_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran-ghalam@hotmail.com

www.iran-ghalam.de

کریم حقی برادرم، مجرب دردها، همیشه وهنوز مصمم وپایدار

 

 

میترا یوسفی، بیستم ژوئن ۲۰۱۳

لینک به منبع

 

خبر رحلت

آزرده خاطر، پدر دردمندت را شنیدم وبرایش آرزوی رحمت، میعاد با فرشته ی عدالت کردم مگرجایی فراتر از زمین سنگین به ظلم ظالمان، شاهد مجازات فوری رجوی وحامیان خودفروش، بی حمیت ومغرض اش باشد. راستی برای یک پدر، چه دردی تلخ ترازدست دادن فرزند می تواند باشد؟ هجر وفراق، وپاشیدگی خانواده، که آثار ولکه های ارتکاب آن بردستهای متورم از گناه رجوی انکارناپذیر و تکان دهنده است.

خوشبختانه سعادت زیارت وشناخت حضوری ایشان رونمود. وقتی جهت شرکت در دادگاهی مربوط به نشریه « پیوند»، توانستم به یاری وحمایت واجب از شما و« پیوند »، دست یابم که انجام این وظیفه به دلایل مبرهن برشانه ی یکایک ما رهایی یافته گان از جهنم رجوی وهرکسی که بارقه یی ازحقیقت را می داند، استوار گشته است.

« پیوند!» چهارصفحه یی به مثابه نخستین نشریه، پرچمدار ره روشنگری آنچه رجوی پنهان می کند، مورد حمله همه جانبه فرقه ی رجوی قرارگرفت مگر ازگسترش تبعات بعدی جلوگیری کنند و از برخاستن ها ! که همگام خواست و برخاستن کریم حقی، برمی خاست.

درحقیقت چشمداشت رجوی ازاین تقلا وتلاش مذبوحانه درکشورهای مدعی دموکراسی چون هلند برعلیه آزادی مطبوعات، همانا توقع خاصه خرجی درقبال دشمنان « ایران » بود ودست اندرکارانش مهره های برجسته ی فرقه یی ازجمله محسن رضایی! در زمره ی ملیجک ها و یکی از خواجه گان حرم رجوی! که هم او درفاصله جویی از افتخارات برادران وخواهرانش درمسافت های نوری، مسئول جلوگیری از میعاد حسن نایب آفا وپسرنوجوان وبی گناهش در جام جهانی فرانسه۱۹۹۸ بود! تلاش های بحق مادری ام را بی ثمرگذاشت که آرزومندم تقاص این گناه را هرروز و هرساعت بپردازد.

در خانه ی بی ریای شما ، دریغا که از درودیوارش خاطره ی رنج های گل پرپرشده ات« محترمه بابایی » می بارید و می آزرد، با پدر موقر و متین، مادر ماه سیما ونجیب ومارال دخترک معصوم ات آشنا شدم. همان روزهای سخت تلاش های آغازین، تحت بمباران کینه توزانه ی حملات کور وافسارگسیخته ی رجوی که دراعلامیه های کوچک وبزرگ با « گشتاپو» خواندن کریم حقی درکشورهلند، هنوزتاریک ازسایه ی سیاه اشغالگری هیتلر وگشتاپویش (که نقاط اشتراک دقیق با رجوی وفرقه اش دارد ) تا دیوار مدرسه مارال ، که بیاد دارم دوستی هلندی شما را در زدودن اطلاعیه های شیطانی، یاری میداد.

درآن سفر همچنین بعد ازسال ها موفق به دیدار مادررضوان شدم که ایشان نیز درنقش نخستین بانوی برخاسته ومادر مدعی رجوی برعلیه قتل فرزندش « داود احمدی» سخت تحت تمهید وتهدید توامان بود و فاطمه رضایی ورق پاره ی موسوم به مجاهد در دست،

یادآور« گرگ» حریص قصه ی « بز زنگوله پا»، هرروز فرورفته در خُم رنگی تا درب خانه ی مادر می خزید و ناخن بدر می کشید مگر درب برویش به ساده دلی و اشتباه بازشود که مادردرگذر سرفرازانه از اشتباهات گذشته ومجرب حقایق و گوش به وجدان، فرستاده ی مسخ شده رجوی را دست خالی به لانه ی عجوزه از گناه مسعود رجوی، ( انیس الدوله حرمسرایش ) مریم عضدانلو، بازگرداند. ونه ترفندهای تروریستی ازقبیل اجیرکردن چند لات جهت حمله ی فیزیکی وضرب وجرح ایشان تا شکستن دندان، ونه ورود غیرمجاز به خانه ایشان درغیبت مادرجهت خرابکاری، نتوانست سبب خللی درعزم جزم مادر دلسوخته گردد.

باری طی آن سفر سخنان گهربار آقای حسن حقی منیع را شنیدم وپای درد دل سنگین مادرمعصوم ات نشستم. بخاطردارم با آگاهی از ناآشنایی مصاحبش با زبان ترکی، به محاوره ی فارسی می کوشید اما میانه ی کار زبانش متمایل به ترکی می گشت، لاجرم از کمک های بی شائبه ی « محمدآقا» ، یارویاورت در سخت ترین ایام ملال تنهایی وکوره ی داغ مصاف برعلیه رجوی، بویژه رسیئگی به «مارال»، بهره مند می شدیم.

بیاددارم درعین شکر دستیابی پسرش کریم، سخت دل آزرده ی شهادت مظلومانه ی پسر دیگرش، یکی از گروگان های رجوی در زندان ، قربانی شبیخون شوم رجوی برعلیه ایران ( تحت حمایت نیروی هوایی وتوپخانه، حتی لشگر زمینی صدام حسین که درنقاط مرزی با درگیری های پراکنده به مشغول کردن ارتش ایران پرداختند و بازهم رجوی شکست فاحشی خورد. هرچند فرمانده ی همیشه غایب صحنه های خطرناک، این بار هم کنج عافیتی زیر سایه ی صدام حسین جان بدربرد و دود کارزارشان- طبق لاف وگزاف مریم رجوی

- به چشم والدین فریب خوردگان رجوی رفت وتبعات هولناکی که نه ازنظر رجوی پنهان، بلکه درکمینش بود، داغ التیام ناپذیر بردل ملت ایران نهاد.)

مادرپاکدل ومعصوم ات ازخاطرات باورنکردنی آن غائله می گفت، وقتی درپی شایعه ی اعدام های هراس انگیز و باب طبع شیطانی رجوی، خانواده ها سرآسیمه به خبرگیری ازعزیزان اسیروزندانی شان می پرداختند مادری گریان ومضطرب درمورد رجوی وفرقه و بلوای تازه اش جگرسوخته از مادرحقی می پرسید: دل این ها به حال ما وبچه های ما نمی سوزد؟! دریغا مادر بیچاره نمی دانست حتی طرح این سوال چقدر دور، غریب وبیگانه از طینت و خصلت رجوی و هماناست – تغذیه روباه از ماتحت شیر در گیجگاه بیماری-

شگفتا این سفر سیری جگرسوز شد به « هان ای عبرت بین» براحوال والدین گرفتار به شیطنت های رچوی، چه از راه دور، چه نزدیک، چه فریب خورده واما رها وگسسته چون « مادررضوان » ویا هنوز اسیرو گرفتارچون « مادر صالحیار » که فردا دیدم فراشان رجوی ایشان را چون اسیری درخیل سیاهی لشگرهای رجوی گسیل به دادگاه،هُل می دادند و می کشانیدند.

از دیدارش باید خوشحال می شدم ولی درعین حال قلبم بدرد آمد که آه، عاقبت جدا ازدختروپسر باقیمانده اش کردند. «مادرصالحیار» که همواره دلتنگی ابدی «رضا» و« زیبنده» از چهره اش پیدا و در وجناتش موج میزد یک خانه دار ایرانی بود که درمحیط سرد وخشک پیرامونش، دراحاطه ی رنج ها و ناسازگاری های بسیار، همه ی امید ودلگرمی حیات را در فرزندانش می جست و بنا برهمین عشق ونیاز به مجاورت و نزدیکی، پایش به مرداب رجوی کشانیده شد. با اتکاء برعاطفه ی مادری، همه ی سرمایه مادی، داروندارش را برباد وبه اسیری در برده سرای اشرف نامیده تن درداد. هنوز از راه نرسیده، پسرش«رضا» طعمه ی سلسله ماموریت های مزدورانه رجوی درحمله ی « چهلچراغ» نامیده، به قتل رسید ودخترش « زیبنده»، درفاجعه ی خونین تر « فروغ جاویدان» خوانده شده، ناپدید! فاجعه یی

آبستن شوم دردهای جاویدان ملت ایران! پیشکش مادر ناچاروبیچاره نهایت سعه ی صدرش بود تا آنجا که شانه بزیر تابوت « رضا » گذاشت و« زیبنده » را اصلا نمی دانست کجاست! برای آدم های دور از آتش رجوی، باورنکردنی است اما حقیقت آنک این همه برای رجوی بس نبود، زندگی وشخصیت مادر همواره تحت فشار وبمباران انتقادهای بیرحمانه قرارگرفت. زیرا از انکار عاطفه ی مادری به مثابه دلیل من درآوری حایل عشق به رجوی سرباز میزد، اگرچه این بیشتر از همرزمی با دخترش « سعیده» واحتمال دیدار گاه وبیگاه پسردیگرش که اسم اورا بخاطر نمی آورم، نبود وبالاتر نمی رفت.

بیاد می آورم روزی همراه مادر ستمدیده و چند نفری دیگر عازم مزار شهدا شدیم، نزدیکی کربلا، جایی که متارکه ی جنگ ایران وعراق، دیگر امکان تردد آسان برای فرقه رجوی باقی نگذاشت.

مادر های های و گریه کنان بربالین «رضا» شتافت. آفتاب تازه سرمیزد، بازوهای خسته و خالی مادر، چون دوبال قوی باشکوهی پرگشودند. درآن حالت بسا گسترده وکارساز می نمودند، چنان قوی ومصمم که گویی می خواست آرامگاه پسرش را از حمله یی ناشناخته محافظت کند، شاید به آن طریق خیال می کرد بتواند برای همیشه وابد درآغوشش نگهدارد. آهنگ وطنین گریه اش، مواج وطوفانی بود بی آنکه صوت بلندی داشته باشد. دیگر تاب وحوصله ی سعی بخودداری نداشت. هر اشاره وحرکتش چون نقش وآوای توانا و سحرانگیزی تااعماق روح نفوذ می کرد، چون حروف پرباری شعرها می سرود و به انتهای آشیانه ی فرزندش سرمی کشید. آشیانه یی که خود دلاورانه پوشانیده بود. مادر آن صبحدم همراه آفتاب بربام آشیانه تابید، سینه اش را تمام گشود تا برشش جهت بال وپر ساید. یاد زمانی، عهدی نه چندان کهنه ودور که برگاهواره لالایی می خواند ومژده سحری به طفل از شب رمیده اش میداد! آه، آرام، آسوده خاطرباش، آری سحر فرا می رسو وصبح روز را می آورد، کتیبه ی پنجره ها نورافشان خواهد شد، در انعکاس آفتاب چه ها خواهد کرد! مادر تجسمی از درد بود با پوستی کارآزموده و پلکهایی متورم از گریه، با اشکهایش بام لانه ابدی را گلاب پاشی و با انگشتان دردمندش جارو می کرد. یاد باد آن روزها که کوچه را وخانه را! فرزندش را میدید، می بوسید و می بویید و می نامید!

به ناله های مظلومانه زمزمه ها و اشارت ها می کرد که قطعا از چشم فراشان ورجاله های رجوی پنهان نماند وکینه ها بردل می گرفتند تا درغیبت نامه های مرسوم و موسوم به «گزارش» زهر خویش بریزند.

سپس به زیارت حرمین « حضرت امام علینقی ع» و« حضرت امام حسن عسگری ع» نایل شدیم. ناگهان ازتقارن شگفتی هیجان زده شدم، نوروز۱۳۵۶ من وهمسرم به پیشنهاد دوستان خانوادگی در صحن حرم « حضرت امام رضاع» به عقد شرعی ساده یی درآمدیم که آن سال نوروز وتولد امام قرین بودند. بی تکلف ، برای همراهانم گفتم! درپاسخ غرولند یکی از رجاله گان رجوی، محقانه اعتراض کردم : چرا؟ مگر چه عیبی دارد؟ کجایش اشتباه است؟ چنین تقارن زیبایی گفتن دارد! راست یا دروغ کس دیگری عذر آورد: نه مشکلی نیست. از دست دیگری عصبانی ست! وتوضیح دادند که آن دیگری! مادر صالحیار بیینوا وگرفتاراست! عجب عذر بدتر از گناهی! آیا گناه مادر سوگواری برمزارپسرش بود؟ یا هول آن که بردخترش چه رفت؟ نه، نه حتی این، بلکه ضمن راه مادرصالحیار به دخترش رسیدگی وتعارف یه خوردن تکه نان ویا میوه یی کرده بود که بی اعتننا به فرمول سازی فرقه گرایانه و سرشار احساسات مادرانه، چیزی از خشم من برتنگ نظری رجوی نمی کاست.

خوشبختانه چندان نکشید که از لانه ی کرکس پریدم ورها شدم، به باغ وراغ، گلستان وبوستان بازگشتم. اما مادرصالحیار به جُرم کهولت و همچنین ناتوانی فرزندان اسیرش گرفتار ماند. درسالن انتظار دادگاه با چهره ی مغموم وخسته اش روبرو گشتم. اصلا نمی دانست آنجا چه می کند، از این رو و بیاد روابط عاطفی وگفتگوهای دیرینه، خاطراتی که ازبچه هایش داشت، با شوقی ضعیف گفت: تو، همه اش بفکرت بودم، می پرسیدم کجایی، دلم می خواست تو را ببینم! چطوری؟ خوبی؟ چند تن از رجاله ی رجوی یکه خورده، مات ومتحیر مثل سنگ ایستاده و نمی دانستند چه کنند وچه بگویند. درآن شرایط متفاوت با گذشته، مادر صالحیار و من، ناچار از هم جدا شدیم و می دانم دردنیای عاطفه، درخاطرات ودردل، که دست درازی رجوی را برنمی تابد، وصل و باهم هستیم.

اگرچه آن روز به تشبثات ومکاری وکلای کلاهبردار گرانقیمت از حضور وبرقراری جلسه ی دادرسی، از این ستون به آن ستون فرجی جستند ونیامدند ولی درنهایت رجوی با همه ی فراشان ووکلایش به کریم حقی باخت و«پیوند» مشعل راهنمای روشنگری ها شد. اما اشکهای مادران، هنوز جاری ست. «مادر» نمونه وشاهد آزار درچنگال رجوی است. چه درآستانه انقلاب باکشاندن مادران به صحنه ی نمایشات رجوی با سودجویی از مهرمادری، سپس درفاز جنگ مسلحانه مخفی، با جوسازی های عمد وحتی دروغین « مادران » سالخورده ی گرفتار را از کوه وکمر به اسارت مرکز برده سرایی برد. درحقیقت آدم ربایی کرد، همان جنایتی که برده داری آمریکایی درآفریقا مرتکب شد. وقتی امیریغمایی با همه ی آسیب پذیری دوره ی نوجوانی بر سیستم رجوی خروج کرد که« می خواهم بروم»! فراشان ورجاله های رجوی، مادراسیرامیر« اکرم حبیب خانی» را به محل مواخذه آوردند که خوب، می خواهی بروی؟ ایران! وباید این مادرت را هم همراه ببری! مگر با تشبیه دستگیری و اعدام زن نگون بخت هوای آزادی ورهایی را از سر پسرش ببرند. امیر نه ایران رفت ونه درقلعه ی منحوس اشرف باقی ماند! در فرصت مناسب خطرورنج دو سال در«ت. ی.پ.ف» را برگزید. این حقیقت آن است که کردند! و امروز میرزا بنویس های بی وجدان و حقیر رجوی ازجانب « اکرم حبیب خانی» شهادت نامه می نویسند که خروجی « اشرف» دروازه گشاده ای است با بلیط هواپیما، پول و توشه، نوعی تشویق وجایزه در ره عطای رجوی را به لقایش بخشیدن!

مسعود رجوی در فصل علم کردن زنی بنام فهیمه اروانی که شاید نخستین هووی مریم رجوی بود، مادر وی را از آلمان به بندوبساط عراقی اش کشانید و در گردهمایی جمعی فهیمه اروانی را بی رحمانه به انکار مادر در حضور مادرش و گروگان های اسیرواداشت: بگو مادرت کیست! و او هم بدتر از معشوقه ی شعر « ایرج میرزا» گفت: همه می دانند که مادرمجاهدین کیست!

درحقیقت رجوی به شیوه یی شیطانی افرادش را به انکار و رویگردانی « مادر» وسوسه می کرد تا از شر مظهر عواطف آزاد شود واسرایش در برابرش تنهای تنها بمانند.

دریغا با سرنگونی صدام حسین وکم شدن سایه اش از سر رجوی، رشته ی منحوس آزار« مادر» هنوز گسسته نشده، چه از مادرانی که تا پشت دیوارهای فرقه می روند وگریان برمی گردند و چه مادرانی که خبر قتل فرزندانشان را در زمره ی گروگان های رجوی بدنبال فراق های طولانی می شنوند و خون می گریند.

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یاد باد آن که سرکوی توام منزل بود

او احسان نراقی بود

 

 

میترا یوسفی، دوازدهم ژانویه 2013
(با تشکر، دریافت شد - ایران اینترلینک)

http://www.iran-interlink.org/fa/?mod=view&id=14249

 

معلم سوم شد، یادآور«ارسطو» و« فارابی»! ازآن رو که بسیارمی دانست وعشق آموزش برسر داشت. اومانیست شکست ناپذیری که «جنگ هفتاد ودوملت» را عذر می نهاد وشهوت قدرت طلبی سیاست بازان را به هیچ می گرفت. بی لاف وگزاف،تربیت وترقی انسانیت را تا درک مقام خداگونه گی مَّد نظرداشت. یاری بی دریغ درهموارکردن راه فرزانه گی همان قدح پاکی بود که دردست می چرخاند. نگاه گرم و درعین حال شرمگینش، شوریدگی عمیق ازپاکی دل همآواز وسعت اندیشه اش اورا به شباهت پیرمغان می برد، به عرش وعالم بالا می رسانید. دریا دلی که ماهرخسار محزونش، جعد سپید گیسوش عین نقاشی مینیاتور رنگ گرفته از الهام غزل های حافظ ومثنوی مولوی می نمود.

اساطیری، انگار از کوه های بلند المپ پایین آمده بود. انگار او هم برآن دشت های مبارک گذری داشت. به سینه گرفته درختان صادق انجیر، درخت های صلح طلب زیتون که تاریکی را می شکست وگرسنگی را فرومی نشاند ودرجوارهم لایق سوگند الهی! درهمسایگی نخل های سخاوتمند ازخوشه خوشه شهد، گویی آتش طوررا دیده وسپس فروتن وسربزیر ازفرط ثروت وثمر، همپا وهم شانه ی آدمی برای یاوری شد. درعصری که خداوند مُهرختام بروحی پیامبران زده وهمه ی مسئولیت را برشانه ی انسان متمدن نهاد.

راه درازو پیچیده یی پیمود. دامنه ی معلمی اش فراتر از مرزهای جغرافیایی تا معاونت سازمان جهانی« یونسکو» رسید!

در روش های متفاوت وحتی متضاد نظام ها، موقعیت های خطیر، زیست. اما حقیت رفتاری وبی نیازی اش، شیوه اش چنان روشن ودرخشان که حبس وحصررا دیری نمی پایید. درب ودروازه برایش بازمی شد. وایام پشت میله های سلول نیز، از آموزش وآموزگاری بازنماند. علیرغم تاسف وتحسرفرساینده ی لمس سرنوشت غم انگیز و نه سزاوار«سعید متحدین» ها، که درعنفوان جوانی به جرم سرقت مسلحانه دوران پیش ازاعدام را می گذرانید وفرماندهان غیور، آمران بالغش گریخته بودند تا فصول شرم آور دیگری برپا، از پشتوانه ی اموال حرام به دشمنان اسلام ومسلمانی، ایران وایرانی رشوه ها! وجان های شیرین بیشتری برباد دهند.

همدرد وهمراه هنرمندان واندیشمندان نامی( نیما، فروغ، جلال آل احمد، سیمین دانشور و...)، هرکدام را درلحظه ی رفتن وپرکشیدن بدرقه کرد. تا موسم پرواز خویشتن به سوی باغ ملکوت، خلوتگه خورشید! پاره ی قلب وروح هوادارانش، نگاه بی پایان یکایک ما را بدرقه برد.

وآن اوقات زمینی که با ما بود. یاورما، چه ساده وبی ریا. اندام وصورتش سالها را درنوردیده، کهولت طبیعی را پشت سرمی گذاشت، ولی به عظم ستبر، توان مضاعف یافته بود. به همین دلایل بسی سربزیر وساده که اگر آوازه اش را نمی شنیدی، وبرخورد تحسین آمیز شخصیت های آنچنانی فرانسوی را، از موقعیت درخشانش هیچ نمی دانستی.

نخستین باربه راه گشایی برادران عقیدتی ام درپیوستن وگسستن ازرجوی، بخاطردل فرزندانم بمنزله ی زن درمقام مادر، زن درعزم یک آزادیخواه وزن درنقش یک همسرکه همه ی حقوقش غارت شده بود، برای ملاقات با وکیلی ازآشنایان ایشان رهسپار پاریس شدم. زود آشنا مرا برای شام بخانه اش دعوت کرد که با گشاده رویی کوچکترین فرزندش« امین» مواجه شدم وبانویی ازبستگانش. حوالی هشتاد سالگی شخصا آشپزی ژیگوی معرکه یی را به عهده گرفت با استفاده ی خوب ازپیاز، یادآور دوران زندانی اش. وقتی به فرصت های کوتاه وبهانه های کوچک سبب تلطیف فضای زندان می گشت.

درحقیقت چنان بزرگ واهورایی! با رجوی هم نه به صورت شخصیتی دورو یا بی رحم ونه به شکل فرقه یی مخالف آموزش ویادگیری، دشمنی نداشت. اما به طینت پاک، همدرد، دلسوز، دوست ومشوق رهایی یافتگان بود و همچنین بمنزله ی یک پدر، تفاضای یاری مرا در ره میعاد فرزندانم وپدرتیره روزشان پذیرفت. همه ی اینها برکینه ی کور رجوی ها( که هرگز موفق به فریب او نشدند!) می افزود تا در ملاء عام و در پیشگاه دادگاه فرانسوی، وقت شکست یک ادعا، جهت ضرب وشتم به اندیشمند هشتاد ساله ایرانی، تنها ایرانی مسئول در یونسکو، اوباشانه حمله ور شوند وبر بی آبرویی خود بیافزایند. پلیدی ها بنمایند. اگرچه همان دادگاه هاست که غالبا مصلحت جویانه فرصت حق طلبی ما را در ره ونقشه ی سازمان های اطلاعاتی شان می بندند حتی از تشکیل پرونده امتناع می کنند . هیچ از این تمهدیدات نه در ره باور واحترام به فرقه ی رسوا، یا نشاندن یک فرقه متفاوت با سیستم خودشان براریکه ی قدرت! بلکه همان دشمنی با انقلاب ایران است. همان که با انتخابات مردمی شیلی و آلنده کردند، با رستاخیز مصدق ما کردند. ودرسرزمین های غربی، چون دست شان به کودتا نمی رسید « اولاف پالمه»، « فولکه برنادوت»، « جان کندی»، « رابرت کندی» را شهید ترور کردند.

یاد دوست وصحبت از « اولاف پالمه» رفت، درقسمتی ازآخرین مستند درباره ی این آزاده ی شجاع وشگفت غربی، نظرپردازی می گفت: او شبیه کسی نبود، « اولاف پالمه » بود!

چه شایسته می رود گفتار آنک: احسان نراقی، شبیه کسی نبود، « احسان نراقی » بود!

 

همچنین .......

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مهوع تر از« دستمال حریر»

روضه گردانی به رسم آمریکایی!

 

 

میترا یوسفی، چهارم ژانویه 2013
(با تشکر، دریافت شد)

 

باید به نتیجه ی این توطئه خندید؟ یا براین همه انحطاط گریست؟ بر روزبروز بیشتر درلجنزار فرورفتن کسی! وسیاست بازانی که علیرغم بازشدن دست شان درآنچه با قهرمان ملی ایران ایران«دکترمحمد مصدق» وسرنوشت ملت کردند.( گاه از زبان مقام های دست اول خودشان به نرخ روز ومقاصد معین، با غمزه های شتری وژست شرمگین اعتراف کرده اند) ازجمله انداختن معلوم الحالی چون شعبان بی مخ که عنوان پهلوانی زورخانه را یدک می کشید و دارودسته شرورش درهمراهی مشتی لات مزدور به عربده کشی وقداره بندی درخیابان ها، برعلیه خیل آزادیخواهان واندیشمندان حامی دموکراسی وحکومت قانونی محمد مصدق یکی ازستارگان تابناک تاریخ ایران !

حقیقت آنک علی رغم کرشمه های آنچنانی موسمی،هنوزهم به درمانده گی دست بردارنیستند. ازاین رو قریب پنجاه وهشت سال بعد، ظرف نیمساعتی پهلوان! فیل دیگری هوا کردند. قداره کشِ کراواتی مشتی تروریست که شاید خودش را «مخ دار» می داند، اما پاسخ های غیرمنطقی، دلایل مسخره و اخبار کعب احباری اش، حکایت دیگری می گوید! ( سردسته شان رجوی، کراوات را همقدر شئونات خود نمی بیند. لیک به طینت فریبکارانه و در ردیف اعمال منافقانه، فرستادگانش طی لابی گری ها با کراوات پی- ازما بهتران - می دوند!)

درتوازن سنگی شعبان بی مخ والاحضرت اشرفی داشت واین یکی رئیس جمهور مریمی!

ازآنجا که هشت سال جنگ خانمانسوزوفرساینده(برخلاف ادعای طرف مربوطه درصدای آمریکا ، طبق قطعنامه ی سازمان ملل صدام حسین متجاوزبه خاک ایران شناخته شد!) با وجود پشتیبانی آشکارغرب و تیول داران شرقی اش برعلیه انقلاب ایران، به فدیه خون وهمت پایداری ملت، برایشان بس نبود وکارساز نشد. حال وهنوز به مقاصد مشئوم تحریم ها وتهدیدها راه انداخته اند و به منزله ی آزمایش، کُرگرفتن جمعی آلوده را، جهت استفاده های تاکتیکی به امتحان می برند. ظاهرا نخست بازیچه های دور و بر رجوی را به میان آورده اند. غریب کوشش بیهوده یی! شاهد ورجه وُرجه های عنتری شخص مورد بحث درغیاب عنترباز، بودیم درحیرت آنک چگونه کسی می تواند تا به اینجا انسانیت خود را زیرنگاه لاجرم ملامت بار شاهدان پایین بکشاند! به هیچ ببرد! حقیقت تجاوز زن ایرانی را بشنود، بداند، بازهم سعی دروسمه وآرایش چهره ی چرکین متجاوز وشُستن گناهان سردسته ی جنایتکاران، آستین آلوده بالا بزند. ناشیانه با مشتی کلمات هچل هلف،هذیان آزادی واختیار زن درامر ازدواج بگوید. آنهم مربوط به فرقه ضاله یی که در ایران خانواده سازی صوری ومصلحتی برای فرار از مارک مارکسیسم- اسلامی بین افرادش براه انداخت. از آن زشت تردرقرارگاه بدنام ورسوای موسوم به اشرف، زنان چون تعداد کمتری داشتند، به منزله ی نوعی جایزه، تنزل کردند. یعنی به مردان مجاهد، درصورت اعتلا، که هنری جز تسلیم شدن به دیکتاتوری رجوی نبود، درست طبق کلام دائرالمعارف رجوی« زن » می دادند! تلخ تر و شرمگینانه تر آنک، با از دست دادن رتبه تشکیلاتی،« زن »هم ازطرف پس گرفته و به دیگری داده میشد. نمونه روشن دراین مورد « محبوبه جمشیدی» است که دستکم به دونفر« داده » شده و« پس» گرفته شد. مرد! دومش« مهدی افتخاری» مسئول خارج کردن مسعود رجوی ازایران بود که پس ازسقوطش به موازین فرقه یی، شخص محبوبه جمشیدی باید برای او زنی پایین تر از خودش را صیغه می کرد! اما امتیاز زن ها وآن حق اختیاری که ناپهلوان مورد بحث این سطور! دربرنامه تلویزیونی به لاف وگزاف می بُرد، نشان دادن یک لیست 10 نفره ی مردانه به زنان بود، تا یکی را جهت ازدواج اجباری برگزیند! دیگر خفت بار تر از این چیست؟ ای پهلوان« ازاین بیش زبونی که راست؟» وقتی ازدواج، که درفرقه به صیغه یی اکتفا میشد، اساسا اجباری بود! تا هنگامه ی جنون طلاق اجباری! که دیگرهیچگونه حق انتخاب بی مایه هم درمیان نبود. حتی شامل ازدواج هایی گشت که خارج ازتارعنکبوت فرقه یی وپیش ازگرفتاری،پاکیزه ازمصالح شیطانی رجوی شکل گرفته بود واز بذل وبخشش سیستم برده داری اوبعید و بسی دور!

بیاد بیاوریم که رجوی هنگامه ی ربودن مریم عضدانلو ابریشمچی ازهمسرش درلفاف یک پیوند غیراخلاقی رسوا اظهار داشت که این ازدواج! همه ی ازدواج های سازمان را بیمه می کند. اما وقت ایلغار و ترکتازی غیراخلاقی برعلیه خانواده وازدواج، درحیطه ی بی قانونی اش زحمتی به خود برای توجیه شکستن آن « بیمه » ی بی پشتوانه هم نداد.

گذشته ازافتضاحات ازدواج وطلاق، بازی گرفتن شخصیت زن درفرقه ی رجوی بدانجاست که در محافل فرقه یی، نسرین پارسیان همسرحسن نظام الملکی مجاهد پرسابقه که همواره متهم به وابستگی یگانه فرزند وهمسرش بود، وادار اعتراف به گناه شد وادعای اعتلا با دست بدامان مریم رجوی شدن ودرنتیجه یافتن لیاقت « کنیز» ی مریم رجوی! ( وه چه تحقیرزهرآلودی برعلیه فخرومباهات ملت ایران که به شهادت تاریخ خط برده داری ازسرزمین ما عبورنکرده است)

نوبت دیگر« شهرزاد صدر حاج سید جوادی»، این – با ِبدان نشسته وگم رده خوشنامی خاندانش- ذلیلانه و به زبانی رذیلانه اقرار کرد که در لجن غرق بوده! و با دست کشیدن به دامان مریم اعتلا یافته است!

دست بدامان مریم شدن نیزنه ارزش گذاری زن، بلکه جهت ارتقای رجوی درتشکیلات فرقه یی ست که بزعم آن از فرط عظمت نمی توان بدون واسطه به اورسید و این لیاقت تنها به مریم اعطا شده بود، مریم درب دست یازیدن به رجوی! چندان جای تعجب ندارد که این واسطه گی سبب اعمال خفت بارو سراسر غیراخلاقی وگناه آلوده گشت تا روابط حرام و نامشروع جنسی! تا پلشتی ومعاصی کبیره برزخی گرداگرد گناهکارشود که به اشاره ی آسمانی، درآن نه میمیرد و نه زنده می ماند. سرنوشتی که دقیقا گریبانگیر رجوی شده است!

بجای تمرکز برحواشی بهتراست به اصل برگردیم. آری « فیلابی»، این گلادیاتور بازنشسته وخلع از اعتبار وآبرو را به میدان فرستادند که حرفهای ضد و نقیض اش جز تمسخر و رسوایی، حاصل و ثمره یی برای شرط بندانش، ندارد.

در برنامه بی مسمای « بی پرده و بی تعارف»، اول به باد کردن او پرداختند که شامل اندازه هیکلش هم میشد. سپس بلندگو بدستش دادند که تشریح و نقد سخنانش آسان می نماید. آیا واقعا دورانی که به گفته ی خودش«تختی» بایکوت میشد، و«موحد» ممنوع الخروج ومحروم ازهرگونه فعالیت ورزشی، پهلوان مدعی به ریاست تربیت بدنی دانشگاه مشهد منصوب گشت؟همچنین ایشان به زبان اشهدش از نابود کردن سیستم های تربیت بدنی دانشکده ها و تمرکز آن دریک مکان گفت که طرحی ساواک گونه می نماید، نتیجه اش کنترل مستقیم دانشجویان وازاین گذر چیزی هم به جاه طلبی افسارگسیخته وهوس های حرام برتری جویی فیلابی می رسید، ازجمله لقمه ی چرب «بورسیه» آمریکا.

گره کور دیگرآنک چرا مردم باید شکایت از رژیم نزد چنین شخصی بَرند و او را به ماموریت تن پرورانه اش نزد رجوی، بفرستند؟ تا از کیسه ی جان و مال دیگران ببخشد که مال او مال است و مال دیگران بیت المال! ماموریت خطیر شرکت درکنسرت های رجوی وابلهانه عکس یادگاری گرفتن با مرضیه وهرکسی که مدتی برای آنها می خواند ¬؟ پهلوان وارونه وبی انصاف! سالهاست درکنار زن وبچه اش می خورد و می خوابد، مفت راه رستوران وگردشگاه را یاد گرفته و به دیگران توصیه ی کنترول غرائز! می کند.« جالب این که در روابط درونی رجوی، پهلوان فیلابی یک جوک است! دودستی زندگی اش راچسبیده و می گوید کاری به زندگی من نداشته باشید، هرکاری می خواهید بکنید!»

وقتی دوره ی جام جهانی فوتبال 1998 پسر نوجوانم را برای دیدار پدرش به « اور- سور- اوآز» بردم و دلسوخته و تشنه برگشتیم. مادرخشم گداخته یی بودم که با طرف مورد بحث تماس گرفتم واز او خواستم معترض جداسازی پدروفرزند شود. ایشان ظاهرا تا آن زمان جریان قلع وقمع خانواده، بخصوص در مورد همسرم وما را چندان جدی نگرفته بود وگفت با کسانی صحبت خواهد کرد. در تماس بعدی بور و ترسیده تحت تاثیربرخورد خشنی که با او رفته بود پیشنهاد کنترول غرائز و مطالعه ی کتاب «حسن صباح، خداوند الموت» داد. راست وپوست کَنده، « بی پرده و بی تعارف» پاسخ گرفت: پهلوان ! خودت نمیکنی به من میگویی بکن؟

مدتی پس از این ارتباط ، اوباش رجوی ازجانب همسرگرفتار من نوشتند وحتی او را به دروغ بی شرمانه ی رابطه با پسردلتنگ ومعصومش واداشتند. وازآنجا که غالبا درگیجگاه دروغ پردازی هایشان ناچار ضد و نقیض می گویند، در دور تازه بندبازی این مادر!است که جلوگیردیدارورابطه همسر نگونبخت وفرزندان بیگناهش می شود. به قول رجوی درسخنرانی های فتنه انگیزش و یا عجبا عجبا!
وای نه تنها بررجوی و زن آتش بیار معرکه اش، همچنین بریده باد زبان ودست های وارث شعبان بی مخ« فیلابی» که این افترای دروغین را دوروبر « واشنگتن» می گرداند، حتی وقت پرخوری و مفت خوری در رستوران ها! وای! مگرآن مادر رنجدیده از تو کمک نخواست؟ مگر«پرویز خزائی» دیپلمات بی دولت رجوی از اوفرمان نگرفت که با نماینده مجلس سوئد قطع رابطه کند، اصلا غیب وناپدید شود! زیرا نماینده ی باانصاف درمقام یک پدر وپدربزرگ، عضو یک جامعه متمدن به میعاد پدروفرزند اصرار ورزید! مصمم ومطمئن دربرابر اربابان خزائی حلقه بگوش بینوا هم ایستاد.

فیلابی مگردرصدای آمریکا کنترول غرائزرجوی ها را به لاف وگزاف نبرد؟ پس بهتراست دهان بویناکش را حوالی واشنگتن وپشت میز رستوران هایش ببندد و به همان خوردن، اکتفا نماید.

از بازوبند کذایی اش می گوید که نه یکبار، به طرز مسخره یی بارها به مریم رجوی تقدیم کرده است، همانگونه که هم ردیفش مرضیه، کتابخانه اش را که نمی دانیم اصلا کجا هست، چندین بار به شخص رجوی تقدیم کرد. وهمچنین خیال بافی رفاقت با تختی! جهان پهلوان درروش سخاوتمندانه و به اصطلاح خاکی پهلوانی، روی کسی را به زمین نمی انداخت. ازجمله گرفتن عکس باتختی، شماره تلفن تختی وتقاضای دیدار در تهران!( بدون تردید همه ازجانب فیل آبی بوده است، آنهم زمانی که پلکیدن دور تختی چندان خطرناک نبوده است) وسوء استفاده های اعتبارجویانه که حال اهریمنانه به نفع رجوی و در ره مقاصد شیطانی وی بکار می برد و نام « تختی» را می آلاید.

در مورد سابقه ی درخشان ورزشی اش همین بس که جایش درلیست تاریخی مدال آوران بی.بی.سی فارسی خالیست و نامش محلی از اعراب ندارد.

می گوید با مسعود رجوی بحث وگفتگو داشته است! هرکسی ازمسافت دور وفواصل طولانی، کمینه ارتباط ،اطلاع وشناختی با رجوی متفرعن و به افراط حسود داشته باشد، می داند که.بخصوص در رابطه با اشخاص نامدار وشناخته شده به نحوی، حتی تحصیلکرده، رجوی بهایی قائل نمی شود و درعوض مورد تحقیرقرار می گیرند. دستکم این ادعا درشرایط کنونی که فیلابی دام افتاده است، کاملا بیهوده ونارواست. مگرهنوز خلسه ی نخستین قدم به قلعه ی لعنتی رجوی در « اور- سور- اوآز» باشد. همان طور که گرگ درون وبیرون رجوی، روبه صفتانه درنخستین دیدار با همسرگمراه من وپدر محرومفرزندانم، از سیگارکشی درحضور ورزشکار، بخشش طلبید ودیری نگذشت که دربرهوت انسانیت رجوی هیچ نماند مگرتوهین، ظلم وجور! از آزادی به بردگی فتادن درقرن بیست ویکم !تا برهم زدن خانواده یی که در ره تشکیل آن، همواره خدا را« صدهزارمرتبه شکر» می گفت!

همزمان با بیست وپنجمین سالگرد بمباران شیمیایی حلبچه به دست صدام حسین که «جان سیمپسون» نویسنده وشرق شناس انگلیسی در رثای قربانیان وتوضیحاتی برفاجعه، مطلب تکان دهنده یی انتشار داد تحت عنوان « روزی که دنیا گریست». با یادآوری ندبه های پاتریک کندی مستمند برسرنگونی یکی از خونخوارترین دیکتاتورهای تاریخ، که می دانست دلارهای تقدیمی ازکجا می آید ودر طمع پول، خون ژنرال های هموطن درخیابان های تهران برایش رنگ می باخت، فیلابی ازروی مزدوری به انکار شرارت های صدام حسین که مجاهدین رجوی را درسرکوب کرد وشیعه عراقی بکار می گرفت، پرداخت وبراستی بی مخی بود گفتن آنک - حضور رجوی درعراق سبب پایان جنگ شد، وگرنه هنوز جنگ ایران وعراق ادامه داشت-. نمی دانم سرآغاز حمله ی صدام به کویت، فیلابی هم درسالن اجتماعات قرارگاه لعنتی آن زمان رجوی موسوم به اشرف حضورداشت یانه! وقتی رجوی گفت به سیدالرئیس گفتیم از این ور نه، از آنسو برو! یعنی حمله دیگری به ایران تا رجوی حملاتش را زیر سایه صدام حسین ازسرگیرد ودیگربار جغد گونه سودها ازویرانی بجوید.

تبلیغات بی مایه وقلابی فیلابی از رجوی، صدام حسین وشخصیت زن درفرقه ی رجوی ولاطائلات دیگرش، به تلخی یادآورفیلم تبلیغاتی دستمال حریر می شود. زنی بالباس نامناسب می چرخید و می رقصید ومی خواند: آی خانم ، آی آقا، دستمال من حریره... هرچند رقص فیلابی مهوع ترو مقصودش خطرناک تر از آن رقاصه ی بی خبراست.

آی فیلابی درهای قلعه ی اشرف بازاست و رازها فاش. شاخ غول شکسته وچل گیس ها،رها! آن برده داری نفرینی منسوخ شده و بردگانش آزاد! حسن کچلی هم نبودی؟ این تشبثات راه بجایی نمی برد. شاید دوران مفتخوری بپایان رسیده و کم کم وقت کارکردن است! سمت وزارت که از رجوی وعده گرفته یی، اگرخودش هم بجایی می رسید خبری نبود. کاش سواد پرونده خوانی داشتی:« آن زمان که مجاهدین زندان بودند وشکنجه می شدند کجا بودی؟ در رتق وفتق امور برعلیه دانشجویان؟ چرا از شرکت درجهاد رجوی طفره رفته یی؟ هرچه داده اند وخورده یی از حلقومت درمی آورند. آیا فیلابی فیلم فتوای رجوی راجع به حکم « مهدورالدم»را برزبان رجوی ندیده و نشنیده وبی خبراست؟ بیدارش نمایید که بس خفته نماند! یا به فرمایش سعدی چنان بخوابد که خلقی، دمی آسودگی گیرد!

بیاد نمی آورم کدام قسمت ازبرنامه بود که پهلوان پنبه ی میهمان، انگشت بدور چشم می چرخوانید، اما مجری درپایان برای رونق نمایشنامه توضیح داد که پهلوان مشغول گریه کردن بوده است! وما معنی روضه گردانی آمریکایی را فهمیدیم که پهلوان پنبه یی را به گریه می آورد

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد