ما چربید ، آنها هم خواهند آمد و نتیجه عملی این خط یعنی حرکت جدای از توده یعنی اراده گرایی و ... طی بحث هایی که با مسعود رجوی و حمید (محمود عطایی) و شریف (مهدی ابریشمچی) و ... داشتیم بارها گفتم حرکتی که پشتوانه آن مردم نباشد با یک بند و بست و با یک تغییر فاز رژیم ، مواجه با بن بست خواهد شد و به همین دلیل مخالف آمدن به عراق بودم و به خاطر همین اظهار عقاید متهم به خیانت شدم و در پی اش حکم اعدام که البته کاش رفته بودم و این طور مرا تصفیه و له نمی کردند.»

همه اين مدارك و صدها مدرك ديگركه اكنون فرصتي براي نقل آنها وجود ندارد نشان مي دهد كه علي زركش با سياست و استراتژي رجوي مخالف بوده است و چنانچه ما ساليان با او زندگي كرده ايم مي دانيم كه هر مخالفي براي رجوي مرادف با خيانت است و حكم خيانت هم اعدام. از آنجايي كه نمي خواهد حكم اعدام را رسما اعلام كند به بهانه هاي مختلف آنها را به كام مرگ مي فرستد. مهمترين آنها نيز علي زركش بود. علي زركش كه زماني فرد شماره دو سازمان بود بعنوان يك سرباز معمولي به جنگ فرستاده مي شود. از طرف سازمان از پشت مورد اصابت گلوله قرار مي گيرد و به اين ترتيب به زعم سازمان پرونده علي زركش بسته مي شود و مرگ او به همراه 1200 نفر ديگر اعلام مي شود.

پس از مرگ علي زركش افشاگريهاي زيادي از طرف منتقدان سازمان در خارج از كشور صورت گرفت كه سازمان را مجبور كرد در نشريه مجاهد و راديو مجاهد ساعتها در مورد وفاداري علي زركش به رجوي سخن سرايي كند و خواهرش (فروغ زركش) را به صحنه آوردند تا شايد اين افتضاح را لاپوشاني كنند. اما هرگز اين جنايت از خاطره هيچ مجاهدي محو نشده و نخواهد شد.

دومين تصفيه دروني از رده هاي بالاي سازمان مربوط به مهدي كتيرايي (ساسان) است. مهدي كتيرايي از مسئولان بالاي سازمان كه در فاز سياسي معاون بخش اجتماعي بود و در جريان تظاهرات سي خرداد معاونت محمد ضابطي را برعهده داشت و سپس در جريان جنگ چريك شهري مسئول ستاد عمليات تهران بود و بعد از تشكيل ارتش آزاديبخش فرمانده گردان 200 در قرارگاه اشرف شد.

من شخصا به مدت يك سال تحت مسئوليت ساسان بودم. او اواخر سال 1366 شمسي بطور ناگهاني ناپديد شد. از آنجايي كه اعضاي گردان 200 به او علاقه زيادي داشتند سئوالهاي متعددي پيش آمده بود. فرمانده بعدي گردان محمود مهدوي (محمود قائمشهر) بود. بالاخره يك روز محمود قائمشهر در نشستي پاسخ داد كه، ساسان باعث عقبگرد شما شده بود و مانع رسيدن خط و خطوط رهبري به شما مي گرديد به همين خاطر او را از اين سمت برداشتيم. چند ماه بعد او را در نشست عمومي ديدم او خيلي افسرده شده بود و موضع تشكيلاتي پاييني داشت. او نيز در عمليات فروغ جاويدان بطور مشكوكي كشته شد. يكي از دوستانم او را در صحنه درگيري در عمليات ديده بود. مي گفت ساسان بطور غمگينانه اي راه مي رفت. كسي از سرنوشت او هيچ خبري ندارد.

مورد سوم كه از رأس سازمان تصفيه شدند مي توان به مهدي افتخاري اشاره كرد. مهدي افتخاري كه فرمانده عمليات پرواز رجوي و بني صدر به فرانسه بود به نام فرمانده فتح الله لقب گرفت. او فرمانده عمليات ويژه درداخل كشوربود. تمامي عملياتهاي ويژه نظير انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي و انفجار دفتر نخست وزيري، ترور كچويي، ترور آيت، ترور قدوسي، حمله به دادستاني انقلاب در تهران، توسط او طرح ريزي و اجرا گرديده بود. رجوي در يادداشتي نوشته بود، مهدي افتخاري تنها كسي است كه در زمان زنده بودنش لقب قهرمان در سازمان گرفته است.

اختلافات مهدي افتخاري از زمان انقلاب ايدئولوژيك شروع شد. او پس از جريان انقلاب سال 1368 هيچ موضع تشكيلاتي نداشت. من او را براي اولين بار از نزديك در ستاد تبليغات ديدم. اوايل سال 1371 او را به ستاد تبليغات منتقل كردند. بسيار بهم ريخته بود طوري كه به لحاظ جسمي هم روي او تاثير گذاشته بود. بطور مكرر خون استفراغ مي كرد. وقتي او را در اين وضع ديدم بشدت دلم برايش سوخت به احسان امين الرعايا كه يكي از مسئولان تبليغات بود، مراجعه كردم و به او گفتم وضع مهدي خيلي خراب است چرا براي درمان او اقدامي نمي كنيد، گفت «مهم نيست» تنها كاري كه مي كرد اين بود كه بعضي وقتها به اتاق تايپ مي آمد و مقداري خبر تايپ مي كرد. با خود مي گفتم «فرمانده فتح الله» به چه روزي افتاده كه فقط كارش شده تايپ اخبار. او وقتي به دستشويي مي رفت برخي اوقات تا يك ساعت طول مي كشيد. و توي دستشويي با خودش حرف ميزد بطوري كه صداي پچ پچ او كاملا شنيده مي شد.

چند وقت بعد او را در جريان جنگ كويت وقتي در پراكندگي در منطقه نوژول بوديم ديدم. وقتي مي خواستيم از منطقه كردي خارج شويم، رفتيم مهماتهاي پنهان شده در شيارها و دره ها را سوار ماشين كنيم كه به خارج از منطقه منتقل شوند. يكي از نفراتي كه براي حمل مهمات آورده بودند مهدي افتخاري بود. او كه پيرمردي ضعيف بود، براي حمل مهمات سنگين توپ و تانك آمده بود.

مجددا او را در ستاد تخصصي ديدم. اينبار بسيار بسيار داغان شده بود. طوري كه ناي راه رفتن نداشت. در گوشه اي از ستاد سبزي كاري مي كرد و هيچ كاري با كسي نداشت.

در جريان نشستهاي حوض، وقتي رجوي از همه امضا گرفت كه «خروجي نداريم» و گفت ديگر هركس كه خواست از سازمان خارج شود با مشت آهنين با او برخورد مي كنيم، ناگهان در سكوت مطلق جمعيت مهدي افتخاري دست بلند كرد و گفت «من مي خواهم از سازمان خارج شوم چكار بايد كنم؟» به اين ترتيب فضاي سنگيني كه رجوي ايجاد كرده بود و همه در خود فرو رفته بودند در هم شكست. رجوي كه از اين كار بسيار خشمگين كرده بود او را به وسط صحنه فراخواند و تا توانست به او بد و بيراه گفت. نهايتا هم به او گفت، من عمليات پرواز را خودم ريز به ريز فرماندهي كردم، براي اينكه تو را راضي كنيم بي خودي اسم تو را گفتم. او فتح الله را در ميان بيش از هزار نفر آدم چنان خار و خفيف كرد كه شايد در تاريخ هيچ نظيري نداشته باشد كه رهبر يك فرقه يكي از مسئولان نزديك به خود را اينطور خرد كرده باشد.

رجوي يكبار ديگر در نشست طعمه در قرارگاه باقرزاده كه تمامي اعضاي سازمان حضور داشتند نيز فتح الله را زير ضرب برد. در همانجا بود كه اصطلاح «پفيوز» را خطاب به او گفت. بارديگر براي مدت چند ساعت رجوي تا توانست به اين پيرمرد تاخت تا عقده و كينه هاي حيواني اش را سر او خالي كند. ولي هرگز فتح الله حاضر نشد دوباره به فرمان رجوي در بيايد.

يكي از دوستان در خاطرات خود نوشته است، وقتي مي خواستيم از سازمان خارج شويم در نشست عمومي نزد فتح الله رفتم و به او گفتم ما مي خواهيم برويم آيا تو حاضر نيستي همراه ما بيايي؟، فتح الله در جواب گفته بود كه من يك سري كار اينجا دارم بايد بمانم، شما برويد به امان خدا.

سرانجام فتح الله بطور مشكوكي در سال گذشته كشته شد. رجوي چون ترسيده بود كه با توجه به ايجاد شدن امكان فرار، نفرات در اشرف و حضور نيروهاي عراقي در قرارگاه، فتح الله فرار كند و اسرار و نا گفته هاي زيادي كه در دل داشت را فاش كند، لذا تصميم به نابودي او گرفت.

در قسمت بعدي اين مطلب به ساير كشته شدگان توسط دستگاه وحشت و ترور رجوي خواهيم پرداخت.

محمد ب عضو پيشين مجاهدين

مرگ مشكوك ساكنان اشرف ـ قسمت دوم

محمد ب، وبلاگ در بند رجوی، یازدهم ژوئیه 2012
http://bandrajavi.blogfa.com/post/102

در قسمت اول اين مقاله گفتيم كه طي ساليان طولاني رجوي تمامي كساني را كه به نحوي با سياستهاي درون تشكيلاتي او مخالفتي مي كردند از سر راه برميداشت و به نمونه هاي علي زركش، مهدي كتيرايي و مهدي افتخاري اشاره كرديم. و در مورد هر كدام بررسي كرديم كه چگونه مخالفت آنها ابراز شد و چگونه پس از مدتي از ديدها ناپديد شدند. اكنون در اين قسمت مي خواهيم به موارد ديگري كه درون تشكيلات رخ داده است بپردازيم:

 

يكي ديگر از كساني كه طي ساليان طولاني بدست دستگاه وحشت و ترور مجاهدين نابود شد محمدرضا صباحي است. محمد رضا صباحي از مسئولين و سخنگوي سازمان در آمريكا بود. او براي ماموريت به عراق رفت و سپس ديگر اجازه برگشت به آمريكا را به او ندادند. به همين خاطر نقطه افتراق او با سازمان شروع شد. محمدرضا بحثهاي سياسي و تشكلاتي فراواني داشت. در آن زمان من در بخشي به نام «دبيرخانه» با مسئوليت محمدعلي توحيدي كار مي كردم. روزي محمد سيدالمحدثين كه مسئول بخش سياسي سازمان بود با اعضاي دبيرخانه نشستي برگزار كرد و گفت فردي به اسم محمدرضا را مي خواهيم به بخش شما منتقل كنيم او مسئله دار شده است و يك سري سئوالات و ابهامات دارد كه سعي مي كنيم با او برخورد كنيم تا مسائلش حل و فصل شود. بعد از آن محمدرضا را به بخش ما آوردند. محمدعلي جابرزاده كه از مشاورين نزديك رجوي بود به بخش ما مي آمد و ساعتها با او صحبت مي كرد. هنوز يك هفته از آمدن محمدرضا نگذشته بود كه گفتند نيمه شب محمدرضا خود را به آتش كشيده است. بعد هم معلوم نشد جسد او را به كجا بردند و كجا دفن كردند. به همين مناسبت نشست ديگري با نفرات دبيرخانه صورت گرفت كه باز سيدالمحدثين آنرا اداره مي كرد. جابرزاده نيز در نشست حضور داشت، جابرزاده گفت، هيچ حرف منسجم و درست و حسابي نمي زد تنها برداشتي كه من كردم اين بود كه از مبارزه خسته شده و مي خواهد بدنبال زندگي برود. سيدالمحدثين و توحيدي نيز كه در آنجا بودند حرف او را تاييد كردند و هر كدام عليه او صحبت كردند. جالب است كه همسر او (فرح امامي) را نيز به آن نشست آورده بودند و سعي مي كردند موضوع را براي او نيز رفع و رجوع كنند. فرح امامي كه قبلا در بخشهاي پشتيباني كار مي كرد پس از اين ماجرا براي اينكه به او امتيازي بدهند به بخش سياسي منتقل كردند. ولي غم نهفته اي كه در سيماي فرح ديده مي شد كاملا خبر از وضعيت دروني او در عزاي همسرش مي داد.

اين داستان همچنان ادامه داشت تا به جريانات سال 73 رسيديم. در جريان سال 73 كه تحت عنوان نفوذي رژيم نام گرفته بود بيش از چهارصد نفر را به زندان كشاندند و تعداد زيادي را شكنجه كردند از جمله دو نفر به نام هاي پرويز احمدي و قربانعلي ترابي نيز در همين جريان كشته شدند. اين بار رجوي شمشير را از رو بسته بود. و شايد كسان ديگري نيز در اين جريان كشته شدند كه كسي هرگز از آنها خبري ندارد و جايي درز نكرده است.

در جريان اشغال عراق توسط نيروهاي آمريكايي در سال 1382 تعدادي به عنوان كشته شده در جريان حمله آمريكا اعلام شدند كه هرگز چنين نبوده است. آنها بعنوان تصفيه دروني كشته شدند بودند حتي برخي از آنها خيلي قبل تر از اين جريانات در تشكيلات ناپديد شده بودند. از جمله مي توان به كمال حيدري و مهري موسي و مينو فتحعلي اشاره كرد. كمال حيدري از جمله اعضاي تيم ترور صياد شيرازي بود. او همسر خانم مرجان ملك نيز بود كه اكنون از منتقدان سازمان مي باشد. كمال كه سابقه بسيار كمي داشت پس از انجام اين عمليات سريعا به رده عضويت دست يافت. كمال كم كم با سازمان به مخالفت پرداخت. من او را در مركز 19 مي شناختم. او در آن مركز بعنوان فرمانده يك تيم كار مي كرد. چندين بار با او برخورد داشتيم، او آدمي بسيار منطقي و خوش مشرب بود. اواخر سال 1378 به قرارگاه علوي منتقل شد. در سال 1380 نشست عمومي براي كمال در قرارگاه سوم به فرماندهي رقيه عباسي برگزار كردند. او را زير شديدترين فشارها گذاشتند. كمال درخواست خروج از سازمان را كرده بود و در آن نشست نيز برخواسته خود پافشاري كرد. فشار زيادي به وي آوردند ناسزا به او گفتند سعي كردن با تحقير كردنش نزد همه افراد قرارگاه او را از خواسته اش منصرف كنند ولي كمال كوتاه نيامد. آن نشست سرانجام بعد از ساعتها به پايان رسيد ولي پس از مدتي بعد از آن نشست، كمال ناپديد شد و ديگر هرگز كسي كمال را نديد تا پس از پايان جنگ تصوير او در نشريه مجاهد بعنوان كشته شدگان در جنگ اعلام شد.

همين سرنوشت براي مهري موسوي نيز اتفاق افتاد. مهري كه از مسئولين بخش سياسي سازمان بود، و سالها بعنوان يكي از مسئولين اين بخش در عراق و خارج از كشور فعاليت كرده بود، در جريان نشست طعمه يعني سال 1380 با سازمان دچار مشكل مي شود نشستهاي زيادي براي او گذاشتند و او را تحت فشار گذاشتد كه از موضع خود كوتاه بيايد چون كه از اين راه نا اميد شدند نوبت از ميان برداشتن او شد و باز عكس مهري در نشريه و خبر كشته شدنش در بمباران. چنانچه براي مينو فتحعلي نيز چنين شد.

پس از پايان جنگ و استقرار در خاك عراق، از آنجايي كه سازمان امكان نشستهاي با حضور رجوي را نداشت كه بتواند به نفرات معترض رسيدگي كند، ميزان مرگ و مير بيشتر شد كه خود نشان از تصفيه افراد معترض و مسئله دار است. هر كدام به بهانه اي از ميان برداشته شدند.

ياسر اكبري نسب از جمله افرادي بود كه در اين ميان جان خود را از دست داد. پدرش مرتضي و برادرش موسي نيز در قرارگاه اشرف هستند.

ياسر مادرش را در سال 1367 در جريان عمليات فروغ جاويدان از دست داده بود. ياسر به همراه برادر و خواهرش سال 1369 در جريان جدايي فرزندان از اولياء از پدرشان جدا شدند و به آلمان فرستاده شدند. يكي ازپادوهاي مجاهدين در اروپا به نام غلام در سال 1377 به آنها مراجعه كرده و به اصرار از آنها خواست كه براي ديدن پدرشان به عراق بروند. عليرغم مخالفت ياسر و برادر كوچكترش موسي، سرانجام آنها را به عراق آوردند و سپس در يگانهاي رزمي سازماندهي كردند. آنها فقط توانستند براي مدت يك ساعت پدرشان را كه در آشپزخانه كار مي كردند ملاقات كنند. آنها در مركزي به نام مركز 19 سازماندهي شدند. من در آن زمان در مركز نوزده بعنوان كادر فعاليت مي كردم. تمام نفرات كه تحت عنوان «مليشيا» مي آوردند در مركز نوزده سازماندهي مي كردند. (ميليشيا به نفراتي اطلاق مي شد كه پدر يا مادرشان درون تشكيلات بود)

ياسر و موسي خيلي بهم وابسته بودند به طوري كه در اغلب مواقع در كنار هم نشسته يا با هم به كاري مشغول بودند. ياسر رقص با كفش را به خوبي اجرا مي كرد او استاد اين كار بود به طوري كه به ساير نفرات نيز اين رقص را آموزش داد و در برنامه هاي جمعي اجرا مي كردند. سيماي ياسر هميشه با خنده و خوشرويي عجين بود. او با من رابطه اي دوستانه برقرار كرده بود. و چندين بار پيش من از اينكه مسئولشان به او بي احترامي مي كند شكايت مي كرد ولي من نيز متاسفانه كاري نمي توانستم برايش بكنم جز اينكه او را به صبوري دعوت كنم. يكبار ياسر جريان آمدنش به عراق را مي گفت، او گفت من در آلمان زندگي خوبي داشتم تازه داشتم سروسامان مي گرفتم كه مرا به اين جا آوردند. او گفت خيلي وعده به ما دادند كه مرا به اينجا آوردند از جمله اينكه آنجا شما با دختران جوان زندگي مي كنيد ما هم به همين هوا آمديم.

هميشه يك احساس نگراني در چهره ياسر مي ديدم. فرمانده آن موقع مركز محبوبه توسلي بود، او بشدت از محبوبه متنفر بود، مي گفت مثل ميمون مي ماند. او مي گفت الان كه آمده ايم اينجا گير افتاده ايم و ديگر امكان خروج نداريم. ياسر به همراه برادرش اواخر سال 1378 كه مركز 19 منحل شد به قرارگاه ديگري در كوت منتقل شدند. پس از آن ديگر من ياسر را نديدم تا حدود ده سال بعد كه وقتي در تيف بوديم خبردار شدم كه ياسر خودسوزي كرده است. سازمان علت اين خودسوزي را به طور مسخرهاي «براي اعتراض به نيروهاي آمريكايي» عنوان كرد. من اصلا اين خبر را باور نكردم، از يكي از فرماندهان آمريكايي كه به آنجا تردد مي كرد به نام سرهنگ تورلاك جريان را پرسيديم او گفت «هنوز بر ما معلوم نيست كه او را به آتش كشيده اند يا خودش، خودش را به آتش كشيده است ولي مجاهدين هيچگونه اطلاعات دقيقي در اين مورد به ما نمي دهند» و به اين ترتيب پرونده ياسر اكبري نيز بسته شد و پدرش مرتضي و برادرش موسي كه بسيار او را دوست داشتند، در عزاي او ناله كردند.

قرباني ديگر حس قدرت پرستي رجوي، دوست عزيز و نازنينم احمدعلي رازاني بود. احمد پس از عمليات فروغ در حالي كه همسرش را از دست داده بود و يك دختر و يك پسر يتيم داشت به لشكر ما (لشكر 15) منتقل شد. من و احمدعلي در يك دسته بوديم. ما حدود دو سال را با هم بسر برديم. احمدعلي كه از لرستان آمده بود، آدمي بسيار ساده و دوست داشتني بود. پس از آن دو سال نيز هر وقت در برنامه هاي عمومي همديگر را مي ديديم بسيار خوشحال مي شديم. او جريان كشته شدن همسرش در عمليات فروغ را كه از چند نفر شنيده بود برايم تعريف كرد. او گفت، همسرم تا روز آخر زنده بوده است ولي يك طراحي احمقانه كرده بودند و آنها سوار بر يك خودروي نظامي مي كنند و به وسط دشمن مي فرستند. هيچ عقل سليمي حكم نمي كرد كه اين تعداد را كه اغلب آنها نيز زن بوده اند بصورت كاملا بي دفاع به دهان دشمن بفرستند. او مقصر اصلي مرگ همسرش و يتيم شدن فرزندانش را خود رجوي مي دانست كه دست به اين عمليات احمقانه زده است.

در مجاهدين معمولا به رجوي با اصطلاح «برادر» ياد مي كنند او وقتي با هم حرف مي زديم اين اصطلاح را به سخره مي گرفت و مي گفت بجاي اينكه برادر ما باشد دشمن جان ماست. پس از دو سال ما از هم جدا شديم و هر كدم به بخش ديگري منتقل شديم. ولي اين دوستي و رفاقت ما همچنان پابرجا بود. او هر بار كه مرا مي ديد عليه تشكيلات و بخصوص شخص رجوي حرف بسيار ميزد و مي گفت تا همه ما را به كشتن ندهند دست بردار نيستند. اصلي ترين مانع جدا شدن احمدعلي از سازمان، فرزندانش بود كه هم دختر و هم پسرش را مجددا به تشكيلات بازگردانده بودند.

آخرين بار او را در آشپزخانه ديدم. آشپزخانه ستادي به نام «ف. اشرف» او در آنجا در حال پخت و پز بود. در آن شرايط من ديگر براي رفتن تصميم گيري كرده بودم و مترصد فرصتي براي رفتن بودم. به احمدعلي گفتم تو ميخواهي چكار كني باز هم مي خواهي تحمل كني و همين جا پياز و سيب زميني بپزي؟ احمدعلي با حالتي كه اندوه فراواني در چهره اش نهفته بود گفت من چكار مي توانم بكنم، از بخت بد من، بچه هايم را آورده اند اينجا مگه مي توانم بچه هايم را ول كنم و بيايم؟ سرنوشت آنها چه مي شود؟ اصلا خانواده و مردم چه مي گويند؟ نمي گويند چرا زنت را به كشتن دادي و بچه هايت را هم ول كردي و آمدي؟ او مي گفت نمي گذارند حتي يكبار هم كه شده بچه ها را ببينم حداقل از آنها نظرخواهي كنم شايد آنها هم راضي به ماندن نباشند. آخرين بار كه احمدعلي را ترك كردم در حال پاك كردن پياز و سيب زميني بود. و من ديگر هرگز احمدعلي را نديدم. تا اينكه يكي دو سال پيش شنيدم كه خود را دار زده است. من نميدانم آيا واقعا احمدعلي خودش را دار زد يا قرباني ديگر اين دستگاه جهنمي بود. آيا احمدعلي واقعا براي زندگي ديگر هيچ اميدي نداشت؟ پس فرزندانش چه ميشوند؟

يكي ديگر از نوجواناني كه قرباني اين فرقه شدند، آلان محمدي بود. آلان دختر شانزده ساله اي كه فرزند نصرالله محمدي بود. مطابق گفته كساني كه در بخش زنان بودند، آلان بسيار براي برگشتن و خلاص شدن از اين مخمصه تلاش كرد ولي متاسفانه موفق نشد، سرانجام در هنگام پست نگهباني در حالي كه با فرمانده يگانش پست ميداد، تيري به او شليك شد كه صورت كوچك و نازنينش را متلاشي كرد. در ابلاغیه ای درونی، اعلام کردند که آلان بر اثر بی احتیاطی خودش کشته شده است. بر سنگ مزارش هم نوشتند: شهادت حین ماموریت! سازمان اعلام كرد كه تيرناخواسته از تفنگ خارج شده است و در آن زمان مسئولش هم در برج نگهباني نبوده و براي سركشي به پايين آمده بوده است. ولي همه مي دانستند كه اين يك دروغ است و آلان بدست فرمانده جنايتكارش كشته شده است.

من پدرش را به خوبي مي شناختم. اودر ستاد سررشته داري و راننده ماشين سنگين بود. يكبار كه براي كاري به قبرستان رفته بودم، نصرالله را تنها در كنار قبر دخترش ديدم او در حالي كه اشك مي ريخت و با دخترش نجوا مي كرد، قبر او را با آب مي شست. من كمي با او درددل كردم، احساس كردم دلش خيلي گرفته است او دختر كوچكش كه وقتي به خارج رفته بود شيرخوار بود و الان شانزده ساله برگشته بود را از دست داده و اكنون عزادار بود. من چه مي توانستم بگويم جز اينكه با او ابراز هم دردي كنم.

معصومه غیبی پور. 35 ساله و با 5 سال سابقه عضویت در تشکیلات مجاهدین. او كه فردي غير مسلمان بود و از ابتدا نيز اعلام كرده بود كه معتقد به دين اسلام نيست. از طرف فرمانده لشكر خود (محمدرضا....) مورد هتك حرمت قرار مي گيرد. فرمانده لشكر قصد تجاوز به او را داشت كه معصومه با داد و فرياد سعي مي كند از مهلكه خود را نجات دهد. پس از آن معصومه خواهان جدا شدن از سازمان مي شود. از آنجايي كه سازمان هرگز حاضر نبود او به خارج رفته و جريان اين افتضاح را علني كند در تابستان 72 در نشستی به دست خواهران مجاهد خلق زیر مشت و لگد کشته شد! معصومه را در قطعه مروارید به خاک سپردند و بر سنگ مزارش نوشتند که بر اثر بیماری مرد. اما همه میدانستند که معصومه بیمار نبود و تا چند روز پیش از قتلش هم کاملاٌ سرحال و مشغول کارهایش بوده است. اما جرم معصومه چه بود؟

رجوي بعدا در نشست حوض در حالي كه از محمدرضا كه آن زمان فرمانده معصومه بود بازخواست مي كرد و بطور سربسته كه كسي متوجه نشود به او گفت كه ما بخاطر آن افتضاحي كه تو به بار آوردي مي داني چه بهايي پرداختيم؟ و ما كه جريان را مي دانستيم بخوبي فهميديم كه منظور رجوي از آن بها چه بوده است؟

علي نقي حدادي (كمال) قرباني ديگر. كمال فرمانده لشكر ما بود. من سالهاي 69 و 70 در جريان جنگ كويت، در لشكر 26 بودم كه فرمانده آن كمال بود. پس از آن من از آن لشكر منتقل شدم و كمال را برخي اوقات مي ديدم. از نزديكان آنها شنيدم كه كمال سر استراتژي با رجوي به مشكل برخورده بود. حتي چند جلسه خصوصي رجوي با او گذاشته بود كه او را راضي كند ولي كمال راضي نشده بود و متاسفانه رگ دست كمال زده شد و مرد.

رجوي يكبار در نشست كوچكي كه در قرارگاه پارسيان برگزار شده بود گفت، كمال رابطه جنسي با يك زن برقرار كرده بوده كه وقتي سازمان متوجه مي شود او را در يك بنگال تحت برخورد قرار مي دهد (زنداني ميكند) وقتي كه براي او غذا مي برند مي بينند كه رگ دستش را زده است. ولي همه ما مي دانستيم كه اينطور نبوده است. طي اين ساليان به خوبي فهميده بوديم كه رجوي هر گونه مخالفت را به مسائل جنسي ربط ميدهد تا مخالف خود را كوچك و ذليل كند. اين درحالي بود كه همه مي دانستيم كمال اصلا اهل اين حرفها نيست و رجوي دارد بر روي جنايتي كه در حق كمال انجام داده است سرپوش مي گذارد. كسان ديگري كه در اين ساليان به طرز مشكوكي ناپديد شدند و هرگز كسي ديگر خبري از آنها نداشته و ندارد هستند مي توان به برخي از اسامي آنها اشاره كرد: جلیل بزرگمهر– الیاس کرمی – احمدرضاپور – محمد افتخاری –نسرین احمدی – یعقوب کر – مسعود مسعودی – سهیل خطار– صدیقه رجبی نژاد – محمد رضا الله وردی – مالک کلبی – محمد باباخانلو – عبدالقادرجیرانی – محمد نوروزی – خليل حسيني و دهها قرباني ديگر كه نه نامي از آنها هست و نه نشاني و مجاهدين نيز هيچ چيز در مورد آنها نمي گويند. باشد كه روزي اين اسرار فاش شود و مردم بدانند كه كساني كه دنبال جامعه بي طبقه توحيدي بودند به چه روزي افتادند كه اعضاي خود را مي كشند و سربه نيست مي كنند.

دراينجا بايستي به يك سري نفرات نيز اشاره كنم كه در اثر فشار تشكيلاتي به بن بست رسيدند و با به آتش كشيدن خود به زندگي شان پايان دادند. همه ما مي دانيم كه مرگ براي هيچ انساني جالب نيست بايد ديد اين افراد به چه نقطه اي رسيده اند كه مرگ رابر زندگي خفت بار ترجيح داده اند:
کامران بیاتی 32 ساله. با 12 سال سابقه تشکیلاتی در مجاهدین. کامران در زمستان 78، کنار نفربر زرهی خودش با قرص سیانور خودکشی کرد. مجاهدین اعلام کردند که ایست قلبی کرده است. اما آنهایی که جسدش را از نزدیک دیده بودند با علامتهای فیزیکی مصرف سیانور کاملاٌ آشنا بودند. كامران فردي بود كه بشدت از طرف تشكيلات زير فشار بود و شب قبل از اين واقعه نيز نشست ديگ براي او گذاشته بودند و او را بشدت تحقير كردند. كامران به يكي از دوستانش گفته بود اگر راه فرار برايم بسته باشد، از زندگي فرار مي كنم.

- مهدی خزعل 28 ساله. در بهمن ماه سال 1378 ساعت 7 شب در قرارگاه 13 خودش را به اتش کشید چون نمیخواست آنجا بماند و آنها نمی­گذاشتند که برود. درصد سوختگی بالای 60 درصد بود. پس از آن حادثه دیگر هیچ خبری از او در دست نیست. طی یک هفته و در نشستهای متعدد به شاهدان آن خودسوزی تاکید میکردند که حق ندارند درباره آن صحنه با کسی سخنی بگویند. سپس گفتند مهدی هنگام روشن کردن چراغ نفتی بی احتیاطی کرد و پیکرش شعله ور شد! اگر سانحه بود، مخفی کاری برای چه؟ کسانی که پیکر شعله ور مهدی را خاموش کردند از دیدن چهره مهدی و ناله های او تا یک هفته نمیتوانستند غذا بخورند. کاش که امکان دیدن چنین تصاویری از انقلاب نوین برای همه وجود داشت. تا در خارجه نشينند و بگويند اين حرفها ساختگي است. نفرین بر انقلابی که قرار بود این گونه بهایش را بستانند!

- کریم پدرام 32 ساله با 10 سال سابقه تشکیلاتی در مجاهدین. کریم در فرماندهی هفتم و مرکز 42 با شلیک کلاش به زندگی خودش پایان داد. باز گفتند که شلیک ناخواسته بوده است. اما در نشستهای درونی و به طور خاص در تابستان سال 80 خودکشی او کاملاٌ روشن شده بود به گونه ای که فراوانی گزارشها در این زمینه، گویای یک یقین همگانی بود.

- حجت عزیزی 26 ساله و با 5 سال سابقه تشکیلاتی. حجت در بهار 80 و در قرارگاه همایون با شلیک کلاش به زندگی خود پایان داد. به رسم همیشه شلیک را ناخواسته خواندند اما در نشستهای درونی خودکشی او تایید شده بود.

- خُدام گل محمدی 33 ساله. با 15 سال سابقه تشکیلاتی در سازمان مجاهدین. خُدام از سال 74 تا سال 81 دست کم 4 یا 5 بار رسماٌ درخواست کناره گیری و رفتن از عراق را کرده بود. آخرین بار در ماه رمضان 81 دوباره اعلام کناره گیری میکند اما پذیرفته نشد و به او گفته شد: مشکلاتت را در جمع باید حل کنی. خدام در اسفند ماه 81 ساعت 9:30 شب پشت سالن ورزشی فرماندهی هفتم خودش را به آتش کشید. گفتند خودسوزی ناخواسته بوده است. پس از آن حادثه از سرنوشت او هیچ خبری نشد. تنها به کسانی که شاهد رویداد بودند تاکید شد که این خبر به جایی درز نکند.

- فردین مقصودی با نام مستعار صادق 30 ساله. صادق در بهار 82 و محل فیلق دوم با رگباری کوتاه به زندگی خود پایان داد. صادق تنها بود. آشنا و کسی را نداشت. پس نیازی به ابلاغیه داخلی و شهید نامیدن او هم نبود! محل خاکسپاری اش هم معلوم نیست. مانند همیشه به شاهدان رویداد گفتند مقصر خودش بوده که بی احتیاطی کرده. این صادق همان کسی بود که هنگامی که به قرارگاه اشرف میرسد میگوید خدا را شکر که از دست رژیم خلاص شدم و زمین قرارگاه را بوسیده بود! بنازید به ظرفیت اندیشه اسلام انقلابی! شنیدیم که یکی ازمسولان مجاهیدن به نام شهرزاد، در نشستی به صادق گفته بود که اگر علاقه ای به سازمان ندارد برود و خودش را بکشد؛ سازمان ترسی ندارد. آیا این همان سازمانی نبود که در شعارهایش وعده تشکیل صفی از انقلابیون تا تهران را داده بود ؟ جالب آنکه در عمل، صفی تا گورستان کشیدند!

وقتي كه آمار خودكشي هاي بالا رفته بود و تقريبا همه اعضاي سازمان حداقل يك مورد آن را ديده بودند، رجوي يكبار در نشست عمومي با اشاره به خودكشيهايي كه صورت گرفته بود گفت:«اگر کسی خودش را زد و خودکشی کرد از حماقت خودش بوده است. هر کس که انتخاب کرد باید تا پایان بماند و کسی نباید بر سر این خودکشی ها پرسشی برایش پیش بیاید. به ویژه پرسش و ابهام در باره خودکشی دیگران برای فرماندهان مجاهدین مشروع و مجاز نیست؛ حرام است! کسی که می خواهد برود همان بهتر که خودکشی کند تا تف سر بالا نشود. نخستین پیام رفتن هر فرد از اینجا این است که انقلاب ایدئولوژیک پاسخ ندارد. پس به خاطر انقلاب هم که شده برای ما خیلی بهتر است که به هر قیمت نیروها مرده یا زنده در همین جا ماندگار شوند. مطمئن باشید که خدا از شما راضی است...»

در پايان اين مطلب بايستي به رويه و شيوه كار رجوي نيز اشاره اي بكنم. چنانچه در ابتداي اين مقاله نوشتم رجوي بنا به نقل قولي كه از كاركرد استالين در حذف مخالفان خود كرد، همين شيوه را نيز خود به كار مي برد. از نظر او لنين و استالين انقلابيوني بودند كه توانستند انقلاب روسيه را به پيروزي برسانند و سالهاي سال آن را تداوم بخشند. آنچه كه رجوي تحت عنوان «جامعه بي طبقه توحيدي» مد نظر دارد و آنرا همه جا حتي روي سنگ قبرها نيز مي نويسد چيزي شبيه حكومت استالين در شوروي است. كساني كه در سازمان مجاهدين بوده اند و پاي سخنراني هاي رجوي نشسته اند به خوبي مي دانند كه رجوي صدها و هزاران بار و در هر موردي از حكومت استالين و پيش از آن لنين استناد مي كرد.

در فرهنگ رجوي صداي مخالف نبايستي شنيده شود. چگونه مي توان تصور كرد سازماني مثل مجاهدين پس از چهل سال سابقه وجود، هرگز دچار انشعاب نشده است. آيا اين قابل تصور است؟ آيا در دنياي واقعي چنين چيزي وجود دارد؟ دليل آن هم كاملا روشن است آدمهاي مختلف نسبت به شرايط و عوامل مختلف، نظرات مختلفي دارند. در فرهنگ رجوي بايستي كساني كه نظر مخالف با او دارند بخصوص نفرات مسئول بايستي سربه نيست شوند چنانچه علي زركش و مهدي افتخاري به چنين روزي دچار شدند. تنها كساني كه چاپلوسي او را مي كنند و از هر دو كلمه حرفشان يكي از آنها تمجيد از اوست بايستي بمانند و بالا بروند كساني مثل ابريشم چي و داوري و مهدي برائي و غيره.

راز اين عدم وجود مخالف در سازمان مجاهدين در همين نكتته است و بس. صداي هر مخالفي بايستي شديدا و در عين حال مخفيانه خاموش شود. به هر بهاي ممكن. و اين داستان تا زماني كه اين فرقه هست و تا زماني كه رجوي نفس مي كشد وجود دارد. باز هم قتل ها و كشتار مشكوك خواهد بود. و آخرين آن به محمد طاطايي رسيد. و اين هشداري است به كساني كه با اين تشكيلات مخوف همكاري مي كنند. شايد روزي شما هم به اين نقطه برسيد كه متاسفانه خيلي دير خواهد بود.

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

احتمال خونریزی مجدد دراشرف

 

 

محمد ب، فریاد آزادی، هشتم ژوئیه 2012
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/KhoonRizi.Mojadad.Dar.Ashraf.HTM

 

همچنین در
http://bandrajavi.blogfa.com/post/100

 

سازمان مجاهدین خلق با اهمیت ندادن به تهدیدهای دولت عراق و توصیه های سازمان ملل و توصیه وزارت خارجه آمریكا كه طی هفته گذشته برای دومین بار به مجاهدین توصیه كرد اشرف را تخلیه كنند، قصد دارد یك خونریزی جدید در اشرف راه بیندازد. دولت عراق از یك ماه پیش، روز بیستم ژوئیه مطابق با اول ماه رمضان را برای تخلیه كامل اشرف مشخص كرده بود. همچنین دولت عراق اعلام كرده كه عواقب انجام ندادن چنین كاری بعهده مسئولان سازمان مجاهدین خواهد بود. دولت آمریكا نیز این ضرب الاجل را به رسمیت شناخته و طی دو موضعگیری مشخص در این باره از سازمان خواسته اشرف را تخلیه كند و تهدیدهای دولت عراق را جدی بگیرد. این بدان معناست كه آمریكا چراغ سبز را به دولت عراق برای اجرای زور برای تخلیه اشرف داده است.

رجوی در سخنرانیهای پیشین خود گفت ما تاكنون پنج ضرب الاجل دولت عراق را نقض كرده ایم و این را برای خود افتخار می دانست. این درحالی است كه بیش از نیمی از ساكنان اشرف به لیبرتی منتقل شده اند، شاید رجوی می خواهد آمار نقض ضرب الاجلها را بیشتر كند ولی نمی داند كه اینبار بهای آن خون سرخ و تازه است. چیزی كه رجوی برای تبلیغات خارج از كشوری خود به آن نیاز دارد. او مطابق تحلیلهای غلطی كه از شرایط كرده، به این نتیجه رسیده كه اینبار دولت عراق دست به خشونت نخواهد زد و دست او به لحاظ بین المللی بسته است. البته تحلیل رجوی مطابق همیشه كاملا غلط از آب خواهد در آمد.

كسانی كه بعد از جریانات نوزدهم فروردین از سازمان جدا شدند از سخنرانیهای رجوی گفتند كه بصورت درونی برای نفرات اشرف پخش می شد. رجوی گفته بود كه عراق اینبار هرگز نخواهد توانست كه مثل ششم و هفتم مرداد با خشونت با ما رفتار كند. رجوی گفته بود كه ششم و هفتم مرداد ما را بیمه كرد. دیدیم كه نه تنها دولت عراق خشونت به خرج داد بلكه بجای دوازده كشته اینبار سی و پنج كشته از آنها گرفت و بیش از چهارصد زخمی و همینطور بخش عظیمی از اشرف اشغال شد.

طی این سی و اندی سال كه رجوی هدایت سازمان مجاهدین را برعهده دارد هرگز كسی ندیده است كه یك تحلیل او از شرایط درست و منطقی باشد. از تحلیل در مورد سرنگونی رژیم ظرف شش ماه گرفته تا تحلیل در مورد جنگ و صلح كه گفته بود صلح طناب دارد رژیم است و اگر جنگ پایان بیابد كار رژیم تمام است، كما اینكه ما دیدیم الان بیش از بیست و پنج سال از پایان جنگ می گذرد و رژیم همچنان سرپاست. تحلیل در مورد حكومت خاتمی و الی آخر.

اما آنچه كه از شرایط بین المللی و مواضع كشورهای مختلف نسبت به این موضوع بر می آید اینبار كار رجوی و تشكیلات در هم شكسته اش یكسره خواهد شد. تشكیلاتی كه بر پایه جنگ ایران عراق به كشور عراق رفت و «ارتش آزادیبخش» را تشكیل داد و اكنون بیست و سه سال پس از پایان جنگ جنازه ای كه بوی تعفن آن همه جا را گرفته دفن خواهد شد.

لیبرتی آخرین ایستگاه است. دولت عراق چنانچه بنا را بر فشار گذاشته است. سازمان ملل و آمریكا نیز با آنها موافق هستند. آمریكاییها به خوبی می دانند كه اگر بخواهند كار سازمان مجاهدین را یكسره كنند بایستی فشار به آنها آورده شود تا از هم بپاشند. نماینده سازمان ملل نیز به خوبی این را فهمیده است. اگر بنا باشد مسائل زیربنایی لیبرتی امثال آب و برق و درختكاری و جاده كشی بازسازی شود، باز هم اشرفی دیگر برپا خواهد شد شاید برای بیست تا سی سال دیگر.

دولت عراق با اعمال فشار و محدودیت میخواهد مكان لیبرتی را به مكان موقتی تبدیل كند كه صرفا جهت مصاحبه و انتقال به كشور دیگر در نظر گرفته شود، با این البته با توافق دولت آمریكا و نماینده سازمان ملل است. اما مجاهدین می خواهند با كمپ پناهندگی كردن لیبرتی و بازسازی آن دوباره اشرفی بسازند تا تشكیلات خود را همچنان حفظ كنند.

رجوی چنانچه بارها در نشستها به ما گفته بود برای انجام هر كاری بایستی مجاهدین بهای آن یعنی خون خود را بپردازند تا راه به جلو باز شود. یعنی اینكه اینبار نیز میخواهد با به كشتن دادن نفرات اشرف خواسته خود در مورد لیبرتی را به كرسی بنشاند. البته بایستی یادآوری كرد كه اینبار راه را كاملا اشتباه رفته است. جامعه جهانی كاملا اینبار می داند كه هیچ بهانه ای برای ماندن در اشرف نیست و هیچ كس از او حمایت نخواهد كرد و عراق را برای اعمال خشونت شماطت نخواهد كرد.

طی چند روز آینده معلوم خواهد شد كه رجوی چه تصمیمی گرفته است. البته من به شخصه فكر می كنم درست در آستانه ضرب الاجل حركت كاروان ششم شروع خواهد شد. تا بگوید كه این یكی ضرب الاجل را هم نقض كردم. و باز یك ماه دیگر زمان بخرد و در اشرف بماند ببینید شرایط به سود او خواهد شد یا خیر.

محمد ب. عضو پیشین مجاهدین
7 جولای 2012

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگ پی در پی ساكنان اشرف و لیبرتی

(سایت رجوی: مرحوم گفت: متعهد می شوم تا آخرین قطره خون بیا بیا باشم)

 

 

محمد ب، فریاد آزادی، چهارم ژوئیه 2012
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Marge%20Pay
%20Dar%20Pay%20Sakenan%20Ashraf%20.HTM

 

همچنین در
http://bandrajavi.blogfa.com/post/96

 

دو نفر دیگر نیز از ساكنان اشرف به نام های حمدالله رحمانی و محمد طاطایی كه هر كدام بیش از سی سال در سازمان مجاهدین سابقه عضویت داشتند، جان باختند. طی هفته جاری سه نفر از این ساكنان از این دنیا رفته اند.


 

چنانچه در صفحات اجتماعی نیز گفتگو پیرامون مرگ اینها صورت می گیرد، عدم اهمیت جان و امنیت جانی اعضای سازمان برای رهبران و تصمیم گیرندگان آنهاست. حمدالله رحمانی كه سه سال تمام زخم شدید داشته و روی تخت بیمارستان خوابیده بود و یا محمد طاطایی به همین ترتیب، هرگز از طرف سازمان به خارج از عراق منتقل نشدند كه راه حلی برای بیماری آنها پیدا شود. این درحالی است كه سازمان نفراتی را كه برای فعالیت سیاسی می خواهد به راحتی از عراق منتقل می كند ولی این نگون بختها را هرگز...

به گفته سایت سازمان مجاهدین یكی از كسانی كه همراه با حمدالله رحمانی در درگیریها بوده اكنون به خارج منتقل شده است و برای شكایت به مجامع بین المللی اقدام كرده است. ولی حمدالله رحمانی كه جانش در خطر بود و بیش از سی سال شبانه روز برای آنها جان كنده بود برای مداوا منتقل نشد. چرا؟


 

آیا شكایت در مجامع بین المللی مهم تر است یا جان یك انسان؟ كما اینكه اصلا آنها مخیر به انتخاب نبودند می توانستند هر دو را به خارج منتقل كنند. دولت عراق كه شبانه روز فشار می آورد كه از عراق خارج شوید. خود مجاهدین هم كه چه سالهای قبل و چه بعد از جنگ و حتی همین سالها امكان به خارج بردن افراد را داشته و دارند پس چرا اقدام نكردند؟ و همچون حمدالله افراد بیشتری نیز هستند كه فقط پس از مرگشان اسمشان منتشرمی شود.

در سایت مجاهدین به طرز مشمئزكننده ای نوشته هایی از حمدالله رحمانی منتشر كرده است كه به تعریف و تمجید از رجوی پرداخته است. آیا در سازمان مجاهدین به غیر از تعریف و تمجید از رجوی و همسرش كار دیگری می شود كرد؟ به نوشته توجه كنید:

« پیام برادر رو هم که شنیدم واقعاً دیگه به اوج رسیدم، به قله، واقعاً دیگه خیلی صفا کردم چون برادر همه چیز رو این جا گفته و همه خط و خطوط رو مشخص کرده.»

یا در جای دیگری نوشته است:

«هر چقدر فکر می کنم، احساس بدهکاری و نیاز مطلق به رهبری و سازمان که به من مجاهد انسان بودن را ارزانی داشته، می کنم و به این همه خوشبختی و رهایی از قید و بندها می بالم و از مبارزه و زندگیم لذت می برم و متعهد می شوم تا آخرین نفس و آخرین قطره خون بیا بیا باشم و با تمامی توان در این مسیر و برای احقاق در باز کنیدش بکوشم».

این حرفهای مشمئز كننده كه از زبان او نوشته یا او را در هنگام حیات وادار كرده بودند كه چنین چیزی بنویسد مرا یاد خاطرات تلخی می اندازد كه هر وقت رجوی پیام میفرستاد یا سخنرانی می كرد بلافاصله زنان شورای رهبری نشست می گذاشتند و از همه ما می خواستند كه بگویید «از پیام برادر چه گرفتیم؟» جواب ما هم حتما می بایست همان چیزی كه آنها دلشان می خواست باشد و الا دوباره دادو فریاد و الی آخر... ما هم یك سری حرفهای كلیشه ای مثل اینكه «خیلی ذهنمان را باز كرد»، «دنیای جدیدی جلوی چشممان ظاهر شد»، «برادر همیشه در بن بستها راه را باز می كند»، « با این پیام زنده شدم» و غیره بایستی می گفتیم و خودمان را راحت می كردیم. دقیقا حرفهای حمدالله نیز مصداق همین است.

مریم رجوی پیرامون بتول رجایی دو صفحه مطلب نوشته است و او را «عزیز» و «جگرگوشه» خطاب كرده ولی حتی برای حمدالله رحمانی یك كلام تسلیت نیز نگفته است. البته این كاملا عادی است بتول رجایی تا توانسته بود برای رجویها جنایت مرتكب شده بود و نفرات بی گناه را زندانی و شكنجه و حتی به كشتن داده بود، باید هم عزیز دردانه باشد.

به برخی از جملات مریم رجوی در مورد جلاد بتول رجایی توجه كنید:

(«خواهر دلبند و والا مقامم»، «شیر آهن کوه زن دلاور»، «سمبل رهایی و سرشاری»، «مظهر مهربانی و صلابت انقلابی»، پس از 35 سال نبرد رهاییبخش در منتهای سرفرازی نزدیک به ده سال پایداری در اشرف و لیبرتی جان باخت.)

در جای دیگری مریم رجوی نوشته است:

«درگذشت شیرزن مجاهد خلق بتول رجایی را به مسعود، به مجاهدان لیبرتی و اشرف، به تمامی اعضا و حامیان مجاهدین، به شورای ملی مقاومت ایران و خانواده بزرگ مقاومت و به خصوص به مردم آمل و خانواده اش تسلیت می گویم.»

من در مقاله كه پیرامون مرگ بتول رجایی نوشته ام در مورد توضیحات بیشتری داده ام اما در سالیان زیادی كه در اشرف بودم با حمدالله رحمانی بسر بردم. او یك فرمانده یك واحد آتشبار بود. بقول آقای بهزاد علیشاهی كه بسیار خوب نوشته اند از قول بتول رجایی كه در مورد حمدالله رحمانی گفته بود، اینها افراد تو سری خوری هستند كه هرچه توی سرشان بزنی سر بلند نمی كنند. حمدالله علیرغم این نگاه سازمان به او، فردی بود كه به شدت با اهداف و نیات سازمان مخالف بود ولی هرگز این جرأت و جسارت را نداشت كه آن را بیان كند و تلاش می كرد خود را با آب همسو كند تا مشكلی برایش پیش نیاد. این سیاستی است كه تقریبا تمامی كسانی كه در اشرف و لیبرتی تا الان مانده اند دنبال می كنند. در درون مخالف ولی درظاهر همسو با با سیاستهای تشكیلاتی و سیاسی سازمان.

