_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________
" کانون قلم"
آدورنو و آرنت دو شکلِ غلبه بر توتالیتاریسم 03.06.2007 نویسنده: آکسل هونت ترجمه: کوروش برادری
آکسل هونت، متولد 1949 در شهر اسن، فیلسوف و جامعهشناس آلمانی است. او یکی از شاگردان یورگن هابرماس بوده است و یکی از نمایندگان کنونی مکتب فرانکفورت در آلمان است. او از آوریل 2001 رئیس موسسه تحقیقات اجتماعی است که توسط ماکس هورکهایمر در سالهای پنجاه میلادی در فرانکفورت بنیانگذاری شد. او صاحب آثار مهم و متنوعی در زمینه فلسفه اجتماع، نقد قدرت، ارجگزاری، عدالت و غیره است. او هم چنین از دستاندرکاران نشریه «فلسفه» است. ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: بهاعتباری این ژان ژاک روسو بود که دراصل شاخه فلسفۀ اجتماع را بنیانگزاری کرد. آنهم وقتی که در دومین گفتمان خود، به کندوکاو درباره علل ازخودبیگانگی انسان در جامعه بورژوائی پرداخت. در نتیجۀ اهتمام وی، که غايت بررسی اش تشخیصِ آسیبشناسیهای اجتماعی بود، سنت فلسفه اجتماعی کاملی بوجود آمد که از هگل تا مارکس و نیچه مشغلۀ فکریشان این پرسش بود که هر فرهنگ یا جامعه چه قیدوبندهایی را به شرایط خود تحققبخشی انسانی تحمیل میکند. برای نخستينبار با پیدایش جامعهشناسی است که بررسی این موضوع قویاً خصلت تجربی به خود میگیرد، چون اینک فرضیات درباره ارتباط پیوندِ اجتماعی و خودشکوفائی فردی به طور روزافزونی جایِ نظرپردازیهای فلسفی- تاریخی یا انسان- شناختی مینشینند. ازهمینروی، تا زمان استقرار ناسیونالسوسیالیسم، حوزۀ درکِ فلسفۀ اجتماع درمجموع توسط الگوهایِ تفسیری، که بنیانگزاران جامعهشناسی در اوایل قرن نوزدهم پدید آورده بودند، تعیین شده است. بههمینجهت، در کانونِ توجه تشخیصهایِ آسیبشناسیهایِ زمان، - که معمولا بسیار از هم متفاوتاند-، قاعدتاً همان آسیبها به خودشکوفائی انسانی ایستادهاند، که گویا با روندِ نوسازیِ سرمایهسالارانه بههم پیوستهاند: خواه شیئیشدگی یا فقدانِ همبودی، خواه فقرِ فرهنگی یا افزایشِ پرخاشگری، مرجع اجتماعی تحلیل همواره متشکل از فشارِ عقلانیسازی یکجانبه شیوۀ اقتصاد سرمایهسالاری است. اما با قدرت گرفتنِ حزب ناسیونالسوسیالیست در آلمان و با آگاهی تدریجی از گسترشِ ترور در اتحادجماهیر شوروی، آرامآرام چرخش عمیقی در این تصویرِ از تشخیصِ زمان بوجود میآید: رفتهرفته آن همگرائی، که به نظر میآید میان حکومتِ خودکامه فاشیستی و نظام قدرت استالینی وجود دارد، در کانون توجه قرار میگیرد. دیری نمیپاید که هر نظریهای که دارای شاخکهایِ حسی در زمینه فلسفهاجتماع است ، هستۀ تمامی آسیبهای اجتماعی جامعه مدرن را در امکانِ توتالیتاریسم میبیند. بدینطریق شیوۀ اقتصاد سرمایهسالارانه بهمنزلۀ یکی از عواملِ موثر تعیینکننده از صحنه بیرون میرود، و بهجایآن تناسبِ عصرجدیدِ جهان در کلّ در مرکز توجه قرار میگیرد. ازقرارمعلوم، هر دو کتابی که ریشههایِ همگرائی تاریخی فاشیسم و استالینیسم را با جدیّت تمام دنبال کردهاند، یعنی دیالکتیک روشنگری هورکهایمر و آدورنو و تحقیقِ هانا آرنت درباره توتالیتاریسم، حاکی از موارد عبرتآمیز این فرازِ جدیدِ فلسفه اجتماع هستند؛ اما، از حیثِ صحّت و نیرویِ تبیین یکسره با هم فرق دارند. آدورنو درطی سالیان عمرش تلاش میکند دلایلِ وضعیتِ توتالیتر معاصر خود را تا سرچشمههای تاریخ بشری دنبال کند. آسیبشناسی اجتماعی که در نظام سلطه فاشیستی آشکار میشود، از نظر آدورنو آنچنان عمیق و ریشهدار است که گویا تنها زمانی میتوان آن را به طور شایستهای توضیح داد که پیامد رشدِ نافرجامِ کُلِ فرآیندِ تمدن دانسته شود. بههمینجهت است که این اندیشه بنیادی ازحیثِ صوری به مقدماتی شبیه است که روسو را در نقدِ خود از فرهنگ هدایت میکنند: نقدِ روسو هم بر این اعتقاد بود که ادراکِ ازخودبیگانگي جاری حاکی از اختلال بسیار ریشهدار در رفتار انسانی است، اختلالی که در اصل انگیزۀ توسل به وضع طبیعی بود. گذشتهازاین، ازحیث این سئوال که تعبیر آغازههایِ تمدنی بجا است از کدام خصلت روششناختی برخوردار باشد، میان هر دو رویکرد به طور مشهودی توافق وجود دارد. همانطور که در اندیشه روسو معلوم نیست که آیا منظور وی از خطوط اصلی وضع طبیعی فرضی یا تجربی است، آدورنو نیز هرگز به این سئوال پاسخ نمیدهد که قصدِ وی از گریزهای نظری به آغاز تاریخ بشر چیست. اما درحالیکه روسو آغاز رشدِ نافرجام را در تمدن منتج از رسانشِ میانانسانی دانست، هورکهایمر و آدورنو مبنای آن را اولین اقدام برای احاطه عقلانی بر روندهایِ طبیعت میدانند: سوژه در حین کوشش در کار قابلیتِ نظارتِ عقلانی را بر روی سائقههای طبیعیاش می پروراند، و توسط فعالیتِ کاری درمقابل طبیعتِ پیرامون به حوزه دخالتِ محضِ غایاتِ انسانی فروکاسته میشود. اکنون هر دو فرض به تفسیری امکان میدهند که فرآیندِ تمدن را همانقدر میتواند یکسویه به منطقِ زوال متقابل فروبکاهد، که در نقدِ فرهنگِ روسو: نخستین اقدام سیادتِ ابزاری که انسان بهوسیله آن یاد میگیرد در مقابل طبیعت عرض اندام کند، گام به گام در منضبط ساختن غرایز و امیال انسان، در ضعفِ قدرتِ حسّی و تکوینِ مناسباتِ اجتماعی سلطه ادامه پیدا میکند. آنجاکه در اندیشه روسو، پایانِ فرآیندِ زوال، مبارزه مهارگسیخته همه با هم بر سر شهرت بود، این مبارزه در اندیشه هورکهایمر و آدورنو دستآخر در حکومتِ خودکامه زمان جاری میشود، و چنبره تاریخي شیئیشدگی فزاینده به نقطه اوج خود میرسد، چون نوع جدیدی از مناسباتِ طبیعی را در درون جامعه بوجود میآورد؛ افراد که در این مناسبات ازحیث روحی-روانی کاملا تهی شدهاند، همانقدر دستبسته در انقیادِ سازمانهایِ بزرگ - که بر اساس غایتِ عقلانی کار میکنند- هستند، که در دورانِ ماقبلِ تاریخ تسلیم نیروهای مهارناپذیر طبیعتاند. آنچه که در این قبیل تمرکز بر روی منطقِ رشدِ خردِ ابزاری قطعاً باید به جان خریده شود، دو ملاحظه در دورنمای نظری هستند که بر روی تشخیصِ توتالیتاریسم تاثیر زیانبخش میگذارند. ازیکسوی، در فرآیندِ پیدایشِ تاریخی همۀ آن عواملِ تاثیرگذار، که در رابطه کمابیش مستقیم با فرآیندِ عقلانیسازی فنی هستند، از قلم میافتند. ازهمینروی، هرچهقدر هورکهایمر و آدورنور ازجمله رشدِ رسانههای جمعی را در تحقیق خود لحاظ میکنند، هرقدرهم درواقع کوشش میکنند که خلقوخویِ رفتارهایِ روانی را مورد توجه قرار دهند، تحلیلِ این وقایع همواره به این شرط صورت میگیرد که میتوانیم تاثیراتِ بعدی خرد را، که خودکامه شده است، تشخیص دهیم. اما، آنچه به وظیفه فلسفه اجتماع مربوط است، زیان دوم را وزنه و اهمیت بیشتری است: ازآنجاکه حاکمیتِ خودکامه، که ریشهاش تا به آغاز تاریخ ابنأبشر برمیگردد، نقطۀ اوج فرآیند عقلانیسازی قلمداد میشود، درحقیقت موقعیتِ ویژه تمدنی آنها از یاد برده میشود. بدینترتیب، نه خودِ واقعیتِ اجتماعی توتالیتاریسم بلکه کلّ فرآیندِ تمدن نمایانگر شکلی از آسیبشناسی اجتماعی میشود، و ازهمینروی است که آن پیشرفتها هم نمیتوانند در توسعه آزادیهایِ حقوقی و در دمکراتیزهسازی تصمیمگیریهای سیاسی ظاهر شوند. این درحالی است که آسیبشناسیهای اجتماعی اصولا بر اساس این پیشزمینه است که میتوانند نخست به عنوان تحولاتِ نافرجام موقعیت تاریخی به جریان بیفتند. گویی هانا آرنت درهنگام نگارش تحلیل توتالیتاریسم دقیقاً همین نقطهضعفِ دیالکتیکِ روشنگری را مدّ نظر داشته است، زیرا در دیالکتیک روشنگری پیدایشِ حکومتِ خودکامه درواقع پیامدِ آسیبشناسی اجتماعی درک میشود که تنها میتوانست در درون جوامع مدرن تکوین یابد. هانا آرنت از این ایدۀ – که از انگیزههای انسانشناختی الهام گرفته-، حرکت میکند که سوژههای انسانی، بنابر مقتضای کلّ طبیعت خود، محتاجاند که در حوزه عمومی مورد توجه قرار بگیرند و به رسمیت شناخته شوند. ازهمینروی، از نظر آرنت، آزادی فردی و عملِ اجتماعی در انسانها چنان درهمتنیدهاند که فقط وجود گستره اجتماعی افکارعمومی سیاسی این دریچه را برای انسانها میگشاید که سعادتمند زندگی کنند. جامعهآرمانی که از این نظریه نتیجه میشود، معیاری است که هانا آرنت همزمان استفاده میکند تا بتواند نظام سلطه اجتماعی توتالیتاریسم را آسیبشناسی اجتماعی درک کند. آرنت، دراصل، این کار را در دو فراز، که هر کدام در کتابهای جداگانهای بسط داده میشوند، انجام میدهد: آرنت در تحقیق خود، Vita Activa (زندگی فعال)، ادعا میکند که در شرایط صنعتیشدن فزاینده، اشکالِ فعالیت، نظیر ساختن و کارکردن، آنقدر به طرز قوی به سلطه اجتماعی نایل میآیند، که پراتیکِ آزادیبخشِ رأیزنی و رسانش عمومی را کاملا در معرض سرکوب قرار میدهند. اما، ازآنجاکه بدینوسیله قلمرو حوزه کنشی، که فرد در آن دقیقاً میتواند با خود، با همنوعاناش و با کلّ جهان بر پایه اعتماد ارتباط برقرار کند، محدود میشود، پیشرویِ پیروزمند تکنیک ناگزیر با افزایشِ ازخودبیگانگی عمومی از جهان ملازم است. حال، بر پایه این فرضیه رشد، در کتاب دوم، یعنی در کار تحقیقی ارزشمند ریشهها و خاستگاههایِ حکومتِ توتالیتر- تفسیرِ فلسفیاجتماعی از توتالیتاریسم ارائه میشود: افراد که بهدلیلِ ضعفِ سپهر عمومی ارتباطشان با هر نوع میانکنشی معنابخش قطع است و ازهمینروی درمجموع فقط متکی به خود هستند، تنها در جنبشهای توتالیتر است که شکل سازمانی مناسب برای منافع خود پیدا میکنند. اما این قبیل سازمانهای تودهای تنها زمانی میتوانند از ثبات بهره مند شوند که همزمان یک ایدئولوژی جمعی بوجود بیاورند که همۀ پرخاشگریها را به سمتِ بیرون هدایت و بر روی دشمن بیرونی متمرکز کند تا در داخل حسِ ارعاب و مسئولیت جمعی ایجاد کند. بدینسان، دستآخر، آن دور باطل شوم و مرگباری پدید میآید که درآن جنبشهایِ توتالیتر قادراند سلطه خود را تنها ازاینطریق پابرجا نگاه دارند، که ایدئولوژیهای خود را قدم به قدم در پراتیکِ نابودی جمعی پیاده کنند. در مقایسه با نظریه فلسفیتاریخی، که هورکهایمر و آدورنو در ذهن خود میپرورانند، این تحلیلِ توتالیتاریسم از حیث دعوی نقد خرد فروتنانه، از حیث تفاوتگذاریهای روانشناختی فقیر و از حیث شیوه تاثیر رسانههای جمعی مدرن حقیقتاً خوشباور است. اما، آنچه به امکانِ اجتماعی حاکمیتِ توتالیتر مربوط است، آنچه به پیدایش آن از درون پیوندهای یک آسیبشناسی اجتماعی مرتبط است، پیشنهاد هانا آرنت بیتردید از نیرویِ تاویل بیشتری برخوردار است: بهموجب این نظریه، گسترشِ فعالیتهای فنی حوزه کنشِ را، که ضامن آزادی است، محدودمیکند و بدینشیوه ناگزیر با زوال سپهر عمومی سیاسی ملازمت دارد؛ بهگونهای که دستآخر هیچ مرزی برای حکومتِ خودکامه وجود ندارد. این نظریه، برخلاف تاملاتی که در دیالکتیک روشنگری آمده است، تنها به طور واضح بر تاریخِ واقعی رخدادها ناظر نیست. بهوسیله این نظریه، نگاه مقدم برهمه به سوی رشدِ نافرجام اجتماعی هدایت میشود که برای جوامع مدرن حتا آن زمان هم میبایست از اهمیت و فعلیت برخوردار باشد، که ناسیونالسوسیالیسم دیگر درهم کوبیده شده و دستگاه سلطه استالینی خصایل تروریستی اش را تقریباً کاملا از دست داده بود. ازهمینروی، حقیقتاً جای شگفتی نیست که این نظریه هانا آرنت بود و نه دیالکتیک روشنگری، که مهمترین منبع و الهام برای فلسفه اجتماع در سالهای پنجاه و شصت میلادی [قرن بیستم- م.] بوده است. هر نویسندهای که در آن برهه از زمان تلاش کرد تفسیر فلسفی از دوران خود ارائه کند، به نوعی از انحا تحت تاثیر نوشتههای آرنت قرار گرفته است: خواه وقتی این در اندیشه هابرماس به مفهوم بحث عاری از سلطه تبدیل میشود، خواه در اندیشه کورنلیوس کاستوریادیس به ایده پراتیک انقلابی، یا در نگرش چارلز تیلور به تصور حوزه عمومی، که تضمین کننده آزادی است، بدل میشود؛ همیشه در آغاز تحلیلِ انتقادی این تشخیص- که توسط هانا آرنت کسب شده- ایستاده است که سلطه فعالیتهای ابزاری حوزه کنش ارتباطی را در معرض نابودی قرار میدهد. منبع: Diktatur und Diskurs Hrsg.: Stfano Poggi, Enno Rudolph Verlag: Orell Füsslii AG 2005, Zürich
سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد |