_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

زلف آشفته وخوی کرده و خندان لب ومست

پیرهن چاک وغزل خوان و صراحی در دست

 

 

میترا یوسفی، هجدهم دسامبر 2012

 

زهرا

خواهرم به اعتقتاد، باور و دلایل

 

همره و یاورم به جرات انتخاب، تصمیم انصراف وشهامت روشنگری، تقدیم تجربه به حضورملت وانسانیت که درنهایت همانا اجرای وظایف انسانی است.

با رویت ماه رخسارمحزون و به روایتی همگون، چهره ی مصمم ات، دست بدامان غزلخوانی حافظ شدم و به عبارتی دیگر او بود که « نرگسش خنده زنان » و « لبش افسوس کنان» به بالین من نشست ودر توصیف تو ادامه داد: « عاشقی را که چنین باده ی شبگیر دهند»، « کافرعشق بود گر نشود باده پرست ».

وپس ازآن، پیش از پیشکش این سطور به حضور وظهور بلند بالایت،ای بسا کافران کینه توز، حسود و بی مایه که به خواب ومستی هم چنین انقلابی از خویشتن، نمی بینند ولاجرم به فرار و گریز از کمبودهای عمیق شان، بر نازنین وجودت می تازند که پاسخ سزاواز آنان صفحه ی دیگری می طلبد و حال، نمی خواهم سخن از « غیر » بگویم که « تو» یی، حال!

 

 

میدانی که آدم منزه اگر رابطه ی وحی و الهام با عالم برتر نداشته باشد، چندان قادر به شناخت گناهکاران نیست. اگر تو و من و دیگر همرهانمان به چاه تاریک رجوی نیفتاده بودیم، به قدرت شناخت او نمی رسیدیم. هرچند بعد از کسب تجربه وشناخت پدیده ی مورد بحث درمی یابیم که حقیقت چقدر آشکار و روشن وقابل شناخت بوده است و دریغا ِگرد جهانی از « وهم» می چرخیده ایم! به طعنه ی تلخ فارسی شکرشکن، انبوه درختان نمی گذاشت جنگل را ببینیم. اما خوشا، به معرفت شناخت، ترس و مصلحت جویی به مدارا با پدیده ی دیوصفت، گریبانگیرمان نشد.

اگرچه به فرط فاصله ومشکلات روزانه هنوز دیدار و میعاد چهره ننموده است، اما راه سخنگویی در سکویی که همگان را یارای تماشا باشد، بازاست وصحبت با تو هیچ نقطه ی خصوصی برنمی گیرد. همه ی لطفش، شریک شدن دیگران است. دیگرانی که لیاقت شریک شدن دارند و باید سخنان دُرگونه ی تورا بگوش جان بشنوند وبه منت بردیده نهند. اگرچیزی می آموزند قدر بدانند واگرهمچون ما از مرداب بویناک وسراب هولناک رجوی گذشته ، اگرهم گذری داشته اند، بسیار می دانند. دیگر به امید پاره استخوانی بر درگاه قاتل امید خویش ومسبب دلتنگی و دلسردی فرزندان بی گناه شان، زوزه ها نکشند.

بدون تردید برای یک زن عفیف، سخت مشکل است که بنشیند وازآنچه مترصد و درکمین پاکدامنی اش بوده،سخن بگوید. فراتر ازحقیقت آنک به یقین بدنام و گناهکار، کسی جز پدیده ی نشسته در کمین گناهکاری نیست. اما تو ودیگران، به آگاهی ما نیز که زودتر از منجلاب قلعه های گناه رهیده ایم، برخاسته اید که طغیان جنایات وزشتی ها تاکجا بالا گرفته! و نجات آنانی که هنوز به ضرب چوب وچماق وزنجیرمادی وروانی، گرفتار مانده اند.

شاید خودت نمیدانی، زیرا درآن فرقه ی سرتاپا گناه روابط خانوادگی و دوستی و رفیقی، عاطفه ومحبت در پشت هیکل سنگین غولی که رهبرش می خوانند، منسوخ وممنوع شده است! اما من خواهر کوچکت «اکرم» و برادرت که متاسفانه اسمش را از یاد برده ام، البته در دوبخش مختلف به قول خودشان لشگر! فلان وبهمان، می شناسم.