راستی تا كی بایستی شاهد مردن و تلف شدن یك به یك نفرات درون تشكیلات باشیم در حالیكه رجوی و همسرش در اروپا با آرامش كامل زندگی می كنند؟ اگر تمام اطلاعیه ها سازمان و سخنرانی های رجوی و همسرش را بگردید همه و همه در مورد به رسمیت شناخته شدن اشرف و لیبرتی صحبت می كنند و از جهانیان می خواهند كه آنها در آنجا ابقا كنند ولی هرگز از انتقال مسالمت آمیز آنها بخصوص بیماران و كسانی كه مجروح هستند به خارج حرفی به میان آورده نمی شود. آیا كسی تا كنون چنین حرفی از رجوی ها شنیده است؟

محمد ب. عضو پیشین مجاهدین
3 جولای 2012

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نامه به مريم رجوي (2)

+

پاكت رنگ مو = جيم

 

 

محمد ب، وبلاگ در بند رجوی، اول ژوئیه 2012
http://bandrajavi.blogfa.com/post/92

 

لینک به نامه اول
http://iran-interlink.org/fa/index.php?mod=view&id=12199

 

مي دانم كه تازه از پروژه «ويلپنت» خارج شده ايد و حسابي سرت شلوغ است. ولي لازم ديدم چند نكته را اختصاراٴ برايت بنويسم. همه مطالب در مورد همين ويلپنت است. اول اينكه رقمي كه براي شركت كنندگان اعلام كرده بوديد خيلي افتضاح بود. صد هزار نفر توي سالني كه بيش از ده هزارنفر در آن جا نمي گيرند. مگر شما نميدانيد كه اين سالنها بين المللي است و رقمي كه در آن جاي مي گيرد رسمي است و همه جا اعلام شده و اگر در اينترنت هم ديده باشي براي تبليغات اين سالن و سالنهاي مشابه علاوه بر امكانات آن ميزان ظرفيت آن نيز ذكرشده است، تازه بخش خيلي زيادي ازسالن هم كه در مراسم ديده شد كاملا خالي بود.

درست است كه هميشه مي گفتيد بايستي هرچه مي شود در تبليغات اعداد و ارقام را زياد كرد ولي در اين حد خيلي آبروريزي است. در يك سالن رسمي بين المللي كه ظرفيت آن رسما از سوي صاحبان و بازاريابان آن ده هزار نفر اعلام شده شما صد هزار نفر در آن جاي داده ايد تازه بخش زيادي از سالن هم خالي است. خلاصه ميخواهم بگويم كه اين موضوع خيلي باعث تمسخر و آبرورزي تان شده است.

نكته دوم در مورد بحثي كه درباره مصون شدن سازمان از گزند بدخواهان كردي. گفتي كه «خيلي ها مي خواستند سازمان مجاهدين و تشكيلات آن منحل شود ولي بايستي اعلام كنم كه امانت بزرگ مردم ايران [منظور مجاهدين] از تاراج خزان و بدخواهان در امان ماندو خطر رفع شد» موضوع را خوب باز نكردي كه يعني چه؟ اينكه سازمان را مي خواستند منحل كنند كه در قدم اول يعني آمريكا. چون همان موقع هم كه من در تشكيلات بودم يعني بعد از اشغال عراق به اين طرف حرف اول آمريكايي ها اين بود كه بايستي سازمان مجاهدين و تشكيلات آن منحل شود تا ما شما را قبول كنيم بعنوان يك نيروي اپوزيسيون. اما اينكه اين خطر رفع شده است را نفهميدم.

تا آنجايي كه به تشكيلات بر مي گردد كه بيشتر از هر زمان ديگري در خطر انحلال است. بخشي در ليبرتي و بخشي در اشرف هستند. اين يعني يك مشكل چون قبلا با يك رهبري مي توانستيد آنرا حل وفصل كنيد الان دو گانه شدن آن خود مشكلي است. فرارهاي پي در پي خود دليل سرخوردگي نيروهاست. فشارهاي دولت عراق روز به روز بر ليبرتي و اشرف بيشتر مي شود. بالاخره هرچي هم اين پا و آن پا كنيد بايستي نهايتا درب اشرف را ببنيديد و نيروها را به خارج از عراق منتقل كنيد كه در ميان قطعا نيمي از نفرات به ايران خواهند ر فت. چون نه شما توان به خارج فرستادن آنها را داريد و نه آنها ديگر تحمل فشار بيشتر را دارند. از طرفي مسعود هم كه قرار بود تا آخر در كنار ارتش آزاديبخش بماند كه ده سال است غيبش زده و فقط صدايش شنيده مي شود معلوم نيست كدام سوراخ قايم شده. اين البته خود يك مشكل اساسي براي نيروهاست. هرچه شما براي آنها تفهيم كنيد كه مسئول امنيت رهبري مهم است و او بايستي در امان باشد تا مقاومت را حفظ كند؛ ولي نيرو اين حرفها حالي اش نيست. همان موقع كه در تشكيلات رودم خودم فكر مي كردم اگر قرار بهايي پرداخته شود چرا بايستي از پايين پرداخته شود؟ چرا نبايد بالا هم بهايي پرداخت كند؟ پس چرا هميشه سازمان در تشكيلاتش مي گويد كه رهبري اولين پرداخت كننده است؟ و اين نه فكر من كه فكر همه اعضاي تشكيلات از بالا به پايين است و من اين را به خوبي مي فهميدم ولي خب خيلي ها به روي خودشان نمي آورند چون در تشكيلات كه نمي شود به رهبري شك كرد.

با توجه به همه اين مشكلات و هزاران مشكل ديگر كه خودت بهتر مي داني من فكر مي كنم اين حرفت كاملا غير واقعي و پوچ بود، درست است كه مي گويند بايستي در تبليغات هرچه مي تواني بزرگنمايي كني ولي اين نوع آن ديگر خيلي مسخره است. همه عالم مي بينند كه تشكيلات دارد فرو مي پاشد، باز تو مي گويي ما از پل عبور كرديم و مشكلي ديگر وجود ندارد.

شركت كنندگان در مراسم هم كه واقعا افتضاح بود. انتهاي سالن تماما آفريقاييها و عربها و افغانهايي بودند كه تو تمام كمپهاي پناهندگي و حتي خيابانهاي اروپا ولو هستند. با دادن تور مجاني و غذاي مجاني و بقول معروف «سانديس» آنها را تطميع كرديد و به اين مراسم آ ورديد تازه فقط يك ساعت اول برنامه بودند بعد از آن ديگر همه رفتند. بخاطر همين هم بود كه پس از ساعت اول ديگر دوربينها عقب سالن را نشان ندادند يا اگر نشان ميدادند تصاوير تكراري اول جلسه بود. الان هم توي تلويزيون كه حضار را پخش ميكند همه ساعت اوليه است.

افتضاح ديگري كه در سخنانت بود تعريف و تمجيد از آمريكاييهايي بود كه در نشست كرده بوديد. اول اينكه مجري را پاتريك كندي گذاشته بوديد كه با لهجه لمپني و چاله ميدوني آمريكايي حرف مي زد كه خودش داستاني دارد بعد هم آن همه اصول ايدئولوژيك و فلان چي شد؟ اين همه يهودي و راستهاي آمريكايي را اينطور حلوا حلوا كردن فكر نميكني با آن اصولي كه دم مي زديد مغايرت دارد؟

بهرحال اگر بخواهم تمام حرفم را خلاصه كنم مي گويم كه برنامه امسال يك افتضاح به تمام معني بود. يعني شكستي بود فراموش نشدني. هرچند شما به روي خودتان نمي آوريد ولي اين شايد آخرين سالي باشد كه اينطور سرمايه گذاري مي كنيد. اگر يك حساب سرانگشتي كني مي بيني كه آنچه خرج كرديد و آنچه كه انتظار داشتيد با آنچه كه واقع شد يك فاصله نجومي است.

بهتر است كه ديگر دست از اين بازيها برداريد و به فكر آن بدبختهايي باشيد كه در عراق و ليبرتي زير گرماي شصت درجه دارند به كود تبديل مي شوند. بدبختهاي فلك زده سي سال با همه چيزتان ساختند با همه بازيهاي تشكيلاتي و بندهاي انقلابتان ساختند و هرچه گفتيد انجام دادند، حالا كه همه چيز دارد تمام مي شود حداقل بگذاريد بقيه عمرشان را زندگي راحتي كنند. اينقدر بيرحم نباشيد.

 

پاكت رنگ مو = جيم

 

محمد ب، وبلاگ در بند رجوی، اول ژوئیه 2012
http://bandrajavi.blogfa.com/post/91

 

چند روزپيش مطلبي در مورد گزارشات غسل هفتگي از يكي از دوستان جدا شده از سازمان خواندم كه مرا به ياد نكته اي انداخت كه آنرا خدمت شما خوانندگان عزيز عرض ميكنم.
در مورد نشستهاي غسل هفتگي شايد چيزهايي شنيده باشيد. اين نشستها بصورت هفتگي در مجاهدين خلق اجرا مي شود. كليه نفرات در هر سطحي از تشكيلات بايستي در اين نشستها شركت كند و بصورت هفتگي تمامي چيزهايي را كه در مورد امورات جنسي به ذهنش خطور كرده بصورت مكتوب نوشته و آنرا در نشست جلوي بقيه بخواند.

شايد به يقين مي توانم بگويم كه 99% كساني كه در اين نشستها شركت مي كنند صرفا براي رفع تكليف است. يعني براي اينكه در مقابل تشكيلات قرار نگيرند، سعي مي كنند هر هفته يك چند مورد را بصورت سرسري نوشته و به نشست بيايند. مسئولين مي گفتند كه بايستي يك دفترچه كوچك توي جيب هاي خود داشته باشيد و هر وقت كه چيزي به ذهنتان زد آنرا مكتوب كنيد و نهايتا اين موارد يادداشت شده را آخر هفته در يك كاغذ رسمي بنويسيد و آنرا در نشست بخوانيد و سپس گزارش را هم به مسئول نشست تحويل دهيد.

اغلب نفرات يك ساعت مانده به شروع نشست مي رفتند يك سري مورد را مي نوشتند و براي اينكه تكراري نباشد بصورت تناوبي سعي مي كردند بنويسند مثلا اگر اين هفته در مورد فلان گوينده تلويزيون بوده هفته ديگر اين يكي را نمي نويسند و مورد ديگري را مي نويسند.

با توجه به اينكه نفرات موارد همديگر را مي شنيدند مواردشان را مشابه هم انتخاب مي كردند كه كسي ايرادي نگيرد و تقريبا همه چيز عادي است و هم براي برگزار كننده نشست و هم براي كسي كه موارد خود را مي خواند همه چيز طبيعي شده و سختي روزهاي اول را ندارد.

در مطلب دوستمان كه اول نوشته ام اشاره كردم به مواردي كه در نشست خوانده مي شد اشاره كرده است من ديگر نمي خواهم تكرار كنم ولي يك نكته كه در مورد «پاكت رنگ مو» بود جالب بود.

از آنجايي كه بيش از نود درصد اعضاي سازمان سن آنها از 50 سال بيشتر است و همه موها سفيد است، از رنگ مو استفاده مي كنند. رنگ مويي كه از بازار خريده مي شد و براي نفرات مي آوردند، هندي است و عكس صورت يك زن هندي نيز روي آن مي باشد. ارگاني كه اين رنگ مو را توزيع مي كند «تداركات» نام دارد.

من مدتي مسئول تداركات بودم. كساني كه از قسمتهاي مختلف درخواست رنگ مو مي دادند را جمع آوري مي كردم و براي تداركات مركزي مي فرستاديم و آنها پس از مدتي كه خريد مي كردند مي فرستادند. ما هم آنها را براساس اسامي درخواست كننده ها توزيع مي كرديم.

چنانچه گفتم ر وي پاكت اين رنگ مو عكس صورت يك زن هندي بود. يعني صرفا فقط صورت او ديده مي شد. يكبار از طرف مسئول مربوطه به من گفته شد كه از اين به بعد رنگ موها را بدون پاكت توزيع كن. يعني پاكتها را در بياور بصورت سرجمع بسوزان. براي من قابل تعجب بود كه چرا همچنين كاري مي كنند از آنجايي كه معمولا جوابي هم به اين سئوالات داده نمي شود، بهتر ديدم كه خودم را درگير نكنم و ول كردم و همان چيزي كه گفته بودند را اجرا كردم.

چند روز بعد در نشست غسل هفتگي يك نفر گزارش خواند كه «وقتي رنگ مو گرفتم و ديدم پاكت ندارد لحظه ”جيم” داشتم.»
از دوستان ديگري كه در نشستهاي مختلف مي رفتند و با هم بقول معروف «محفل» داشتيم شنيدم كه اين مورد از چندين نفر در نشست شنيده شده بوده كه با استفاده از اين عكس روي پاكت «خود ارضايي» مي كردند. و تشكيلات هم كه اين موضوع را شنيده بود ديگر جلوي رسيدن پاكت رنگ مو به نفرات جلوگيري كرده بود.

البته شايد اين براي يك خواننده اي كه درون اين تشكيلات زندگي نكرده خيلي عجيب به نظر بيايد و آنرا تا حدي غير واقعي بداند ولي اين واقعيت محض است. در اين تشكيلات كساني زندگي مي كنند كه سنشان از پنجاه سال گذشته هنوز زن نگرفته اند و حتي هنوز حتي يكبار رابطه با زن نداشته اند. و رجوي بطور ابلهانه اسم آن را انقلاب گذاشته و آنرا نقطه قوت خود مي داند. اين البته در تمام سطوح تشكيلات از كساني كه يكي دو سال وارد تشكيلات شده اند شروع مي شود و هرچه به سطوح بالاتر مي رود و سوابق بيشتر مي شود اين مسائل هم شديدتر مي گردد.

بنابر اخبار و اطلاعاتي كه بعدا از طرف اعضاي شوراي رهبري كه از تشكيلات جدا شده بودند درز كرد، رجوي همه اعضاي شوراي رهبري يعني بيش از پانصد نفر را مستقيما به عقد و نكاح خود در آورده بود. البته همه اينها از سال 1368 شمسي موظف شده بودند كه از شوهران خود جدا شوند تا زمينه براي ازدواج آنها با رجوي فراهم شود. رجوي كه از هيجده سالگي در سازمان بود و امكان هيچگونه رابطه جنسي را نداشت و پس از آن به زندان افتاد و هفت سال هم در زندان بود و در سي سالگي از زندان آزاد شد، رابطه جنسي برايش يك عقده شده بود، به همين خاطر در يكي دو سال اول كه از زندان آزاد شد سه زن عوض كرد. ابتدا اشرف ربيعي، بعد فيروزه بني صدر (دختر بني صدر ـ با پانزده سال اختلاف سني) بعد هم مريم رجوي كه خود در آن زمان شوهر داشت و شوهرش (مهدي ابريشم چي) را وادار كردند كه او را طلاق دهد و مريم به عقد و ازدواج رجوي در آمد. چهار سال بعد (1368) دستور داد كه انقلاب ايدئولوژيك به همه تشكيلات تأميم پيدا كند چون مي خواست همه زنان تشكيلات را تصاحب كند و امتحان كند.

البته اين كار با پوشهاي تشكيلاتي و ايدئولوژيك و با برنامه ريزي خود مريم انجام شد. اوج زوال و ابتذال يك فرقه كه از يك گروه انقلابي به اين روز افتاده است را مي تواند ديد. در تشكيلات هيچ كس حق ندارد به رجوي انتقاد كند. اين كار به مثابه كفر است تنها وتنها تعريف و تكريم از او مجاز است بخاطر همين در تشكيلات ياد گرفته اند كه اگر مي خواهي اذيت نشوي از رجوي تعريف كن. اگر در برنامه هاي تلويزيوني كه از اعضاي تشكيلات پخش مي كند هم دقت كرده باشيد در هر جمله حتما بايستي يك اسم از رجوي يا مريم برده باشد و الا فكر مي كنند كه در تشكيلات حل نشده است.
 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بتول رجايي، سرشكنجه گر زندانهاي رجوي مُرد

 

 

محمد ب، وبلاگ باند رجوی، بیست و ششم ژوئن 2012
http://bandrajavi.blogfa.com/post/88

 


(عکس قدیمی از بتول رجایی که در سن شصت سالگی در کمپ عراق مرد)

 

با خبر شديم كه اكرم اباذري معروف به بتول رجايي از اعضاي اوليه شوراي رهبري مجاهدين و مسئول زندانها در سازمان مجاهدين، در بيمارستاني در بغداد درگذشت. محمد سادات دربندي (معروف به كاك عادل)، مختار جنت صادقي، نريمان عزتي شكنجه گراني كه مستقيما زير نظر بتول رجایی كار مي كردند. خود بتول رجایی نيز در زندان زنان، شخصا زندانيان را شكنجه مي كرد.

همچنين خروجي سازمان نيز زير نظر بتول رجايي بود كه در آن نفراتي را كه عليرغم تهديدها و فشارها خواستار خروج بودند در آنجا نگهداري مي كردند. آقاي اسماعيل هوشيار كه چند سال در خروجي سازمان اسير بود، در خاطرات خود در مورد بتول رجايي نكات فراواني نوشته است.

تمامي جلادان و شكنجه گران و تمام كساني كه زندگي را به كام ديگران تلخ مي كنند روزي طعمه خاك خواهند شد. اكنون بايستي ديد كه اين جانيان كه هيچ بويي از انسانيت نبرده اند با آخرت چه خواهند كرد.

رجوي كه در سالهاي سال زندگي در عراق و به بند كشيدن بيش از سه هزار نفر در آنجا يك سيستم منسجم براي خودش چيده بود، زندان و شكنجه گاه نيز براي دستگاه مخوف خود تدراك ديده بود. ستاد امنيت، ستاد اطلاعات، ستاد تشكيلات كه شامل رسيدگي تشكيلاتي يا به عبارتي سركوب مخالفان داخل تشكيلات و سيستم زندان و خروجي نيز زير مجموعه همين ستاد بود. ستاد تشكيلات ساليان سال زير نظر بتول رجايي اداره مي شد. درجريانات سال 73 كه تقريبا هفتصد نفر از اعضاي تشكيلات به بند كشيده شدند نفرات زيادي شكنجه شدند و چند نفر هم به كام مرگ فرستاده شدند، مسئوليت اجرايي آن كاملا بعهده بتول رجايي البته زير نظر مستقيم خود رجوي اجرا مي شد.

راستي آيا بتول رجايي و نادر رفيعي نژاد وقتي به شكنجه و كشتار افراد بيگناه مي پرداختند آيا به چنين روزي فكر مي كردند كه خود نيز به كام مرگ خواهند رفت. هرچند آنچه كه براي آنها مهم بود اجراي فرمان «رهبري» بود. و قبل از اينكه به ماهيت كار فكر كنند به فرماني كه از بالا صادرمي شد فكر مي كردند و اين اولين خصوصيت يك فرد مسخ شده در فرقه است.

بهرحال من هيچ دعايي براي اين عفريته نمي توانم بكنم جز اينكه بگويم برو به جهنم...

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

واكنش عجز آلود باند رجوی به بیانیه وزارت خارجه آمریكا

 

 

محمد ب، فریاد آزادی، بیست و یکم ژوئن 2012
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt
/Vakonesh%20Ajz%20Alood.HTM

 

http://bandrajavi.blogfa.com/post/84

 

روز گذشته باند رجوی در اطلاعیه ای موسوم به «شورای ملی مقاومت» جوابیه ای عجز آلود نسبت به بیانیه وزارت خارجه آمریكا صادر كرد.

در گزارش آمده است، اولا كه ما تاكنون كاملا گوش به فرمان بوده ایم و بیش از نصف نفراتمان را به لیبرتی فرستاده ایم. الان هم كه چیز زیادی نمی خواهیم فقط می خواهیم تانكرهای آب و فاضلاب به لیبرتی بیایند.

از طرفی مجاهدین در رابطه با بازرسی اشرف قبل از تخلیه نیز كه از خواسته های اولیه آنها برای توقف انتقال بود نیز كوتاه آمدند و آنرا بعنوان دلایل ذكر نكردند.

اما آنچه كه مسلم است كوتاه آمدن رجوی از شروط است. چون تا پایان بیانیه هیچ جا اصرار بر اجرای درخواستها نشده است و صرفا به جواب بیانیه وزارت خارجه آمریكا پرداخته است.

دولت عراق نیز اعلام كرده كه بایستی تا شروع ماه رمضان (سی و یكم تیرماه) درب اشرف بسته باشد و دیگر هیچگونه تاخیری تحمل نخواهد شد، در بیانیه وزارت خارجه آمریكا نیز چراغ سبز به دولت عراق داده شده است كه در صورت تاخیر در انتقال می تواند به خشونت منجر شود.

قطعا و بدون هیچگونه شكی رجوی به بیانیه وزارت خارجه عمل خواهد كرد یعنی هیچ راه دیگری نخواهد داشت، تنها راه باقیمانده به كشتن دادن یك سری دیگر از نفرات اشرف است كه اینبار بدون هیچگونه تردیدی همگان او را مقصر خواهند شناخت چون دولت عراق بیش از حد تحمل بخرج داده و تاكنون چندین بار ضرب العجل خود را به تعویق انداخته است.

محمد ب
20 ژوئن 2012

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نامه به مسعود رجوی (3)

 

 

محمد ب، فریاد آزادی، هجدهم ژوئن 2012
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Na.Be.Masoud%203.HTM

 

 

این سومین نامه ام می باشد كه برایت می نویسم، اینبار می خواهم در مورد نشسست حوض برایت بنویسم زمانی كه یكبار دیگر من رو در رو و چشم در چشم تو شدم. درست روزهایی بود كه قرارداد امنیتی جدیدی با صدام بسته بودی و اولین بار اصطلاح «خروجی نداریم» را آنجا اعلام كردی و همچنین اصطلاح «مشت آهنین».

ما كه آن موقع نمی فهمیدیم در پشت پرده چه خبر است همانطور كه تو به ما می گفتی فكر می كردیم. وقتی از تشكیلات بیرون آمدم و اسناد منتشر شده پس از صدام از مناسبات سازمان و صدام را دیدم تازه متوجه شدم آن موقع ها پشت صحنه چه خبر بوده است. در آن نشست من خیلی اذیت شدم. من اصلا نمی خواستم بیایم صحبت كنم، هم مسئولین و هم خودت خوب می دانستی كه من موضع دارم و آدم روبراه تشكیلاتی نیستم. ولی بنابه خواسته خودت (كه البته در مورد همه ناراضیان گفته بودی كه حتما بیایند باهات صحبت كنند) مسئولین مربوطه به من فشار آوردند از جمله سارا گرابیان، وجیهه كربلایی. مرا تحت فشار گذاشتند و حتی نفرات پایین را هم تحریك كردند كه با فشار روحی و با تشویق مرا وادار كنند كه بیایم پایین و به اصطلاح «توی حوض» وارد شوم.

وضع بسیار سختی بود هنوز فشارهایی كه آن روزها بهم وارد شد را فراموش نكرده ام و هرگز نخواهم كرد، این را به حساب، موارد صفر صفر نشده با خودت می گذارم. بهرحال با هر زور و ضربی بود ما را فرستادند توی حوض و همه از روی صندلیهای تماشاچیان نشسته بودند و ما را كه حدود پنجاه نفر بودیم توی حوض تماشا می كردند. البته خوب این پنجاه نفر فقط نبود، هی پر و خالی می شد. سالن نشست هم توی بهارستان بود كه صندلی ها بصورت پلكانی چیده شده بود و ما تقریبا وسط و پایین نسبت به جمعیت بودیم.

نشست حوض اگر یادت باشد پایان یك مجموعه نشستهایی بود كه تحت عنوان «دیگ» در مقرها و ستادها برگزار می شد. نشست ما را زهرا گرابیان (سارا) اداره می كرد. دو بار در نشست مرا سوژه كرد. هربار حرفهای زیادی كه خدا شاهد است بیش از نود درصد آن دروغ بود و غیر واقعی به من زده شد. هدف یك نشستها امنیتی بود یعنی بعد از جریانات نفوذی و دستگیریهای سال 73 اتفاق می افتاد و در قدم بعد هم خرد كردن نفراتی كه موضع داشتند و ابراز مخالفت می كردند. حالا این ابراز مخالفت می توانست بصورت حرفی یا صریح باشد یا غیر مستقیم با حركات و رفتار صورت بگیرد. هر دو را تو می خواستی در این نشستها سركوب كنی. من فكر میكنم این نشستها به شكست انجامید. خود اجرای نشست حوض نشاندهنده شكست آن نشستها بود می خواستی با نشست حوض آنها را جمع و جور كنی.

اصلا نمی دانم این اصطلاحات را از كجای خودت در میاری. واقعا مزخرف است «حوض»، «دیگ»، «دیگچه» و... تازه بعد از اجرای آنها علاوه بر اینكه مزخرف بود تنفرانگیز هم شد. هنوز هم بعد از تقریبا ده سال كه بیرون از تشكیلات زندگی می كنم اسم دیگ و حوض را كه می شنوم احساس بدی بهم دست میده.

داشتم در مورد وارد شدن به «حوض» می گفتم. تازه بعد از اینكه با این همه مشقت وارد حوض شدیم بایستی دنبال بلندگو هم باشیم كه آنرا بقاپیم و باهات صحبت كنیم. چون توی خود این حوض هم خودش داستانی بود، هركس می خواست زودتر قال قضیه را بكند و از آنجا بیرون برود به همین خاطر بلندگو مثل گربه از این دست به آن دست می پرید. سرانجام بعد از كلی دردسر بلندگو را بدست آوردم، همزمان یك نفر دیگه هم بدون بلندگو شروع كرد صحبت كردن. اینهم شد قوز بالا قوز. تو به من گفتی «بگذار اول برادر دینی ات صحبت كند» من هم ساكت شدم تا حرف یارو تموم شد. بعد وقتی من بلندگو را در دست گرفتم گفتی حالا یك «بند» دیگر هم بنویسید بعد صحبت كن. بندی كه گفتی در مورد «شرم» بود. و گفتی «كسانی كه می گویند شرم می كنیم شرم یك احساس انقلابی است بایستی آنقدر شرم بكنید تا خوب شوید» دقیقا جملات و كلماتت هنوز یادم است. وقتی الان فكر میكنم می بینم چه چرت و پرتهایی سالیان به خرد ما دادی و از همه چیز محروممان كردی تحت عنوان مبارزه. كدام مبارزه ؟ كدام كشك؟

منهم یك سری چرت و پرت تحویل تو دادم عین همون چیزهایی كه دیگران می گفتند كه اصلا هیچكدامشان را قبول نداشتم ولی در آن فضا بین این همه آدم كه منتظر بودند یك حرف مخالف زده شود و مثل جن بپرند روی سرش، چه می توانستم بگویم؟ از حق نگذریم تو هم مثل احمق ها حرف مرا شنیدی و كمی هم تحسین كردی و الی آخر. بعد هم انگار از جهنم در می آیم از آنجا بیرون آمدم و رفتم بالا بین جمعیت نشستم. همه تشویقم كردند و الی غبطه می خوردند كه خوش بحالت رفتی با «برادر» صحبت كردی. ولی خدا شاهد است در صورت تك تك آنها می خواندم كه دروغ میگویند و دارند فیلم بازی می كنند. یكیش همین مسعود فرشچی بود كه همه زندگی اش ادا در آوردن و فیلم بازی كردن بود آخر سر هم گذاشتیدش توی سیمای آزادی كه برنامه «پیك شادی» را اجرا می كند و این كار (دلقلك بازی) با شخصیتش هم سنخیت دارد.

از اتفاقات دیگر آن نشست صحبت كردن اسماعیل شمس الدین بود. اسماعیل هم كه قبلا افسر عملیات یك مركز بود و دچار مسئله شده بود بسیار تحت فشار گذاشته بودید و در آن نشست قصد خرد كردن او را داشتی. به هرحال او از جمله كسانی بود كه به تنهایی وارد حوض كردی یعنی جزو موارد خاص بود و به تنهایی با او به مدت یكی دو ساعت صحبت كردی. چند نفر از نوچه های حاضر به یراق هم بلند شدند و فحش دادند و خواستند به اسماعیل حمله كنند و تو هم با «بزرگواری»!! جلوی آنها گرفتی و تهدید كردی كه نشست را تعطیل میكنی. آخر سر هم همین را به رخش كشیدی كه می خواستند تو را بكشند و من نگذاشتم.

بعد از اسماعیل نوبت مهدی افتخاری رسید. در مورد مهدی افتخاری واقعا سنگ تمام گذاشتی چنان او را خرد كردی و چنان شخصیت او را لجن مال كردی كه آدم نسبت به مجرم جانی كه كارش در كوچه و خیابان قتل و كشتار هم است چنین كاری نمی كند. آخه نامرد او كسی بود كه تو را از ایران فراری داده بود، او كسی بود كه تمام عملیاتهای مهم كه در داخل انجام شد مثل انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و دفتر نخست وزیری و غیره را او شخصا فرماندهی كرده بود و خودت بهش لقب «قهرمان» را داده بودی و «فرمانده فتح الله»... حالا تا یك حرفی علیه ات زد چنان او را لجن مالی كردی آنهم در جلوی جمعیتی كه هر كدام شاید یك دهم سابقه مبارزاتی او را نداشتند، قبلا ازت بدم می آمد ولی آن جا واقعا احساس تنفر كردم ازت. فكر نكن اونجا تو مهدی را خرد كردی، خودت خرد شدی و بقول خودت یكی از دست آموزانت و كسانی كه قبلا بهش افتخار می كردی و كسی كه چنان كارهای مهمی برایت انجام داده بود و سالها در زندان شاه بسر برده بود را اینطور داغون می كردی، من و امثال من چه فكری باید می كردیم؟

 

 

مهدی افتخاری

شهوت قدرت آدم را كور و كر میكنه. آدم را از هرآنچه كه اعتقاد داشته جدا میكنه، تو را شهوت قدرت بدجوری بلعیده بود. تازه فقط ما سه هزار نفر بیشتر نبودیم كه اینطور برای ما شاخ و شانه می كشیدی و دست به كمر میزدی و می گفتی هركس كه بخواهد برود با مشت آهنین به او جواب می دهیم. مخاطب تو آدمهای بی دفاعی بودند كه هیچ راهی جز ماندن نداشتند. وای به حال روزی كه بخواهی بر یك مملكت حكمرانی كنی كه البته این یكی دیگر از محالات است.

بهرحال آن نشست برای من همیشه كابوس بوده است یعنی سالهای در تشكیلات برایم كابوس بوده است. و این كابوسی كه تو به پا كردی و برای بدبختهایی كه الان هم زیر زور و ضرب نگهداشته ای و وعده های پوشالی و الكی به آنها می دهی آنها را در اشرف و لیبرتی نگهداشته ای و معلوم نیست چه بر سرشان می آید... بخاطر همه این فشارها هرگز تو را نمی بخشم.

محمد ب
18 ژوئن 2012

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد