_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

www.iran-ghalam.de

خاطرات انواری از هاشمی، منتظری، طالقانی و مجاهدین خلق در زندان شاه

16.04.2007

سایت بازتاب

 

به كوشش رسول جعفريان

هاشمي، منتظري و طالقاني در زندان
به نظرم از نزديك در اوين با آقاي هاشمي آشنا شدم. البته قبلا با هم آشنايي كلي داشتيم. ايشان با شهيد باهنر در جلسات مؤتلفه كار فرهنگي داشتند. در مؤتلفه آقاي مطهري اصرار بر آشنايي بچه‌ها با مفاهيم اسلامي داشت و مي‌گفت: خوف دارم به زندان بروند. سال‌هاست آنجا در اختيار كمونيست‌هاست. آنها شبهه مي‌كنند و اين‌ها به آنها ملحق مي‌شوند. بنا شد كار فرهنگي بشود. مؤتلفه را ده نفر ده نفر كرده بودند. قرار شد فضلايي را پيدا كنند كه در حوزه‌ها تدريس كنند. يك چيزي هم آقاي بهشتي نوشت كه اسمش را يادم نيست. آقاي مطهري هم «اسلام و سرنوشت» را نوشت. قرار بود ديگران هم چيزهايي را تنظيم كنند و بدهند حوزه‌ها بحث كنند. در آنجا هاشمي با اين‌ها همكاري داشت و در برخي حوزه‌ها درس داشت. البته آقاي هاشمي جلسات مذهبي در تهران داشت كه برخي همين مؤتلفه شركت داشتند.

بعد از زندان من آقاي هاشمي را نديدم تا آوردند قزل قلعه. من در بند يك بودم با تعدادي دوستان. معلوم شد آقاي هاشمي در بند 2 است. در هوا خوري كه قدم مي‌زدم، جلوتر كه به آن طرف نزديك شد در انتهاي دو مسير هاشمي را ديدم. هاشمي آمد جلو و احوالپرسي كردم. وضع همديگر را تعريف كرديم. شايد پيغامي هم داد. از آنجا نزديك شديم. تا ما را آوردند به اوين 55. اين را به شما بگويم كه يك بار دو سالي من بچه‌ها را نديدم. من را از قصر به اوين آوردند. هاشمي و لاهوتي را از كميته آوردند. پاي لاهوتي زخم بود. آقاي منتظري را از سلول آوردند پيش ما. آقاي مهدوي را هم از كميته مشترك آوردند. من وقتي آمدم اوين آقاي طالقاني آنجا بود كه من اول نشناختم؛ كلاهي سرش گذاشته بود. رباني شيرازي را هم از قم آوردند. معاديخواه و گرامي را هم آنجا آوردند شايد از كميته. ما را در اتاق بهداري جمع كردند و يك روز همه را به سلول بردند. من و آقاي هاشمي در يك سلول و طالقاني و لاهوتي هم با هم بودند. در اين سلول‌ها وقتي وارد مي‌شديم دست چپ يك توالت فرنگي بود. اين توالت دري داشت كه ميز غذاخوري بود. يك دستشويي هم كنارش بود. يك تشك هم بود جاي دو نفر كه دراز بكشند. 24 ساعتي با هم بوديم كه خيلي بحث كرديم.

اين‌ها سال 55 بود.يك دفعه ماشين آوردند بردند كميته موقت كه آقاي هاشمي هم نوشته. سلول را نشان دادند تا اينجا عضدي با ما صحبت كند. در بين فضلا من عمامه داشتم. بقيه لباس عادي داشتند. هاشمي و لاهوتي لباس زنداني داشتند. لباس آوردند كه بپوشيد. آقاي طالقاني گفت، نمي‌پوشم. فرياد زد و...
من به آقاي طالقاني مي‌گفتم تحمل كن، اينها بازي در مي‌آورند. رسولي آمد و گفت: كي گفته اينها را بپوشند. بالاخره ما را بردند دفتر عضدي در زندان. (عضدي فرار كرد همين بود كه هاشمي را با سيگار سوزانده بود).

اين رفتارها، آغاز باز شدن فضاي سياسي بود. در ضمن بعد فهميديم ما را اينجا آوردند كه گروه عفو بين‌الملل دسترسي به ما نداشته باشند. بالاخره هم برگرداندند اوين. به نظر مي‌رسد خيلي عقب نشيني كردند. خيلي معذرت‌خواهي كردند. موعظه كردند. اعليحضرت مسلمان است، خدمتگزار است. نماز مغرب و عشا را كه خوانديم دوباره ما را بردند اوين و بردند به بهداري و آنجا را براي ما تخليه كردند كه جاي خوبي بود. غذاي خوب و... ملاقاتي هم بود. آنجا با آقاي هاشمي مأنوس شديم. آقاي هاشمي يك آدم خوش‌بين بود، ‌برعكس آنهايي كه همه چيز را تاريك مي‌ديدند. نه اضطراب داشت، خيلي شوخ بود، داستاني‌هايي نقل مي‌كرد. يك ماه بهداري اوين بوديم.

نماز جماعت داشتيم كه آقاي منتظري امام بود. شب‌ها بعد از نماز بحث طلبگي بود. شبي بحثي شد كه منجر شد به همان بحث اصولي تمسك به عام در شبهات مصداقيه و مفهوميه. همين جا بود كه آقاي طالقاني از آقاي منتظري خواست تا درس آقاي بروجردي را در اين زمينه بگويد كه يك ماه مرتب و منظم درس را گفت. با اين‌كه آقاي منتظري چند ماه انفرادي بود آفتاب نديده بود و رنگش هم پريده بود. من از حافظه آقاي منتظري در شگفت بودم كه مرتب قرآن حفظ مي‌كرد.

هاشمي آدم صبور و خوش بيني بود. من نديدم در سخت‌ترين شرايط، خوش‌بيني‌اش را از دست بدهد. وقتي با او حرف مي‌زدند قبول مي‌كرد. حداكثر استفاده را از وقتش مي‌كرد.

روزهاي اول شروع كرد پيش شيباني درس فرانسه را خواندن. بعد از مدتي هاشمي بحث قرآن را شروع كرد كه همانجا بخش عمده آن را تنظيم كرد. از صبح بعد از درس تفسير طالقاني، كار را شروع مي‌كرد و مي‌نوشت. قدري هم روي نهج البلاغه كار مي‌شد. بالاخره هاشمي آدم صبور و پشت كاردار بود. آدم احساس مي‌كرد دوستش دارد. برخوردهاي جالب و مهربانانه داشت. يك تعدادي از طلبه‌ها را سال 55 در سالگرد 15 خرداد گرفتند و آوردند آنجا. لخت بودند. زندان فقط يك غذايي داشت كه خوب به تنهايي چيزي نبود. زنداني‌ها چيزهاي ديگري را مي‌خواهند. مخصوصا آنها كه ملاقاتي نداشتند. در زندان هر چه مي‌آمد مي‌رفت انبار خود زنداني‌ها و تقسيم مي‌شد. خيلي چيزهايي كه عمومي استفاده مي‌شد هاشمي تهيه مي‌كرد. خيلي خرج مي‌كرد. تا وقتي بود هيچ كس خرج نمي‌كرد. پول، پول هاشمي بود. سخاوتمند بود. دست ودل باز بود و خرج مي‌كرد. يك بار سيد تقوي مي‌خواست آزاد شود. هاشمي تمام لباس‌هايش را كه زنش آورده بود و فاستوني خيلي عالي بود، همه را به تقوي داد. فقط عمامه سياه نداشت بدهد. خيلي شيك رفت. بر روي هم، معاشرتش، معاشرت شيريني بود. شب‌هاي شنبه هم شب قصه گويي بود. اول بايد همه يك آواز مي‌خواندند. خود هاشمي كه از بدصداهاي روزگار بود كه همه وقتي صدايش را مي‌شنيدند، غش مي‌كردند. آقاي طالقاني هم صداي خرخري داشت، آقاي منتظري هم صدا نداشت.

از زندان پيدا بود كه هاشمي نبوغي دارد. در مشورت‌ها خوب نظر مي‌داد وبا فكرش بچه‌ها را اداره مي‌كرد. ما از ايشان نه خشونت ديديدم و نه بد اخلاقي. آقاي طالقاني هم همين طور بود و هاشمي بعدها همين طور بود.

خاطره‌اي از شهيد عراقي
يك روز حاج آقا مهدي عراقي رفت ملاقات و آمد. قبل از اين كه اوين بياييم. خيلي خوشحال بود. گفت حاج آقا از نجف پيام داده و از تك تك احوال پرسي كرده و گفته من آنها را دعا مي‌كنم و آنها را در تمام اعمال مستحبي خودم شريك مي‌كنم و عراقي مي‌گفت: الان ما در همه كارهاي او از درس و... شريك هستيم. خيلي شارژ شده بود.

در قصر كه بوديم جزني و اين‌ها بودند كه تلاش كردند فرار بكنند. هرروز تور پاره مي‌شد و تور جديدي مي‌خواستند و بعدها معلوم شد كه اين‌ها مي‌خواستند به عنوان نردبان استفاده كنند و بالاخره از زندان بيرون رفتند كه سربازها آنها را در خيابان قصر ديده بودند و گرفتند.
يك بار هم اعتصاب غذا شد كه ما هم بوديم كه ما چند نفر را به برازجان تبعيد كردند. از سال 48 تا 49 با عسكر اولادي و حاج آقا مهدي عراقي.

درباره مرحوم رباني شيرازي و مجاهدين خلق و التقاط فکري
درباره مرحوم رباني مي‌توانم بگويم متعصب بود و در معاشرت هم ملاحظه چيزي را نمي كرد و چيزي را كه انحراف مي‌دانست مقابله مي‌كرد. حتي جواب سلام مجاهدين را هم نمي داد. تا حدي كه رجوي به من گفت: اين رفيق شما انتظار دارد من هر روز گزارش به او بدهم. رباني با گروه ابوذر هم ارتباط داشت. حتي در زندان با آقاي منتظري هم تندي مي‌كرد و آقاي منتظري ملاحظه او را مي‌كرد. اين دو بيشتر با هم بودند.

آقاي گرامي ‌هم مدتي زندان بود. گاهي كارهاي غير متعارف داشت. آدم بحاثي بود. صحبت مي‌كرد و ما جز خير چيزي از او نديديم. يك بار من به او گفتم كه چرا از خودت تعريف مي‌كني؟ خودش قبول كرد. گاهي به اين و آن طعنه زد كه افراد را تحريك مي‌كرد. خودش نذر مي‌كرد كه اگر از اين قبيل حرف‌ها زد مثلا پنج هزار صلوات بفرستد. الان بهتر شده و من چيزي از او نشنيده‌ام. ما يك مدتي در زندان كتاب‌هاي صاحب الزماني مي‌خوانديم. ايشان هم با مجاهدين مخالف بود. وقتي مجاهدين تغيير موضع دادند، تا اين زمان همه با هم بودند. براي اين كه بچه مسلمان‌ها را از آنها جدا كنند، انگيزه شد براي آن فتوا. در واقع مي‌خواستند رسما انحراف آنها را گوشزد كنند و كمونيست‌ها را هم بايكوت كنند. البته قرار نبود چيزي نوشته شود كه ساواك استفاده كند. يك عبارت كلي نوشتند اما پخش نشد. اين در خصوص مجاهديني بود كه كمونيست شده بودند. من به رجوي در زندان قصر گفتم: شما چيزي در ذهن افراد انداختيد كه مفاهيم اسلامي بايد تفسير علمي و تجربي بشود. گفتم‌ شما چند درصد از مفاهيم اسلامي را مي‌توانيد توجيه علمي كنيد. وحي را چه؟ معجزه را چگونه توجيه مي‌كنيد؟ بچه‌ها مفاهيم را مي‌بينند. وقتي قابل تجربه نيست انكار مي‌كنند. رجوي گفت، ما بچه‌ها را اين جور جذب مي‌كنيم بعد مي‌گوييم خوب يك درصدي تجربه است بقيه‌اش را با عصاي فلسفه مي‌رويم. من گفتم، اين قالب‌ها يك روزي مي‌شكند و همه چيز فرو مي‌ريزد.

وقتي اينها را آوردند اوين، مرحوم مهدي عراقي خيلي به اين‌ها علاقه داشت. يك روزي رفت بند آنها. وقتي برگشت، به من گفت: رجوي گفت وقتي بند خودتان رفتيد لب فلاني (انواري) را ببوس. چون قالب‌ها شكست، الان در حال درست كردن هستيم. به عراقي گفتم: حالا هم دروغ مي‌گويد.

بجنوردي را هم كه در بند آنها بود يك مدتي اذيت كردند. همه‌شان برگشتند. زمرديان كه ايدئولوگ آنها بود برگشت. يكي از اين‌ها كه پدرش امام جماعت بود در شيراز آمد تهران بعد از آزادي من، اين تنها كسي بود كه قبل از تغيير مواضع، مسلمان اعدام شد. همه اين‌ها در تغيير مواضع با هم بودند، حتي در مسلمان باقي ماندن همه با هم بودند. ما از آنها جدا شديم. موسي خياباني كه خيلي شقي و بد بود. رجوي را هم نكشتند و مي‌بردند و مي‌آوردند؛ با او بازي مي‌كردند. اين قصه‌هاي بعدي هم تأييد مي‌كند كه ممكن است آن روزها اين‌ها را خريده بودند.

درس تفسير آيت الله طالقاني و اختلافي که پديد آمد
آقاي طالقاني در زندان تفسير مي‌گفت. وقتي آيه «يقتلون الذين يأمرون بالقسط» را به سوسياليست‌ها معنا كرد خيلي اعتراض كردند. آقاي رباني شيرازي دست آقاي منتظري را گرفت و بلند كرد و گفت: شركت در اين جلسه تفسير حرام است. يكبار وقتي در باره يك آية از سوره يوسف به آقاي طالقاني گفتم: اين كه يعقوب به فرزندانش مي‌گويد از يك در وارد نشويد، از درهاي متعدد برويد. معنايش اين نيست كه وقتي از درهاي مختلف بروند. از فلان جهت بهتر است. گفت‌: آري، خيلي خوب است.
گفتم: نه روايت دارم كه براي چشم زدن است.

اما روايت را قبول نداشت، معمولا روايت نقل نمي كرد و مي‌گفت: اين‌ها اسراييليات است. خوب جلسه تفسير هر روز بود. اصلا يك وقتي شده بود كه از هر اتاق سر و صداي درس و بحث مي‌آمد. رييس اوين در زندان آمد ديد اين وضع است به من گفت: اين جا فيضيه شده است. آقاي طالقاني تمام آل عمران را تفسير كرد. مقداري هم از سوره نساء را تفسير كرد. وقتي كروبي و اين‌ها اعتراض كردند به همان مسأله قسط و آقاي منتظري و رباني رفتند، من و هاشمي و مهدوي كني مانديم. آقاي منتظري تحت تأثير رباني شيرازي بود و رباني هم تند بود.

بعد از درس تفسير، آقاي منتظري فقه مي‌گفت. اول مكاسب مي‌گفت؛ بعد قرار شد خمس بگويد. واقعا معجزه بود. روايات زيادي حفظ بود. سندش را حفظ بود. يك وقتي آقاي خويي درس آقاي منتظري را از راديو گوش داده بود، گفته بود هر كس هست، ملاست. (آقاي شهرستاني به بنده ـ رسول جعفريان ـ گفت: آقاي سيستاني به آقاي منتظري پيغام داده بود كه خمس زياد بحث شده شما ولايت فقيه را بگوييد.)

انواري: آقاي منتظري احاديث را حفظ بود. ما كتاب نداشتيم. تمام خمس را آنجا بحث كرد. همه متعجب بودند. من و منتظري در حياط زندان قدم مي‌زديم و قرآن حفظ مي‌كرديم. راجع به حافظه بحث شد. آقاي منتظري گفت: در نوشتن تقريرات درس آقاي بروجردي اين طور نبود كه هر شب من درس روز را بنويسم. چهار ماه درس مي‌رفتم بعد تابستان در فلان روستا كه مي‌رفتم همه را از حفظ مي‌نوشتم. يك وقتي بحث درباره تمسك به عام در شبهات مفهومي و مصداقي شد. آقاي طالقاني به آقاي منتظري گفت: شما نظر آقاي بروجردي را در اين باره بگوييد. آن وقت يك ماه تمام بعد از نماز مغرب و عشا كه به جماعت بود و آقاي منتظري امام جماعتي مي‌كرد، آقاي منتظري اين بحث را مطرح كرد. به نظرم فقط سرفه‌هاي آقاي بروجردي را حفظ نكرده بود.

درس حديث من در زندان
من هم يك درس داشتم كه اصلش از اين جا شد كه جلال رفيع گفت: يك قدري احاديث را براي من بخوان. چند مدتي كه خواندم به قدري پيشرفت كرد كه خودش مي‌خواند و جلو مي‌رفت و گاه نكات جالبي را مي‌گفت. آقاي بادامچيان هم عربي تدريس مي‌كرد و در ظرف چهل روز ياد مي‌داد كه متن را ترجمه كنند. گويا رفيع آنجا مي‌رفت و عربي مي‌خواند. همين درس حديث من ماه رمضان عمومي شد و افراد ديگري هم شركت كردند. زماني هم طلبه‌هاي جوان را از قم آوردند كه اين درس شلوغ بود. البته من در زندان قصر كه بودم و مللي‌ها را آوردند تازه كتاب اصول الفقه آمده بود. اين كتاب را چند بار تدريس كردم. مثلا جواد منصوري تا حدود شرح لمعه خواند. دكتر شيباني و عسكر اولادي هم درس مي‌آمدند.

بعد رسائل را تدريس كردم و تا دليل انسداد آمديم. قريشي و بجنوردي هم اين درس‌ها را مي‌آمدند. بعد تا تعادل و تراجيح خوانديم. معمولا طلبه‌هايي كه از قم مي‌آمدند در درس شركت مي‌كردند. آقاي نيكوقدم و عباس آقا زماني هم به درس مي‌آمدند. عباس آقا الان پاكستان است. وقتي من براي شهادت عارف نقوي به پاکستان رفتم. به سفارت زنگ زد وبا من تماس گرفت. عباس آدم عجيبي بود و در گرماي سخت تابستان روزه مستحبي مي‌گرفت. عسكراولادي هم به درس مي‌آمد؛ قبلش ادبيات خوانده بود.گويا تفسير هم خوانده بود.آقاي هاشمي هم يك درس نهج البلاغه مي‌گفت كه يكي از اصحابش همين معاديخواه بود.آقاي مهدوي كني اقتصاد اسلامي مي‌گفت. جلسات بحث سياسي هم بود كه براي آينده چه وچه بكنيم و اگرحكومت دست ما آمد چه جور بايد اداره بشود.

من در سوم اسفند 1344 به زندان رفتم و اسفند56 آزادشدم. عسكر اولادي چند روز قبل از ما زندان رفته بود.سال 48 من و عسكراولادي را به زندان برازجان تبعيد كردند تا49 ؛ وقتي آقاي حكيم درگذشت، ما را به تهران آوردند. بعد آقاي عسكر اولادي و.... را به مشهد تبعيد كردند. شوراي روحاني مؤتلفه من و احمد مولايي وآقاي مطهري و بهشتي بوديم. ما از طرف امام در مؤتلفه بوديم.آقا ي مطهري انسان و سرنوشت را براي بچه‌هاي مؤتلفه نوشت. من آن موقع امام جماعت مسجد بازار بودم.آقاي اسلامي كه در حزب شهيد شد و از بچه‌هاي مؤتلفه بود بعد از نماز مي‌آمد كنار محراب و با ما صحبت مي‌كرد؛ او رابط بود. صادق اماني كه چهار هزار حديث حفظ بود نقش خط دهي داشت كه بعد با صفار هرندي و بخارايي و نيك نژاد اعدام شد. آن چيزي كه براي منصور پيش آمد مسبوق به صحبت من و اماني بود كه من گفته بودم واقعاً كساني هستند كه اسدالله عَلَم را بزنند ؟! آن موقع علم بود. واو هم همين را در بازجويي گفت كه اسباب دستگيري من شد.

خاطره‌اي از آقاي طالقاني در زندان
وقتي اعظم طالقاني زندان بود، آقاي طالقاني صبح‌ها مي‌رفت آن قسمت براي زنان درس مي‌گفت. مدتي مي‌رفت. از صبح تا عصر آنجا بود. بعد محاكمه اعظم رسيد كه اين برنامه تعطيل شد. بعد آمدند از ساواك به آقاي طالقاني اطلاع دادند. گفتند: شما بس كنيد. شما چرا زنها را وارد اين معركه مي‌كنيد؟ اعظم هم گويا يك بچه افليج داشت. بعد خبر دادند كه به اعظم زندان ابد داده اند. آقاي طالقاني عصباني شد و گفت: بي دين‌ها، يك زني كه بچه افليج دارد زندان ابد مي‌دهيد؟‌ خا ك بر سر شما. ساواكي‌ها هم آرام نشسته بودند. بعد من گفتم: من از شما تعجب مي‌كنم. گفت من بي تاب شدم. گفتم: ناراحت نباشيد، بالاخره اوضاع عوض مي‌شود. اين مربوط به سال 54 و 55 است كه ما در اوين بوديم.

وساطت کفايي براي آزادي من و مخالفت شاه
يكبار ميرزا احمد آشتياني به ميرزا احمد كفايي نامه نوشته بود كه شاه كه به مشهد مي‌آيد و شما اورا مي‌بينيد درخواست آزادي انواري را بكنيد. وقتي ميرزا احمد كفايي به شاه گفته بود، شاه پرسيده بود: انواري چه نسبتي با آشتياني دارد؟ گفته بود: شاگردش بوده. شاه گفته بود انواري گفته بوده است شاه را بايد كشت. اين در ذهن شاه بود كه من دستور و فتواي قتل او را داده‌ام!

در همان زندان مسعود رجوي و اينها به امام ناسزا مي‌گفتند. اينها خبر عراق را داشتند كه امام آنان را تأييد نكرده بود. آقاي رباني شيرازي خيلي با اينها تند بود. رجوي يك مدتي براي فريب من مي‌آمد و اخبار را براي من مي‌گفت. اخبار را ريز مي‌نوشتند و تقسيم مي‌كردند. خود رجوي خبرها را از بيرون براي ما نقل مي‌كرد. يك مدتي هم غذايش را مي‌گرفت مي‌آمد سر سفره ما. يكبار هم گفت براي ما نماز جماعت بخوان.رفتم؛ بعد كه مسائل رو شد من ديگر نرفتم. رباني املشي اوايل با آنها نرم بود بعد خيلي تندي مي‌كرد. مسعود رجوي و اطرافيانش خيلي تهمت مي‌زدند به آقاي گرامي. مجاهدين اگر كسي باآنها مخالف مي‌شد انواع تهمت‌ها را مي‌زدند. خيلي‌ها را بايكوت كردند حتي از دوستانشان. آقاي رباني اصلاً به آنان نگاه نمي كرد. يك روز رجوي به من گفت: آقاي انواري! شما تصور مي‌كنيد كه سازمان مجاهدين هر روز بايد بيايد پيش شما و از شما دستور بگيرد. من گفتم شما سخت نگيريد. رجوي شيطان بود. از سال 52 مواضع آنها براي ما آشكار شد. آقاي مطهري از اينها خيلي ناراحت بود و مي‌گفت اينها بدعت بدي گذاشتند. آقاي مطهري نامه اي را كه براي امام نوشته بود آورد در جلسه خواند. آقاي بهشتي با اين نامه مخالفت كرد. تا آنجا كه من مي‌دانم نامه مربوط به منافقين بود. بنا بود نامه به نام جامعه روحانيت فرستاده شود.آقاي بهشتي فرمود: از اينها نبايد مأيوس شد. اجازه بدهيد با اينها صحبت كنيم؛ ولي نامه راي آورد. آن موقع امام هنوز ايرا ن نبود.

پيشنهاد شريف امامي براي تشکيل دولت وحدت ملي به روحانيون و واكنش امام
هنوز آموزگار نخست وزير بود. كسي آمد گفت: من از طرف شريف امامي مي‌آيم. اين را بگويم كه وقتي شريف امامي آمد، همه از زد و خوردها و درگيري‌ها خسته شده بودند. اين رابط گفت كه شريف امامي مي‌گويد: بياييد دولت آشتي ملي درست كنيم. من هم فردا حكمم مي‌آيد. شاه هم گفته كه سلطنت مي‌كند. دلش مي‌خواست اين پيام به آقا رسانده شود كه بالاخره مملكت آرام شود. من تلفن كردم به منزل آقاي بهشتي؛ چون جلسات روحانيت در منزل ايشان تشكيل مي‌شد. فردا رفتم منزل ايشان ديدم همه جمع هستند؛ حدود پانزده نفر. پيغام واسطه را رساندم. واسطه عباس مهاجراني بود. مطلب را در جلسه گفتم كه شريف امامي پيغام داده كه بالاخره ختمش كنيم.
وقتي من پيشنهاد شريف امامي را گفتم، همه پذيرفتند، حتي آقاي بهشتي.

پيشنهاد اين بود كه ده نفر انتخاب كنيد. همين امروز من براي ده نفرگذرنامه درست مي‌كنم، برويد عراق با آقاي خميني صحبت كنيد. همه خوششان آمد؛ خسته شده بودند و عده اي هم كشته شده بودند. دولت هم بعد از قصه حمله سربازان به لويزان بود که برخي از افسران را كشته بودند. بالاخره صحبت شد كه برويم پيش امام. نامه اي تنظيم شد كه آقاي اردبيلي در جريان آن هست. گفت: من يك كسي را دارم كه مي‌تواند 24ساعته برود نجف و بيايد. قرار شد در نامه كه متن پيغام يا چيزي شبيه آن به امام نوشته شود كه تكليف چيست؟ آقاي اردبيلي نامه رابه وسيله قاصدش كه مي‌گفتند آماده است، فرستاد. وي رفت و24ساعت بعد برگشت. آقاي اردبيلي نامه را آورد كه امام در حاشيه آن چند خط داشت. بعد از سلام و اين كه مطلب را دريافته، نوشته بودند: آقايان بدانند كه تا اين مردك سركار است، هيچ اصلاحي صورت نخواهد پذيرفت و افزوده بودند كه پايگاه اين سست شده، مساله را حل كنيد و آقايان مأموريت دارند بروند قم و علماي قم را توجيه كنند كه كاري نكنند. كساني را نزد علماي قم بفرستند و لزومي هم ندارد آقايان به نجف بيايند. قرار شد من وآقاي محلاتي برويم پيش آقاي شريعتمدار. آقاي امامي كاشاني و... بروند نزد آقاي گلپايگاني.

ما رفتيم پيش شريعتمداري و مسأله را عنوان كرديم و گفتيم: آشتي ملي دروغ است. آنجا كشف كرديم كه شريف امامي اين جا هم كساني را فرستاده است. شريعتمداري گفت: بگذاريد حكومت آرام شود. شيخ فضل الله محلاتي عصباني شد. محسني ملايري شروع كرد تأييد شريعتمداري،‌ كه نظم به هم خورده. محلاتي برگشت به او گفت: به تو چه، چرا دخالت مي‌كني؟ شريعتمداري گفت: مؤدب باشيد.

محلاتي بلند شد و بالاخره دعوا شد و شريعتمداري رفت اندرون و ما استفاده‌اي از جلسه نكرديم. اطلاعات بيشتر راجع به آن نامه نزد آقاي اردبيلي است.

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد