متن مصاحبه تلویزیون مردم تی وی
با فرزاد فرزین فر - 26 آوریل 2013
پیاده شده توسط کانون آوا - سوم
ماه مه 2013
لینک به منبع
مجری آقای سربی: بینندگان عزیز سلام خدمت شما باز هم ممنون از اینکه با
بودید و هستید و امیدوارم که با ما باشید.
فرصتی پیش امده که تا با اقای فرزاد فرزین فر باشیم از سوئد
سلام میکنم خدمت ایشان تشکر میکنم از اینکه وقتشون را در اختیار من و
شما ببینندگان و شنوندگان میگذارند تا حقایقی رو که خودشان با جون و
پوست و گوشت و استخوان حس کردند برای من و شما تعریف کنند
روال برنامه ها به اینصورت است که دوستانی که برای بار اول مهمان
برنامه هستند توضیح میدهند از خودشان که کی هستند و چگونه با سازمان
اشنا شده اند چه اشکالی و یا چه برنامه ای پیش امد که تصمیم گرفتند جدا
شوند و پس از جدایی به چه صورت بوده تا برسیم به امروز و امروز را
پیگیری کنیم
سلام میکنم خدمت شما میکروفون را در اختیار میگذارم لطف کنید یک
بیوگرافی کوتاهی از خودتان بگویید تا باز هم با هم برنامه را ادامه
بدهیم
فرزین فر : من هم خدمت شما وبینندگان عزیز سلام عرض میکنم متشکرم که
این وقت را در اختیار من گذاشتید و تشکر میکنم از اقای راستگو مسئول
کانون اوا که این هماهنگی را لطف کردند و ایجاد کردند.
عرض شود اقای سربی همانطور که خودتان فرمودید من در شهر استکهلم زندگی
میکنم و فکر کنم اواسط سال 1359 بود که من با سازمان اشنا شدم منتهی
کمی برمیگردم به قبل در قیام ضد سلطنتی 1357 من در شهر بابل بودم اولین
کانون اعتراضات انجا از مدارس و دبیرستان انجا و دانشگاه انجا شروع شد
که من در جریان تظاهرات انجا گلوله ای که از بغل ما رد شد دقیقآ به
فاصله کمی و خورد به کرکره مغازه و ترکشش چند نفر را زخمی کرد.
تنها یک خاطره است و غرض چیزی نیست. من در ان زمان دبیرستان میرفتم
دیدگاهای مشخصی بود که هنوز انطور نبود که چیزهای مختلف مطرح باشد ویا
سازمانهای مختلف مطرح باشد. ان موقع شور انقلاب بود و دوران انقلاب در
ان دوران که ازش مطلع هستیم.
بهرحال من خیلی سعی کردم جریانات را بشناسم و خوب به همه گروهها نگاه
میکردم نشریاتشان را نگاه میکردم به حرفهاشون گوش میکردم. حقیقتش را
بخواهید هیچکدام من را اقناع نمیکرد که بطرفشون برم و مجاهدین هم که به
حرفهاشون گوش میکردم و یا صحبت هاشون انه هم من را اقناع نمیکردند.
تا اینکه در سال 1359 بود که چون من در یک منطقه کوچکی رفتم و در رضوان
شهر گیلان زندگی میکردم شهرستان استان گیلان خوب فقر اقتصادی داشتم زیر
صفر بودم پیش اقوام زندگی میکردم هزینه رفت و امد برای مدرسه نداشتم
خیلی در فشار اقتصادی شدید بودم
در همین جریان با یکی از همشهری ها اشنا شدم و ایشان به من گفت من
منزلی براتون میگیرم در شهر برید انجا ادامه تحصیل بدهید.
من هم این را در حد یک انسان و همشهری تلقی کردم البته ایشان انسان
خوبی بود و من هیچوقت قصد تجلیل و تحلیل از انگیزه ها و نیت کسی را
ندارم ولی شاید ایشان هم مثل من خودش این تصمیم را نگرفته بود.
ایشان لطف کردند و برای من خانه ای اجاره کردند و من رفتم در ان خانه و
ولی وقتی سرموعد شد که من اجاره خانه را بدم دیدم در توان این نیستم که
این اجاره خانه را بدم و ایشان هم این مسئله را دنبال نکرد و ایشان از
هواداران سازمان بود. در تشکیلات سازمان بود من مجبورشدم تو کیسی از
تشکیلات سازمان قرار گرفتم با هواداران سازمان اشنا بودم دوستان من
بودند تو پیرامون محیط و دبیرستان بودند و این یک چیز بدیهی و طبیعی
بود.
در روابط اجتماعی هست که دوستی شکل میگیرد. یک امر طبیعی عادی و انسانی
است.
بهر حال همین مسئله باعث شد که بدلایل فقر اقتصادی ولابد جهت کسب معاش
و کسب اجاره خانه با انها بروم و براشون نشریه بفروشم کمک مالی جمع کنم
.
همین مسائل پیوسته باعث شد که به صورت خزنده یعنی گاه به گاه من را می
بردند در تشکیلات به عنوان یک کادر تشکیلاتی انجا براشون کار میکردم
شبانه روزی بعد جالب است که بدانید ان موقع به این صورت بود که بچه ها
را تقسیم میکردند چون خوب انموقع اصلآ در ان دوران برای ما جاذبه
تشکیلات یعنی تو یک تشکیلات مخفی قرار گرفتن درست مثل اینکه هیچ تجربه
نشده بود برای نسل ما خوب چیز جالبی بود و میتوانست بهر حال کنجکاو
برانگیز باشد که این چیه؟
البته برای من این انگیزه اصلآ وجود نداشت ولی خوب میتوانست انگیزه ای
برای خیلی ها باشد به عنوان یک پدیده اجتماعی یک پدیده تشکیلاتی یک چیز
مخفی بهر حال دلیل مختلف خودش. بهرحال برای من یک کار اداری محسوب میشد
و من شدم عضو نهاد شهر و روستا در انجا مسئول نهاد شهر و روستا سرپل
ارتباطی تمام شهر و روستا انجا به من وصل بودند و تقریبآ خیلی عجیب بود
و که الان خودم نگاه میکنم تعجب میکنم من کار تمام ان دوستان را که در
تشکیلات بودند همه شان بدون استثناء صحبت این بود که میرفتند بین
هواداران خودشان نظر سنجی میکردند نظرشان راجع به سازمان چی است راجع
به حکومت چیست؟ راجع به مقام دولتی چیست ؟ یعنی همین تمامآ با خودشان
بودندیعنی هیچ نظرسنجی یا انعکاس افراد عمومی از مردم گرفته نمیشد و تا
انجایی که من اطلاع داشتم انموقع خانه تیمی نمیگفتند ولی اعضائی که
مخفی بودند در خانه های مختلف. تمام کارهای تشکیلات همین بود
اینها حتی با مسئول تشکیلاتی انجا که در ارتباط بودند که از استان
گیلان می امد و استان گیلان دومین مرکز تشکیلاتی مجاهدین در ایران بود
ما هرچی نگاه میکردیم چکار کنیم همین بود که برید بنویسید فلانی چیکار
کرده؟ فلانی چیکار کرده؟ چند تا نشریه ....
این تمام این تشکیلات شده بود یک چیز ادم نگاه میکند هیچ و بی معنی !
توجه میکنید؟ دیدیم که به کجا رسید که من وارد ان بحث نمیشوم چون وقت
برنامه کم است.
بهرحال من کادر تشکیلاتی انموقع سازمان بودم در ان شهر تا اینکه من سه
بار دستگیر شدم تو ایران هیچ قضاوتی روی هیچ شخصی نمیخواهم بکنم بلحاظ
فردی که کی تقصیر داشت و کی تقصیر نداشت ولی باور کنید هر سه باری که
من دستگیر شدم هر سه بار خود هواداران سازمان باعثش شدند یعنی خود
سازمان باعثش شد مستقیمآ توجه میکنید؟
الان توضیح میدم
بهرحال من دوسال در زندانها بودم که یک مدت هم در گیلان بودم یکبار هم
در زاهدان دستگیر شدم که همه اش در ارتباط سازمان بود.
یکبار خود سازمان قاچاقچی گذاشت که من را بیاره خارج از کشور و دو
ماهشم که پیک سازمان از عراق امده بود که یکی از طرف پاکستان و یکی از
طرف ترکیه
کوتاه میگویم اقای سرابی
برای من حقیقتآ انگیزه من امدن به خارج از کشور درواقع پیوستن به صفوف
سازمان تو عراق نبود یعنی من همانطور خودتان مشاهده می کنید خوب از
عینک استفاده میکنم من چشمهایم ضعیف است چشمهایم بشیار ضعیف است و خیلی
برام سخته من اهل مبارزه مسلحانه نبودم .
تماسهایی که یکی از دوستان من امده بود عراق من را معرفی کرده بود که
من داستان و تاریخچه زندگی ام را ادامه بدم....
خلاصه ان شد که من را بیاره خارج از کشور و شروع به کار کنم منتهی من
با ان تماسی که نمیدانستم از کجا میگرفتند که از خارج از کشور بود فردی
به نام نادر و خانمی به اسم مرضیه احمدی که اینان به اسم مستعار بودند
من بهشان گفتم ببینید: من اصلآ نمیتوانم مبارزه مسلحانه بکنم چون وضعیت
جسمی من به اینصورت است و بهرحال من اصلآ توان اینکار را ندارم و من
خوب به دلیل فردی و یا خوب به دلیل عدالت خواهی دوست داشتم بیام تو
اروپا و خوب شرایط اجتماعی و اقتصادی هم برام صفر بود و فضای امنیتی که
خود سازمان مطرح میکرد که آره نیروهای امنیتی دارند مثل شما را میگیرند
بیا و بهرحال اینجوری و انجوری در واقع هم اینجوری هم نبود بسیاری از
هواداران سازمان که از زندان ازاد شده بودند انجا کار میکردند زندگی
میکردند.
ما حتی از زندان ازاد شده بودیم اینجوری نبود که ستاد امنیتی.باشد و
بسیاری از درون زندان من میشناختم و امدند تو خود قرارگاه سازمان در
عراق خوب انها در زندان ازاد شده بودند اینها داشتند زندگیشون را
میکردند.
منتهی سازمان یک فضای امنیتی ایجاد کرده بود که نیروها را بکشد به طرف
خودش بکشانند تو پایگاهای خودشان در عراق.
بهر حال من چشمم اسیب دیده بود که من رفتم یک کمسیون پزشکی دکترها
گفتند من در عرض سه سال چشمهایم نابینا میشه من رفتم کمسیون پزشکی,
کمسیون پزشکی موافقت نکرد و من اصلآ توان اقتصادی نداشتم بیکار هم بودم
میخواستم ارز بخرم اگر شورای پزشکی موافقت میکرد و این مسئله را با
سازمان مطرح کردم و گفتند پس تو بیا ما تو را میبریم اروپا بهت کمک
میکنیم چشمهایت علاج پیدا کند.
طبیعتآ من با این انگیزه و هم با فشارهای اقتصادی و اجتماعی هم خوب و
مسئله چشم و سلامتی باهاشون مطرح کردم همانطور که گفتم بار اخر موفق
شدیم که از طریق ترکیه از مرز ایران خارج شویم وارد پایگاه ترکیه در
استانبول شدیم
مجری آقای سربی: در چه سالی بود؟
فرزین فر: 11 مهر 1366 من وارد ترکیه شدم از همان اول که وارد پایگاه
در ترکیه شدم اصلآ یک فضای عجیبی احساس کردم به ان تشکیلاتی که بعد از
سالهای بعد از انقلاب بود بعد از مبارزه سلطنتی بود خوب مرحله اجتماعی
بود ما بین اقوام بودیم پیش مردم بودیم اصلآ من همچین فضایی ندیده بودم
روابط اجتماعی بود روابط عاطفی بود انسانی بود همان سنن و فرهنگ مردم
ما بود خلاصه ادم محیط اجتماعی بود بعد من که وارد پایگاه ترکیه شدم
خیلی تعجب کردم. اصلآ در را بروی ما بستند گفتند بیرون نروید اینجا
رژیم دارد کنترل میکنه و اینجا پایگاه تحت کنترل است که در واقع همچین
چیزی نبود.
بعد همان شب اول فضایی ایجاد کردند گفتند پایگاه دارد سنگباران میشود
پس باید کشیک بدهیم یعنی از همان اول فضا را بروی ما بستند فضای امنیتی
ایجاد کردند که ما بر ملاء بیرون ترکیه تو استانبول اشنا نشویم چون
انجا مخالفین سازمان بودند و گروههای دیگری بودند که با سازمان مخالفت
میکردند و ما در داخل بودیم و این موضوعات را نداشتیم فضا را طوری
امنیتی کردند که ما دوهفته در پایگاه بودیم که نمیتوانستیم بیرون
بیاییم توجه میکنید؟
بعد جالب بود من شب اول بود ادم یک احساس گشایش میکنه بهرحال امده در
یک فضای دیگر به لحاظ عاطفی پیش دوستانی که فکر میکرده امده پیش اینها
بهردلیلی خوب خنده کردن که ممنوع نیست.
نمیدانم چی شد من یکبار خنده کردم یکی از دوستان چیزی گفت من خنده کردم
این مهدی... انجا بود مسئول پایگاه بود میگفت: اینجا جای لات بازی نیست
اینجا خواهران هستند خنده نکنید.
برای من خیلی عجیب بود شک وجود من را برداشت یعنی ان فضایی که تو ان
دوهفته ایجاد کردند تو ان زندان، زندان بود در واقع پایگاه حتی ما
هواخواری هم نداشتیم در این دوهفته
من دیگر نتوانستم تحمل کنم که بابا شما با من یک قرار و مداری هم
گذاشتین!
بهرحال این موضوع را برای اولین بار مطرح میکنم سوگند میخورم که عادت
ندارم راست بگم ولی به دو فرزندم سوگند میخورم .
اساسآ نه قصد امدن به عراق داشتم نه جنگ مسلحانه و نه توانش را داشتم و
نه انگیزه ای برای اینکار.
همیشه برای دوستان می گفتم: من وقتی تو محیط روستا بودم خوب انجا هنوز
انجا تکنیکی نبود روستایی ها مرغها را سر میبریدند تو همه دنیا است و
هیچ چیز عجیبی هم نیست ولی من هیچوقت این کار را نمیکردم میرفتم مردهای
محله را گیر می اوردم و میگفتم اینکار را بکنید اصلآ نگاه نمیکردم
نمیتوانستم نگاه کنم اصلآ توان این را نداشتم که وارد این مسئله بشم
جنگ و کشتار و نمیدانم وطن کشی، سرباز کشی و برادر کشی اسمش را هرچی
میخواهید بگذارید فرقی نمیکند در هرحال کشتن، کشتن است چه فرقی میکند
که یک حرکت انقلابی باشه یا ترور باشه یا اعدام باشدهمه اش یک پدیده
است هیچ فرقی نمیکند .
یکی این مسئله بود یکی این مسئله که من همان سال 1366 که برای بار سوم
دستیگر شدم که از زاهدان میخواستم برم که میخواستیم برویم و مسئله ما
لو نرفت در هرحال شانس اوردیم برای امدن تو .......توی یک اطاقی بودیم
بند یک انموقع میگفتند : اسایشگاه الان نمیدانم چی میگن اسمهای دیگری
براش هست.
خوب ما در اطاقی بودیم که 27 نفز بودیم که 18 نفر اززندانی ها بچه های
دوبار دستگیری سازمان بودند که اینها از زندان ازاد شده بودند و دوباره
دستگیر شده بودند و بقیه از گروههای حزب توده بود، راه کارگر بود بچه
های دیگر بودند کادرهای بالای مرکزی شان بود.
من باور کنید اقای سربی یکبار در ایران بودم احساس کردم تلفنم کنترل و
دقیقآ هم همینطور بود تلفنم کنترل بود تو همه دنیا این اتفاق می افتد و
همه در جریان هستید که من با اقای نادر مطرح کردم که: اقای نادر من
تلفنم تو کنترل بعد دیدم داد و جیغ میزنه که اقا چرا تلفنت کنترله، اقا
چرا تلفن را کنترل میکنید؟ اقا خوب مشخصه وقتی شما با یک تلفن به همه
هواداران زنگ میزنید تلفنتان کنترل می شه.
هر سیستمی باشه اجازه نمیده شما بروید در عراق بر علیه اش جنگ مسلحانه
کنید و یا انجا مسائلی را پیش بکشید که تیم عملیاتی بفرستید که این
مسائل بوجود بیاد.
من در زندان خیلی دلم سوخت اقای سربی بعد ان 18 نفر را که دیدم با خودم
تصمیم گرفتم برم خارج از کشور و به سازمان بگم که : نیرو ها دارند
دستگیر میشوند و شما حداقل این یکی کار را نکنید سوگند میخورم دقیقآ
همین انگیزه را داشتم هیچ انگیزه ای حتی برای چشم درست کردن نداشتم چون
این مرحله قبلی بوده مال سال 1364 بوده انوقت که من دستگیر شدم مطرح
کردم نه دیگر برای خروج از کشور انگیزه داشتم نه برای اصلآ هیچی انگیزه
نداشتم.
ادامه صبتحهای آقای فرزین فر را در لینک زیر از دقیقه 1:03:00 دنبال
کنید:
http://www.youtube.com/watch?v=ihlHO3wd_zg&feature=youtu.be
همچنین
.......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از خاطراتم با شادروان دکتر
شریعتی در زندان و حسینیه ارشاد و علت شریعتی ستیزی
قربانعلی حسین نژاد، وبلاگ حسین
نژاد، بیست و نهم آوریل ۲۰۱۳
لینک به منبع
به قلم: قربانعلی حسین نژاد عضو
سابق سازمان مجاهدین شاگرد و هم سلولی شادروان دکتر شریعتی
اواخر مهر سال 1352 حدود 2 هفته بعد از دستگیریم در بند 1 زندان کمیتۀ
ساواک در مرکز تهران با دو نفر از اعضای سازمان چریکهای فدایی هم سلول
بودم. روزی یکی شان که جدیدتر بود و بعد از من آمده بود وقتی از
بازجویی به سلول برگشت و در حالیکه تمام پاها و پشتش از شدت شلاق و
شکنجه آش و لاش بود و من و آن هم سلولی فدایی قدیمتر (برادر فدایی شهید
فرهودی یکی از شهدای سیاهکل بود که به علت وضعیت زخمهای پا و پشتم ناشی
از شلاق که نمی توانستم بخوابم هر دو تا پتوهایش را به من داده بود) هر
قدر توانستیم با در آوردن پیراهنش که با خون به پشتش چسبیده بود و
لباسهای خودمان زخمهایش را تمیز کرده و بستیم و ما که زخمهایمان در آن
مدت کمتر شده بود هر دو پتوهایمان را به او دادیم تا بتواند راحت تر و
با درد کمتری بخوابد چون زمین سلولهای کمیته نمناک و سنگی بود و واقعا
با دو تا پتو هم که به زیرمان می انداختیم بویژه وقتی زخمی بودی خواب
مشکل بود. فردایش وقتی حالش کمی خوب شده بود گفت: دکتر شریعتی را گرفته
اند و الآن در همین زندان کمیته است برای اینکه در اتاق بازجویی یکی از
بازجوها به دیگری در جمله ای که همه اش را نتوانستم بشنوم گفت:... مثل
همین دکتر شریعتی و با دستش به طرف سلولها اشاره کرد.
چند روز بعد عصر بود که ناگهان همۀ سربازان و نگهبانان زندان به طور
تقریبا همزمان به سلولها ریخته و گفتند همه تان کتهایتان را سرتان
بیندازید و وسایلتان را بردارید و بیایید بیرون. همه بلند شدیم و
کتهایمان را به سرمان انداختیم (برای بازجویی و شکنجه هم اینگونه می
بردند و یا چشم بند می زدند تا زندانی جایی و کسی را نبیند و نشناسد) و
پتوهایمان را برداشتیم به علاوۀ لیوان پلاستیکی آب و چند عدد سیب که
آنروز صبح توزیع کرده بودند و چون ماه رمضان بود من نگه داشته بودم که
بعد از افطار بخورم. همه مان را به صورت پشت سرهم و دست روی شانۀ نفر
جلوی در راهروهای بند و در فلکۀ کمیته که همۀ بندها به آن ختم می شد
روی زمین نشاندند. هیچکس نمی دانست چه خبر شده و چرا ساواک چنین حرکت
بیسابقه ای را انجام می دهد. همه چیز در ذهنمان حدس می زدیم: شاید می
خواهند همه را دسته جمعی کتک بزنند و شکنجه کنند، شاید هم ترورها یا
عملیات بزرگی در بیرون انجام شده و می خواهند همه مان را بکشند تا
انتقام بگیرند. هر لحظه منتظر شلاقی روی سر یا پشتمان و یا شلیک گلوله
ای به مغزمان بودیم. ولی دیدیم خبری نیست فقط چند تا چند تا افرادی را
که در سلولهای مختلف با هم بودند از هم جدا کرده و به سلولهای دیگری می
اندازند تا با افراد دیگری که حسابشان دستشان بود که هم پرونده نباشند
هم سلول بشوند. بعدها فهمیدیم علت این جابجایی ناگهانی و همگانی این
بود که علی موسوی گرمارودی شاعر معروف که بعد از انقلاب مشاور مطبوعاتی
آقای بنی صدر بود و آن موقع همراه با همسرش دستگیر شده بود به علت
تهدید بازجویش مبنی بر اینکه اگر به تلویزیون نیاید به همسرش تجاوز
خواهند کرد (طبق تعریف خودش به ما وقتی بعدها در زندان قصر با هم
بودیم) از در دستشویی یک تکه آهن کنده بود و با آن در سلولش رگهای خودش
را زده بود که آن موقع در بین زندانیان که اخبار را به شیوه هایی مخفی
به هم می رساندند همه مطلع شدند و شایع هم شد که موسوی گرمارودی شهید
شده است ولی به بیمارستان منتقل و خوب شده بود که بعدها در زندان قصر
دیدیم. به آن علت ساواک این جابجایی را انجام می داد که البته در روش
زندانبانی هدف و فایدۀ این کارشان را نفهمیدیم ولی گفتند علتش اقدام
موسوی به خودکشی بود و خواسته اند مثلا امکانات خودکشی را اینطوری از
لحاط فیزیکی و روحی با ایجاد فضایی متنوع از بین ببرند.
سرانجام در آن تقسیم افراد به سلولهای مختلف مرا سربازه با همان کت روی
سرم برد و به داخل یک سلول انداخت و در را قفل کرد. همین که کت را از
روی سرم برداشتم شادروان دکتر شریعتی را جلوی رویم دیدم که ایستاده و
با لبخندی مهربانانه به من سلام می کند و احوالم را می پرسد!.. سلول
شمارۀ 5 بند 2 کمیته که سلول بسیار کوچک یک متر در دو متر بود. من برای
چند لحظه خشکم زد و شوکه شده بودم چون باورم نمی شد روزی با استاد
سالیانم که درست یک سال پیش از آن با تعطیل شدن کلاسهایش از هم جدا شده
و از دیدنش و صحبتها و درسهایش محروم شده بودیم هم سلول و همنشین و هم
صحبت شوم. هنوز هم هرچقدر فکر می کنم یادم نمی آید که در آن حالت
آمیختۀ بهت و شوق کی وسایلم یعنی پتوها و لیوان و سیبها را از دستم
انداختم و کدام طرف سلول گذاشتم تا بتوانم دکتر را در آغوش بکشم؟. بعد
از در آغوش کشیدن همدیگر و روبوسی نشستیم و جریانی را که هم سلول فدایی
ام برایم تعریف کرده بود برایش گفتم که ما فهمیده بودیم شما اینجا
هستید ولی باورم نمی شد مرا پیش شما بیاورند. من که وضع و حال هم
سلولیهایم را تعریف کردم که از فدائیان بودند (کلا در آن زمان تعداد
زندانیان مارکسیست و اکثرا اعضا یا هواداران سازمان چریکهای فدایی در
همۀ زندانهای شاه از جمله زندان قصر که بعد از زندان کمیته به آنجا
منتقل شدم بیشتر از زندانیان مذهبی و اعضا یا هواداران سازمان مجاهدین
خلق بود) دکتر نیز از وضع و حال هم سلولی سابقش که از هواداران چریکهای
فدایی و اهل گیلان بود گفت که چگونه دستهایش زیر شکنجه فلج شده بوده و
دکتر در تمام دو ماهی که با او هم سلول بوده به او آب و غذا می خورانده
است. چند ترانۀ شمالی نیز از او یاد گرفته بود که در سلول برایم می
خواند از جمله ترانه ای بود از زبان یک مرد گیلکی که همسرش را آخوندی
به نام شیخ جلال تصاحب کرده بود و او آخونده را لعن و نفرین می کرد
(همینقدر یادم است که با: الهی شیخ جلال شروع می شد).
هم سلول بودنم با شادروان دکتر علی شریعتی استاد والاقدر سالیان جوانی
و دانشجویی ام، سه ماه و نیم از پاییز سال 52 ادامه یافت (یک ماه در
سلول شماره 5 بند 2 و دو ماه و نیم در سلول شماره 9 بند 5 کمیته). بعد
که ما را به زندان قصر منتقل کردند دکتر همچنان در سلول ماند و هیچوقت
زندان عمومی نیاوردندش تا اینکه او را یک سال و نیم در سلول انفرادی
بدون هیچ هواخوری نگهداشتند. ماه رمضان بود از آنجا که به شدت سیگاری
بود سختی چند برابر را تحمل می کرد سیگار به دست در سلول قدم می زد از
نگهبان می پرسید سرکار افطار شده؟ همین که می گفت اذان شد سیگار را از
سوراخ در سلول به بیرون می گرفت تا نگهبان روشن کند وبا سیگار افطار می
کرد وقتی هم می خواست نماز بخواند به من می گفت تو هر چندی یک بار به
این سیگار پکی بزن تا خاموش نشود من که سیگاری نبودم ولی خواهش استاد
آنهم در سختی زندان را به بهای و به شکر همنشینی با استادی که یک سال
بود بعد از تعطیلی حسینیۀ ارشاد آرزوی دیدارش را ولو لحظه ای داشتم می
پذیرفتم چون می دانستیم که اگر سیگار خاموش شود دیگر صدا کردن نگهبان
که بیاید آنسوی در سلول دوباره کبریت بزند مکافاتی بود.
می گفت اگر خدا خواست مرا بهشت ببرد می گویم خدایا من نه 70 تا قصرو می
خوام نه جوی شیر و عسل و نه حوری و نه شراب کهنه (رحیق مختوم)! من آنجا
زیر یک درخت هم باشد دراز می کشم! فقط همین سیگار و چای مرا آنجا بده
برایم کافی است!!. می گفت در ماه رمضان آدم سیگاری فقط یک کار دارد و
آن هم این است که همه اش مشغول سیگار نکشیدن است!!..
از آنجا که دکتر را نمی خواستند به زندان عمومی ببرند برایش با پول
خودش سیگار می خریدند ولی به سیگاریهای بقیۀ سلولها روزی فقط یک نخ
سیگار می دادند لذا دکتر شریعتی به طرق مختلف به سیگاریهای سلولهای
دیگر از جمله به مسعود رجوی از طریق دستشویی یا موقع تی کشیدن راهروی
بند، سیگار می رساند.
چنانکه همه می دانند دکتر خیلی شوخ بود و امکان نداشت که مستمعش از
طولانی ترین صحبتش حتی صحبت خصوصی و نیز سخنرانیهای چندین ساعته اش
احساس خستگی کند و در هر موضوعی که صحبت می کرد حتما آن را با نکات و
جملاتی طنزگونه و یا داستانها و خاطرات شیرینش هم مستدل و گویا و هم
قابل درک می کرد و هم مستمع را شاداب و سرحال نگه می داشت، لذا در سلول
زندان نیز همه اش به من روحیه می داد و با من شوخی می کرد و ماجراها و
خاطراتش را طوری تعریف می کرد که از خنده روده بر می شدم می گفت من نمی
گذارم تو زندان بکشی! ولی هر وقت روز زیاد می خوابیدم به شوخی می گفت
آقا جان اینقدر نخواب بلند شو زندانت را بکش!! تو می خوابی و در خواب
میری شهر خودت میانه! خوب، زندان نمی کشی که، این ساواک هم فکر می کند
تو را زندانی کرده!!
مقامات ساواک و شهربانی رژیم شاه بعضی وقتها به سلول سر می زدند. حسین
زاده که از طرف ساواک رئیس کمیتۀ مشترک بود روزی آمد به دکتر گفت: آخر
در این عصر پیشرفت بشر و علم این چه کتابهای ارتجاعی است که نوشته ای
مثلا در مورد امام زمان کتاب نوشته ای آخر این امام زمان کجاست؟ کسی
مگر دیده؟ دکتر هم فوری گفت: چرا؟ اعلیحضرت خودش نوشته که امام زمان را
دیده!! (شاه در کتاب مأموریت برای وطنش گویا نوشته که امام زمان را
دیده است!!) حسین زاده عین برق گرفته ها شد دیگر هیچ چیزی نتوانست
بگوید فقط گفت با تو نمی شود بحث کرد!! روزی هم زندی پور که از طرف
شهربانی رئیس کمیتۀ مشترک بود و بعدها توسط مجاهدین ترور شد به سلول
آمد و با طعنه و تمسخر به دکتر گفت: خوب اینجا جات خوبه دیگه؟! دکتر هم
با پوزخندی گفت: بله خیلی خوب است ما که بیرون هم بودیم همچین جایی می
نشستیم می نوشتیم اهل تفریح و سیاحت که نبودیم منتها الان فقط نمی
نویسیم و استراحت می کنیم؟! زندی پور که با معیارهای خودش توقع آه و
ناله از طرف دکتر را داشت چشمهایش چهار تا و به صورت دکتر مات شد دیگر
چیزی نگفت. خود دکتر شریعتی در سلول برای من تعریف می کرد که حسین زاده
به او موقع بازجویی گفته بود: فکر نکن تنها تو دکتر هستی ها! اینجا همۀ
ما دکتر هستیم! من دکترم آقای فلان و فلان (از بازجوها) هم دکتر
هستند!! دکتر شریعتی می گفت اینجا من فوری پرسیدم شما دکترایتان در چه
رشته ای است؟ چون حسین زاده انتظار چنین سؤالی را از افراد تحت باجویی
اش نداشت خودش را آماده نکرده بود که رشته ای در نظر داشته باشد که اگر
کسی پرسید آن را بگوید، لذا از این سؤال من جا خورد و چند لحظه مکث کرد
بعد گفت: مثلا حقوق!!. روزی هم دکتر را با آنکه پرونده اش تکمیل شده
بود و دیگر بازجویی نداشت به صورت ناگهانی و غیر مترقبه بردند برای
بازجویی وقتی از بازجویی برگشت گفت: مرا بردند نشاندند و یک برگۀ
بازجویی جلویم گذاشتند دیدم به صورت سؤال نوشته: س: اطلاعات خودت در
مورد بودا را بنویس!! با تعجب سرم را بلند کرده و از حسین زاده که این
کار به دستور او انجام می گرفت پرسیدم: مگر بودا را هم دستگیر کرده
اید؟! حسین زاده با عصبانیت گفت: حرف نزن! جواب سؤال را بنویس! گفتم
آخر همدستان ما همینها هستند دیگه که آنها هم مرده رفته اند دیگه
اطلاعات من در مورد آنها به چه درد می خورد؟!، خلاصه با اصرار حسین
زاده فکر کردم شاید می خواهند معلومات و سواد من در حد دکترا را امتحان
کنند لذا خلاصه ای از زندگی و افکار بودا را نوشتم، حالا ببینیم این
بیچاره بودا را که ما لو دادیم!! کی دستگیر می کنند و او در مورد ما چه
اطلاعاتی می نویسد؟!! خلاصه کلی آنروز خندیدیم. بعد از مدتی آقای دکتر
رضا براهنی نویسندۀ ایرانی را که همان موقعها دستگیر کرده بودند از یک
سلول دیگر به سلول ما آوردند و او برای دکتر تعریف کرد که همین سؤال را
از او نیز کرده اند و او نیز اطلاعاتش در مورد بودا را هم به فارسی و
هم به انگلیسی نوشته است و نوشتۀ دکتر در مورد بودا را هم از او خواسته
اند به انگلیسی ترجمه کند!! او به دکتر گفت که من در جلسات بازجویی
بعدی از حرفهای بازجوها با همدیگر فهمیدم که یکی از اقوام حسین زاده
(یا یکی دیگر از بازجوها و رؤسای ساواک که یادم نیست) می خواسته تز
دانشگاهی در مورد بودا بنویسد تا نمره و مدرک بگیرد و او هم گفته دکتر
شریعتی و دکتر براهنی استاد این نوع مسائل تاریخی و زندانی ما هستند می
دهیم آنها بنویسند!!..
بعضی از نگهبانان سرباز وظیفه بودند و رفتار خوبی داشتند و وقتی بعد از
مدتی نگهبانی از طریق زندانیان دیگر دکتر را شناختند گاهی در ساعت
نگهبانی خودشان به صورت قاچاقی در سلول ما را باز می گذاشتند که هر وقت
بخواهیم برای آب خوردن و آب آوردن و سرویس برویم و چون سلول ما نزدیک
در ورودی بند بود سربازه می آمد دم در سلول می نشست بطوریکه به در
ورودی بند و محوطۀ بیرون و پله ها اشراف داشته باشد تا آمدن افسر
نگهبان را متوجه شود و به صحبتهای دکتر گوش می کرد و چون می دید دکتر
نماز می خواند و مذهبی است سؤالات مذهبی اش را از دکتر می کرد و جواب
می گرفت (علاوه بر سؤالات پزشکی!! که داستانهای مفصلی دارد که گوشه ای
را در سطور بعد خواهم گفت) و به محض اینکه صدای پای افسر نگهبان را از
پله ها می شنید به سرعت در را بسته و می رفت. چون همه به دکتر شریعتی
دکتر می گفتند سربازها که نمی دانستند رشته های مختلف هم دکترا دارند
فکر می کردند که دکتر پزشک است و برای هر گونه بیماری و ناراحتی شان به
او مراجعه کرده و نظر و نوع دارو را ازش می خواستند و بعضیها هم حتی
بیماری پدر و مادرشان را هم می آمدند به دکتر می گفتند و می خواستند که
دکتر پزشکانی را که در تهران می شناسد به آنها معرفی کند و یادداشتی به
آنها بدهد که پیش فلان دکتر آشنا بروند تا از آنها پول کمتر بگیرد!!
دکتر هم اگر بیماریها و ناراحتی های آنها مشکل و حساس بود چون از قدیم
در تهران دوستان پزشک داشت و آنها را می شناخت سربازان وظیفۀ خوشرفتار
را با قلم و کاغذی که از آن سربازها می گرفت با یادداشتی به آن دکترها
ارجاعشان می داد و شاید هم در آن یادداشتها پیامهایی به آنها از وضعیت
خودش می رساند و از این راه با بیرون ارتباط برقرار می کرد. ولی اگر
بیماریهایشان ساده و معروف بود دکتر هم به اندازۀ معلومات و تجاربش که
بیشتر مردم مسن دارند راهنمایی ها و توصیه هایی و تجویزهایی برایشان می
کرد!... یک روز به دکتر گفتم دکتر خوب بیا تو به اینها بگو من پزشک
نیستم تا اینقدر مزاحم تو نشوند گفت: «اولا من به اینها که اکثرا
بیسوادند چگونه بفهمانم که دکتر هستم ولی پزشک نیستم؟! چون خواهند
پرسید پس چرا همه به تو دکتر می گویند؟! ثانیا چکار داری آقا بگذاریم
بیایند، هر روز اقلا چند بار در سلول را باز می کنند این دود سیگار می
رود بیرون، تو هم کمی نفس خوب می کشی! اینها هم بیشتر به زندانیان جذب
می شوند و سخت گیری نمی کنند و آگاهتر می شوند و می فهمند زندانی سیاسی
یعنی چه؟». دکتر کاملا درست می گفت برای اینکه سربازهای وظیفۀ بیسواد و
یا کم سواد در جامعۀ ناآگاه آن زمان یعنی 40 سال پیش فرق ما را با
زندانیان عادی نمی دانستند ولی برایشان مسأله شده بود که چرا همۀ ما
تحصیلکرده و باسواد هستیم و اخلاق و رفتاری متفاوت با زندانیان عادی
داریم؟ و به چه جرمی ما را زندانی کرده اند؟ بطوریکه روزی یکی از این
سربازها از من پرسید چقدر درس خوانده ای؟ گفتم لیسانسیه هستم نفهمید
یعنی چه گفتم 16 کلاس درس خوانده ام یک دفعه جیغش هوا رفت: واه! من یک
کلاس هم نخوانده ام تو 16 کلاس درس خوانده ای آمدی زندان؟ تو که اینهمه
درس خوانده ای چرا کار خلاف کردی که انداختنت زندان؟! گفتم اصلا دلیلش
همین است چون درس زیاد خوانده ایم از دولت ایراد گرفتیم و غلطهایش را
گفتیم! دولت هم بدش آمد و عصبانی شد ما را زندانی کرد!! آمدیم اینجا!
گفت میگم آخه چرا همه تان دکتر و مهندس و... هستید؟! ما فکر می کردیم
این دکتری هم که با تو در آن سلول است (دکتر شریعتی) حتما یه مریضی را
کشته آمده زندان!!
روزی یکی از سربازها از دکتر پرسید: دکتر آیا روزی می شود هیچکس در این
سلولها نباشد و اصلا همه آدم خوب بشوند و دیگر زندانی وجود نداشته
باشد؟، دکتر پاسخ داد نه نمی شود! همیشه این زندانها هستند! منتها
آدمهایش و زندانیانش عوض می شوند ما می رویم یه روزگاری دیگر می شود یه
عده ای دیگر زندانی می شوند، چون همیشه عده ای فقط خودشان را خوب می
دانند و بقیه را بد می شمارند!...
روزی هم یکی از آن سربازان وظیفه از دکتر پرسید: دکتر چرا اینجا ما
سراغ هر سلولی می رویم زندانیانش سراغ شما را می گیرند و به همدیگر می
گویند دکتر شریعتی در آن سلول است و همه، شما را می شناسند آیا شما با
همۀ اینها هم پرونده هستید؟ همه شان را می شناسید؟ دکتر گفت نه من
هیچکدام را نمی شناسم، گفت پس چرا آنها همه شان شما را می شناسند؟ دکتر
برای اینکه او را شیرفهم بکند ازش پرسید: ببینم گوگوش خانم تو را می
شناسد؟ گفت نه من کجا گوگوش کجا؟! گفت خوب من هم مثل گوگوش هستم دیگه
همه مرا می شناسند ولی من آنها را نمی شناسم!!...
این را هم بگویم که شادروان دکتر شریعتی خیلی به ترانه های گوگوش علاقه
داشت و بسیاری از شعرهای خوب ترانه های او را در سلول با خودش زمزمه می
کرد که هنوز زمزمه هایش در گوشم طنین می اندازد که با خود می خواند:
تو اون کوه بلندی که سر تا پا غروره کشیده سر به خورشید غریب و بی
عبوره تو تنها تکیه گاهی برای خستگیهام... تو می دونی چه می گم...
این شعر ترانۀ گوگوش را دکتر شریعتی در آن رنج سلول و زندان در دو مورد
زمزمه می کرد یکی وقتی صدای شلاق و شکنجه و فریادهای جانکاه زندانی زیر
شکنجه بگوشمان می رسید و سکوت همۀ بند را فرا می گرفت از زبان مردم
خطاب به پیشگامانش زیر لب می خواند بعد هم آه بلندی می کشید و می گفت:
خدایا تمامش کن دیگه!... بعد بلند می شد دو رکعت نماز می خواند. یکی
دیگر یادم هست وقتی شعاع نازک و کوتاهی از خورشید بعد از مدتها آفتاب
ندیدن از لابلای پنجرۀ چند سیمی و چند توری بالای دیوار سلول در قسمت
فوقانی دیوار فقط برای چند دقیقه ظاهر می شد و ما هر دو ایستاده و
دستهایمان را رو به آن بلند می کردیم که حد اقل کمی آفتاب به دستهایمان
بخورد دکتر شریعتی باز این شعر ترانۀ گوگوش را زمزمه می کرد: تو آن کوه
بلندی که سرتا پا غروره کشیده سر به خورشید... بعد می گفت چقدر این شعر
با این شعاع خورشید متناسب است که انگار به زندانی می گوید اگر ایستادی
و پایداری و مقاومت کردی سربلند می شوی و سر به خورشید می کشی و دستانت
به خورشید می رسد... چون اگر از آن شعاع خورشید چند دقیقه ای غافل می
شدیم و می نشستیم و نمی ایستادیم برای مدتی نا معلوم آن لحظات را از
دست می دادیم.
حالا که صحبت از گوگوش شد خاطره ای هم از زمانی که شاگرد کلاسهای درس
دکتر شریعتی در حسینیۀ ارشاد بودیم تعریف کنم. در زمان حضور و
سخنرانیهای دکتر در حسینیۀ ارشاد آخوندی به نام انصاری علیه دکتر
شریعتی کتابی نوشته و اسم خودش را روی کتابش «دانشجو» نوشته بود و در
داخل کتابش هم به خودش با عبارت «این دانشجو» اشاره می کرد. گروهی از
شاگردان دکتر شریعتی به سراغ این آخوند در مسجدی که امامت جماعت آن را
به عهده داشت رفته و به او گفته بودند: آخر تو که خودت را یک روحانی و
رهبر مذهبی مردم می دانی چرا دروغ به این روشنی را روی کتابت نوشته ای؟
تو که دانشجو نیستی. آخونده گفته بود چرا؟ من یک طلبه هستم و طلبه عربی
کلمۀ دانشجو است، من دروغ ننوشته ام!! بچه ها وقتی آمدند حسینیه و این
قضیه و جواب آخونده را برای دکتر شریعتی تعریف کردند دکتر گفت من اگر
آنجا بودم در جواب این استدلال آخونده می گفتم: خوب پس گوگوش هم می
تواند به خودش بگوید آیة الله گوگوش!! آنوقت تو بدت نمی آید و اعتراضی
نمی کنی؟ با این استدلال یعنی با معنی لغوی کلمات اصلا حق اعتراض نداری
برای اینکه آیة الله یعنی نشانۀ خدا خوب همه چیز و همه کس نشانۀ خدا
هستند پس گوگوش هم آیة الله است!! اگر محدودیت کلمه را برداریم و فقط
به معنی لغوی کلمات بسنده کنیم خوب هر بچه محصل و دانش آموز ابتدایی هم
می تواند بگوید من دانشجو هستم!!
باز هم به سلول زندان و هم نشینی با استادم شادروان دکتر شریعتی
برگردم. بچه های سلولهای دیگر به بهانۀ ته کشیدن راهرو گاهی جلوی سلول
ما می آمدند و برای رابطه زدن با دکتر اسم کتابهای او را بلند می گفتند
چون می دانستند سربازها نمی فهمند و دکتر نیز بلند می گفت سلام
علیکم!... چون این علامت آنها به معنی سلام دادن به دکتر بود. و یک
وقتهایی هم که در سلولمان به علت رابطۀ دوستی که با سرباز وظیفه های
نگهبان داشتیم قاچاقی باز گذاشته بود دکتر بستۀ سیگار را به وسط راهرو
پرت می کرد و آنها آن را زود برمی داشتند و به سیگاریهای سلولشان می
دادند. دکتر در سرویس نیز هر وقت می رفت چند نخ سیگار می گذاشت تا بچه
ها بیایند بردارند!
چند مورد بچه های سلولهای دیگر مجسمۀ یک چریک و نیز یک زیر سیگار را با
خمیر نان درست کرده و بوسیلۀ سرباز نگهبان به سلولمان رساندند. صنعت
دستی آن موقع رایج در زندانهای شاه ساختن انواع وسایل با خمیر نان بود،
بدینگونه که خمیر نان را آنقدر ورز می دادندند تا سفت می شد و با آن
قاشق و زیر سیگار و مجسمه و مهره های شطرنج و انواع وسایل دیگر می
ساختند. مهره های شطرنج سیاه را با افزدون مقداری دود سیگار به خمیر
نان درست می کردند. برای سلول ما نیز یک دست کامل مهره های شطرنج درست
کرده و از سلولهای دیگر توسط سرباز وظیفه ای که سمپاتمان شده بود به
سلول دکتر و من رساندند که البته روزی حسینی بازجو و شکنجه گر بیرحم و
معروف ساواک آمد و با داد و فریاد و فحش و ناسزا تمام مهره های شطرنج
ما و همۀ سلولهای دیگر را جمع کرد و برد. مربعهای صفحۀ شطرنج را با
کندن قطعه ای گچ از دیوار روی پتو می کشیدیم و بعد پاک می کردیم. از آن
به بعد هر روز چند بار با دکتر شطرنج بازی می کردم ولی یک مورد هم
نتوانستم دکتر را مات کنم و همیشه ازش می باختم و مرا مات می کرد!!...
چون واقعا در شطرنج و اصول علمی و تجربی آن مهارت داشت که بیشتر زمان
دانشجویی اش در فرانسه یاد گرفته بود. برخی کلمات فرانسه هم به من یاد
می داد و شعرها و ترانه های فرانسوی یادش بود و در سلول می خواند و از
استادان فرانسوی و خاطراتش در فرانسه و نیز از زمان دبیری و استادی اش
در مشهد و در تهران برایم تعریفهای زیادی می کرد که اینجا گنجایش نوشتن
آنها نیست و به فرصتی دیگر می گذارم از جمله خاطرات شیرینش در سفرهای
حج با کاروان حسینیۀ ارشاد و افشای اعمال و حرفهای مرتجعین ایرانی و
عرب در آنجا و خرافاتشان برای فریب مردم و حجاج و نیز احساساتش در دیدن
آثار زمان پیغمبر اسلام و برای اولین بار یافتن مزار ابوذر غفاری در
تبعیدگاهش ربذه که کشف کرده بود نامش امروز به صحرای حُدی تغییر یافته
است، البته بسیاری از آنها نیز به علت اینکه در بیرون نیز تعریف کرده
بود در نوشته های متعددی شامل زندگینامه و خاطرات دکتر توسط دوستان و
شاگردان مختلفش به رشتۀ تحریر در آمده است.
خاطراتم با دکتر چه در بیرون و کلاسهای درسش در حسینیۀ ارشاد و چه در
زندان زیاد است، بعد از چهل سال گرفتاری و مقداری هم تنبلی تازه الآن
که به فضای آزاد دست یافته ام (بعد از سی سال اسارت در کمپهای رجوی در
فرانسه و عراق به تازگی از آخرین کمپ این فرقۀ در آستانۀ فروپاشی به
دنبال تبدیل شدن سازمان مجاهدین خلق به دست رجوی به یک فرقه، بیرون
آمده و از آن جدا شده ام)، دارم خاطراتم را با آن شادروان می نویسم چون
داخل مجاهدین اولا که اصلا کسی هیچ چیزی جز با اجازۀ تشکیلات نمی تواند
بنویسد بویژه اگر خاطرات باشد که باید مشخص کنی و موافقت کنند ثانیا
اصلا اسم بردن از شادروان دکتر شریعتی و یادش در داخل سازمان مجاهدین
جرمی نابخشودنی است و دکتر در سازمان تحریم و بایکوت کامل است بطوریکه
هیچگونه نقل قولی از او و یا اشاره ای حتی در سالگردش نمی کنند در
حالیکه خود مسعود رجوی در کتاب «آموزش به نسل انقلاب» که در سایتشان
هست می نویسد که وقتی دانش آموز بود در مشهد از دبیرستان به طور قاچاقی
به دانشگاه مشهد می رفته و در کلاسهای درس دکتر شریعتی شرکت می کرده
است!!...
علت مخالفت سازمان مجاهدین با دکتر شریعتی این بود که دکتر علیرغم
آنهمه پرداختنش به راه و شهادت امام حسین (ع) و واقعۀ عاشورا و ترسیم
تابلوهای زیبای قلمی و فکری از نهضت کربلا شرایط مشخص اجتماعی و جامعه
شناسانۀ ایران را مناسب برای مبارزۀ مسلحانه آن هم از نوع و شیوه ای که
سازمان مجاهدین در پیش گرفته بود (و آن را بعد از سقوط شاه نیز در
شرایطی بسیار متفاوت تر و دقیقا و عملا در خدمت به ارتجاع حاکم ادامه
داد) نمی دانست و چنانکه عباس داوری (رحمان) از مسئولان رده اول سازمان
مجاهدین و مسئول سالیان من در سازمان به من می گفت مجاهدین بارها نفر
به نزد دکتر شریعتی فرستادند تا از او نوشته ای در تأیید مبارزۀ
مسلحانۀ سازمان بگیرند ولی او نپذیرفت و رحمان می گفت شریعتی نیروهای
ما را که دانشجویان و روشنفکران مذهبی بودند به خودش جذب کرد و نگذاشت
سازمان مجاهدین نیروی گسترده ای داشته باشد!!... در حالیکه همان موقع
تنها محل گردهمایی و دیدار و ارتباط هواداران سازمان مجاهدین با یکدیگر
هم همان حسینیۀ ارشاد و کلاسهای دکتر شریعتی بود و افراد تشکیلاتی
سازمان هم بسیاری از قرارهایشان را آنجا می گذاشتند و دکتر شریعتی هم
در سخنرانیها و فعالیتهایش همواره ارزش والا و احترام مجاهدین را پاس
داشته و پاکترین و زلالترین احساسات و عواطف خود را نثار آنان می کرد.
خوب یادم هست که جمعه 5 خرداد سال 51 یعنی فردای روز پنجشنبه 4 خرداد
که سحرگاه آنروز سه بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق ایران محمد حنیف نژاد
و سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان و دو تن از اعضای کمیتۀ مرکزی
سازمان یعنی رسول مشکین فام و محمود عسکری زاده به دست دژخیمان رژیم
شاه تیرباران شده و به شهادت رسیدند، طبق برنامۀ هفتگی از قبل ریخته
شدۀ درسهای دکتر شریعتی قرار بود ادامۀ کلاس درس اسلام شناسی باشد که
جمعه ها در حسینیۀ ارشاد برگزار می شد، تمام سالن اصلی و بالکن پر از
جمعیت دانشجویان این کلاس بود، دکتر دو ساعت تأخیر کرد ولی همه مان این
همه مدت را با توجه به شرایط آن روز و حدس اینکه برنامۀ دیگری باشد و
یا تظاهرات و درگیری روی دهد نشستیم که ناگهان دکتر شریعتی را دیدیم
بعد از آنهمه تأخیر نه از در اصلی بلکه از در پشتی حسینیه کنار سن خود
را به تریبون رساند و بی مقدمه در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود شروع
کرد به شرح مبارزات خونین و شهادتهای شیعیان در تاریخ و قتل عامها و
اعدامهای آنها به دست خلفای اموی و عباسی از جمله قتل فجیع ابن سکیت.
در این میان وسط صحبتهای دکتر یک دفعه یکی از خانمها از بالکن که محل
خاص زنان بود فریاد کرد: استاد اجازه می فرمایید؟ تا کی باید حرف بزنیم
باید عمل کنیم دیروز 5 تن از... صحبتهای آن خواهر با کف زدنهای جمعیت
قطع شد.. بعدها گفته شد که آن خواهر یکی از افراد خانوادۀ رضایی های
شهید بوده است... انبوهی تراکت از بالای سر ما از بالکن زنان بر سالن
اصلی ریخته شد که اسامی شهدای دیروز سازمان مجاهدین خلق یعنی
بنیانگذاران و اعضای مرکزیت را نوشته بودند.. دکتر در این مدت صحبتش را
قطع کرد و مشغول روشن کردن و کشیدن سیگار شد. در سلول به من می گفت
شماها چون رویتان به طرف تریبون بود بالکن را نمی دیدید ولی من از پشت
تریبون دیدم که بلافاصله پاسبانها ریختند بالکن که آن خواهر را بگیرند
ولی همۀ زنها بلند شدند و قاطی هم شدند تا اینکه نتوانستند او را
شناسایی کنند و رفتند.
علت تأخیر دو ساعتۀ آنروز دکتر را بعدها در خاطرات یکی از اعضای نهضت
آزادی که نامش اکنون یادم نیست خواندم که نوشته بود: صبح زود آنروز
جمعه (فردای 4 خرداد 51 شهادت رهبران سازمان مجاهدین خلق) دیدم در می
زنند رفتم در را باز کردم دیدم دکتر شریعتی با چشمی اشکبار و خشمگین
وارد شد و گفت نمی دانم چرا نهضت سکوت کرده؟ از دیروز باید در اعتراض
به این اعدامها اطلاعیه داده می شد و به هر قیمتی نهضت هودارانش را به
یک گردهمایی فرامی خواند... آنروز دکتر از صبح زود به خانه های تک تک
اعضای نهضت آزادی از جمله شادروانان مهندس بازرگان و دکتر سحابی رفته و
گریه کنان و خشمگین اعتراض خود را به سکوت نهضت آزادی در قبال این
اعدامها و شهادتها ابراز کرده بود.
شادروان دکتر شریعتی درمورد مخالفتش با مبارزۀ مسلحانۀ سازمان به خود
من در سلول حرفی زد که آن موقع عمقش را درک نمی کردم ولی الآن کاملا
برایمان و در شرایط امروز جامعه مان ملموس و عینی شده است. او در سلول
وقتی در مورد مجاهدین صحبت می کرد با همۀ علاقه مندی و احترام و ستایش
عمیقش به بنیانگذاران شهید سازمان مخصوصا حنیف نژاد و به همۀ شهدا و
کلا به همۀ مجاهدین، می گفت: وقتی حاکمیت پایۀ اجتماعی ما حاکمیت مذهبی
ارتجاعی (مٌلا) است رسالت روشنفکر پیشتاز این است که اول این حاکمیت را
با آگاهی دادن به مردم از دست ملا بیرون بیاورد و الا مبارزه با حاکمیت
بالای سیاسی و اقتصادی (مَلِک و مالک) تماما به جیب این حاکمیت پایۀ
مذهبی خواهد ریخت تا برود و آن حاکمیت سیاسی و اقتصادی بالا و وسط را
هم بگیرد! این کار سازمان به هدر دادن نیروهای انقلابی است.
بعدها دقیقا خود سازمان هم به همین تحلیل رسید و اعلام کرد چون نیروهای
انقلابی از بین رفتند و در صحنه نبودند آخوندها انقلاب مردم را که ثمرۀ
مبارزه و خونهای این نیروها بود، دزدیدند.
درود بر روان پاک دکتر علی شریعتی باد که مردممان با شعارهایشان در
صفوف ملیونی انقلاب شیوۀ مبارزۀ درست او را که مناسب مرحله و شرایط
تاریخی اجتماعی جامعه مان بود یعنی مبارزۀ آگاهی بخش علیه مذهب ارتجاعی
حاکم را «آغاز بیداری ضد استحماری و ضد استعماری» نامیدند و با حمل
انبوه نامش و تصویرش در راهپیمایی های ملیونی و نامگذاری خیابانها و
مدارس و مؤسسات آموزشی و خدماتی بسیار در سراسر ایران نشان دادند که
چگونه «معلم شهید» شان به تنهایی این رسالت را بر دوش کشید و انقلابشان
را تا بدانجای راه آورد... اما... به همین علت «تنهایی»، به سرانجام و
پیروزی نهایی نرسید... به همان علت که خودش آن را سالها پیش در «تنهایی
علی» دیده بود... آری «علی تنها است»! وتنها بود!...
همچنین
.......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وضعیت دوستم بهمن محمد نژاد در
لیبرتی و توصیه هایی به خانواده او و دیگر خانواده ها
علی حسین نژاد
09.04.2013
لینک
به منبع
لینک به نامه آقای محمد نژاد:
نامه آقای محمد نژاد به برادرش بهمن محمد نژاد (
ساکن کمپ لیبرتی ) و مسعود و مریم رجوی
آقای محمد نژاد برادر بهمن محمد
نژاد ( ساکن کمپ لیبرتی )
نامه جدید
محمد رضا محمد نژاد برادر بهمن محمد نژاد را امروز
در صفحه اول سایت نیم نگاه دیدم بسیار متأثر شدم و
در فیس بوکم و وبلاگم گذاشتم. من با بهمن محمد
نژاد چند سالی در قسمت انتشارات در تبلیغات با هم
بودیم چون ترک و اهل آذربایجان (شهر نقده) هم بود
خیلی با هم چفت بودیم و فردی کاملا مخالف رجوی و
ناراضی است و واقعا اسیر می باشد.
او با
اولین سری از اشرف به لیبرتی منتقل شد یعنی الآن
بیش از یک سال است در لیبرتی است و اردیبهشت سال
گذشته که من از لیبرتی بیرون آمدم چند روز قبلش
دیدم و با هم صحبت کردیم. فرد کاملا ناراضی و
مخالف رجوی است وچندین بار با مسئولین در نشستهای
انتقادی درگیر شد و نشست را بهم زد چون از کلۀ صبح
تا آخر شب در اشرف یکسره کار یدی یعنی کار بسیار
سخت تمیز کردن و راه اندازی ماشینها و دستگاههای
غول پیکر چاپخانه را انجام می داد ولی به علت کمی
استراحت بیشتر یا دیر آمدن به نشست بهش انتقاد و
توهین می کردند او هم سرشان داد می زد که آخر من
با این دستها و لباسهای جوهری و کار چگونه
بلافاصله بیایم نشست، واقعا دستهایش در نتیجۀ کار
با انواع مواد شیمیایی و جوهرها دچار بیماری و
زخمهای زیادی شده بود بطوریکه شبها که تختش کنار
تخت من بود می دیدم انواع پمادها به دستش می زد
بعد دستکش پلاستیکی دستش می کرد تا بتواند بخوابد.
در اشرف کارگر ماهر و متخصص چاپخانه بود لذا
هیچوقت از انتشارات به علت چاپ کتابها و دفاتر و
جزوات او را قسمت دیگر نمی بردند و به علت تخصصش
در ماشینهای چاپ شدیدا به او نیاز داشتند ولی وقتی
دیگر از دو سال پیش به علت آمادگی انتقال به
لیبرتی ماشینها و دستگاهها را برای فروش جمع کردند
چاپخانه را جمع کردند و او را که نفر کاری یعنی
پرکار بود با اولین نفرات برای کار و آماده سازی
لیبرتی فرستادند که آنجا هم از ساعت ۵ صبح که
بیدارباش می دادند تا آخر شب مثل بقیۀ افراد روی
دستگاههای آشپزخانه و سالن غذا خوری کار می کرد.
با همه
نارضایتی و مخالفتش با دستگاه رجوی بر اثر فشارهای
تشکیلاتی و کنترل شدیدی که توسط جاسوسان و سران
فرقۀ رجوی بر همۀ افراد بویژه افرادی که مورد
اعتماد کامل نیستند اعمال می شود نمی توانست
نارضایتی اش و مخالفتش را ابراز کند ولی من این را
از برخوردها و اعتراضاتش می فهمیدم. در اشرف سران
فرقۀ رجوی قادر به کنترل فیزیکی کامل بودند ولی در
لیبرتی این توان را ندارند و با همۀ کنترلها و
ایجاد محدودیتها و پستهایی که گذاشته اند نمی
توانند از فرار و جدایی افراد جلوگیری کنند زیرا
افراد برای مصاحبۀ انفرادی می روند و می توانند
دیگر به کمپ برنگردند و نیز مثل من می توانند با
هیأتهای سازمان ملل که از لیبرتی دیدن می کنند
بخواهد که با آنها بیرون بیاید، لذا رهبران فرقه
با تمام توان می کوشند ذهن افراد را نسبت به وضعیت
و فضای بیرون مشوش کنند و تصویری ترسناک از بیرون
تصویر می کنند و تنها راه حل این هم در رابطه با
اینگونه افراد دیدار خانواده ها با آنان در لیبرتی
که شرایط بسیار متفاوتی با اشرف دارد ، می باشد.
لذا
خانواده ها باید با نوشتن نامه و تلاشهایشان رو به
سازمانهای بین المللی بویژه سازمان ملل و
کمیساریای عالی پناهندگان و صلیب سرخ خواستار
ایجاد محلی در نزدیکی لیبرتی برای خانواده ها و
فشار بر رهبری فرقه و در رأس آن مریم رجوی در
فرانسه برای لغو فتوای تحریم دیدار با خانواده و
برچیدن محدودیتها و ترفندهای تشکیلاتی و تبلیغات
علیه خانواده ها برای جلوگیری از خواست افراد مبنی
بر دیدار با افراد خانواده شان گردند.
ایمیل:
ghorbanali1329@gmail.com
همچنین
.......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نامه سرگشاده حسین نژاد به سفیر
کرواسی در سوئیس
علی حسین نژاد
06.04.2013
سفیر محترم کرواسی در سوئیس،
با درود و تقدیم بهترین احترامات،
اینجانب قربانعلی حسین نژاد که 30 سال در تشکیلات سازمان مجاهدین خلق
ایران (MEK) در فرانسه و در عراق بودم وقتی دریافتم که این سازمان دیگر
نه یک سازمان سیاسی بلکه یک سکت یا فرقه می باشد نزدیک یک سال پیش با
خروج از کمپ لیبرتی در عراق توسط کمیساریای عالی پناهندگان ملل متحد،
از این سازمان جدا شدم ولی دختر بزرگم زینب (34 ساله) هم اکنون در کمپ
لیبرتی در اسارت و گروگان فیزیکی و ذهنی و روانی این سکت می باشد و من
وقتی در قرارگاه اشرف در عراق بودم و در حالیکه دخترم هم همانجا بود
سران این سازمان فقط سالی یکبار در اول سال نوی ایرانی به اجازۀ ملاقات
با همدیگر را می دادند ولی در عید سال گذشته همین ملاقات را هم از ما
دریغ کردند و اکنون من بیش از دو سال است که دخترم را ندیده ام. سران
این سازمان بعد از جدایی من مانع دیدار دخترم با من و با خواهر کوچکترش
که متأهل و در ایران زندگی می کند و هر گز این دو خواهر همدیگر را
ندیده اند گردید و درخواستهای مکرر کمیساریای عالی پناهندگان ملل متحد
و وزارت حقوق بشر عراق را در این مورد رد کردند. رهبری سازمان مجاهدین
خلق ایران (MEK) دستور داده همۀ افراد عضو سازمان همسران خودشان را
طلاق دهند که همه وادار به این کار شده اند و این رهبری آنها را به
عنوان همسران رهبر این فرقه یعنی مسعود رجوی اعلام کرده است و هر گونه
ارتباط افراد با دنیای بیرون از جمله با افراد خانواده های خودشان و هر
گونه استفاده از وسایل ارتباط نوین مانند موبایل و انترنت برای افراد
فرقه ممنوع اعلام کرده و افراد دسترسی حتی به نامه و تلفن عادی و رادیو
و تلویزیون نیز نداشته و از خانواده های خودشان از 10 تا 30 سال است
هیچگونه اطلاعی ندارند و صحبت کردن همه تحت کنترل نیروی اطلاعاتی رجوی
است و دو نفر حق صحبت با همدیگر را ندارند و روزانه نیز با انواع
نشستها افراد مورد تفتیش عقاید و کنکاش ذهنی حتی در رابطه با تصورات
جنسی شان قرار گرفته و در آن نشستها مورد شکنجۀ روانی و تحقیر و توهین
و استهزاء به منظور شکستن شخصیت فرد قرار می گیرند.
آقای سفیر،
امروزه به جز رهبری سازمان مجاهدین خلق ایران (MEK) و در رأس خارجی آن
مریم رجوی نه در داخل تشکیلات سازمان در عراق و نه در میان هوادارانش
در خارج کشور و نه در میان خانواده های افراد سازمان در ایران و در
خارج و نه در میان گروههای اپوزیسیون ایرانی و ایرانیان مقیم خارج
هیچکس خواستار و مشوق انتقال این افراد به کمپ اشرف نمی باشد کمپی که
به اعتراف خود سازمان مجاهدین خلق ایران (MEK) طی دو سری درگیری با
نیروهای عراقی 50 نفر از ساکنان کمپ کشته و صدها تن دیگر زخمی و مصدوم
و معلول شدند و همۀ ایرانیان و خانواده های ساکنان کمپ لیبرتی خواستار
انتقال عزیزان خودشان از عراق به کشورهای ثالث هستند. اینجانب به عنوان
پدری که فرزندش یکی از ساکنان این کمپ می باشد هر گونه تأیید یا امضای
خطوط و عبارات و جملات دیکته شده توسط مریم رجوی مبنی بر انتقال ساکنان
لیبرتی به کمپ اشرف یعنی همان قتلگاه سابقشان را شراکت و مسئولیت در
ریخته شدن خون این عزیزان می دانم.
من از نزدیک با بسیاری از دوستانم در هر دو کمپ اشرف و لیبرتی صحبت می
کردم و با فضای حاکم بر کمپ لیبرتی و ساکنان آن هم به علت حضورم در
آنجا و هم به علت چندین ماه حضورم در بغداد بعد از خروجم از کمپ لیبرتی
و شنیدن صحبتهای افرادی که بعد از من از این کمپ بیرون می آمدند به طور
کامل آشنایی و به آن اشراف دارم لذا به اطلاعتان می رسانم که اکثریت
قریب به اتفاق ساکنان کمپ خواستار خروج و رهایی از جهنم عراق و رفتن به
کشورهای ثالث می باشند و هرگز نمی خواهند به کمپ اشرف برگردند.
اکنون در کمپ لیبرتی رهبران سازمان مجاهدین خلق ایران (MEK) با صدور
دستورات تشکیلاتی افراد را وادار می کنند که در مصاحبۀ انفرادی با
سازمان ملل بگویند ما می خواهیم در عراق بمانیم. در حالیکه بسیاری از
دوستان خود من که خانواده شان در خارج هستند و خودشان هم تحصیلکردۀ
کشورهای اروپایی و آمریکا می باشند می گفتند اگر خانواده مان بیایند ما
فورا با آنها می رویم خارج.
آقای سفیر،
سازمان مجاهدین خلق ایران (MEK) طی بیش از دو دهۀ اخیر انبوهی از
جوانان و افراد تحصیلکرده ایرانی در کشورهای مختلف اروپایی و آمریکایی
و نیز ایران را با وعده های او و همسرش مسعود رجوی با امید دادن واهی
آنها به سرنگون کردن رژیم ایران و برقراری آزادی و دموکراسی در ایران
از این طریق به غایت خائنانه از نظر ملت ایران یعنی با پیوستن به ارتش
یک کشور دیگر در حال جنگ با ایران یعنی به ارتش رژیم صدام حسین به خاک
عراق کشاند و مریم رجوی و همسرش بیشتر آنها را در جنگها و عملیاتهای
بیهوده و دیوانه بار به کشتن داده یا زخمی و یا برای همیشه معلول کردند
و باقی مانده را نیز منهای کسانی که امثال من توانستند و جرأت یافتند
که بعد از سالیان خودشان را از بند اسارت این فرقه رها سازند همچنان در
اسارت جسمی و روانی خودشان در جهنم تروریستی عراق نگه داشته اند و او و
همسرش مسعود رجوی که در میان همین افراد اسیر فرقه در عراق پنهان شده
با رد پیشنهادها و اعلام آمادگیهای کشورها از جمله آلبانی مبنی بر
پذیرفتن تعدادی از این افراد با آوردن بهانه ها و گذاشتن شروط غیر
منطقی و غیر واقعی از جمله اینکه همه را باهم آن هم به یک جا منتقل
کنید یعنی «یا همه یا هیچکس» و تحریم مصاحبه ها با کارمندان کمیساریای
عالی پناهندگان ملل متحد در عراق، عملا و عمدا در طرح سازمان ملل و
کمیساریا مبنی بر انتقال این افراد به کشورهای ثالث کارشکنی کرده و
اصرار بر نگهداری این افراد در خاک عراق دارند تا به صورت یک دیوار
گوشتی از مسعود رجوی و دیگر رهبران این فرقه که به علت جنایاتشان در
عراق وهمکاریشان با صدام علیه مردم این کشور تحت پیگرد دولت عراق
هستند، ولو به قیمت کشته شدنشان، حفاظت کنند. خود مسعود رجوی سه سال
پیش در نشستی برای ما در قرارگاه اشرف در عراق گفت اگر نیروهای عراقی
به ما حمله کنند باید تک تک جلوی آنها کشته شوید تا نگذارید به مرکز
لشکر که منظورش مقر خودش بود برسند.
آقای سفیر،
رهبری سازمان مجاهدین خلق ایران (MEK) از زمان سرنگونی رژیم سابق عراق
برخلاف توصیه ها و نصیحتهای شخصیتهای برجستۀ اپوزیسیون ایران و نیز
خانواده های اعضای این سازمان که خواستار تلاش برای بیرون رفتن از عراق
بودند تمام امکانات گستردۀ مالی و حقوقی و وکلا و لابیهای خودش را صرف
گرفتن استاتو برای باقی ماندن در عراق نمود در حالیکه می توانست این
امکانات را که منبع مالی اصلی آن به شهادت عینی خودم به عنوان مترجم
نامه های خصوصی مسعود رجوی به صدام حسین، دلارهای نفتی عراق (3 میلیون
بشکه نفت در ماه به ارزش بیش از 90 میلیون دلار در آن موقع) می باشد
برای بیرون بردن و انتقال این افراد از جهنم عراق به کشورهای آزاد جهان
به کار بگیرد.
رهبری سازمان مجاهدین خلق ایران (MEK) از جمله مریم رجوی که به شکل
بسیار مضحکی خودش را رئیس جمهور برگزیدۀ مقاومت ایران معرفی می کند
امروزه به گواهی تمام ناظران و تحلیلگران بیطرف هیچگونه پایگاهی در
میان مردم ایران و هیچ شانسی برای رسیدن به حاکمیت ایران ندارد و آنها
در نزد مردم ایران به عنوان تروریست و جنایتکار شناخته شده و بسیار
منفور هستند.
آقای سفیر،
از شما می خواهم به عنوان یک شخصیت جهان آزاد در رابطه با موضوع کمپ
لیبرتی با سازمان ملل و نمایندگی آن در عراق و کمیساریای عالی
پناهندگان ملل متحد و با خانواده های اسرای این فرقه از جمله اینجانب
به عنوان پدر یکی از این اسرا که در جهنم تروریستی عراق زیر انواع
تهدیدها و خطرات کشتار و بیماری و نابودی قرار دارند (چنانکه در حادثۀ
تروریستی و جنایتکارانۀ 9 فوریۀ گذشته شاهد بودیم) همصدا بشوید و
خواستار بیرون بردن این افراد از عراق و انتقال آنان به کشورهای ثالث
گردید. هم اکنون خانواده های ساکنان اسیر این فرقه که در ایران و
کشورهای مختلف جهان به علت محروم کردن این افراد توسط رهبری آنها از هر
گونه ارتباط و وسیلۀ ارتباطی با جهان خارج از جمله افراد خانواده
هیچگونه اطلاعی از وضعیت فرزندانشان ندارند با فعالیتها و کمپینهای
مختلف خودشان برای دیدار با فرزندانشان در اسارتگاه رجویها در عراق و
فشار بر دولتهای آزاد برای پذیرفتن آنها به عنوان پناهنده در خاک
کشورهایشان و انتقال سریع آنها از عراق بحران زده به این کشورها تلاش
می کنند بطوریکه اکنون دیگر حتی برخی از لابیهای رهبری این سازمان در
اروپا و آمریکا نیز برخلاف خط و سیاست و خواستۀ این رهبری خواستار
انتقال سریع این افراد از عراق به کشورهای ثالث شده اند. لذا اینجانب
به عنوان یکی از افراد خانواده های این افراد، از جنابعالی به عنوان
سفیر یکی از کشورهای اروپایی خواستارم که شما نیز برای جلب موافقت
دولتهای کشورهای آزاد با انتقال ساکنان کمپهای لیبرتی و اشرف در عراق و
پذیرفتن آنها در خاک این کشورها به عنوان پناهندگان سیاسی بویژه
بیماران و زخمیها و آنها که از قدیم پناهندگی و مدارک اقامت این کشورها
را دارند و تعدادشان طبق اعلام سازمان ملل به 950 نفر بالغ می شود، و
برای فشار در این راستا به رهبری سازمان مجاهدین خلق ایران (MEK) در
پاریس برای متوقف ساختن کارشکنی هایش در اقدامات سازمان ملل و کشورها
جهت انتقال این افراد از عراق و خودداری از ممانعت از دیدار خانواده ها
با فرزندانشان در کمپ لیبرتی در عراق، تلاش کنید. با تشکر قبلی.
ارادتمند
قربانعلی حسین نژاد
عضو سابق و جدا شدۀ سازمان مجاهدین خلق ایران (MEK) و مترجم سابق بخش
روابط خارجی آن
و پدر یکی از ساکنان کمپ ترانزیت لیبرتی در بغداد
6 آوریل 2013
همچنین
.......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ترفند رجوی برای جلوگیری از
انتقال اسیران فرقه به کشور ثالث: یا همه یا هیچ کس!!
هدف فرقۀ رجوی از اینهمه اصرار
بر نگهداری اسیرانش در عراق چیست؟
قربانعلی حسین نژاد، وبلاگ حسین
نژاد، بیست و پنجم مارس 2013
http://ghorbanali2013.blogfa.com/post/49
بقلم قربانعلی حسين نژاد عضو
جدا شده از سازمان مجاهدین و مترجم ارشد سابق رجوي در عراق
ایمیل:
ghorbanali1329@gmail.com
29 اسفند 91
رهبران فرقۀ رجوی می کوشند سه
هزار و دویست تن از بهترین فرزندان مردم ایران را تنها و تنها برای حفظ
خودشان از دستگیری و محاکمه به علت جنایات و غارتهایشان در عراق با
دیوار گوشتی کردن این افراد پیرامون خودشان و به کشتن دادنشان در خاک
عراق نگهدارند. اخیرا رهبری فرقۀ رجوی پیشنهاد خیرخواهانه و دواطلبانۀ
دولت آلبانی مبنی بر پذیرش 210 تن از ساکنان لیبرتی را رد کرده و در
انجام آن با وقاحت و دجالی و فریبکاری کامل کارشکنی می کند چرا که با
طرح یا همه یا هیچ کس طی 4 ماه گذشته که آلبانی این پیشنهاد را داده و
اکنون اعلام رسمی شده است دولت آلبانی را در منگنه گذاشته و تا کنون
موجب شکست این پیشنهاد شده است.
در اطلاعیۀ فرقۀ رجوی در این مورد با عوامفریبی و تعارفهای خشک و خالی
و حملات ناجوانمردانه به آقای مارتین کوبلر نمایندۀ دبیر کل ملل متحد
در عراق، آمده است: «مقاومت ايران ضمن تشکر از دولت آلبانی و نخست وزير
پريشا به خاطر اين ژست انساندوستانه، با هر گونه دخالت مارتين کوبلر که
خط سياسی رژيم ايران و مالکی را پيش می برد، در موضوع بازاسکان ساکنان
ليبرتی که در حيطه کميساريای عالی پناهندگان می باشد قوياً مخالف است و
آن را عليه امنيت و سلامت ساکنان می داند... تا وقتی ساکنان در ليبرتی
در معرض کشتار مجدد قرار دارند، انتقال گروه های کوچک از ليبرتی به
خارج از عراق تنها خطر را در مورد اکثريت قريب به اتفاقی که در ليبرتی
باقی می مانند اضافه می کند. بنابراين دو گزينه وجود دارد. گزينه اول
انتقال فوری و موقت همه افراد به ايالات متحده آمريکا يا يک کشور
اروپايی تا از آنجا به طور دائم باز اسکان شوند و يا بازگشت همه افراد
به اشرف و ادامه پروسه انتقال از اشرف از جمله انتقال به آلبانی. هر
گونه راه حل بايد سريع و شامل همه جمعيت باشد...».
شرط گذاشتن یا همه (آن هم فقط به یک کشور) یا هیچ کس چیزی جز ترفند و
بهانه و سرپوشی برای نگهداشتن این افراد در جهنم عراق نیست تا با کشته
شدن هر یک از این افراد در جنایتهای تروریستی جنگ مذهبی عراق یا فوت
افراد بیمار در نتیجۀ جلوگیری از انتقال آنها به بیمارستانهای بغداد از
ترس فرار و جداشدن فرد بیمار (تا کنون در این یک سال انتقال به لیبرتی
نزدیک 10 نفر بیمار و مجروح در اشرف و لیبرتی از جمله دو نفر در چند
روز گذشته فوت کرده اند) فریاد بر آوردند که جنایت علیه بشریت!!! آخر
مگر نمی بینید خود مردم عراق را هر روز به خاک و خون می کشند و این
کشور سراسر مرگ و ویرانی شده است؟ چرا به جای تلاش و هزینه برای انتقال
آنها به قتلگاه سابقشان اشرف و پناهنده شمردنشان در عراق رو به دولتها
و ادارات مهاجرت آنها تلاش نمی کنید که آنها را به کشورهای محل
پناهندگی و اقامت سابقشان منتقل کنند و حد اقل چرا پیشنهاد کشورهایی را
هم که آنها را می پذیرند رد می کنید؟
تعداد 950 نفر از ساکنان لیبرتی یعنی قریب به یک سوم آنها دارای مدارک
پناهندگی یا اقامت در کشورهای اروپا و آمریکا هستند که رهبران فرقۀ
رجوی می توانند با امکانات مالی و سیاسی و حقوقی و لابیگری که دارند
(از جمله 8500 وکیل طبق اعلام خودشان و بقول خود رجوی به ما در
نشستهایش که وقتی در اشرف بودیم می گفت: برای هر تک نفر شما سه وکیل
گرفته ایم) به وزارتخانه های خارجه و ادارات مهاجرت این کشورها فشار
وارد کنند تا آنها را به کشورهای مربوطه برگردانند ولی آنها مطلقا در
این مورد سکوت اختیار کرده اند و هیچ حرفی از اینکه این تعداد از افراد
دارای پناهندگی این کشورها هستند نمی زنند و تنها وقتی صحبت از پناهنده
بودن این افراد در این کشورها به میان می آورند که آنها در نتیجۀ
بیماری یا جراحت فوت کنند، آنوقت است که جنجال به راه می اندازند که
دولت یا سفارت کشور مربوطه می توانست او را به خاک آن کشور منتقل کند
تا معالجه شود یا دولت عراق مانع انتقال او به بیمارستان شد یا به او
رسیدگی نکرد!! (به اطلاعیه های سازمان مجاهدین در مورد افراد فوت کردۀ
یک سال اخیر از جمله بردیا مستوفی و حمید ربیع مراجعه کنید). باید
اینجا از رهبران فرقۀ رجوی پرسید شما کی قبل از فوت این افراد، کشورهای
مربوطه یا سفارتخانه های آن کشورها در عراق را از وضعیت آنان مطلع
کردید و کدام تلاش و فشار لابی و کنفرانسها و سخنرانیهای پولی را برای
انتقال افراد بیمار و زخمی به کشورهای ثالث بویژه آنها که مدارک
پناهندگی و اقامت در آن کشورها دارند به جای تبلیغ و فعالیت سیاسی و
مطبوعاتی و حقوقی و پارلمانی گسترده و پر هزینه برای نگهداری هر چه
بیشتر آنان در عراق، به عمل آوردید؟ لازم به یادآوری است که حتی برخی
کشورها مانند فنلاند تعدادی از افراد لیبرتی بویژه مجروحین و بیماران
را پذیرفته بودند ولی چنانکه جداشدگان جدید می گویند به دستور رجوی
افراد مذکور آن را رد کردند و در نتیجه آن کشورها اعلام آمادگیشان را
پس گرفتند.
من یک ماه پیش در عراق با جدا شدگان دیگر از سازمان که از لیبرتی بیرون
آمده بودم وقتی مانند دیگر افراد لیبرتی برای مصاحبه به محل کمیساریای
عالی پناهندگان ملل متحد در عراق رفتم خانم افغانی کارمند کمیساریا که
با من مصاحبه می کرد گفت الآن خط سازمان عوض شده و اکثر افراد که برای
مصاحبه از داخل لیبرتی می آیند می گویند ما نمی خواهیم به هیچ کشور
دیگری برویم و در عراق می مانیم، لذا ما چگونه از کشورها بخواهیم به
این افراد که خودشان نمی خواهند بروند پناهندگی بدهند؟
رجوی وقتی طی پیامی که سال گذشته به ما در اشرف داد و در آن در میان
بهت و حیرت همه مان ناشی از شعارهای قبلی اش مبنی بر مرز سرخ بودن اشرف
انتقال به لیبرتی را پذیرفت گفت: اشرف پرت و دور از چشم جهانیان است
اگر به لیبرتی برویم نمی توانند به ما حمله کنند چون زیر دید رسانه ها
و سفارتخانه ها و سازمان ملل بویژه سفارت آمریکا که در نزدیکی آن قرار
دارد می باشد. حالا آمده با هر حادثه ای خواستار بازگرداندن قربانیانش
به اشرف می شود انگار در همین اشرف نبود که سال گذشته و دو سال قبل از
آن مجموعا نزدیک 50 نفر از اسرای فرقه کشته و صدها تن دیگر زخمی و برای
همیشه معلول شدند.
حال باید دید چرا رهبری سازمان مجاهدین خلق حد اقل با استفاده از حادثۀ
ناگوار و خونین حملۀ تروریستی به کمپ لیبرتی در ماه گذشته از فراخواندن
جامعۀ جهانی به اسکان و پناه دادن ساکنان لیبرتی در کشورهایشان به
عنوان پناهندگان برای تضمین امنیت و سلامتی آنان طفره می رود؟ و چرا
زندگی این افراد برایش مهم نیست؟ زیرا رهبران فرقۀ رجوی از فروپاشی و
از هم گسیختن تشکیلاتشان و دستگیری آنان در صورت انتقال اسرایشان به
خارجه و رسیدن آنان به جهان آزاد و در نتیجه پراکنده شدن نیروهایشان و
حفاظشان و فروریختن دیوار انسانی پیرامونشان بسا بسا بیمناک است، و علت
همین است و لا غیر!.
سایت ایران قلم از انتشار
مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است
مسئولیت
مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد
|