 

 

در دوران ازدواج اجباری، « اکرم» دُم به تله شان نمی داد تا آن که حیله گرانه مرد جوان و خوش بر و رویی از خانواده « الفت » که یکی شان از نامداران فرقه بود( زمانی که سازمان مجاهدین خلق ایران، آن روی مشئوم وپلیدش را نشان می داد،- به تشبیه الهه ی آواز ایران« الهه»، شب ها که مثل دراکولا خون آشامند- درسمت فرماندهی جوخه های ضربت، به ضرب وجرح پدری برداخت که برای نجات دخترش بارها خود را به پشت دیوارهای « تجسم» قلعه ی سنگباران! رسانید)، برایش آوردند وبا زمزمه های شیطانی، اراده اش را شکستند وصیغه خوانی راه انداختند. دخترک دل باخت و بعد وقت غائله طلاق های اجباری، دل نمی کَند و به بدحالی افتاده بود. گیج وبیمار و هراسان! دیگر نمی دانم چه برسرش آمد. لابد خواجه های حرمسرا او را نیز به رقص آنچنانی واداشتند.

وبرادرت، سرگران و ناراضی، چون تیغ و خار از بیخ وریشه َکنده شده یی درآن قلعه ی دربسته سرگردانی می کرد وجوانی اش برباد ُظلم می رفت. طی سنین او جوانان هزار توقع دارند وهزار آرزو! و تنها خواست او، دستکم آنچه برزبان می توانست بیاورد، خوردن ماست، درکاسه ی جداگانه یی بود. برای احتراز از دروغ بستن وبرچسب بی انصافی، باید بگویم تا من بودم موافقت کردند! لیک با حفر «حوض» و«دیگ» و دیگر سری محافل خوفناک شان، همین خواسته احتمالا پیرهن عثمانی جهت سرکوب وآزارش گشت.

آنگاه که لیست مقتولین بی گناه را به تماشا گذاشتی، آنگاه که طوق لعنت رجوی را نشان میدادی، دلیرتر از تو بانویی، انسانی، نبود و نخواهد بود. من از آشنایان پرسیده ام، خلق تورا می شناسد و بتو ایمان دارد. بازهم حافظ است که می سراید:

 

درآن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین بد پسند مباد

 

Benachrichtigungssymbol

برای مشاهده فیلم سمینار آغاز بکار انجمن زنان (کلیک کنید)

قسمت اول فیلم گزارش سمینار آغاز بکار انجمن زنان
 

Benachrichtigungssymbol

برای مشاهده فیلم سمینار آغاز بکار انجمن زنان (کلیک کنید)

قسمت دوم فیلم گزارش سمینار آغاز بکار انجمن زنان

 

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پله های جهنمی

وای اگر از پی امروز بود فردایی

 

 

میترا یوسفی،

 بیست و یکم اوت 2012

 

 

خلق وانتشار عکس فوق درسال 1968 تصویری فراموشی ناپذیر از « ادی آدامز» برجای گذاشت. برای خالقش جایزه معتبر« پولتیزر» و جوایز دیگر به ارمغان آورد.

 

نام ژنرال کذایی را به مثابه جنایتکار در خلال بحث و اشاراتی درباره ی « ادی آدامز» وکارهایش می توان دریافت.

دربحبوحه ی جنگ، عکس نیاز به هیچ شرحی نداشت ، لیکن با کذشت چهل وچهارسال، برای نسل جدید وبزرگداشت خاطره ی قربانی باید گفت. یک روز داغ وشرجی، گرماگرم حملات همه جانبه ی زمینی و هوایی آمریکا ومزدوران به اصطلاح « ویتنامی » اش، به دنبال یک سری عملیات دفاعی خلق ویتنام، ژنرال خائن یکی از مظنونین را بدون محاکمه وبدست خودش( اگرچه جوخه های اعدام داشت) درخیابان، برابر چشمان وحشت زده ی مردم ونگاه ناباورانه ونفرت بار سربازانش اعدام کرد. خوشبختانه دیری نگذشت که ژنرال در ردیف موش های ترسو، از کشتی شکسته گریخت ، به درک واصل شد وعمر نکبت باری به سوراخ در آمریکا گذراند.

این نوع عکس ها در من نوجوان وناآگاه به حقایق سیاسی هم آنقدر تاثیرگذار بود که موجد قطعات ادبی برعلیه جنگ ویتنام میشد وبرای آشنایان آمریکایی ! می خواندم. سال ها بعد زمان اقامتی چهارساله درفرانسه حول قلعه ی رسوای « اور- سور- اوآز»، طی جلسه یی « مهدی ابریشمچی » به شرح چگونگی بلوغ انقلابی اش میگفت که به مثابه نخستین تلنگرها، دراثر اخبار جنگ ویتنام، دیگر نان سنگک گرم سرصبحانه ازگلویش پائین نمی رفت. بگذریم که درحکایت معکوس شاه مهره های رجوی برای نگهداشتن چتربانیان همان جنگ، عجولانه ازیکدیگرسبقت می جویند مگر جنگی برعلیه ایران براه اندازند!

حفیقت این که نه هنروجرات « آدامز» و همکارانش در شفافیت و رونمایی حقایق آن جنگ ناعادلانه، نه قطعه های ادبی من و نه دشمنی های ازیاد نرفتنی ابریشمچی وسازمانش برعلیه آمریکا درلفاف امپریالیسم جهانخوار به سرکردگی آمریکا، نقطه ی پایان جنگ ویتنام را نوشت. نه خشم زنان آلامد آمریکا بر مالیات اضافی ماتیک لب شان، نه اعتراضات آلوده بخون دانشجویان و نه تظاهرات میلیونی ملت آمریکا! جنگ خاتمه یافت زیرا آمریکا نمی توانست ببرد.

نکته یی که هرگز گمان نمی بردم نزدیکی ومجاورت شیاطینی چون ژنرال جنایتکار تصویر بالاست. درحقیقت من هیچگونه برخورد شخصی با « بتول رجایی» نداشتم که سبب آسانی نوشتن این سطور می شود. البته تحت حمله ی رجاله ی مونث دیگری بنام « مهناز شهنازی» قرارگرفتم اما وقت اوج گیری وحشی گری ها که همواره رو به بدتر می رفت، اساسا درقسمت تحت تاخت وتازمهوش سپهری ویکی ازفراشانش« بتول رجایی» موسوم به لشگر40 ( که لیست غذایی اش با لشگر بغل دستی 120 نفر می شد) نبودم. اما درهمان اوان ورود به برده سرای ننگین « اشرف » او را دیدم که هنوز به قول خودشان« دفترمهوش سپهری » هم نبوده، طبق رده وطبقه بندی های توهین آمیز فرقه، نفر دفتر خوانده میشد. چندماهی بیش از فاجعه ی آخرین حمله ی نظامی رجوی ها، تحت حمایت کامل هوایی وزمینی ارتش کلاسیک صدام حسین نمی گذشت وگویا سهم همه ی جلادان آن معرکه ی خونین ونتایج شومش برعلیه زندانیان سیاسی، پرداخت نشده بود، اما وقتی طی نشستی یکی ازفرماندهان برای افراد پذیرش به زبان فرقه یی « فروغ» سرایی می کرد ، نکته ی هولناکی را در ردیف افتخارات فاش ساخت. گفت که دریکی از شهرهای فتح شده، « شاه آباد غرب» یا « کرند» که بیاد نمی آورم (اما درپایان جنگ سه روزه مشخس شد که فتح آسان آن دو شهر تاکتیکی بیش نبود تا رجوی ها را به مهلکه ی تنگه ی چهارزبر بکشاند وچنین نقشه ی روشن وامر مسلم را هم فرمانده ی کل نابلد ارتش آزادیبخش وزنش که در محل امنی نعره ی آتش، آتش سر میداد نمی فهمید! ظاهرا نقشه ی جغرافیایی ایران را هم نمی دانست.) یک سرگرد غافلگیرشده ی ارتش ایران با شلیک اسلحه ی بتول رجایی کشته شد. برای بالابردن میزان جرات وقاطعیت بتول رجایی! فرمانده توضیح داد که سرگرد بدام افتاده برای نجات زندگی خویشتن برنقش «پدر» ی و فرزندان منتظرش تاکید والتماس ویادآوری ، اما درقصد بتول رجایی، خللی وارد نکرد تا راه صعود شیطانی وسراپا خسران وضررش باز باشد.

پیش تر یکی ازافراد رجوی ، زنی جوان وآشکارا برتری جوی در نوعی غیظ و غبطه به طعنه می گفت این بتول را می بینی ؟ تا چندی پیش موقعیت مرا داشت.

وپس ازآن در آستانه ی خروج ازفرقه واقامت موقت درساختمان موسوم به « ازهدی» طی گفتگو، نوعی گله وشکایت به منزله ی توضیح دلایل خروج با زن دیگری ازافراد رجوی، نکته ی مصاحبم جهت القای پایداری چنین بود: اوه، اگر من می خواستم ببُرم، از دست بتول رجایی بریده بودم!

بعدها به شهادت همرهان رهایی یافته ام، به تلخی فراوان از انبوه جنایات بتول رجایی آگاهی یافتم.

با این تجارب و کارنامه یی چنین، واضح وروشن است که بتول رجایی هنری نداشت مگر قساوت قلب و انصراف از آزادی واختیار یک انسان! حال بگذار مریم رجوی اورا « مجاهد صدیق» بنامد که خودبخود منسوخ است زیرا از اساس « مجاهد رجوی» را با واِژه ولغت « صدافت » کاری نیست ولعنت ونفرین هاست بدرقه ی راه پرگناه او!

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از شمار دوچشم یک تن کم

 

 

میترا یوسفی

سی ام ژوئن 2012

 

وه چه تقارن شگفت انگیزی که درست همزمان با شب میلاد علی علیه السلام، روز برگزیده« پدر» درایران به یاد مبارز دیرنده وخستگی ناپذیر: هادی شمس حائری، این حروف بهم می پیوندد تا خطوطی در یاد ورثایش بنویسند. او که اضافه بر وجه تمایزات دیگر، نماد رنجدیدگی ومظلومیت یک پدر در تشکیلات غیرانسانی، ضد موازین اجتماعی وخوفناک رجوی هاست.

او که چون ستاره ی هادی راهنمای رهروان شد واما به جبرگردش ایام درتقدیرآدم خاکی غروب کرد اما خاطره ی تابناکش به همت ایستادگی یک انسان! فروغی فراتر از ستارگان، برابرآفتاب در قلب واندیشه ی همرهانش می گیرد و بر راستای برج رفیع نام مبارزان وآزادیخواهان ایرانی، جاودانه باقی ست.

چهره ی مهربان، نگاه مصمم و حرکات باوقارش، اسطوره یی از اوساخت که رنگی از نیرنگ های کینه توزانه ی رجوی ها، برنمی گیرد. آری « رجوی» ها، که نکبت تارعنکبوتی این شبکه ی غبارگرفته ی چرکین، تراوش مشمئزکننده ی یک نفرنیست. بلکه بی همتی جمعی که به قول خودشان همراه او از زندان شاه آزاد شدند. بزدلانی که به ترانه خوانی فریدون فروغی فقید، سگ دل هایشان را خورده! دربرابر زورگویی های بیمارگونه ی رجوی نه تنها خاموش ماندند، بیش تر به جُبن یا برای پاره استخوانی دربرهوت تمدن رجوی، به شکنجه و آزار هم زنجیران خویش از سلاله ی – هادی شمس حائری – آلوده گشتند. به جرم آنک دلی آزاده داشت، اندیشه وهمتی،حاضر به سکوت دربرابر رجوی نشد. همان ها که به خیال خودشان مدعی « توحید» بودند ولی در زمره ی خدام بتکده ی رجوی، تاریکخانه یی که ظلمت وخون قربانی می طلبد، لاجرم شریک همه ی گناهان سنگین ونابخشودنی رجوی شدند. بزدلانی که به اعمال منافی عفت هم رضایت می دهند واین دیگر هیچگونه لفت ولعاب قلابی انقلابی نمایی نمی پذیرد.

وقتی – هادی شمس حائری – بر جنون به اصطلاح خودشان انقلابات درونی پی درپی رجوی (به استدلال « آن سینگلتون» نویسنده ی توانای « ارتش خصوصی صدام» و« زندگی کمپ اشرف» ، جهت گیری استحاله ی یک سازمان نظامی سیاسی به یک فرقه ی تروریستی،) نه! گفت وپس ازسلسله شکنجه ها وآزارهای روحی و جسمی سازمانی درقلعه ی بدنام اشرف، قدم به خوان دیگری از دشواری در کمپ رمادی نهاد. عقرب های بیابانی رجوی، طی یک سنت جدید، یعنی گُزیدن کودکان جهت آزار والدین، نیش تا به اروپا کشیدند ودوفرزند اوراکه برخلاف میل پدروحتی مادر، ربوده و سرسفره ی بیگانگان درآلمان انداخته بودند، علیرغم ناامنی خاورمیانه دردوران جنگ های موسوم به خلیج از آلمان به عراق برگردانیدند تا وبال گردن پدرشان درشرایط دشوار« رمادی » باشند، زجربکشند، شکوه کنند و اورا از پای ایستاده گی درآورند که همچنین در شرارت دوگانه یا چاقوی دولبه، شانس – هادی شمس حائری – را در پذیرش پناهندگی آلمان به مثابه پدر دوفرزند پناهنده، می سوزاند ومی برید. این ترفند پلید شامل هرپدری که می خواست سر از بردگی وخفان رجوی برتابد وخود را به دنیای آزاد برساند ازجمله شاداله شجری فقید ودیگران گشت، که فرزندانشان دستمایه ی آزار والدین از این سرزمین به آن سرزمین، چون خار وگّون بیابانی بر تندباد هوس های رجوی گردانیده شدند و درنهایت به سستی مادران عقل وعاطفه وایمان از کف داده، اسیررجوی گشتند. وگرنه رجوی به کسی بچه پس نمی دهد و نه حتی رخصت دیداری! به شرح یک نمونه ی تلخ از سینه های شرحه شرحه، بدنبال مدتها بی خبری از همسر نگونبخت واسیرم، همزمان جام جهانی فرانسه 1998 که می دانستم به سابقه ی فوتبالیستی، جایی در تمهدیدات رجوی برعلیه حضورتیم ملی ایران، چون جن وابلیس، ظاهرگشته و به بازی شوم گرفته خواهد شد. پسرنوجوان وآرزومندم را به دیدارپدرمحرومش بردم. این آرزوی طبیعی، برحق و بی غل وغش، ستون سست فرقه راچنان به لرزه آورد و ولوله کرد که مارهای زهرآگینی چون ابوالقاسم رضایی ومحمودقجرعضدانلو را درمیانه انداختند تا مانع ملاقات پسر و پدر شوند. اما فرزندان والدین باجرات دررویگردانی وگسستن ازرجوی را درهنگامه ی گرفتاری و به پلیدترین مقصود به مثابه گروگان بازی، تحویل دادند مگر رنج کودکان، عزم والدین بشکند.

خوشا درسرگذشت قهرمان ما، عاقبت ازهمان تنور سوزان تشبثات رجوی، کشتی نجاتی برآمد و- هادی شمس حائری – را به رهایی از نواحی تحت سیطره ی صدام حسین ومزدورانش برد. دریغا بخشی از پلیدی های رجوی کارساز شد. فرزندانش مجرب سختی های « رمادی» قاصرازفهم حقایق به خردسالی، حیطه ی مقصراصلی وامکانات ظاهری بهتر قرارگاه اشرف ( درمقایسه با اردوگاه رمادی)را ترجیح دادند تا از زیرسایه ی پدر به همزنجیری مادرگرفتاردرچنگ دیواشرف، افول کنند وطوق بردگی برگردن گیرند.

هادی شمس حائری البته ازپای ننشست ومتجاوز ازبیست سال پایاپای روشنگری های صادقانه وگرانقدرآنچه دررجوی می گذرد به حضورملت ایران، همانند تلاش در ره آزادی گمگشته گان سراب رجوی،طبیعتا به مثابه وظیفه ی مقدم جهت نجات و وصال فرزندانش کوشید. امااز آنجا که رجوی زاده ی خلف شیطان عزم تجاوز به حقوق انسان ها بسته است، امیرونصرت هنوز درچنگال اژدهای آدم خوارند ومادرشان کنیزحلقه بگوش و چشم بسته تا زانو درباطلاق متعفن حرمسرای رجوی، محروم ازبرقراری روابط مادری تحت قوانین خشک وخدشه ناپذیررجوی، یکه وتنها ومنزوی، آنچنان که اربابش می خواهد. اما – هادی شمس حائری – به یمن حلقه ی روزبروز گسترده تر یاران و بانوی آزاده یی ازجامعه ی مدنی،محبوبه شمس حائری، همسرویاورش، هرگز تنها نماند. طی گردهمایی های گاه بگاه که داشتیم به تقاضای همرهان ازخاطرات مبارزات طولانی اش می گفت ونگاه امیدوارش به آینده واضمحلال بی تردید رجوی، آنچنان مصمم ونیرومند اراده وایمان، که ما، برخی ازمصاحبانش نمی دانستیم سالها رنجور بیماری است!

هادی شمس حائری همچنین در مقام یک مجاهد مقدم وپرسابقه که هرگز حاضر به کرنش وقبول رهبری فاسد نگشت کینه کور، عقده ی عمیق و آزارهای رجوی را دراین مورد به خصوص نه باسکوت که مصمم و بی پروا بجان خرید. دست ازگناه فریب جوانان عصرانقلاب درآذین بندی شخصیت پوشالی رجوی با شهادت های دروغین وسودجویانه از شهامت وصداقت او، به پاکیزگی شست. هرچند اکثریت ازآن دسته وباند به جایی نرسیدند مگرفریب خوردگی رجوی و ناگزیریدک کشی تب آلود وجدانی گناهکار! اگرهم درخفا!

از بانوی مبارز وقهرمان، آشتی ناپذیر برعلیه مظالم رجوی، مادر رضوان پرسیدم اگرپیامی برای خوانندگان این سطور دارد. گفت آرزومند آنست کاش هادی شمس حائری بهبودی می یافت، هنوز می گفت و می نوشت و کاش به وصال فرزندانش می رسید.

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد