_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

یاد باد آن که سرکوی توام منزل بود

او احسان نراقی بود

 

 

میترا یوسفی، دوازدهم ژانویه 2013
(با تشکر، دریافت شد - ایران اینترلینک)

http://www.iran-interlink.org/fa/?mod=view&id=14249

 

معلم سوم شد، یادآور«ارسطو» و« فارابی»! ازآن رو که بسیارمی دانست وعشق آموزش برسر داشت. اومانیست شکست ناپذیری که «جنگ هفتاد ودوملت» را عذر می نهاد وشهوت قدرت طلبی سیاست بازان را به هیچ می گرفت. بی لاف وگزاف،تربیت وترقی انسانیت را تا درک مقام خداگونه گی مَّد نظرداشت. یاری بی دریغ درهموارکردن راه فرزانه گی همان قدح پاکی بود که دردست می چرخاند. نگاه گرم و درعین حال شرمگینش، شوریدگی عمیق ازپاکی دل همآواز وسعت اندیشه اش اورا به شباهت پیرمغان می برد، به عرش وعالم بالا می رسانید. دریا دلی که ماهرخسار محزونش، جعد سپید گیسوش عین نقاشی مینیاتور رنگ گرفته از الهام غزل های حافظ ومثنوی مولوی می نمود.

اساطیری، انگار از کوه های بلند المپ پایین آمده بود. انگار او هم برآن دشت های مبارک گذری داشت. به سینه گرفته درختان صادق انجیر، درخت های صلح طلب زیتون که تاریکی را می شکست وگرسنگی را فرومی نشاند ودرجوارهم لایق سوگند الهی! درهمسایگی نخل های سخاوتمند ازخوشه خوشه شهد، گویی آتش طوررا دیده وسپس فروتن وسربزیر ازفرط ثروت وثمر، همپا وهم شانه ی آدمی برای یاوری شد. درعصری که خداوند مُهرختام بروحی پیامبران زده وهمه ی مسئولیت را برشانه ی انسان متمدن نهاد.

راه درازو پیچیده یی پیمود. دامنه ی معلمی اش فراتر از مرزهای جغرافیایی تا معاونت سازمان جهانی« یونسکو» رسید!

در روش های متفاوت وحتی متضاد نظام ها، موقعیت های خطیر، زیست. اما حقیت رفتاری وبی نیازی اش، شیوه اش چنان روشن ودرخشان که حبس وحصررا دیری نمی پایید. درب ودروازه برایش بازمی شد. وایام پشت میله های سلول نیز، از آموزش وآموزگاری بازنماند. علیرغم تاسف وتحسرفرساینده ی لمس سرنوشت غم انگیز و نه سزاوار«سعید متحدین» ها، که درعنفوان جوانی به جرم سرقت مسلحانه دوران پیش ازاعدام را می گذرانید وفرماندهان غیور، آمران بالغش گریخته بودند تا فصول شرم آور دیگری برپا، از پشتوانه ی اموال حرام به دشمنان اسلام ومسلمانی، ایران وایرانی رشوه ها! وجان های شیرین بیشتری برباد دهند.

همدرد وهمراه هنرمندان واندیشمندان نامی( نیما، فروغ، جلال آل احمد، سیمین دانشور و...)، هرکدام را درلحظه ی رفتن وپرکشیدن بدرقه کرد. تا موسم پرواز خویشتن به سوی باغ ملکوت، خلوتگه خورشید! پاره ی قلب وروح هوادارانش، نگاه بی پایان یکایک ما را بدرقه برد.

وآن اوقات زمینی که با ما بود. یاورما، چه ساده وبی ریا. اندام وصورتش سالها را درنوردیده، کهولت طبیعی را پشت سرمی گذاشت، ولی به عظم ستبر، توان مضاعف یافته بود. به همین دلایل بسی سربزیر وساده که اگر آوازه اش را نمی شنیدی، وبرخورد تحسین آمیز شخصیت های آنچنانی فرانسوی را، از موقعیت درخشانش هیچ نمی دانستی.

نخستین باربه راه گشایی برادران عقیدتی ام درپیوستن وگسستن ازرجوی، بخاطردل فرزندانم بمنزله ی زن درمقام مادر، زن درعزم یک آزادیخواه وزن درنقش یک همسرکه همه ی حقوقش غارت شده بود، برای ملاقات با وکیلی ازآشنایان ایشان رهسپار پاریس شدم. زود آشنا مرا برای شام بخانه اش دعوت کرد که با گشاده رویی کوچکترین فرزندش« امین» مواجه شدم وبانویی ازبستگانش. حوالی هشتاد سالگی شخصا آشپزی ژیگوی معرکه یی را به عهده گرفت با استفاده ی خوب ازپیاز، یادآور دوران زندانی اش. وقتی به فرصت های کوتاه وبهانه های کوچک سبب تلطیف فضای زندان می گشت.

درحقیقت چنان بزرگ واهورایی! با رجوی هم نه به صورت شخصیتی دورو یا بی رحم ونه به شکل فرقه یی مخالف آموزش ویادگیری، دشمنی نداشت. اما به طینت پاک، همدرد، دلسوز، دوست ومشوق رهایی یافتگان بود و همچنین بمنزله ی یک پدر، تفاضای یاری مرا در ره میعاد فرزندانم وپدرتیره روزشان پذیرفت. همه ی اینها برکینه ی کور رجوی ها( که هرگز موفق به فریب او نشدند!) می افزود تا در ملاء عام و در پیشگاه دادگاه فرانسوی، وقت شکست یک ادعا، جهت ضرب وشتم به اندیشمند هشتاد ساله ایرانی، تنها ایرانی مسئول در یونسکو، اوباشانه حمله ور شوند وبر بی آبرویی خود بیافزایند. پلیدی ها بنمایند. اگرچه همان دادگاه هاست که غالبا مصلحت جویانه فرصت حق طلبی ما را در ره ونقشه ی سازمان های اطلاعاتی شان می بندند حتی از تشکیل پرونده امتناع می کنند . هیچ از این تمهدیدات نه در ره باور واحترام به فرقه ی رسوا، یا نشاندن یک فرقه متفاوت با سیستم خودشان براریکه ی قدرت! بلکه همان دشمنی با انقلاب ایران است. همان که با انتخابات مردمی شیلی و آلنده کردند، با رستاخیز مصدق ما کردند. ودرسرزمین های غربی، چون دست شان به کودتا نمی رسید « اولاف پالمه»، « فولکه برنادوت»، « جان کندی»، « رابرت کندی» را شهید ترور کردند.

یاد دوست وصحبت از « اولاف پالمه» رفت، درقسمتی ازآخرین مستند درباره ی این آزاده ی شجاع وشگفت غربی، نظرپردازی می گفت: او شبیه کسی نبود، « اولاف پالمه » بود!

چه شایسته می رود گفتار آنک: احسان نراقی، شبیه کسی نبود، « احسان نراقی » بود!

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مهوع تر از« دستمال حریر»

روضه گردانی به رسم آمریکایی!

 

 

میترا یوسفی، چهارم ژانویه 2013
(با تشکر، دریافت شد)

 

باید به نتیجه ی این توطئه خندید؟ یا براین همه انحطاط گریست؟ بر روزبروز بیشتر درلجنزار فرورفتن کسی! وسیاست بازانی که علیرغم بازشدن دست شان درآنچه با قهرمان ملی ایران ایران«دکترمحمد مصدق» وسرنوشت ملت کردند.( گاه از زبان مقام های دست اول خودشان به نرخ روز ومقاصد معین، با غمزه های شتری وژست شرمگین اعتراف کرده اند) ازجمله انداختن معلوم الحالی چون شعبان بی مخ که عنوان پهلوانی زورخانه را یدک می کشید و دارودسته شرورش درهمراهی مشتی لات مزدور به عربده کشی وقداره بندی درخیابان ها، برعلیه خیل آزادیخواهان واندیشمندان حامی دموکراسی وحکومت قانونی محمد مصدق یکی ازستارگان تابناک تاریخ ایران !

حقیقت آنک علی رغم کرشمه های آنچنانی موسمی،هنوزهم به درمانده گی دست بردارنیستند. ازاین رو قریب پنجاه وهشت سال بعد، ظرف نیمساعتی پهلوان! فیل دیگری هوا کردند. قداره کشِ کراواتی مشتی تروریست که شاید خودش را «مخ دار» می داند، اما پاسخ های غیرمنطقی، دلایل مسخره و اخبار کعب احباری اش، حکایت دیگری می گوید! ( سردسته شان رجوی، کراوات را همقدر شئونات خود نمی بیند. لیک به طینت فریبکارانه و در ردیف اعمال منافقانه، فرستادگانش طی لابی گری ها با کراوات پی- ازما بهتران - می دوند!)

درتوازن سنگی شعبان بی مخ والاحضرت اشرفی داشت واین یکی رئیس جمهور مریمی!

ازآنجا که هشت سال جنگ خانمانسوزوفرساینده(برخلاف ادعای طرف مربوطه درصدای آمریکا ، طبق قطعنامه ی سازمان ملل صدام حسین متجاوزبه خاک ایران شناخته شد!) با وجود پشتیبانی آشکارغرب و تیول داران شرقی اش برعلیه انقلاب ایران، به فدیه خون وهمت پایداری ملت، برایشان بس نبود وکارساز نشد. حال وهنوز به مقاصد مشئوم تحریم ها وتهدیدها راه انداخته اند و به منزله ی آزمایش، کُرگرفتن جمعی آلوده را، جهت استفاده های تاکتیکی به امتحان می برند. ظاهرا نخست بازیچه های دور و بر رجوی را به میان آورده اند. غریب کوشش بیهوده یی! شاهد ورجه وُرجه های عنتری شخص مورد بحث درغیاب عنترباز، بودیم درحیرت آنک چگونه کسی می تواند تا به اینجا انسانیت خود را زیرنگاه لاجرم ملامت بار شاهدان پایین بکشاند! به هیچ ببرد! حقیقت تجاوز زن ایرانی را بشنود، بداند، بازهم سعی دروسمه وآرایش چهره ی چرکین متجاوز وشُستن گناهان سردسته ی جنایتکاران، آستین آلوده بالا بزند. ناشیانه با مشتی کلمات هچل هلف،هذیان آزادی واختیار زن درامر ازدواج بگوید. آنهم مربوط به فرقه ضاله یی که در ایران خانواده سازی صوری ومصلحتی برای فرار از مارک مارکسیسم- اسلامی بین افرادش براه انداخت. از آن زشت تردرقرارگاه بدنام ورسوای موسوم به اشرف، زنان چون تعداد کمتری داشتند، به منزله ی نوعی جایزه، تنزل کردند. یعنی به مردان مجاهد، درصورت اعتلا، که هنری جز تسلیم شدن به دیکتاتوری رجوی نبود، درست طبق کلام دائرالمعارف رجوی« زن » می دادند! تلخ تر و شرمگینانه تر آنک، با از دست دادن رتبه تشکیلاتی،« زن »هم ازطرف پس گرفته و به دیگری داده میشد. نمونه روشن دراین مورد « محبوبه جمشیدی» است که دستکم به دونفر« داده » شده و« پس» گرفته شد. مرد! دومش« مهدی افتخاری» مسئول خارج کردن مسعود رجوی ازایران بود که پس ازسقوطش به موازین فرقه یی، شخص محبوبه جمشیدی باید برای او زنی پایین تر از خودش را صیغه می کرد! اما امتیاز زن ها وآن حق اختیاری که ناپهلوان مورد بحث این سطور! دربرنامه تلویزیونی به لاف وگزاف می بُرد، نشان دادن یک لیست 10 نفره ی مردانه به زنان بود، تا یکی را جهت ازدواج اجباری برگزیند! دیگر خفت بار تر از این چیست؟ ای پهلوان« ازاین بیش زبونی که راست؟» وقتی ازدواج، که درفرقه به صیغه یی اکتفا میشد، اساسا اجباری بود! تا هنگامه ی جنون طلاق اجباری! که دیگرهیچگونه حق انتخاب بی مایه هم درمیان نبود. حتی شامل ازدواج هایی گشت که خارج ازتارعنکبوت فرقه یی وپیش ازگرفتاری،پاکیزه ازمصالح شیطانی رجوی شکل گرفته بود واز بذل وبخشش سیستم برده داری اوبعید و بسی دور!

بیاد بیاوریم که رجوی هنگامه ی ربودن مریم عضدانلو ابریشمچی ازهمسرش درلفاف یک پیوند غیراخلاقی رسوا اظهار داشت که این ازدواج! همه ی ازدواج های سازمان را بیمه می کند. اما وقت ایلغار و ترکتازی غیراخلاقی برعلیه خانواده وازدواج، درحیطه ی بی قانونی اش زحمتی به خود برای توجیه شکستن آن « بیمه » ی بی پشتوانه هم نداد.

گذشته ازافتضاحات ازدواج وطلاق، بازی گرفتن شخصیت زن درفرقه ی رجوی بدانجاست که در محافل فرقه یی، نسرین پارسیان همسرحسن نظام الملکی مجاهد پرسابقه که همواره متهم به وابستگی یگانه فرزند وهمسرش بود، وادار اعتراف به گناه شد وادعای اعتلا با دست بدامان مریم رجوی شدن ودرنتیجه یافتن لیاقت « کنیز» ی مریم رجوی! ( وه چه تحقیرزهرآلودی برعلیه فخرومباهات ملت ایران که به شهادت تاریخ خط برده داری ازسرزمین ما عبورنکرده است)

نوبت دیگر« شهرزاد صدر حاج سید جوادی»، این – با ِبدان نشسته وگم رده خوشنامی خاندانش- ذلیلانه و به زبانی رذیلانه اقرار کرد که در لجن غرق بوده! و با دست کشیدن به دامان مریم اعتلا یافته است!

دست بدامان مریم شدن نیزنه ارزش گذاری زن، بلکه جهت ارتقای رجوی درتشکیلات فرقه یی ست که بزعم آن از فرط عظمت نمی توان بدون واسطه به اورسید و این لیاقت تنها به مریم اعطا شده بود، مریم درب دست یازیدن به رجوی! چندان جای تعجب ندارد که این واسطه گی سبب اعمال خفت بارو سراسر غیراخلاقی وگناه آلوده گشت تا روابط حرام و نامشروع جنسی! تا پلشتی ومعاصی کبیره برزخی گرداگرد گناهکارشود که به اشاره ی آسمانی، درآن نه میمیرد و نه زنده می ماند. سرنوشتی که دقیقا گریبانگیر رجوی شده است!

بجای تمرکز برحواشی بهتراست به اصل برگردیم. آری « فیلابی»، این گلادیاتور بازنشسته وخلع از اعتبار وآبرو را به میدان فرستادند که حرفهای ضد و نقیض اش جز تمسخر و رسوایی، حاصل و ثمره یی برای شرط بندانش، ندارد.

در برنامه بی مسمای « بی پرده و بی تعارف»، اول به باد کردن او پرداختند که شامل اندازه هیکلش هم میشد. سپس بلندگو بدستش دادند که تشریح و نقد سخنانش آسان می نماید. آیا واقعا دورانی که به گفته ی خودش«تختی» بایکوت میشد، و«موحد» ممنوع الخروج ومحروم ازهرگونه فعالیت ورزشی، پهلوان مدعی به ریاست تربیت بدنی دانشگاه مشهد منصوب گشت؟همچنین ایشان به زبان اشهدش از نابود کردن سیستم های تربیت بدنی دانشکده ها و تمرکز آن دریک مکان گفت که طرحی ساواک گونه می نماید، نتیجه اش کنترل مستقیم دانشجویان وازاین گذر چیزی هم به جاه طلبی افسارگسیخته وهوس های حرام برتری جویی فیلابی می رسید، ازجمله لقمه ی چرب «بورسیه» آمریکا.

گره کور دیگرآنک چرا مردم باید شکایت از رژیم نزد چنین شخصی بَرند و او را به ماموریت تن پرورانه اش نزد رجوی، بفرستند؟ تا از کیسه ی جان و مال دیگران ببخشد که مال او مال است و مال دیگران بیت المال! ماموریت خطیر شرکت درکنسرت های رجوی وابلهانه عکس یادگاری گرفتن با مرضیه وهرکسی که مدتی برای آنها می خواند ¬؟ پهلوان وارونه وبی انصاف! سالهاست درکنار زن وبچه اش می خورد و می خوابد، مفت راه رستوران وگردشگاه را یاد گرفته و به دیگران توصیه ی کنترول غرائز! می کند.« جالب این که در روابط درونی رجوی، پهلوان فیلابی یک جوک است! دودستی زندگی اش راچسبیده و می گوید کاری به زندگی من نداشته باشید، هرکاری می خواهید بکنید!»

وقتی دوره ی جام جهانی فوتبال 1998 پسر نوجوانم را برای دیدار پدرش به « اور- سور- اوآز» بردم و دلسوخته و تشنه برگشتیم. مادرخشم گداخته یی بودم که با طرف مورد بحث تماس گرفتم واز او خواستم معترض جداسازی پدروفرزند شود. ایشان ظاهرا تا آن زمان جریان قلع وقمع خانواده، بخصوص در مورد همسرم وما را چندان جدی نگرفته بود وگفت با کسانی صحبت خواهد کرد. در تماس بعدی بور و ترسیده تحت تاثیربرخورد خشنی که با او رفته بود پیشنهاد کنترول غرائز و مطالعه ی کتاب «حسن صباح، خداوند الموت» داد. راست وپوست کَنده، « بی پرده و بی تعارف» پاسخ گرفت: پهلوان ! خودت نمیکنی به من میگویی بکن؟

مدتی پس از این ارتباط ، اوباش رجوی ازجانب همسرگرفتار من نوشتند وحتی او را به دروغ بی شرمانه ی رابطه با پسردلتنگ ومعصومش واداشتند. وازآنجا که غالبا درگیجگاه دروغ پردازی هایشان ناچار ضد و نقیض می گویند، در دور تازه بندبازی این مادر!است که جلوگیردیدارورابطه همسر نگونبخت وفرزندان بیگناهش می شود. به قول رجوی درسخنرانی های فتنه انگیزش و یا عجبا عجبا!
وای نه تنها بررجوی و زن آتش بیار معرکه اش، همچنین بریده باد زبان ودست های وارث شعبان بی مخ« فیلابی» که این افترای دروغین را دوروبر « واشنگتن» می گرداند، حتی وقت پرخوری و مفت خوری در رستوران ها! وای! مگرآن مادر رنجدیده از تو کمک نخواست؟ مگر«پرویز خزائی» دیپلمات بی دولت رجوی از اوفرمان نگرفت که با نماینده مجلس سوئد قطع رابطه کند، اصلا غیب وناپدید شود! زیرا نماینده ی باانصاف درمقام یک پدر وپدربزرگ، عضو یک جامعه متمدن به میعاد پدروفرزند اصرار ورزید! مصمم ومطمئن دربرابر اربابان خزائی حلقه بگوش بینوا هم ایستاد.

فیلابی مگردرصدای آمریکا کنترول غرائزرجوی ها را به لاف وگزاف نبرد؟ پس بهتراست دهان بویناکش را حوالی واشنگتن وپشت میز رستوران هایش ببندد و به همان خوردن، اکتفا نماید.

از بازوبند کذایی اش می گوید که نه یکبار، به طرز مسخره یی بارها به مریم رجوی تقدیم کرده است، همانگونه که هم ردیفش مرضیه، کتابخانه اش را که نمی دانیم اصلا کجا هست، چندین بار به شخص رجوی تقدیم کرد. وهمچنین خیال بافی رفاقت با تختی! جهان پهلوان درروش سخاوتمندانه و به اصطلاح خاکی پهلوانی، روی کسی را به زمین نمی انداخت. ازجمله گرفتن عکس باتختی، شماره تلفن تختی وتقاضای دیدار در تهران!( بدون تردید همه ازجانب فیل آبی بوده است، آنهم زمانی که پلکیدن دور تختی چندان خطرناک نبوده است) وسوء استفاده های اعتبارجویانه که حال اهریمنانه به نفع رجوی و در ره مقاصد شیطانی وی بکار می برد و نام « تختی» را می آلاید.

در مورد سابقه ی درخشان ورزشی اش همین بس که جایش درلیست تاریخی مدال آوران بی.بی.سی فارسی خالیست و نامش محلی از اعراب ندارد.

می گوید با مسعود رجوی بحث وگفتگو داشته است! هرکسی ازمسافت دور وفواصل طولانی، کمینه ارتباط ،اطلاع وشناختی با رجوی متفرعن و به افراط حسود داشته باشد، می داند که.بخصوص در رابطه با اشخاص نامدار وشناخته شده به نحوی، حتی تحصیلکرده، رجوی بهایی قائل نمی شود و درعوض مورد تحقیرقرار می گیرند. دستکم این ادعا درشرایط کنونی که فیلابی دام افتاده است، کاملا بیهوده ونارواست. مگرهنوز خلسه ی نخستین قدم به قلعه ی لعنتی رجوی در « اور- سور- اوآز» باشد. همان طور که گرگ درون وبیرون رجوی، روبه صفتانه درنخستین دیدار با همسرگمراه من وپدر محرومفرزندانم، از سیگارکشی درحضور ورزشکار، بخشش طلبید ودیری نگذشت که دربرهوت انسانیت رجوی هیچ نماند مگرتوهین، ظلم وجور! از آزادی به بردگی فتادن درقرن بیست ویکم !تا برهم زدن خانواده یی که در ره تشکیل آن، همواره خدا را« صدهزارمرتبه شکر» می گفت!

همزمان با بیست وپنجمین سالگرد بمباران شیمیایی حلبچه به دست صدام حسین که «جان سیمپسون» نویسنده وشرق شناس انگلیسی در رثای قربانیان وتوضیحاتی برفاجعه، مطلب تکان دهنده یی انتشار داد تحت عنوان « روزی که دنیا گریست». با یادآوری ندبه های پاتریک کندی مستمند برسرنگونی یکی از خونخوارترین دیکتاتورهای تاریخ، که می دانست دلارهای تقدیمی ازکجا می آید ودر طمع پول، خون ژنرال های هموطن درخیابان های تهران برایش رنگ می باخت، فیلابی ازروی مزدوری به انکار شرارت های صدام حسین که مجاهدین رجوی را درسرکوب کرد وشیعه عراقی بکار می گرفت، پرداخت وبراستی بی مخی بود گفتن آنک - حضور رجوی درعراق سبب پایان جنگ شد، وگرنه هنوز جنگ ایران وعراق ادامه داشت-. نمی دانم سرآغاز حمله ی صدام به کویت، فیلابی هم درسالن اجتماعات قرارگاه لعنتی آن زمان رجوی موسوم به اشرف حضورداشت یانه! وقتی رجوی گفت به سیدالرئیس گفتیم از این ور نه، از آنسو برو! یعنی حمله دیگری به ایران تا رجوی حملاتش را زیر سایه صدام حسین ازسرگیرد ودیگربار جغد گونه سودها ازویرانی بجوید.

تبلیغات بی مایه وقلابی فیلابی از رجوی، صدام حسین وشخصیت زن درفرقه ی رجوی ولاطائلات دیگرش، به تلخی یادآورفیلم تبلیغاتی دستمال حریر می شود. زنی بالباس نامناسب می چرخید و می رقصید ومی خواند: آی خانم ، آی آقا، دستمال من حریره... هرچند رقص فیلابی مهوع ترو مقصودش خطرناک تر از آن رقاصه ی بی خبراست.

آی فیلابی درهای قلعه ی اشرف بازاست و رازها فاش. شاخ غول شکسته وچل گیس ها،رها! آن برده داری نفرینی منسوخ شده و بردگانش آزاد! حسن کچلی هم نبودی؟ این تشبثات راه بجایی نمی برد. شاید دوران مفتخوری بپایان رسیده و کم کم وقت کارکردن است! سمت وزارت که از رجوی وعده گرفته یی، اگرخودش هم بجایی می رسید خبری نبود. کاش سواد پرونده خوانی داشتی:« آن زمان که مجاهدین زندان بودند وشکنجه می شدند کجا بودی؟ در رتق وفتق امور برعلیه دانشجویان؟ چرا از شرکت درجهاد رجوی طفره رفته یی؟ هرچه داده اند وخورده یی از حلقومت درمی آورند. آیا فیلابی فیلم فتوای رجوی راجع به حکم « مهدورالدم»را برزبان رجوی ندیده و نشنیده وبی خبراست؟ بیدارش نمایید که بس خفته نماند! یا به فرمایش سعدی چنان بخوابد که خلقی، دمی آسودگی گیرد!

بیاد نمی آورم کدام قسمت ازبرنامه بود که پهلوان پنبه ی میهمان، انگشت بدور چشم می چرخوانید، اما مجری درپایان برای رونق نمایشنامه توضیح داد که پهلوان مشغول گریه کردن بوده است! وما معنی روضه گردانی آمریکایی را فهمیدیم که پهلوان پنبه یی را به گریه می آورد

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زلف آشفته وخوی کرده و خندان لب ومست

پیرهن چاک وغزل خوان و صراحی در دست

 

 

میترا یوسفی، هجدهم دسامبر 2012

 

زهرا

خواهرم به اعتقتاد، باور و دلایل

 

همره و یاورم به جرات انتخاب، تصمیم انصراف وشهامت روشنگری، تقدیم تجربه به حضورملت وانسانیت که درنهایت همانا اجرای وظایف انسانی است.

با رویت ماه رخسارمحزون و به روایتی همگون، چهره ی مصمم ات، دست بدامان غزلخوانی حافظ شدم و به عبارتی دیگر او بود که « نرگسش خنده زنان » و « لبش افسوس کنان» به بالین من نشست ودر توصیف تو ادامه داد: « عاشقی را که چنین باده ی شبگیر دهند»، « کافرعشق بود گر نشود باده پرست ».

وپس ازآن، پیش از پیشکش این سطور به حضور وظهور بلند بالایت،ای بسا کافران کینه توز، حسود و بی مایه که به خواب ومستی هم چنین انقلابی از خویشتن، نمی بینند ولاجرم به فرار و گریز از کمبودهای عمیق شان، بر نازنین وجودت می تازند که پاسخ سزاواز آنان صفحه ی دیگری می طلبد و حال، نمی خواهم سخن از « غیر » بگویم که « تو» یی، حال!

 

 

میدانی که آدم منزه اگر رابطه ی وحی و الهام با عالم برتر نداشته باشد، چندان قادر به شناخت گناهکاران نیست. اگر تو و من و دیگر همرهانمان به چاه تاریک رجوی نیفتاده بودیم، به قدرت شناخت او نمی رسیدیم. هرچند بعد از کسب تجربه وشناخت پدیده ی مورد بحث درمی یابیم که حقیقت چقدر آشکار و روشن وقابل شناخت بوده است و دریغا ِگرد جهانی از « وهم» می چرخیده ایم! به طعنه ی تلخ فارسی شکرشکن، انبوه درختان نمی گذاشت جنگل را ببینیم. اما خوشا، به معرفت شناخت، ترس و مصلحت جویی به مدارا با پدیده ی دیوصفت، گریبانگیرمان نشد.

اگرچه به فرط فاصله ومشکلات روزانه هنوز دیدار و میعاد چهره ننموده است، اما راه سخنگویی در سکویی که همگان را یارای تماشا باشد، بازاست وصحبت با تو هیچ نقطه ی خصوصی برنمی گیرد. همه ی لطفش، شریک شدن دیگران است. دیگرانی که لیاقت شریک شدن دارند و باید سخنان دُرگونه ی تورا بگوش جان بشنوند وبه منت بردیده نهند. اگرچیزی می آموزند قدر بدانند واگرهمچون ما از مرداب بویناک وسراب هولناک رجوی گذشته ، اگرهم گذری داشته اند، بسیار می دانند. دیگر به امید پاره استخوانی بر درگاه قاتل امید خویش ومسبب دلتنگی و دلسردی فرزندان بی گناه شان، زوزه ها نکشند.

بدون تردید برای یک زن عفیف، سخت مشکل است که بنشیند وازآنچه مترصد و درکمین پاکدامنی اش بوده،سخن بگوید. فراتر ازحقیقت آنک به یقین بدنام و گناهکار، کسی جز پدیده ی نشسته در کمین گناهکاری نیست. اما تو ودیگران، به آگاهی ما نیز که زودتر از منجلاب قلعه های گناه رهیده ایم، برخاسته اید که طغیان جنایات وزشتی ها تاکجا بالا گرفته! و نجات آنانی که هنوز به ضرب چوب وچماق وزنجیرمادی وروانی، گرفتار مانده اند.

شاید خودت نمیدانی، زیرا درآن فرقه ی سرتاپا گناه روابط خانوادگی و دوستی و رفیقی، عاطفه ومحبت در پشت هیکل سنگین غولی که رهبرش می خوانند، منسوخ وممنوع شده است! اما من خواهر کوچکت «اکرم» و برادرت که متاسفانه اسمش را از یاد برده ام، البته در دوبخش مختلف به قول خودشان لشگر! فلان وبهمان، می شناسم.

 

 

در دوران ازدواج اجباری، « اکرم» دُم به تله شان نمی داد تا آن که حیله گرانه مرد جوان و خوش بر و رویی از خانواده « الفت » که یکی شان از نامداران فرقه بود( زمانی که سازمان مجاهدین خلق ایران، آن روی مشئوم وپلیدش را نشان می داد،- به تشبیه الهه ی آواز ایران« الهه»، شب ها که مثل دراکولا خون آشامند- درسمت فرماندهی جوخه های ضربت، به ضرب وجرح پدری برداخت که برای نجات دخترش بارها خود را به پشت دیوارهای « تجسم» قلعه ی سنگباران! رسانید)، برایش آوردند وبا زمزمه های شیطانی، اراده اش را شکستند وصیغه خوانی راه انداختند. دخترک دل باخت و بعد وقت غائله طلاق های اجباری، دل نمی کَند و به بدحالی افتاده بود. گیج وبیمار و هراسان! دیگر نمی دانم چه برسرش آمد. لابد خواجه های حرمسرا او را نیز به رقص آنچنانی واداشتند.

وبرادرت، سرگران و ناراضی، چون تیغ و خار از بیخ وریشه َکنده شده یی درآن قلعه ی دربسته سرگردانی می کرد وجوانی اش برباد ُظلم می رفت. طی سنین او جوانان هزار توقع دارند وهزار آرزو! و تنها خواست او، دستکم آنچه برزبان می توانست بیاورد، خوردن ماست، درکاسه ی جداگانه یی بود. برای احتراز از دروغ بستن وبرچسب بی انصافی، باید بگویم تا من بودم موافقت کردند! لیک با حفر «حوض» و«دیگ» و دیگر سری محافل خوفناک شان، همین خواسته احتمالا پیرهن عثمانی جهت سرکوب وآزارش گشت.

آنگاه که لیست مقتولین بی گناه را به تماشا گذاشتی، آنگاه که طوق لعنت رجوی را نشان میدادی، دلیرتر از تو بانویی، انسانی، نبود و نخواهد بود. من از آشنایان پرسیده ام، خلق تورا می شناسد و بتو ایمان دارد. بازهم حافظ است که می سراید:

 

درآن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین بد پسند مباد

 

Benachrichtigungssymbol

برای مشاهده فیلم سمینار آغاز بکار انجمن زنان (کلیک کنید)

قسمت اول فیلم گزارش سمینار آغاز بکار انجمن زنان
 

Benachrichtigungssymbol

برای مشاهده فیلم سمینار آغاز بکار انجمن زنان (کلیک کنید)

قسمت دوم فیلم گزارش سمینار آغاز بکار انجمن زنان

 

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پله های جهنمی

وای اگر از پی امروز بود فردایی

 

 

میترا یوسفی،

 بیست و یکم اوت 2012

 

 

خلق وانتشار عکس فوق درسال 1968 تصویری فراموشی ناپذیر از « ادی آدامز» برجای گذاشت. برای خالقش جایزه معتبر« پولتیزر» و جوایز دیگر به ارمغان آورد.

 

نام ژنرال کذایی را به مثابه جنایتکار در خلال بحث و اشاراتی درباره ی « ادی آدامز» وکارهایش می توان دریافت.

دربحبوحه ی جنگ، عکس نیاز به هیچ شرحی نداشت ، لیکن با کذشت چهل وچهارسال، برای نسل جدید وبزرگداشت خاطره ی قربانی باید گفت. یک روز داغ وشرجی، گرماگرم حملات همه جانبه ی زمینی و هوایی آمریکا ومزدوران به اصطلاح « ویتنامی » اش، به دنبال یک سری عملیات دفاعی خلق ویتنام، ژنرال خائن یکی از مظنونین را بدون محاکمه وبدست خودش( اگرچه جوخه های اعدام داشت) درخیابان، برابر چشمان وحشت زده ی مردم ونگاه ناباورانه ونفرت بار سربازانش اعدام کرد. خوشبختانه دیری نگذشت که ژنرال در ردیف موش های ترسو، از کشتی شکسته گریخت ، به درک واصل شد وعمر نکبت باری به سوراخ در آمریکا گذراند.

این نوع عکس ها در من نوجوان وناآگاه به حقایق سیاسی هم آنقدر تاثیرگذار بود که موجد قطعات ادبی برعلیه جنگ ویتنام میشد وبرای آشنایان آمریکایی ! می خواندم. سال ها بعد زمان اقامتی چهارساله درفرانسه حول قلعه ی رسوای « اور- سور- اوآز»، طی جلسه یی « مهدی ابریشمچی » به شرح چگونگی بلوغ انقلابی اش میگفت که به مثابه نخستین تلنگرها، دراثر اخبار جنگ ویتنام، دیگر نان سنگک گرم سرصبحانه ازگلویش پائین نمی رفت. بگذریم که درحکایت معکوس شاه مهره های رجوی برای نگهداشتن چتربانیان همان جنگ، عجولانه ازیکدیگرسبقت می جویند مگر جنگی برعلیه ایران براه اندازند!

حفیقت این که نه هنروجرات « آدامز» و همکارانش در شفافیت و رونمایی حقایق آن جنگ ناعادلانه، نه قطعه های ادبی من و نه دشمنی های ازیاد نرفتنی ابریشمچی وسازمانش برعلیه آمریکا درلفاف امپریالیسم جهانخوار به سرکردگی آمریکا، نقطه ی پایان جنگ ویتنام را نوشت. نه خشم زنان آلامد آمریکا بر مالیات اضافی ماتیک لب شان، نه اعتراضات آلوده بخون دانشجویان و نه تظاهرات میلیونی ملت آمریکا! جنگ خاتمه یافت زیرا آمریکا نمی توانست ببرد.

نکته یی که هرگز گمان نمی بردم نزدیکی ومجاورت شیاطینی چون ژنرال جنایتکار تصویر بالاست. درحقیقت من هیچگونه برخورد شخصی با « بتول رجایی» نداشتم که سبب آسانی نوشتن این سطور می شود. البته تحت حمله ی رجاله ی مونث دیگری بنام « مهناز شهنازی» قرارگرفتم اما وقت اوج گیری وحشی گری ها که همواره رو به بدتر می رفت، اساسا درقسمت تحت تاخت وتازمهوش سپهری ویکی ازفراشانش« بتول رجایی» موسوم به لشگر40 ( که لیست غذایی اش با لشگر بغل دستی 120 نفر می شد) نبودم. اما درهمان اوان ورود به برده سرای ننگین « اشرف » او را دیدم که هنوز به قول خودشان« دفترمهوش سپهری » هم نبوده، طبق رده وطبقه بندی های توهین آمیز فرقه، نفر دفتر خوانده میشد. چندماهی بیش از فاجعه ی آخرین حمله ی نظامی رجوی ها، تحت حمایت کامل هوایی وزمینی ارتش کلاسیک صدام حسین نمی گذشت وگویا سهم همه ی جلادان آن معرکه ی خونین ونتایج شومش برعلیه زندانیان سیاسی، پرداخت نشده بود، اما وقتی طی نشستی یکی ازفرماندهان برای افراد پذیرش به زبان فرقه یی « فروغ» سرایی می کرد ، نکته ی هولناکی را در ردیف افتخارات فاش ساخت. گفت که دریکی از شهرهای فتح شده، « شاه آباد غرب» یا « کرند» که بیاد نمی آورم (اما درپایان جنگ سه روزه مشخس شد که فتح آسان آن دو شهر تاکتیکی بیش نبود تا رجوی ها را به مهلکه ی تنگه ی چهارزبر بکشاند وچنین نقشه ی روشن وامر مسلم را هم فرمانده ی کل نابلد ارتش آزادیبخش وزنش که در محل امنی نعره ی آتش، آتش سر میداد نمی فهمید! ظاهرا نقشه ی جغرافیایی ایران را هم نمی دانست.) یک سرگرد غافلگیرشده ی ارتش ایران با شلیک اسلحه ی بتول رجایی کشته شد. برای بالابردن میزان جرات وقاطعیت بتول رجایی! فرمانده توضیح داد که سرگرد بدام افتاده برای نجات زندگی خویشتن برنقش «پدر» ی و فرزندان منتظرش تاکید والتماس ویادآوری ، اما درقصد بتول رجایی، خللی وارد نکرد تا راه صعود شیطانی وسراپا خسران وضررش باز باشد.

پیش تر یکی ازافراد رجوی ، زنی جوان وآشکارا برتری جوی در نوعی غیظ و غبطه به طعنه می گفت این بتول را می بینی ؟ تا چندی پیش موقعیت مرا داشت.

وپس ازآن در آستانه ی خروج ازفرقه واقامت موقت درساختمان موسوم به « ازهدی» طی گفتگو، نوعی گله وشکایت به منزله ی توضیح دلایل خروج با زن دیگری ازافراد رجوی، نکته ی مصاحبم جهت القای پایداری چنین بود: اوه، اگر من می خواستم ببُرم، از دست بتول رجایی بریده بودم!

بعدها به شهادت همرهان رهایی یافته ام، به تلخی فراوان از انبوه جنایات بتول رجایی آگاهی یافتم.

با این تجارب و کارنامه یی چنین، واضح وروشن است که بتول رجایی هنری نداشت مگر قساوت قلب و انصراف از آزادی واختیار یک انسان! حال بگذار مریم رجوی اورا « مجاهد صدیق» بنامد که خودبخود منسوخ است زیرا از اساس « مجاهد رجوی» را با واِژه ولغت « صدافت » کاری نیست ولعنت ونفرین هاست بدرقه ی راه پرگناه او!

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از شمار دوچشم یک تن کم

 

 

میترا یوسفی

سی ام ژوئن 2012

 

وه چه تقارن شگفت انگیزی که درست همزمان با شب میلاد علی علیه السلام، روز برگزیده« پدر» درایران به یاد مبارز دیرنده وخستگی ناپذیر: هادی شمس حائری، این حروف بهم می پیوندد تا خطوطی در یاد ورثایش بنویسند. او که اضافه بر وجه تمایزات دیگر، نماد رنجدیدگی ومظلومیت یک پدر در تشکیلات غیرانسانی، ضد موازین اجتماعی وخوفناک رجوی هاست.

او که چون ستاره ی هادی راهنمای رهروان شد واما به جبرگردش ایام درتقدیرآدم خاکی غروب کرد اما خاطره ی تابناکش به همت ایستادگی یک انسان! فروغی فراتر از ستارگان، برابرآفتاب در قلب واندیشه ی همرهانش می گیرد و بر راستای برج رفیع نام مبارزان وآزادیخواهان ایرانی، جاودانه باقی ست.

چهره ی مهربان، نگاه مصمم و حرکات باوقارش، اسطوره یی از اوساخت که رنگی از نیرنگ های کینه توزانه ی رجوی ها، برنمی گیرد. آری « رجوی» ها، که نکبت تارعنکبوتی این شبکه ی غبارگرفته ی چرکین، تراوش مشمئزکننده ی یک نفرنیست. بلکه بی همتی جمعی که به قول خودشان همراه او از زندان شاه آزاد شدند. بزدلانی که به ترانه خوانی فریدون فروغی فقید، سگ دل هایشان را خورده! دربرابر زورگویی های بیمارگونه ی رجوی نه تنها خاموش ماندند، بیش تر به جُبن یا برای پاره استخوانی دربرهوت تمدن رجوی، به شکنجه و آزار هم زنجیران خویش از سلاله ی – هادی شمس حائری – آلوده گشتند. به جرم آنک دلی آزاده داشت، اندیشه وهمتی،حاضر به سکوت دربرابر رجوی نشد. همان ها که به خیال خودشان مدعی « توحید» بودند ولی در زمره ی خدام بتکده ی رجوی، تاریکخانه یی که ظلمت وخون قربانی می طلبد، لاجرم شریک همه ی گناهان سنگین ونابخشودنی رجوی شدند. بزدلانی که به اعمال منافی عفت هم رضایت می دهند واین دیگر هیچگونه لفت ولعاب قلابی انقلابی نمایی نمی پذیرد.

وقتی – هادی شمس حائری – بر جنون به اصطلاح خودشان انقلابات درونی پی درپی رجوی (به استدلال « آن سینگلتون» نویسنده ی توانای « ارتش خصوصی صدام» و« زندگی کمپ اشرف» ، جهت گیری استحاله ی یک سازمان نظامی سیاسی به یک فرقه ی تروریستی،) نه! گفت وپس ازسلسله شکنجه ها وآزارهای روحی و جسمی سازمانی درقلعه ی بدنام اشرف، قدم به خوان دیگری از دشواری در کمپ رمادی نهاد. عقرب های بیابانی رجوی، طی یک سنت جدید، یعنی گُزیدن کودکان جهت آزار والدین، نیش تا به اروپا کشیدند ودوفرزند اوراکه برخلاف میل پدروحتی مادر، ربوده و سرسفره ی بیگانگان درآلمان انداخته بودند، علیرغم ناامنی خاورمیانه دردوران جنگ های موسوم به خلیج از آلمان به عراق برگردانیدند تا وبال گردن پدرشان درشرایط دشوار« رمادی » باشند، زجربکشند، شکوه کنند و اورا از پای ایستاده گی درآورند که همچنین در شرارت دوگانه یا چاقوی دولبه، شانس – هادی شمس حائری – را در پذیرش پناهندگی آلمان به مثابه پدر دوفرزند پناهنده، می سوزاند ومی برید. این ترفند پلید شامل هرپدری که می خواست سر از بردگی وخفان رجوی برتابد وخود را به دنیای آزاد برساند ازجمله شاداله شجری فقید ودیگران گشت، که فرزندانشان دستمایه ی آزار والدین از این سرزمین به آن سرزمین، چون خار وگّون بیابانی بر تندباد هوس های رجوی گردانیده شدند و درنهایت به سستی مادران عقل وعاطفه وایمان از کف داده، اسیررجوی گشتند. وگرنه رجوی به کسی بچه پس نمی دهد و نه حتی رخصت دیداری! به شرح یک نمونه ی تلخ از سینه های شرحه شرحه، بدنبال مدتها بی خبری از همسر نگونبخت واسیرم، همزمان جام جهانی فرانسه 1998 که می دانستم به سابقه ی فوتبالیستی، جایی در تمهدیدات رجوی برعلیه حضورتیم ملی ایران، چون جن وابلیس، ظاهرگشته و به بازی شوم گرفته خواهد شد. پسرنوجوان وآرزومندم را به دیدارپدرمحرومش بردم. این آرزوی طبیعی، برحق و بی غل وغش، ستون سست فرقه راچنان به لرزه آورد و ولوله کرد که مارهای زهرآگینی چون ابوالقاسم رضایی ومحمودقجرعضدانلو را درمیانه انداختند تا مانع ملاقات پسر و پدر شوند. اما فرزندان والدین باجرات دررویگردانی وگسستن ازرجوی را درهنگامه ی گرفتاری و به پلیدترین مقصود به مثابه گروگان بازی، تحویل دادند مگر رنج کودکان، عزم والدین بشکند.

خوشا درسرگذشت قهرمان ما، عاقبت ازهمان تنور سوزان تشبثات رجوی، کشتی نجاتی برآمد و- هادی شمس حائری – را به رهایی از نواحی تحت سیطره ی صدام حسین ومزدورانش برد. دریغا بخشی از پلیدی های رجوی کارساز شد. فرزندانش مجرب سختی های « رمادی» قاصرازفهم حقایق به خردسالی، حیطه ی مقصراصلی وامکانات ظاهری بهتر قرارگاه اشرف ( درمقایسه با اردوگاه رمادی)را ترجیح دادند تا از زیرسایه ی پدر به همزنجیری مادرگرفتاردرچنگ دیواشرف، افول کنند وطوق بردگی برگردن گیرند.

هادی شمس حائری البته ازپای ننشست ومتجاوز ازبیست سال پایاپای روشنگری های صادقانه وگرانقدرآنچه دررجوی می گذرد به حضورملت ایران، همانند تلاش در ره آزادی گمگشته گان سراب رجوی،طبیعتا به مثابه وظیفه ی مقدم جهت نجات و وصال فرزندانش کوشید. امااز آنجا که رجوی زاده ی خلف شیطان عزم تجاوز به حقوق انسان ها بسته است، امیرونصرت هنوز درچنگال اژدهای آدم خوارند ومادرشان کنیزحلقه بگوش و چشم بسته تا زانو درباطلاق متعفن حرمسرای رجوی، محروم ازبرقراری روابط مادری تحت قوانین خشک وخدشه ناپذیررجوی، یکه وتنها ومنزوی، آنچنان که اربابش می خواهد. اما – هادی شمس حائری – به یمن حلقه ی روزبروز گسترده تر یاران و بانوی آزاده یی ازجامعه ی مدنی،محبوبه شمس حائری، همسرویاورش، هرگز تنها نماند. طی گردهمایی های گاه بگاه که داشتیم به تقاضای همرهان ازخاطرات مبارزات طولانی اش می گفت ونگاه امیدوارش به آینده واضمحلال بی تردید رجوی، آنچنان مصمم ونیرومند اراده وایمان، که ما، برخی ازمصاحبانش نمی دانستیم سالها رنجور بیماری است!

هادی شمس حائری همچنین در مقام یک مجاهد مقدم وپرسابقه که هرگز حاضر به کرنش وقبول رهبری فاسد نگشت کینه کور، عقده ی عمیق و آزارهای رجوی را دراین مورد به خصوص نه باسکوت که مصمم و بی پروا بجان خرید. دست ازگناه فریب جوانان عصرانقلاب درآذین بندی شخصیت پوشالی رجوی با شهادت های دروغین وسودجویانه از شهامت وصداقت او، به پاکیزگی شست. هرچند اکثریت ازآن دسته وباند به جایی نرسیدند مگرفریب خوردگی رجوی و ناگزیریدک کشی تب آلود وجدانی گناهکار! اگرهم درخفا!

از بانوی مبارز وقهرمان، آشتی ناپذیر برعلیه مظالم رجوی، مادر رضوان پرسیدم اگرپیامی برای خوانندگان این سطور دارد. گفت آرزومند آنست کاش هادی شمس حائری بهبودی می یافت، هنوز می گفت و می نوشت و کاش به وصال فرزندانش می رسید.

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد