_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

iran_ghalam@yahoo.de

www.iran-ghalam.de

خدا !! منصور حکمت را بیامرزد.

سعید جمالی (هادی افشار)، پژواک ایران

28.11.2013

لینک به منبع

خدا !! منصور حکمت را بیامرزد.

… سال ۱۳۶۴ است و همه “درگیر” انقلاب ایدئولوژیک. یکی نامه می نویسد یکی غش میکند و جلسات تفتیش عقاید تعطیل بردار نیست و همه چیز باید در پای شازده قربانی شود…فرعونکی در حال تولد است.

… “بودن” در درون یک سیستم و “نظاره” کردن از درون و حتی “انتقاد” از درون به آنچه میگذرد، بسیار متفاوت است با “نگاهی” از بیرون. از “بیرون” بسیار بسیار راحت تر می توان واقعیات را دید و به تجزیه و تحلیل آن نشست… به همین خاطر اهرم اصلی شازده برای “سرکوب” “تحمیق” و “بنده” سازی انسانها، قطع رابطه مطلق آنها با دنیای خارج است و… این بزرگترین جنایت در حق “انسانیت” است…

در شلوغی های جلسات سال ۶۴ در یکی از پایگاهها به نوشته یا نشریه ای برخوردم که بقلم منصور حکمت بود چند خطی بیشتر از آن را نخوانده بودم که به جلسه ای فراخوانده شدم … و این خاطره و آن مطلب خوانده نشده همواره در ته ذهنم بود … تا امروز که مجددا در ذهنم زنده شد. در گوگل جستجویی کردم و به این نوشته از آن مرحوم! رسیدم اگر چه “آن” نوشته نبود اما نوشته ای پر ارزش است و زمان نگارش آن زمانی است که همه ما در “آغل” شازده به “چَرای” ایدئولوژیک مشغول بودیم.

… بخوانیدش!

محتواى واقعى “انقلاب ایدئولوژیک” مجاهدین

۱

ماجراهاى اخیر در سازمان مجاهدین خلق، چیزى که متعاقبا “انقلاب ایدئولوژیک” لقب گرفت، ممکن است در نظر اول هیاهوى بسیار براى هیچ به نظر برسد. یک قیل و قال تبلیغاتى براى لاپوشانى دسته گلى که رهبرى غفلتا به آب داده است. ظاهرا منشاء این سر و صدا ازدواجى بود که در “بالا” صورت گرفت. ازدواجى “غیر مترقبه” که مغایرت آن با مصالح و ملاحظات تبلیغاتى شوراى ملى مقاومت و مجاهدین و عریانى کشش ها و کمبودهاى فردى اى که به آن منجر شد، مجاهدین، حامیان و رعایاى آنها را شوکه کرد. موج اعلام همبستگى، بیعت هاى مجدد و مکرر با رهبرى، استغفار از تردید و نظایر آن که تمام سازمان را در خود غرق کرد، بدون شک قبل از هر چیز گواه عدم همبستگى ها، تردیدها نسبت به صلاحیت و عاقبت رهبرى، بى اعتمادى ها و گیج شدن هاى اولیه در کل سازمان مجاهدین بود. این موج بسرعت بیک سماع عارفانه تبدیل شد. در میان حیرت ناظران، جماعت زیادى از کادرهاى مجاهدین تا دختر صاحبخانه فلان هوادار مجاهد در پاریس و یا حتى – این جالب است – عضو “سابق” و “امضاء محفوظ” ساواک و ساواما، جامه بر تن دریدند، به گرد چیز مجهولى به رقص افتادند و اصوات و کلمات نامفهومى در ستایش معجزه اى که میگویند رخ داده است از حنجره ها و قلم هاى الکن و ریاکار خود بیرون دادند. صفحات مجاهد به سکویى براى مسابقه ضجه و استغفار و توصیف پدیده هاى غیر قابل وصفى نظیر “ارتقاء انقلاب به ازدواج”، خاطرات آقائى خدائى صفت از سلوکش در “مدار ماگزیمم” و شلیک شدن ایشان از “مدار مکانیک نیوتونى” به “مدار نسبیت انیشتین” و “ورود مسعود رجوى از فاز دهندگى به فاز گیرندگى”، و امثالهم تبدیل شد! خنده آور است اما کمدى نیست، زیرا کمدى را به قصد خنداندن میسازند. رقت آور است اما تراژدى نیست، زیرا تراژدى قصه قهرمانان بدفرجام است، این تعزیه اسلامى از نوع نامرغوب و آماتورى آن است.

۲

اما در پس این قیل و قال واقعیاتى درخور تعمق نهفته است. “انقلاب ایدئولوژیک” مجاهدین، علیرغم بسته بندى و بازاریابى محیرالعقول آن و خرناسه هاى عارفانه و نامفهوم و تماما غیر سیاسى مبلغین و عرضه کنندگان آن، به یک حرکت سیاسى و واقعى در سازمان مجاهدین دلالت میکند. در واقع، ازدواج پاریس زائده اى فرعى بر این ماجراست. این ازدواج و تکاپوئى که براى توجیه آن صورت گرفته است، تنها بر زمان و شکل بروز این ماجرا تاثیر گذاشته است. اگر این ازدواج در این جریان سهمى دارد تشدید خصلت غیر سیاسى و تحمیل این پوچى و بى محتوائى باور نکردنى به تبلیغاتى است که برپا شده است. در وراى این ابتذال در فرم، “انقلاب ایدئولوژیک” مجاهدین در واقعیت امر یک گام ایدئولوژیک و سیاسى تعیین کننده براى این سازمان و مقدمه اى براى استنتاجات تاکتیکى و عملى خاصى است. “انقلاب ایدئولوژیک” مجاهدین مقطع مهمى در سیر تکوین انقلابیگرى سطحى اولیه سازمان و سپس لیبرالیسم بورژوا – اسلامى آن، به فالانژیسم عریان بورژوا – امپریالیستى است. نقطه اى که اگر خود پایان این سیر نباشد، نقش مهمى در جلو انداختن فرجام نهائى این پروسه بازى میکند.

۳

واقعیت این “انقلاب ایدئولوژیک” چیست؟ “انقلاب ایدئولوژیک” پرچم و معرف یک جریان ضد انتقادى از جانب رهبرى و کادرها در سازمان مجاهدین است. این جریانى است که با احساس خطر نسبت به موقعیت رهبرى براه افتاده و مصمم است که با صلابت و بیرحمى و با توسل به هر وسیله ممکن، نه تنها زمزمه هاى انتقادى، بلکه حتى حق و امکان انتقاد به رهبرى و خط مشى و اقدامات تاکنونى آنرا درهم بکوبد و منکوب کند. این هیاهو براى دقع انتقادات و تردیدهاى ناشى از ازدواج نیست. ازدواج آخرین موضوع در سلسله مسائلى است که با اهمیتى به مراتب بیشتر مجاهدین و رهبرى آنرا، چه در درون سازمان و چه در میان موتلفین آنها و “افکار عمومى” که مجاهد امید به جلب آن دارد، به زیر علامت سوال کشیده بود. اینجا صحبت لزوما بر سر وجود بالفعل یک فراکسیون و یا خط انتقادى در درون سازمان مجاهدین نیست. صحبت بر سر خطرى است که خود رهبرى قبل از آنکه خرده اعتراضات و نارضایتى ها در بدنه تشکیلات اوج بگیرد، نسبت به قدرت و اتوریته خود حس کرده است.

۴

درچنین اوضاعى قبل از آنکه “انتقاد” خود را متشکل کند، “ضد انقلاب” متشکل میشود و تعرض میکند، اردوى متزلزلین بالفعل و “گوساله پرستان” بالقوه پس از یک مکث اولیه به هزیمت مى افتد. “استغفار”، “بیعت مجدد”، “تصفیه”، “خطاناپذیرى و جانشین ناپذیرى مسعود” و مقولات مشابهى که سطور توبه نامه ها در نشریه مجاهد را انباشته است، گواه فشار این تعرض از سوى رهبرى و هراسى است که این در دل اعضا و وابستگان این سازمان انداخته است. جماعت، که همین بساط امروزشان را مدیون این رهبرى اند، جماعتى که “مجاهد بودن” تنها راه ارتزاق مادى و شاغل بودن سیاسى آنهاست، به وحشت مى افتند، در جدا کردن خود از هر اندیشه “شرک آلود” مبنى بر درک نکردن “عظمت رهبرى مسعود” مسابقه مى گذارند، سند امضاء میکنند و متهم نشده توبه میکنند. بسیارى از اینها خود آتش بیار این معرکه و جوسازى اند، برخى دیگر همرنگ جماعت شده اند تا خود را حفظ کنند. اما بهر حال همه اصل ماجرا را میفهمند. صحبت بر سر تثبیت مقام رهبرى است که خود زمین را زیر پاى خود سست میبیند. صحبت بر سر دفاع از خط مشى اى است که حتى براى خود رهبرى نیز غیر قابل دفاع گشته است. به همه یادآورى میشود که در غیاب این رهبرى هیچ نبودند، از جان خود تا شغل سیاسى امروز خود را مدیون این رهبرى اند. همه به این حقایق عینى اذعان میکنند. اذعان میکنند که نوبت “گیرندگى مسعود” و رهبرى است. و این رهبرى به چیزى کمتر از مقام ولایت و امامت و معافیت از هرگونه مسئولیت پذیرى در قبال عواقب سیاستهاى ورشکسته خویش رضایت نمیدهد.

۵

اما رهبرى مجاهدین چرا به این تعرض آنهم در این اشکال افراطى نیاز داشته است؟ چرا رجوى موقعیت خود را سست دیده است؟

۶

زمینه هاى سیاسى تردید و تزلزل در سازمان مجاهدین و سست شدن زیر پاى رهبرى و ستون فقرات کادرها در این سازمان بسیار روشن است. شکست و بن بست سیاسى و تاکتیکى، سترونى مبارزاتى و بى توفیقى دیپلماسى سازمان مجاهدین بویژه در ۴ سال اخیر، زمینه مادى و ملموس “انقلاب ایدئولوژیک” کنونى است. شوراى ملى مقاومت ورشکسته و متلاشى شد. “آلترناتیو” به یک شوخى شبیه شد. “کابینه سایه” در همان سایه پوسید. موعد ریاست جمهورى “منتخب شما” تمام شد و بالاخره حتى خود او به پاشنه آشیل شورا در برابر کل طیف چپ و توده مردم ایران بدل شد و مرخص گردید. کار حزب دموکرات با شورا به بن بست رسید و دشنام و متلک متقابل میان مجاهد و این تنها رکن باقیمانده دیگر شورا بالا گرفت. در عرصه دیپلماتیک، “تنها آلترناتیو” نتوانست خود را به آن قیمتى که میخواست به “بالا” بفروشد. علیرغم همه جار و جنجال ها و عکس و تقصیلات در باره روابط برادرانه مجاهدین و شوراى ملى مقاومت با “احزاب حاکم” در تمام کشورهاى بورژوا – امپریالیستى اروپا و مغازله با سناتورهاى آمریکائى، محافل امپریالیستى توانستستند، درست مانند شوهران نمونه در اسلام، با همه “آلترناتیوها” به عدل و قسط رفتار کنند و محبت و امکانات خود را میان آنها تقسیم کنند. پاى شوراى ملى مقاومت هرگز به زیر درخت سیب نوفل لوشاتو نرسید. در داخل کشور، مجاهدین که از خیر انهدام سران و مهره هاى رژیم گذشته بودند و خود را به “سرانگشتان سرکوبگر” آن مشغول کرده بودند، از اینهم تنزل کردند و در عکس هاى آقاى رجوى، در رنگ پاش و در چسب قطره اى، آلترناتیوهاى توحیدى اى بجاى اعتصاب، باریکاد و قیام یافتند. در برابر چپ، شورا و مجاهدین دست و پاى خود را گم کردند. انتقاد از موضع دموکراسى، علیه حکومت مذهبى نوع رجوى، علیه نظرات و عملکرد عقب مانده مجاهدین در قبال زنان، علیه تحبیب ارتش شاه-خمینى، علیه کرنش هاى پى در پى به امپریالیسم و علیه ناپیگیرى در ضدیت با کلیت رژیم منفور جمهورى اسلامى و نظایر آن بالا گرفت. مجاهدین نه تنها قادر نشدند هیچ جریان جدى چپ را به شورا نزدیک کنند، بلکه خرده حرمتى را هم که در میان چپ پوپولیست ایران و برادران غیر مذهبى خویش در طیف فدائى داشتند از دست دادند و بشدت منزوى شدند.

۷

اگر کسى سلسله مقالات مسعود رجوى در توضیح علل جدائى از بنى صدر را بخواند سیماى مستاصل، خموده و در منگنه قرار گرفته رهبرى مجاهدین را به روشنى میبیند. آنجا، مسعود رجوى نه جانشین موسى و ابراهیم، بلکه رهبرى دست و پا چلفتى ترسیم میشود که پشت به دیوار و بى هیچ افق سیاسى در کار حفظ وضع موجود است.

۸

این شکست ها مى بایست دیر یا زود به نحوى توجیه شوند. بن بست سیاسى مى بایست به نحوى، ولو عجالتا فقط در ذهن هواداران، انکار شود، جریان بالا گرفتن سستى و تردید و از کف رفتن شیرازه تشکیلات مى بایست به هر قیمت متوقف شود. براى دوره اى طولانى شوراى ملى مقاومت و تلاش براى “آلترناتیو سازى” تمام آن چیزى بود که مجاهد فعالیت و موجودیت سیاسى خود را با آن معنى میکرد و سرنوشت خود را بآن گره میزد. اکنون که این شورا میرود تا حتى از روى کاغذ هم ناپدید شود، مجاهد باید براى بقاء و براى حفظ نوعى انسجام تشکیلاتى به پدیده دیگرى چنگ بیاندازد. “ایدئولوژى و رهبرى خطا ناپذیر مسعود” این نقطه اتکاء جدید است.

۹

تلاش براى متوقف کردن این روند نمى توانست جز در حرکتى تعرضى به نتیجه برسد. هر اذعان به شکست و خطاى سیاسى ولو بطور جزئى، هر اعتراف به ضعف رهبرى ولو در قلمرو محدود، در حکم گشودن دروازه براى بالا گرفتن دامنه انتقادات علیه رهبرى مى بود. پس مى بایست در جهت عکس حرکت کرد، انتقاد را در نطفه کوبید، باید چیزى هم طلبکار از آب درآمد. براى اجتناب از عقب نشینى باید گامها به جلو خیز برداشت. باید شکست ها را پیروزى و نقطه ضعفهاى بر ملا شده را عین قدرت قلمداد کرد. رهبرى و کادرهاى مجاهدین به همین سیاست متوسل شدند.

۱۰

اما چرا این تعرض ضد انتقادى خود را “انقلاب ایدئولوژیک” نام مى گذارد، و محتواى ایدئولوژیک این ماجرا بالاخره در کجاست؟ “ایدئولوژى” در این جریان داراى چند خاصیت اساسى براى رهبرى مجاهدین است. اولا توجه را از سیاست و تاکتیکها و درماندگى سیاسى و تاکتیکى رهبرى، به قلمروئى مجرد و انتزاعى منتقل میکند. ایدئولوژى در اینجا آلترناتیو سیاست است. رهبرى از لحاظ سیاسى قابل دفاع نیست و نمى تواند بر مبناى یک پلاتفرم سیاسى موقعیت خود را محکم کند. مقولات و مفاهیم انتزاعى تر”ایدئولوژیکى ” آنهم از نوع اسلامى و لاهوتى اش کارسازتر است. و بیهوده نیست که در این “انقلاب ایدئولوژیکى” فعالانه تلاش مى شود، تا هر رابطه اى میان این ایدئولوژى با پراتیک و منافع سیاسى موجود سازمان گسسته شود و ایدئولوژى در منتزع ترین شکل و بعنوان یک سلسله اعتقادات روحانى و قلبى به مفاهیمى نظیر “مطلق بودن رهبرى” و نظایر آن مطرح شود. اگر از مجاهدین خواسته مى شود که “مسعود را بشناسند و به او ایمان آورند” بخاطر آن است که شوراى ملى مقاومت و اضمحلال آن به فراموشى سپرده شود. هر “انقلاب سیاسى” در سازمان طبعا پاى آنچه را “علیه آن انقلاب شده است” یعنى پراتیک و تجربه سیاسى و عملى واقعا موجود سازمان را به میان مى کشید. “انقلاب ایدئولوژیکى”، در مقابل، نسخه اى براى بیرون کشیدن این مقولات و مشغله ها از مخیله اعضاء و هواداران است. ثانیا، این “انقلاب ایدئولوژیکى” رجعت و یا تاکیدى بر مبانى “ایدئولوژیک” مدون این سازمان در بدو تشکیل خود نیست، چرا که حتى همان ایدئولوژى نیز بیش از حد سیاسى و مایه انتظارات و توقعات سیاسى و مبارزاتى بود. مجاهدین به یک “انقلاب ایدئولوژیکى” نیاز داشته اند که تفسیر و روایت ویژه اى از اعتقادات سازمان بدست بدهد. تمام آن تعابیر شبه سوسیالیستى و ضد امپریالیستى اولیه از اسلام که فرد مسلمان را به نوعى عمل سیاسى علیه “استبداد و سلطه اجانب” فرا میخواند و رهبران و رهروان را با عملکرد سیاسى شان محک میزد، باید فراموش شود و بجاى آن تفاسیر و تعابیر متداول تر و واقعى تر از اسلام که درست براى توجیه تمکین امت به امام و پذیرش بى چون و چواى نظم موجود ساخته و پرداخته شده است زنده شود. ایدئولوژى اى که مضمون انقلاب درون سازمانى مجاهدین است، دقیقا باید همان خاصیت همبستگى ایدئولوژى اسلامى یعنى دامن زدن به تعصب جاهلانه عوام نسبت به شریعت فرقه خود و تسلیم به خدا و رهبر خود را داشته باشد. مرکز ثقل اسلام راستین مجاهدین با این انقلاب ایدئولوژیکى دیگر بطور قطع از عدل به وحى و نبوت منتقل میشود. آیات مربوط به حقوق ویژه پیامبر در زناشوئى و فعال مایشائى انبیا و از پس آنان زعماى قوم، جانشین آیات دستکارى شده اى میشود که در دهه قبل قرار بود به مبارزه براى عدالت اجتماعى رنگ مذهبى بزند. اسلام مجاهدینى در کنار اسلام ارتدکس، اسلام آخوندى، اسلام واقعى پهلو میگیرد. آخرین توهم پراکنى ها درباره تفاوت این دو نوع اسلام خاتمه مییابد. اسلام سبز واقعى، دیگر رسما جاى تعابیر صورتى رنگ دهه قبل را میگیرد.

۱۱

جز این نمیتوانست باشد اگر چنگ انداختن به ایدئولوژى به حکم بن بست سیاسى و در ماندگى عملى اجتناب ناپذیر شده است، آنگاه بدیهى است که در این میان نمى توان به اسلامى برگشت که به خود به اعتبار سیاست آبرو میدهد، اسلامى که قرار است از مارکسیسم الهام گرفته باشد، اسلامى که مدعى مبارزه جوئى در کنار کمونیست ها علیه استبداد بود. اسلامى که پوسته نوع معینى از انقلابیگرى خرده بورژوایى بود که مجاهد و فدائى قدیم از آن بر خاسته بودند. انقلاب ایدئولوژیک امروز باید اسلامى را تاکید کند که بر سیر تکامل قهقرایى این انقلابیگرى خرده بورژوایى و تحول آن به یک جریان دست راستى تمام عیار صحه مى گذارد. اسلامى که در راستاى آنتى کمونیسم روزافزون مجاهدین و اعلام آمادگى بى دریغ این سازمان به بورژوازى براى مقابله با کمونیست هاست. اسلامى که بلوغ یک جریان دست راستى و ضد دموکراتیک را بشارت میدهد، اسلامى که رهبرى را به “نبوت” و “ولایت” مرتبط میکند و لذا آماده است تا در هنگام بیمصرف شدن رژیم خمینى، خون تازه اى در رگهاى همان روش حکومتى ولایت فقیه، یعنى استبداد عریان بورژوا-امپریالیستى با بسته بندى اسلامى به جریان اندازد و خیل دیگرى از انسانها را به مهره هاى این سیستم اضافه کند. این اسلام محتواى “انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین” است. تنها این اسلام میتواند خواصى را داشته باشد که امروز مورد نیاز اینهاست. “انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین” قوام گرفتن ارتجاع ایدئولوژیک در این سازمان را جار میزند، همین و بس.

۱۲

این حرکت پرشتاب مجاهدین به راست، امروز و با این “انقلاب ایدئولوژیکى” آغاز نشده است. آنچه بویژه در یکسال اخیر مشاهده میشود برجسته شدن روزافزون ضدیت مجاهد با کمونیسم و دموکراتیسم است. مجاهد با غلیظ تر کردن اسلامیت سازمان در ماههاى اخیر، با ضد انقلابى خواندن حزب کمونیست، با چسباندن توابیت به فعالین سازمان پیکار و نظایر آن دشمنى خود با کمونیست ها را بارها، و هربار با زمختى بیشترى تاکید کرده است. وقتى مجاهد با سربلندى اعلام میدارد که براى حفظ جان اعضاى خود در زندانها در مواردى (که تا همینجا به سه مورد آن اعتراف میکند) به آنها رهنمود تواب شدن و در راس سازمان توابین قرار گرفتن داده است، وقتى مجاهد نامه همبستگى عضو ساواک و ساواما را به عنوان جزئى از افتخاراتش چاپ میکند، وقتى مجاهد به پیام هاى همبستگى “حزب حاکم” در انگلستان و حزب دموکرات مسیحى ایتالیا، یعنى جناحهاى علنى کار فاشیسم در این کشورها فخر میکند، همه اینها به معناى دهن کجى و قد علم کردن آگاهانه مجاهد در مقابل معیارها و ارزش هائى است که به همت کمونیستها با آرمانها و تمایلات انقلابى توده کارگر و زحمتکش ایرانى عجین شده است. آنتى کمونیسم و ضد دموکراتیسم امروز مجاهد بویژه هنگامى برجسته تر میشود که با دامنه و ابعاد حملات خمینى به کمونیستها در هنگام اقامت در پاریس مقایسه شود. مجاهد، که از خمینى دیرتر آمده و میخواهد زودتر به نتیجه برسد، بسیار صریح تر از پدر روحانى خود در شرایط مشابه، براى کمونیستها و کارگران انقلابى چنگ و دندان نشان میدهد.

۱۳

اما “انقلاب ایدئولوژیکى” امروز، درست از آنرو که ایدئولوژیک است، این راست روى را از قلمرو تاکتیک و تبلیغات مجاهد فراتر میبرد و در مغز استخوان این سازمان میکارد. تحولات ایدئولوژیکى در سازمان مجاهدین گویاى یک مرحله مهم در تثبیت نتایج این راست روى است. این، تا آنجا که به رهبرى مجاهدین مربوط میشود، یک تعرض پیشگیرانه براى تثبیت “دستاوردهاى” بدست آمده است. تعرضى که نه تنها سرچشمه سوالات و ابهامات را میخشکاند، بلکه حکمت ایدئولوژیکى این راست روى را فرموله میکند و بعنوان مبناى فعالیت آتى بر پرچم این سازمان تثبیت میکند. رهبرى به مسیرى که پیموده است وفادار میماند و سازمان را در همان راستاى آستانبوسى بورژوازى به “جلو” هدایت میکند. این عاقبت ناگزیر جریانى است که با انقلابیگرى خرده بورژوائى آغاز کند، اما بخواهد قدرت را علیه طبقه کارگر و علیه کمونیستها بدست بگیرد و بکار اندازد. این گواه ورشکستگى انقلابیگرى سطحى خرده بورژوائى بطور کلى و سازمان مجاهدین بطور اخص است.

۱۴

ازدواج رجوى و عضدانلو واقعه اى حاشیه اى بر این حرکت اصلى بود. این واقعه ضرورت دست زدن هر چه سریعتر به یک اقدام تعرضى را به رهبرى مجاهدین تفهیم کرد. اینکه کدام کشش ها و انگیزه هاى فردى در رهبرى مجاهدین به این ازدواج منجرشد کم اهمیت ترین مساله است. نکته اساسى اینجاست که این ازدواج میتوانست در سازمان و در بیرون آن به یک انحطاط اخلاقى رهبرى و سست عنصرى و بى کفایتى آن تعبیر شود. اگر حامیان مجاهدین و توده اعضاء و هواداران این سازمان آنقدر در فقر سیاسى و عقیدتى گرفتارند و آنقدر عقب نگهداشته شده اند که انحطاط سیاسى سازمان شان، در ائتلاف با ارتجاع امپریالیستى و در ضدیت با کمونیست ها به آنها تکانى جدى نمیدهد، اخلاقیات سنتى در آنها آنقدر ریشه دار هست که اقدامات خلاف این اخلاقیات از جانب رهبرى عواطف شان را بیازارد و به بالا بدبین شان کند. این ازدواج میتوانست جرقه اى باشد که نارضایتى هاى تلنبار شده و یاس عمومى را به حرکات بالفعل در اعتراض و انتقاد به رهبرى بدل کند. رهبرى مجاهدین پس از این ازدواج دیگر میبایست دست به عمل بزند و در این میان خود این ازدواج “دیر هضم” یعنى ضعیف ترین نقطه رهبرى در دیدگاه اعضاء و وابستگان مجاهد و هم سنخ هایشان در جریانات دیگر اپوزیسیون بورژوائى و خرده بورژوائى، باید با حد اکثر توپ و تشر و جوسازى، به نقطه قدرتى الهى و مافوق بشرى براى رهبرى تبدیل شود. تائید ازدواج سمبلى میشود براى تائید رهبرى و استغفار از بدبینى و دو دلى و انتقاد. آن عضو و هوادارى که در ملاء عام از این آزمون بگذرد، کسى که رهبرى را در این برجسته ترین و زمخت ترین نشانه درماندگى، به خود مشغولى و “گیرندگى” اش تائید کند، دیگر به اندازه کافى بى شخصیت، فروکوفته، رام و بى آزار شده است که صلاحیت باقى ماندن را داشته باشد. در عرض چند هفته یک انکیزیسیون عقیدتى براى مرعوب کردن کل سازمان و کشیدن آن به “بیعت مجدد” با “عیار ترکیب رهبرى نوین” به راه مى افتد. صفحات “مجاهد” و گزارشات آن از جلسات درونى براى درک “عمق انقلاب ایدئولوژیک”، نوارهاى ویدئوئى، استغفار نامه ها و تبریکات همه در واقع رپرتاژ “مجاهد” از نتایج این انکیزیسیون و تصفیه درون سازمانى است.

۱۵

ماحصل این “انقلاب ایدئولوژیک” انزواى سیاسى بازهم بیشتر مجاهدین در بالا و پائین خواهد بود. اگر محافل امپریالیستى دنبال آلترناتیوى براى جمهورى اسلامى مى گردند، بدون شک یک فرقه صرفا مذهبى که امروز دیگر نه یک برنامه سیاسى و کابینه ائتلافى بورژوائى و طرح آرام کردن کردستان، بلکه تنها ظرفیت هاى باند سیاهى خود علیه کمونیستها را میتواند به آنها پیشکش کند، شانس اندکى در رقابت “آلترناتیوها” خواهد داشت. حرکت امروز مجاهدین در واقع اعلام پایان پروسه “آلترناتیوسازى” از جانب این سازمان است. رجعت به خود سازمان براى تبدیل کردن آن به یک جریان مذهبى با تعصبى جاهلانه نسبت به “رهبرى پیامبرگونه” اش حداکثر تلاشى سکتاریستى براى بقاء است. “انقلاب ایدئولوژیک” مجاهدین اعتراف به شکست شوراى ملى مقاومت است. مجاهد از این پس، در محاسبات بورژوازى و امپریالیسم مکان یک نیروى دست راستى درجه دوم را اشغال میکند. نخست وزیر انتصابى شورا دیگر حداکثر باید به مقام ریاست شهربانى اکتفا کند. در پائین، اعلام موجودیت صریح سازمان مجاهدین به عنوان جریانى معتقد به ولایت فقیه، آنهم با فقیهى جوان تر و خام تر، قطعا با موجى از انزجار توده مردم مواجه خواهد شد. هیچ دار و دسته متعصب مذهبى، هیچ جریان ضد کمونیستى، هیچ فرقه درخود فرورفته دراویش نمیتواند امروز مورد حمایت مردمى قرار گیرد که تشنه دموکراسى سیاسى و برنامه عملى روشن براى انقلاب توده اى در کشوراند. حتى کمترین درجه جلب حمایت این مردم، نیازمند ابراز وجود در عرصه مبارزه براى دموکراسى سیاسى است. مجاهد در تلاش براى پوشاندن شکست هاى سیاسى خود، با یک “انقلاب ایدئولوژیکى” در راستاى نبوت و “ولایت فقیه” فرسنگها از این قلمرو دور میشود.

۱۶

عاقبت مجاهدین و سیر آتى حرکت امروز آنها بطور قطع مشخص نیست. آیا مجاهدین حداکثر توفیق خواهند یافت تا به یک دار و دسته کوچک باند سیاهى و یک منبع ذخیره براى تجدید سازمان حزب الله علیه کمونیسم تکامل یابند؟ آیا پس از ختم ماجراى امروزى و احیاى اعتماد به نفس در رهبرى این سازمان تلاشهائى در جهت عادى کردن اوضاع و رجعت به مشغله هاى سیاسى صورت خواهد گرفت و مجاهد بر مبناى این “انقلاب ایدئولوژیک” به بنا کردن یک حزب سیاسى دست راستى از نوع احزاب اسلامى در لبنان و مصر و سودان توفیق خواهد یافت؟ و بالاخره آیا جدائى اجتناب ناپذیر بخش زیادى از هواداران متوهم این سازمان در داخل کشور، یک جدائى متشکل خواهد بود و یا آنکه در حد یک موج ترک انفرادى سازمان محدود خواهد ماند؟

۱۷

بهر رو اینها واقعیات و مسائل این “انقلاب ایدئولوژیک” است. واقعیاتى که در پس هیاهو در باره ازدواج پاریس پنهان میشود. کمونیستها اگر در این میان وظیفه اى دارند، بیرون کشیدن محتواى سیاسى و عملى این ماجرا از لابلاى اوهام، رنجش ها و توجیهات اخلاقى ایست که واقعیت آن را مى پوشاند. در یک دولت کارگرى نیز رجوى و عضدانلو و ابریشمچى مى توانستند با مراجعه به نزدیکترین دفتر ثبت ازدواج و طلاق بدون هیچ برچسب و فشار اخلاقى با رضایت طرفین خواست خود را عملى کنند. کمونیست ها باید این پرده اخلاقى را کنار بزنند تا آنچه واقعا در جریان است، یعنى شکل گیرى و انسجام یک جریان فالانژ اسلامى در انظار توده مردم عریان شود. اگر هنوز زحمتکشى هست که هوادار مجاهدین است، باید این سیر تحول و این عقبت رقت آور جریان اپوزیسیون اسلامى را بشناسد و بطور قطع از آن جدا شود.

منصور حکمت

منبع:پژواک ایران

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

«پاک کردن رد پاها»


لینک به منبع

سعید جمالی (هادی افشار)، پژواک ایران

22.11.2013

راستش نمیدانم چه باید گفت و بدتر از آن نمیدانم چه باید کرد.

در آغاز نوشته هایم بعد از کشته شدن ۵۲ نفر در اشرف، طی چند نامه از آقای رجوی درخواست کردم که به جان بقیه رحم کرده و اسباب خلاصی و انتقال آنها را به خارج از عراق ـ هر کجا که میسر است ـ را فراهم کند و با شواهد قوی نشان دادم که اینکار شدنی است، هنوز امید داشتم که بعد از آن کشتار و عکس های دلخراش “او” بخود آید و دست از ادامه مسیری که در پیش گرفته بردارد. خواسته این نبود که دست از عقاید و عملکردهایش بردارد، خواسته این بود که با جان انسانها بیش از این بازی نکند چرا که از هر چه که بتوان گذشت اما از جان آدمیان که حرمت دارد و فلسفه خلقت و حضور خدا را در آن می توان دید نمی توان عبور کرد.

زمانی که آمریکاییها قرار بود به عراق حمله کنند، “نهضت” بزرگی در اشرف بر پا شد بنام “تصفیه مدارک”. بارها و بارها همه آدمها بخط میشدند و کلیه وسائل شخصی و عمومی آنها چک و کنترل و تصفیه میشد، داخل کمد شخصی افراد لابلای تک تک دفاتر و یادداشتها… امکانات عمومی و کامپیوترها و… که جای خود را داشت. همه چیز باید صد بار کنترل و تصفیه میشد که اثری از آثار “ضد امپریالیستی” بر جا نمانده باشد. البته تصفیه ذهن و عقیده و آرمان سالها بود که شروع شده بود تا “اولاد عمو سام” برادران خونی نشان داده شوند که جز خیر و صلاح مردم ایران را نمیخواهند و باید که زمینه را برای تهاجم آنها از هر نظر آماده کرد…. در جا و بموقع خودش هم که صدامیان برادران خونی و عقیدتی بودند و “خونمان در هم می جوشید”…

بهرحال تصفیه مدارک در منطقه و در کل تشکیلات خارجه انجام شد. حتی دامنه تصفیه به هر کجا می توانست ادامه یابد مثلا به کتابخانه های اروپایی یا آمریکایی که ممکن بود نشریاتی در آنها یافت شود و یا خانه هواداران که ممکن بود کتابی یا نشریه ای در آن یافت شود و تا جایی که امکان داشت این امر مهم پیگیری شد.

البته این بار اول نبود، داستان تصفیه ها سالهاست که شروع شده بود و اینبار به جای هر چه عمیق تر اندیشیدن در اعمال، پاک کردن “آثار جرم مبارزات ضد امپریالیستی”!! در دستور کار قرار گرفته بود… او حتی بسیاری از جزوات منتشر نشده تئوریک قدیمی را هم ازبین برده … و تنها چیزی که برایش اهمیت حیاتی داشت و دارد و مثل تخم چشم اش از آنها نگه داری میکند چند تکه کاغذ از هر نفر است… فکر میکنید …. شاخ و دم دارد؟

شاید مقداری احمقانه بنظر رسد که مگر فی المثل آمریکا این مدارک را ندارد و یا مثلا برای تحلیل دم و دستگاه شازده نیازمند چند نشریه و امثالهم است و سوالاتی از این دست …. لطفا اگر روزی شازده را دیدید این سوال را هم علاوه بر سوالات دیگر از او بکنید.

اما داستان چیز دیگری است و تا وقتی که به ماهیت این فرد و دم و دستگاهی که برای خودش ساخته پی نبرده باشید همواره با اینگونه سوالات مواجه خواهید شد.

بزرگترین نمونه و شاهد مثالی که در دنیای ملموس و روزمره می توانم معرفی کنم تا به فهم این “ماهیت” نزدیک شوید دنیای “مافیائی” است. نمیدانم چقدر با این دنیا آشنا هستید، اگر چه بازرترین شکل و سمبل آن همان مافیای ایتالیا و یا پدر خوانده باشد اما این داستان ابعاد بسیار گسترده ای دارد که امروزه در تمام کمپانیها و فروشگاهها هم می توان آنرا دید چه برسد به دنیای سیاست و امثالهم. یعنی اینکه دنیای مافیائی تبدیل به یک شیوه عمل و فراتر از آن تبدیل به یک “عقیده” و “ایدئولوژی” شده، یعنی اینکه آدمهای درون آن در “آن” می لولند، میخورند و میخوابند و کار میکنند و در این روند هر ارزشی را زیر پا میگذارند و ککشان هم نمی گزد…. هر کس بشکلی و بصورتی.

اما داستان شازده بعلت مجموعه “عقب ماندگیها” بیشتر شبیه به همان مافیای داستانی و پدر خوانده است (البته او از پارامترها و عوامل دیگری هم برخوردار است که پدر خوانده به اندازه او نداشت مثل “مبارزه” “سرنگونی” ” امام حسین” و… ).

به موضوع تصفیه مدارک اشاره ای کردم. به انبوهی نکات دیگر هم می توان اشاره کرد از سرکوبهای تشکیلاتی تا شستشوی مغزی و شکنجه و کشتار تا ….که در سایر نوشته ها به آن اشاراتی کرده ام.

اما صحبت امروزم بر سر داستان اعتصاب غذای لیبرتی است.

شما میدانید که فی المثل در دادگاه، داشتن چهار شاهد بسیار بهتر از داشتن دو شاهد است، و این تمام داستان است.

شازده به انواع و اقسام شیوه ها (شیوه های مافیائی) تلاش میکند تا پای آدمها از آن “حصار اندر حصار” بیرون نیاید، علاوه بر همه شیوه های شستشوی مغزی که طی این سالیان بکار برده و موثر هم بوده (آخرین آنها : اشرف مرکز عالم است و اگر اشرف بایستد همه دنیا می ایستد و پایداری در لیبرتی معادل سرنگونی است….) تلاش امروزش جلوگیری بهر قیمت از خروج از عراق است و تا آنجا که بتواند بهانه جور میکند تا اینکه یا کسی ازآن خارج نشود و یا در همانجا کشته شود. هنوز داستان ۵۲ نفر تمام نشده بود که داستان اعتصاب غذا را راه انداخت و…

اجازه بدهید به صراحت بگویم: شما شازده را نمی شناسید. حتی دوستانی که انتقادات مختلفی میکنند نیز به عمق این داستان پی نبرده اند… حداقل یکی از دلایل آن این است که در دراز مدت با او “زندگی” نکرده اند…

برای او به کشتن دادن انسانها مثل آب خوردن است و امروزه او در لیبرتی بدنبال هر چه بیشتر “پاک کردن ردّ پاهاست” او بمثابه یک “پدرخوانده” که خود را همه چیز می بیند و لذا همه باید در پای او قربانی شوند عمل میکند تا او زنده بماند. او مانند هر جنایتکار دیگری راه حل را در از بین بردن مدارک و شاهدان میداند، او یک جنایتکار تمام عیار است، این را باور کنید. در چنین دنیایی “مفاهیم” دیگر جائی ندارند. او به این نمی اندیشد که بالاخره گذر زمان همه چیز را روشن خواهد کرد گو اینکه امروزه به نسبت ۱۰ سال پیش بسیاری از چیزها روشن شده. او در مخیله اش فقط “افکار و شیوه” های مافیائی دارد و آنها ملکه ذهن اویند و از آنها خلاصی هم ندارد. او همانند خامنه ای حتی قادر به تشخیص منافع دراز مدت خودش هم نیست…. آری “زندگی” کردن دراز مدت با چنین افکار و توهماتی به چنین سرانجامی نیز منتهی میشود. اما باید به او نشان داد که او را می شناسیم و عنصر لو رفته ای است.

سخن بسیار است اما به همین مختصر اکتفا کنید، قبلا هم نوشته بودم منتظر بودم تا آن انسانها از آن شرایط خلاص شوند و در زمین برابر تری مقابله کنیم اما افسوس که او از جان آنها دست بردار نیست. اگر رژیم هفت تن را به گروگان گرفته او بقیه را در گروگان خود نگه داشته.

هادی افشار


منبع:پژواک ایران

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به هواداران!

 

سعید جمالی (هادی افشار)، پژواک ایران

15.11.2013

لینک به منبع

به هواداران!

بسیاری از شما بخوبی میدانید و آگاهید که اعتصاب غذای افراد لیبرتی هیچ کمکی به آزادی گروگانها نمیکند.

شما بخوبی میدانید که بویژه تصمیمات چند ساله اخیر آقای رجوی، حداقل بخشی از دلایل کشته شدن تعدادی از نفرات اشرف و لیبرتی بوده است.

اگر لحظه ای کلاه خود را قاضی کنید، درخواهید یافت که ایشان فقط بدنبال بهانه ای برای ادامه خطی است که به مرگ هر چه بیشتر افراد می انجامد. هر روز خط جدیدی درادامه خطوط قبلی، اما همه در راستای داغ نگاه داشتن تنور آدمسوزی… به منظور حفظ قدرت و جایگاه خویش. درگیریهای چند سال اخیر در اشرف وسپس نگه داری ۱۰۰ نفر به بهانه نگهداری از اموال و عرضه جان بی پناه آنها برابر جلادانّ رژیم آیا جز این بوده است؟

شما اگر لحظه ای با خودتان صادق باشید انبوهی فاکت و نشانه خواهید یافت و بخاطرتان خواهد آمد که با چه سیاستها و برخوردهای غلط و ناپسندی در طول سالها از جانب این تشکیلات مواجه بوده اید.

من یقین دارم که شما بلحاظ احساسی این را خوب در می یابید که ادامه این وضعیت و اعتصاب غذا کار درستی نمی باشد. لذا لحظه ای بخود آئید و اینقدر تابع بی چون و چرای تصمیمات نادرست نباشید.

در این مورد مشخص بحث بر سر سیاستهای کلی این فرد و این تشکیلات نیست، بحث بر سر مرگ و جان دادن تعدادی انسان در چند روز آینده است.

به این فکر کنید که اگر همین الان آقای رجوی فرمانی مبنی بر لغو اعتصاب غذا بدهد تمام ماجرا خاتمه می یابد و جان آنها حفظ می شود و تمام ماجرا به پایان میرسد. آیا پارامتر و عامل دیگری در این جریان دخالت دارد؟

لحظه ای به چند روز آینده فکر کنید که این عزیزان جان به جان آفرین بسپارند آیا شرمنده و خجالت زده از خود نخواهید شد که می توانستید کاری انجام دهید و نکردید؟ در حال حاضر این فقط شما هواداران هستید که می توانید با بلند کردن صدای اعتراض خود مانع از این کار شوید. به هر وسیله ای که مناسب میدانید بصورت علنی یا غیر علنی صدای اعتراض خودتان را به گوش مسئولین و آقای رجوی برسانید، اجازه ندهید بار دیگر فاجعه دیگری آفریده شود. این سحر و جادوی ضد انسانی تشکیلات را در هم بشکنید، هر کدام از شما شخصیت و هویتی دارید، قدرت فکر کردن و تصمیم گرفتن دارید، دقایقی بیندیشید و خودتان باشید، کمی جرأت و جسارت بخرج دهید، اجاره ندهید افسون این تشکیلات و ذهنیات مصیبت بار آن، این چنین شما را از خود بیگانه و منفعل سازد. چنین رفتار از خود بیگانه ای، خلاف همه تعلیمات بزرگان و بنیانگذاران و تاریخ و کتاب و سنت می باشد. خداوند از این رفتار شما شرمنده و شرمسار است، اوئی که انسان را بمثابه سمبل اراده و اختیار و تفکّر و تصمیم آفرید.

باز هم تأکید می کنم امروزه این فقط شما هستید که می توانید جلوی این فاجعه در شرف وقوع را بگیرید. اجازه ندهید این ذهن بیمار به اعمال ننگین اش ادامه دهد. این را باور کنید و روی آن تأمل کنید ایکاش راه دیگری وجود میداشت، این همان لحظه تصمیم تاریخی برای شما بعنوان هواداران این جریان می باشد. شک نکنید که بعد از آن جز سیه روئی ابدی چیزی برایتان باقی نخواهد ماند. با یکدیگر صحبت کنید، مشورت کنید و قدری به سرانجام کار بیندیشید.

به قلم بدستان، شاعران، طنز نویسان و جیره خواران و تغذیه کنندگان از سفره خون و کشتار نفرات تشکیلات در عراق و در حال حاضر کمپ لیبرتی!

ننگ بر شما زالو صفتان!

ننگ بر شما که ذرهّ ای شرف و انسانیت در وجودتان باقی نمانده. این نتیجه یک عمر لقمه حرام خوردن است که این چنین بی غیرت و بی همه چیز شده اید. شمایان حرام اندر حرام خوارید.

ننگ و نفرین ابدی بر شما باد که بخاطر گذران زندگی کثیفتان به هر پلشتی و خونخواری دست می یازید. هر لقمه غذای شما چکیده جان و خون و روح زجر کشیدگان مفلوکی است که بازیچه دست ارباب شارلاتان تان هستند.

جناب سامع! روزی بخاطر حمایت از زحمتکشان تحت استثمار پا به این راه گذاشتی، راه درازی را پیموده ای و امروز منبع ارتزاق روزانه و سیاسی ات خون کسانی است که بی هیچ علت به مسلخ فرستاده میشوند، حرامت باد! تو با رندی فردی ات خوب می فهمی که چه میگذرد اما بدترین نوع استثمار، دیگر رمقی برایت باقی نگذاشته و جز لودگی سیاسی در مخیّله ات باقی نمانده است. این چنین است که در کثیف ترین گرداب تعفن بورژوازی گرفتار آمده و همچنان تلاش داری پوستینی دروغین بر سر و رویت بکشی.

لقب ات پهلوان است؟؟!! تو نامردی شکم چران بیش نیستی، از تو انتظار فهم و درک سیاسی نیست، اما اگر نخورده ای نان گندم، حتما که دردست دیگران دیده بودی! پهلوانان قبل از اینکه منتظر فرمان عقل شان باشند، به قدرت درک و احساسشان تاب تحمل ظلمی را نمی آوردند واز جان خود مایه می گذاشتند، وای بر تو که در این سرزمین نام و معنای پهلوانی را نیز آلودی!

استاد جلال گنجهء! دیروز یا امروز عاشورای حسینی بود، آنهمه دم زدن از دین و مذهب و قرآن و سنتّ نتیجه اش این بود که در سوراخی خزیده و به رنگ آمیزی ولی فقیه دیگری بپردازی و انواع و اقسام تبهکاری و خونریزی اش را شست و شو داده و دل به بهشتی جهنمی بدوزی که به اعتبار وفاداریت به او، از نان “ری” بهشت اخروی بخوری. تو خوب میدانی که با هیچ معیار قرآنی و سنتّ ای نمی توانی اعمالت را توجیه کنی مگر مانند همه آخوند ـ جنایتکاران طول تاریخ با توجیهات و با تقیهّ و با خلسه های ضد خدایی، خودت و وجدان مسخ شده ات را راضی نگه داری. تو میدانی که حرمت “جان” در نزد خدا چه جایگاهی دارد، اما اگر فکر میکنی که با چشم بستن و درسوراخ خزیدن گناهی بر تو مترتبّ نیست، بدان که شریح قاضی فقط نام یک شخص در گذشته تاریخی نبوده!

وای از این زمانه پر نیرنگ!

و

تفو بر تو ای چرخ گردون تفو!

سعید جمالی (هادی افشار)

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مسئولیت مسعود رجوی در اعتصاب غذای لیبرتی

سعید جمالی (هادی افشار)، پژواک ایران

13.11.2013

لینک به منبع

در خبرها آمده که حال تعدادی از اعتصاب غذا کنندگان در پایگاه لیبرتی وخیم شده است.

آرزو داریم که گروگانها بهر نحوی که شده آزاد شوند.

اما اگر با رژیمی طرف هستیم که جز خون و خونریزی و کشتار در ذاتش نیست، این چه امید واهی است که جان تعداد دیگری از افراد را بخطر اندازیم و از رژیم طلب آزادی گروگانها را بنمائیم. در مثل مانند آن می ماند که در یک جبهه نبرد، ارتش یک طرف دست به اعتصاب غذا برای رهائی اسرایش بزند…

همانقدر که مثال فوق مضحک و غیر واقعی است، در نمونه لیبرتی با توجه به همه اتفاقاتی که رخ داده و زمینه های کشتارهای قبلی، چنین درخواستی از رژیم جز این نیست که قصد پرده پوشی واقعیات در کار است…

قبلا هم تأکید کرده ام که زمینه ساز تمام این کشتارهای سالیان اخیر شخص رجوی است، او این “جانها” را برای پرده پوشی اعمال دور و نزدیکش بکار گرفته…

در اینجا به صراحت تأکید میکنم که مسئولیت تمام عیار در این مورد (تهدید مرگ برای اعتصابیون لیبرتی) بر عهده شخص مسعود رجوی است. او با توجه به اینکه میداند هیچ چیز از این اعتصاب غذا حاصل نخواهد شد، می تواند و باید که مانع ادامه آن شده و به آن خاتمه دهد.

 

سعید جمالی (هادی افشار)

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درباره جریان…۹ ـ تشکیلات آهنین یا مشت آهنین؟ و مقوله”انقلاب ایدئولوژیک”۳

سعید جمالی (هادی افشار)، پژواک ایران

05.11.2013

درباره جریان حاکم بر سازمان مجاهدین خلق ایران ـ ۹

تشکیلات آهنین یا مشت آهنین؟ و مقوله”انقلاب ایدئولوژیک”۳

“نیرو و جذب نیرو”

فکر میکنم سال ۱۳۷۶ بود که نشست چند روزه ای در حضور شازده و با شرکت سران قبیله برای بررسی موضوع زیر تشکیل شده بود:

“اگر انقلاب ایدئولوژیک حقّ است پس چرا نیرو جذب نمیکند”

هر کس حرفی میزد و انواع و اقسام راه حلهای خیالی و از سر استیصال مطرح میشد از استفاده از قاچاقچی گرفته تا ایجاد کانالهای مرزی و معرفی “نفر” توسط افراد تشکیلات ( این یکی دیگر خیلی جالب بود، چرا که شناخت افراد نسبت به آشنایانشان حداقل به ۱۵ سال قبل بر میگشت… نمونه ای را بشنوید: یکی از نفرات بعد از ۲۰ ـ ۱۵ سال با مادرش تماس میگیرد و ضمن احوالپرسی سوال میکند که حال علی کوچولو چطور است؟ مادر پاسخ میدهد که علی کوچولو کیه؟ و بعد از یکی دو بار شناسایی دادن مادر در پاسخ میگوید: آهان دکتر علی را میگی، و بعد توضیح میدهد که …. این نمونه کوچکی است از میزان شناخت و ذهنیت این جریان بریده نسبت به جامعه و تحولات آن).

هیچ کس در این تشکیلات بجز شازده بر روی چیزی و موضوعی فکر نمیکرد و همه همان حرفهای گذشته را تکرار میکردند، در این مورد نیز به همین صورت بود تا جایی که صدای شازده در آمد و گفت ما که این کارها را بارها آزموده و به نتیجه ای نرسیده ایم…. همچنین کسی روی موضوع نشست تمرکز نمی کرد که داستان و سوال چیست… موضوع این بود که اگراین انقلاب حقانیتی دارد پس باید که افراد خودشان جذب آن شوند و بسوی آن “پرواز” کنند. جمع “خصوصی” بود و با دست بازتری میشد صحبت کرد…

بالاخره بعد از ۳ ـ ۲ روز بحث و گفتگو هیچ نتیجه ای عاید نشد و تنها نتیجه این بود که شازده یک سازماندهی قوی متشکل از تعداد زیادی از نفرات و با مسئولیت مسئول اول قبلی تشکیلات (تهمینه ـ بهشته شادرو) را اعلام کرد و به او ابلاغ کرد که “هر طور شده نفر از داخل بیاورد”. در آن جلسه توضیح بیشتری راجع به شیوه کار داده نشد و کسی هم سوال نکرد منظور از “هر طور” چیست ( تهمینه و خواهران ارشد شورای رهبری در جزئیات ماجرا قرار داشتند و بعدا هم در ستاد داخله و نیرو، خط و خطوط جدید تشریح شد).

بعد از گذشت مدتی من بصورت پراکنده می شنیدم که از طریق تماس تلفنی موفق شده اند نفراتی را جذب کنند و نکاتی پیرامون شیوه کار و کیفیت نفرات “وارداتی” می شنیدیم… تا اینکه در ستاد اطلاعات قرار شد من با دونفر دیگر برای “تخلیه اطلاعاتی” نفرات تازه وارد به سراغ آنها برویم. من توجهم روی این موضوع متمرکز بود که با توجه به حساسیت موضوع زیاده روی نکنیم و آهسته پیش برویم… ما که هیچکدام طی سالیان با “ایرانی جماعت” سر و کاری نداشتیم در دقایق اول صحبت متوجه شدیم که با “انسانهای دیگری” سر و کار داریم…بعد از اینکه سوالاتمان به اتمام رسید، من کنجکاو بودم تا سوالاتی هم راجع به خودش از او بکنم… سر صحبت را که باز کردم وی پاسخ داد که به من گفته اند راجع به این موضوعات صحبت نکنم، به او توضیح دادم که ما از ستاد بالاتری آمده ایم و اشکالی ندارد که صحبت کنیم… بعد در طی سوال و جوابهایی او توضیحاتی داد: ” یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت که خانمی از خارجه تماس گرفته و گفته اگر جویای کار هستید من می توانم ترتیبات آمدن شما به اروپا را بدهم… و چون من بیکار بودم، دوستم این موضوع را به من اطلاع داد و منهم گفتم که چقدر خوب و قرار شد شماره تلفن مرا به آن خانم بدهد…در تماسهای بعدی قرار شد که به ترکیه بیایم و در ترکیه گفته شد که برای مدتی برای آموزش به عراق میروم و… الان هم که در خدمت شما هستم”

برای ما علیرغم اینکه چیزهایی شنیده بودیم اما باز هم شوک آور بود و در جلسات با دیگر نفرات متوجه شدیم معنای آن “هر طور” چیست و چه بوده.

از آن زمان به بعد دستگاه نیرو ساز انقلاب ایدئولوژیک بکار افتاده و هر روز زایش جدیدی داشت…

قبل از اینکه به سایر موارد بپردازم مایلم راجع به “شخصیت” این افراد نکاتی را باز گو کنم:

از نظر من تمامی آنها انسانهای شریفی بودند که تحت فشار و هزار بدبختی در حاکمیت آخوندهای پلید و ستمگر بدنبال روزنه ای برای نجات و تنفس می گشتند و این شرایط سخت آنها را آماده هر گونه سوء استفاده ای نموده بود، و اینجا این “شارلاتانیسم” رهبر عقیدتی بود که طعمه های خوبی برای بر پا نشان دادن دم و دستگاه پوسیده و رو بزوالش پیدا کرده بود.

همانطور که اشاره شد اکثریت قریب به اتفاق این افراد از اقشار بسیار محروم جامعه بودند که بسیاری از آنها به مفاسد اجتماعی هم دچار شده بودند. دوستی که یکبار هم بعنوان پیک بداخل رفته بود تا نیرو برای تشکیلات بیاورد خودش برای من تعریف میکرد که یکی آموزشهایی که به او داده بودند این بود که چه نفراتی را با خودش بیاورد یا مورد شناسایی قرار بدهد، به او گفته بودند که “باید بدنبال نفراتی که خانمانی ندارند و بشدت محتاج بوده و حتی جایی برای خواب ندارند باشد چرا که چنین افرادی بخاطر تأمین نیازهای اولیه شان در اینجا(تشکیلات) ماندنی هستند و مبادا که بدنبال آدمهای روشنفکر و دانشجو برود، آنها اینجا بند شدنی نیسستند”.

در واقع اینها افرادی بودند که ما مثلا بخاطر آنها “مبارزه” میکردیم و طالب بدست آوردن حقّ آنها در جامعه بودیم، اما این افراد علیرغم شرافت و صداقتشان، توان تطبیق با شرایط حاکم بر تشکیلات را نداشتند، حتی اگر مبارزه بر حقی هم در کار بود باز هم این افراد توان تطبیق با این مرحله از مبارزه را نداشتند، چنین افرادی فقط در شرایط پیشرفت مبارزه و توده گیر شدن آن می توانند کمک کار باشند و… اما ای کاش داستان به همین جا ختم میشد، این بندگان خدا که با هزار دوز و کلک پایشان به عراق رسیده بود عموما در همان روز اول متوجه میشدند که در چه مخمصه ای گیر افتاده اند و از همانجا تقاضای بازگشت میدادند اما بقول اسداله مثنی و فضلی (دو تن از نوچه های رهبری و گردن کلفت های انتخاب شده برای اینکار) ” با امضاء این برگه کار از کار گذشته” و دیگر راه خروجی وجود ندارد… و در ادامه در درون تشکیلات دچار مشکلات بسیار وحشتناک و عمیقی می شدند که قابل ذکر نیست…. و نهایتا مجبور شدند آنها را در یگانها خاصی سازماندهی کنند و یکی از زنان بد کردار و بد دهن شورای رهبری بنام ژیلا دیهیم را به سر دژخیمی آن بگمارند و تحت کنترل فیزیکی خاصی نگه شان دارند. این توضیحات را از این جهت هم اشاره کردم تا دوستانی که با اینگونه افراد برخورد داشته اند متوجه واقعیت امر و تحلیل درستی از آنها داشته باشند و متوجهّ باشند که این داستان چگونه شکل گرفت و مقصر که بود.

بعد از سقوط صدام عمده این نیروها جدا شده و عمدتا به ایران بازگشتند. من در تیف با آنها صحبت میکردم و پای درد و دلهایشان می نشستم و وقتی از زخمهای درون و احساس غبن و نامردمی هایی که در جامعه و بیشتر از آن در تشکیلات رجوی دیده بودند می گفتند، فقط آدم احساس میکرد باید آب شده و به زمین فرو رود.

این شیوه جذب نیرو گسترش پیدا کرده و دیگر حد و مرزی نمی شناخت، افراد را با دوز و کلک های مختلف به عراق می کشاندند. علاوه بر موضوع کار کردن در اروپا آنهم با دستمزدهای خوب ویا گذاراندن “دوره ای” و سپس اعزام به اروپا (افراد فکر میکردند باید یک دوره کار آموزی حرفه ای ببینند) شیوه های بسیار کثیف دیگری هم اعمال میشد مثلا در پاکستان و ترکیه افرادی را اجیر کرده بودند تا آنها کار پیدا کردن و اعزام نیرو را انجام دهند. بعنوان نمونه در پاکستان دلالیّ را استخدام کرده بودند و مابه ازاء هر نفری اعزامی اگر اشتباه نکنم حدود ۱۰۰۰ دلار پرداخت میکردند و این دلالّ بی وجدان به انگیزه بدست آوردن پول بیشتر تعدادی از اقوام بلوچ خود را نیز با هزار کلک اعزام کرده بود که بعضا افراد زیر سن هم بودند. یا در ترکیه که ایرانیهای آواره زیادی وجود دارند، موقعیت مناسبی برای این دلالان بود آنها به هر جایی سر میزدند تا نفرات بیشتری پیدا کنند و به هر کسی بسته به وضعیتش توضیحی میدادند اما چون در آخر کار باید که موضوع اعزام به عراق را مطرح میکردند، موضوع دوره دیدن در آنجا را مینیمیزه کرده و می گفتند بعد از شش ماه یا خود آنها اعزامتان میکنند و یا به اعتبار فعالیت در ارتش آزادیبخش می توانی براحتی کیس قبولی بگیری …..

“عروسک چیست” ؟

عروسک های قدیمی عبارت بود از یک “پوست” یا روکش و مشتی “پوشال” که به آن روکش “هیکل” بدهد. در عروسکهای جدید بجای پوشال از فضای خالی و هوا استفاده میکنند…. و این اساس داستان “ارتش آزادیبخش ملی ایران” است و بود.

شازده برای اینکه نشان بدهد تفاوتی ما بین دار و دسته او با دیگران وجود دارد و او یک “بازوی مسلح در جوار خاک میهن” دارد و به این ترتیب در میان گروهای سیاسی فخر فروشی کرده و چماقی سیاسی برای خاموش کردن دیگران داشته باشد نیاز به چنین “مترسکی” داشت و در مناسبات بیرونی با عراق و عربستان و اردن و… برای بدست آوردن پولهای کلان و سلاح و تجهیزات نیاز به چنین “ارتش”ی داشت و در رابطه با “برادران امیریالیست” نیاز به یک روکش دیگری بنام “شورای ملی مقاومت” داشت که تماما فرم های بی محتوایی بیش نبودند. باید به هر وسیله ممکن داخل این عروسک را پر نموده تا آنرا “سر پا” نشان دهد، لذا بهر وسیله و امکانی دست می یازید تا این “پوشالها” را فراهم سازد.

اولین دسته پوشالها، ما خودمان یعنی نیروهای باقیمانده بودند که در ماهیت جز پوشالی بیش نبودیم البته می توان اسامی دیگری همچون برهّ یا گوشت دم توپ هم روی آن گذاشت ( که اگرنبودیم مطمئنا عملکرد بسیار متفاوتی میداشتیم). علاوه به ارتش در زمانی که نیاز بود داخل شورا را نیز با ما پوشالها پر کردند تا در تعادل قوای درون شورا کفه سنگین را داشته باشیم و…

دومین دسته از نیروها که اصطلاحا به آنها ار دی و ار پی می گفتیم بودند، یعنی رزمنده داوطلب و رزمنده پیوسته. اینها اسیران جنگی بودند که تعداد کمی از آنها در عملیات دوران جنگ توسط نیروهای خودی اسیر شده بودند و عمده آنها از اردوگاههای اسرای جنگی در عراق آمده بودند. طبق توافقی که با عراقیها شد که به نفع! هر دو طر ف هم بود نمایندگان تشکیلات به اردوگاههای اسرای جنگی ایران در عراق میرفتند و با توضیح خلاصی از وضعیت اردوگاههای اسیران و شرایط بهتر زندگی در قرارگاههای شازده آنها را ترغیب به پیوستن به “ارتش آزادیبخش ملی ایران” میکردند و فکر میکنم حدود ۱۵۰۰ نفر از آنان در سالهای ۶۷ ـ ۶۶ به هدف خلاصی از شرایط جهنمی اردوگاه اسیران تبدیل به “پوشال” موقت “عروسک شدند (همه نفرات تشکیلات مخالف اینکار بودند اما حکم رهبری چیز دیگری بود). اینکه ورود این افراد به داخل تشکیلات چه مشکلات عدیده را بوجود آورد بماند که نیاز به بحث جداگانه دارد. اما علت اینکه از کلمه موقت استفاده کردم این بود که با اعلام آتش بس بین ایران و عراق ۹۰ درصد آنها تقاضا بازگشت به ایران را کردند و تحت نظر صلیب سرخ اینکار انجام شد و نهایتا اگراشتباه نکنم حدود ۱۸۰ تن از آنها باقی ماندند. خدا روز بد نصیب گرگ بیابان نکند، زمانی که آتش بس شده و آنها عزم رفتن کردند علاوه با ویژگیهای فردی آنها، برای اینکه نشان بدهند عمل پیوستنشان کاری اشتباه بوده تا رژیم کمتر اذیتشانّ کند رفتاری بسیار نا شایست در پیش گرفتند ….البته ایرادی به آنها وارد نیست و اشکال را باید در جای دیگر جستجو کرد. نا گفته نماند که در میان این افراد و بویژه کسانی که باقی ماندند افراد شریف زیادی بودند که هم سرنوشت بقیه شدند. تعدادی از آنها نیز از طریق تیف به ایران بازگشتند. به این ترتیب عروسک ما پر و خالی میشد.

دسته سوم را هم در آغاز بحث اشاره کردم. خرده جریانات قابل خریدی هم بودند که خریده شده اما اگر خیری برای ما نداشت برای جیب آنها بد نشد…

درتشکیلات و در میان نفرات اصطلاحی رایج بود که مرتبا استفاده میشد، هرگاه که افراد با نمونه ها ناجوری برخورد میکردند می گفتند: “با این وضعیت می خواستیم رژیم را سرنگون کنیم”؟ و حالا باز باید همان را تکرار کرد که با چنین پوشالهایی چه می خواستیم بکنیم.

خوب است کسانی که بخاطر عدم شناخت درست و درونی، از این جریان حمایت میکنند قدری بیندیشند، اینها یکسری واقعیت های محض بوده و هست، شعار سرنگونی توسط شازده جز فریبی برای “خود ارضائی”، پر کردن جیب و ریاست بر عدهّ ای آدم مفلوک چیز بیشتری نبوده و نیست، به وعده های توخالی و عملکردهایی که جز خدمت به رژیم نبوده بیندیشید، این جریان جز یک غدهّ عفونی که به پیکر مبارزه آزادیخواهانه مردم ایران آسیب رسانده چیز بیشتری نبوده. “واژه ای” را که بکار بردم متعلق است به شهید محمد حنیف نژاد که گفته بود “هستند مدعیانی که در پوش مبارزه با ذهن جوانان ….” می کنند.

سیستم مافیائی کنترل افراد

اصل و اساس کار نیرویی یعنی آنچه که بوسیله آن باید “نیرو” را تغذیه و محافظت و رشد و ارتقاء داده واز “حیات” آن اطمینان حاصل کرد، بر “کنترل” استوار بود. بخشی عظیمی از انرژی تشکیلاتی صرف کنترل نیروها میشد. چندین لایه متداخل انجام این وظیفه را بر عهده داشتند. هر روز و هر شب گزارش کنترلی نیروها تهیه و مورد بررسی قرار میگرفت. انواع و اقسام گشت ها و نگهبانی های روزانه و شبانه و سرکشی مستقیم به افراد وجود داشت. همه نقاط باید کنترل میشد بویژه دستشوئیها و حمامها، محوطه ها، نقاطی که قابلیت پنهان شدن داشتند، مناطق کناری قرارگاه و… وسایل و امکانات زیادی به اینکار اختصاص داشت: ماشین، دوربین روز و شب، سلاح، نقشه علامت گذاری شده، برجهای مراقبت و محلهای استراحت کنار آنها و انبوهی نور افکن که با هزینه زیادی راه اندازی شده بود. بکارگیری یگانها ارتش عراق، گشت استخبارات (امنیت ارتش)، پاسگاههای اطراف قرارگاهها و توجیه روستائیان اطراف توسط استخبارات. نگهبانی درهای ورودی و بیرون از درهای ورودی و سیستم سفت و سخت “برگه ترددّ”، ” نفر یا نفرات همراه”، سیمهای خاردار و سیاج کشی های مختلف در اطراف یگانها و محوطهای مشخص و اطراف قرارگاه. بازرسی نوبه ای علنی یا مخفیانه وسایل وکمد فردی افراد. ضبط و بررسی نوشته ها و یادداشتهای افراد و کنترل کامپیوترها. تصفیه شدید مدارک در حد “چلاندن” ، جمع آوری همه مدارک شناسایی شخصی افراد (شناسنامه، پاسپورت، گواهی رانندگی و…).

بخش بسیار بسیار کوچکی از این مجموعه عظیم برای کار حفاظتی در برابر تهدیدات بیرونی بود. اساس حفاظت در برابر تهدیدات بیرونی بر عهده ارتش عراق بود که در چند لایه حفاظتی اینکار را انجام میدادند….

این موارد بخش پلیسی ـ امنیتی و فیزیکی این سیستم را تشکیل میداد انبوهی شیوه های دیگر از قبیل عملیات جاری، غسل هفتگی، نشست های دیگ، پروژه نویسی، نشست پرچم، نشست های طعمه …. وخیلی چیزهای دیگر برای “کنترل همه جانبه فیزیکی، روانی، سیاسی، ایدئولوژیک و…” هم وجود داشت.

… جمع آوری و نگهداری آن نیروها به چنین سیستم کنترلی هم نیاز داشت….

از یک دید کلی تر، تمام انرژی این جریان صرف حفظ خود میشد… با این وجود هر ساله این جریان ضعیف تر شده و تنها چاره را برای حفظ باقیمانده تشکیلات در تقویت سیستم های کنترلی جستجو میکرد،هیچ راه حل مثبت و رو به جلو و انسانی و شرافتمندانه ای برای آن وجود نداشت. همانند همه رژیم های پلیسی تنها تکیه گاهشان چنین ابزارهایی است.

این موضوع یکی از موضوعاتی است که سخت می توان برای آن نمونه پیدا کرد، چرا که کل سیستم در این “اثیر” “می لولید” و هیچ حرکت و کنش و واکنشی جدای از آن متصور نیست. شدتّ واستمرار آن، آنرا بعنوان یک پدیده حیاتی و ضروری در آورده بود که تصور جهانی خالی از آن ممکن نبود.

بگذارید سیکل گردش کار شبانه روزی یک روز معمولی را در چند صحنه مثال بزنم:

فرض کنید ساعت حوالی یازده شب است و آخرین نشست ها رو به اتمام است ادامه ماجرا را بصورت واقعی و عملی توضیح میدهم:

خواهر مسئول اعلام میکند “نشست تمام است و نفرات می توانند بروند اما فرمانده یگانها بمانند، نفرات خارج میشوند

و نشستِ آخرین تاکیدات به فرماندهان شروع میشود، ۶ ـ ۵ نفر در اطراف میز خواهر مسئول می نشینند و او در خطابهای جداگانه اسامی کسانی را که باید کاملا یا بیشتر مراقبشان باشند را تکرار میکند و از آنها اطمینان میگیرد که حواسشان هست و خواب و خستگی مانع کنترل نفرات نامبرده شده نمیشود. آنها هم بسمت آسایشگاه روان میشوند. قبل از آنها وقتی که نفرات می خواستند بروند، فرماندهان به معاونین و “تن واحد”های افراد سپرده بودند که حواسشان به نفرات باشد و در آخرین لحظه با علامت چشم و ابرو آخرین تاکیدات صورت گرفته بوده. در مسیر اتاق نشست تا آسایشگاه که چند دقیقه ای بیشتر راه نیست، افراد اینقدر خسته اند که حال صحبت با دیگران را ندارند و بدتر از آن کافیست که پچ پچی بین دو نفر صورت بگیرد، علاوه بر “راپورت”هایی که برایشان رد میشود خودشان هم از ترس “فاکت خوانی” و “فحش و کتک خوری” اصلا تمایلی به اینکار ندارند. به آسایشگاه که میرسند، برادر “مسئولی” از نیم ساعت قبل بساط نگهبانی اش را آنجا پهن کرده و منتظر نفرات است. در دفتر و دستکی که آنجاست کروکی هر آسایشگاه و اسامی نفرات بترتیب تخت خوابها و نفرات تخت پائین و بالا در آنها قید شده. لیست نگهبانان بعدی هم جداگانه وجود دارد. نفرات در دستشویی مشغول مسواک و نظافت هستند، برادر مسئول سری به آنجا میزند و تذکر میدهد که زودتر کارتان را بکنید و بخوابید، دقت کنید که سر و صدا نکنید واینها همه بهانه سرکشی به دستشویی است. نفرات که خوابیدند (واقعا نمی توانم همه جزئیات را دانه به دانه بنویسم) فرماندهان از راه میرسند، در یک تماس کوتاه به برادر نگهبان اسامی خاص را تکرار میکنند و او میگوید حواسم هست، فرماندهان بخواب میروند. تخت خوابها و نفرات طوری چیده شده اند که نفراتی که احتمال تماس و پچ پچ کردن با یکدیگر را دارند در کنار هم نباشند. برادر نگهبان بطور معمول نگهبانی از چهارآسایشگاه را بر عهده دارد و به تناوب به آنها سرکشی میکند تا مطمئن شود که همه خواب هستند و بویژه نفرات خاص سر جایشان هستند. در صورت لزوم فرمانده قسمت را به آهستگی بیدار کرده و راجع به نبود کسی یا جابجایی تخت خوابها سوال میکند و او موظف است علیرغم خستگی پاسخ درست بدهد. نگهبان یک چراغ قوه کم نور هم در اختیار دارد. هر ازگاهی هم پاسبخش به نگهبان سری میزند تا مطمئن شود که همه چیز روبراه است. با بی سیم هم در ارتباط هستند….گشت “اضلاع” از راه میرسند و شیفت بعدی حرکت میکند. فرمانده شیفت قبلی، قبل ازخواب سری به تخت نفرات خاص میزند تا از وضعیت مطمئن شود. ، فرصت خوبی برای نگهبان است که یکبار دیگر هم سرکشی کند…. یکی از نفرات به دستشوئی میرود نگهبان باید دقت کند که کیست آیا وضعیت نرمال است یا نفر جزو نفرات “لیست سیاه” است، اگر در این فاصله کسی دیگری هم بخواهد به دستشویی برود ، نگهبان باید وضعیت را تحلیل کند که آیا رابطه ای بین آن دو هست یا خیر…. اگر نگهبان فرصتی بیابد در ذهن خودش مروری میکند تا “فاکتهایی” احتمالی برای نوشتن گزارش عملیات جاری فردا را ازدست ندهد و اگر فاکت “غسل”بذهنش زده در دفتر کوچک مخصوص اینکار ثبت کند. حال نوبت نگهبانی شیفت بعدی رسیده… تاکیدات لازمه و موارد خاص منتقل میشود و تن خسته بخواب میرود (فرماندهان میانی بیشترین فشار را تحمل می کنند) دو ساعت بعد او را برای “گشت اضلاع” بیدار میکنند، او توضیح میدهد که امشب نگهبان آسایشگاه بوده و اگر مورد به خیر بگذرد دوباره به خواب میرود. شیفت بعدی مشغول تکرار سرکشی هاست، از پشت بی سیم می شنود که یکی از نفرات یگان دیگری “نیست” و احتمال فرار کردن هست، همه نگهبانان باید بلافاصله کل نفرات آسایشگاه ها را چک و سرشماری کنند، بسته به مورد یکسری از فرماندهان را از خواب بیدار میکند تا برای کمک به نفرات گشت بپیوندند، گشت های ویژه قرارگاه، مستقر در مقر مرکزی اشرف هم براه می افتند و اتاق عملیات قرارگاه فرماندهی را بدست میگیرد(کاک جعفر راهم صدا میزنند تا کمک کند) اتاق عملیات قرارگاه، گزارشی به اتاق عملیات “ستاد” میدهد (دم و دستگاه شازده)…تلفنی به مقر فرماندهی عارفی(عراقی ها) هم اعلام وضعیت مشکوک میشود تا آنها هم به نگهبانانشان هشیاری بدهند (برای جلوگیری از آبروریزی به عراقیها نمیگویند که مورد فرار است می گویند مورد مشکوکی دیده شده). در اضلاع قرارگاه ولوله ای است و نور خودروهای جیپ لندکروز روی سیم های خار دار و اطراف متمرکز است. از برجهای نگهبانی با دور بین شب اطراف را می پایند و…

ساعت پنج صبح است، نوار بیدار باش گذاشته می شود، نفرات به کارهای فردی مشغول هستند و فرماندهان بدنبال بیدار کردن نفرات “قلوس”، سر دسته ها به فرماندهان یگانها مراجعه کرده و می گویند هر کاری میکنند فلانی و فلانی بیدار نمیشوند و او با تغیّر پاسخ میدهد “غلط میکند که بیدار نمیشود، برو از تخت بکشش پائین”…همه برای صبحانه رفته اند و یکی دو نفر از تخت خواب دل نمی کنند و خودشان را به خواب زده اند… سرانجام فرمانده یگان با یکی دو نفر بسراغشان میروند و با فحش و دعوا آنها را از تخت بزیر می کشند.

افراد درسالن غذا خوری مشغول صبحانه و ایضا تماشای “تام و جری” هستند تقریبا همه دمغ و خسته اند.

بعد از صبحانه هر یگان (مثلا ۸ ـ ۷) نفر در گوشه ای از زمین صبحگاه بخط میشوند و خواهر مسئول با لباس تمیز و اطو کشیده دستور روز را خوانده و وظایف هر کس مشخص میشود و با کمی مهربانی از نفرات قلوس می پرسد که نکته ای ندارند و آنها هم با حالتی دمغ پاسخ میدهند “نه خواهر”. فرماندهان به نفرات میگویند به سراغ کار و مسئولیت روزانه شان بروند و آنها هم الان می آیند….خواهر مسئول می گوید: حواست هست که فلانی و فلانی با هم دیگر محفل نزنند؟ به فلانی هم زیاد سخت نگیر گفته میخواهد برود مواظبش باش تا امشب خواهر ایکس (شورای رهبری فرمانده لشکر یا محور…) قرار است با او صحبت کند.

افراد مشغول کار نظافت زرهی یا کار در انبار غذایی یا در پروژه “حافظیه” یا “پل کارون” یا “خارکنی” اطراف جاده هستند… در “لحظات تماس” اخبار مربوط به فرار دیشب را به هم اطلاع میدهند، سردسته نفر را کنار ی کشیده و می گوید

مگر نگفتم با فلانی صحبت نکن!

من که چیزی نگفتم فقط سلام و علیک کردیم،

برو سرت کارت دیگه تکرار نشه! شب باید فاکتش را بخوانی

فرمانده ازراه میرسد و به نفرات خارکن میگوید باید برویم به کمک پروژه پل کارون، چون هفته دیگه میهمان عراقی داریم. نفرات بی تفاوت و با قیافه های مسخ شده میروند پشت جیپ و سردسته گزارش صحبت کردن آن دو نفر را به فرمانده میدهد و او میگوید بگذار شب تو نشست عملیات جاری حسابش را میرسیم.

خواهر مسئول با لباس اطو کشیده به پارکینگ زرهی می آید و به سر دسته می گوید به فلانی بگوی بیاید اتاق خواهر شورای رهبری خودت هم بیا. سر دسته اگر چه میداند سوژه نشست فلانی است اما هُری تو دلش میریزد و بسراغ فلانی میرود. او که از قبل میدانست که بزودی “صدایش” میزنند سعی میکند خودش را نبازد و به خودش تاکید میکند اینبار دیگه کوتاه نخواهم آمد…

ساعت ده است صدای موزیک از قرارگاهها بلند میشود، نوبت ساعت “دهی” است، نفرات زرهی همآنجا روی سنگ های پارکینگ می نشینند تا چیزی بخورند، لحظه ای آرام میگیرند هر چه بذهنشان فشار می آورند تا تحلیلی از اوضاع و احوال بدست آورند انگار که دیگه ذهن کار نمی کنه اما ته دلشان آرزوی تمام شدن این شرایط را دارند و بعد دعا میکنند که امشب سوژه عملیات جاری نشوند.

…فلانی هنگام ورود به اتاق خواهر شورای رهبری احساس میکنه دل و روده اش داره بالا می یاد. وارد میشه و به سختی سلام میکند. جوابی نمیشنود. خواهر شورای رهبری به فرمانده میگوید جریان چیست و او میگوید که فلانی تقاضا کرده که بره بیرون… یک یکربعی کاربه ردیف کردن خون شهدا و تعهدات به رهبری و امثالم طی میشه و چون سوژه کوتاه نمی آید کار به فحش و فضیحت و تف انداختن و سوخولمه زدن می کشه… و در آخر قرار میشه نفر را از جمع جدا کنند

……

ساعت پنج بعد از ظهره نفرات با صدای سرود میلیشیا آماده ورزش میشوند، چند روز است که ورود به سالن ورزش ممنوع شده و گفته شده که نفرات آنجا با هم “محفل” میزده اند، حالا همه نفرات باید با هم باشند… آمار نفرات گرفته میشود چند نفری نیستند…بدنبالشان میروند …. صف مریض ها درگوشه ای دیگر تشکیل شده و به راهپیمایی میروند…. قرار است هفته آینده مسابقات “المپیک” اشرف شروع شود

بعد از ورزش و دوش گرفتن همه دلهره فاکت نوشتن برای نشست عملیات جاری را دارند. افراد زور میزنند تا فاکت تولید کنند به تجربه در یافته اند که نوشتن فاکت بیشتر اگر همه اش هم دروغ و “کشک” باشد بهتر از فاکت نداشتن است چرا که “کسی که فاکت نداره شرف نداره”…بعضی ها دیگه خبره شده اند در عرض ده دقیقه ده تا فاکت می نویسند و فهمیده اند که “فرم” که رعایت بشه دیگه مشکل چندانی نیست. دسته ای دیگه اینرا نا صداقتی میدانند و به ذهنشان فشار می آورند تا با یاد آوری کلیه صحنه ها از صبح تا عصر یک چیزای واقعی بنویسند: صبح که بیدار باش زدند گفتم چقدر صدای ضبط صوت بلند است، هنگام دستور روزانه خواندن حواسم جای دیگری بود، هنگام ظرفشویی یک پشقاب از دستم افتاد، وقتی به سمت آسایشگاه میرفتم گفتم ای کاش میشد یک چرتی بزنم… و حسن دو دقیقه دیر آمد سر کار، حسین هنگام کار غر میزد، علی هنگام سوار شدن به ماشین رفت جلو نشست و ….( ودرانتها رژیم با این سلاحهای اتمی و آزاد شدن انرژیهای اتم وار نفرات سرنگون شده).

… بعد از شام در هر گوشه ای از سالن یا اتاقها، نشست های عملیات جاری بر قرار است و فاکتها خوانده میشود و یکهو از گوشه ای صدای داد و فریاد بلند میشود: بی شرف بی ناموس ….

ساعت حوالی یازده شب است و…

فکر نکنید من قر و قاطی نوشتم، این ها به همین صورت از صبح تا شب در اذهان جاری است.

۱۴ آبان ۹۲(۰۵ نوامبر ۱۳)

سعید جمالی (هادی افشار)

منبع:پژواک ایران

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درباره جریان…۷٫ تشکیلات آهنین یا مشت آهنین؟ و مقوله”انقلاب ایدئولوژیک”

سعید جمالی (هادی افشار)، پژواک ایران

01.11.2013

 

لینک به منبع

لینک به قسمت اول
لینک به قسمت دوم
لینک به قسمت سوم
لینک به قسمت چهارم
لینک به قسمت پنجم
لینک به قسمت ششم

درباره جریان حاکم بر سازمان مجاهدین خلق ایران ـ ۷

تشکیلات آهنین یا مشت آهنین؟ و مقوله”انقلاب ایدئولوژیک”

(نکته توضیحی (من باب احترام): ضمن احترام به نظرات و احساسات افرادی که با نوشته های من مخالف هستند، و با نگرشی از سر حسن نیتّ به این تعلیقات(کامنت ها)، … از من خواسته بودند نقش خودم را هم در “جنایات”صورت گرفته بنویسم، بعرض میرسانم:اگر توجه کنید در خلال نوشته ها به این وجه قضایا تا آنجا که مربوط به بحث باشد، اشاره کرده و میکنم، بهر حال من بعنوانی “مسئولی” در این جریان قرار داشته ام و تا آنجا که به پاسخگویی مربوط باشد “حاضر حاضر حاضر” می گویم… اما اگر منظورتان بطور خاص شرکت در قتل و شکنجه و ضرب و شتم و اعمالی در این زمینه باشد، بعرض میرسانم که اینجانب نقشی نداشته ام و اگر بخواهم جزئیات بیشتری از کارها و نقش خودم در زمینه مورد نظر را بازگو کنم ، نتیجه معکوسی حاصل خواهد شد…

اگر من روی نقش آقای رجوی تکیه میکنم، بیان واقعیت است…

اما بسیار خوشحال خواهم شد که مطالبی را که می نویسم به چالش کشیده شود و تا جایی که در توان داشته باشم برخوردی مسئولانه و صادقانه با آنها خواهم کرد…

اما از نظر من جدای از نقش افراد، اول باید دید و پرسید که آیا این وقایع و روندها به همین صورت بوده یا خیر، این مسئله اصلی است.

یک راه بسیار ساده و کاملا بی طرفانه برای پی بردن به همه حقیقت وجود دارد: یک موضوع را در نظر بگیرید (بعنوان مثال وقایع سال ۷۴ ـ ۱۳۷۳ ) و آنرا در قالب چند سوال از عوامل و مسئولین این جریان سوال کنید و به یک پاسخ ساده که “اینها همه شایعات اضداد است” قانع نشوید و بشیوه یک کار تحقیقاتی آنرا پی بگیرید… آنگاه مطمئن باشید که حقیقت و واقعیت امر بر شما روشن خواهد شد… و اگر کسی حاضر نیست که این کوچکترین کار را انجام دهد (یعنی فقط چند سوال و پیگیری برای پاسخی قانع کننده) آنگاه باید به شیوه ورود خود به مسائل شک کند….

مطمئن باشید که ما در “راه” نیستیم، ما در ته “چاه” هستیم و اگر خیلی چیزها را نمی توانیم ببینیم به این علت است، فکر می کنید به چه علت سرنگونی شش ماهه سر از ۳۳ سال در آورده… و کار به جایی رسیده که تا مقامات دست هفتم عمو سام فرمایشی نفرمایند شازده کاری نمی کند… و سازمان تبدیل به یک باند شده و دهها سوال مشابه (چه در مورد خودمان و یا بطور نسبی سایر گروهها) تا وقتی جرأت مواجه با این وضعیت را نداشته باشیم، گامی به جلو بر نخواهیم داشت و چشم بر روی حقایق باز نخواهیم کرد.

در پایان مایلم به نکته ای اشاره کنم:… بنیانگذاران این سازمان قبل از هر چیز و هر بحثی و هر کم و کاستی امّا موجدّ یک روح “برادری” بودند که استشمام آن بواقع هر کسی را مست و عاشق میکرد و این بنظر من بالاترین کار و ارزشی بود که آنان آفریدند و همه کسانی که آن دوران یا “بازمانده های” آن دوران را بیاد دارند نمی توانند آنرا فراموش و نادیده بگیرند، و آن “روح” با آنچه امروز شاهد آن هستیم بواقع زمین تا آسمان فرق دارد، درست داستان سپیدی و سیاهی و روز و شب است…. و کسانی که امروزه از سر عدم اطلاع و خدای ناکرده منافع، از این جریان حمایت میکنند،بطور خاص از آن “روح” بی خبرند…).

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

چون بحث بر سر”جریان حاکم” بر سازمان مجاهدین خلق ایران است، لذا بحث و تحلیل را از مقطع سال ۵۷ به شیوه معمول، یعنی “خلاصه” دنبال میکنم.

یکی از بظاهر نقاط قوتّ برجسته “جریان حاکم” که توهماتّ زیادی را هم در مورد این جریان بوجود آورده بود، تظاهر بیرونی تشکیلات، توان و قدرت تشکیلاتی و تشکیلات منسجم و آهنین این جریان بوده است. حال بگذارید نظری به “درون”بیندازیم:

ـ در سال ۵۷ کل نفرات تشکیلات حداکثر ۲۵۰ نفر (چه در این نوشته و یا سایر نوشته ها اگر نکاتی اشتباه یا غیر دقیق است، از همگان و بویژه “جریان حاکم” درخواست تصحیح دارم) می شدند که عمده آنان را زندانیان سیاسی آزاد شده تشکیل میدادند. این افراد عمدتا دانشجویان یا افراد تازه روشنفکری بودند که از سابقه یا آگاهی چندانی هم برخوردار نبودند (اصلی ترین کادرهای سازمان اعدام شده بودند و پس از آنهم شرایطی چندان مساعدی برای کادر سازی وجود نداشت ـ ضمن اینکه توجه دارید از اشل ها و مقیاس های آن دوره صحبت می کنیم که قابل قیاس با جامعه امروزی نیست) این افراد بجز” انگیزه های اولیه” مبارزاتی، عمدتا به دلایل زیر گرد هم آمده بودند:

۱٫ فشارهای داخل زندان و بازجویی (شکنجه و اعدام دوستان و…) روشن است که وقتی گروه و جماعتی تحت فشار مستمر و مشخصی قرار میگیرند خواه ناخواه به یکدیگر نزدیک می شوند…

۲٫ درگیربودن با مقوله فرصت طلبانی که بازمانده سازمان را بر باد داده بودند ویک احساس عاطفی مشترک مابین شان شکل گرفته بود.

۳٫ درگیر و مورد تهدید بودن از طرف سایر گروهها (“تهاجم فرهنگی” مارکسیستها و جنگ هژمونی با مذهبیون راستگرا)

با توجه به پارامترهای فوق روشن است که با یک “حزب” یا “سازمان” جا افتاده با نقطه نظرات و سیاستهای مشخص روبرو نبوده و نیستیم و موتور اصلی حرکت، نیروی “احساس و انرژی جوانی” است( بعنوان یک مثال بسیار قابل توجه، جدای از اعمال فرصت طلبانه و جنایاتی که در سالهای اطراف ۱۳۵۴ اتفاق افتاد اما کلیه اعضاء سازمان بجز چند نفر براحتی مارکسیست شدند که بیانگر همان ضعف های بنیادی است…) . حال در چنین شرایطی انقلاب سال ۵۷ هم اتفاق افتاده و ما در دنیای کودکانه و بدور از هر دیدگاه تاریخی و اجتماعی، خود را “صاحبان” آن احساس می کنیم لذا برآیند همه عوامل فوق موجب یک “اتحاد” و “بهم فشردگی” در برابر “دزدان انقلاب” و گروه حاکم می شود…

از طرف دیگر، در جریان انقلاب سال ۵۷ یک نیروی عظیم اجتماعی آزاد شده بود که بدلایل تاریخی و سرکوب شدید، از “آگاهی” و “عمق” بسیار کمی بهره مند بودند، به همین دلایل بخش کوچکی از این نیرو جذب گروههای سیاسی شده و عمده این نیرو را رژیم حاکم در خدمت سیاستهای خود بویژه جنگ خانمانسوز بکار گرفت.

نیروی آزاده شده مردمی سرشار از انرژی و تشنه کسب آگاهی و تجربه بود و حداقل به یک دوره زمانی ده ساله نیاز داشت تا به حداقل های لازمه دست پیدا کرده و بصورت عضوی از این جریانات سیاسی در آیند که بدلایلی که در نوشته های قبلی توضیح داده شد، این امر محقق نشد، جذب شدن این نیروها نیز نه از سر شناختی عمیق و بررسی و تحقیق، که بر اساس تمایلات مذهبی، شعارهای روز، آشنایی با دوستان و اقوام و پارامتر هایی از این دست بود … و بعد از جذب شدن؛ تنها کار صورت گرفته آموزشهای بسیار ابتدائی برای نیروهای بود که هدف از آن این بود که بتوانند در خدمت سیاستهای تشکیلات در آیند و نه اینکه فی الواقع سیاسی شوند و قدرت تشخیص پیدا کنند…

در پایان این دوره (حدود ۳ سال بعد از انقلاب) سرکوب بی امان رژیم همانند یک سرمای جانسوز، همه جوانه های بهاری را خشکاند و سرما و یخبندان مستولی شد… (ر ج ک به نوشته های قبلی)

در طول این ۳ ـ ۲ سال هیچ پیشرفت نظری ـ تئوریک که اساس یک انسجام درون تشکیلاتی است صورت نگرفت، همه ما از “جیب” و از “سرمایه” می خوردیم و”تمام وقت” به کارهای اجرائی مشغول بودیم (و از همان زمان این امر بصورت یک فرهنگ ضدارزشی بیادگار مانده…نه کتابی خوانده میشود، نه لحظه ای فکری میشود، نه سوال و جوابی میشود و…) و در نتیجه هر روز تهی تر شده و از یکدیگر فاصله می گرفتیم. اما مهمتر از همه بخاطر در پیش گرفتن یک مشی غلط به نابود کردن زمینه های رشد و بالندگی یاری رساندیم. در سالهای بعد دیگر نیازی به کار تئوریک نبود چرا که در یک باند یا فرقه به این مقولاتی نیازی نیست، فقط اطاعت مطلق و دیگر هیچ و انسانها به این “خوُ” می کنند.

بعنوان یک نمونه شاخص، در بعد از انقلاب پروژه ای وجود داشت که مطابق آن بایستی ۷۰ تن از نفرات “بالنده” بطور خاص تحت آموزش قرار بگیرند، کار تئوریک مفصل بکنند تا کمبود “کادرهای با صلاحیت”جبران شود، که هیچگاه به اجرا در نیامد.

روال معمول فعالیتهای سیاسی تا قبل از ۳۰ خرداد مجموعا برای نیروها قابل فهم و هضم بود، چرا که علاوه بر اینکه یک روال و واکنش طبیعی به وضعیت بود، یک امر همگانی از طرف همه نیروها بود… اما همانطور که قبلا هم نوشته ام از زمانی که بحث “جنگ مسلحانه” بمیان آمد، اولا یک شوک بزرگ برای همه تشکیلات بود، کسی باور نمیکرد و نمی توانست آنرا برای خود توجیه کند و دلایل منطقی برای خود بیابد، لذا تا آنجا که به عالم ذهن بر می گشت یک عدم انسجام و از هم گسیختگی فکری را ایجاد کرده بود، اما ما(درون تشکیلات) در برابر یک عمل انجام شده قرار گرفته بودیم و بصورتی کور و جبری و”اعتمادی کور کورانه” به آن تن دادیم، مسائل امنیتی آنچنان شدید و حساس بود که بجز پرداختن به آن، مشغله ذهنی دیگری وجود نداشت. اما وضعیت اصلی و اسفبار را باید در نیروی هوادار مشاهده کرد:

ـ عمده کسانی که دستگیر نشدند، از این جریان کنار کشیدند و بسیار “مسئله دار” شده بودند که چرا “سازمان” بدون هیچ مقدمه و آماده سازی آنان را اینچنین بی پناه و بی خبر در برابر گرگ هار رژیم رها کرده بود…

ـ وضعیت نیروهایی هم که دستگیر شدند بقرار زیر بود:

بجز موارد بسیار نادر، همه “توبه تاکتیکی” میکردند یعنی از کارهای سازمان و بویژه دست بردن به سلاح فاصله می گرفتند و آنرا رد میکردند. آنها بوضوح و مستقیما می دیدند که هر اقدامی جز این باعث ریخته شدن خونهای بیشتری خواهد شد. ضمن اینکه آنها تصویری از مبارزه مسلحانه نداشتند تا حتی بتوانند نسبت به آن نظری داشته باشند. هنوز کل جامعه و این نیروها بسیار جوانتر و ناپخته تر از آن بودند که بتوانند چنین تحولی را ارزیابی کرده، و تصمیمی راجع به آن بگیرند.

ماههای اول فکر میکردند که تشکیلات سازمان سر جایش هست و بالاخره آنها کاری خواهند کرد و وضعیت تغییر خواهد کرد،آن اعتماد کورکورانه در اینجا نیز کار میکرد. اما فرار رجوی و بعد هم کشته شدن موسی خیابانی این ذهنیات آنها را در هم می شکست و بتدریج متوجه واقعیت و توهمات خود می شدند، لذاست که در ادامه کار، این جوهره و صداقت خودشان و مشاهده اعمال جنایتکارانه رژیم بود که به آنها دینامیزم مرز بندی با رژیم را میداد.

بدلیل شکنجه ها و اعدامهای آن دوران و اینکه پیش از دستگیری از یکسری درگیریهای خیابانی با عوامل رژیم راهی زندان شده بودند، طبیعی بود که در درون ذهن و قلبشان مقاومت میکردند و بهر ترتیبی می خواستند مرزشان با رژیم را حفظ کنند. آنها از کل عالم سیاست و استراتژی و… به اعتبار پاکی و صداقت خودشان همین را می فهمیدند که باید در برابر این رژیم مقاومت کنند، و اصلا در موقعیتی نبودند که بخواهند راجع به جزئیات خطی فکر کنند.

در اواسط سال ۶۱ بساط “مبارزه مسلحانه” جمع شده بود و ما عناصر باقیمانده در حال فرار از ایران بودیم (رج ک نوشته های قبلی). در خارجه و “منطقه” ما بروشنی می فهمیدیم که خطای بزرگی انجام داده ایم (که به جنبه خطی آن قبلا اشاره کردیم) حال مخیّر بودیم که از خود انتقاد کرده و در پی تصحیح عملکرد خود بر آئیم و یا به سرکوب حقایق و واقعیتها بپردازیم. تشکیلات و نفرات تشکیلات بخشی از آن واقعیت بودند، چرا که تا آنجا که به بدنه تشکیلات بر می گشت همه با نیتیّ پاک قدم پیش گذاشته بودند و در ادامه راه، این دو گانگی به اشکال گوناگون خود را نشان میداد….یعنی صورت مسئله اصلی و واقعی این بود که با رژیم چگونه باید مبارزه کرد، خط و استراتژی ما چیست، ادامه راه به چه صورت است و ازهمه مهمتر آیا دست به سلاح بردن و زمینه سازی این همه کشته و زندانی و فرار باقیمانده نفرات به خارج، آیا درست بوده؟

…در مناسبات تشکیلاتی اجازه طرح و بروز به این سوألات داده نمیشد و فقط بصورت یکطرفه بر درستی آن تاکید میشد (نمونه جمعبندی اولین سال مقاومت). از طرف دیگر تلاش مذبوحانه ای صورت میگرفت تا آب رفته به جوی باز آید، برای سرخ نگه داشتن صورت تلاش می شد از طریق سیم تلفن، تیم عملیاتی ساخته شود و توده مردم بسیج شده و رژیم را سرنگون کنند… و یا طی چند ماه آینده با آماده شدن همه زمینه ها، ماهمانند “لنین” به سرزمین مادری باز گردیم!

.

… شازده اما سرکوب را انتخاب کرد.

اجازه بدهید مثالی ساده بزنیم: فرض کنید عده ای کوهنورد با هدایت و سر پرستی فردی قصد صعود به قله دماوند را دارند اگر در هنگام حرکت و ادامه مسیر هر روز ببینند که از قله دورتر میشوند و زمانبندیها و شاخص های تعیین شده همه غلط از آب در آمده، شروع به سوال و سپس اعتراض میکنند. حال رهبر گروه یا باید به حرفها توجه کرده و تصحیحات لازمه را بعمل آورد و یا اینبار در هیبت یک دیکتاتور به سرکوب سوالات و اعتراضات بپردازد و به این وسیله افراد را خاموش کند و….

او اهل جنگ نبود، او فرار کرده بود که از مهلکه بگریزد، او اهل انتقاد و تصحیح خطوط نبود… از نظر او “خطوط” و”استرتژی” تازه تصحیح شده بود: “خارجه نشینی”، لذا در راستای این خط جدید هر کاری حاضر بود انجام دهد. او میخواست یاران اندک هم کنارش باشند که توجیه بیشتری برای خارجه نشینی و “هدایت” و “فرماندهی” نیروها از “پاریس” داشته باشد.ستاد فرماندهی نیروهای داخل کشور، خانه کنار دست ایشان بود

چون نمی خواهم از موضوع دور شده و به تاریخچه همه وقایع بپردازم لذا به نکاتی در این زمینه اشاره میکنم:

ـ دیگر ما یا خارجه نشین شده بودیم یا منطقه نشین، همه چیز تغییر کرده بود و ما در دنیای دیگری تنفس میکردیم. هوایی که بوی “علافیّ” و “وابستگی” میداد. نفراتی که موفق شده بودند جان بدر ببرند در کردستان یا کشورهایی مثل ترکیه، پاکستان و برخی کشورهای اروپایی پراکنده بودند و با کمترین امکانات سر میکردند و ارتباطات و رابطه های تشکیلاتی باید از نو شکل میگرفت. در کردستان به کمک حزب دموکرات چیزهایی در حال شکل گیری بود و مهمترین رابطه یعنی رابطه با عراق بدلیل نیازها بسرعت در حال گسترش بود.

ـ تتمه مناسبات برادرانه جای خود را خیلی سریع به مناسبات اداری و تبعیض آمیز میداد. مهر و محبت و دوستی و برادری جای خود را به مناسبات رقابت آمیز میداد و بتدریج پدیده جدیدی در حال ظهور بود: همه به سمت اطاعت بی چون و چرا سوق داده می شدند.

ـ در پاریس کار اصلی وصل به نیروهای داخل کشور و انتقال بخشی از آنها به خارجه بود که کار بسختی پیش میرفت. همچنین تلاش میشد که تیم های عملیاتی به داخل اعزام شوند که راندمان نزدیک به صفر بود… اما در کنار کارها آنچه بیشتر خود نمایی میکرد و آزار دهنده بود، فضا و آتمسفر جدیدی بود که بر مناسبات حاکم میشد: کوچکترین انتقاد ها با واکنش های سخت روبرو میشد و “رده” تبدیل به تنها معیار ارزشها و ایضا وسیله سرکوب میشد، هر آنکه اطاعت و چاپلوسی را وجه همت قرار میداد “رشد” میکرد و هر آنکه می خواست حرفش را بزند بشدت طرد شده، رده اش گرفته میشد و از کار برکنار میشد. ابعاد این کار بسیار وسیع بود و یک فضای آکنده از رعب و وحشت را ایجاد کرده بود. از یک طرف افراد با امید و ایمان و آرزو جلو آمده و همه سختی ها را بجان می خریدند، آنها همه چیزشان “سازمانشان” بود و فاصله گرفتن از آنرا بمثابه مرگ خود تلقی میکردند و از طرف مقابل، برخوردهای تشکیلاتی وسرکوب و طرد بود که اعمال میشد، بهمین خاطر وضعیت بسیار بغرنج و عذاب آوری بود… (باید روشن باشد که بحث رعایت سلسله مراتب و صلاحیت ها نبود….). واژه ها و مقاهیم جدیدی هم شکل میگرفت (خلع رده | برخورد تشکیلاتی | بنگالی شدن = محبوس شدن در یک اتاقک/ اعزام به منطقه بعنوان تنبیه و دور کردن از مرکز /کار در آشپزخانه و….حال که “خشت” را کج نهاده بودیم باید که عوارض آنرا با سرکوب فرو می نشاندیم

ـ مناسبات تبعیض آمیز در حال گسترش، و “طبقات” اجتماعی فرا دست و فرو دست در حال شکل گیری بود. وضعیت خورد و خوراک و محل کار و سکونت افراد بسیار متفاوت میشد، “اوور” که دیگر حسابش جدا و جای از ما بهترون بود.

ازدواجها و زوجین همگی از بالا و اساسا بر مبنای “موقعیت” “شکل” و “طبقه” تعیین میشدند.

ـ هر سال در جمعبندی سالانه به تاکید تکرار میشد که بایستی برنامه آموزشهای تئوریک برای کلیه سطوح گذاشته شود اما هیچگاه عملی نشد. نمیدانم این نکته برای خوانندگان چقدر مفهوم است، اما در درون تشکیلات این معنای “بود” و “نبود” داشت. حداقل ما تجربه دوران فرصت طلبان را داشتیم که چگونه از “بی سوادی” و عدم آگاهی اعضاء سوء استفاده کرده و خر خودشان را رانده بودند و… همچنین ما اسم خود را نیروی پیشتاز گذاشته بودیم و چنین اسم و رسمی نیاز مبرم به آگاهی داشت و همه چیز بر این مبنا باید شکل میگرفت والا که تبدیل به مشتی “قدارهّ بند باجگیر” میشدیم …. که شدیم.

ـ همانند دوران کهن که تصور دنیای بدون پادشاه محال بود و همه کارها و تصمیمات باید توسط ایشان صورت بگیرد، برای همه ما نیز اینچنین بود. بویی از انتخابات یا نظر پرسی نسبت به انتخاب فرماندهان و مسئولین و یا تعیین خط و خطوط بذهن کسی خطور نمیکرد. همه “رده” ها از بالا و بعنوان یک “بخشش” و “امتیاز” اعطاء می شد… قبلا نوشتم که شازده گفت: اگر روزی در سازمان قرار بر رأی گیری باشد من اولین نفر خواهم بود که از آن خارج خواهم شد. اگر در زمان مبارزات چریکی بدلیل شرایط امنیتی مثلا چنین چیزی امکانپذیر نبود (و بهای آنرا به گزافترین شکل ممکن پرداختیم) امروزه در پاریس ـ مهد تمدن و دموکراسی ـ چرا چنین عنصری غایب است؟ البته پاسخ روشن بود، ما علاوه بر اینکه بطور تاریخی از چنین مقولاتی عقب بودیم، آنروزها نیاز مبرم دیگری نیز وجود داشت: تا کسی جرأت سوال نسبت به آنچه که کرده بودیم را نکند.

…..

اما هیچکدام از شیوه ها و میزان “دوز”های سرکوب متعارف نمی توانست پاسخگوی سوالات “استراتژیک” و”سیاسی”

باشد، سوالات و ابهامات سیاسی استراتژیک پاسخ هم جنس خود را می طلبد و با برخورد های “تشکیلاتی” نمی شد به آنها پاسخ داد.

“انقلاب ایدئولوژیک”

شاید واژه فوق این تداعی را ایجاد کند که ما با مقوله ای ایدئولوژیک سر و کار داریم.

بعد چون بلافاصله پای یک زن به وسط کشیده میشود و داستانهای طلاق و ازدواج… بعمد هاله ای از ابهام باسوء استفاده های کثیف از مذهب و غیره به روی داستان کشیده میشود.

از طرف دیگر آنقدر حرفهای کلی، غیر منسجم و بی سر و ته زده شده که حتی برای نفرات تشکیلات هم، تا به همین امروز گیج کننده باقی مانده و تصوراتی مافوق انسانی از آن پیدا کرده اند.

البته تعمد مشخصی در طرح اینگونه مسئله وجود داشته که نام آنرا فقط “شارلاتان بازی” می توان گذاشت. بنظر من شارلاتان بازی با هوشمندی و توانمندی تفاوت زیادی دارد، یک”شارلاتان” یک “هوشمند” نیست و نباید از این زاویه به او نگریست، او فردی است تهی شده از عنصر انسانیت و پاکی و صداقت، اگر کسان دیگر به او اعتماد میکنند و فریبش را می خورند مجموعا به این دلیل است که بر روی عنصر انسانی و صداقت خودشان می خواهند حرکت کنند و نمی خواهند انتخابی غیر از آن داشته باشند…. اشتباه نکنید! نتیجه کار ضرر کردن آن انسانهای پاک نیست، آنها با این مکانیزم عنصر انسانی را متجلیّ کرده اند، در چنین پروسه ای نشان داده اند که پاکی و صداقت وجود دارد و مقولاتی ذهنی نیستند… و چون اصالت دارند لذا در ته کار این عناصر پیروز میدان خواهند بود، این روندی پرشکوه است، سراسر زیبایی است، دردش خوش آیند است، از اینکه در وسط این کارزار احساس میکنی با هر زور و ضربی بوده انسانیتت را حفظ کرده ای لذت می بری و این”لذت” چکیده فلسفه خلقت است… اینگونه است که به پوچی نمی رسی و هر روز سرشارتر میشوی… میگویند امام حسین در روز عاشورا چنین بوده….

بگذریم….

“انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین” یک مقوله ایدئولوژیک نیست و نبوده، داستانسرائیهای مانند “رهایی زنان و مردان” و “رهائی از جنسیت و فردیت” همه لفاظی های است که برای فقط برای تزئین بکار می آید، اگر چه در زمینه های یاد شده آثار مخربی فراوانی بجا گذاشته… اگرحتی به متون و سخنرائیها دقیق شوید درخواهید یافت که داستان چیز دیگری و از جنس دیگری است.

انقلال ایدئولوژیک مقوله ای است تماما “تشکیلاتی”، اجازه بدهید مقداری آنرا تجزیه و ساده کنیم تا موضوع روشنتر شود. برای این منظور به کل داستان از ابتدا نظر کنید:

ـ داستان با معرفی خانمی بعنوان همردیف مسئول اول سازمان شروع میشود، یعنی یک جایگاه جدید تشکیلاتی در سازمان ایجاد میشود.

ـ بعد این خانم همردیف و آن آقای “ردیف” تصمیم میگیرند با یکدیگر ازدواج کنند، بعد مشکل آن بوده که آن خانم متأهل بوده لذا طبق قانون شرع(!) آن خانم از همسر قبلی طلاق میگیرد و با آقای ردیف ازدواج میکند. اینها هم تماما مقولاتی تشکیلاتی هستند البته “تشکیلات خانوادگی”. حال اگر این وسطه تلاش سرسام آوری شده که بگویند این کار بسیار سخت بود و نیاز به یک فدای عظیم بوده و از یک عمق ایدئولوژیک برخاسته و امثالهم، من هیچ اشکالی در آن نمی بینم اما این نکات توضیحی را که کناری بگذاریم وبه اصل ماجرا بپردازیم بالاخره داستان یک طلاق و یک ازدواج بود و در تعاریف شناخته شده به آن “تشکیل خانواده” میگویند و….چون یک سوء استفاده های رذالت باری از آیات قرآن و داستان ازدوج پیامبر با همسر پسر خوانده اش هم صورت گرفته اجازه میخواهم مختصرا اشاره بکنم که داستان از چه قرار بوده و آنگاه چه سوء استفاده ای صورت گرفته:

چون پیامبر اسلام مدعّی خاتمیت بوده و در آن دورانِ “جاهلیت” و “قبیلگی” داشتن یک فرزند پسر می توانسته این امر را مخدوش کند، اولا که تنها فرزند ذکور پیامبر در همان دوران طفولیت فوت میکند، بعدها پیامبر جوان اسیری(زید) را به بهانه پسرخواندگی آزاد میکند…سپس این پسر خوانده با دختر عمه پیامبر ازدواج میکند و بدنبال آن بدلیل اختلافات خانوادگی و طبقاتی از یکدیگر جدا میشوند…. در آن دوران رسم نبوده که کسی با همسر سابق پسر خوانده خودش ازدواج کند…اما پیامبر این کار را انجام میدهد تا نشان بدهد که زید واقعا پسر خوانده بوده و پسر واقعی او نبوده تا باز به این ترتیب جلوی هر سوء استفاده احتمالی برای ادعاّی جانشینی را ببندد و… ( ملاحظه می فرمائید که این واقعه هم سرا پا تشکیلاتی بوده و هیچ امر مقدس و ماوارئی و ایدئولوژیکی در کار نبوده). حال بروید و بخوانید که چه داستانسرائیها و تمسک های کثیفی که شازده به آن دست نزده. او هیچ حرمتی برای هیچ چیز باقی نگذاشته و اجازه هر دخل و تصرفی را بخود میدهد… اینها از ویژگیهای یک “شارلاتان” است.

ـ متعاقبا شازده اعلام کرد که این داد و ستد صورت گرفته قابل تکرار نیست. یعنی کسی نمی تواند “افراد” را جابجا کند و مناسبات خانوادگی موجود را بهم بریزد (امری مربوط به جابجایی افراد، مناسبات خانوادگی ….).

ـ به نفر سوم این داستان هم یک زن جوان و خواهر موسی خیابانی را “دادند” و مجددا خانواده ای “نو” شکل میگیرد.

ـ و نهایتا بالاترین دستآورد آن، ایجاد جایگاه جدیدی است بنام “رهبر عقیدتی” که باز ایجاد یک جایگاه جدید در هرم تشکیلات است.

ـ بدنبال آن در همان ایام و تا به امروز “بند”های مختلف این ماجرا، صحنه دگرگونیهای مختلف تشکیلاتی بوده …

تمامی این نکات فقط برای روشن شدن این نکته بود که “داستان” جنس تشکیلاتی دارد و همانطور که اشاره شد جدای از هر خرده ریز ماجرا، اصل قضیه ایجاد جایگاه رهبر عقیدتی بود.

رهبر عقیدتی آنطور که خود این جریان مفصلا توضیح میدهد، یعنی کسی که یک طرفه فرمان میراند و بجز به خدا (بفرمائید کشک) به کس دیگری پاسخگو نیست و…

حال توجه بفرمائید:

در جایی که کلیت تشکیلات درگیر این سوال استراتژیک است که “چه باید کرد” و چگونه باید مبارزه را ادامه داد و عملکرد گذشته باید بررسی و نقد شود و مقصر این جریان کیست و خلاصه یک سوال سیاسی ـ استراتژیک مطرح است، یک هو فیلی بنام انقلاب ایدئولوژیک هوا می شود و شعار “رهائی زنان و مردان از قید استثمار” سر داده میشود و وقتی این شعارها و پوسته ها را می شکافیم و به درون آن میرویم با مقوله رهبر عقیدتی به همان معنایی که خودشان توضیح داده اند میشویم…. یعنی اینکه “آقاجون” “سوال” نداریم (اینها عین واژه هایی است که شازده بارها تکرار میکرد).

آری، او بوضوح میدید که سایر شیوه های برخورد و سرکوب در برابر سوالات سیاسی ـ استراتژیک تمامی ندارد (چه در درون تشکیلات و چه در بیرون) و در عمل هم هیچ قدمی نمی تواند بردارد، لذاست که صورت مسئله را عوض میکند، یک فیلی بنام طلاق و ازدواج در بالاترین سطح یک سازمان انقلابی که دامنش از این لکه ها باید پاک باشد هوا میکند و همه حواس ها را از اصل قضیه منحرف کرده و از فردای آن روز دیگر همه باید انقلاب ایدئولوژیک می خوردیم و می پوشیدیم و تمام وقت در خدمت جزئیات آن در می آمدیم.

و پاسخ ساده او با اینکار این بود که:

["آقا جان" هیچ عیب و ایرادی در کار ما و در خط و خطوط نیست، هر عیب و ایرادی که وجود دارد ناشی از "اشکالات فردی" شماست، یعنی اینکه من صاحب خط و خطوط مقصر نیستم، توی مجری خط و خطوط مقصری که نتوانستی آنرا درست به اجرا در آوری. چرا؟ بخاطر اینکه در گیر مسائل جنسیتی و فردیتی هستید و تمامی انرژیتان آنجا صرف میشود].

اینها یکسری جملات نیستند، اینها همه داستان است، تمامی انقلاب ایدئولوژیک در این جملات ماده و خلاصه میشود، تمامی سخنرانیها و تبلیغات و به عرش اعلاء رساندن ها به همین نتیجه گیری ختم میشود.

شارلاتان خوب بلد است که چگونه بازی کند، او حتی نیاز به فکر کردن هم ندارد، همه چیز و همه حقّه ها از درونش میجوشد….و در اینجا اجازه بدهید یک تعریف دیگری هم از شارلاتان ارائه کنم: « کسی که مطلقا همه عیب و ایرادها را بر سر همه چیز و همه موضوعات، از دیگران می بیند»، آیا تا بحال با چنین کسانی مواجه شده اید که روشن ترین اشکالات را هم که به او می گوئید با پر روئی و وقاحت آنرا به خودتان بر میگرداند.

شیوه های معمول سرکوب دیگر جواب نمیداد، خط و خطوط هم اصلا پیش نمیرفت ( کسی که میخواست رژیم را شش ماهه سرنگون کند امروز از کشتن یک پاسدار هم عاجز بود…بحث های “کشکی” هفت هفتم و… که توضیحش بماند برای بعد).

از این تاریخ به بعد یک اهرم سرکوب عالی که معجزه میکرد پیدا شده بود، هر روز “بند”ی به بندهای انقلاب اضافه میشد و نوعی از سرکوب اعمال میشد … به همین خاطر است که دست بر دار نیستند.

معنای سرکوب هم یعنی: مشغول کردن افراد به اشکالات فردی خود و دیگران.

ماده ترین وسیله این اهرم چیزی شد بنام “عملیات جاری” که هر شب در تمامی سطوح بدون وقفه و تعطیلی اجرا میشد. مضمون آن این بود که هر شب افراد یک قسمت دور هم می نشستند و ریز ترین اشکالات فردی یکدیگر را با شیوه هایی ناپسند و زشت و خشونت بار به یکدیگر می گفتند (چرا یک دقیقه سر صبحگاه دیر آمدی، چرا گتر پوتین ات خوب نبود، چرا سر کار غَرُ زدی، چرا وقتی خواهر مسئول فرمانی داد “لحظه” داشتی ـ یعنی چرا لحظه ای مکث کردی و در جا قبول نکردی و انبوهی از این دست مسائل) اما در طول دهها سال و هر شب صدها نشست عملیات جاری یک بار هم نشد که کسی سوالی یا انتقادی فراتر از اینگونه مسائل بنماید مثلا چرا ما فلان تاکتیک یا خط سیاسی را در پیش گرفتیم، نزدیک شدن به چنین سوالاتی مرز سرخی بود که فقط با هجمه جمعی و کتک خوردن در جا همراه بود.

هرکدام از این مباحث و موارد نیاز به توضیحات مفصل دارد ( و چه جنایتها که زیر سقف این مسائل نشد)، اما امیدوارم توانسته باشم برای کسانی که شناختی از این وقایع ندارند، چارچوبی را ترسیم کرده باشم و ریشه های مسائل را تا حدی شکافته باشم.

مطلب را ادامه خواهم داد…

۰۹ آبان ۹۲(۳۱ اکتبر ۱۳)

سعید جمالی (هادی افشار)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درباره جریان…۶ ـ اشتباه نکنید! اینجا وزارت اطلاعات نیست!

لینک به منبع

لینک به قسمت اول
لینک به قسمت دوم
لینک به قسمت سوم
لینک به قسمت چهارم
لینک به قسمت پنجم

سعید جمالی (هادی افشار)، پژواک ایران

25.10.2013

اشتباه نکنید! اینجا وزارت اطلاعات نیست!

اواخر دهه ۷۰ بود که با چند تن دیگر از برادران قدیمی و “مسئول” برای نظافت حیاط بزرگ و باغچه های محل نسبتا مخفی استقرار رجوی در اشرف، به آنجا رفته بودیم، سعادتی! که کمتر نصیب کسی میشد.

در یکی از روزها حسین ابریشم چی (برادر مهدی ابریشم چی) اشاره مختصری به واقعه ای در سال ۷۴ ـ ۷۳ کرد که برایم بسیار جدید بود. او گفت: ” بعد از رفتن مریم رجوی به فرانسه (من نیز بعدا به اروپا رفتم و به همین خاطر در جریان واقعه نبودم) یک فضای یأس و ناامیدی و سرخوردگی خطی در بین همه ایجاد شده بود(…”اگر مبارزه ما مبتنی بر مشی مسلحانه است پس چرا همه چیز روی فعالیتهای سیاسی مریم در اروپا متمرکز است و”…) تو نمی توانی تصور کنی که چه وضعیتی بود همه چیز از همه گسیخته شده بود و هیچ کس رمق کار کردن و حتی رسیدگی به محل کار و استراحت را نداشت و همه چیز رنگ و بوی مرگ گرفته بود و چیزای دیگری که وضعیت وحشتناکی را ایجاد کرده بود”. چون روال توضیحات در مورد انفعال و پاسیویته فردی و خطی بود و او هم اکراه داشت که توضیح بیشتری بدهد لذا من از واژه “چیزای دیگر” هم در همین زمینه برداشت کردم( همه توجیه شده بودند که به افراد دیگر مطلقا چیزی نگویند و حتی بین خودشان هم صحبتی نکنند تا چه برسد به افرادی از خارجه برگشته).

بار دیگری با یکی از باصطلاح نفرات پائین تشکیلات صحبت میکردم که تیپ روستایی و شوخی داشت، در میان صحبت اشاره ای به بازداشت و زندان کرد که وقتی من حساس شده و بیشتر سوال کردم، گفت نه چیز مهمی نبود و راجع به نفوذی ها سوالاتی کردند( باز چون در سال۱۳۶۴ در منطقه کردستان جریانی بنام “رفع ابهام” وجود داشت من پیش خودم فکر کردم شاید چیزی در همان سطح بوده)، یکی دو اشاره دیگر هم عطف به سال ۷۴ ـ ۷۳ از کسان دیگر شنیدم که بهر حال حساسیت ام را آنقدر بر انگیخته نکرد تا بیشتر کل موضوع را دنبال کنم….

در اواخر دهه ۷۰ و اوائل ۸۰ من و احمد حنیف نژاد باصطلاح “برادران مسئول” در یک یگانی بودیم و اتاق کارمان نیز روبروی یکدیگر بود، در طول هفته چند بار اتفاق می افتاد که او یکباره و عموما با عجله محل یگان را ترک کرده و میرفت. یکی دو بار از او پرسیدم که کجا میروی که گفت برای نشست به قسمت پذیرش می روم اما چون کار معمولی نبود بعنوان یک ابهام در ذهنم باقی مانده بود. این را از جهت اشاره کردم که اسم ایشان نیز با تأسف بسیار در ردیف دست اندر کاران این “واقعه” آمده است و همه آن آمد و رفت ها و محل رفت و آمد در این ارتباط بوده.

علاوه بر موارد ذکر شده، مهمترین و عمده ترین موضوع و مسئله آن دوران، سلسله نشست هایی بنام “حوض” بود که شازده شخصا آنها را اداره کرده بود و ما بعد از بازگشت از خارجه، ویدئوی منتخبی از آن را می دیدیم. در اسناد علنی مربوط به آن دوران هم فکر میکنم اشاره به این نشست ها شده و اینکه در این دوران “سازمان” دوباره تاسیس شده (موسسان …چهارم، پنجم!!) مضمون همه این نشست ها این بود که کل نفرات و تشکیلات در وضعیت بسیار ناهنجاری بسر می برده اند که نهایتا کار تا آنجا پیش رفته بود که مجبور میشوند سازمان را نه تنها تجدید حیات بلکه دوباره تأسیس کنند و کلیه افراد را از نو عضوگیری نمایند… که البته این نشست ها ویترین بیرونی آنچه در خفا می گذشت بود. همچنین بحث تمایل و خواست افراد برای جدا شدن از این تشکیلات از نکات مهم این نشست ها بود.

ـ زمانی که در سال ۷۶ “لشکر” سیاسی که به همراه بانو به خارج رفته بودند، به عراق بازگشتند، تعدادی از ما در قرارگاه پارسیان (مقر رهبری!) بودیم، شبی در سالن پیش ساخته ای که برای نشست های شورا هم استفاده میشد( و در آنروزها هم در حال آماده سازی برای نشست شورا بود) نشستی برای افرادی که از خارج برگشته بودند توسط شازده برگزار شد. نشست خیلی سوال برانگیز و پر ابهامی بود، شازده صحبت هایش را راجع به بحث نفوذی ها در تشکیلات شروع کرد و به نشریه شماره… (شماره اش را فراموش کردم اما در آن نشریه مفصلا به بحث نفوذیها و مقابله سازمان با آنها، داد سخن داده شده بود که البته تماما دروغ محض بود و بطور خاص حقیقت آنچه راجع به افراد نامبرده ذکر شده بود بتدریج بر ملا شد که داستان از چه قرار بوده…) اشاره کرده و بحث را به اینجا کشاند که داستان به این چند نفوذی ختم نمیشده و این ماجرایی است که پای همه در آن گیر است و “تمامی نفرات تشکیلات بدون استثناء وابسته به وزارت اطلاعات رژیم هستند و این دقیقا به معنای مادی آن است و نه اینکه فکر کنید بحثی ذهنی و خیالپردازانه است” و آنگاه از همه افراد حاضر در نشست خواست که بیایند پشت میکروفون و رابطه خود به وزارت اطلاعات را تشریح کنند ( لازم به یاددآوری است که در آن دوران حساب ویژه ای! روی نفرات از خارج برگشته میشد و گفته میشد که چون آنها در یک پراتیک فعال و تحت نظر مستقیم مریم بوده اند لذا شش سر و گردن از نفرات منطقه بالاتر هستند و…) تقریبا همه افراد در شوک فرو رفته بودند و فضای بسیار سنگینی حاکم بود و کسی تکان نمی خورد و بر خلاف همیشه که بسیاری افراد برای تملق گویی آماده بودند کسی پشت میکروفون نرفت چرا که قبل از هر چیز افراد مانده بودند که چه بگویند. لحظاتی بعد و بخاطر اینکه کسی حاضر به صحبت نشده بود، برادر شریف! پشت میکروفون پرید و اگر چه در آن حالت شوک همه حرفهایش را نمی فهمیدم اما بخوبی بیاد دارم که گفت “آره برادر منِ برادر شریف هم جزو وزارت اطلاعات بودم و رابطه و کانالهای مشخصی هم برای اینکار داشتم” و با یکسری حرفهای کلی و بی سر و ته ثابت کرد که چقدر به سازمان خیانت کرده، بعد از او (چون فقط بیادم مانده میگویم) فردی بنام اکبر چاووشی پشت میکروفون قرار گرفت و بشکلی تقلید آمیز و الکن تائید کرد که او هم جزو وزارت اطلاعات بوده. شازده که وضعیت را چنین دید و متوجه شد که یخش نگرفته شروع به سخنرانی کرد و بحث را به تهدیدات سازمان از جانب رژیم و نفوذیها کشاند…

بعد از این نشست این سوال برای من ایجاد شد که جریان چیست و این چه بحثی بود… و این سوال همواره در ذهنم وجود داشت تا بالاخره در “تیف” پاسخ آنرا یافتم که توضیح خواهم داد.

… در سال ۲۰۰۴ در “تیف” با افراد مختلف صحبت میکردم، روزی در صحبت با فردی، (که متاسفانه در حال حاضر حد و مرز سیاسی اش بارژیم را در هم آمیخته) او توضیحاتی در مورد وقایع سال ۷۴ ـ ۷۳ داد، من که از توضیحات او بشدّت شوکه شده بودم بعنوان اولین واکنش به او گفتم قسم بخورد که حرفهایش درست است و این جریان (توضیح ـ قسم) چند بار دیگر هم تکرار شد، چرا که آنقدر توضیحات عجیب و شوک آور بود، که در آن شرایط بجز قسم دادن آن فرد چاره دیگری بنظرم نمی رسید. البته بعدا در صحبت با دیگر نفرات و دقت در توضیحات آنها، مطمئن شدم که واقعه مورد اشاره واقعی بوده( که بهر حال بیانگر ساده اندیشی های خودم نیز می باشد) و مهمتر از آن تمام فاکتهای گذشته در ذهنم پاسخ پیدا کرد که دلیل انتشار آن نشریه و آن نشست های کذایی و… برای رد گم کنی و پرده کشیدن بر جنایاتی بوده که در پشت صحنه اتفاق می افتاده و اینکه به بقیه بصورت غیر مستقیم القاء کنند که یک بحث عمومی بوده و کم و کیف آن هم در همان حدی بوده که همه در نشست ها شاهد آن بوده اند…

اما شرح ماجرا:

( توضیحات شامل خلاصه اتفاقاتی است که مستقیما از نفرات مختلف شنیده ام و با مجموعه ای از قرینه های فوق الذکر مرا به یقین رسانده است):

این واقعه از سال ۷۳ تا ۷۴ جریان داشته و بعد از آن در مورد نفرات باقیمانده ادامه پیدا میکند.

همانطور که فوقا اشاره کردم از سال ۷۳ و با رفتن بانو به پاریس و تمرکز همه فعالیتها در خارجه، آنهم برای جریانی که صبح تا شب از مبارزه مسلحانه و ارتش آزادیبخش و … دم میزد و همچنین سالها بی عملی و علافیّ و بی خطی، افراد و کل مناسبات دچار وارفتگی و انواع و اقسام عوارض شده و پته افسانه “انقلاب ایدئولوژیک” و “انقلاب رهایی بخش مریم” و… بشدت زیر سوال میرود… و شازده همانند همه حکومتها متکی به زور و سرکوب و سیستم ها و راه حلهای امنیتی، برای مقابله با این فضا به شیوه های پلیسی دست می یازد. ممکن است در نظر اول دست یازیدن به چنین شیوه ها و عملکردهایی چندان ضروری و قابل توجیه بنظر نرسد و امیدوارم روزی خود شازده زبان باز کرده و توضیحات جامعتری راجع به آن بدهد، اما این موضوع اصلی این یادداشت نیست، موضوع اصلی شیوه های بکار گرفته شده در این مناسبات است.

بدلیل مخفی کاری و مخفی بودن این عملیات، آمار دقیقی از کل افراد شامل شده وجود ندارد ولی ارقامی از ۲۵۰ نفر به بالا ذکر میشود.

… افرادی را که سوالاتی در مورد مسائل فوق الذکر مطرح میکرده ویا بنظر میرسیده می توانستند بر روی دیگران تاثیر “منفی” داشته باشند و همچنین افرادی را که “میشد” مارک نفوذی به آنها زد را عموما در ساعات شب صدا زده و با محمل انتقال به یگان دیگر یا انتقال به تیم های عملیاتی و با جمع آوری وسایل فردیشان سوار ماشین کرده و در میانه راه (در همان قرارگاه اشرف) از آنها می خواسته اند که سرشان را پائین بیندازند تا جایی را نبینند، بعد با توجه به کوچکی قرارگاه و خیابانها محدود آن، مدتی در جهت های مختلف رانندگی میکرده اند تا “سوژه” جهت را از دست بدهد و بعد وی را به ساختمانی شبیه به زندان وارد میکرده اند( که تا همین جای قضیه باعث بهت و حیرت افراد میشده که جریان چیست و این رفتارها چه معنایی دارد). سپس عموما از همانشب ریل بازجویی شروع شده و از فرد خواسته میشده که ارتباط خود با وزارت اطلاعات و اینکه چگونه به استخدام رژیم در آمده و نفوذی رژیم شده است را توضیح بدهد. برخورد بازجوها از اول سفت و سخت بوده و بشدت باعث شوک افراد میشده. روشن است که افراد کاملا گیج میشده اند که داستان چیست و اصلا نمی توانسته اند باور کنند آنچه را شاهدش هستند جدیّ است و هر کس بنوعی آنرا برای خودش توجیه میکرده ( “دارند مرا امتحان میکنند”، “یکی از مراحل ورود به تیم های عملیاتی است” و….) بعد از اولین سوال و جوابها و انکارها، بازجوها شروع به فحاشی و کتک زدن فرد میکرده اند… و عموما افراد با قسم و آیه و نام بردن از مسعود و مریم تلاش میکرده اند نشان بدهند که اشتباهی رخ داده و روح آنان از جریان نفوذی بی خبر است…بازجوها در گام بعدی با کتک زدن و ایضا شکنجه افراد بصورت کتک زدن با کابل یا چوب دستی شدت عمل بیشتری نشان داده و هر بار که افراد به مسعود و مریم قسم میخورده اند، شروع به فحش دادن به مسعود و مریم میکرده اند، در این نقطه بسیاری فکر میکرده اند که در سازمان کودتایی علیه مسعود و مریم رخ داده و این گروه کودتاچی دست به این اعمال میزنند… برای تک تک افراد روزها به این منوال میگذشته و هر روز با اعمال کتک و فحش و شکنجه بیشتر از افراد خواسته میشده تا جریان نفوذی شدنشان را توضیح دهند و برگه ای را دالّ بر نفوذی بودنشان امضاء کنند. در مواردی خواسته میشد که فرد بنویسد به قصد ترور رجوی وارد تشکیلات شده و…

رفتار بازجوها کاملا خشن و حرفه ای بوده و نشانی از اینکه تا دیروز آنها همدیگر را میدیده اند و همدیگر را بعضا با اسم و رسم می شناسند و همگی عضو یک تشکیلات هستند وجود نداشته. فرهنگ و فحش های بکار گرفته شده عینا آن چیزی بوده که بازجوها بکار می برند و کتک و شکنجه کردن کاملا جدیّ وخشن بوده تا حدی که بسیاری افراد در زیر شکنجه بی رمق شده و آنها را کشان کشان به داخل سلول پرتاب می کرده اند. وضعیت آب و غذا و امکانات بهداشتی، همانند همان چیزهایی است که از بازداشتگاههای رژیم و امثالهم شنیده ایم. بر طبق اطلاعاتی که افراد کسب کرده اند، حدود ۶ ـ ۵ ساختمان را در نقاط مختلف قرارگاه بصورت زندان با سلولهای مختلف در آورده بوده و افراد را در ابتدا در سلول و بعدا در اتاقهای چند نفره جا می داده اند.

حداقل دو ساختمان در ابتدا و انتهای قسمت”پذیرش” یا “اسکان” به اینکار اختصاص داشته، ساختمانی در قسمت جنوبی “مشروع آب” قرار داشت که باصطلاح زندان رسمی بود و برای عموم شناخته شده بود ( با دیوارهای بلند و اگر سیم خاردار) و یکی دوتا از محل یگانهای متروکه…

به نمونه یک گزارش شاهد عینی توجه کنید( باز متاسفانه گزارش مربوط به فردی است که حد و مرزش با رژیم را به کناری گذاشته که مطمئنا مواجه شدن با چنین صحنه هایی تاثیری عمده در این مرز شکنی داشته. در همین اروپا هستند کسانی که چنین مرز شکنی نداشته اند اما ظاهرا هنوز تصمیم به بازگویی آنچه شخصا شاهد بوده اند، نگرفته اند که بهر حال تاثیری در واقعیت ندارد):

“چگونگی دستگیری وقتل پرویز احمدی توسط شکنجه گران رجوی

متاسفانه در این سلول من و نفرات فوق شاهد قتل مظلومانه پرویز احمدی بودیم.

پرویز در آخرین لحظات روی دستهای من جان داد.

پرویز روزی که از قرار پزشکی بغداد برمیگشت وهنوز لباس (عادی سازی )غیرنظامی بر تن داشت جلو درب ورودی قرارگاه توسط اسدالله مثنی به بهانه رفتن به پیش بتول رجایی سوار بر خودرو جیپ میشود ومانند بقیه به مرکز ۱۲سابق برده میشود وتوسط مجید عالمیان تفهیم اتهام نفوذ به ارتش میشود ودستبند زده میشود وبه زندان کنار(سوله سوخته ) آورده میشود.

پرویز را برعکس بقیه که لباس زندان داشتند با همان لباس شهر به سلول آوردند و نوبت اول همان شب به بازجویی رفت واواخر شب او را با چشم کبود شده ولباس پاره به سلول برگرداندندو قبل از ورود به سلول توی راهرو توسط نریمان ومختار مورد شکنجه مجدد قرار گرفت و ما از داخل سلول صدای ضربات و فحاشی آنها را کاملا میشنیدیم .

همه نفرات کم وبیش بازجویی دردوران انفرادی را تجربه کرده بودیم وبعد از بازجویی وکتک کاری به کنج انفرادی میرفتیم وفشار روحی زیادی نداشت اما اینبار یکی از بازجویی با سر وصورت خونین برمیگشت وخود را در بین افرادی میدید که تا چند روز قبل مسئول وفرمانده آنها بود ؛این برای همه تجربه جدیدی بود وپرویز با دیدن بقیه نفرات که او را به اینصورت میدیدند کاملا از دست رفت وتا سحر در گوشه ای نشسته بود وگریه میکرد وبا هیچکس حرف نزد وهیچ کدام هم تا سحر به پرویز نزدیک هم نشدیم؛ بعد از سحر یکی از هم یگانی های پرویز فضا را شکست وبه او نزدیک شد وبقیه هم به طرف او رفتیم.

توی سلول همه سیگار نداشتند وتا آن لحظه هم کسی سیگار به بقیه نمیداد اما این اتفاق مناسبات جدیدی را بوجود آورد و تعداد کمی که سیگار داشتند همه سیگارها را جلوی پرویز گذاشتند ؛ واین یک فرهنگ شد برای دفعات بعد که هر کس از بازجویی برمیگشت با سیگار از وی استقبال میشد.

معلوم بود پرویز سیگاری نیست چون بلد نبود سیگار بکشد اما ناشیانه میکشید.هنوز کسی حرف نمیزد وکسی جرات سوال کردن نداشت اما با برپا شدن سفره سحری یخ همه آب شد وپچ پچ کنان سوال از پرویز شروع شد وپرویز هم شروع به سوال از بقیه که چرا شما را اینجا آوردند وما هم به تناسب جواب دادیم به همان دلیل که تورا آوردند.

کم کم فضای خنده و شوخی باز شد و بعد از سحر از پرویز پرسیدیم چی میخواهند وبا تو چکار کردند با بغض گفت به من میگویند مزدور رژیم وگفتند بنویس که فلاحیان تو را فرستاده برای ترور رهبری…

خیلی ها هنوز فکرمیکردند که سازمان برای چک عملیاتی همه نفرات را اینجا آورده واین بازجویی وکتک کاری برای تربیت نفرات است بزودی تمام میشود ویا چک ایدئولوژیک است و…….

روز بعد قبل از افطار دوباره پرویز را بردند و یکساعت قبل از سحرروز بعد ما متوجه باز شدن درب سلول شدیم.

ما در یک سلول بزرگ دو اتاقه ال مانند بودیم که درب ورودی در وسط دو اطاق قرار داشت هنگامی که درب سلول باز میشد همه به داخل اطاقها میرفتیم وجلو درب خالی میشد.

درب باز شد ونریمان و مختار زیر بغل یکنفر را گرفته بودند واو را انداختند داخل و درب را بستند؛ درب که بسته شد همه هجوم بردیم به طرف وسط …

ما از روی لباس او فهمیدیم پرویز است ؛صورت او غیر قابل شناسایی بود صورت بطرز وحشتناکی سیاه وکبود شده بود گوشها کاملا ورم کرده وشکسته بودند؛ بینی شکسته بود و از درون ورم کرده بود مجرای بینی بسته بود ؛ از گردن به بالا کاملا سیاه شده بود چشمها باز نمیشدند .

همه وحشت کرده بودیم انگشتان دست شکسته شده بودند وتا بالای آرنج سیاه شده بود.

شلوار لی تا بالای زانو پاره شده بود وپاها ورم کرده وخون مرده شده بودند واستخوانها سیاه شده بودند.

همه کپ کرده بودیم ؛ اکثر نفرات با دیدن این صحنه دور پرویز را خالی کردند؛ چهار نفری پرویز را به داخل اتاق آوردیم وقتی او را بلند کردیم یکبار ناله کرد اما توان نداشت ؛ بدن ورم کرده او هیچ شباهتی به پرویز نداشت.

خوب نفس نمیکشید وخر خر میکرد ؛ فکر کردم خون توی گلوش لخته شده سعی کردم دهانش را باز کنم اما دندانهای خونینش قفل کرده بود ؛ به یکی از بچه ها گفتم یک لیوان اب گرم از زندانبان بگیر؛ رفت در زد ومختار آمد همه گفتند خون تو گلوش گیر گرده آب گرم میخواهیم مختار خیلی خونسرد جواب داد نیاز نیست این مزدورخودشو به موش مردگی زده و دریچه را بست و رفت.

پرویز به تشنج افتاد و من تازه فهمیدم ضربه مغزی شده وخر خر هم ناشی از خونریزی مغزی بوده؛ تعدادی از شوک این صحنه هق هق میکردند پرویز در حال مرگ بود واز دست هیچکس کاری ساخته نبود و فقط گریه میکردیم ؛ من سر پرویز را بلند کردم او را نیم خیز کردم تا شاید با بلند کردنش فشار خون احتمالی کمتر بشه ؛ کمی بهتر نفس میکشید اما دوباره تشنج کرد وبعد از تشنج دیگه حرکتی نداشت ؛ رگ گردنش نبض نداشت چند بار ماساژ قلبی دادم اما هیچ واکنشی نداشت ؛ قفل دهان باز شده بود اما هیچ دم وباز دمی علیرغم ماساژ قلبی نداشت وحشت کردم داد زدم در بزنید بگو نفس نمیکشه؛ دوباره بچه ها در زدند ومختار آمد همه داد زدیم نفس نمیکشه مختار داخل آمد واو هم ماساژ قلبی داد ولی نتیجه نداشت.

بعد مختار پاهای پرویز را گرفت و کشان کشان به بیرون سلول برد اونو تو راهرو گذاشت درب سلول را بست وما دیگه پرویز را ندیدیم.

موقع سحر مختار دریچه را باز کرد وگفت سهم پرویز را نگه دارید برمیگرده حالش خوب شده.

به غیر از چند نفری که هنوز فکر میکردند این یک ریل چک ایدئولوژیک است کسی حرف مختار را جدی نگرفت…………..ای کاش راست میگفت.

قتل پرویز یک نمونه علنی بود وهنوز آمار دقیقی از افراد ناراضی کشته شده توسط رجوی وجود ندارد”.

نوشته هایی از دست زیادند و اسامی چند کشته دیگر هم آورده میشود… اینها موضوعات ساده و “اتهامات” کمی نیست اگر شازده منکر آنهاست لااقل تکذیب کند….

اما بپردازیم به ته قضایا و اینکه این واقعه چگونه به انتها رسید:

بعد از ۴ ـ ۳ ماه که ظاهرا شازده به این نتیجه میرسد که به اندازه کافی زهر چشم گرفته و پروژه سرکوب با موفقیت انجام شده بتدریج با تشکیل جلساتی با حضور خودش و سپس برای رد گم کنی، نفرات بازداشتی را به یگانهای دیگر می فرستد تا در صورت مواجه شدن با هم یگانی های قبلی اینطور وانمود شود که علت غیبت، انتقال به یگان دیگری بوده …

“دعوای خانوادگی”

حداقل تعدادی از افراد بازداشتی را بشکل گروههای کوچک از زندانهای اشرف به قرارگاه پارسیان (بدیع زادگان سابق) که محل استقرار شازده بود می بردند. در آنجا نشستی با شرکت شازده و تعدادی از نفرات شورای رهبری تشکیل می شده، سپس شازده بعد از احوالپرسی با نفرات و کمی شوخی توضیح میداده که سازمان توطئه بزرگی را از سر گذرانده و توانسته تعداد زیادی عوامل نفوذی رژیم را در مناسبات دستگیر کند، سپس ازدرون کشوی میزش چند کلت و مقداری وسایل انفجاری در می آورده و به نفرات توضیح میداده اینها بخشی از وسایل و سلاحهایی است که افراد نفوذی برای کشتن من بهمراه داشته اند که کشف شده و علت اینکه شما را نیز چند روزی! برای سوال و جواب! بردند نیز همین بوده “یعنی مثل یک دعوای خانوادگی” بوده و خدا را شکر که رفع خطر شده و همگی صحیح و سالم به سر کار و مسئولیتتان با روحیه ای بهتر و خوشحال از اینکه در چنین پروژه ای شرکت کرده و مسئله ای از سازمان حل کرده اید بروید …

عموما واکنشهایی منفی و توأم با اعتراض به مزخرفات وی نشان داده میشده که طبق معمول “سگان شورای رهبری” شروع به داد و هوار می کرده اند که شما بجای اینکه از زنده بودن رهبری خوشحال باشید طلبکار هم هستید و نفرات را وادار به سکوت میکرده اند…

تعداد دیگری از نفرات تا سالها بعد در بازداشتگاه نگه داشته میشوند و نهایتا اگر کاملا مطیع شده و همه اوراق اتهام را امضاء میکردند به یگانها بر گردانده میشدند و در غیر اینصورت تحویل زندانها عراق داده میشدند تا بجرم “ورود غیر قانونی به عراق” مجازات شوند و…

آری این پدیده جدیدی نیست، همه نظامات و سیستم های سرکوبگر از این شیوه استفاده میکنند، کارهای رژیم در این رابطه که معرف حضور همه هست. اماشاید بتوان روی یک نکته تاکید کرد و آن اینکه هر نظامی چه زمانی و با چه عجله و سرعتی از این شیوه استفاده میکند، نکته مهمی است که بیانگر عمق پوسیدگی درونی و دستان خالی شان می باشد.

فکر میکنم کافیست، با چند نکته نوشته ام را به پایان میبرم:

ـ در اینترنت می توانید گزارشات متعددی در این رابطه پیدا کرده و مطالعه نمایید. این گزارشات کاملا درست است و همانطور که قبلا هم گفته ام اگر اشکالی در کار باشد این است که شامل همه وقایع و ابعاد آن نمیشود.

ـ شبیه به اینکار منتها با درجاتی خفیف در سال ۱۳۶۴ هم صورت گرفت که شاید حضور مرحوم علی زرکش مانع از اوج گیری آن شد…

ـ آموزشهای حکومت صدام به این جریان محدود به آموزشهای نظامی نبود و تعدادی از افراد دست اندر کار در آموزشهای پلیسی ـ امنیتی شرکت کرده بودند و همواره با متناظرین خود در عراق در ارتباط بودند. اسامی این افراد هم در گزارشات اینترنتی قابل دسترسی است ضمن اینکه بعلت کوچک بودن محیط (اشرف) این افراد برای همه شناخته شده بودند.

ـ این جریان معتقد به شکنجه است و آنرا یک شیوه مباح و ضروری در پیش برد کارش میداند وانواع و اقسام آنرا به اجرا میگذارد که نیازمند بررسی جداگانه ای است اما بعنوان یک نمونه کلاسیک باید بگویم که جریان شکنجه و کشتن افراد “عبدالله پیام”(یکی از سیستم های پلیسی و سرکوبگر رژیم در سال ۶۱) واقعیت دارد. باز هم دست بر قضا صحت این جریان را خودم مستقیما از حسین ابریشمچی که از فرماندهان عملیات تهران در آن سالها و فرمانده این جریان بود شنیده ام. در کردستان هم چند نمونه دیگر از چنین اعمالی وجود داشت.

ـ نمیدانم در علم روانشناسی اسم چنین موجودی(شازده) را چه میگذارند، اما او فردی عمیقا”بیمار” است، او اینطور “نبود” ولی اینطور “شد”…. هیچ چیز در این دنیا نابود نمیشود، ذرهّ ذرهّ اعمال، گریبان ما را خواهند گرفت و یکی از اولیه ترین تاثیرات آن ساخت شخصیت ما است… و من یعمل مثقال ذره…

ـ من تعلیقات یا کامنت هایی را که نوشته میشود می خوانم اگر چه متاسفانه توان و انرژی کافی برای پاسخ به همه آنها را ندارم، اما خطاب به دوستانی که از این وقایع بشدت متاثر و گاها مأیوس می شوند، باید بگویم که این نوشته ها و امثالهم بیانگر رشد جامعه و فرهنگ ما است و نشانگر گشایش و طراز نوینی از ارزشهاست… اساسا از دل چنین کارهایی است که می تواند بذر آزادی و رهایی مردممان بواقع شکوفا شود، هر پیشرفتی با درد و رنج زیادی همراه است. من این سری نوشته هایم را با این شعر شروع کردم: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها… تنها خواهشی که از خوانندگان این نوشته ها دارم این است که آنرا با دقت و کنجکاوی هر چه بیشتر بخوانند و پیرامون آن تحقیق کنند، کمی بخودشان زحمت داده و بیشتر تحقیق و مطالعه کنند و….

ـ رژیم تا به امروز خر خودش و سیستم سرکوبش را با شعارهای ضد آمریکایی به پیش رانده و شازده با شعار ضدیت با رژیم تلاش کرده به سرکوب داخلی و بیرونی اش ادامه دهد در حالی که کاملا روشن است تمامی آنها در ماهیت و محتوا چه قرابت نزدیکی با یکدیگر دارند لذا هیچ نیازی نیست که افراد بخواهند در نوشته ها و گفتارشان مواضع ضد رژیمی شان پای بفشارند این “جوالی” است که شازده ساخته … آنکس که نیاز به اثبات رژیمی نبودن دارد شازده و اعمال و رفتار تمامی این سالیانش می باشد که البته قابل اثبات نیست چرا که آنان یک روح در دو کالبد هستند، از ارزشهای مشابهی برخوردارند، از شیوه های مشابهی استفاده می برند و هدف واحدی را نیز دنبال می کنند(فقط بدست گرفتن قدرت)…، لذا مسائل را از درون “جوال” نگاه نکنید.

ـ قبلا هم به این نکته اشاره کرده ام، که اگر کسی بواقع سیاسی باشد، فقط از یک فاکت و نمونه (نوکر مآبی در خدمت حضرات جان بولتون و…) می تواند متوجه شود که در زیر چنین سقفی از “ضد ارزش”هر جنایت و پلیدی دیگری قابل انجام و توجیه است، اصلا آن مراحل پیموده شده تا کار به “جان بولتون” رسیده یک شبه که انسان خواب نما نمیشود تا از شعارهای شدید و غلیظ ضد امپریالیستی به “چاکری درگاه” آنها برسد… اگر کسانی هستند که نمونه “جان بولتون” را در نمی یابند و از فاکتهای کوچکتر اتفاقات را در می یابند و تحلیل می کنند، خوب است که مقداری عمیق تر به مسائل دور و برشان توجه کنند، تمام اینها را من به چشم دیده ام.

۰۲ آبان ۹۲(۲۴ اکتبر ۱۳)

سعید جمالی (هادی افشار)

منبع:پژواک ایران

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فراخوان و هشدار آقایان روحانی و قصیم در ارتباط با سا‍‍کنان اشرف و لیبرتی

31.08.2013

پژواک ایران

لینک به منبع

فراخوان و هشدار آقایان روحانی و قصیم در ارتباط با سا‍‍کنان اشرف و لیبرتی

فراخوان

آی آدم‌ها….

هم‌میهنان

جنگ ویرانگر و خانمان‌سوز سوریه، ریشه در شهوت و عطش حفظ قدرت دیکتاتوری خونین خاندان اسد دارد. حمایت مستقیم خامنه‌ای از جلاد دمشق، در این خونریزی، از راه مداخله مستمر نیروی قدس سپاه پاسداران بر کسی پوشیده نیست. (۱)

اما تا چند هفته‌ قبل سیاست ضدبشری مماشات چشم بر این مداخلات جنایتکارانه می‌بست. (۲)

بهای این سکوت تشویق آمیز را ملت سوریه، با کشتارهای سبعانه، معلول و مصدوم شدن صدها هزار بیگناه، ویرانی شهرها، آوارگی، گرسنگی، فقر و بیماری میلیون‌ها نفر، پرداخته است. با افشا شدن به کار بردن اسلحه شیمیایی، اینک گسترش جنگ قریب‌الوقوع است. جنگی که همه مردم منطقه‌ی پرتنش خاورمیانه را تهدید می‌کند. (۳)

هم‌میهنان

در چنین شرایطی حدود سه هزار نفر از هموطنان پناهنده ما در عراق، قتلگاه لیبرتی و اشرف بدون هیچ دفاعی در محاصره قرار دارند. در صورت هرگونه حمله حتی راه‌ گریز آن‌ها نیز بسته است. بر این اساس و؛

- نظر به ماده ۲۷ کنوانسیون ژنو، درباره حمایت غیرنظامیان در زمان جنگ؛

- نظر به کنوانسیون ژنو در باره موقعیت پناهندگان (۱۹۵۱) و حمایت از پناهندگان (۱۹۶۷)؛

- نظر به قطعنامه ۱۲ ژوئیه درباره پناهندگان و ۴ سپتامبر ۲۰۰۸ درباره اعدام‌‌ها در ایران

- نظر به این که از اول ژانویه ۲۰۰۹ بر اساس موافقتنامه بین دولت آمریکا و دولت عراق حفظ حقوق آنان به دولت عراق سپرده شده؛

- نظر به این که بخش بزرگی از نیروهای مسلح عراقی تحت فرماندهی مالکی همدستان نیروی قدس سپاه پاسداران هستند که از ژانویه ۲۰۰۹ تا کنون در حملات گوناگون با وسائل زرهی، مسلسل، تفنگ، سنگ، چوب و چماق، ده‌ها نفر از این پناهندگان را به قتل رسانده و صدها نفر از آنان را معلول و مصدوم کرده‌اند؛

- نظر به این که شخص مالکی و فرماندهان نظامی این حملات به اتهام جنایات جنگی و علیه بشریت تحت تعقیب دادگاه اسپانیا قرار دارند؛

- نظر به این که اصولاً در عراق امروز امنیتی وجود ندارد و در ماه گذشته بیشترین تعداد غیرنظامیان از سال ۲۰۰۸ کشته و مصدوم شده‌اند؛

- نظر به اصول حقوق بشر، قوانین بین‌المللی و هزاران سند و قرارداد منعقده بین ساکنان لیبرتی و اشرف و دولت آمریکا، این دولت مسئول مستقیم حفظ جان و حقوق این پناهندگان ایرانی است؛

- نظر به این که در شرایط بهم‌ریختگی ناشی از جنگی که پیش روی ماست، این پناهندگان بیش از همه در معرض خطر انتقام‌جویی خونریزان مسلط بر میهن ما هستند؛

آی آدم‌ها…

ایرانیان

در این شرایط حساس همگی برای حفظ حیات هموطنان پناهنده‌ مان همت کنیم. در این مورد با کنار نهادن اختلافات، دوری و نزدیکی سیاسی، بلوغ اخلاقی و ملی خود را به نمایش بگذاریم. ما هر یک از ما در حدود امکانات خود می‌توانیم افکار عمومی جهانیان را از این شرایط وخیم باخبر کنیم. با ایمیل، تلفن، ملاقات حضوری، با مسئولین انجمن‌های حقوق بشری، مدافعان حقوق پناهندگان، پزشکان، وکلا، پارلمانترها، احزاب، قضات، روزنامه‌نگاران، سندیکاها ووو از آنان بخواهیم که مقامات کاخ‌سفید، کمیساریای عالی امور پناهندگان ملل متحد، صلیب سرخ جهانی را نسبت به وقوع یک قتل‌عام هشدار دهند.

ما ایرانیان خارج کشور نیروی بزرگی هستیم. همت کنیم.

فردا خیلی دیر است.

محمدرضا روحانی- کریم قصیم.

پانویس:‌

۱- ۷ مه- حجت‌ الاسلام تائب رئیس قرارگاه عمار و اطاق فکر راهبردی رهبر گفت: اگر دشمن به ما حمله کند و بخواهد سوریه یا خوزستان را بگیرد، اولویت آنست که سوریه را نگهداریم. چون اگر سوریه را نگهداریم می‌توانیم خوزستان را پس بگیریم. ولی اگر سوریه را از دست بدهیم تهران را هم نمی‌توانیم نگهداریم.

۲- ۱۳ ژوئیه صدای آمریکا به نقل از رویتر : زیباری وزیر خارجه عراق گفت ما هرگونه انتقال اسلحه به سوریه را از طریق مرزهای هوایی عراق محکوم می‌کنیم. این موضوع را بطور رسمی به مقامات ایرانی اطلاع داده‌ایم، اما قدرت جلوگیری از آنرا نداریم. غربی‌ها اگر می‌خواهند جلوی این کار را بگیرند خودشان کمک کنند. … من به نام کشورم از شما دعوت می‌کنم برای متوقف کردن این پروازها در آسمان عراق به ما کمک کنید.

۳- از جمله نگاه کنید به اخبار روز پنجشنبه و جمعه (۷-۸) شهریور- ایران پرس نیوز

- اعزام هیأتی از پاسداران مجلس رژیم به سوریه و لبنان

- اوضاع سوریه؛ هشدار رفسنجانی به خامنه‌ای

- اجرای توافقنامه دفاعی جمهوری اسلامی و سوریه

- به تمام منافع آمریکا در عراق حمله می‌کنیم.

- سرکرده نیروی قدس: سوریه گورستان آمریکایی‌هاست.

- نماینده ولی فقیه در خوزستان: وارد جنگ سوریه می‌شویم.

- نماینده رژیم: شامات گورستان آمریکایی‌هاست.

- اقدام آمریکا نه علیه اسد که علیه رژیم تهران است.

منبع:پژواک ایران

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

می‌توان شد به سهل و آسانی / «پهلوان»‌ مسلم خراسانی (۱)

محمدرضا روحانی، پژواک ایران

28.08.2013

لینک به منبع

خستگی یا خیانت

یادمان هست که در ماه گذشته، پس از آن‌که خبرنگار زیرک، آزموده و بردبار سیمای آزادی مجاهدین، در چند ثانیه ‌آخر موفق شد که از دهان دکتر هزارخانی این جمله را بشنود «عده‌ای بعد از دو سال خسته می‌شوند، عده‌ای بعد از پنج سال، عده‌ای بعد از ده سال و عده‌ای بعد از سی سال» فوراً وظیفه‌اش پایان یافت. به نظر می‌رسید طرفین، مصاحبه کننده و مصاحبه‌شونده، یکی خسته است و دیگری خسته تر و فرسوده. هر دو راضی بودند . شرکت کننده جوان می‌توانست با شتاب برود. غنیمت مرغوب را برای وصله، پینه و رتوش بدهد «بالا» تا محصول نوبرانه، تر، تازه و بسته‌بندی شده به مصرف‌کنندگان چشم و گوش بسته برسد. دکتر هزارخانی هم می‌توانست از شر لباس رسمی، شق و رق نشستن و راست و ریس کردن جملات مناسب شرایط خلاص شود. نفس راحتی بکشد. دمی بیاساید.

خوشبختانه دکتر هزارخانی مثل همیشه آراسته بود، هرچند ضعیف و خسته می‌نمود. بگذریم. از این مصاحبه چیزی دستگیرم نشد. راستش را بخواهید نگارنده دوزاری‌اش دیر می‌افتد. خاصه این که دیروقت بود. بعد هم تئوری خستگی «عده‌ای بعد از سی سال» با پروژه‌ی جیمزباندی برادر مهدی غائب (ابریشم‌چی) و رفیق مهدی حاضر (سامع)‌با احکام صادره در دو محاکمه غیابی (مندرج در بیانیه میان دوره‌ای فوق‌العاده ۱۷ خرداد و بیانیه تفضیلی اجلاس ۶ و ۷ ) در تضاد بود. مثلا «خنجرزدن از پشت و خیانت به عالیترین مصالح جنبش مقاومت» با تشجیع «دشمن در سربریدن مجاهداین اشرف و لیبرتی به ویژه ردیابی و حذف فیزیکی مسئول شورای ملی مقاومت…» و انتساب «شناعت و شقاومت و دنائت» به ما کجا و تئوری خستگی «بعد از سی سال» کجا. می‌خواهند علت طبقه بندی «عمل مجرمانه» استعفای ما را عوض کنند .

اگر «ببو» نامیدن مازندرانی‌ها برای متصف کردن آن‌ها به سادگی درباره هیچ‌یک از آنان صدق نکند، درباره من می‌تواند صادق باشد. چرا که پس از شنیدن مصاحبه هزارخانی به نظرم رسید که آقا مهدی غایب پس از آن که دو بیانیه بیعت‌آلود دال بر خیانت دو عضو مستعفی را به دست آورد، دریافت که عملی لغو است. دروغ شرم‌آور، ننگین و غیرقابل باوری است. از خود می‌پرسیدم می‌خواهند با استفاده از دکتر هزارخانی راه عقب‌نشینی آبرومند‌ای باز کنند؟ می‌خواهند صدای اعتراض هواداران از این آبروریزی را خاموش کنند؟ به سر عقل آمده‌اند؟

روز از نو روزی از نو

عقلم قد نمی‌داد. دیروقت بود. من خود را تولید کننده همه حقایق عالم نمی‌دانم. معتاد شنیدن و برخورداری از نظرات دیگران هستم. شب بود و دیروقت. همه خوابیده بودند. برای مشورت نمی‌توانستم به کسی تلفن کنم. خسته بودم. طبق مقررات قرص خوردم. خوابیدم. فرشته رحمت خواب زود مرا در ربود. از شر اندیشیدن خلاص شدم. سحرگاهان آفتاب عالمتاب، جهان سرد غربت را به قدوم مبارک خود گرما و نور بخشید و مرا از خواب بیدار کرد. چک لیست روزانه شروع شد، دوش، صبحانه، دارو و بعد همکار ارجمندم کامپیوتر عزیز. عادت دارم به سراغ ایرنا، ایسنا، مهر، فارس و … بروم بعد بی بی سی ، رادیو فردا، صدای آمریکا، دویچه وله، تا نوبت برسد به سبزها و شاه‌دوستان، پژواک ایران، دریچه‌زرد و خانه آخر همبستگی است و اقمارش. همیشه همین طور بود. باید دید دشمن چه می کند. مخالف چه می‌گوید. چه کسی نقد می‌کند. چه کسی سکه قلب چاپلوسی و مداحی نسیه را در بساط دوستی عرضه کرده است. این بار اما فوراً رفتم سراغ همبستگی و اقمارش و دیدم آن دیپلماست کهنه‌کار که راه می‌رفت و مرا «ببو» می‌خواند، حق داشت. هنوز هم من ترجیح می‌دهم ببو باشم و نه موذی، دغلکار و چاپلوس. بگذریم. با یک نگاه به تیترهای همبستگی معلوم شد که مهدی غایب سوار بر ذوالجناح قدرت طبق معمول می‌تازد و پیادگانش در رکاب او، با شمشیرهای زنگ زده جعل، فحش و نادانی هل من مبارز می‌طلبند. خوشبختانه روزهای بعد، وجدان‌های پاکی پیدا شدند. خشم فرو خوردند. گذشته پرافتخار هزارخانی را گرد‌زدایی کردند. پیش افکار عمومی گستردند. تا با مقایسه آن کارنامه تابناک این روشنفکر سابقاً شجاع بپرسند زمان و زمانه چه کرد که اکنون پای احکام غیابی «خیانت» یاران قدیم و ندیم امضا می‌گذارید؟ و بعد که تیر از کمان ظلم رها شد به خاطرتان آمد که آنان «خسته» بودند. به کجا می‌روید؟ دوستی کی آخر آمد…

ظهور یک «پهلوان»

روز ۳۱ مرداد قریب هشتاد روز از استعفای ما گذتشه بود. در این مدت در برابر شانزده کلمه استعفای کوتاه و محترمانه، اقلاً صد و شصت مقاله علیه «خیانت» ما تولید و پخش شد. اما هنوز افاقه نکرد. از قضا سرکنگبین صفرا فزود. با هر نوشته‌‌ای صدای اعتراض ما انعکاس بیشتری یافت. ظاهراً نفر اول، یعنی مهدی غایب از مصاحبه دکتر هزارخانی راضی نبود. آنرا «تیز» و کافی نمی‌دانست. بنابر این چرا «زبان سعدی در کام و ذوالفقار علی در نیام» بماند. «پهلوان» که در میتینگ‌ها «حاضر، حاضر، حاضر» را سفارشی سه قبضه می‌کند را حاضر کردند. تا قلم از غلاف بکشد. ارادت نسیه و شفاهی را نقد و کتبی کند. با مقاله «سخنی با هممیهنان» در میدان فصاحت، برمرکب تندروی یک «پهلوان» بر ما بتازد. ادب، فضلیت، دلیری و انصاف «پهلوانی» را بنمایاند. نتیجه آن که بعضی از صفات استعفا را که برشمردند به شرح زیر است:

نامناسب و غیرمترقبه، عجیب، با یکسری دلایل واهی، زشتکاری، خروج از جبهه‌ مقاومت، پشت کردن به صفوف مردم، خیانت، ناجوانمردی آشکار، اظهارات کاذب، عذرخواهی از خاتمی، به نفع رژیم، یک رژیم آدمکش و ضد بشر، سقوط از نظر سیاسی و اخلاقی، به غایت ارتجاعی و رژیم پسند، استعفای دزدکی، غیردموکراتیک، به شکلی مشکوک، هموار کردن راه برای حمله بعدی به لیبرتی، خنجر از پشت زدن، خیانت کردن، به قول شاملو «مقداری بو می‌دهد»، مخدوش کردن مرزهای مقاومت با رژیم…»

هرچه کلمات ادیبانه بود به کار بردند. حالا مقاله نویس‌های بعدی برای یافتن صفات مناسب درباره‌ استعفای ما دچار کمبود می‌شوند. ناگزیر خواهند بود به انبان مملو از ادب «پهلوان» ناخنک بزنند. متأسفانه یک حسرت بر دل ایشان باقی خواهند ماند. یکی از ارادتمندان برادر مهدی غایب ما را سر سفره «لاجوردی» نشانده است. پهلوان عقب ماند. عیبی ندارد به نظرم تا صد و بیست سالگی ایشان انشاءالله نیم قرن باقی است. شاید بتواند با انتخاب کلمه‌ای شدیدتر این عقب‌افتادگی را جبران کنند. آمین یا رب‌‌العالمین.

«پهلوان» بابت مراحم کلامی‌اش چند پاسخ گرفت.

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54650.html

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54611.html

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54618.html

پاسخ من فعلاً در این یک بیت خلاصه می‌شود:

دیده‌ام دفتر پیمان ترا فرد به فرد

هرکجا بحث وفا آمده منها زده‌ای

امیدوارم آتش انقلابی‌اش کمی فروکش کرده باشد. من لازم نمی‌دانم فعلاً برآنچه گفته شده چیزی بیفزایم. نه ادای گاندی را در می‌آورم و نه از پیروان حضرت مسیح هستم. مردم فهم دارند. قضاوت می‌کنند. ترجیح می‌دهم از این فرصت برای یک «لابی»‌گری بهره‌مند شوم. شاید مفیدتر باشد.

سه درخواست از «پهلوان» مقتدر

۱- «پهلوان» شما که این همه ادیب و اهل سیاست هستید چرا از ۱۵ خرداد تا کنون در برابر «خیانت» دست به قلم نبردید؟ چه کسی شما را به راه راست هدایت کرد؟ چرا طی ده‌ها سال گذشته غالباً به حضوری شفاهی بسنده کردید؟ در هر حال ظهور شما بین اصحاب ادبیات «انقلابی» مبارک است. «پهلوان» ‌جوانمرد خوب می‌زنی. بزن بزن.

۲- «پهلوان»، ما مازندرانی‌ها کشتی گیر هستیم. قهرمانانی مثل حبیبی و موحد داشتیم. نویسنده در جوانی کمی اهل بخیه بود. هنوز فنون یک خم، آفتاب مهتاب، زیرگرفتن، یک دست و یک پا، سگک نشستن، بالا انداز و فن کمر در خاطر مانده است. در دانشگاه هم وقتی ورزش می‌کردیم و آقای صدقیانی مدیرکل ورزش دانشگاه تهران بودند، آقای اسنفدیاری مربی کشتی بود. برای دیدن مسابقات به ورزشگاه دانشگاه می‌رفتیم. یکی از نزدیکان من در وزن ۶۲ کیلو کشتی می‌گرفت . اگر اشتباه نکنم آقای دکتر عبدالکریم لاهیجی هم در همین وزن کشتی‌گیر بود. بهرحال روزی به ورزشگاه رفتم. شاهپور غلامرضا با مأمورین مراقب خود به ورشگاه آمد. مسابفه کشتی بود کسی به او اعتنایی نکرد. کمی بعد جهان‌پهلوان تختی وارد سالن شد. دانشجویان همگی برخاستند و شروع به کف زدن کردند. آنقدر ابراز احساسات شدید بود که مسابفه تعطیل شد. تنها به خواهش جهان‌پهلوان دانشجویان دست از ابراز احساسات برداشتند تا مسابقات ادامه یابد. برادر شاه هم فلنگ را بست و در رفت. شما هم آن زمان دانشجو بودید؟ حالا برای این که تختی وار زندگی کنید از شما که «پهلوان»‌ هستید و کلام مظهر حیثیت ایرانیان، مصدق را زینت بخش نامه‌تان کرده‌اید «آن‌جایی که حق باشد از همه چیز می‌گذرم…» می‌خواهم به یک حقوقدان مراجعه کنید و بفرمایید یک «ببوی» پرمدعا می‌گوید اعضای شورای ملی مقاومت حق ندارند برای خامنه‌ای و رفسنجانی و نظام آن‌ها در جهت «رفع خطر» چاره‌اندیشی کنند. اسناد زیادی در باب این ممنوعیت وجود دارد که من یک نمونه ‌اش را در زیر می‌آورم تا به مشاور حقوقی خود بدهید و بپرسید این سؤال خیانت آمیز است؟ برحق است؟

نگوئید این کار هزینه دارد. من به همت شما در دو سال گذشته با دو حقوقدان برجسته آشنا شده‌ام. هر یک از آن دو نفر صلاحیت پاسخگویی را دارند. بپرسید که با وجود این تصمیمات صریح کسی اجازه دارد در مقام چاره برای خامنه‌ای تعیین تکلیف کند که «خامنه‌ای تا دیر نشده باید رفسنجانی را با حکم حکومتی به صحنه برگرداند…» و از رفسنجانی درخواست کند که «اگر کشور و نظام را در خطر می‌بیند باید برخلاف چهارسال پیش خطر کند و باید با کمک بازار خامنه‌ای را پایین بکشد….»

برای من مثل روز روشن است که برای این مشاوره کسی از شما پولی نخواهد خواست. شما که خادم و «پهلوان» هستید، پاسخ را به «خائن» ندهید به مسئولان شورا برسانید.

۳- آخرین درخواست من آنست که نامه مورخ ۲۶ اوت آقای حنیف حیدرنژاد را به حقوقدان معتمد خود برسانید اگر گفت او حق دارد به مسئولان بگوئید فوراً به پیشنهادات خیرخواهانه‌اش عمل کنند. برای آن که زحمتی متحمل نشوید لینک نامه را در زیر می‌آورم:‌

«تهدید به قتل ایرج مصداقی و تائید آن توسط مهدی ابریشمچی نماینده سازمان مجاهدین خلق در شورای ملی مقاومت ایران»

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54682.html

در آن صورت نشان خواهید داد که مسئولیت جانشینی تختی را درک کرده‌اید. زورگویی و ظلم را بر‌نمی‌تابید. راستی شما از زندگی «پهلوان» اکبر خراسانی خبر داشتید؟

۵شهریور ۱۳۹۲

محمدرضا روحانی

پانویس:

۱- اصل این بیت چنین بود:

کی توان شد به سهل و آسانی

پهلوان اکبر خراسانی

تغییرات در این بیت از این نویسنده است.

منبع:پژواک ایران

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاسخ محمدرضا روحانی به پرسش‌های صدای وجدان

لینک به منبع

پاسخ محمدرضا روحانی به پرسش‌های صدای وجدان

محمدرضا روحانی

یکی از زندانیان سیاسی سابق با نام مستعار صدای وجدان سؤالاتی را از آقای روحانی مطرح کرده بودند که پاسخ‌های ایشان در پی می‌آید.

سوالات «صدای وجدان» را در لینک زیر می‌توانید ببینید:‌

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54354.html

پاسخ محمدرضا روحانی به پرسش‌های صدای وجدان

با درود از این که به گفتگوی من با پژواک و … دکتر قصیم در خصوص ناگفته‌های شورا توجه کرده‌اید خوشحالم.

۱۵ کلمه از نوشته‌ی مورخ ۱۵ خرداد ما مربوط به استعفا بود و بقیه آن توضیحی کوتاه برای عموم. بخش اخیر حدوداً صد برابر جمله مربوط به استعفا بود.

http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=27378

تصور می‌کنم توانستیم موارد اختلافات را بطور خلاصه بنویسیم و اما به سوالات بپردازیم.

۱- از هیجده سالگی، ۱۳۴۰ تاکنون فعالیت سیاسی و اجتماعی داشتم در حزب ایران، جبهه ملی، وکلای جوانان، وکلای پیشرو، جمعیت حقوقدانان، کمیته دفاع از زندانیان سیاسی، جنبش، جبهه دموکراتیک ملی ایران، کمیته برای دفاع از حقوق بشر و پیشبرد آن در ایران (پاریس) کمیته مستقل وکلای ایرانی در تبعید و بالاخره شورای ملی مقاومت ایران. غیر از حزب ایران در بقیه موارد با زنان و مردانی از عقاید مختلف فعالیت داشتم. یعنی فعالیت جبهه‌ای بود. این نوع فعالیت‌ها بر دو محور استوار است. ۱- به رسمیت شناختن اختلاف عقیده ۲- اتحاد عمل. اختلاف عقیده در جنبش جبهه‌ای نباید مانع اتحاد عمل شود. دستاوردهای بی‌نظیر شورای ملی مقاومت ایران در چنین جبهه‌ای تحصیل شد.

۲- پس وجود اختلاف در جبهه مشکل نیست. شرط ضروری آن است. ما سکوت نکردیم. وظایف اجرایی محوله را انجام دادیم که مربوط به اتحاد عمل است. نظرات خود را با استفاده از امکانات موجود از طریق شرکت در تظاهرات، راهپیمایی‌ها، سخنرانی‌ها، مقالات، ملاقات‌ها، نشست‌های شورایی یا با هواداران، در روزنامه، مجله، رادیو و تلویزیون در حدودی که در اختیار ما قرار می‌گرفت تبلیغ می‌کردیم. دکتر قصیم بیش از هر ایرانی دیگر شنونده یا خواننده داشت در موضوع مهم و جدید محیط زیست به مدت ۲۰ سال. این فقط یک وجه است. در امر تبلیغ نظرات از طریق کتاب، جزوه، مقالات، سخنرانی‌ها. یا من در مورد سندیکاها، حقوق بشر مسائل دانشجویان، دادگستری، قوانین، زنان، مسائل اجتماعی و سیاسی گفتم و نوشتم. در حد لیافت و بضاعت خود نسبت به وجدان خود و مردم میهن انجام وظیفه کردم. این ادای دین در کار شورا ممکن بود و نه جای دیگر. در جلسات شورا هم در حدود فهم و درک خود بیان نظر کردیم. شرایط جنگ، حملات دائم دشمن، خیانت ضد بشری سیاست مماشات، بمباران‌ مجاهدین، حمله به مقر مقاومت، پرونده تروریستی، شرایط اشرف و لیبرتی همراه کم‌کاری در ارتباط با هموطنان داخل و خارج از کشور مسئولین شورا را آنقدر آسیب پذیر کرد که متأسفانه امکان هرگونه تجدید نظر و نوسازی از آنان سلب شد. از نظر من مجموعه این شرایط موجبات استعفا را فراهم کرد. ما اگر کوچکترین امیدی برای پیشبرد حدا‌قل نظرات خود داشتیم، خانه‌ای که طی سی سال در بنای آن شرکت داشتیم را رها نمی‌کردیم. فرانسوی‌ها می‌گویند « قبل از وقت زمانش نیست. بعد از آن دیگر وقتش نیست» این دیگر بستگی به تشخیص ما داشت. ما حالا نمی‌توانیم به مصدق بگوییم اگر بعد از کودتای ناموفق ۲۵ مرداد می‌رفت به فارس نزد عشایر قشقایی ۲۸ مرداد اتفاق نمی‌افتاد. ای بسا اگر ۲۰ سال پیش از شورا کناره می‌گرفتیم امروز عده‌ای می‌گفتند اگر آن‌ها شورا شکنی نمی‌کردند، آخوندها رفته بودند. صدای وجدان گرامی، آدمی که اشتباه نمی‌کند خطرناک است. من حتماً اشتباهات زیادی کرده‌ام ولی فکر نمی‌کنم اگر بیست سال پیش استعفا می‌دادم بهتر بود. این استعفا هم از ناچاری بود.

۳- درباره‌ی حرکت عظیم سال ۱۳۸۸، شورا ظرف مناسب آنرا در طرح جبهه‌ی همبستگی فراهم کرده بود و اگر به آن عمل می‌کردیم می‌توانستیم در سمت و سو دادن به آن جنبش بزرگ سهمی شایسته داشته باشیم. نتوانستیم. من در آن زمان با پژواک ایران مصاحبه‌ی مفصلی داشتم درباره این جنبش که نقطه نظرهای خودم را گفته‌ام. قول می‌دهم اگر با نظر انتقادی بخوانید و مرا آگاه کنید فوراً شما را دشمن لقب نمی‌دهم.

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-17702.html

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-17809.html

http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-17604.html

۴- بخش آخر نامه شما سؤال نیست. اظهار نظر است. من به عنوان یک عضو مستعفی شورا هنوز خیرخواه شورا و مجاهدین هستم. راه آن را هم انتقاد سازنده می‌دانم. از کم و کیف اختلافات اعضا و هواداران سابق مجاهدین اطلاع روشنی ندارم. حرف‌های یک طرف را شنیده‌ایم. اقای حنیف حیدرنژاد بعد از ۲۵ سال گزارشی نوشت. پاسخ مربوطه را نمی‌دانم. این یک؛ آخرین و جدی‌ترین اختلاف‌های ما با مجاهدین این بود که می‌خواستند شورا و شورائیان را که هیچ صلاحیت و اطلاعی ندارند بفرستند به مصاف اعضا و هم‌رزمان سابق خودشان مثل آقای یغمایی و آقای مصداقی. ما دو نفر تن ندادیم. حالا خواهش من از شما این است از من یکی نخواهید درباره‌ی مطالبی اظهار نظر کنم که چیزی از آن نمی‌دانم.

درودهای مرا بپذیرید.

محمدرضا روحانی

منبع:پژواک ایران

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیوار مقدس مقررات و تعهدات به من اجازه نداده که به قواعد بازی پشت پا بزنم
 

 

22.08.2013

محمدرضا روحانی

پژواک ایران: اول مصاحبه جایی پایان یافت که به تاریخ استعفای دکتر قصیم و شما از شورا رسیدیم و نیمه تمام ماند آنرا ادامه می‌دهیم.

محمدرضا روحانی: ببخشید. اجازه می‌خواهم برایتان یک خاطره بگویم و یک پیشنهاد کنم. حدود ۱۵ سال پیش با یکی از پیش‌کسوتان اختلاف نظری پیدا کردم. در بین جمع تندخویی کرد. دم فروبستم. پاسخی ندادم. به اعتراض برخاستم و رفتم پشت میز کارم. یادداشت شدید‌اللحنی برایش نوشتم. بعد نزد دوستی که مورد  اعتمادم بود، سفره دل را باز کردم. گفت حالا چه می‌کنی؟‌ نامه را به او نشان دادم. گفت می‌توانی نامه را فردا صبح بدهی؟ گفتم چرا فوراً ندهم؟‌ گفت : فردا صبح نامه را پس می‌دهم و دلیل آن را می‌گویم. پیشنهاد او را پذیرفتم. فردا صبح رفتم نامه را بگیرم. داد و گفت:‌ حالا بخوان. خواندم. گفت  تند نیست؟ گفتم : چرا. گفت می‌ارزد که چنین دوستی را از دست بدهی؟‌ گفتم نه. گفت: فراموش کن یا در فرصتی که خشمگین نیستی از او استفاده کن. این بهتر نیست؟ گفتم چرا همین را دیشب نگفتی؟ در پاسخ یک اصطلاح به زبان فرانسه گفت. ترجمه‌اش این است. «شب اندرز می‌دهد». من دیدم درست می‌گوید و تجدید نظر کردم. حالا هم پیشنهاد دادم در روش تجدید نظر کنیم. دیشب من متن نوشتاری مصاحبه قبلی را یک بار دیگر خواندم. دیدم دو کمبود جدی دارد یکی آن که از شما نخواستم سخنرانی اول ماه مه دکتر قصیم در میدان باستیل پاریس و سخنرانی هفته بعد مرا در میدان ملت‌های ژنو، مقابل ملل متحد به عنوان مستندات ذیل مصاحبه بگذارید تا خواننده عمق بیداد، بی‌پایگایگی در همسان خواندن اعتراضات خیرخواهانه ما را با نیات جنایتکارانه دستگاه فاسد، آدمخوار، ضد ایرانی و غارتگر ولایت فقیه را بهتر دریابد.

پٰژواک ایران:‌ این کمبود همانطور که خواستید رفع خواهد شد. (سخنرانی آقایان قصیم و روحانی در لینک‌های زیر آمده است)

http://www.youtube.com/watch?v=jooPLe7uzAA

http://www.youtube.com/watch?v=g0bJQuynNc4

نقص دیگر چیست؟‌

محمدرضا روحانی: اگر شتاب در کار نبود و من هم توجه داشتم بدون ورود به مقدمات، پس از چند دقیقه با سرعت به نتایج استعفا نمی‌رسیدیم. آن اصطلاح فرانسوی که می‌گوید (شب اندرز می‌دهد) کار خود را کرد. بعد از خواندن بخش نخست مصاحبه دیشب فکر کردم اگر دقت در کار بود و پله پله حرکت می‌کردیم روشن شدن ابعاد واقعیت برای خواننده آسان تر می‌بود. حالا می‌خواهم شما هم تجدید نظر طلب شوید عیبی دارد؟

پژواک ایران:‌ نظر شما چیست؟ ‌چه تجدید نظری بکنیم؟

محمدرضا روحانی: حرکت لیبرالی،‌ گام به گام و بی شتاب در این گفتگو. این تجربه بیش از سی و چهارسال مبارزه است. شاید پرداختن دقیق تر به آن برای آینده مبارزه و آیندگان به کار آید. ضعف‌ها و قدرت‌های ما را نشان دهد. البته این کار مصاحبه را طولانی می‌کند. توجه  داشته باشید که من سخت فرمالیست هستم. هنوز دیوار مقدس مقررات و تعهدات به من اجازه نداده که به قواعد بازی پشت پا بزنم. شاید روزی ناگزیر با توجه به اصل دفاع مشروع، تصمیم بگیرم که از حق خود استفاده کنم.

پژواک ایران: چه تعهدی؟

محمدرضا روحانی: این که مذاکرات شورا سری است. من این محدودیت را هنوز رعایت می‌کنم. اگر توجه کرده باشید آقای متین دفتری هم هنوز بعد از سال‌ها به این تعهد پایبند هستند. بنابر این دست بستگی‌های فعلی مرا رعایت خواهید کرد.

پژواک ایران:‌ در جایی که آقای مهدی سامع سخنگوی سازمان چریک‌های فدایی خلق به مذاکرات جلسات شورا استناد می‌کند و دبیرخانه شورا هم همین‌ها را چاپ می‌کند چرا شما نمی‌توانید؟‌

محمدرضا روحانی: حرف شما درست است. فعلا ما هنوز به مقطع استعفا نرسیده‌ایم. قرار است گام به گام، با رعایت زمانبندی وقایع با هم گفتگو کنیم. ما از تظاهرات ماه مه در پاریس و ژنو حرف می‌زدیم. کارنامه آقای سامع برای پوست خربزه زیر پای این و آن گذاشتن بماند برای فرصتی دیگر.

پژواک ایران: و شما از بیماری خود گفتید. بعد از تظاهرات چه پیش آمد؟

محمدرضا روحانی: باران رحمت الهی به شدت می‌بارید. خانم دبیر ارشد شورا که در روابط مدیریتی‌اش با خیلی‌ها از جمله من نقش مادر، خواهر و دخترم را داشت و من هرگز فراموش نخواهم کرد با دلسوزی برایم چتری آورد به رنگ زرد. من از این ظاهرسازی‌ها برای نمایش یکرنگی نفرت دارم. من اهل رنگارنگی هستم. مرحمت خانم دبیر ارشد را نپذیرفتم. گفت خیس می‌شوی. گفتم من این چتر را دست نمی‌گیرم. خیس بشوم بهتر است. آقای مهدوی (دبیر شورا) به دادم رسید و یک چتر سیاه به من مرحمت کردند. این لجاجت سابقه طولانی دارد. مردم را دعوت می‌کنند به تظاهرات ولی به آن‌ها بارانی و چتر و لباس واحد و شعار واحد و عکس واحد عرضه می‌کردند. «ایران رجوی- رجوی ایران». «مریم مهر تابان می بریمت به تهران». این کارها مردم را فراری می‌دهد. در جلسات عمومی شال‌گردن بنفش یا زرد می‌دادند. من و دکتر قصیم معمولاً به این بازی‌ها تن در نمی‌دادیم. شاید چند بار برای همبستگی کلاه یا کراواتی به رنگ‌هایی نزدیک را به کار برده باشیم. اما خودمان انتخاب کردیم. تحمیل یک رنگی برای ما رنج‌آور بود. من چند بار از آقای ائمی در ژنو پرسیدم معنای این رنگها چیست؟ پاسخ آن نگه کردن عاقل اندر سفیه بود و لبخند ملیح. پرچم ایران که پرچم شورا بود معمولاً فراموش می‌شد. بعضی از اعضای شورا هم متوجه قباحت این کار شده بودند و پرهیز می‌کردند از «اونیفورم» تحمیلی.

پژواک ایران:‌ بازگردیم به اونیفورم. این کارها برای آن‌ها چه اهمیتی داشت؟

محمدرضا روحانی: یا روسری یا توسری چه اهمیتی داشت؟ ببینید با همین روش‌هاست که حزب آهنین مسلط می‌شود. به هرحال عصر پس از پایان تظاهرات در ژنو قرار بود برویم به محل ترور شهید دکتر کاظم رجوی. باران شدید بود. به نظر می‌رسید این برنامه عملی نیست. من از پا افتاده بودم ولی اصرار داشتم که در یادبود آن شهید حاضر شوم.

پژواک ایران:‌ نمی‌توانستید به آن‌جا بروید؟

محمدرضا روحانی: خانم دبیر ارشد که همیشه نگران سلامتی من بود گفت خیس شدید شاید اصلا نتوانیم به محل برویم. خانم بزرگواری که مادر یک شهید است می‌خواست آن شب به سفری برود با پسرخوانده‌اش همانجا بود. مرا می‌شناخت از من خواست که به خانه‌اش بروم. غذا بخورم، استراحت کنم. شب که به سفر می‌روند مرا هم در مسیر خود به ایستگاه قطار می‌رسانند. هر دو پا دوباره ورم کرده بود. به این ترتیب ما از هم جدا شدیم. نمی‌دانم مراسم دکتر کاظم رجوی انجام شد یا نه. من به خانه آن خانم بزرگوار رفتم. دوش گرفتم. شام خوردم. خوابیدم، ساعت ۱۲ شب برخاستیم. با مادر و پسرخوانده‌اش راهی سفر شدیم. شانس آوردم که پاها را تا صبح روی قسمت جلوی ماشین، به طرف شیشه دراز کردم. ولی دوستان بدشانسی آوردند. اگر خون لخته می‌‌شد از شر این لیبرال مزاحم خلاص می‌شدند. چند روز مراسم کفن و دفن، سوم و هفتم برپا می‌شد. یک لقب وکیل مجاهد هم به ناف ما می‌بستند. دکتر معصومی آثار «با ارزش»، مقالات، گزارش، سخنرانی‌ها، مصاحبه‌های سی ساله‌ی ما را جمع می‌کرد و به چاپ می‌رساند. برادر شریف بر سرگور ما سخنرانی غرایی می‌‌کرد. با دسته گل‌های بزرگ و فیلم و پخش خاطرات دوستان از مأموریت‌های مشترک و اذکرو اموتاکم بالخیر به اضافه یک جمله به زبان‌های زنده‌ی دنیا برای هزاران مهمان خارجی در اجتماع بزرگ ایرانیان در «ویلپنت» برای آن وکیل مرحوم، انالله و انا الیه راجعون. متأسفانه سفر آخرت من همراه با یک مراسم با شکوه به تعویق افتاد. یاد ساعدی افتادم که راه می‌رفت و می‌خواند: ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت. حالا باید ما زنده باشیم و ببینیم که زندانیان جان به در برده از قتل‌عام را در تبعید علیه یکدیگر سازمان می‌دهند. این هم نامش «همبستگی ملی» است به نحو مدرن!

پژواک ایران: آیا این فشارهای مربوط به لباس برای همه بود؟‌

محمدرضا روحانی: من شخصاً شاهد اجبار بعضی از اعضای شورا که قبل از تولد سازمان مجاهدین خلق فعالیت سیاسی داشتند بودم مثل آقای مهندس «ن – الف» یا مهندس «ی – ح – ح»، آنان را به ته صف می‌فرستادند تا فیلم خراب نشود. یا به آن‌ها تذکر می‌دادند. یک بار به مهندس «ح- ف» گفته شد، بدون لباس همرنگ وجود تو در صف مثل دندان شکسته است در یک دهان که در حال خندیدن است. من شنیدم و از او پرسیدم چرا حرف نزدی؟ گفت به این بیچاره دستور داده‌اند، من به مسئولش خواهم گفت. نمی‌دانم این آقا دهانش را باز کرد یا نه و به مسئولی گفت یا نه؟ من البته گوش جوان لاغر‌اندامی را که جسارت کرده بود کشیدم و به او گفتم پر‌رویی هم حدی دارد. خودش را جمع کرد. چیزی نگفت. اما من خبر‌نشدم که این آقا مهندس به آن آقا مهندس (شریف) شکایت برده باشد. همه ملاحظه می‌‌کردند.

پژواک ایران: شما در این مورد با مسئولی صحبت کردید؟‌

محمدرضا روحانی: واقعیت آن است که این تذکرها مثلاً به آقای ائمی که در ژنو مسئولیت داشت موجب شد که سفر هفتگی من به تحصن ژنو را لغو کنند. این مورد مثال کوچکی است. در ژنو جوانان مرا در باره‌‌ی روش‌های مجاهدین سؤال پیچ می‌کردند منهم البته با رعابت و ملاحظه فراوان حرف خودم را می‌زدم. میدانید اسم این کار محفل زدن است. محفل زدن را برادر شریف کار وزارت اطلاعات می‌داند!!. سفرهای مرتب من قطع شد تا آن روز کذایی.

پژواک ایران: کدام روز؟ چه تاریخی؟

محمدرضا روحانی: تاریخ دقیق یادم نیست. با دکتر قصیم رفته بودیم میدان ملت‌ها در ژنو تا در تحصنی حاضر باشیم. عصر قبل از پایان برنامه همه اونیفورم پوش‌ها در میدان ملت‌ها مقابل ملل متحد رژه نظامی دادند. یک، دو، سه، چهار، قدم آهسته می‌رفتند.

پژواک ایران:‌ چرا؟

محمدرضا روحانی:‌ برای این که بگویند ما نیروی شبه نظامی هستیم. میلیشیا هستیم. روزی یک وکیل مجلس سوئیس که قد بلندی دارد سرش را هم می‌تراشد و اشرفی‌ها را حمایت می‌کند و غالباً حاضر و ناظر است دست به دامن من شد که بگویم اونیفورم را کنار بگذارند. می‌گفت وحشت‌آفرین است. او را به سراغ مسئول «پروژه» فرستادم که ظاهراً زبان نمی‌دانست و با چند «یس»، «یس» قال قضیه را کند. بعد به سراغ من آمد که بپرسد او چه می‌خواست؟ و چرا شما مرا به او نشان دادید؟ توصیه نماینده سوئیسی را گفتم.  گفت خواهش می‌کنم وقتی دوباره آمد خودتان کله‌پزی کنید. من زبان نمی‌دانم. گفتم به «اف» خودت بگو. گفت او که این‌جا نیست. شما خودتان کله پزی کنید. عصبانی شدم و گفتم من هیچ وقت کله‌پز نبودم. این شغل «اف» شماست. می‌دانید این‌ها به فرمانده می‌گویند «اف». بیچاره چاره نداشت، نمی‌توانست شورایی‌ها را برنجاند. عصبانی شد اما دم نزد.

پژواک ایران:  شما با این زبان آشنا هستید؟ می‌دانید «اف»، «ف»، «ج» و ... چه معنایی دارد؟‌

محمدرضا روحانی: کنجکاوی می‌کردم. طی سال‌ها کمی آموختم. حتی ۲۲ بیت شعر با لغات آن ساختم. برای بعضی‌ از کادرها خواندم. فتوکپی از آن گرفتند. از خنده روده‌بر شدند. آنرا یک روز برای یک مقام «شامخ» می‌خواندم. معلوم شد از آن خبر دارد. با بی‌اعتنایی شروع کرد با دیگری حرف زدن. فهمیدم هوا پس است. از آن پس اشعار من مغضوب واقع شدند و از چشم افتادند. دیگر شاعر نبودم. ببخشید. ما هر دو  خسته هستیم و می‌توانیم ادامه گفتگو را به وقت دیگری موکول کنیم؟

چرا نه، خداحافظ شما تا بعد.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کریم قصیم: پاسخگویی محول به بعد از سرنگونی نمی شود. سرنگونی بهانه نیست. رهبران مجاهدین خلق امروز جواب دهند

30.07.2013

لینک به منبع (صفحه فیسبوک)

Karim Ghassim سرنگونی رژیم ضد بشری بهانه نیست ، هدف و محتوای همبستگی ملی ایرانیان است. انتقادات برای بهبودی درون و نما و تآثیربخشی و جایگاه و منزلت مجاهدین و همه ماست. زمان سکوت و صبر فرساینده پایان یافته . همان طور که زمان خودسری این و آن مسئول مقاومت پایان یافته. رهبران باید پاسخگو باشند، در مقابل خلق و افکارعمومی ایرانی نه در برابر خدا – که هرکس در خلوت خود با او راز و نیاز یا منکر و مخالف است – در روی زمین و این دنیا پاسخگویی دائم و جاری و ساری لازمست، همان طور که مایه گذاری و تلاش و کوشش مبارزان موکول به فردا نمی شود پاسخگویی و مسئولیت نیز محول به فردا و بعد از سرنگونی نمی شود. مسئولان باید بپذیرند که قله قاف قدرت آنها برای خدمت به همه است نه برای سیادت بر همه . فهم و قبول و اقرار به اشتباهات از بصیرت و کیاست یک رهبر و مسئول حکایت می کند. ترس از قبول اشتباه بی پایه است. مردم و افکار عمومی بزرگوار و بخشنده است و پذیرش اشتباه به نفع دستگاه مبارزاتی و مقاومت مردم اثر می بخشد. استبداد رآی موجب اشتباه مرکب می شود و تراکم اشتباهات موجب شکست اندر شکست. رهبری مجاهدین اگر به موقع – اواخر ۲۰۰۸ – ارزیابی درستی از توازن قوا در عراق می داشت و تصمیمات بعدی را به اقتضای یک بررسی واقع بینانه از وضعیت توازن قوای دوست و دشمن در عراق/ بعد از خروج آمرکا/ می کرد به احتمال زیاد اکنون از وضعیت مناسبتری برخوردار بود و مجبور نبود – با چشم بستن بر کل و کمال وضعیت عراق – از سلسله «پیروری» سخن گوید در حالیکه کل قوای مقاومت در عراق در پی تحویل سلاح اساساً وارد مرحله دیگری شده بود که در بهترین حالت نامش عقب نشینی سنجیده و برنامه ریزی شده است که در استراتژیهای نظامی انقلاب – ضد انقلاب به هیچ وجه به معنای شکست نیم باشد. ولی زمانی که منکر واقعیات مادی صحنه شویم و کل و کمال شرایط مادی را آوانتوریستی تفسیر به مطلوب کنیم …. بعد ا هم بر اشتباهات چشم بندیم و مرتب دیگران را مقصر و خود را معصوم و بی خطا جلوه دهیم آن گاه روزی می رسد که دیگر انکار شرایط امکان ناپذیر می شود و آفتاب درخشان هم شب تاریک نامیده می شود…. اشتباهات به انکارها و کور بینی تبدیل می شود. برای تصحیح چنین دیدگاه شکست آمیزی است که باید سخن گفت و از افترا و تهمت و برچسب نترسید. منافع انقلاب آزادیخواهانه مردم و جنبش عمومی مردم علیه فاشیسم مذهبی و احیاء بیش از پیش نیرو و ابتکار و توان و استقامت مجاهدین ایجاب می کند دست از انتقاد و مبارزه نشوییم و معایب آشکار را به صدای بلند فریاد کنیم. چه فایده دارد که سالها تغییر توازن قوا را ندیده بگیریم کوه اگر بجنبد اشرف نمی جنبد فریاد کنیم و بعد خودمان پای جابه جایی اجباری را امضاء گذاریم. از تجارب تلخ باید آموخت . شکست و اشتباه و باز هم شکست پیش می آید ولی نیروهای انقلابی درس می گیرند و اشتباهات را تصحیح می کنند و دور باطل اشتباه و شکست را می گسلند و با ادامه مبارزه تصحیح شده به پیروزیهای تازه و تعیین کننده نائل می شوند.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میز گرد کانون ایران قلم پیرامون جدایی آقایان قصیم و روحانی از " شورای ملی مقاومت " مجاهدین

آقایان قصیم و روحانی و متین دفتری سکوت نکنید، تشکل جدید راه اندازی کنید

 

 

ایران قلم، یازدهم ژوئن 2013

 

 

در ادامه سلسله بحث های بررسی شرایط و وضعیت فرقه مجاهدین خلق ، روز گذشته میزگرد دیگری با شرکت آقایان علی جهانی ، محمد حسین سبحانی ، مهدی سجودی و شهروز تاج بخش در دفتر انجمن ایران قلم در آلمان برگزار شد .
هدف از این میزگرد بررسی جداشدن آقایان دکتر روحانی و دکتر قصیم از شورای فرمایشی رجوی موسوم به" شورای ملی مقاومت" و دلایل و تاثیرات آن بود .
در ابتدای بحث آقای محمد حسین سبحانی با ایراد توضیحاتی پیرامون جدایی آقایان روحانی و قصیم از شورا ، به دلایل مطرح شده در نامه سرگشاده آن دو که ضمیمه استعفانامه شان بود اشاره کردند و با توضیحاتی در باره سابقه شکل گیری شورا به روند جدایی اعضای سابق آن پرداختند .


لازم به ذکر است که در نامه سرگشاده آقایان روحانی و قصیم آمده بود :
ـ " باری، ما در چهارسال گذشته نه تنها در هیچیک از محورهای فوق گشایش و اصلاحی ندیدیم بلکه دردمندانه شاهد انقباض و تکرار اشتباهات نیز بوده ایم….
ــ ادامه مطالبات اصلاحی فوق گاه حتی موجب خشم دوستان مجاهد و طبعاً عذاب ما بوده است. به ویژه که همزمان به پرسشهای مصرّانه افکار عمومی و مسائل مطروحه نیز پاسخ شایسته داده نمی شد.
ــ لازم به یادآوری است که ما، درست یا نادرست، بحث و بررسی مشکلات را به خارج شورا نمی کشاندیم. می کوشیدیم سربسته و درخود، هنگام جلسات بزرگ، بیشتر در نشستهای محدود ولی رسمی، پیشنهادهای مشخصی برای موضوعات مورد اختلاف عرضه کنیم.
ــ اینها نمونه هایی از انبوه مشکلات سالهای اخیرمان بوده اند…. در ماههای اخیر که انواع معضلات جدید به دشواریهای پیشین افزوده شده است:
ــ افشای مسائل شخصی و تعرض غیرقابل دفاع و علنی چند ماه پیش به موضوعی که درحوزه حقوق بشر افراد قرار دارد.
ــ پیامهای (نصیحت و اِنذار !) آقای رجوی خطاب به سران غالب و مغلوب رژیم ولایت فقیه!


مداخله دادن مکرر و بی وجه کمیسیونها و دبیرخانه شورای ملی مقاومت در مسائل ، و بعضاً مشاجراتی ، که آشکارا به ایدئولوژی و تشکیلات و …. سازمان مجاهدین خلق مربوط بوده اند…."
سپس آقای مهدی سجودی به بیان نظر خود در این باره پرداختند و با ذکر خاطراتی از دوران حضور خود در تشکیلات مجاهدین و شیوه برخورد آنها با منتقدین از این منظر موضوع را مورد بررسی قرار دادند و تاکید کردند که شورای ملی مقاومت همان مجاهدین هستند و بسو با جدایی آقایان روحانی و قصیم از این معجون رجوی چیزی باقی نمانده است.
آقای علی جهانی نیز با استقبال از جدایی این دو تن به نقد و بررسی موضوع پرداختند و بحث جبهه همبستگی مجاهدین را مورد کنکاش قرار دادند و اشاره کردند که جبهه معنی خاص خود را دارد که چند گروه و خزب دگر اندیش با یکدیگر اتحاد و ائتلاف سیاسی برقرار می کنند ولی نگاهی به اسامی افراد جبهه همبستگی ملی و شورای ملی مقاومت مشخص می شود که همه اعضای بلندپایه سازمان مجاهدین هستند.
آقای سبحانی در سخنانی خطاب به آقایان روحانی و قصیم و با تقدیر از تصمیم اصولی شان از آنها خواستند که اینک که گام اول را برداشته اند و با جدایی خود از سیستم رجوی راه دیگری را برگزیده اند ، خاموش ننشینند و به سکوت تن ندهند و با ایجاد تشکلی دمکراتیک و با همکاری دوستان و یاران هم عقیده شان چون آقای متین دفتری که سالها پیش از شورا جدا شده بود به راه خود ادامه دهند و اینک که استقلال خود را باز یافته اند صحنه سیاسی ایران را خالی نگذارند و از پا ننشینند .


در ادامه آقای سبحانی به نامه سرگشاده ای که از طرف تحریریه کانون ایران قلم خطاب به آقای مهدی سامع نوشته شده بود اشاره کرده و با خواندن مقدمه این نامه از آقای تاج بخش خواستند به عنوان عضو تحریریه در مورد انتشار این نامه از طرف کانون ایران قلم توضیحاتی ارائه کنند .


در مقدمه این نامه سرگشاده آمده است :
" با شناخت واشراف به روح آزادیخواهی ای که در گذشته از یک چریک فدایی خلق با سابقه درخشان مبارزاتی دیده ایم ، زمان را مناسب می بینیم که به حکم وظیفه روشنگرانه ای که سالهاست بهای آن را با همه چیز خود پرداخته ایم نکاتی را به شما رفیق گرامی یادآور شویم ، باشد که خیرات آزاده گی و آگاهی به مستحکم شدن جبهه خلق و فرارسیدن بهار آزادی منجر شود. شاید و امیدواریم که هنوز عنصر شجاعت و آزادگی یک چریک فدایی در شما باقی مانده باشد. شما نیز بدانید اگر با تکیه بر این شجاعت و آزادگی بر ظلم و استبداد حاکم بر سازمان مجاهدین نه گفتید، در این روزگار آکنده از نامردمیها و بی پرنسیبی ها که داعیان دروغین مبارزه به سوداهای سیاسی ، پا بر اصل الاصول ها میگذارند ، تنها نیستید و هستند کسانی که قدر استقلال و مواضع انقلابی شما را بدانند که در روزگاری که هر که بر در می کوبد شباهنگام ، به کشتن چراغ آمده است ، می خواهند اگرچه حتی نه مشعلی که شعله ای ، که شمعی از آگاهی برفروزند."
سپس آقای تاج بخش به دلایل خطاب قرار دادن آقای مهدی سامع و نیز به طور کلی به جدایی اخیر دو عضو شورا پرداخته و با اشاره به نوع برخورد مجاهدین با منتقدین داخلی و بیرونی ، موضوع را از این زاویه بررسی کردند .
در پایان اعضای شرکت کننده در میزگرد که همگی از جداشدگان فرقه مجاهدین هستند به جمعبندی موضوع پرداختند و بار دیگر با استقبال از جدایی آقایان روحانی و قصیم از شورای رجوی ، از آنها خواستند که کاستی های موضع گیری خود را برطرف کرده و خود سانسوری را کنار گذاشته و شجاعانه به افشاگری بپردازند .
مشروح این میزگرد و فایل ویدیویی آن به زودی در دسترس علاقمندان قرار خواهد گرفت .


کانون ایران قلم

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد