_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

از آمریکا تا جداشدگان(قسمت هفتم)

 

 

مهدی خوشحال

01.03.2013

لینک به منبع

 

در شماره قبل آورده شد که رجوی در مسیر راه، دشمن داخلی خلق کرد تا آن دشمنان یا جداشدگان جهت ترساندن نیروهای باقیمانده و توجیه شکست در مقابل دشمن خارجی، تبلیغ شوند. همچنین آورده شد که او دائماً در طول مسیر از این شاخ به آن شاخ پریده تا شاید از این ستون به آن ستون فرجی حاصل شود. او در تمام طول مسیر همین کرده است. در ابتدا وقتی خوشی زیر دلش را زد هوس زندان کرد، چون آن ایام زندان خود جایی برای خودنمایی و بزرگنمایی بود، وقتی در زندان محکوم به مرگ شد برای فرار از مرگ یاران نزدیکش را فدای خودش کرد، وقتی از زندان بیرون آمد و دید مردم در خیابان اند، جهت محور قرارگرفتن مبارزه مسلحانه را اعلام کرد، وقتی جان دیگران را حراج کرد و جان خود را در خطر دید از جبهه فرار کرد و به فرانسه گریخت، در فرانسه وقتی دید قادر به کار سیاسی و سئوال و جواب نیست به عراق رفت و نان جنگ را خورد، وقتی عاقبت جنگ و سمبه جنگ را در عراق پر زور دید مجدداً اختفاء را برگزید و او طی چهل سال اخیر دائماً در خفاء و فرار، زندگی کرد و بدین سبب نمی توان از او انتظار یک شخصیت با ثبات و حرفی که خود آن را قبول داشته باشد، داشت. او طی چهل سال از این شاخ به آن شاخ پریدن، برای خود توجیه قابل قبولی دارد تا هیچ چیز و هیچ کس را قبول نداشته باشد. نه جنگ و نه صلح، نه سیاست و نه قدرت، نه دین و نه انسانیت، نه خدا و نه بی خدا، نه هدف و نه وسیله. نه اخلاق و نه مردم. او هیچ کدام را قبول ندارد اگرچه شعارش را می دهد و بابتش مظلوم نمایی می کند. به مانند کاپیتان کشتی طوفان زده ای را می ماند که سکان از دست داده و حال نه خیال ماندن در کشتی و نه خیال پریدن در آب را دارد. در ادامه این داستان که متاسفانه هزینه اش خونها و رنجهای بسیاری از جوانان و مردم ایران بوده است، به موارد آنچه در بالا اشاره شد خواهم پرداخت.


شاید در ابتدا آنانی که او را قبول داشتند آنقدر جاهل و یا جوگیر و آرمانگرا و صادق بودند، که لحظه ای به سابقه سیاه این شخص توجه و درنگ نکرده و حتی به خود او و گفتارش بسنده نکردند که اساساً او برای چه دلیل و نیت پا به میدان سیاسی گذاشته و چرا با نخوت و لجبازی، تمام راههای پس و پیش خود و مریدانش را بسته است. او سالها قبل داستانی را تعریف کرد و از قول فردی دیگر، رویای پیوستن خود را به دنیای سیاست کاملاً تشریح کرد، اگرچه منطقی نبود اما غیر منطقی هم نبود. در ادامه راه همه چیز اتفاق افتاد و ثابت شد. او از قول فردی به نام عکاشه، نقل کرد که ورودش به دنیای سیاست به خاطر زن بوده و چون او نمی توانست دختر دلخواهش را بدون دلیل و توجیه تور کند، ناچار شد ادا و اطوار یک چریک را در آورد که آن ایام مردم سخت برای چنین جماعتی احترام قائل بودند، دقیقاً مثل ساززنی و آوازخوانی امروز. به هر حال آن فرد که تنها ادای چریکها را در آورده بود تا دختر دلخواهش را تور کند، لاجرم پایش به زندان و سیاست کشیده شد.


حالا این ممکن و اما غیر منطقی است که آدمی تنها از سر تصادف و برای زن وارد سیاست شده باشد، اما در ادامه ممکن است دو راه دیگر را انتخاب کند. یا زن را بگیرد و دست از سر سیاست بردارد و یا این که با دیدن رنج و عذاب و خون همراهانش، زن را فراموش کند و به سیاست بپرداد. اینجا منظورم از زن تشکیل خانواده نیست بلکه تشکیل حرمسراست. اما رجوی که خود را فردی موهوم و ناشناخته معرفی می کرد، متاسفانه هیچ کدام از دو گزینه فوق را انتخاب نکرد، بلکه رندانه راه سوم را برگزید که فاجعه بود و فاجعه آفرید. او هم زن و هم سیاست را با هم خواست و وقتی برای امری کوچک و رفع و رجوع ریاضتهای دوران جوانی اش پا به دنیای بزرگی گذاشت، دید که دارند خر داغ می کنند، دنیای سیاست تنها زن ندارد، بلکه شهرت و قدرت و دلار و تسکین دردهای گذشته و انواع داروهای دردهای بی درمان را حراج کرده اند. این چنین بود که در سیاست و با میل وافر باقی ماند، اگرچه یک پایش در حال فرار بود، اما چون دائماً سکاندار کشتی بود خبری از احوال دریا و روز طوفانی نداشت.


او گاه از سر نخوت و غرور و آنچه که باد آورده بود و خود واقف نبود و شاکر نبود، خود را با حکومت ایران و سایر دولتها مقایسه می کرد. دقیقاً مانند آن خرسی که با کلاغ سوار هواپیما شده و داشتند محض مزاح، مسخره بازی می کردند. غافل از این که کلاغ بال دارد و سقوط برایش آسان و اما خرس بال ندارد و در اولین سقوط به وضعیت امروز دچار خواهد شد.
درست است که رجوی در عراق دارای پول و سلاح و نیرو و خاک و چاه نفت و حتی لابیهای عربی و غربی بود، اما با این وجود دارای هیچ انعطاف و مانوری در درون و بیرونش نبود. اینچنین شد که او در مقام یک خرس بدون بال و پر، روز سقوط اسیر جاذبه شد و مضافاً نه یک بازیگر بلکه بازی داده شده در هر میدانی مورد سوء استفاده قرار گرفت و همه جا بازنده شد.
او در دوران بازی اش در فرانسه و عراق، از حول حلیم از 52 برگ بازی، 51 برگش را بر زمین زد و سوزاند و تنها یک برگ در آستینش باقی گذاشت و آن قبل از این که خود بداند، دیگران دانستند که برگ آخرش جنگ است، البته نه جنگ ارتش شکست خورده و فرمانده فراری، بلکه جنگ آمریکا علیه ایران و او در چنین جنگی به مثابه کارت بازی خواهد بود و نه یک بازیگر.
در ادامه این داستان به راز بزرگ شکست خواهم پرداخت. شکستی که رجوی در مقابل حکومتهای ایران و در هر عرصه دیگر متحمل شد. ولی از آنجا که او از هر شکست هزینه را از جیب نیروها پرداخته و برای خود پیروزی استنتاج کرد، بنابراین او چندان از شکست های معمول متضرر نبوده تا روزی که شکست به معنای واقعی متوجه شخص خودش شود.


ادامه دارد
 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از آمریکا تا جداشدگان(قسمت ششم)

 

 

مهدی خوشحال

24.02.2013

لینک به منبع

 

دو سال خدمت و کمکم به مجاهدین خلق، حالا به ده سال طول کشیده بود و من در سال 1370، تمامی سال را در تلاش و تکاپو و اعتراض به آنچه که ستم و استثمار و اسارت می شمردم، بودم. بدهکار مطلق بودم و در مسیر مبارزه غیر واقعی، هر آنچه که برای زنده ماندن و زندگی اجتماعی نیاز داشتم، از دست داده و یا از دستم خارج کرده بودند. جوانی ام که بزرگترین موهبت عمر و هستی ام بود، تقریباً از دست رفته و بخشی دیگر از انرژی و انگیزه ام را از دست داده بودم. طی ده سال اخیر، دو سال زندگی مخفی توام با خطرات زیاد در ایران داشتم و در عراق نیز بیش از یکسال در چادر، بیش از یکسال در سنگر، بیش از یک سال در گرمای طاقت فرسا، بیش از یکسال در حال سنگرسازی و توام با کارهای سخت بدنی و فکری و اطلاعاتی و بی خوابی و حمل و نقل بار و خمپاره و گلوله و غیره مشغول بوده و همزمان از خانواده و وطنم دور بودم. طی مدتی که در عراق و مناسبات مجاهدین خلق بودم، دو بار محکوم به زندان ایزوله شده بودم که از هر زندان انفرادی سخت تر بود و النهایه دو گروگان یکی در عراق و دیگری در آلمان، تحمل و انتخاب راه را از هر سو برایم سخت و طافت فرسا کرده بود.


به هر حال آنچه که قبلاً از خانواده و جامعه آموخته بودم، در سراشیبی سقوط بودم و این راهی بود که هر چه بیشتر می رفتم، به پرتگاه و دره نزدیکتر می شدم و می بایست هر چه زودتر تصمیم می گرفتم و اگر دیر تصمیم می گرفتم، چه بسا خود نیز به کارتی سوخته و بی مقدار در دست رجوی بدل می شدم و هر دو گروگانم را از دست می دادم. چنین بود که به طور صد در صد، تصمیم به جدایی و نجات گروگانها گرفتم و این چیزی بود که از درون سازمان ناممکن و در بیرون می بایست روی افکار عمومی حساب می کردم و در این رابطه به سماجت و جد و جهد خودم شکی نداشتم.
در آن زمان که رجوی خود را در عرش قدرت و ثروت و شهرت می دید، سخت غره بود و شعار می داد که به هیچ شغالی باج نخواهد داد. البته بعدها معلوم شد که او منظورش از شغال، همان اعضای دربند و تضعیف شده و اسیرش بود و او منظورش به شغالهای پر زور و یا شغالهای آمریکایی، نبود.


زمستان سال 1370 پس از گذار سخت از دنیای متوهم و غیر واقعی، به دنیای واقعی یعنی ترکیه رسیدم و همه سعی خودم را کردم تا هر چه زودتر خود را به اروپا برسانم، چون شنیده و حدس زده بودم که رجوی گروگانها و کودکان را به طور موقت و آموزش و گدایی به اروپا فرستاده و او در سر موعد گروگانها را دوباره به عراق برده و در خدمت تروریسم صدام حسین، قرار خواهد داد.
اعتراضات آن روزهایم که اکثراً جلو UN آنکارا پرسه می زدم، چندان کارایی نداشت اگرچه اعتراض کمی نبود، چون آن ایام قادر به نوشتن و انتشارش نبودم و اکثراً در ملاء هواداران سازمان زندگی می کردم. هوادارانی که تازه داشتند به عراق می رفتند تا شانس و رویای شان را امتحان کنند. با آنکه بیش یک کفش و شلوار مندرس با خود همراه نداشتم، به گونه ای با هواداران سازمان برخورد کردم که تعدادی شان متاثر شده و به انجمن آنکارا شکایت بردند که یک نفر در آنکاراست و می گوید که از منطقه آمده و حرفهای نامربوطی می زند و می گوید که در بازی قمار مجاهدین، از عمر و جوانی و حتی زن و فرزندش را باخته است. مسئول انجمن آنکارا به هوادارانش جواب داد که این فرد را ما نمی شناسیم، احتمالاً یا دیوانه است و یا از طرف حکومت ایران به آنکارا آمده تا وجهه مجاهدین را خراب و هواداران ما را بی انگیزه کند.


این عمل و حرکات و رفتار رجوی را یک انتحار ارزیابی کردم. او چه در داخل و چه در بیرون سازمان به من اعلام جنگ داده بود و من می بایست پس از رسیدن و یا نرسیدن به منزل امن، پاسخش را می دادم و میزان خطر و تباهکاریش را برای افکار عمومی تشریح می کردم.
شاید برخورد نامحسوس و آتش بس ما حدوداً یک ماه به طول کشید. شاید آن یک ماه به دلیل گیج بودنم بود و شاید هم چند بسته سیگاری که با خود از بغداد آورده و هنوز داخل ساکم بود. چون یکی از اعتراضات سال آخرم و زمانی که در عراق بودم، علیرغم این که سیگاری نبودم، بنا بر کمبود انگیزه، سیگاری شده و روزانه حدوداً ده نخ سیگار استفاده می کردم. این چنین بود که اواخر آن سال و طی مدت اقامتم در آنکارا، هنوز چند بسته سیگار عراقی نزدم باقی مانده بود.


تصمیمم را از هر جنبه و در هر سطحی به کلی عوض کردم و از تصمیم خودکشی و ترس و انفعال و عقب نشینی و سیگار کشیدن و غر زدن و غیره، پیکار را آنهم اگر مابقی عمرم را در این راه ببازم، انتخاب و آغاز کردم. ابتدا بسته های سیگار را که با خود از عراق آورده بودم، تعیین تکلیف کردم و همه آنها را به دوستی دادم و آن دوست متحیر شده و گمان کرد شاید دیوانه شده ام، آخر در آن روزهای تنگ و طاقت فرسا که سیگار خود آلام دردها بود، من همه را از خود دور کرده و تنها به یک قلم و یک دفتر بسنده کرده و سعی کردم تا همه آنچه که طی ده سال اخیر بر من و دیگران گذشته را بر روی کاغذ بیاورم و اگر روزی زنده ماندم، آنها را به قضاوت افکار عمومی بگذارم، اگرچه آن روز تصور دیگری از افکار عمومی داشتم.


همه مقصودم از این نوشته های مختصر و با عجله که قبلاً به وضوح خاطراتم را نوشته بودم، این بود تا به اینجا برسم که چگونه رجوی به اعضای خودش جهت کتمان شکستش در مقابل جمهوری اسلامی، اعلام جنگ داد، زمانی که خیلیها او را جدی و رادیکال و سرسخت در امر جنگیدن با جمهوری اسلامی می پنداشتند. در حالی که جنگ با جمهوری اسلامی برای او یک فرصت و غنیمت برای رسیدن به دستاوردهای شخصی و گزافی بود که تقریباً به همه آنها دست یافته و مابقی راه را به شوخی و سخره گرفته بود.
جداشدگان، پدیده ای که او در ابتدا برای تحقیر و خراب کردن و سپس برای ترساندن نیروهای باقیمانده، آنان را خلق کرده و از سر غرور قدرت آنان را در موضع ضعیف به مصاف می طلبید، مطمئن بودم روزی اگر مجالی باشد و خدا یاری کند، لانه عنکبوتی اش را بر سرش خراب و از او انرژی گزافی خواهند گرفت.


ادامه دارد
 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از آمریکا تا جداشدگان(قسمت پنجم)

 

 

مهدی خوشحال

19.02.2013

لینک به منبع

 

در شماره قبل به اینجا رسیدم که برای کمک به مجاهدین خلق از ابتدا برنامه ریزی و مدت دو ساله در سر داشتم. چرا این که یک سرباز و بدون درآمد مالی و خطرات و دشواریهای دیگر کار بیش از دو سال تحمل و روحیه جنگیدن ندارد به ویژه اگر چنین فعالیتهایی به درازا بکشد و یا این که شخص به زندان و تبعید و جراحت مبتلا شود، بدون شک از خانواده و کار و تحصیل و امتیازات دیگر اجتماعی به دور خواهد ماند و عملاً از دور فعالیتهای شخصی و اجتماعی به دور و یا قادر به تشکیل خانواده و کار و تحصیل و غیره نخواهد بود و یا این که وابسته به جریانی سیاسی یا همان فرقه خواهد شد که تا آخر راه برون رفت و زندگی و پیشرفت اجتماعی برایش متصور نخواهد بود.


در همین مسیر بود که اتفاق دیگری برایم پیش آمد. یکی از شبها نیروهای سپاه برای دستگیری ام به خانه ما هجوم آوردند و در آن هنگام پدرم سراسیمه به حیاط خانه رفته و به داد و بیداد مشغول شد و از خشم و غضب، داد زد که من چندین فرزند دیگر دارم و اگر یکی را از دست بدهم مشکلی ندارم!
این تنها عدم تساهل و تسامح حکومت نبود، نیاز به خون اپوزسیون نبود، بلکه مردم نیز نیاز به قربانی داشتند. مردمی که داشتند، اما احساس نداری می کردند و مترصد این بودند تا نسلی را قربانی کنند و از حکومت امتیاز بگیرند و همه را به حساب دموکراسی بگذارند. قراردادهای تاریخی و اجتماعی به گونه ای جاهلانه نوشته شده بود که عقب نشینی در حیطه سیاسی و اجتماعی خطا و خیانت محسوب می شد، حتی اگر راه بغایت غلط بوده باشد. تلقینات و تحمیلات اجتماعی و فرهنگی و تاریخی به گونه ای بود که نسلی می بایست می سوخت و خاکستر می شد تا بتوان بر روی خاکسترشان نشست و شکفه و شکایت کرد، داستان گفت و شعر سرود، فیلم ساخت و کتاب نوشت، مظلوم نمایی کرد و بالاخره غنایم جمع کرد.


چنین شد که دو سالم به چهار سال به درازا کشید ضمن این که دو سال تمام در ایران زندگی مخفی داشتم و آنچه که کار و فعالیتم را مجدداً به درازا کشاند، آلوده شدن و بسته بودن راه بازگشت و این که تمامی آن سالها در جامعه زندگی می کردم و دارای خانواده بودم و نکته آخر این که می خواستم آنچه را آغاز کرده و شک و شبهاتی داشتم در درون سازمان به عینه تجربه کنم و جواب بگیرم. چنین بود که به رفتن به عراق و آن هم دو سال دیگر، رضایت دادم شاید این که بدون این تجربه و جواب گرفتن، تا آخر عمر دچار عذاب وجدان نشده و سئوالی را برای خود و دیگران، بی جواب نگذاشته و باصطلاح تا آخر خط رفته باشم.


سال 1364 در کشور عراق و درون روابط و مناسبات مجاهدین خلق بودم که به آن منطقه می گفتند. اولین تناقض و ناکامی که با آن روبرو شده و قادر به هضمش نبودم، جدا کردن خانواده ها از همدیگر بود و ضمناً اعضاء هیچ وقت خالی و مرخصی نداشتند. من تصورم از درون مناسبات مجاهدین، چیزی مثل ارتشهای دیگر بود و یا این که نفرات تمام وقت در اختیار خود و تنها زمان جنگ در اختیار سازمان هستند. ولی این گونه نبود و از همان روز اول به خبط و خطایم پی بردم از این که زندگی شخصی و خصوصی وجود نداشت و ایضاً زندگی خانوادگی ملغی شمرده شد و این حتی به ارتش و جنگ شباهت نداشت و شباهت زیادی به مناسبات یک فرقه داشت. به هر حال از همان روز اول فهمیدم که اینها جنگ شان با جنگ نظامیان دیگر تفاوت دارد و زندگی شان نیز با زندگی انسانهای دیگر اجتماعی، فرق اساسی دارد. معمولاً زندگی شان بسیار کم رنگ و شاید در جدال با زندگی و بی ارزش شمردن زندگی، به جنگ روی آورده اند. به هر حال زندگی و جنگ و همه قوانین شان با جوامع دیگر فرق داشت و این خطر نیز وجود داشت که آنها به بهانه مبارزه و جنگ و برای فریب اعضاء بخواهند الگویی از زندگی و جنگ را در ارتباط با حکومت ایران، توجیه کرده و پایه ریزی کنند و آن را استمرار ببخشند. در کنار اینها بسیار مسائل دیگر هم وجود داشت که ذهنم قادر به هضم شان نبود که انقلاب ایدئولوژیک و ازدواجهای سیاسی و ایدئولوژیک رییس سازمان و راز آلود شمردن ازدواجها و مسایل دیگر مذهبی و تشکیلاتی، در شمار آنها بود.


به هر حال با روحیه ماجراجویانه و انرژی و انگیزه ای که در خود سراغ داشتم و خونهایی که از بعضی دوستانم بر زمین ریخته شده بود، تصمیم گرفتم تا دو سال دیگر تحمل کنم. اگرچه بعدها فهمیدم، یعنی پس از گذشت دو سال فهمیدم که اگر تنها می بودم، تصمیمم را عملی می کردم و حال که همراهانم را نمی توانم متقاعد به خروج کنم و راه خروج باز نیست، ممکن است دو سالم به درازا بکشد که عملاً کشید چون کسانی که با خود به درون تشکیلات و آن هم سازمان نظامی آورده بودم می بایست آنان را نجات می دادم ولی مناسبات جاسوسی و سوء ظن و بی اعتمادی آنچنان بالا بود که به کسی اعتماد کردن ممکن نبود حتی به نزدیکان و خانواده. با این وجود دومین سوء ظنم به سازمان این بود زنانی که با همسران شان وارد می شدند و هیچ انگیزه و تجربه سیاسی و نظامی نداشتند، آنان را به بهانه رزمنده و مجاهد و غیره به کار می گرفتند و آلوده می کردند، در اصل به گروگان می گرفتند به بهانه این که زنان قادر به ایفای نقش در مبارزه و جنگ هستند که در اصل بسیاری از آن زنان برای جنگ و مبارزه به آنجا نرفته بودند، بلکه همسران خود را همراهی می کردند ولی بعدها فریب مناسبات به ظاهر زن سالار و شعر و شعارهای دیگر را می خوردند و دیدیم که النهایه آنان که زنده ماندند سرنوشت شان به چیزی و جایی مثل جهنم ختم شد.


سالها گذشت و من گرچه تصمیم به جدایی داشتم، اما برای نجات همراهانم می بایست همه سعی و توانم را به خرج می دادم و منتظر فرصتی باقی می ماندم، چرا این که یقین حاصل کرده بودم که این قطار مقصد گریز است و به ویژه با داشتن راننده ای که مغرور و لجباز است هرگز به مقصد نخواهد رسید و اگر هم به مقصد برسد، باز هم رعایت احوال مسافرانش را نخواهد کرد. این قطار را سازندگانش برای تست و تصادف و مرگ ساختند و نه برای رسیدن به سلامت به مقصد.


در این حین فرصتی بود برای شناخت بیشتر آنچه که من قبل از ورود به سازمان همه را جور دیگری شنیده و باور داشتم. یکی از آنها قدیس سازی رهبران سازمان بود. به گونه ای که من هر وقت می خواستم مطلبی را روی کاغذ بنویسم و درخواست کنم، با نام خدا و مسعود و مریم، شروع می کردم و حتی اگر قرار بود کاغذ و یا خودکاری بخواهم، باز هم بنا بر آنچه آموخته و شنیده بودم، با نام مسعود و مریم آغاز می کردم که یکی از روزها مسئولم مرا صدا زد و گفت، درست است که مسعود و مریم سرلوحه مکتب ما هستند، اما نباید نام شان را به خاطر نیازهای کوچک، تیتر نوشته ها بکنیم.


مورد دیگر، اختلاف طبقاتی مابین اعضایی بود که در اصل و در ابتدا شعار جامعه بی طبقه توحیدی سر می دادند. اولین بار که چنین اختلافی به نظرم رسید، یکی از روزها که در ستاد اطلاعات و برای پروژه و در هوای داغ تابستان و در میان انبوه گرد و غبار مشغول به کار بودم و تقریباً از گرما و تشنگی می سوختم، در همان حین که مسئولم حوری نام داشت مرا صدا زد و به درون بنگالش برد و یک لیوان آب هندوانه تعارفم کرد. با نوشیدن آب هندوانه که تا آن زمان در سازمان نه نوشیده و نه دیده بودم، انگار از جهنم وارد بهشت می شدم. پس از دقایقی استراحت زیر سقف و دمای خنک، دوباره وارد هوای داغ توام با گرد و خاک و کار پر مشقت شدم، اختلاف طبقاتی که هنوز از ذهنم پاک نشده است. بعدها در همان ستاد دیدم که شرایط کار و زندگی و حتی غذایی که اعضای بالا استفاده می کنند، با شرایط کار و سختی و غذای اعضای پایین فرق دارد. بیهوده نبود که مسعود رجوی در یکی از نشستهای جمعی با غیظ و غضب نسبت به جداشدگان و اسرای ایران و عراق، داد سخن بر آورد که ما دندانهای آنها را درست کردیم تا بهتر بخورند. همه می دانند سازمانی که بر چاههای نفت عراق سوار بود و امکانات و غذایی که به اعضایش برای نمردن می داد، عصر برده داری و قرون وسطی را در اذهان متبادر می کرد.


همچنین در همان ستاد شاهد ریخت و پاش های فرماندهان محورها بودم که هر کدام برای خود دارای راننده و نوکر و آشپز و کنیز و غیره بودند که امروز در جوامع سرمایه داری و طبقاتی، چنین اختلافاتی را کمتر شاهدیم.
این چنین بود که دانستم در درون و روابط فرمالیستی و پوشالی مجاهدین خلق، نه جنگ شان جنگ است و نه زندگی شان زندگی و هیچ کدام به مبارزه و دموکراسی و شرایط مردم ایران ارتباط ندارد و آنها به این نوع زندگی از نوع برده داری و جنگ انحرافی از نوع خودزنی، عادت کرده و بخشی از واقعیت قضیه دکان پر سود است و برای خالی کردن جیب صدام حسین. بنابراین ضمن این که تصمیم اولیه ام درست بود، تصمیم بعدی ام نیز درست تر بود و من می بایست هرچه سریعتر و تا فرصت از دست نرفته، اقدام به نجات خود و همراهانم می کردم.


ادامه دارد

 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از آمریکا تا جداشدگان(قسمت چهارم)

 

 

مهدی خوشحال

14.02.2013

http://iran-fanous.de/middle/1934-Khoshhal-Jodashodeghan-14.02.2013.htm

 

آمریکا، همان آمریکایی است که چند سال قبل دشمن بزرگ و یا این که باز هم پنهانی دشمن اما آشکارا دوست است. آن هم دوستی که می بایست پولهای صدام حسین و اعضای بی نوا را هزینه آنها کرد تا حمایت سیاسی کسب کرد. آن روز که کار به موجودیت و شهرت گیر بود، آمریکا دشمن بود و حال که کار به قدرت و گره های سیاسی گیر است، آمریکا دوست است. اما جداشدگان و فرزندان مردم که روزگاری دوست بودند هم اکنون به دشمن بدل شده اند. البته به جز این باشد کار اشتباه است. در اینجا لازم می دانم تا به اختصار به انواع پیوست و گسست از فرقه مجاهدین بپردازم، چون که همه پیوستها و گسستها در یک سبد قرار ندارند. این که جداشدگان دشمن بزرگ هستند، جداشدگانی نیز هستند که از دوست هم دوست ترند.


کسانی که به مجاهدین خلق وصل شدند و باصطلاح پیوستند، در زمانهای مختلف افراد مختلفی بودند و به روشهای مختلفی جذب سازمان شدند. ولی آنچه که هم اکنون برای سازمان باقی مانده، شامل اعضایی است که با پای خود و با دست پر به عراق رفته و کسانی که در جنگها اسیر شده و کسانی که فریب کار و پناهندگی را خورده و اصطلاحاً شکار شده اند. به هر حال، تمای کسانی که از سازمان جدا می شوند، باز هم در یک قوطی کبریت قرار ندارند. بستگی به زمان و چگونگی جداشدن اعضاء دارد. کسانی بودند که در ابتدای راه گسستند، کسانی هم وقتی قطار به ایستگاه آخر رسید پیاده شدند، کسانی خانواده و سلامتی از دست دادند، کسانی جان و هستی از دست دادند، کسانی آرمان و انگیزه از دست دادند، کسانی عریان و ویران شدند. با این وصف، کسانی هم بودند که با دست خالی رفته و با دست پر برگشتند و تک نفری رفتند و در حین بازگششت، خانوادگی برگشتند. که اینها در مجموع به کیفیت نزاع و یا دوستی و دشمنی شان با سازمان ارتباط دارد. منظور از جداشدگان در این نوشته، آن دسته از جداشدگان بریده و خسته و منفعل و ساکت و هوادار نیست و حتی منظور به آن دسته که اینجا و آنجا نالیدند اما از سر ذوق و شوق نالیدند، نیست. بلکه آن دسته از اعضای مقاوم اعم از هر دسته و به هر شکلی که جذب سازمان شدند، ولی هم اکنون در مقابل سازمان موضعی مقاوم و افشاگرانه دارند همراه با زخمهایی که التیام یافتنی نیست. و این تعداد هم معمولاً زیاد نیستند و نباید هم زیاد باشند. در هر نوع مبارزه ای به هر حال کسانی راضی و کسانی منفعل و کسانی خسته و کسانی بریده و کسانی دست از جان شسته و مقاوم وجود دارند. در اینجا از شرح مفصل و طول و دراز همه نوع پیوستها و گسستهای سازمانی می گذرم و آنچه که در مورد پیوست و گسست خودم به یاد دارم، محض نمونه بازگو می کنم.


دوران نوجوانی و جوانی ام مصادف با باز شدن فضا و بهبود اوضاع اقتصادی در ایران بود و هم چنین مصادف با انبوه جنگهای چریکی و آزادیبخش در جهان بود. هر روز در گوشه ای از جهان چه گوارا و یاسر عرفات و دیگرانی ظهور می کردند که جملگی می توانستند بر اوضاع سیاسی و اجتماعی و مبارزاتی ایران تاثیر بگذارند. اما به نظرم اوضاع فرهنگی و هنری آن دوران که منتج از اوضاع سیاسی و ملهم از مبارزات جهانی بود، تاثیر بیشتر و به سزایی داشت. من خودم از میان تفریحات مختلف، به سینما علاقه داشتم به ویژه این که شوهر خاله ام در سینما کار می کرد و در هر هفته یک تا دو بار به سینما می رفتم. سینمای آن دوران، مانند سینمای امروز نبود. حدود 90% سینما و فیلمهای سینمایی، جنگ بود. دوران فیلمهای وسترن و پارتیزانی و جنگ جهانی اول و دوم و جنگ ویتنام و کیلومترها از همین نوع فیلمها را در هالیوود می ساختند و در اسرع وقت بر روی پرده سینماهای ایران اکران می شد. این نوع فیلمها، سالهای دهه 40 و 50 سینما و جوانان ایرانی را احاطه کرده بودند. طبعاً زمانی که به سن جوانی رسیدم از جمله جوانهای ریاضت کش و انقلابی نبودم که هر نوع نعمت و تفریح را بر خود حرام و النهایه خشم و اعتراضم را از طریق لوله تفنگ تخلیه کنم. زندگی آرامی در ساحل و شغل مناسبی در دریا داشتم که حاضر به تعضویش با هیچ شغل و مقامی در ایران و جهان نبودم. بنابراین از زندگی و کارم در هر حال راضی بودم و بنا بر آنچه آموخته و شنیده و دیده بودم، تنها دغدغه ام عدالت و ایضاً کمک به تهی دستان و مظلومان بود. اما آنچه که سرنوشتم را به حتم به سمت جنگ و یک گروه چریکی با سابقه سیاه و مشکوک سوق داد، درصد زیادی به همان مشاهدات و شنیده ها و خوانده های ایام کودکی و جوانی ام ربط داشت. تصاویر جنگ و دعواهای جعلی و نمایشی که هنوز از حافظه ام پاک نشده بود و النهایه می توانست بدل به سرنوشتم شود که شد. سرنوشتم همچنین در دوران سردرگمی انقلاب به احتمال زیاد به سمت گروهی خشن و جنگجو و متعصب می رفت، چرا این که ذهنم از قبل چنین آمادگی را داشت اما چرا همراهان و فرزند کوچکم به سرنوشت من دچار شدند، تا کنون پاسخ روشنی برایش نیافتم.


از سالهای 1360 که فعالیتم را با این گروه مخفی و غیر قانونی آغاز کردم، اگرچه برای کمک به فرودستان و زیردستان و تا روز پیروزی، این راه پر دردسر را انتخاب کرده بودم تا دوباره به زندگی شخصی خودم بپردازم و برای همیشه به دریا برگردم، چندان بضاعتی از سیاست و مذهب و جامعه و مبارزه و غیره نداشتم با این وصف در گوشه ای از ذهنم در کنار همه ندانستنها، می دانستم که زندگی و جنگ، چگونه است و به چه معنا خواهد بود. این تنها نقطه مثبت و تواناییم بود. زندگی را خودم به نحو رضایتبخشی تجربه داشتم و قوانین و رموز جنگی را در فیلمها و کتابها و حتی در عمل، آموزش دیده بودم. با این توشه ای که گفته شد، مابقی را دل به دریا زده و خودم را به سرنوشتی سپردم که مسئول اولش خودم بودم و از ادامه راه هیچ نمی دانستم.


طبعاً گفتار و رفتار آن روز سازمان با امروز فرق داشت، اگرچه اکثراً با دروغ و فریب هدفشان را دنبال می کردند و برای جذب و تطمیع نیروها مدت دو ماهه و شش ماهه تا سرنگونی را شعار می دادند و بقیه را با مظلوم نمایی ادامه می دادند، اما آن روزهای پر هیاهو شناخت همین دروغ و فریب و مظلوم نمایی کار آسانی نبود. همچنین روزگاری که نیروهای سازمان در خانه های تیمی و خیابان زندگی می کردند و فاصله طبقاتی مابین نیروهای پایین و بالا زیاد نبود و نیروها را اگرچه با شعر و شعار و فریب و تطمیع، جذب و حفظ می کردند اما دارای قدرت فرعونی و پشتوانه غربی و زندان و شکنجه و کمپ و تبعیدگاه و موانع خطرناک امروزی نبودند. مع الوصف، خودم را برای دو سال کمک به آنان آماده کرده بودم. حال این دو سال در هر میدانی که بود، طاقتش در آن سن و سال دشوار نبود، چرا این که می دانستم یک سرباز حدود دو سال سربازی می کند و جنگ هم بر اساس آنچه که شعارش را می دهند و در عمل آغاز کرده اند، نمی بایست دو سال بیشتر به درازا بکشد. چون اگر جنگ دو سال بیشتر به درازا می کشید، دیگر آن جنگ نبود، بلکه معنا و مفهوم دروغین دیگری داشت.


ادامه دارد
 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از آمریکا تا جداشدگان(قسمت سوم)

 

 

مهدی خوشحال

05.02.2013

http://iran-fanous.de/middle/1900-Khoshhal-Jodashodeghan-05.02.2013.htm

 

در هیچ کجای تاریخ و در هیچ جای این کره خاکی چنین ارتجاع و سقوط، تا به حال رویت و شنیده نشده است. هر عضوی از یک حزب یا نهاد و دولت که پس از چند سال به درجه و مرتبه ای می رسد و یا اگر شخصی پس از طی چهل سال کار و تلاش شبانه روزی و با پرداخت عمر و جوانی و فرزند و همسر و عشق و عواطف و آرمانش، اگر در یک کشور به نمایندگی مردم و یا وزارت و صدارت نرسد، کمتر نیز نخواهد رسید. اما در مناسبات یک فرقه، دقیقاً بر عکس است. فردی با چهل سال سابقه حرفه ای، تازه به درجه خودفروشی و همجنس بازی در یک مناسبات مذهبی و اخلاقی می رسد که دارد با اعتبار حزب و سازمانش بازی می کند.
مبتکر و بانی این سقوط، کسی نیست جز مسعود رجوی رهبری مجاهدین خلق. ببینیم او چرا و به چه دلیل چنین شمشیر آخته ای را بر کمر بسته و به گمانش گردن مخالفینش را از این پس با همین شمشیر خواهد زد.


مسعود رجوی، ید طولایی در معکوس اندیشی و معکوس گویی دارد. او طی دهها سال با تندروی و جنگ و انحراف افکار عمومی، دائماً به دنبال پوشاندن سابقه اش و همچنین نسبت دادن معایبش به دیگران و به ویژه دشمنانش بود. اما متقابلاً، دشمنانش و حتی آنان که مسعود رجوی را از خود جدا و دور کرده اند، هیچکدام به او نسبت اخلاقی روا نداشته اند، بلکه جملگی گناهان او را سیاسی و خیانت و غیره شمرده اند. مسعود رجوی از چهار دهه قبل از مارکسیستها و سپس جمهوری اسلامی و آقای بنی صدر و حتی همین جداشده ها، جداشده و باصطلاح بریده است. اما هیچ کدام دلایل جدایی را نسبت غیر اخلاقی روا نداشته اند. در حالی که او به بسیاری از مخالفین و حتی اعضای خودش نسبت بیمارروانی و جنسی روا داشته است که این همان داستان ویترینی است که گویا تمام مردم دارند او را اندرون ویترینی تماشا می کنند و او شبانه روز ناچار است تا گناه خود را معکوس جلوه داده و یا با اقداماتی همچون مبارزه علیه دیکتاتوری، افکار عمومی را به انحراف بکشاند.


واقعیت این است که تا دیروز مسعود رجوی به دلایل فوق، اعضای ناراضی اش را جاسوس جمهوری اسلامی خطاب می کرد و چون جواب لازم را نگرفته، هم اکنون مشکلات جنسی و خودفروشی را شعار خود قرار داده تا با خیل اتهامات مشابه ای که چند سال اخیر علیه خودش افشاء شده است، به مقابله برخیزد.
فرضاً، اگر چنین چیزی درست هم باشد این خود تف سربالاست. عضوی که پس از چهل سال به چنین نقطه ای می رسد، به آن ایدئولوژی و رهبر و مناسبات چه باید گفت و آنان به کدام سو در حرکتند. البته در اینجا رجوی عمداً حربه غیر اخلاقی را متوجه مردان می کند، چون که مردان جزو نوامیسش نیستند، بلکه ضد نوامیسش هستند و او هیچ گاه حتی در بدترین شکلش، چنین اتهامی را متوجه زنان نمی کند. چون که دستگاه و ایدئولوژی ضد مرد، جملگی زنان را محرم و زنان رهبر به حساب می آورد که اگر آنان هر خیانتی مرتکب شوند، با این وجود جزو زنان سابق رهبری بودند و بایست در مقابل آنان خویشتنداری کرد. این تنها مردان هستند که به خاطر بی اعتبار کردن فرقه، به خودفروشی دست می زنند. چند ماه قبل نیز که به یکی دیگر از قربانیان بند کرده بودند و او چون در کانادا زندگی می کرد و کارگر عراقی در آنجا نبود، شکایت داشتند که او چرا در دادگاه خود را عضو سابق مجاهدین معرفی کرده، بنابراین او به دستور وزارت اطلاعات می خواسته به اعتبار مجاهدین ضربه بزند.


فقط همین یکی را کم داشتیم، تا اعضای جداشده و یا دیگران بخواهند به چیزی ضربه بزنند که نزدیکی و ضربه زدن و حتی فکر کردن به آن، عقوبت و بلا و فلاکت را به دنبال دارد.
یکی دیگر از این دست گیردادن های به قول دوستی سه پیچه به اعضای جداشده این است تا به اعضای وفادار بگویند، رهبری همه کارش درست و اصولی است و این تنها جداشدگان هستند که با خیانت چه در داخل و یا خارج از تشکیلات، منجر به شکست و ناکامی ما می شوند.


گرچه حرکت جداشدگان را نباید از شکستهای پی در پی فرقه نادیده گرفت و نامرتبط دانست، اما بانی و اصل شکست جای دیگر است. در عالم واقعیت، وقتی مادری کودکش را با امید و آرزو و تلاش روانه مدرسه می کند و تاکیدش می کند تا حواسش جمع باشد، اگر کودک در حین راه پایش لغزید و به زمین خورد و از رفتن به مدرسه منصرف شد، این دیگر تقصیر مادر نیست بلکه تقصیر خود کودک است که با بازیگوشی حواسش به مقصد نبود و زین سبب به زمین خورد. کسی که فکر و حواسش به مقصد باشد، هیگاه مابین راه به زمین نخواهد خورد حتی اگر یک پایش بلنگد. رهبری که مقصد برایش بهانه و توجیه بوده و او در تمامی راه به دنبال انقلابات ایدئولوژیک و جنسی بوده، چنین رهبری هرگز به مقصد نخواهد رسید. در وهله اول، چون که به مقصد فکر نکرده و بلکه مقصد برایش شعاری عوامفریب و برای انحراف افکار اعضاء و عمومی بوده است. کسی که با خیل امکانات ایران و جهان به ویژه حمایتهای سیاسی و نظامی و مالی و غیره کشور عراق، باز هم به فکر پول و نیرو و سلاح بیشتر بود و باز هم آرزو می کرد ای کاش یک ناو هواپیمابر داشتم تا رژیم ایران را زودتر سرنگون می کردم، این اندیشه، شرک آلود و ضد مردمی و ضد مقصد است و دائماً به دنبال کمبود و بهانه ای برای افتادن و به زمین خوردن است. طی چهل سال اخیر، بسیاری از رهبران جهان با دست خالی و تنها با حمایت مردم به قدرت رسیدند، مانند مهاتماگاندی در هندوستان و بسیاری دیگر با همه ابزار و امکانات، قدرت را باختند مثل آدولف هیتلر در آلمان. کسی که به قانون طبیعت و تاریخ و کائنات تن ندهد و خود قانون خودساخته و مسخره اش را در مرتبه اولی معیار حرکتش قرار دهد، بدون چون و چرا شکست خواهد خورد و شکست، ربطی به خودفروشی به کارگران عراقی و یا حتی خیانت زنان به رهبر ندارد.


ما در جهان ذهن و بیرون از ذهن، قوانینی علمی و ثابت شده و کوبیده شده داریم که بسیاری از آن قوانین پیروی کرده و پیروز شدند و بسیاری از آن قوانین سرپیچی کرده و شکست خوردند. خودفروشی و جاسوسی و غیره، یکی از همان تفکرات شیطانی و منفی است که رهبری فرقه مجاهدین تنها با همین روش و قوانین می خواهد به مقصد برسد، ولی در عمل هر چه به این نوع و جنس افکار و اعمال نزدیک و نزدیکتر بشود، به طور صد در صد از مقصد دورتر خواهد شد و شکست خواهد خورد.


از منظر دیگر و بر فرض، اگر تبلیغات رهبری سازمان درست هم بوده باشد، در همین کشور آلمان، وزیر مقتدری داریم که همجنس گراست و اتفاقاً دارد کارش را به نحو احسن انجام می دهد و خانم آنگلا مرکل نیازی نمی بیند او را اخراج و یا علیه اش تبلیغات منفی نماید. امروزه همجنس گرایی در جوامع مدرن که رهبران مجاهدین شبانه روز نان این جوامع را می خورند، بار منفی به دنبال ندارد چون که در هر حال اینها مسایل و سلایق شخصی افراد است و نافی مبارزات اجتماعی نیست، اما حرمسرا و غیره در چنین جوامعی بار منفی به دنبال دارد و جرم تلقی می شود.
آنچه در تاریخ آمده و تجربه شده، حرمسرا هزینه گزافی را می طلبد. اگر متعلق به شاه باشد، شاه می بایست از مدیریت کشوری و لشکری بزند و اگر متعلق به رهبر فرقه باشد، رهبر می بایست اصل و اساس مبارزه اجتماعی را زیر سئوال ببرد و متقابلاً استثمار و بردگی را صحه بگذارد.


باز هم به فرض و حتی در شعار و جهت پوشش خیانتهای بزرگ، رحمان که گمان می کرد همجنس گرایی مخل و مضر مبارزه است و او پالایشگر مبارزه است، می بایست یاد آن روزی بیافتد که اطلاعات نظامی ایران را به عراق می فروخت و بابتش کرور کرور دلار می گرفت. این یکی خیانت و نافی مبارزه برای مردم و آزادی است، نه آن یکی که حربه ای مازوخیستی برای قربانی کردن فرزندان مردم است.


ادامه دارد
 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از آمریکا تا جداشدگان(قسمت  دوم)

 

 

مهدی خوشحال

01.02.2013

http://iran-fanous.de/middle/1876-Khoshhal-Jodashodeghan-01.02.2013.htm

 

در بخش اول این مبحث آورده شد، فرقه مجاهدین در طی فاصله چند دهه از زمان جای آمریکا با نفرات خود را عوض کرده و هم اکنون آمریکا، دوست و جداشدگان دشمن درجه یک تلقی می شوند. همچنین آورد شد که جداشدگان متقابلاٌ به درجه و میزانی از ستم و خیانت و جنایت را در این نبرد نابرابر، مقاومت و واگویه می کنند که گویی صدای قربانیان تاریخ را بازتاب می دهند.
آخرین بار که رهبری مجاهدین برای تقویت روحیه خود و سایر روحیه باختگان آنتن را به دست گرفت، نتوانست اهمیت افشاگری جداشدگان را از نظر دور بدارد و غیظ و غضب خود را کتمان کند. او به طرز ناشیانه و غضبناکی این بار تعدادی از جداشدگان را نام برد و مثل همیشه آنان را فاسد و منحرف و خائن و غیره برشمرد. او قبلاً نیز در راستای التیام دردهای خود و نفراتش، جداشدگان را مشتی درمانده و معتاد و اضداد تبلیغ می کرد. ولی هم اکنون گویا کار جداشدگان به درجه ای از انحراف اخلاقی و فساد رسیده، که حتی به گوش های کر در اعماق زمین نیز رسیده است.
از نگاه و باور رجوی، همه اینها بدین معناست که اعضای جداشده با همجنس مخالف خود در ارتباط اند، بر خلاف آنانی که باصطلاح به خاطر منافع رهبر و انقلاب و انقلاب ایدئولوژیک، جنس مخالف را از ذهن و ضمیرشان دور کرده اند.


رجوی حتی این بصیرت و درایت را ندارد تا بفهمد کسانی قادرند از شنیدن همین واژه ها و مفاهیم و سایر اتهامات، به درون شخصیت کذب و پنهانکار او راه یابند که او چگونه در اعماق تاریکی همچنان خود را داخل ویترینی تلقی کند که دیگران به تماشای آن نشسته اند، پس او می بایست با زرنگی و مردرندی اعمال و کردار مخفیانه اش را به دیگران نسبت دهد تا همچنان معایب خود را معکوس تبلیغ نماید، او گمان می کند که دیگران نیز مانند هواداران چشم و گوش بسته ناگزیرند معکوس گویی های او را باور کنند.


واقعیت این است که رجوی با این نوع تبلیغات و فاسد خواندن جداشدگان، می خواهد اهمیت افشاگری آنان را کم ارزش بخواند ضمن این که زن بارگی و فساد خود را کتمان نماید. در حالی که او نیک می داند کسانی که عمر و جوانی و موقعیت و فرصت و همه چیز خود را اعم از همسر و فرزند و خانواده را در این پیکار ناجوانمردانه باخته اند، هم اکنون موقعیت و امکان ازدواج نیز ندارند، فساد و زن بارگی که جای خود دارد. اینها معمولاً از عهده کسانی بر می آید که دارای دل و دماغ و بستر و فضا و تخصص و کار و پول و فرصت های دیگر باشند. جداشده ای که همه این امکانات و فرصت ها را از دست داده و هم اکنون برای خود رسالت مردمی در راستای افشای چهره پنهان فرقه ای مخوف که قبلاً آن را برای مردم سازمانی مردمی تبلیغ می کرد، همین رسالت و مشغله، کافی است تا او این بار با مردم و در کنار مردم زندگی کند و به قواعد بازی و سایر حرمتها و ارزشهای مردم احترام بگذارد. فساد و بی اخلاقی از آن کسانی است که همه چیز را از مردم پنهان می کنند و همچنین ابزار و امکان فساد را در دست دارند و شرایط فاسد شدن بر آنان هموار است و در بستری فاسد زندگی می کنند.


این ایدئولوژی و باور که کسی مخالفینش را فاسد و معتاد و زن باره بخواند، چنان در ذهن و ضمیر رهبری سازمان نقش بسته و جا خوش کرده و به سایر اعضایش تسری پیدا کرده که آنان نیز به چنین تزی ایمان آورده و اعضای جداشده را فاسد و خائن می نامند. سال گذشته در یک تجمع اعتراضی که در میدان سن میشل و مقابل دادگستری شهر پاریس جریان داشت، اعضای بلندپایه مجاهدین از قول و به نیابت از رهبران مجاهدین، به مخالفین و جداشدگان نوعی از اتهام را روا می داشتند که در اصل به خودشان و روابط درونی شان صدق می کرد و نه به جداشدگان و مخالفین. آنان با فریاد و ضجه به جداشدگان می گفتند که شما ناموس و زن و فرزند خود را به وزارت اطلاعات ایران فروخته اید. در حالی که وزارت اطلاعات همانگونه که از اسمش پیداست، کارش اطلاعات است و نه خرید و فروش ناموس و زن و فرزند اعضاء، که اگر چنین می بود اسمش سازمان مجاهدین می بود و نه وزارت اطلاعات.
این تنها فرقه مجاهدین است که در راستای تحقیر و مهار اعضاء و ارضای عقده های سرکوب شده و فروخورده رهبری، به خرید و فروش زن و فرزند و گروگانگیری و حرمسرا و غیره اشتغال دارد و برای کتمان این حقایق و بر اساس فلسفه جامه، پیراهن خود را به تن مخالفین می کند تا از اهمیت و ارزش افشاگری و روشنگری آنان بکاهد.


اعضای جداشده بر اساس سیاست سرکوب و عریان سازی رهبران مجاهدین، اعم از زن و مرد، وقتی از سازمان خارج می شوند بعضاً همسر و فرزندانشان در گروگان سازمان است و اکثراً دارای همسر و فرزند نیستند و سن و سالی از آنان گذشته است، جملگی دارای شغل و سرمایه و حتی وطن و خانواده هم نیستند، بنابراین بسیاری از آنان در غربت ابزار و فرصت های تشکیل خانواده را از دست داده اند، موقعیتها و فرصتهای کار و زندگی و آینده را از دست داده اند، و با وجود زخمهای جسمی و روحی، درصدی از آنان که هنوز انرژی و توان و باور و همتی در خود سراغ دارند، تنها و تنها قادرند به اصلی ترین وظیفه انسانی و سیاسی خود که همان افشای مناسبات سراسر فساد و تباهی است، همت گمارند تا جامعه ایران دگربار شاهد کرور کرور از نسلی بی همتا اما همه چیز خیانت شده و به یغما رفته، نباشد.


ادامه دارد
 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از آمریکا تا جداشدگان(قسمت اول)

 

 

مهدی خوشحال

28.01.2013

http://iran-fanous.de/middle/1858-Khoshhal-Jodashodeghan-28.01.2013.htm

 

از آمریکا تا جداشدگان، تفاوت های زیادی از هر جنبه وجود دارد و ظاهراً هیچ سنخیتی با هم ندارند. اما کسانی هستند که از آمریکا تا جداشدگان، را در چند دهه از زمان مانند هم برخورد کرده اند. البته ابتدا یکی را دوست و دیگری را دشمن، سپس دوست را دشمن و دشمن را دوست انتخاب کرده اند. ابتدا از امریکا شروع کنیم.
در زمان قدیم و محلات قدیمی رسم و رسومات کهنه ای وجود داشت که یادآوری اش چندان بی ربط با داستان فوق ندارد. اگر شخصی می خواست از طریق لات بازی به نان و نوایی برسد و باصطلاح لات باشد و لاتی بکند، لازم و بایسته بود که لات قدیمی را بزند. حالا از روبرو و یا پشت سر، فرق نمی کرد. بدین طریق می توانست لات قبلی را از میدان خارج و خود اتوریته اش را به ثبت برساند تا روزی که همین رسم و قانون در مورد خودش به اجرا در می آمد و از دور خارج می شد.
در سیاست نیز گویا چنین بود. در دهه های 40 و 50 که در بسیاری از نقاط جهان شورش های ضد امپریالیستی و ضد استبدادی جریان داشت، در ایران نیز جنبش های ضد استبدادی و ملهم از جنبش های پر طرفدار جهان، هر از گاهی به وقوع می پیوست.


جنبش فداییان خلق با شعار عداوت با آمریکا، البته آنان می دانستند چه می خواهند و دیگری جنبش مذهبی مجاهدین خلق با شعار مرگ بر آمریکا، البته در رقابت هیستری با فداییان خلق، و کسانی که نمی دانستند چه می خواهند. چون رهبران این جنبش جملگی چند جوان کم سن و سال و بی تجربه بودند. بدین جهت بی تجربه چون تتمه و باقیمانده آن جوانان که بیش از چهار دهه از عمرشان را در اقصی نقاط جهان سپری کرده و از اکثر مواهب و نعمت های قرن بیستم و بیست و یکم استفاده کرده اند، با این وجود با همان کله های بتن آرمه هنوز در همان دهه های 40 و 50 قفل شده اند و پتانسیل حرکت حتی لاک پشتی را هم ندارند.
با عقل امروز اگر قضاوت بکنیم، داستان دعوا و اختلاف مجاهدین با امپریالیسم آن روز، دعوای ماهوی و در راستای منافع خلق نبود، بلکه دعوای آن لات محله ای بود که با این روش می خواست به شهرت برسد و اتوریته اش را به رخ دیگر جنبش های ضد امپریالیستی روز به ویژه چریک های فدایی خلق بکشد. اگر مجاهدین چهار دهه قبل مشکل و تضاد ماهوی با آمریکا داشتند، امروز نیز می بایست بر روی اصول و عقایدشان باقی می ماندند. چون آمریکا طی چند دهه اخیر، ماهیتاً تغییری نکرده که از دشمن درجه اول به دوست درجه اول بدل شود.


آمریکا به زعم رهبران مجاهدین، دوست است چرا این که اگر امیدی برای برون رفت از بحران و نجات رهبر و سازمان و مبارزه مسلحانه و قدرت سیاسی و غیره در میان باشد، جملگی با کارت سبز آمریکا به ویژه جنگ آمریکا علیه ایران خواهد بود. دوستی که چهار دهه قبل به شدت دشمن و امپیریالیسم و استکبار و غیره بود و حتی تا ده سال قبل از این که به عراق حمله کند، همچنان امپریالیسم و جهانخوار و غیره نامیده می شد، ولی به سبب مصلحت روز و منافع سیاسی و سود و زیان قدرت و حیات و ممات و وجود یک فرقه، به یک دوست از نوع ارباب و ولینعمت بدل شده است.
در نقطه مقابل این همه نزدیکی و دوستی و اشتراک منافع، جداشدگان از مجاهدین قرار دارند. جداشدگانی که طی دهه های گذشته، دوست و بلکه بردگان چشم و گوش بسته مقاصد رهبری سازمان بودند، ولی در مسیر استفاده و شکست های پی در پی به دشمن بدل شده اند. دشمنی که رهبری مجاهدین از اینان نزد دشمن سابق شکایت می برد و اسبهای مرده اش را زین می کند.
این دشمنان جدید که طی سه دهه قبل به صورت فرد فرد و طی دو دهه اخیر به صورت جمعی، انتقاد و اعتراض شان را به رهبری سازمان به سمع افکار عمومی رسانده اند، از چند منظر دشمن و دشمن مافوق و غایی هستند و اکثر انرژی ها را می توان اینجا صرف کرد.


1ـ زیر سئوال بردن قداست رهبری. کسی که خود را بالاتر از پیامبر و خدا می داند، ترک کردن او و عقایدش، جرمی بزرگتر از مرگ به دنبال دارد. بریده یعنی همین.


2ـ زیر سئوال بردن مشروعیت مبارزه مسلحانه. کسانی که صفوف مجاهدین را ترک می کنند، مجاهدینی که به جز مبارزه خشونت آمیز توان و پتانسیل دیگری در خود سراغ ندارند، به مثابه گناه نابخشودنی خواهد بود.


3ـ ترساندن اعضای باقیمانده. یکی از قویترین دلایل رهبری سازمان در راستای سرکوب و عریان سازی و خراب کردن و فاسد شمردن اعضای جداشده، دقیقاً ترساندن و حفظ تتمه نیروهای درمانده اش است که به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند، مگر با ترس.


4ـ اعضای جداشده بنا بر آنچه که خیانت و جنایت از جانب رهبری سازمان می شمرند این نگاه، مقاومت و اعتراضی به دنبال دارد، از نوع به چالش کشاندن کلیت هست و نیست رهبران جهل و تباهی.


5ـ وجود اعضای جداشده به عنوان فعالین سیاسی، به مثابه اسناد و مدارک موثق از مناسبات جهل و جنون، تف سر بالایی است بر اعتبار و مشروعیت و همه گفتار و اعمال و اهداف و آرمان رهبران مجاهدین طی همه ادوار مبارزات شان، کسانی که به فرزندان شان این چنین بی رحمانه سختگیری کرده اند با مردم چه خواهند کرد؟ کسانی که در آرزوی قدرت چنین ناجوانمردانه به زندان و شکنجه روی آورده اند در قدرت و با مخالفین و مردم چه خواهند کرد؟


اما جداشدگان از فرقه مجاهدین که این نوع و مدل مقاومت و اعتراض به آنان تحمیل شده و نمونه اش در تاریخ وجود نداشته است، در این وادی و پیکار نه تنها صدای خود بلکه صدای دیگر قربانیان تاریخ را بازتاب می دهند.


ادامه دارد
 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سال سقوط شیطان

 

 

مهدی خوشحال

21.01.2013

http://iran-fanous.de/middle/1820-Khoshhal-Sale%20Sghot-21.01.2013.htm

 

سال 2013 را خودم سال برکت و فراوانی و سال شانس و فرصت های عالی نام گذاشتم. دلیل مشخص برای این کارم دارم. سال 2012 پر از تبلیغات منفی مبنی بر نابودی بشر و جهان در اواخر آن سال بود. طبیعی بود که میل به حیات کمتر از هر سال دیگر باشد و طبعاً وقتی مردم دانستند جهان نابود نشد و خاتمه نیافت، با انرژی مضاعف به زندگی و حیات شان ادامه دهند. بنابراین امسال سالی متفاوت با هر سال دیگر خواهد بود.
با آنچه که گفته شد و بایسته است هر کس در اوایل این سال با نگاهی مثبت، زندگی و حیات و آرزوهایش را دنبال کند، سایت های اینترنتی یکی از فرقه های مذهبی مملو از تبلیغات و شایعات منفی و کینه توزانه مبنی بر کشف سی هزار جاسوس جمهوری اسلامی در خارج از ایران است و همانطور که در ادامه آمد، کار این جاسوسان تبلیغات است. این هم مورد جدید جاسوسی است. بر خلاف آنهایی که در عراق اطلاعات محرمانه و نظامی ایران را مخفیانه به دشمنان ایران می فروختند و بابتش دلار فراوان کسب می کردند، ولی این سی هزار جاسوس جملگی علنی و علیه رهبران مجاهدین تبلیغ می کنند. یعنی هر کسی طی این سی سال یک مقاله یا سخنرانی و یا حرفی علیه فرقه مجاهدین گفته باشد، اتوماتیک در زمره جاسوسان جمهوری اسلامی و علیه مقاومت خواهد بود و اعضای جداشده هم کارشان معلوم است، آنان تحت امر مسعود رجوی از ابتدا به کار جاسوسی به نفع جمهوری اسلامی مشغول بودند و بعضاً از بدو تولد جاسوس به دنیا آمدند، چون برای شیر خوردن ناچار به داد و فغان و اعتراض بودند.


در واقع مسعود رجوی این بار علیه مخالفین به ویژه جداشدگان سنگ تمام گذاشته است. چون او به خاطر حفظ اتوریته و قداستش و این که تتمه بردگانش را بترساند، به طور هیستریک و کینه توزانه علیه جداشدگان تبلیغ می کرد. اما اوایل امسال چشمه دیگری را کشف کرده و تبلیغاتش را به نام و از جانب سرویسهای امنیتی فرانسه و آمریکا و پنتاگون آورده و دور جدیدی از حملات معنادارش را علیه جداشدگان آغاز کرده است.
اما واقعیت قضیه چیست. مسعود و مریم رجوی به دنبال برون رفت از همه مسایل و مشکلات حاد و شکننده و محاصره های مختلف، تنها چاره شان جنگ بود و آن هم جنگ آمریکا علیه ایران. و آنها طی ماههای گذشته مدتها منتظر ماندند تا این که بازهم تحلیلهای شان غلط از آب درآمد و اوباما دوباره بر مسند قدرت با همه بدهکاری های کلانش، باقی ماند و مسئله جنگ منتفی شد.
جنگ که منتفی شد، رهبران مجاهدین از چند سو در مضیقه جدی قرار گرفتند. ضمن این که از تغییرات مثبت و غیر رادیکال در ایران می ترسند که مبادا شانس رسیدن به قدرت آنان را برای همیشه بسوزاند، ظرف نظامی شان در عراق از بین خواهد رفت، چه در عراق باقی بمانند و یا این که از عراق خارج شوند.


یکی از بزرگترین معضلات رهبران مجاهدین، اختفای خود مسعود رجوی است که در داخل و بیرون سازمانش دچار مسئله جدی شده است. لاجرم او برای خروج از اختفاء و احیاناً حضور در اروپا با یک مشکل جدی سیاسی و حقوقی مواجه است و آن حضور انبوه و فعال جداشدگان از این فرقه است که چیزی ندارند تا در این بازی و پیکار ببازند.
مسعود رجوی نیک می داند که با لابی های پر قدرت و دلارهای فراوان و وکلای گرانقیمت، هر مانعی را اگر کنار بزند، مانع جداشدگان بزرگترین سد و دژی است که او در طول عمرش با آن برخورد داشته است. او هیچ گاه سرش تا بدین حد به سنگ خودساخته نخورده بود.


به قول خودشان، سازمانی که با پتک نمی شکست و با قلم خراش بر نمی داشت، امروزه کارش به جایی از ضعف و درماندگی رسیده که با قلم و قلم جداشدگان ناگزیر به اعتراف به شکست و زبونی است. سی هزار جاسوس اگرچه از نگاه آنان قدرت جمهوری اسلامی نیست و اهمیت مجاهدین است، به هر حال از نگاه غربی ها وجود و فعالیت جداشدگان یک ضعف جدی برای سازمانی است که خود را آلترناتیو جمهوری اسلامی و طرفدار دموکراسی تبلیغ می کند.
با این وجود، تبلیغات هراس آلود دستگاه تبلیغاتی منگول را باید به فال نیک گرفت. مسعود رجوی رهبری سازمان پس از خسته شدن از انقلابات جنسی ایدئولوژیک و اختفاء، هم اکنون به سن و سال پیری رسیده و دلش هوای سیاسی کاری در غیاب جنگ، کرده است.


او پس از ظهور و کار سیاسی بدون جنگ، بزرگترین موانع بر سر راه را جداشدگان ارزیابی کرده و بدین سبب نوک حملات کور خود را از هم اکنون به سمت این ضعیف ترین اما مقاومترین، گرفته است.
اما او تحلیلش مثل همیشه غلط از آب در خواهد آمد و همه نقشه هایش نقش بر آب خواهند شد و امسال که سال 2013 باشد، قبل از این که سال ظهور باشد، سال سقوط خواهد شد. این را نگاه مثبت و انرژی های برآمده از ابتدای این سال، چنین تبیین و بشارت داده است.


"پایان"
 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نه جنگ نه صلح(قسمت پایانی)

 

 

مهدی خوشحال

18.01.2013

http://iran-fanous.de/middle/1803-Khoshhal-Na%20Jangh%20Na%20Solh-18.01.2013.htm

 

در بخش اول این مجموعه آورده شد که مسعود رجوی رهبر مجاهدین خلق بر خلاف شعر و شعارش، موجود غریب و بی همتایی در تاریخ است و او اهل جنگ و صلح و حتی قدرت سیاسی نیست. البته در اینجا منظور آن نیست که اگر کسی اهل قدرت سیاسی و یا جنگ و صلح باشد، کارش درست است. صدام حسین فردی بود که از اوان جوانی به دنبال قدرت بود و سرانجام به قدرت سیاسی کشور عراق دست یافت و دهها سال آن را حفظ کرد. همچنین او اهل جنگ بود، چون طی سه دهه اقتدارش دائماً در داخل و خارج کشورش در حال جنگ و جدال بود و النهایه جان و خانواده و قدرتش را در این راه باخت. او همچنین اهل صلح بود، چون بارها با جلال طالبانی و مخالفینش اگرچه کوتاه مدت و تاکتیکی، به آتش بس دست یافت. اما مسعود رجوی اهل هیچ کدام از گزینه های فوق نبوده و نیست. او زمانی که در عراق و تحت امر صدام حسین می زیست و خود را شاگرد او تلقی می کرد و با صدام پیمان نخل بسته بود، با این وجود در جنگ دوم آمریکا علیه عراق، به کمک صدام حسین نرفت و از اساس قانون جنگ و برادری و هرگونه تعهد دیگر را نقض کرد.


او در جنگ فروغ جاویدان|مرصاد، که جزو بزرگترین و آخرین جنگهای شبه کلاسیک اش بود نه این که جنگ نکرد، بلکه هر آنچه جنگ و جنگیدن بود، به لوث کشید و نیروهایش را به شکست کشانید. چون یکی از دلایل و به راه انداختن جنگ برای او تضعیف و شهیدسازی نیروهایش بود و نه اهدافی چون قدرت سیاسی. در جنگ فروغ جاویدان|مرصاد، آرایش و سازماندهی و حرکت و تدارکات و آموزش و به ویژه فرماندهی از راه دور، آن چنان مضحک و کمدی بود که پس از شکست و بازگشت به پشت جبهه و معکوس خواندن هر آنچه در صحنه جنگ اتفاق افتاده بود، در روزهای جمع بندی آن جنگ یک سرباز صفر که از جبهه ایران اسیر شده بود، اعتراف کرد که اگر شما در جنگ بعدی خواستید شرکت کنید و مشاور نظامی خواسته باشید من حاضرم به شما طرح و تاکتیک نظامی آموزش بدهم.


جهان طی هزاره های قبل چندین هزار جنگ بزرگ کلاسیک را تجربه کرد. جنگهایی که گاه به نابودی نسلی و کشوری منجر شد. جنگ اگر در گذشته و اعصار دور هنر و ارزش شمرده می شد، چون انسانها زبان همدیگر را نمی فهمیدند. ولی هم اکنون که جهان از حیث ارتباطات و نزدیکی فرهنگها کوچک و کوچکتر شده و زبان گفتمان گسترش یافته، کمتر کسی در جهان باقی مانده که جنگ و خشونت را نفی نکند. مگر آنان که از جنگ و خشونت نان می خورند. پس همواره جنگ و خاطرات آن را در قالب شعر و شعار و سرود و تبلیغات و فیلم و خطابه و دوستان و دشمنان و موقعیت ها و فرصت های پیش آمده، تقدیس کرده و ارج می گذارند. چون که جنگ همه چیز است و صلح هیچ چیز. چون که جنگ زاینده و بالنده و نگهدارنده و کسب و کار است، ولی صلح کشنده و نابود کننده است. البته جنگ، از نوع توافقی و فریبنده و پوشالی و رد گم کن و سرکاری و تضعیف کننده نیروها و پوششی و قایم کننده فساد و تباهی در پشت پرده ها و نه خیز به سمت قدرت سیاسی.


با این وجود، جنگ و صلح دو روی یک سکه اند. آنانی که اهل جنگ اند و جنگ می کنند، اهل صلح نیز هستند. طی چهار دهه ای که رهبری مجاهدین جنگ و خشونت را به عنوان یگانه حربه رسیدن به قدرت سیاسی انتخاب کرد، یعنی از زندان شاه تا مخفیگاه ده ساله اش در ناکجاآباد، صدها رهبر سیاسی و مذهبی در گوشه و کنار جهان به قدرت دست یافتند و بسیاری نیز از دور قدرت و حتی سیاست خارج شدند. طی همین مدت رهبران مجاهدین از داخل ایران و تا کشورهای منطقه و جهان با بسیاری از شخصیتها و گروهها و و دولتها بنای آشتی و جنگ گذاشتند. ولی هیچ کدام از آشتیها و جنگهای شان ریشه دار و قانونمند نبود و با پرنسیبهای جنگ و صلح خوانایی نداشت. معکوس بود. واقعی نبود. با آن که اشتراک منافع داشت، سر جنگ داشت و با آن که تضاد ماهوی نداشت، اعلام جنگ کرد. روزی بی هیچ دلیل و منفعت سیاسی با آمریکا و اسراییل و عراق، سر جنگ و فردایش صلح و آشتی برقرار کرد.


او با نیروهایش نیز از معترض و وفادارش، سر جنگ داشت و انرژِی گزافی را خرج کرد و خونهایی را بر زمین ریخت تا همواره برتر از دیگران باقی بماند. در هیچ کجای جهان و تاریخ چنین چیزی تاکنون اتفاق نیفتاده است. بنابراین او به هیچ جنگ و صلحی اعتقاد و باور نداشته و ندارد. نه جنگش قانون و پرنسیب جنگ را داشت و نه صلح اش اصول و اخلاق صلح را داشت.
اهل قدرت سیاسی هم نبود، چرا این که قدرت سیاسی هدف اولی و غایی او نبود. او یک کلاهبردار سیاسی بود و سیاست و جنگ تنها برای نیروهایش بود تا خود از طریق گرد و خاک کردن در عرصه سیاست و جنگ، بتواند به منافع حقیر سیاسی و آرزوها و عقده های فروخورده و سرکوب شده اش، دست یابد.
شاید بگوییم که بسیاری از شاهان و خلفا و رهبران تاریخ حرمسرا و زنان فراوان داشتند. اگر داشتند، ولی هم اکنون داشتن حرمسرا مذموم و ناپسند است. همچنین هیچ حرمسرایی در تاریخ از نوع ابزار قدرت نبوده اند، بلکه زنانی از نوع غنیمت و پاداش و یا معمول جامعه بوده اند. ولی رهبری مجاهدین حرم خود را از ابزار قدرتش ساخت، ابزارهایی که کم یافت می شود، به این بهانه که زنان حرمسرا بدون بازگشت خواهند شد و زین سبب جاده قدرت هموارتر خواهد شد.


او حتی به اصول رسیدن به قدرت سیاسی و رسم دیکتاتوری نیز پایبند نماند. چرا این که او قدرتی را می خواست و نیاز داشت تا نیازهای فردی خود را توسط قدرت بر طرف کند. او به هیچ قاعده جهانشمول بازی تا کنون تن نداده است. روز جنگ از مهلکه فرار کرد و روز صلح، فراخوان جنگ داد.
درنتیجه این نه تنها یک نظریه و تئوری بلکه یک علم شناخته شده است. اگر فردی و یا جمعیتی طی ماهها و سالها هم دل و هم زبان در گفتار و نوشتار و شنیدار و در عمل هر چیزی را که بخواهند و باور داشته باشند، به آن دست خواهند یافت، حتی قدرت سیاسی. مگر این که این وسط یکی دودوزه باز و کلاهبردار یافت شود و از تجمع و رنج و باور و آرمان و اهداف و جنگ و تلاش دیگران به دنبال هدفی دیگر باشد و جنگ و تلاش دیگران را به دکانی پر سود بدل کند و هدف اول و آخرش دستیابی به منافع شخصی و حقیرش باشد. این یکی از قوی ترین دلایل عدم دستیابی رهبران مجاهدین به قدرت سیاسی بوده و خواهد بود.


"پایان"
 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نه جنگ نه صلح(قسمت اول)

 

 

مهدی خوشحال

15.01.2013

http://iran-fanous.de/middle/1788-Khoshhal-Na%20Jangh%20Na%20Solh-15.01.2013.htm

 

به دنبال مطلبی که دوستی ناشناس در سایت ایران اینترلینک تحریر کرده و سپس دوست عزیزم عباس صادقی مقاله جالبی را در آن رابطه در سایت ایران سبز، درج کرده بود در مجموع بر آن شدم تا نظراتم را در ارتباط با نمونه ای از کارکرد اعضای جداشده از سازمان و ایضاً این که رهبری سازمان آشتی پذیر است و آیا می تواند با مخالفینش کنار بیاید، ابراز دارم.
زمستان سال 2002 بود. در دفتر کار پیوند در هلند مشغول کار بودم. چندین بار از طریق تلفن یکی از ترکیه و سپس اتریش زنگ زد و خودش را صادقی معرفی کرد و درخواست کمک کرد. صدایی گرم ولی زخم خورده به گوش می رسید.


در همان ماه دسامبر بود که با کریم مسئول انجمن، دوتایی تصمیم گرفتیم تا دیر نشده به کمک یکی از اعضای جداشده بشتابیم. هنگام عزیمت شادروان هادی نیز با ما بود و سه تایی حرکت کردیم. از هلند وارد آلمان شدیم و چون پاسپورت نداشتم، ابتدا به اداره خارجیها مراجعه کردم، از خوش شانسی پاسپورت جدیدم آماده بود. پس از صرف نهار در منزل، دوباره و بدون فوت وقت به سمت اتریش حرکت کردیم. آن روز تمام مسیر هلند تا اتریش پوشیده از برف و کولاک هوا بود. وقتی شب از نیمه گذشته بود به مقصد رسیدیم. بیش از یک متر برف روی زمین نشسته بود. از طریق تلفن همراه به عباس رسیدیم. او در یک ایستگاه قطار که پاسی از شب نیز گذشته بود از سرما و گرسنگی می لرزید. با دیدن ما قوت قلب گرفت و پس از دیده بوسی سریعاً چهار نفره به سمت آلمان حرکت کردیم. عباس با آن که به تازگی از سازمان فرار کرده و بیش از ده سال از زن و فرزندش به دور مانده بود، حرفها و اخبار جالبی را از درون مجاهدین با خود به همراه داشت و در حین راه نقل می کرد.


به هر حال وقتی که صبح شد و ما به شوالباخ فرانکفورت رسیدیم و عباس را به پلیس معرفی کردیم تا مسیر پناهندگی خود را دنبال کند، مشخص شد که او همچنین به جز شرایط سخت و کشنده در قرارگاه اشرف و زندان و فرار، اطلاعاتی از سلاحهای کشتار جمعی صدام حسین به همراه دارد، اطلاعاتی که می تواند در اثر افشاء، افکار عمومی را متقاعد به پذیرش سرنگونی صدام حسین بکند. شرایط خوبی هم بود و غربیها در به در به دنبال شواهد و اسنادی بودند تا صدام حسین را از اریکه قدرت به پایین بکشند و به هر حال پس از گذشت ده سال تلاش و مبارزه عباس و عباس های دیگر در این میدان، ما هم اکنون شاهد حذف صدام حسین از بازیهای عراق و ایران و همچنین شاهد غیبت طولانی صدام حسین کوچکتر هستیم و اینها و الباقی قضایا که جایش در این چند سطر نوشته نیست، اگر زیاد نباشد انصافاً کم هم نیست، نمونه ای از عملکرد جداشدگان که از آب و آتش فرار کردند و محض رضایت خدا و خلق خدا و سایر دوستان شان دوباره خود را به آب و آتش زدند.


و اما آیا رهبری سازمان صلح پذیر است و می تواند با چنین مخالفین و منتقدینی، آشتی کند؟ آیا اساساً او قادر به آشتی با کسی دیگر از فرد و جمعیت و دولت، هست یا نه؟ آیا اساساً او اهل جنگ است؟ او اهل قدرت است؟ با شناختی که از او و طی سالیان به دست آمده و در عمل نیز اتفاق افتاده و اثبات شده، هیچ کدام از گزینه های بالا درست نیست. او در اصل و در اس و اساس به دنبال قدرت سیاسی برای سازمانش نبوده، بلکه قدرت یک بهانه و شعار برایش بوده و او حتی پتانسیل استفاده از ابزارهای قدرت را در خود نداشت، مضافاً او قادر به هیچ صلح پایدار و جنگ اصولی نبوده و نیست. او نه امروز بلکه همیشه و خارج از شعارهای جنگ طلبانه و قدرت طلبانه اش، در یک دنیای موهوم و متوهم و ناشناخته نه جنگ و نه صلح، شناور و سر در گم بوده البته ناگفته نماند او تا به حال به دنبال هر چه که بوده به آنها دست یافته است. اما اگر بپنداریم که او فردی صلحجو و یا جنگجو و حتی قدرت طلب است، اینها نه این که خواستگاه ابتدایی وی نبوده بلکه در عمل نیز او توان و پتانسیل استفاده از ابزارهای قدرت، صلح و جنگ را در خود نداشته است و اینها تاکنون اثبات شده و تنها نظریه و پیش گویی نیست.


در قرن بیستم جنگها و آشتی های زیادی اتفاق افتاد، جنگ جهانی اول و دوم و سپس صلح و آشتی مابین کشورهای جنگ طلب. سپس جنگ سرد مابین دو قطب از جهان و باز هم صلح. ولی از همه مهمتر، صلح در هندوستان بود و تعدادی از جنگهای کلاسیک منجمله در ایران و عراق و دهها جنگ غیر کلاسیک و چریکی و آزادیبخش و تروریستی در جهان اتفاق افتاد که اکثر جنگها، از جنگهای جهانی اول و دوم و تا جنگ ایران و عراق، هم جنگها و هم صلحها به نتیجه و انتها رسیدند و حتی بسیاری از جنگهای انقلابی و چریکی و فرقه ای و قبیله ای به نتیجه رسیده و یا دوران افول و خاموشی خود را طی کرده و ما به ندرت طی قرن بیستم و بیست و یکم، گروهی را شاهد هستیم که طی حدود نیم قرن به زعم خودش در جنگ چریکی و تروریستی و نیمه کلاسیک، به سر برده اما نه این که هیچ نتیجه ای از جنگ نگرفته بلکه در ادامه به صلح نیز نرسیده است، به قدرت هم نرسیده و همچنان در شعار به دنبال جنگ و جنگ طلبان دیگر، باقی مانده و در عمل خلاف مسیر را طی می کند. نه بنای جنگ را دارد و نه توان و ابزار های جنگی را در دست دارد و نه فرصت و رهبری و موقعیت و سازمان و نیروهایش را دارد، به دنبال صلح هم نیست چرا این که تا به امروز هر چه نان خورده و به نوایی رسیده، تنها نان جنگ و خشونت کور را خورده است.


در قرن بیستم یکی از بزرگترین رهبران جنگ که هیتلر بود و از طریق جنگ به قدرت و شهرت رسیده بود، وقتی جنگ تمام شد او هم تمام شد و با خودکشی خود تاوان شکست را پرداخت. مهاتما گاندی نیز که یک صلح طلب بود و از طریق صلح به شهرت و قدرت رسیده بود، النهایه تاوان صلح و دوستی را با جان خود پرداخت کرد.
اما رهبری سازمان مجاهدین که طولانی تر از هر رهبر جنگی به زعم خود، جنگ را ادامه داده و به هیچ دستاورد و نتیجه سازمانی هم نرسیده و تاوان هیچ جنگ و حتی صلح را نداده است، چرا این که او در اصل هیچ اعتقادی به جنگ و صلح ندارد و او مرد نه جنگ نه صلح، است تا بلکه منافع حقیر و شخصی را خود را در هر جنگ و صلحی که پیش می آید، دنبال کند.


ادامه دارد
 


 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد