_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

کتابی که نوشته نشد(قسمت آخر)

 

 

مهدی خوشحال، ایران فانوس، بیست و یکم می 2013

لینک به منبع

 

داستان کتابی که نوشته نشد، در اصل بر می گردد به کتابهایی که نوشته شدند. مریم عضدانلو که خود نماینده و مظهر استبداد از نوع و مدل دهه های 40 و 50 است، یک فرد نیست بلکه یک سنخ فکری و آرمانی است که هر روز از خود به خودش می رسد و قادر به خروج از خود و تطبیقش با زمان و مکان را ندارد. بدین سبب، استبدادی کهنه و خطرناک است. خطرش نه در تئوری و تبلیغات، بلکه در واقعیت و آنچه که اتفاق می افتد و عمل می شود.
طی دهه های 40 و 50، نظام جهانی دو قطبی و تبلیغاتش به گونه ای بود که اثراتش را در ایران به جای می گذاشت و خیل اندیشمندان و روشنفکران ایرانی را متاثر می کرد. در همان راستا نیز اندیشه ها و تئوری هایی خلق می شدند تا نظام ایران را بنا به میل و سلیقه شان، آنکادره کنند. مثلاً، کتاب هایی در راستای تحریک و تهییج افکار عمومی نوشته می شد و گروهی از مردم به ویژه جوانان را به میدان می آورد. تا این جای قضیه، آزادی بیان و نوشتار است و هیچ ایرادی بر آن وارد نیست. اما مشکل کار به این جا بر می گردد که آن روشنفکر و نویسنده کتاب، دیگر پیگیر اثرات کتاب و نطق های پر طمطراق و نوشته های عامه پسندش نیست. مانند دکتری که برای بیمارش نسخه ای تجویز می کند و خبر این را ندارد که آن نسخه و دارو منجر به وخیم تر شدن حال بیمار و یا به مرگش منتهی شده است.


بدین جهت است که می گویم، داستان مریم عضدانلو و کتاب نانوشته اش به یک و یا چند کتاب منتهی نمی شود، بلکه به انبوهی اندیشه و کتابهای کهنه ای منتهی می گردد که در عصر خود، مدل استبداد روز را تبلیغ می کردند و حال نمی دانند و یا آنان که زنده مانده اند، نمی خواهند بدانند که نتیجه افکار و عقاید غلط و یا به روزشان، به کجا ختم شده و چه موجود و یا موجودات مخربی را ساخته اند.
به جرئت می توان گفت و نوشت که طی بیست سال اخیر و به ویژه ده سال اخیر که کوس رسوایی رهبران مجاهدین عالمگیر شده است، تنها به تعداد انگشتان دست، نویسندگان و روشنفکران ایرانی بودند که از این نوع استبداد دل شان به درد آمده و اعتراض جدی کرده اند و دیگر آنانی که افکار و عقایدشان به این نوع استبداد وحشی ختم شده است، به روی مبارک خود نیاورند.
یا نمی خواهند افکار گذشته خود را زیر سئوال ببرند، یا از استبداد وحشی می ترسند، یا این که می پندارند پرداختن به این استبداد به نفع حکومت ایران تمام خواهد شد، اما در مورد حکومت ایران که برسند، هر آنچه که در دل داشته باشند بر زبان و یا کاغذ خواهند آورد. البته آزادی بیان است و مسئولیت انسانی و سیاسی گاه پشت همین آزادی، قربانی می شود.


کتاب نوشتن، انگار نویسنده مجبور بوده از خود و یا دیگران قهرمان بسازد و در راستای فریب و خودفریبی، متناقض و اغراق آمیز، مردم را نیز قهرمان خطاب کند و بخواهد عمداً و یا سهواً از کاه، کوه بسازد.
چیزی که امروز نیز رهایش نمی کنند و کسی نیست به آنان بگوید، اگر خلق، قهرمان بود دیگر چه نیازی به نوشتن کتاب باقی می بود. اگر مردم در رشته شنا قهرمان بودند، دیگر چه نیازی به غرق شدن شان بود و چه نیازی به تربیت این همه ناجیان دروغین که خود در حال غرق شدن هستند و سرانجام امروزه چه نیاز و فایده سیاسی وجود دارد که به همان خلق قهرمان و قهرمان پرور، الدنگ گفته می شود.
واقعیت این است که دیروز و امروز ندارد. نویسنده و روشنفکر و مسئولی، بخواهد مسایل جامعه خود را کند و کاو و تحلیل و تفسیر بکند و در جمع بندی برای بیمار نسخه پیچی کند، اجاز ندارد بیماری را کش دهد و برای خود دکان بسازد. نوع و مدل افکار و عقایدی که النهایه مریم عضدانلو، را نوشتند و ساختند. سیاه دیدن جامعه و برای پیشبرد منافع سیاسی، سیاه سازی و حتی سپید را هم سیاه دیدن.


جامعه ایران مثل همه جوامع دیگر، مانند لیوانی نیمه پر است. اگر روشنفکر و نویسنده بخواهد که لیوان و یا نیمه خالی از آب پر شود، چاره ای جز آن ندارد که ابتدا قسمت پر لیوان را ببیند و بنویسد، وگرنه اگر نویسنده ای بخواهد عمداً یا سهواً قسمت خالی لیوان را ببیند و گزارش کند، عملاً به خالی شدن لیوان می کوشد و لیوان را خالی تر می کند. با این نوع فکر و عقیده و کوشش، هیچ گاه لیوان پر نخواهد شد، بلکه بخش خالی لیوان در مرور زمان خالی تر و النهایه به پدیده ای غریب بدل خواهد شد که می خواهد کتابی دوباره از بخش خالی لیوان برای جیب مبارک و یا محض رضایت اربابانش بنویسد. مریم عضدانلو، خود یک کتاب نوشته شده است، البته از بخش خالی.
خالی، چون حس می کند خالی است، بنابراین همیشه نگاهش به بیرون است، عراق، اسراییل، آمریکا و دیگران تا بلکه جنگی اتفاق بیافتد و قطره آبی و یا تکه نانی حاصل شود.
او که می کوشد از بخش خالی لیوان یک کتاب به نام خود بنویسد، در اصل خود یک کتاب نوشته شده و مجموع صدها کتاب نوشته شده از بخش خالی لیوان است. خالی، گر همه هم و غمش مصروف خود شود، خالی تر می شود و پرتر نمی شود.


"پایان"
 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کتابی که نوشته نشد(قسمت دوم)

 

 

مهدی خوشحال، ایران فانوس، چهاردهم می 2013

لینک به منبع

 

رهبران مجاهدین به بهانه مبارزه مسلحانه و مخفی، مناسباتی مابین خود و اعضاء حاکم کردند که مادون برده داری بود و برده دار به مثابه شاه و خلیفه و سلطان زندگی می کرد، ولی برده ها هیچ گونه حق و حقوقی به جز کار کردن و اطاعت و کشتن و مردن و تحمل تا آخر عمر، نداشتند. در پایین هر چه بود، کنیز و غلام و خواجه و نویسنده و شاعران دربار و گزمه و داروغه و زندانی و زندانبان و شکنجه گر و جلاد و خیل قربانیان و اسراء.
با این وجود، در انقلاب مریم، جملگی می بایست عاشق می شدند. مسعود رجوی که دست یافتنی نبود و چون مریم عضدانلو دست یافتنی بود، بدین سبب همه اعضاء برای انقلاب کردن می بایست عاشق مریم می شدند. مسعود رجوی، برای کمک و تئوریزه کردن انقلاب ایدئولوژیک، اذعان داشت هر که تا امروز نزد ما باقی مانده یک گرم عنصر مجاهدی داشته است. و او با یادآوری فرمول آلبرت انیشتن افزود، هم اکنون با گرفتن رهبری، می توانید به قدرت 10 به توان 27، نائل آیید. عاشق مریم شدن نیز ضمن انقلاب کردن و رده و مسئولیت گرفتن، رستگاری در این جهان و آن جهان معنا داشت.
کتاب نیمه نوشته من نیز هم همین بود و می خواست همین را بگوید و ضمن عاشق شدن قهرمان داستان، نویسنده اش را از کار سنگین در بخش آهنگری جلولا، نجات دهد.
موضوع داستان، جوان پخمه ای بود که هیچ نمی ترسید و عاشق نمی شد. قرار بود که این جوان پس از سالها دویدن و تکاپو، سرانجام عاشق مریم بشود و به وصال خود برسد. فارغ از این که نویسنده اش، عاشق نیست و نمی داند عشق چیست و حتی طی ده سال اخیر، یک کتاب درست و حسابی نخوانده است.


اگر نویسنده می دانست عشق چیست، هیچ گاه و ناشیانه بی گدار به آب نمی زد، چون که در واقع عشق یک انرژی و فرکانس برتر و یک حقیقت جاودان است. در حالیکه نه نویسنده کتاب "در جستجوی مریم" و نه قهرمان داستان، تصوری از این پدیده نداشتند و حتی باید اعتراف کرد که رهبران انقلاب، خود عاشق نبودند و اعضاء نیز هر کدام که اعتراف و اذعان کردند عاشق مریم شده اند، جملگی دروغ محض بوده است چون که رهبری با این فرمول، در صدد کشتار جمعی عشق و عاشقی بود تا نفرتی عظیم برای پیشبرد مقاصد جنگی در دل نیروها بکارد. مرگ عشق و رویش نفرت را رابطه عاشقانه اعضاء به مریم می شمردند، در حالی که یک جمع عاشق اگر هر آرزویی در سر داشته باشند، حتماً به آن دست خواهند یافت.


پس همین بهتر که قهرمان خیالی داستانم، عاشق نشد و کتاب به اتمام نرسید و نویسنده اش همچنان در بخش آهنگری جلولا، به کاری سخت و طاقت فرسا، گمارده شد.
قسمتم و نیازم این چنین بود که بالاخره از کشتارگاه عشق، نجات یابم به بهانه این که عاشق مریم نشدم.
وقتی خودم را به ترکیه رساندم، اواخر سال 1370 بود. آن ایام 100 تن افراد جداشده در آنکارا به سر می بردند که از آن تعداد، نصف شان مجدداً و به ناچار از سازمان هواداری می کردند، اما جملگی مستاصل و سردرگم و شکست خورده بودند. از آن تعداد یک سوم شان آرزو و رویای نویسنده شدن در سر داشتند تا حداقل یک کتاب خاطرات بنویسند.


من هم که کتاب اولم را نیمه تمام گذاشته و همه را رها کرده بودم، در اولین فرصت و با تناقضاتی که گلویم را خفه می کرد، شروع کردم دوباره شانسم را برای نوشتن کتاب امتحان کنم. با دو تن دیگر دوست صمیمی بودم که یک مرد و یک زن بودند. ما سه نفر شروع کردیم زمان بیکاری و انتظار پناهندگی را با کتاب خواندن پر کردن تا همچنین انگیزه ای برای سپری کردن دنیای جدید داشته باشیم. یکی از دوستان که با تجربه تر از دو نفر دیگر بود، گفت که من کتابی در کتابخانه سازمان دیده ام که فکر نکنم کسی آن را خوانده و دیده باشد. اگر آن را بخوانیم، نیازی به نوشتن کتاب نداریم. با جستجو و پرسش این طرف و آن طرف، سرانجام کتاب را توانستم از طریق خانواده ام در ایران، به دست آورم. کتاب را سه تایی ضمن مطالعه به قول خودمان می خوردیم. چون که کتاب بسیاری از مشاهدات ما در سازمان را منعکس می کرد. اگرچه کتابی تخیلی و مربوط به سال 1949 بود، ولی دقیقاً و بیش از 90% اتفاقاتی که برای ما در عراق و در درون روابط مجاهدین افتاده بود را به زبانی ساده و مهیج بیان می کرد. کتاب 1984 جورج اورول که آن را مابین خودمان دست به دست می چرخانیدم و به قول خودمان می خوردیم، داستان عشق و جنگ و سیاست بود.


عاشق شدن پنهانی وینستون و ژولیا، در یک مناسبات حزبی و سخت گیر که همه می بایست عاشق رهبری می شدند و عشق فردی، گناه بود و تمرد از فرامین رهبری و زیر پا گذاشتن مقدسات حزب شمرده می شد و عذاب و شکنجه های طاقت فرسا به دنبال داشت تا جایی که نفر تحت شکنجه های غیر قابل تصور، از ته دل عشقش را بالا بیاورد و عشق را در خود بکشد.
سیاست نیز همانی بود که ما تجربه کرده بودیم و جنگ نیز جنگ قراردادی و توافقی مابین دوستان بود و جنگ مابین دشمنان، منتفی بود.
مهر زدن بر دلها و زبانها و گوشها، شعار دیگر حزب برای اعضاء بود و خلاصه تمامی واژه ها و سطر به سطر کتاب، همانی بود که ما سالها با آن دست و پنجه نرم می کردیم و درگیرشان بودیم.
با خواندن سه باره کتاب 1984، اعتماد به نفس زیادی یافتم. زمانی که جورج اورول، مسایل ندیده در درون یک حزب مافیایی و جنگی را چنین زیبا و واقعی، می دانست و می توانست بنویسد، چرا من که همه اینها را با گوشت و پوستم تجربه کرده بودم، نتوانم بر روی کاغذ بیاورم.


کتاب اول و نانوشته ام را فراموش کردم، چون که عشق یک طرفه مابین برده و برده دار، بی معنا بود حتی به صورت داستان.
ترس و تابو و شرم حزبی را در راستای اعتلاء و نوآوری، بایست به کناری می گذاشتم و حقیقت را به هر قیمتی و به ویژه در راستای پیشگیری از خون و جنون بیشتر، به سمع افکار عمومی می رساندم.
چنین بود که من نیز در این رابطه و دقیقاً مقابل آنچه که سازمان تبلیغ می کرد، خود را موظف دانستم تا حقایق را بر ملا کنم.
البته در سازمان کتابهای زیادی نوشته می شد و از طرق تریبونهای مختلف، به مردم رسانده می شد و اگر امروزه مریم عضدانلو می خواهد ژست نوشتن کتاب را هم به ژست های دیگر خود بیافزاید، باید اعتراف کرد، همه کتابها و سخنرانیها و اشعار و گفته های یک طرفه سازمان به مردم، کلیشه ای و تکرار مکررات است. سیاه سازی دشمن و مخالفین و به یمن آن، سپیدسازی خود و به ویژه رهبرانش است. یک موضوع را سالهاست به خورد هواداران و اعضاء و مردم می دهند که بایست اقرار کرد همه این اعترافات و روشنگریها تنها یک درصد از مسایل اتفاق افتاده و در حال وقوع در سازمان است و 99% آنها را با همان تبلیغات یک درصدی، در صدد سرپوش گذاشتن هستند تا افکار عمومی را منحرف کنند که این وظیفه دیگران و به ویژه جداشدگان از این فرقه است که واقعیت و حقیقت امر را برای مردم روشن کنند.


ادامه دارد

 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کتابی که نوشته نشد(قسمت اول)

 

 

مهدی خوشحال، ایران فانوس، هفتم می 2013

لینک به منبع

 

کتاب نانوشته ای که اخیراً مریم عضدانلو به نام خود تبلیغ کرد و کتاب نانوشته خودم و دیگرانی که می خواستند کتاب بنویسند اما به هر دلیلی ننوشتند، موضوع این بحث شد و ایضاً کتابهایی که نوشته شد و در مجموع، زمینه و بستری برای کتابهای نانوشته شدند.


اولین بار که خواستم کتاب بنویسم و ننوشتم، مربوط به دوران عراق و بعد از انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین بود. مسعود رجوی، ماری انداخته بود و می خواست توسط آن مار، خودش به همه چیز برسد و از دیگران همه چیز بگیرد، البته ابتدا با تشویق و ترفند سپس با زور و تحقیر.


بنا بر گفته ها و خواسته های رهبران هر چه سعی کردم انقلاب بکنم، نتوانستم. احساس متناقضی داشتم که آیا می توانم یا نمی توانم. گاه خود را شماتت می کردم و به مرز پوچی می رسیدم که چرا کاری که همه می توانند، من یکی نمی توانم. گاه به خود قوت قلب می دادم که بالآخره یک راهی برای انقلاب کردن پیدا می کنم تا بیش از این مزاحم انقلاب نشوم و نانی که خورده ام یک جوری پس بدهم. به ویژه که با انواع تریبون و مرتباً تبلیغ می کردند، تا کنون و پس از شنیدن انقلاب مریم، بسیاری از پارلمان اروپا و کنگره آمریکا و شماری از زنان غرب و جوانان ایرانی، متاثر و برآشفته شده اند.


به هر حال وقتی تنبیه و تحقیر به استخوانم رسید، سعی کردم توان و غیرتی از خود نشان دهم و بلکه انقلابم قبول واقع شود.
در بخش 900 که همان قلعه بود، کار می کردم. آن ایام درخت موزی را وسط حیاط کاشته بودند و هنوز میوه ها نرسیده و سبزرنگ بودند. با دیدن آنها فکر بکری به سرم زد و طی یک گزارش تشکیلاتی، پیشنهاد کردم که موزهای قلعه پس از رسیدن، نصیب مریم و رهبری بشود. مدتی پس از آن گزارش تشکیلاتی صبر کردم تا گشایشی واقع شود ولی دیدم وضعیت فرقی نکرد و تا این که فهمیدم با چنین تملقات غیر عملی و خود را خرد کردن نیز انقلابم قبول واقع نمی شود.


مدتی گذشت و از تنبیه و تحت برخورد، خارج نشدم. این بار به جلولا مامور شدم و به کار در پایگاه مشغول شدم. شدت کار بسیار زیاد بود. حتی یک بار خواستند جهت تنبیه بیشتر مرا به قسمت شهرداری و تخلیه سبتیک ها به کار گمارند که به خاطر گرد و خاک زیاد در تابستان و آلرژی چشمهایم بهانه آوردم و از بخش تخلیه سبتیک ها نجات یافتم.


یکی از روزها که سرما خورده و در آسایشگاه بستری بودم، سعی کردم دوباره شانسم را در ارتباط با انقلاب مریم، امتحان کنم. این بار فکر بکری به سرم زد و یقین کردم که با این طرح جدید صد درصد انقلابم را قبول خواهند کرد و از شدت تحقیر و کار طاقت فرسا، نجات خواهم یافت. شروع کردم به نوشتن کتابی تخیلی با نام "در جستجوی مریم" و ظرف چهار روز چهل صفحه نوشتم و چون اولین تجربه ام در نوشتن کتاب بود، نتوانستم داستانم را که از دوران کودکی با خود حمل می کردم، جمع بزنم و تمام کنم. حالم بهتر شده و کمی بهبود یافته بودم و ناچاراً باید بستر بیماری را ترک می کردم وگرنه بیشتر به من شک می کردند و تمارض ام منجر به تنبیه و تحقیر بیشتری می شد. متاسفانه و یا خوشبختانه آن قدر که گیج و منگ بودم و فضای امنیتی و تفتیش عقاید بالا بود، قید کتاب نوشتن را زدم حتی اگر به عدم پذیرش انقلابم منجر شود. کارم دو دلیل عمده داشت، اول این که بضاعت ادبی و سواد کتاب نویسی چندانی نداشتم، دوم این که شدت کار بس زیاد بود که حتی برای نوشیدن چای ناچار بودم داخل لیوان، آب سرد بریزم و همچنین مدت خواب بس کم بود که هر جا آرامشی دست می داد، خواب نیز به همراهش می آمد.
اگر ادامه داستان را کش ندهم، باید اعتراف کنم که انقلابم بالآخره قبول واقع نشد و با علم امروز اگر دوباره اعتراف کنم، صادقانه باید بگویم که اگر خدا دویست سال دیگر به من عمر می داد و همه سالها در مناسبات مجاهدین باقی می ماندم، قادر به گرفتن انقلاب مرم نبودم و همچنین قادر به کسب هیچ گونه صلاحیت و مسئولیتی هم نمی شدم همان گونه که قادر به جمع زدن و اتمام کتاب "در جستجوی مریم" نبودم.


فضا و بستر سازمانی به گونه ای بود که فرصت و رغبت برای کار و کار اجرایی سخت و طاقت فرسا بود، اما فرصت برای فکر کردن و نوشتن وجود نداشت. مطالعه و نوشتن، قباحت داشت و یاد گیری زبان و آموزش علم و فن و تخصص، گناه شمرده می شد زمانی که سازمان خود را در یک قدمی قدرت و پشت دروازه های تهران، تبلیغ می کرد و نفس هر جنبنده ای و امان هر کسی را در این رابطه می برید. اینها همچنین نماد بریدن تلقی می شد و چه کسی نمی داند که عضو سازمانی اگر به دنبال کتاب خوانی و کتاب نوشتن و آموزش زبان خارجی بود، یعنی در یک قدمی و مرز بریدن قرار داشت.


ولی در مورد مریم عضدانلو همه چیز معکوس عمل می کند. او ضمن این که با افتخار و مخفی کاری، عراق را به مقصد فرانسه ترک کرد و میدان سیاسی را به میدان نظامی ترجیح داد، در اولین فرصت به دنبال یادگیری زبان فرانسه رفت و حالا هم کتاب نویس شده است، فردا اگر تبلیغ کنند که مریم عضدانلو، شاعر و ساحر شده است نباید به دستگاه معکوس گویی شک کرد.


تشکیلاتی که رهبرش عقل کل است و همه علوم سیاسی و مذهبی و نظامی و اجتماعی و تشکیلاتی و غیره را در جیب خود دارد، کتاب خوانی و کتاب نوشتن، طعنه زنی و تنه زدن به رهبر و ذوب نشدن در رهبری، تلقی می شد. بیهوده نبود که همیشه در سازمان نویسندگان و شاعران در معرض تحقیر و حتی کتاب خوانان در مظان اتهام و دور شدن از انقلاب مریم، تعبیر و تفسیر می شدند.


جدا از خیل سیاستمداران و دلسوزان مردم که در اولین فرصت صفوف خود را از صف سازمانی جدا کردند، کم نبودند شاعران و نویسندگان سازمانی که مورد قهر و غضب رهبران سازمان قرار گرفتند. مجتبی میرمیران، کمال رفعت صفایی، فریدون گیلانی، محمد علی اصفهانی، اسماعیل یغمایی و تعدادی دیگر مورد بی مهری و انواع هتک حرمت قرار گرفتند. رهبری که در عالم واقع و پس از سالها مبارزه از نوع خون و جنون، توانسته بینه و آیه و تولید خود را که همان مریم است به دیگران عرضه بدارد، کتاب و کتاب نویسی دقیقاً لوث کردن و کم رنگ کردن این شاهکار بی مانند مسعود رجوی است که او نیز خود همه خرده علم های جهان به ویژه زبان و ادبیات فرانسه و حقوق بشر و دموکراسی و غیره را در جیب دارد.


ادامه دارد

 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وقتی طوطی کتاب می نویسد

 

 

مهدی خوشحال

30.04.2013

لینک به منبع

 

زنان علیه بنیادگرایی، عنوان کتابی است که به قلم مریم عضدانلو و اخیراً بر روی سایتهای اینترنتی مجاهدین تبلیغ می شود و مضحک تر از این هم نمی شود. زنی که از یک مناسبات غیر دموکراتیک سر بر آورده و عضو یک سازمان نظامی و توتالیتر بوده است، بتوان از او انتظار دیگری داشت.


کدام زنان علیه بنیادگرایی، معلوم نیست. حالا ادامه اش جالب تر است. مریم عضدانلو که عضو یک فرقه غیر دموکراتیک و بنیادگرا بوده، بنا به خواست مسئول سازمان مسعود رجوی، همسر و فرزندش را با بی رحمی تمام، رها کرده و زن رهبرش شده است. او سپس از این بابت مدارج غیر دموکراتیک و مشاغل مختلف سازمانی را یک به یک پشت سر نهاده و از رهبری ایدئولوژیک و رهبری سیاسی و رهبری نظامی و عقیدتی و تشکیلاتی و زندان و شکنجه و شست و شوی مغزی و غیره، همچنین از جانب همسرش به ریاست جمهوری ابدالآباد ایران منصوب شد و سپس وقتی به فرانسه بازگشت، دوباره رهبری سیاسی و تشکیلاتی و تبلیغاتی و تروریستی و فرقه ای و مالی و لابی و رشوه دهی و آموزش زبان و سخنرانی های کذا و مسافرت های دور و نزدیک و میهمانی های افسانه ای و ریخت و پاش های مختلف و زیبایی و انواع دیگر مشاغل مخفی را پشت سر گذاشته، حالا یادش آمده تنها کاری که نکرده و لوس اش نکرده، یکی نوشتن کتاب است و دوم، گزارش کاری از نوع دموکراسی خواهی و خاطر جمعی به اربابان تا آنان بدانند که دلارها و حمایت های آشکار و پنهان، در ارتباط با دموکراسی در ایران هزینه خواهد شد!


اما واقعیت امر چیست. واقعیت نوشتن کتاب حتی سیاه بر سفید نوشتن و دموکراتیک بودن، دقیقاً نقطه مقابل سازمان و رهبرانش است.
با این حال و فی الواقع باید گفت، ما نویسنده ها ول معطلیم. چون که دلار ضمن این که همه فن حریف است، اخیراً کتاب نویس هم شده است. تا دیروز تبلیغ می کردند، این تنها جمهوری اسلامی است که به نام اعضای جداشده از مجاهدین، کتاب می نویسد. حالا معلوم شد که کتاب نویسی پیدا شده که با هزار و یک مشغله، قادر به نوشتن کتابی است که خود به آن باور ندارد و محض دست انداختن لابی ها و اربابان، گزارش کار داده است.
در مناسبات مابین زندانبان و زندانی، در واقع زندانبان چه چیز تازه و گفتنی و شنیدنی برای دیگران دارد که بخواهد باصطلاح دوباره نمک بر زخم قربانیان و مردم بپاشد. ولی زندانی چرا. وقتی زنی در مناسبات جهل و جنون، هوس انتقاد و آزادی به سرش می زند، فرمانده اش به او نهیب می زند که تو هوس مرد کردی و ما تو را جایی می فرستیم که صد مرد عرب دوروبرت باشند، آن زن و یا مردی که او را از تجاوز یک مرد عرب می ترسانند، شاید حرفی و تجربه ای و دانشی و دردی گفتنی محض عبرت دیگران و تاریخ، در سینه داشته باشد که بتوان آنها را نقل کرد.


کتاب، که امروز هر کسی فرصت نوشتنش را ندارد و هر آدم مسئولی حاضر نیست با سیاه کردن بر سفید، قداست کتاب و محتوایش را زیر سئوال ببرد، در اصل زندگی و حاصل زندگی یک انسان است و می بایست پیامی مفید و مثبت و انسانی را در خود داشته باشد و ارزشهای انسانی جامعه را پاس بدارد.
مریم عضدانلو، تا کنون چه بضاعت سیاسی و ادبی و دموکراتیکی را اندوخته است تا توسط آن بتواند کتابی علیه بنیادگرایی تحریر کند. دموکراسی و آزادی و آزادمنشی، قبل از هر چیز یک فرهنگ است. فرهنگ تحمل و مدارا و رعایت حقوق دیگران، به ویژه مخالفین. مریم عضدانلو، تا کنون جز با اربابان و دولتهای عراق و اسراییل و آمریکا و اروپا و سایر دولتهای عربی و دشمنان ایران گفتگو و تعامل آشکار و پنهان داشته، با کدام مخالف و منتقدی به گفتگو و مدارا نشسته و حرفش را شنیده است؟!


کتاب را باید مخالفین و منتقدین و سرکوب شدگان و سانسورشدگان بنویسند و نه کسی که ظاهراً صدها مشغله راست و دروغ را با خود یدک می کشد و صدها تریبون برای دروغپراکنی در اختیار دارد.
یادم است که پس از خروج از مناسبات جهل و جنون و طی بیست سال گذشته چندین کتاب نوشته ام، اما برای چاپ اولین کتاب دو سال جیره غذایی ام را نصف کردم تا هزینه چاپ را بپردازم و طی سالهای اخیر، چندین کتاب کامل و ناتمام تحریر کردم که متاسفانه هزینه چاپ هیچ کدام را در اختیار نداشتم. نوشتن کتاب، حداقل سهم قربانی است و نه جلاد، که با نوشتن کتاب بخواهد دوباره بر زخمهای قربانی نمک بپاشد و جلادیت را وارونه جلوه بدهد و جلاد را قربانی و قربانی را جلاد معرفی کند. این نوع کتاب نوشتن و خاک به چشم و گوش و عقل خواننده پاشیدن، توهین و تحقیر خواننده و لوث کردن هر آنچه کتاب و کاتب است.


شنیده بودیم که کتاب را نویسنده می نویسد، اما نشنیده بودیم که دلار نیز بتواند کتاب بنویسد و برای اربابانش گزارش کار تهیه کند و به آنان خاطرنشان نماید که از بابت سرکوب و دیکتاتوری و یکه تازی در آینده خیالی آنان، نگران نباشند چون آنان قادرند هر آنچه زشت را نیک جلوه دهند و در دروغ و فریب و حیله گری مهارتهای فراوان دارند.
دلاری که بعد از باجدهی و باجگیری و سور و ساتهای مختلف و آرایش و زیبایی و حیف و میل های فراوان و خرید طعام و البسه شاهانه، حال یادش آمده که همه کار کرده الا سر پیری کتاب ننوشته، حتی برای حرمت و ارزش خود دلار هم که شده، پسندیده آن بود که خود را پیشکش نجات قربانیانی می کرد که آن قربانیان هنوز در اسارتگاه لیبرتی جهت پر کردن چشم و دل سیری ناپذیر اربابان خود از دلار، اسیرند.


خلاصه کلام این که، دوست نازنینی داشتم کارش فالگیری بود و هر وقت به من می رسید، فالم را می گرفت تا این که پس از گذشت چند ماه وقتی دستم را به او می دادم تا فالم را بگوید خود زودتر پیشدستی می کردم و می گفتم، عمر درازی دارم، مسافرت طولانی در پیش است و پول خوبی دستم می رسد و دوست فالگیرم غش غش می خندید و در عجب بود که چه زود به رمز فالگیری آشنا شدم.
حالا این حکایت کتاب نوشتن مریم عضدانلو برای اربابان با تجریه در این کار است که او می خواهد طوطی وار و به نیابت از رهبرش به آنان بگوید، قربانی دادن از ما، دلار و حمایت از شما و سرانجام ویران کردن ایران با هم شریک.


برای اربابان و دشمنان ایران که ختم این کار هستند، چه حاجتی به نوشتن کتاب است. مگر آنان از گفته ها و ناگفته های مریم و مسعود رجوی خبر ندارند تا این بار یکی بتواند سرشان کلاه بگذارد؟!


"پایان"

 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از عسل یاد بگیریم

 

 

مهدی خوشحال

20.04.2013

لینک به منبع

 

چند روزی است که به یک زن فکر می کنم. زنی که چند روزی است در میان ما نیست. زنی که در ایران به دنیا آمد و زمانی که عمری از او نگذشته بود، دار فانی را وداع گفت. عسل بدیعی، هنرپیشه بود و فیلم بازی می کرد. اما بی گمان او بزرگترین هنر و فیلم و زندگی اش را خود در زمان حیات و با مرگش، رقم زد. هفت عضو از پیکرش را به نیازمندان بخشید و در این رابطه، بدعتی از خود به جای گذاشت ستودنی و یادگرفتنی. فداکاری و فدیه دادن نه، چون کمبود و محدودیت را به ذهن متبادر می کند. اما بخششی بزرگ که در خور جایزه ای بزرگتر از اسکار و نوبل است. عسل بدیعی، با بخشش اعضای پیکرش به بیماران و نیازمندان، ثابت کرد که او هیچگاه نخواهد مرد و هنر و زندگی و مبارزه و بخشش، همین است و غیر از این، در خور تفکر و تامل است.
مثلاً در عصر ما تبلیغ برای فداکاری و فداشدن و فداکردن مد روز بود و در این رابطه هنوز هزار زن ایرانی را در اسارتگاه لیبرتی دور هم جمع کرده اند و به آنها حقنه کرده اند که مبارزه و رهایی و غیره، این است که شما انجام می دهید. فداشدن و فداکردن. فداکاری و فدا دادن از نوع همسر و فرزند و عمر و جوانی و خانواده و سلامتی و وطن و حتی زنانی رحم خود را از دست بدهند، نه برای بخشش در راه بیماران و نیازمندان بلکه در راستای کینه مند شدن و عقده ای شدن و نابود کردن هر آنچه که باید پاس داشت و دوست داشت و حصول منافعی نامشروع و به دور از عقل و درایت.
خلاصه کلام این که آنچه این زنان می کنند و یا به ناچار به آنان تحمیل و تلقین می شود، خودویرانی در درون برای ویرانگری در بیرون است و امروزه چنین فداکاریهای نامشروع، امری منفی قلمداد شده و نه جامعه و نه شخص فدایی را راضی و خشنود نخواهد کرد و آنچه که تا کنون دیده و تجربه شده، قربانیانی که از سر ناچاری و با تلقین و تحمیق دیگران، تن به فداکاریهای ناپسند و نامعقول داده اند، جز خسران و پشیمانی برای خود و جامعه، چیزی به دنبال نداشته است.
به همین جهت است که می خواهم به زنانی که در لیبرتی و هنوز در بند ایدئولوژی و فریب اسیرند، خاطرنشان کنم راهی که شما پیموده و می روید، صد در صد اشتباه و راهی که عسل بدیعی رفته است، صد در صد در خور تحسین و به گوشواره تاریخ سپردن است.
جامعه ایران آنچنان کمبودی ندارد که به شما رسانده و تبلیغ می کنند و بدان سبب روزانه از شما طلب آزمایشات سخت و فداکاری می کنند. اینها همه فریب و حقه و شارلاتان بازی در راستای کسب قدرت و منافع حقیر شخصی و ایدئولوژیکی است.
بلکه جامعه ایران دقیقاً نیازمند آنچه هست، خود پیدا کرده و خود پرورش داده و از طریق آموزگارانی چون عسل بدیعی، راه و روش خود قرار خواهد داد.
این راه و روش شایسته و انسانی که عسل بدیعی، بی هیچ منافع و پاداش دنیوی از خود به جای گذاشته است، آن هم در عصری که همه میل دریافت دارند و بخشش امری رو به فراموشی و زوال است، نه تنها برای جامعه ایران و جهان، بلکه ضرورتاً برای من و شما نیز خواهد بود.


"پایان"

 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راز سبزه ها

 

 

مهدی خوشحال

20.03.2013

لینک به منبع

 

می گویند، از روزی که بشر پا به این کره خاکی گذاشته است، راز و رمز زندگی اش بر صخره ای حک شده بود. اما راز هستی، بس سهل و ساده و آسان بود که کسی به آن توجه و دقت لازم را نکرد.
این روزها همه در جشن نوروزی و بر سر سفره هفت سین، لابد سبزه را که نماد آمدن بهار و فصل سبز و رویش است با زحمت کمی و طی چند روزی، سبز کرده ایم. سبزه ها که در ابتدا دانه بودند و سپس به کمک آب و هوا به سبزه بدل شدند، با همه تفاوتی که با هم دارند به گونه ای شگفت انگیز در کنار هم قرار دارند و به رشد و نمو خود ادامه می دهند و به هر نسیمی سلام می دهند. ضمناً سبزه ها برای رشد و سبز شدن و قد کشیدن، هیچ رنج و زحمتی نمی برند.
با این حال و با الهام از سبزه ها که نماد رسیدن فصل نو و بهار هستند، نوروز سال 1392 را به همه ایرانیان شادباش گفته و آرزو دارم که سال جدید متفاوت با هر سال دیگر باشد. سالی پر از صلح و دوستی، سالی پر از برکت و فراوانی، سالی نیکو و فرخنده و سالی مملو از تندرستی و شادکامی باشد

 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از آمریکا تا جداشدگان(قسمت هشتم)

 

 

مهدی خوشحال

14.03.2013

لینک به منبع

 

در شماره های قبل آورده شد، مسعود رجوی رهبری مجاهدین خلق، به هیچ اصول و قانون و نرم و عرف و ارزشی در جهان، پایبند نیست و هر چه دارد از خودش است. او نه جنگ را قبول دارد و نه صلح را، اگرچه در شعار چیز دیگری را تبلیغ می کند. همچنین آورده شد که او در جنگ علیه جمهوری اسلامی می بایست پس از دو سال به جمع بندی مشخص می رسید و برای مردم و نیروهایش شکست یا پیروزی را علناً اعلام می کرد، ولی او با فرارش از صحنه جنگ و گریختن به فرانسه، عملاً ثابت کرد جنگ را باخته است. او بعداً در غرب چیزی را فراگرفت این که می توان جنگ را به شکل دکانی پر سود مدیریت کرد، حتی اگر جنگ پوشالی و صوری به جنگ خودزنی بدل شود. چنین بود که همچنان لاشه های شکست خورده را مابین راه باقی گذاشت و بدل به راه بندان کرد و راه نیروهای خود و دیگران را بسته نگهداشت، چون که او به نیروهای خود و نیروهای دیگر و مردم، باور نداشت و تنها به خود فکر می کرد.
سپس او وقتی دانست با نیروهای زنده قادر به پیشروی در جنگ نیست، با مجموع عملیاتهای مشغول کننده و خودزنی، سعی کرد تا کتاب کشته شدگان را به عنوان سرمایه و ابزاری برای مشروعیت بخشیدن به ادامه راه و دکان پر سودش، استفاده کند و از کشته ها به عنوان وسیله برای رسیدن به هدف نامشروع خود سود ببرد، اگرچه او اعتقادی به وسیله و هدفی که تبلیغ اش را می کرد، نداشت.
شاید بسیاری با دیدن عملیتهای خودزنی و مشغول کننده، او را شخصی فرصت طلب و قدرت طلب و دیکتاتور می شمردند، اما واقعیت این است که او مادون همه اینها بوده و هیچگاه قادر به استفاده از فرصتها و ابزارها و اهداف و ادوات مشروع و نامشروعی که به دست می آورد، نبود. او نه یک شخص مادی بود که به وسیله، بهاء بدهد و نه یک شخص معنوی بود که به هدف، بهاء بدهد. او تنها به منافع حقیر و درون گروهی خود بهاء می داد و همه انرژی اش را در ارتباط با خواستها و نیازهای درون سازمانی، مصروف می کرد و هر آنچه که در درون و بیرون تبلیغ می کرد و شعار می داد، شاید برای بسیاری فریبنده بود و قابل درک و هضم نبود. شاید هم نیروها و مردم او را بیشتر از آنچه که بود جدی می گرفتند.
او شبانه روز به دنبال وسایل و ابزاری برای رسیدن به هدفی گنگ و فریبنده بود. او حتی توانست وسایل و ابزارهای مختلفی در ایران و سایر ممالک عربی و غربی و به ویژه در عراق، به دست بیاورد. ولی همه آنها را برای منافع حقیر شخصی خود استفاده کرد و او هیچگاه به دنبال رسیدن به مقصد بالاتر نبود. همگان می دانند که او در یکی از جنگها به نام فروغ جاویدان|مرصاد، بیش از 7 هزار فدایی و 20 هزار قبضه سلاح سبک و سنگین و پشتیبان عراقی داشت، ولی شکستی که متحمل شد مفتضحانه بود. چرا این که او خود عمیقاً و با انرژی تمام به هدف اعتقاد نداشت، ولی در جمع بندی آن جنگ نیروهایش را مقصر جلوه داد و اضافه کرد، شما به دنبال زن و فرزند بودید. دقیقاً و مانند هر زمان دیگر مشکل خودش را به نیروهایش نسبت می داد.
با وجود این که او دلارهای فراوان و نیروهای فدایی و خاک و لابی و همه چیز در اختیار داشت، دائماً به کمبود فکر می کرد و هیچگاه راضی و خشنود از آن چه که داشت نبود. او به دنبال نیروهای بیشتر و سلاحهای سنگین تر و حتی به دنبال ناوگان هواپیمابر و غیره بود که اگر به آنها نیز دست می یافت، بازهم دچار کمبود و نقصان بود، چرا این که او اعتقادی به هدف نداشت و دائماً به دنبال وسایل بیشتر برای سوزاندن در راستای هدف بود، اگرچه او اعتقادی به وسیله نیز نداشت.
کسی که این چنین مادی فکر می کند و از طریق وسیله می خواهد به هدفش نائل آید، می بایست مهمترین ابزار و وسایلش که همان نیروهای فدایی اش بودند را مانند تخم چشمانش حفظ و حراست می کرد و از نیروهای با ارزش و با توان و با انگیزه ای همچون بتول سلطانی و محمدحسین سبحانی و کریم حقی و سایر جداشدگان، نه این که آنان را به دشمن خود بدل نمی کرد بلکه با چنگ و ناخن از آنان حفاظت می کرد و زنان فدایی را که نه ناموس او بلکه ناموس مردم بودند، پس از انواع سوء استفاده به ابزار سوخته برای خود و بدل به دشمنش نمی کرد. حتی اگر او شخصی معنوی می بود و به هدفش اعتقاد داشت، می بایست از داشتن فداییان با توان و با انگیزه ای چون همین جداشدگان، روزانه صد بار خدا را شکر و ثنا می گفت و بابت شکرش به دستاوردهای دیگری می رسید که او هرگز به دستاوردهای مشروعی نرسید، چرا این که هیچ گاه شاکر نبود و چون شاکر نبود، دائماً به کمبود و نقصان و عیب و ایراد فکر می کرد و آنچه که خود داشت به بیرون و مخالفین و ناراضیانش نسبت می داد تا این که همه نیروهای فدایی اش را مزدور و جاسوس و خائن برشمرد و سایر اداوات و ابزار و وسایلش را کم و ناچیز پنداشت.
با این وجود او باز هم می خواست از بغداد تا تهران را با خون و رنج و وسایلی که در اختیار داشت جاده و اتوبان بسازد، اگرچه با این همه وسیله، اعتقادی به هدف نداشت و فکر این را نمی کرد که اگر دائماً و شبانه روز به دنبال نقشه و برنامه و وسیله برای ساختن اتوبان بغداد به تهران باشد، ممکن است این اتوبان برعکس، از تهران به بغداد کشیده شود و همه نقشه ها و برنامه ها و وسایل و خاک و سرمایه های سی و چهل ساله اش بر باد بروند که همین نیز شد. او همچنین ندانست و باور نداشت که برای رسیدن به هدف، ابداً نیازی به وسیله نداشت و یا این که نیاز به این همه وسایل نداشت. نیاز به این همه خون و رنج و شکنج نداشت. چون در همین دنیای کوچک بسیاری دیگر چون هدف را برجسته ذهن و ضمیر خود کردند و به آن باور کردند، با دست خالی و بدون برنامه و وسیله و ابزار و ادوات به هدف و سر منزل مقصود رسیدند. اما او که دائماً به دنبال کمبود و وسایل زیادتری بود و وسیله را جای هدف قرار داده بود، بی شک مانند شخصی چون آدولف هیتلر بود، هیتلری که با همه وسایل و ابزار و ادوات و نقشه راه و برنامه و جاده های آنچنانی، غافل از این که یک طوفان هوا و سرما می تواند همه راهها را ببندد و همه نقشه ها را بر هم بریزد و نه این که هیتلر به هدف نرسید، بلکه همه ابزار و وسایل و حتی جانش را از دست داد. چون که او نیز مانند خرده دیکتاتورهای تازه به دوران رسیده، اعتقادی به هدف نداشت بلکه همه اعتقادش به جمع آوری وسایل بیشتر بود. او به ذهن کوچکش پر بهاء می داد و به ذهن جهانی بی اعتناء بود. او به خودش و منافع حقیرش پر بهاء می داد و از سر نخوت و غرور قدرتی که به چنگ آورده بود، هیچگاه به این راز و رمز پیروزی نرسیده بود، این تنها هدف و هدف مشروع و عمیق و باورمند است که انبوه وسایل را خلق می کند و همه راههای بسته را باز و راههای باز را بازتر می کند.
با این وصف، برای کسی که همه عمرش را در تاریکی زیرزمین نشسته و شعار جنگ سر داده است، او به صلح و روشنایی نخواهد رسید بلکه همواره برایش تاریکی و جنگ پیش خواهد آمد و او هیچگاه از قیود جنگهای خودخواسته و ترس و تاریکی و زندان، رها نخواهد شد و این در حالی است که از ابتدا زندگی جنگ نبود، بلکه یک بازی بود.


"پایان"
 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از آمریکا تا جداشدگان(قسمت هفتم)

 

 

مهدی خوشحال

01.03.2013

لینک به منبع

 

در شماره قبل آورده شد که رجوی در مسیر راه، دشمن داخلی خلق کرد تا آن دشمنان یا جداشدگان جهت ترساندن نیروهای باقیمانده و توجیه شکست در مقابل دشمن خارجی، تبلیغ شوند. همچنین آورده شد که او دائماً در طول مسیر از این شاخ به آن شاخ پریده تا شاید از این ستون به آن ستون فرجی حاصل شود. او در تمام طول مسیر همین کرده است. در ابتدا وقتی خوشی زیر دلش را زد هوس زندان کرد، چون آن ایام زندان خود جایی برای خودنمایی و بزرگنمایی بود، وقتی در زندان محکوم به مرگ شد برای فرار از مرگ یاران نزدیکش را فدای خودش کرد، وقتی از زندان بیرون آمد و دید مردم در خیابان اند، جهت محور قرارگرفتن مبارزه مسلحانه را اعلام کرد، وقتی جان دیگران را حراج کرد و جان خود را در خطر دید از جبهه فرار کرد و به فرانسه گریخت، در فرانسه وقتی دید قادر به کار سیاسی و سئوال و جواب نیست به عراق رفت و نان جنگ را خورد، وقتی عاقبت جنگ و سمبه جنگ را در عراق پر زور دید مجدداً اختفاء را برگزید و او طی چهل سال اخیر دائماً در خفاء و فرار، زندگی کرد و بدین سبب نمی توان از او انتظار یک شخصیت با ثبات و حرفی که خود آن را قبول داشته باشد، داشت. او طی چهل سال از این شاخ به آن شاخ پریدن، برای خود توجیه قابل قبولی دارد تا هیچ چیز و هیچ کس را قبول نداشته باشد. نه جنگ و نه صلح، نه سیاست و نه قدرت، نه دین و نه انسانیت، نه خدا و نه بی خدا، نه هدف و نه وسیله. نه اخلاق و نه مردم. او هیچ کدام را قبول ندارد اگرچه شعارش را می دهد و بابتش مظلوم نمایی می کند. به مانند کاپیتان کشتی طوفان زده ای را می ماند که سکان از دست داده و حال نه خیال ماندن در کشتی و نه خیال پریدن در آب را دارد. در ادامه این داستان که متاسفانه هزینه اش خونها و رنجهای بسیاری از جوانان و مردم ایران بوده است، به موارد آنچه در بالا اشاره شد خواهم پرداخت.


شاید در ابتدا آنانی که او را قبول داشتند آنقدر جاهل و یا جوگیر و آرمانگرا و صادق بودند، که لحظه ای به سابقه سیاه این شخص توجه و درنگ نکرده و حتی به خود او و گفتارش بسنده نکردند که اساساً او برای چه دلیل و نیت پا به میدان سیاسی گذاشته و چرا با نخوت و لجبازی، تمام راههای پس و پیش خود و مریدانش را بسته است. او سالها قبل داستانی را تعریف کرد و از قول فردی دیگر، رویای پیوستن خود را به دنیای سیاست کاملاً تشریح کرد، اگرچه منطقی نبود اما غیر منطقی هم نبود. در ادامه راه همه چیز اتفاق افتاد و ثابت شد. او از قول فردی به نام عکاشه، نقل کرد که ورودش به دنیای سیاست به خاطر زن بوده و چون او نمی توانست دختر دلخواهش را بدون دلیل و توجیه تور کند، ناچار شد ادا و اطوار یک چریک را در آورد که آن ایام مردم سخت برای چنین جماعتی احترام قائل بودند، دقیقاً مثل ساززنی و آوازخوانی امروز. به هر حال آن فرد که تنها ادای چریکها را در آورده بود تا دختر دلخواهش را تور کند، لاجرم پایش به زندان و سیاست کشیده شد.


حالا این ممکن و اما غیر منطقی است که آدمی تنها از سر تصادف و برای زن وارد سیاست شده باشد، اما در ادامه ممکن است دو راه دیگر را انتخاب کند. یا زن را بگیرد و دست از سر سیاست بردارد و یا این که با دیدن رنج و عذاب و خون همراهانش، زن را فراموش کند و به سیاست بپرداد. اینجا منظورم از زن تشکیل خانواده نیست بلکه تشکیل حرمسراست. اما رجوی که خود را فردی موهوم و ناشناخته معرفی می کرد، متاسفانه هیچ کدام از دو گزینه فوق را انتخاب نکرد، بلکه رندانه راه سوم را برگزید که فاجعه بود و فاجعه آفرید. او هم زن و هم سیاست را با هم خواست و وقتی برای امری کوچک و رفع و رجوع ریاضتهای دوران جوانی اش پا به دنیای بزرگی گذاشت، دید که دارند خر داغ می کنند، دنیای سیاست تنها زن ندارد، بلکه شهرت و قدرت و دلار و تسکین دردهای گذشته و انواع داروهای دردهای بی درمان را حراج کرده اند. این چنین بود که در سیاست و با میل وافر باقی ماند، اگرچه یک پایش در حال فرار بود، اما چون دائماً سکاندار کشتی بود خبری از احوال دریا و روز طوفانی نداشت.


او گاه از سر نخوت و غرور و آنچه که باد آورده بود و خود واقف نبود و شاکر نبود، خود را با حکومت ایران و سایر دولتها مقایسه می کرد. دقیقاً مانند آن خرسی که با کلاغ سوار هواپیما شده و داشتند محض مزاح، مسخره بازی می کردند. غافل از این که کلاغ بال دارد و سقوط برایش آسان و اما خرس بال ندارد و در اولین سقوط به وضعیت امروز دچار خواهد شد.
درست است که رجوی در عراق دارای پول و سلاح و نیرو و خاک و چاه نفت و حتی لابیهای عربی و غربی بود، اما با این وجود دارای هیچ انعطاف و مانوری در درون و بیرونش نبود. اینچنین شد که او در مقام یک خرس بدون بال و پر، روز سقوط اسیر جاذبه شد و مضافاً نه یک بازیگر بلکه بازی داده شده در هر میدانی مورد سوء استفاده قرار گرفت و همه جا بازنده شد.
او در دوران بازی اش در فرانسه و عراق، از حول حلیم از 52 برگ بازی، 51 برگش را بر زمین زد و سوزاند و تنها یک برگ در آستینش باقی گذاشت و آن قبل از این که خود بداند، دیگران دانستند که برگ آخرش جنگ است، البته نه جنگ ارتش شکست خورده و فرمانده فراری، بلکه جنگ آمریکا علیه ایران و او در چنین جنگی به مثابه کارت بازی خواهد بود و نه یک بازیگر.
در ادامه این داستان به راز بزرگ شکست خواهم پرداخت. شکستی که رجوی در مقابل حکومتهای ایران و در هر عرصه دیگر متحمل شد. ولی از آنجا که او از هر شکست هزینه را از جیب نیروها پرداخته و برای خود پیروزی استنتاج کرد، بنابراین او چندان از شکست های معمول متضرر نبوده تا روزی که شکست به معنای واقعی متوجه شخص خودش شود.


ادامه دارد
 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از آمریکا تا جداشدگان(قسمت ششم)

 

 

مهدی خوشحال

24.02.2013

لینک به منبع

 

دو سال خدمت و کمکم به مجاهدین خلق، حالا به ده سال طول کشیده بود و من در سال 1370، تمامی سال را در تلاش و تکاپو و اعتراض به آنچه که ستم و استثمار و اسارت می شمردم، بودم. بدهکار مطلق بودم و در مسیر مبارزه غیر واقعی، هر آنچه که برای زنده ماندن و زندگی اجتماعی نیاز داشتم، از دست داده و یا از دستم خارج کرده بودند. جوانی ام که بزرگترین موهبت عمر و هستی ام بود، تقریباً از دست رفته و بخشی دیگر از انرژی و انگیزه ام را از دست داده بودم. طی ده سال اخیر، دو سال زندگی مخفی توام با خطرات زیاد در ایران داشتم و در عراق نیز بیش از یکسال در چادر، بیش از یکسال در سنگر، بیش از یک سال در گرمای طاقت فرسا، بیش از یکسال در حال سنگرسازی و توام با کارهای سخت بدنی و فکری و اطلاعاتی و بی خوابی و حمل و نقل بار و خمپاره و گلوله و غیره مشغول بوده و همزمان از خانواده و وطنم دور بودم. طی مدتی که در عراق و مناسبات مجاهدین خلق بودم، دو بار محکوم به زندان ایزوله شده بودم که از هر زندان انفرادی سخت تر بود و النهایه دو گروگان یکی در عراق و دیگری در آلمان، تحمل و انتخاب راه را از هر سو برایم سخت و طافت فرسا کرده بود.


به هر حال آنچه که قبلاً از خانواده و جامعه آموخته بودم، در سراشیبی سقوط بودم و این راهی بود که هر چه بیشتر می رفتم، به پرتگاه و دره نزدیکتر می شدم و می بایست هر چه زودتر تصمیم می گرفتم و اگر دیر تصمیم می گرفتم، چه بسا خود نیز به کارتی سوخته و بی مقدار در دست رجوی بدل می شدم و هر دو گروگانم را از دست می دادم. چنین بود که به طور صد در صد، تصمیم به جدایی و نجات گروگانها گرفتم و این چیزی بود که از درون سازمان ناممکن و در بیرون می بایست روی افکار عمومی حساب می کردم و در این رابطه به سماجت و جد و جهد خودم شکی نداشتم.
در آن زمان که رجوی خود را در عرش قدرت و ثروت و شهرت می دید، سخت غره بود و شعار می داد که به هیچ شغالی باج نخواهد داد. البته بعدها معلوم شد که او منظورش از شغال، همان اعضای دربند و تضعیف شده و اسیرش بود و او منظورش به شغالهای پر زور و یا شغالهای آمریکایی، نبود.


زمستان سال 1370 پس از گذار سخت از دنیای متوهم و غیر واقعی، به دنیای واقعی یعنی ترکیه رسیدم و همه سعی خودم را کردم تا هر چه زودتر خود را به اروپا برسانم، چون شنیده و حدس زده بودم که رجوی گروگانها و کودکان را به طور موقت و آموزش و گدایی به اروپا فرستاده و او در سر موعد گروگانها را دوباره به عراق برده و در خدمت تروریسم صدام حسین، قرار خواهد داد.
اعتراضات آن روزهایم که اکثراً جلو UN آنکارا پرسه می زدم، چندان کارایی نداشت اگرچه اعتراض کمی نبود، چون آن ایام قادر به نوشتن و انتشارش نبودم و اکثراً در ملاء هواداران سازمان زندگی می کردم. هوادارانی که تازه داشتند به عراق می رفتند تا شانس و رویای شان را امتحان کنند. با آنکه بیش یک کفش و شلوار مندرس با خود همراه نداشتم، به گونه ای با هواداران سازمان برخورد کردم که تعدادی شان متاثر شده و به انجمن آنکارا شکایت بردند که یک نفر در آنکاراست و می گوید که از منطقه آمده و حرفهای نامربوطی می زند و می گوید که در بازی قمار مجاهدین، از عمر و جوانی و حتی زن و فرزندش را باخته است. مسئول انجمن آنکارا به هوادارانش جواب داد که این فرد را ما نمی شناسیم، احتمالاً یا دیوانه است و یا از طرف حکومت ایران به آنکارا آمده تا وجهه مجاهدین را خراب و هواداران ما را بی انگیزه کند.


این عمل و حرکات و رفتار رجوی را یک انتحار ارزیابی کردم. او چه در داخل و چه در بیرون سازمان به من اعلام جنگ داده بود و من می بایست پس از رسیدن و یا نرسیدن به منزل امن، پاسخش را می دادم و میزان خطر و تباهکاریش را برای افکار عمومی تشریح می کردم.
شاید برخورد نامحسوس و آتش بس ما حدوداً یک ماه به طول کشید. شاید آن یک ماه به دلیل گیج بودنم بود و شاید هم چند بسته سیگاری که با خود از بغداد آورده و هنوز داخل ساکم بود. چون یکی از اعتراضات سال آخرم و زمانی که در عراق بودم، علیرغم این که سیگاری نبودم، بنا بر کمبود انگیزه، سیگاری شده و روزانه حدوداً ده نخ سیگار استفاده می کردم. این چنین بود که اواخر آن سال و طی مدت اقامتم در آنکارا، هنوز چند بسته سیگار عراقی نزدم باقی مانده بود.


تصمیمم را از هر جنبه و در هر سطحی به کلی عوض کردم و از تصمیم خودکشی و ترس و انفعال و عقب نشینی و سیگار کشیدن و غر زدن و غیره، پیکار را آنهم اگر مابقی عمرم را در این راه ببازم، انتخاب و آغاز کردم. ابتدا بسته های سیگار را که با خود از عراق آورده بودم، تعیین تکلیف کردم و همه آنها را به دوستی دادم و آن دوست متحیر شده و گمان کرد شاید دیوانه شده ام، آخر در آن روزهای تنگ و طاقت فرسا که سیگار خود آلام دردها بود، من همه را از خود دور کرده و تنها به یک قلم و یک دفتر بسنده کرده و سعی کردم تا همه آنچه که طی ده سال اخیر بر من و دیگران گذشته را بر روی کاغذ بیاورم و اگر روزی زنده ماندم، آنها را به قضاوت افکار عمومی بگذارم، اگرچه آن روز تصور دیگری از افکار عمومی داشتم.


همه مقصودم از این نوشته های مختصر و با عجله که قبلاً به وضوح خاطراتم را نوشته بودم، این بود تا به اینجا برسم که چگونه رجوی به اعضای خودش جهت کتمان شکستش در مقابل جمهوری اسلامی، اعلام جنگ داد، زمانی که خیلیها او را جدی و رادیکال و سرسخت در امر جنگیدن با جمهوری اسلامی می پنداشتند. در حالی که جنگ با جمهوری اسلامی برای او یک فرصت و غنیمت برای رسیدن به دستاوردهای شخصی و گزافی بود که تقریباً به همه آنها دست یافته و مابقی راه را به شوخی و سخره گرفته بود.
جداشدگان، پدیده ای که او در ابتدا برای تحقیر و خراب کردن و سپس برای ترساندن نیروهای باقیمانده، آنان را خلق کرده و از سر غرور قدرت آنان را در موضع ضعیف به مصاف می طلبید، مطمئن بودم روزی اگر مجالی باشد و خدا یاری کند، لانه عنکبوتی اش را بر سرش خراب و از او انرژی گزافی خواهند گرفت.


ادامه دارد
 

همچنین  .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از آمریکا تا جداشدگان(قسمت پنجم)

 

 

مهدی خوشحال

19.02.2013

لینک به منبع

 

در شماره قبل به اینجا رسیدم که برای کمک به مجاهدین خلق از ابتدا برنامه ریزی و مدت دو ساله در سر داشتم. چرا این که یک سرباز و بدون درآمد مالی و خطرات و دشواریهای دیگر کار بیش از دو سال تحمل و روحیه جنگیدن ندارد به ویژه اگر چنین فعالیتهایی به درازا بکشد و یا این که شخص به زندان و تبعید و جراحت مبتلا شود، بدون شک از خانواده و کار و تحصیل و امتیازات دیگر اجتماعی به دور خواهد ماند و عملاً از دور فعالیتهای شخصی و اجتماعی به دور و یا قادر به تشکیل خانواده و کار و تحصیل و غیره نخواهد بود و یا این که وابسته به جریانی سیاسی یا همان فرقه خواهد شد که تا آخر راه برون رفت و زندگی و پیشرفت اجتماعی برایش متصور نخواهد بود.


در همین مسیر بود که اتفاق دیگری برایم پیش آمد. یکی از شبها نیروهای سپاه برای دستگیری ام به خانه ما هجوم آوردند و در آن هنگام پدرم سراسیمه به حیاط خانه رفته و به داد و بیداد مشغول شد و از خشم و غضب، داد زد که من چندین فرزند دیگر دارم و اگر یکی را از دست بدهم مشکلی ندارم!
این تنها عدم تساهل و تسامح حکومت نبود، نیاز به خون اپوزسیون نبود، بلکه مردم نیز نیاز به قربانی داشتند. مردمی که داشتند، اما احساس نداری می کردند و مترصد این بودند تا نسلی را قربانی کنند و از حکومت امتیاز بگیرند و همه را به حساب دموکراسی بگذارند. قراردادهای تاریخی و اجتماعی به گونه ای جاهلانه نوشته شده بود که عقب نشینی در حیطه سیاسی و اجتماعی خطا و خیانت محسوب می شد، حتی اگر راه بغایت غلط بوده باشد. تلقینات و تحمیلات اجتماعی و فرهنگی و تاریخی به گونه ای بود که نسلی می بایست می سوخت و خاکستر می شد تا بتوان بر روی خاکسترشان نشست و شکفه و شکایت کرد، داستان گفت و شعر سرود، فیلم ساخت و کتاب نوشت، مظلوم نمایی کرد و بالاخره غنایم جمع کرد.


چنین شد که دو سالم به چهار سال به درازا کشید ضمن این که دو سال تمام در ایران زندگی مخفی داشتم و آنچه که کار و فعالیتم را مجدداً به درازا کشاند، آلوده شدن و بسته بودن راه بازگشت و این که تمامی آن سالها در جامعه زندگی می کردم و دارای خانواده بودم و نکته آخر این که می خواستم آنچه را آغاز کرده و شک و شبهاتی داشتم در درون سازمان به عینه تجربه کنم و جواب بگیرم. چنین بود که به رفتن به عراق و آن هم دو سال دیگر، رضایت دادم شاید این که بدون این تجربه و جواب گرفتن، تا آخر عمر دچار عذاب وجدان نشده و سئوالی را برای خود و دیگران، بی جواب نگذاشته و باصطلاح تا آخر خط رفته باشم.


سال 1364 در کشور عراق و درون روابط و مناسبات مجاهدین خلق بودم که به آن منطقه می گفتند. اولین تناقض و ناکامی که با آن روبرو شده و قادر به هضمش نبودم، جدا کردن خانواده ها از همدیگر بود و ضمناً اعضاء هیچ وقت خالی و مرخصی نداشتند. من تصورم از درون مناسبات مجاهدین، چیزی مثل ارتشهای دیگر بود و یا این که نفرات تمام وقت در اختیار خود و تنها زمان جنگ در اختیار سازمان هستند. ولی این گونه نبود و از همان روز اول به خبط و خطایم پی بردم از این که زندگی شخصی و خصوصی وجود نداشت و ایضاً زندگی خانوادگی ملغی شمرده شد و این حتی به ارتش و جنگ شباهت نداشت و شباهت زیادی به مناسبات یک فرقه داشت. به هر حال از همان روز اول فهمیدم که اینها جنگ شان با جنگ نظامیان دیگر تفاوت دارد و زندگی شان نیز با زندگی انسانهای دیگر اجتماعی، فرق اساسی دارد. معمولاً زندگی شان بسیار کم رنگ و شاید در جدال با زندگی و بی ارزش شمردن زندگی، به جنگ روی آورده اند. به هر حال زندگی و جنگ و همه قوانین شان با جوامع دیگر فرق داشت و این خطر نیز وجود داشت که آنها به بهانه مبارزه و جنگ و برای فریب اعضاء بخواهند الگویی از زندگی و جنگ را در ارتباط با حکومت ایران، توجیه کرده و پایه ریزی کنند و آن را استمرار ببخشند. در کنار اینها بسیار مسائل دیگر هم وجود داشت که ذهنم قادر به هضم شان نبود که انقلاب ایدئولوژیک و ازدواجهای سیاسی و ایدئولوژیک رییس سازمان و راز آلود شمردن ازدواجها و مسایل دیگر مذهبی و تشکیلاتی، در شمار آنها بود.


به هر حال با روحیه ماجراجویانه و انرژی و انگیزه ای که در خود سراغ داشتم و خونهایی که از بعضی دوستانم بر زمین ریخته شده بود، تصمیم گرفتم تا دو سال دیگر تحمل کنم. اگرچه بعدها فهمیدم، یعنی پس از گذشت دو سال فهمیدم که اگر تنها می بودم، تصمیمم را عملی می کردم و حال که همراهانم را نمی توانم متقاعد به خروج کنم و راه خروج باز نیست، ممکن است دو سالم به درازا بکشد که عملاً کشید چون کسانی که با خود به درون تشکیلات و آن هم سازمان نظامی آورده بودم می بایست آنان را نجات می دادم ولی مناسبات جاسوسی و سوء ظن و بی اعتمادی آنچنان بالا بود که به کسی اعتماد کردن ممکن نبود حتی به نزدیکان و خانواده. با این وجود دومین سوء ظنم به سازمان این بود زنانی که با همسران شان وارد می شدند و هیچ انگیزه و تجربه سیاسی و نظامی نداشتند، آنان را به بهانه رزمنده و مجاهد و غیره به کار می گرفتند و آلوده می کردند، در اصل به گروگان می گرفتند به بهانه این که زنان قادر به ایفای نقش در مبارزه و جنگ هستند که در اصل بسیاری از آن زنان برای جنگ و مبارزه به آنجا نرفته بودند، بلکه همسران خود را همراهی می کردند ولی بعدها فریب مناسبات به ظاهر زن سالار و شعر و شعارهای دیگر را می خوردند و دیدیم که النهایه آنان که زنده ماندند سرنوشت شان به چیزی و جایی مثل جهنم ختم شد.


سالها گذشت و من گرچه تصمیم به جدایی داشتم، اما برای نجات همراهانم می بایست همه سعی و توانم را به خرج می دادم و منتظر فرصتی باقی می ماندم، چرا این که یقین حاصل کرده بودم که این قطار مقصد گریز است و به ویژه با داشتن راننده ای که مغرور و لجباز است هرگز به مقصد نخواهد رسید و اگر هم به مقصد برسد، باز هم رعایت احوال مسافرانش را نخواهد کرد. این قطار را سازندگانش برای تست و تصادف و مرگ ساختند و نه برای رسیدن به سلامت به مقصد.


در این حین فرصتی بود برای شناخت بیشتر آنچه که من قبل از ورود به سازمان همه را جور دیگری شنیده و باور داشتم. یکی از آنها قدیس سازی رهبران سازمان بود. به گونه ای که من هر وقت می خواستم مطلبی را روی کاغذ بنویسم و درخواست کنم، با نام خدا و مسعود و مریم، شروع می کردم و حتی اگر قرار بود کاغذ و یا خودکاری بخواهم، باز هم بنا بر آنچه آموخته و شنیده بودم، با نام مسعود و مریم آغاز می کردم که یکی از روزها مسئولم مرا صدا زد و گفت، درست است که مسعود و مریم سرلوحه مکتب ما هستند، اما نباید نام شان را به خاطر نیازهای کوچک، تیتر نوشته ها بکنیم.


مورد دیگر، اختلاف طبقاتی مابین اعضایی بود که در اصل و در ابتدا شعار جامعه بی طبقه توحیدی سر می دادند. اولین بار که چنین اختلافی به نظرم رسید، یکی از روزها که در ستاد اطلاعات و برای پروژه و در هوای داغ تابستان و در میان انبوه گرد و غبار مشغول به کار بودم و تقریباً از گرما و تشنگی می سوختم، در همان حین که مسئولم حوری نام داشت مرا صدا زد و به درون بنگالش برد و یک لیوان آب هندوانه تعارفم کرد. با نوشیدن آب هندوانه که تا آن زمان در سازمان نه نوشیده و نه دیده بودم، انگار از جهنم وارد بهشت می شدم. پس از دقایقی استراحت زیر سقف و دمای خنک، دوباره وارد هوای داغ توام با گرد و خاک و کار پر مشقت شدم، اختلاف طبقاتی که هنوز از ذهنم پاک نشده است. بعدها در همان ستاد دیدم که شرایط کار و زندگی و حتی غذایی که اعضای بالا استفاده می کنند، با شرایط کار و سختی و غذای اعضای پایین فرق دارد. بیهوده نبود که مسعود رجوی در یکی از نشستهای جمعی با غیظ و غضب نسبت به جداشدگان و اسرای ایران و عراق، داد سخن بر آورد که ما دندانهای آنها را درست کردیم تا بهتر بخورند. همه می دانند سازمانی که بر چاههای نفت عراق سوار بود و امکانات و غذایی که به اعضایش برای نمردن می داد، عصر برده داری و قرون وسطی را در اذهان متبادر می کرد.


همچنین در همان ستاد شاهد ریخت و پاش های فرماندهان محورها بودم که هر کدام برای خود دارای راننده و نوکر و آشپز و کنیز و غیره بودند که امروز در جوامع سرمایه داری و طبقاتی، چنین اختلافاتی را کمتر شاهدیم.
این چنین بود که دانستم در درون و روابط فرمالیستی و پوشالی مجاهدین خلق، نه جنگ شان جنگ است و نه زندگی شان زندگی و هیچ کدام به مبارزه و دموکراسی و شرایط مردم ایران ارتباط ندارد و آنها به این نوع زندگی از نوع برده داری و جنگ انحرافی از نوع خودزنی، عادت کرده و بخشی از واقعیت قضیه دکان پر سود است و برای خالی کردن جیب صدام حسین. بنابراین ضمن این که تصمیم اولیه ام درست بود، تصمیم بعدی ام نیز درست تر بود و من می بایست هرچه سریعتر و تا فرصت از دست نرفته، اقدام به نجات خود و همراهانم می کردم.


ادامه دارد

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد