_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون قلم"

برهنه پای بر جاده ای از شمشیر

قسمت هشتم ـ داود احمدی

بیان چند حادثه تلخ آنطور که رخ داد و نه آنطورکه مجاهدین گفتند

بهزاد علیشاهی

02.11.2006

شرح زندگی و سرگذشت داود احمدی را در این قسمت از زبان خواهر وی بخوانید ,

خانم پروانه احمدی؛خواهر داود احمدی که توسط سازمان مجاهدین به قتل رسیده خود نیز ازاعضای سازمان مجاهدین خلق بوده که بعد از جدایی از این فرقه به تلاش برای نجات افراد گرفتار در فرقه رجوی دست زده و برای کمک به خانوادهایی که درسالهای متمادی از هم پاشیده شده اند انجمن نجات خانواده را در سوئد تاسیس کرد .

و اما شرح این قسمت کتاب از زبان ایشان:

 

Rädda Familje Nätverk

 

فرقه منافقین (اگر چه با بردن اسم منافقین ناخودآگاه انسان به یاد رژیم جمهوری اسلامی میافتد و سعی میکند از واژه های آنها استفاده نکند، ولی از حق نگذریم این واژه کاملا چسب آنها است؛ هر چند که با استفاده از این واژه برای خود دافعه ایجاد میکنیم.) ادعا میکند که هرگز حقوق بشر را نقض نکرده و همیشه منادی آزادی بوده است! من فقط به یک نمونه آن یعنی به قتل رسیدن برادرم داود احمدی به دست این فرقه جانی، اشاره میکنم.

 

داود احمدی

ابتدا خلاصه ای از پروسه مبارزاتی داود احمدی:

داود (اسم مستعار جواد) متولد 08/آذر/1339 از سال 1358(یعنی در سن 19 سالگی) توسط برادر دیگرم، غلامرضا احمدی که در آبان 1360 دستگیر و در شهریور 1361 در زندان اوین به جوخه های اعدام سپرده شد، با سازمان آشنا شد و از همان موقع فعالیتش را آغاز کرد.

وی که از اعضای معتقد و فعال سازمان بود در 30 خرداد 1360 در تظاهرات خیابانی مورد ضرب کاتر موکت بری توسط پاسداران خمینی قرار گرفت و بعلت خونریزی شدید بیهوش به زمین افتاده و در همان حال هم به وی امان داده نشده و با زنجیر به ضرب و شتم او پرداختند و سپس وی دستگیر شد و به نقطه نامعلومی برده شد. بعد از آن به مدت یکماه ما اطلاعی از داود نداشتیم و با تلاشهای شبانه روزی مادرم توانستیم محل بستری شدن وی که به همراه چندین مجروح دیگر در زیرزمین یک زایشگاه بنام نامداران در خیابان فردوسی – تهران تحت حفاظت پاسداران بودند، پیدا کنیم. داود در آنجا محافظت میشد تا به محض بهبودی نسبی او را به اوین منتقل کنند.

در طول این مدت تلاشهای مادرم به گل نشست و توانستیم وی را از چنگال خمینی نجات دهیم. (اگر لازم بود در مورد این قسمت بعدها مفصلاً توضیح خواهم داد.) متأسفانه نمیدانستیم که وی را از چنگ دژخیمان رژیم نجات میدهیم و نهایتاً بدست دژخیمانی دیگر به قتل میرسد وگرنه اینکار را نمیکردیم چون در آنجا میدانستیم که در جنگ با دشمن به شهادت رسیده ولی در شکل بعدی با عرض معذرت مثل تف سر بالا بود.

پس از آزادی وی را در یک بیمارستان جهت عمل جراحی در قسمت شکمش که مجروح شده بود بستری کردیم و بعد از مرخصی از بیمارستان در اواسط 1361 شمسی به منطقه کردی اعزام شد. از آن به بعد در کردستان ایران و سپس عراق طی سالیان همچون یک نیروی کاملاً وفادار به خلق، به مبارزاتش ادامه داد.

زمانیکه من وارد تشکیلات مجاهدین در عراق (اردیبهشت 1364) شدم، برادرم داود یکی از مسئولین تشکیلاتی سازمان بود و کاملاً مورد اطمینان آنها، طوری که بعضی از افراد مسئله دار را به وی میسپردند که روی آنها کار کند، البته نه به صورت شستشوی مغزی، بلکه افراد مسئله دار عملکرد و رفتار او را ببینند و به سازمان امیدوار شوند و .....

من به عنوان خواهر کوچکتر داود عاشق او بودم، نه فقط به عنوان برادرم بلکه بعنوان یک انسان واقعی، یک معلم عالی، یک سنگ صبور و یک مبارز واقعی که تحت هیچ شرایطی ظلم و ستم و دورویی و حقه بازی را نمی پذیرفت و با آن مبارزه میکرد.

در تشکیلات مجاهدین، علیرغم اینکه افراد اجازه ملاقات با هم را نداشتند، چون من در قسمتی که کار میکردم یک ماشین در اختیارم بود، اکثر اوقات پنهانی به لشکر وی و به اتاق کارش میرفتم و او را دیده و سبکبار برمیگشتم. در واقع اینطور بود که با مشکل و با چشم گریان نزد او میرفتم و خندان و سبکبال بر میگشتم. این مسئله بقدری تکرار شده بود که بچه های لشکر داود که لشکر 11 بود، اکثراً مرا شناخته بودند و به محض دیدن من میگفتند که داود کجاست و کجا باید برای پیدا کردنش بروم.

طی ملاقاتهایی که با داود داشتم وی گاهاً اشاره های خیلی کمرنگ و کوچکی به نابرابریهای درون تشکیلات میکرد ولی من به علت آگاهی کم، نمیگرفتم.

 

در اواخر سال 1366 داود با دختری (خواهری در تشکیلات) در سازمان بنام زری نیک شناس که اهل شمال بود ازدواج کرد و در طول زندگی خیلی کوتاهشان یعنی تقریباً 7-8 ماه واقعاً عاشق او شده بود.

تا اینکه عملیات فروغ شد و در آن صحرای کربلا و کشت و کشتار، زری در تنگه چهارزبر به شهادت رسید.

بعد از یک هفته که از عقب نشینی گذشته بود، من که کوله وسایل ضروری ام در عملیات سوخته بود و بعلت ضعیفی بیش از حد چشمهایم و استفاده از لنز، ضروری بود که به دکتر میرفتم و لنز و عینک جدید میگرفتم و چون مجروحین خیلی زیاد بودند و مترجمین وقت برای مسائلی مانند مسئله من نداشتند، دیگر به قسمت امداد مراجعه نکردم و از طرف مسئول قسمت خودمان که رشید نام داشت اجازه گرفتم که با یکی از بچه های قسمت خودمان به نام بشیر که از آمریکا آمده بود به دکتر بروم. (البته بشیر به عنوان مترجم با من می آمد.)

کارمان نزد چشم پزشک خیلی زود تمام شد و از زمانی که به ما داده شده بود، خیلی اضافه آمد که من به بشیر گفتم: خواهش میکنم بیا از این وقت اضافه استفاده کنیم و به بیمارستانی که مجروحین درآن بستری هستند برویم و دنبال داود بگردیم چون هیچکس از وی اطلاعی ندارد.

من خودم هم که کارم در قسمت ستاد بود و اسامی شهدا، مجروحین و مفقودین را جمع آوری کرده بودیم، هیچ اثری از اسم داود در این لیستها ندیده بودم ولی صدایی دردرون من میگفت که او زنده است ولی مجروح و در بیمارستان بستری میباشد.

بشیر قبول کرد وگفت:

- ولی باید بجنبیم که زود برگردیم تا کسی متوجه نشود.

وقتی به بیمارستان رسیدیم دیدیم که بیمارستان خیلی بزرگی بود با طبقات زیاد و به همین دلیل مشخصات داود را به بشیر دادم و طبقات بیمارستان را بین خودمان تقسیم کردیم تا زودتر به نتیجه برسیم.

چند طبقه از بیمارستان فقط به مجروحین خودمان اختصاص داده شده بود و در هر طبقه دو مترجم قرار داده بودند.

از مترجمین هر طبقه سراغ داود را میگرفتم ولی چون آنها خبر نداشتند با گرفتن اجازه از خودشان، خودم شخصاً به تک تک اتاقها سر میکشیدم که داود را شناسایی کنم؛ و بالاخره دیدم که آن صدای درونی راست میگفت و داود در یکی از اتاقها بود.

نزدیک رفته و او را در بغل گرفته و بوسیدم و او خوشحال از اینکه مرا میدید و متعجب از اینکه چطور اجازه گرفته و به آنجا رفته بودم (چون او سازمان را خوب میشناخت که عاری از عاطفه است و این رسمها در آنجا وجود نداشت)؛ خندیدم و گفتم: یواشکی آمدم و کسی نمیداند!

او خنده ای کرد و گفت: اینجا هم کار خودت را کردی و خودت را به هر شکل به من رساندی!

بعد از احوالپرسی سراغ بچه هایی که مشترکاً میشناختیم را از هم گرفتیم و اطلاعاتمان را به هم به صورت خیلی کوتاه و مختصر دادیم. در آخر سراغ زری را از من گرفت و من با سختی زیاد به او گفتم که زری شهید شد.

وی سکوت کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد و منهم او را بغل کردم و هر دو با هم گریستیم. در همین موقع بشیر وارد اتاق شد که مرا آنجا دید و گفت: بالاخره خودت پیداش کردی! منکه موفق نشدم.

آن دو نفر را به هم معرفی کردم و بعد بشیر گفت: خواهر پروانه دیگه باید برویم و گرنه دیر میشود و لو میرویم.

داود را با غمش، علیرغم میلم، تنها گذاشته و خداحافظی کرده و رفتیم.

بعد از یک هفته مسئول قسمتمان، رشید، من و بشیر را بصورت جداگانه صدا کرد و برخورد خیلی تند و سخت و نا انسانی با ما و مشخصاً با من کرد و فحشهای تشکیلاتی زیادی به من داد، از جمله اینکه من آدم عادی و اجتماعی هستم و مجاهد نیستم و با اجازه خودم کار میکنم و ........و اینکه نفهم هستم.

این برخورد برای رفتن به بیمارستان بود.

بعد از آن شروع کرد به اینکه: تو چرا و با چه اجازه ای خبر شهادت زری را به داود دادی؟ مگر تو مسئول وی بودی که چنین اجازه ای به خودت دادی؟ و ..............

بعد از مدتها که داود را دیدم برایش تعریف کردم و او به من گفت: اتفاقاً کار بسیار خوب و درستی کردی و این آنها هستند که اشتباه میکنند.

مدتی به همین ترتیب گذشت تا یک شب ساعت 21 (فکر میکنم اوایل 1368) بود که بر عکس همیشه که من پنهانی به لشگر داود میرفتم، اینبار داود به ستاد ما آمد و درب بنگال کار ما را زد و مرا به بیرون صدا کرد.

من رفتم و حدود نیم ساعت در ماشین جیپ لندکروزی که با آن آمده بود، نشستیم و حرف زدیم.

بر عکس همیشه که من گریه کنان و شاکی نزد او میرفتم اینبار او گریه کنان و شاکی نزد من آمده بود و پرسید: میدانی برای چی اینجا آمدم؟

گفتم: نه! چی شده؟

همینطور که اشک از چشمش می ریخت گفت: مدتی است که مرا به شدت تحت فشار گذاشته اند که مجدداً ازدواج کنم و حتی مدتی هم مرا تنها در یک بنگال تحت برخورد گذاشتند و میگویند که تو عاشق همسر قبلی ات زری هستی و این مسئله توست و باید اینگونه مسئله ات را حل کنی.

داود ادامه داد که: من هر چه برایشان توضیح میدهم که آره من عاشق زری هستم و تا آخر عمرم هم فراموشش نمیکنم و فکر میکنم این یکی از نشانه های آدمیت است. من به آنها توضیح میدهم که این عشق من به زری نه تنها مانع مبارزه و فعالیت روزانه من نمیشود بلکه بالعکس باعث انگیزه بیشتری برای مبارزه ام شده، ولی آنها اصلاً نمیفهمند و با من برخوردهای نادرستی میکنند.

داود یک مثال دیگر از خواهری به اسم پروین در لشکرشان زد که همسرش در فروغ شهید شده و وی را هم مجبور به ازدواج کرده اند و آن خواهر سرپیچی میکند و به همین دلیل هم الان حدود دو ماه است که تحت برخورد شدید در یک بنگال مراقبت میشود، و اضافه کرد که: وقتی من به این اعمال آنها انتقاد کردم به من گفتند که: این طبیعی است که تو پروین را درک میکنی چون خودت هم مثل او مشکل و مسئله داری و .................

داود در حالی که اشکهایش همچنان جاری بود، گفت: بعد از چند ماه تحت برخورد بودن، از آنها پرسیدم که آیا این یک دستور تشکیلاتی است؟

آنها گفتند: صد در صد!

منهم گفتم: حالا که یک دستور تشکیلاتی است، اینکار را علیرغم میلم انجام میدهم.

داود ادامه داد: امروز صبح مرا صدا زدند و یک پرونده را به من دادند و گفتند اینرا بخوان و عکسی را هم که داخل پرونده است ببین و بعد یک قرار ملاقات میگذاریم که به لشکر آنها بروی و ملاقاتش کنی که ببینی او را می پسندی یا نه؟!

بعد از این صحبتها متوجه شدم که این پرونده متعلق به خواهری از لشکر دیگری است که برای ازدواج با من وی را انتخاب کرده اند و منهم بدون اینکه لای پرونده را باز کنم آنرا روی میز جلوشان گذاشتم و گفتم: مگر نه اینکه یک دستور تشکیلاتی است، پس چه فرقی دارد که آن زن چه کسی باشد! من فقط دستور را اجرا میکنم.

 

آنها هم گفتند: باشد! پس ما این خواهر را که نامش هزینه جانی کلاهی است، انتخاب کردیم و تو هم میتوانی یکبار به لشکرشان برای دیدار بروی و چند روز دیگر به همراه چند عروس و داماد دیگر مراسم ازدواجتان را برگزار میکنیم...............

بعد داود از من پرسید: پروانه! چکار کنم؟ درست است که به آنها گفتم مانند یک دستور تشکیلاتی این امر را اجرا میکنم؟! ولی آخه این یک کار اجرایی ساده نیست! آخه من روح دارم، احساس دارم! آخه چطور میتونم بعد از فقط چند ماه که از شهادت همسرم که عاشقش بودم نگذشته، همسر دیگری اختیار کنم؟ آخه این ظلم است هم به من و هم به خواهری که قرار است با من ازدواج کند. آخه من باید بتوانم به آن زن عشق بورزم و محبت کنم یا نه؟ یا اینکه بروم و ازدواج کنم و آن زن بیچاره، شاهد ناراحتی و بی تفاوتی من به خودش باشد و عذاب بکشد؟ اصلاً وقتی فکرش را میکنم (ازدواج جدید، حداقل حالا) دچار ناراحتی شدید و حالت تهوع میشوم. پروانه کمکم کن! چکار کنم؟ و همانطور اشک می ریخت.

من که در تمام مدت به او گوش می دادم و مانند یک مجسمه روی صندلی ماشین خشکم زده بود، نمیدانستم چی باید بگویم. لحظات دردآور و سنگین و سختی بود؛ مخصوصاً برای من که میدیدم کسی که دنیای من، سنگ صبورم، حلال مشکلاتم، عشقم و امیدم بود از من طلب کمک میکرد و منهم دست خالی کنارش نشسته بودم.

باید کاری میکردم، ولی چی؟ خودم را بدهکار او میدانستم چون همیشه او بود که به من کمک کرده بود و حالا برای اولین بار تقاضای کمک از طرف من را داشت.

در دل خدا را صدا میزدم و کمک می خواستم و آرزوی آرامش و صبر برای داود می کردم.

تنها کاری که توانستم برایش انجام دهم این بود که خودم را جلو کشیدم و او را بغل کرده و همراهش گریه کردم و گفتم: آخه برادر عزیزم! توئی که همیشه به داد من رسیدی و من شرمنده ام که کاری از من ساخته نیست. فقط مرا در غمت شریک بدان و همیشه در خاطر داشته باش که یک نفر در زندگیت داری که به همراه تو است، غمخوارت است و مونست. تنها کمکی که از دست من بر می آید این است که به درد دلت گوش کرده و غمخواری کنم.

چند دقیقه ای گریه کردیم، سکوت کردیم و بعد خداحافظی.

چند روز بعد ما را برای مراسم ازدواج داود و چند نفر دیگر دعوت کردند.

 

  در طول مدت برنامه من و داود به یکدیگر نگاه میکردیم و با چشمانمان با یکدیگر حرف میزدیم. او از غمش و احساسش میگفت و من هم دلداری اش میدادم.

 

بالاخره برنامه به انتها رسید و هر کس به لشکرش (محل کار و آسایشگاهش) رفت.

چندین جلسه بعد از مراسم ازدواجشان که داود را می دیدم برایم میگفت که:

- پروانه! هزینه هم زن یکی از شهدای فروغ است و او خودش همسرش را که در صحنه جنگ از ناحیه چشم به شدت مجروح شده بوده و تعداد زیادی ترکش هم به دیگر نقاط بدنش اصابت کرده بوده و طوری بوده که قدرت حرکت نداشته، دیده و بالای سرش رفته و با او در آخرین لحظه زندگی خداحافظی کرده است. بعد ادامه داد که هر وقت من و هزینه دیدار میکنیم موضوع صحبتمان فقط در مورد زری و حسن (همسران سابقمان) است.

روزها به همین ترتیب گذشت تا اینکه مرحله سوم انقلاب ایدئولوژیک یعنی مسئول اول سازمان شدن مریم قجر فرا رسید.

بارها با داود در مورد این مسئله صحبت کردم و راهنمایی می خواستم که برای من مشخص کند که من در گزارشهایی که از ما میخواهند چی باید بنویسم.

ولی او میگفت: من نمیتوانم به تو بگویم، تو خودت باید ببینی چه برداشتی داری و ................

من هم به او گفتم: ای بابا! من نمیدانم منظوراینها از مراحل مختلف انقلاب ایدئولوژیک یعنی چی! منکه خسته شدم و برای اینکه دست از سرم بردارند حلقه ام را درآورده و ضمیمه یک گزارش کرده و درخواست طلاق کرده ام که هم آنها ببینند که گزارشم را داده ام و هم خودم از دست آن دیو (علی اکبر آرمیده، همسر سابقم) رها شوم، چون تا بحال هر چه درخواست طلاق کردم موافقت نکردند گویی که قصد تنبیه مرا داشتند.

داود به من می خندید و میگفت: آنها از تو زرنگترند و ..............

داود مستقیماً و صراحتاً درمورد نظر خود چیزی نمیگفت ولی اشاره های زیادی در رابطه با ناعدالتیها، نابرابریها و چاپلوسیهای بعضی از نفرات می کرد.

مثلاً در مورد خواهری به نام زینب (همسر دکتر رضی که در فروغ شهید شد) که هم لشکری خودش بود می گفت:

- تو نمیدانی که این بشر چه خصوصیات و چه طرز فکر و برخوردهایی دارد. او اصلاً قابل تحمل نیست و واقعاً آدم چند رو و بد ذاتی است. حالا وی آمده و گفته که خواهر مریم را گرفته و انقلاب کرده و آنها هم آمده اند و بلافاصله کلی مسئولیت بهش داده اند و طرف هم حسابی خودش را گم کرده و به او میگویند سمبل خواهر مریم در لشگر 11 ! و کلی از بچه ها هم مسئله دار شده اند و...........

چند هفته گذشت.

فکر میکنم 22 بهمن 1368 بود که بلندگوی اطلاعات امداد مرا صدا زد (در آنزمان من در قسمت امداد کار می کردم. البته مدت زمان طولانی ای نبود و فقط حدود یکماه و نیم بود که بعلت باردار بودنم مرا به آن قسمت منتقل کرده بودند که بعد به بغداد بروم.)

به اطلاعات مراجعه کردم و گفتند که تلفن داری.

داود بود!

گفت: پروانه! معده ام خیلی درد میکند و وقت از دکتر گرفتم و قرار است ساعت 10:30برای معاینه به آنجا بیایم. اگر وقت داری ساعت 11 بیا پشت بنگال آنجا تا قبل از اینکه به بغداد بروی ببینمت.

گفتم: باشه! حتماً می آیم. (داود بعد از مجروح شدنش در 30 خرداد بعلت مجروح شدن بخش اعظمی از شکم و پهلویش، ناراحتی معده پیدا کرده بود و .........).

ساعت 10:50 پشت بنگال رفتم و منتظر ایستادم تا اینکه او آمد.

از چهره اش پیدا بود که خیلی درد دارد و همانجا مسکن خورده بود ولی به محض دیدن من خندید و طبق معمول سئوال کرد: خوب! بچه کی به دنیا می آد؟

گفتم: تقریباً دو ماه دیگه.

گفت: ای بابا! تو همش میگی دو ماه دیگه، دیگه طاقت ندارم و میخوام زودتر ببینمش..........

بعد در مورد گزارشی که نوشته و همراه حلقه ام فرستاده بودم پرسید که گفتم: هیچ خبری نیست. من که فعلاً نخودی هستم و منتظرم که به بغداد بروم تا اینکه بچه به دنیا بیاد.

بعد پرسیدم: آیا تو گزارش نوشتی؟ یا در کل نظرت چیه؟

بعد داود شروع به صحبت کرد. چیزهایی میگفت که من تا آنزمان اصلاً چنین صحبتهایی از وی نشنیده بودم و شوکه شده و فقط گوش میدادم.

داود گفت: پروانه! صادقانه می گویم که این مرحله سوم انقلاب ایدئولوژیک را اصلاً قبول ندارم و در اصل مریم رجوی را هم مانند یک عضو ساده مجاهدین می بینم. من بعد از این همه سال این موضوع را متوجه شدم که مسعود فقط برای بدست آوردن قدرت دارد مبارزه می کند و نه چیز دیگر. او دچار توهم شدیدی شده.

داود اضافه کرد: ببین! گالیندوپل در حال حاضر برای بررسی نقض حقوق بشر به ایران سفر کرده و شاهد تحصن مادران مجاهدین در برابر سازمان ملل هستیم و این خبردر همه دنیا پخش شده، سازمان هم مدتی است که به همه ما آماده باش صد در صد داده، البته طبق سیاست و گفته های همیشگی رجوی قرار بود به محض مردن خمینی حتی اگر شده فقط با سلاحهای فردیمان (کلاش و کلت) به ایران برویم. ولی چرا نرفتیم؟ خب! باشه! حالا به هر دلیل نشد. ولی الان که آماده باش هم هستیم باید برویم حتی اگر به قیمت نابودی همه سازمان تمام شود. اگر نرویم دیگه راهی برای رفتن باقی نمی ماند و دیگه سوخته ایم. مسعود هم باید در این آخرین تلاش جلودار باشد ولی همانطور که گفتم مسئله فقط قدرت است و مسعود میخواهد به هر قیمتی شده به قدرت برسد.

بعد تأکید کرد: «حالا ببین اگه رفتیم؟!!»

در ادامه توضیحاتی در مورد نشستهای سطح خودشان که با نشستهای ما فرق میکرد داد و گفت: پروانه! در تمامی نشستهای ما، من روی آنتن هستم و برخوردهای ناجوری با من میشود. تو نمیدانی که چطور به بچه های سطوح پایینتر نگاه میکنند. مثلاً همگی بچه ها با چه خلوص نیتی از خود انتقاد میکنند و اشکالات خود را به صورت مکتوب (گزارش) به مسئولینشان میدهند و فکر میکنند مسائل و مشکلاتشان را به دست افراد با ایمان و مطمئن داده اند و خبر ندارند که همان گزارشهای پاک و خالصشان اسباب و وسیله بازی، شوخی و خنده و تمسخر مسئولین میشود. من بارها و بارها به این عملکردشان انتقاد کرده ام ولی نتیجه مثبتی که نگرفتم هیچ، برعکس حالا همه انگشتها به طرف من دراز شده است و مرا به نوک آنتنها میبرند.

هر کسی چاپلوسی کند و مجیز آنها را بگوید و مریم و نور رهائیش! را بگیرد و به قولاً! از قبرش که همان عشق و عاطفه به خانواده و به انسانیت است، بیرون بیاید و یا راحتتر بگویم، از جنس خودشان باشد، سریع رده بالایی به وی میدهند و مثلاً وی را مسئول شخصی مانند برادر ناصر (مهدی افتخاری) میکنند.

تو خود میدانی که بر سر برادر ناصر چه آورده اند؟! بله! برادر ناصری که از اعضای قدیمی سازمان است و هنوز بر سر آرمانهایش باقی است و انسانیت خود را نگهداشته و دارای احساس، عاطفه و عشق به مردمش است.

بعد از شنیدن صحبتهای داود که واقعاً گیج و مات و مبهوت شده بودم پرسیدم: با توجه به همه این مسائل که میدانی و میبینی، پس چرا ماندی؟ چرا از سازمان بیرون نمیروی؟

گفت: پروانه! هدف من مبارزه با رژیم خمینی به مثابه دشمن شماره یک مردم ایران است و در حال حاضر تنها نیرویی که در مقابل این رژیم باقی مانده است همین مجاهدین هستند. من بارها و بارها گفتم که من هیچ رده ای نمیخواهم و فقط میخواهم مانند یک عضو ساده ارتش آزادیبخش خدمت و مبارزه کنم، ولی نمیگذارند و بنا به حرف مسعود که در نشست میگفت، دائماً میگویند صد در صدت را میخواهیم. ولی من به آنها میگویم: بدلیل اینکه من یک انسان هستم و دارای عقل و شعور مستقل، پس من 90% را به شما میدهم و آن 10% باقیمانده را برای خودم میخواهم نگهدارم که با آن فکر کنم تا با من مثل مهره شطرنج بازی نشود.

من به او گفتم: خب باباجون! به آنها بگو باشه صد در صدم را به شما میدهم ولی 10% را برای خودت نگهدار و در این مورد چیزی به آنها نگو.

گفت: فرق من با آنها همینجاست. دورویی در ذات من نیست. من به دنبال همان آرمان و هدف اولیه ام که چیزی جز مبارزه برای بدست آوردن آزادی و گرفتن حق مردم نبوده، هستم. راه من مثل راه آنها عوض نشده است و اگر هنوز با آنها ادامه میدهم فقط برای زمین زدن رژیم خمینی است ولی مطمئن باش اگر روزی اینها به قدرت برسند، اولین نفری که مقابل اینها بایستد خود من هستم.

گفتم: چرا اینطور میکنی؟ یک دست که صدا ندارد و تنهایی چیزی را نمیتوانی ثابت کنی.

گفت: نه! فکر میکنی که تنها هستم، خدا با من است، اگر هم کشته شوم اسمم به عنوان یک مبارز در راه مردم و کشورش باقی خواهد ماند. من به هدفم ایمان دارم.

به حرفهای داود 100% اعتقاد داشتم و وقتی از ایمانش میگفت شک نمیکردم چون وی را کاملاً میشناختم:

«از توشه راه گفتمش؟ گفت: ایمان! گفتم که: ره آورد تو؟ گفتا: سر و جان!

گفتم: به چه شوق میروی؟ گفتا عشق! گفتم که: مشوق تو؟ گفتا: قران! »

حدوداً 45 دقیقه صحبتهایمان طول کشید و بعد او گفت: دیگر باید برویم، دیر میشود. مرا بوسید و خداحافظی کرده و از هم جدا شدیم.

تقریباً 5 متر از من دور شده بود که برگشت و صدایم زد و گفت: «راستی پروانه! اگه اینها بفهمند که من این حرفها را به کسی زده ام دیگر نمیگذارند بمانم!» بعد گفت: خداحافظ! و رفت.

من متوجه حرف او نشدم. یعنی برای لحظه ای هم این فکر را نمیکردم که منظورش از «نمیگذارند بمانم» یعنی نابودی! یعنی قتل! فکر میکردم یعنی نمیگذارند در سازمان باقی بماند و بیرونش میکنند!!!

10 روز گذشت. چهارشنبه دوم اسفند 1368 ساعت 20:00 بود. در محوطه امداد قدم میزدم و منتظر بودم که با پیک (اتوبوس) ساعت 21:00 که به طرف بغداد میرفت، به آنجا بروم که دیدم طناز (دفتردار عفت جوادی الاصل مسئول بالای امداد) با عجله به طرفم آمد و گفت: پروانه! کجایی؟ خواهر عفت دنبالت میگرده. بیا! بیا توی دفتر!

همانطور که به طرف دفتر میرفتم عفت خودش بیرون آمد و گفت: پروانه بیا! باید زود برویم دفتر برادر شریف . کارت داره.

من اصلاً تعجب نکردم و برایم غیرمنتظره نبود. چون بارها و بارها پیش آمده بود که شریف (مهدی ابریشمچی) بیجهت مرا صدا میزد و صحبت میکرد و هیچوقت متوجه نشدم منظورش از صدا زدن من و حرفهای بیربطش چه بود؟!!!

بهرحال سوار ماشین عفت شدیم و به طرف دفتر شریف که نزدیکی درب قرارگاه قرار داشت، براه افتادیم. دقایقی بیش طول نکشید که رسیدیم و عفت هم مرا همراهی کرد.

به محض وارد شدن به اتاق شریف، وی از جایش بلند شد و جلوی درب به استقبالم آمد. آذر (محبوبه جمشیدی) هم در اتاق وی بود و او هم از جایش بلند شد. من و عفت وارد شدیم. شریف با اشاره به صندلی ای که جلوی میزش قرار داشت، مرا دعوت به نشستن کرد و سریع صندلی دیگری آورد و جلو پایم گذاشت و گفت راحت بنشین و پایت را دراز کن! که من قبول نکردم و تشکر کردم. آذر و عفت هم روی صندلیهایی که مقابل من قرار داشت، نشستند.

بعد شریف حال عمومی مرا پرسید و اینکه بچه کی بدنیا میاید؟ من هم جوابش را دادم.

سپس رو به آذر و عفت کرد و پرسید: مسئولیت پروانه چیست و به چه کاری مشغول است؟

عفت جواب داد: درحال حاضر کاری به آن صورت انجام نمیدهد و آن هم به خاطر وضعیتش است و قرار است که به امداد طباطبایی (بغداد) منتقل شود و هر مقدار که بتواند کمک کند تا بعد از بدنیا آمدن بچه کارش را مشخص کنیم. امشب هم قرار بود به بغداد برود.

شریف پرسید: با چه وسیله ای میخواست برود؟

عفت گفت: با اتوبوس.

شریف با حالت عصبانیت به آنها گفت: چرا با اتوبوس؟!! مگر وضعیتش را نمیبینید؟!! فردا یک ماشین راحت، دنبالش میفرستید که با آن به بغداد برود!

بعد از این همه مقدمه چینی و حرافی رو به من کرد و گفت: پروانه میدانی چرا صدات کردم و با تو چکار دارم؟

گفتم: نه!

بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد: سازمان دچار یک مشکل بزرگ شده که به کمک تو احتیاج دارد و فقط تویی که میتوانی این کار را بکنی!

منکه مات و متحیر شده بودم پرسیدم: این چه چیزی است که من میتوانم سازمان به این بزرگی را کمک کنم!! مگه من کی هستم؟!! و آن مسئله چه میتواند باشد؟

در آنموقع این ناشریف، با حالت مشمئزکننده ای شروع به نمایش فیلمش کرد و ناگهان صدایش رفت بالا و گفت:

- دیشب اینجا خوابیده بودم که دیدم تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. (همانطور که حرف میزد با حرکات دست و هیکلش نمایش را تکمیل میکرد.)

- الو!!! بله؟! آقای داود احمدی؟! آآآآآ!!! (که دستش را محکم به گلویش کوبید و در آنجا ثابت نگه داشت و زبانش را بصورت آویزان از دهانش بیرون انداخت.) چند ثانیه به همان حالت باقی ماند و بعد با همان صدای بلند ادامه داد که:

- بله! گفتند که آقای داود احمدی، برادر شما، در تعمیرگاه لشکرشان خودش را حلق آویز کرده است.

در آن موقع من فقط به وی نگاه میکردم و اصلاً نمیفهمیدم چه میگوید؛ گویی که داشتم به یک فیلم کمدی و مسخره نگاه میکردم.

ناشریف همانطور به حرفهایش ادامه داده و میگفت: آقاجان! این بریده بود! خیلی وقت هم بود که بریده بود ولی اینجا مانده بود که بقیه بچه ها را هم ببراند و با خودش بیرون ببرد. ولی دید که نمیتواند.

بعد بگونه ای حرفش را عوض کرد و گفت: بابا این اصلاً مسئله زنش را داشت. هنوز به فکر زن اولش بود و دوری او را تحمل نکرد وخودش را کشت. عاشق اون بود.

من فقط گوش میدادم و نگاهش میکردم. اصلاً حرفهایش باورم نمیشد و قابل قبول نبود چون من داود را میشناختم و همیشه با او صحبت میکردم و میدانستم که عاشق زری بود ولی همانطور که داود خودش میگفت شهادت زری انگیزه وی را برای مبارزه بیشتر کرده بود.

آری! داود عاشق بود! علاوه بر عشق به همسر و خانواده و نزدیکانش، عشق بالاتری هم داشت و آن عشق به مردم و وطنش، عشق به انسانیت و آرمان و هدفش بود.

او عشق را شفا دهنده و داروی هر دردی می پنداشت:

« گفتم: جانت؟ گفت که: جانانش باد! گفتم که: سرت؟ گفت که: سامانش باد!

گفتم:عشقت؟ گفت که: سوزان خوشتر! گفتم: دردت؟ گفت که: درمانش باد! »

پس او به هیچوجه اهل خودکشی نبود و اصلاً این مسئله را از بنیان رد میکرد چونکه وی هدفی را در پیش داشت و عاشق هدفش بود. پس ناشریف اشتباه میکرد و مطمئناً مسئله چیز دیگری است و یا در

مورد نفر اشتباه میکند و حتماً شخص دیگری مرتکب این عمل شده و او فکر میکند که او داود بوده است.

غرق این افکار بودم که نا شریف رو به من کرد و گفت: تو چی فکر میکنی؟ به چه علت فکر میکنی داود اینکار را کرد؟

من که همچنان گیج بودم، به صورت مقطع و کلمه به کلمه گفتم: والا نمیدانم، بعد از این مرحله از انقلاب ایدئولوژیک.......

در اینجا شریف با صدای بلند حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: ببند دهنتو!!! و بعد با دهن کجی ادامه داد: انقلاب ایدئولوژیک! انقلاب ایدئولوژیک! این مزخرفات چیه که میگی؟ همینطور دهن کثیفت را باز کردی و مزخرف حرف میزنی!!! بابا بهت گفتم این برادر ........ (فحش زشت) تو بریده بود و این اصلاً ربطی به چیز دیگری نداشت. این داود ........................................ (یک سری کلمات و نسبتهای زشت) اصلاً فکر سازمان را نکرد و آبروی سازمان را با این کارش برد. این پدر........ (فحش زشت) فقط فکر خودش را کرد و ما را اینطوری توی دردسر انداخت.

همان لحظه ای که ناشریف به میان حرفم پرید و شروع به فحاشی کرد، گویی که صدایی از درون به گوشم آمد و دستی از غیب جلوی دهانم را گرفت و گفت: هیس! ساکت باش! چیزی نگو! مگه عقل از سرت پریده؟ و منهم صدایم قطع شد و مانند مجسمه پوسیده ای که برای فرو ریختن منتظر یک تلنگر باشد، ساکت و مات و مبهوت و شوکه شده در جایم میخکوب شدم.

از یک طرف مسئله ای را که در مورد داود مطرح کرده بود باورم نمیشد و شوکه ام کرده بود و از طرفی دیگر به یکباره چنین برخوردی از ناشریف دیدن و فحشهایی که می داد شوکه ام کرده بود و اصلاً باورم نمیشد که کسی در سازمان چنین باشد و از این کلمات استفاده کند. مخصوصاً از مسئولین رده بالا. و از طرف دیگر در طول عمرم کسی تا آن وقت رو در روی من چنین حرفهایی نزده بود.

در کل حالتی به من دست داده بود و وضعیتم طوری شده بود که هنوز هم نمیتوانم آن را به صورتی که باید توصیف کنم. فقط میتوانم بگویم: خیلی سخت بود، سخت به معنای واقعی!

ناشریف حرف را اینگونه ادامه داد، البته دیگر نه با فریاد: الان جنازه دست مخابرات است و وی را برای کالبد شکافی برده اند و احتمال دارد تو را برای بازجویی یا سئوالهایی در دادگاه عراق بخواهند و در آن صورت من خودم آنجا هستم و یاد میدهم که چه بگویی. بعد سئوال کرد میخواهی برای دفنش بیایی؟

گفتم: بله! حتماً!

گفت: باشه! خبرت میکنیم که برای تشییع بروی.

بعد اضافه کرد: احتیاج نیست در این مورد فعلاً با کسی صحبت کنی تا زمانیکه وقتش شد بهت میگویم که به بچه های دیگر چه بگویی!

آذر و عفت که تا آن لحظه ساکت بودند و فقط به ما نگاه میکردند و گوش میدادند، از جا بلند شدند و به این معنی بود که ختم جلسه است. منهم در همان وضعیت و حالت شوک و ناباوری بلند شدم و همراه با عفت سوار ماشین شده و به قسمت امداد برگشتم و در بین راه هم هیچ حرفی رد و بدل نشد. جلوی آسایشگاه مرا پیاده کرد و رفت.

(به آنچه بر من گذشت و به چه روزی افتادم، نمیپردازم و فقط در چند جمله میگویم که در اوج ناباوری، کارم گریه بود، البته فقط در توالت و زیر پتو، چون کسی نباید خبردار میشد که چه اتفاقی افتاده است و چه بر سر ما آمده است!!!)

فردای آنروز با پیک (اتوبوس) به بغداد رفتم و از ماشین اختصاصی هم خبری نشد که هیچ، حتی هیچکدام از مسئولین هم دیگر با من حرف نزدند و دیگر هیچکدام از آنها را ندیدم و برای دفن داود هم

مرا خبر نکردند و خلاصه اینکه تا امروز هنوز در انتظار بسر میبرم که مرا برای تشییع صدا کنند و دیگر اینکه بگویند علت مرگ داود را به دیگران چه بگویم، و دیگر هیچ یک از مسئولین را هم ندیدم که پیگیری کند.

دقیقاً فردای آنروزی که ناشریف با من صحبت کرد، یعنی روزی که من به بغداد رفتم، روز پنج شنبه سوم اسفند ماه هزار و سیصد و شصت و هشت (03/12/1368) بعد از ظهر داود را تدفین کردند و چیزی به من نگفتند.

بعد از دفن، مادرم هم به بغداد و نزد من آمد و گریه میکرد و میگفت: پروانه! داود خودکشی نکرده! او خودش را حلق آویز نکرده! او را دیدم! من او را دیدم! جسدش را در مرده شورخانه دیدم! او مثل یک فرشته آرام و زیبا خوابیده بود! اصلاً اثری از طناب روی گردن و یا نشانه ای که حاکی از حلق آویز شدن باشد در او نبود! فقط روی بدن یعنی شکم و سینه اش را پاره کرده و پنبه زیادی روی آن قسمت بود! پروانه! چه بلایی سرمان آوردند؟!!....................

حدوداًً یکماه از این مسئله گذشته بود که روزی آذر (محبوبه جمشیدی) مادرم را صدا زد و گزارش خواهری بنام عاطفه پارسایی را که در مورد طلب مغفرت وی از اینکه چندین بار با داود رابطه نامشروع برقرار کرده بود، برای وی خواند و اینکه چطور عاطفه پارسایی از خودش انتقاد کرده، بعد آذر اضافه میکند که در حال حاضر عاطفه در بنگالی تحت مراقبت است و حکم اعدام برایش صادر شده که این حکم بزودی اجرا خواهد شد....................

مادرم گریه کنان نزد من آمد و گفت: پروانه! چرا اینها دست از سر ما برنمیدارند؟ دیگر چه میخواهند؟ عزیزمان را که ازمان گرفتند و حالا هم میخواهند آبرویش را ببرند و تهمتهای ناروا به او میزنند. اضافه کرد که : در سازمان اعدام میکنند، حکم اعدام صادر میکنن! پروانه! اینجا کجاست؟!!

من که بخوبی برادرم داود را میشناختم بیشتر به اوج رضالت سازمان پی بردم. وقتی مادرم نام شخص گزارش دهنده را گفت دیدم که من او را میشناسم و طی این چند ساله بارها و بارها وی را دیدم؛ و از آن پس در جستجوی آن بودم که اطلاعاتی در مورد او پیدا کنم و بدانم که کجاست، آیا واقعاً اعدام شده یا میخواهند به طور واقعی اعدامش کنند!!

حدود چهار ماه از قتل داود میگذشت و در آنزمان مرا بعنوان پادو یعنی کسی که مسئولیت و کار مشخصی ندارد و مسئول مشخصی هم ندارد به قسمت کودکستان داده بودند و هر کس کاری داشت به من میداد تا انجام دهم.

در همان روزها بود که از خواهری بنام فروغ شنیدم که میپرسید:

آیا راست است که برادر جواد (داود) به اروپا منتقل شده و در آنجا با ماشین تصادف و فوت کرده؟!

من متعجب به وی نگاه کرده و پرسیدم: از کجا شنیدی؟ کی چنین حرفی زده؟!

که وی گفت: همه بچه ها میگن. البته چیزهای دیگری هم میگویند ................

ولی هیچوقت پیش نیامد که بتوانم درست با کسی دراین مورد صحبت کنم، چنین فضا و موقعیتی پیش نمی آمد.

یکشب همه ی بچه های مدرسه و کودکستان با الهه (مسئول مدرسه و کودکستان) نشست داشتند و منهم در راهروی کودکستان قدم میزدم. در حین قدم زدن به اتاقی که بچه های کوچک را خوابانده بودند و دو نفر را برای مواظبت و نگهبانی آنها گذاشته بودند رفتم. در را آرام باز کردم، چراغها خاموش بودند ولی نور راهرو هنگام باز کردن درب توسط من به داخل اتاق افتاد. خواهری که در آنجا بالای سر بچه ها نشسته بود را دیدم. او عاطفه بود! عاطفه پارسایی!!

شوکه شدم و نمیدانستم چکار کنم و همانطور جلوی درب ایستاده بودم که او مرا صدا زد و گفت بیا تو و درب را ببند!

من وارد اتاق شدم و کنار دست او نشستم. چند ثانیه هر دوی ما ساکت بودیم سپس او سکوت را شکست و حالم را پرسید و بعد حال مادرم را و بعد از مکث کوتاهی پرسید: برادر جواد (داود) چطوره؟ حالش خوبه؟

من نگاهی به او کردم و با حالتی که من میدانم که تو اطلاع داری گفتم: یعنی تو نمیدانی؟

سرش را پایین انداخت و گفت: پس به شما گفتند! چطور و چی گفتند؟

جواب دادم: به ما گفتند خودکشی کرده، خودش را حلق آویز کرده! و همزمان بیصدا اشک میریختم. عاطفه گفت: پس به شما اینجوری گفتند؟ بعد ادامه داد که همان روز وقتی این مسئله اتفاق افتاد وی چندین بار به اطلاعات امداد زنگ زده و مرا صدا کرده است و وقتی من جواب نداده ام اسم مادرم (مادر رضوان) را به اطلاعات داده که صدا کنند ولی متأسفانه هیچ جوابی نگرفته است.

من با همان حالت گریه گفتم: من هیچ صدایی از بلندگو در امداد که نام ما را صدا بزند در آن روز نشنیدم.

عاطفه سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد: برادر جواد را من میشناسم و هم لشکر بودیم و من اکثر اوقات تو را دیده ام که به آنجا می آمدی. برادر جواد مدتی مسئول من بود و چندین بار برای ما از تو تعریف کرده و گفته بود که چه علاقه شدیدی به تو دارد، پس پروانه! خواهش میکنم گریه نکن چون روح او آزرده میشود.

در همین موقع خواهر دیگری که مواظب بچه ها بود و برای کاری از اتاق خارج شده بود وارد اتاق شد. عاطفه با صدایی آهسته گفت: پروانه! فقط همین را میگویم که هر چه اینها میگویند باور نکن! مطمئن باش که برادر جواد شهید شده و شهید واقعی اوست.

بعد همانطور آهسته گفت: بهتره بیشتر اینجا ننشینی، بهتره بری بیرون دیگه!

من که قصد داشتم جریان آن گزارش کذایی را که آذر برای مادرم خوانده بود و حکم اعدام را، برایش بگویم، مجبور شدم برای فرصت دیگری بگذارم و از او خداحافظی کرده و بیرون آمدم.

تصمیم داشتم قبل از خارج شدن از قرارگاه اشرف (چون تصمیم به بیرون رفتن از سازمان یعنی جدایی داشتم)، حتی اگر شبانه هم شده به آسایشگاه آنها رفته و بیدارش کرده و برایش تعریف کنم زیرا دیگر میدانستم که محل کارش کجاست. ولی متأسفانه فرصتی به من داده نشد، چون بعد از اعلام جدایی، ما را نیمه شب بدون اطلاع قبلی، از اسکان اشرف به بغداد بردند و مدت دو ماه در آنجا بازداشت بودیم و .............

در آن پایگاه که بازداشتگاه ما بود چند خانواده دیگر از جمله شهزاد ملکی با نام مستعار کوروش و همسرش فریده هم بودند. کوروش هم لشکری داود بود (لشکر 11) و برایم جریان داود را اینگونه تعرف میکرد که وی آن شب یا آن زمان آنجا نبود و به همراه چند نفر دیگر برای انجام مأموریت به پایگاه دیگری رفته بودند ولی وقتی به اشرف و لشکر خودشان برمیگردد فضای لشکر را متشنج و بهمریخته میبیند و همه بچه ها در مورد این قضیه پچ پچ میکردند و میگفتند این قضیه بو دارد؛ آنها (مسئولین) میگویند که جواد خودکشی کرده است ولی این حقیقت ندارد.

اکثر بچه ها شب آخر وی را دیده بودند و داود حالت عادی همیشگی را داشت و طبق معمول صحبت و بگو و بخند میکرده و حتی تا ساعت 11 شب با سعید اسدی پینگ پنگ بازی میکرده و آخر بازی برادری بدنبال او میاید و میگوید: جواد! برادر حسین (حسین ادیب فرمانده لشکرشان) کارت دارد. بعد او به سعید شب بخیر میگوید و به طرف اتاق حسین ادیب میرود و سعید هم به آسایشگاهشان. صبح خیلی زود هم حدود ساعت 5 که بچه ها برای نماز بیدار شده بودند، خواهری بنام پروین در محوطه بوده که میبیند از قسمت تعمیرگاه لشکر، چند نفر جنازه ای را که در پتو پیچانده بودند سوار یک وانت

لندکروز میکنند که همانموقع آن خواهر که گویی یک سری اطلاعات داشته، شروع به جیغ زدن میکند و همانطور که به طرف اتاق حسین ادیب میدوید فریاد میزند: بالاخره کار خودتان را کردید؟ بالاخره او را کشتید؟!! که از آن به بعد کسی از آن خواهر خبری ندارد. درب کمد شخصی داود هم از همان موقع مهر و موم شد.

سالها بعد سعید اسدی را در سوئد ملاقات کردم. (وی هم از سازمان جدا شده و در هلند زندگی میکرد و درس میخواند.) طی صحبت طولانی ای که با او داشتم، دیدم که او هم دقیقاً حرفهای کوروش را تکرار میکرد و میگفت:

« داود یکی از بهترینها بود. او به بچه ها گوش و مشکلات آنها را پیگیری و حل میکرد. از جمله خود من، داود کمک و راهنمای بزرگی برایم بود.

من تقریباً از برخوردهایی که با داود میشد، اطلاع داشتم و میفهمیدم که چگونه وی را مورد اذیت و آزار و فشارهای روحی قرار میدهند ولی داود با ایمانی که به مبارزه با رژیم خمینی داشت، درمقابل همه آنها ایستاده بود و کارش را میکرد.

آخرین باری که وی را دیدم سه شنبه شب 1/12/1368 بود. در سالن غذاخوری لشکرمان کنار هم نشسته و غذا خوردیم و کمی حرفهای روزمره عادی زدیم و بعد از غذا قرار گذاشتیم که بعد از کارمان، آخر شب برویم و پینگ پنگ بازی کنیم.

حدوداً تا ساعت 11 شب با هم بودیم و بازی میکردیم و من هیچ نشانه ای از اینکه وی قصد خودکشی داشته باشد دراو ندیدم. اصلاً او اهل این مسائل نبود و اعتقاد به این عملکردها نداشت. اتفاقاً حین بازی کلی با هم شوخی و بگو و بخند میکردیم. آخر بازی برادری نزد ما آمد و گفت که فرمانده لشکر با داود کار دارد؛ و سپس ما از هم خداحافظی کرده و شب بخیر گفته و از هم جدا شدیم.

صبح که بیدارباش زده شد، بلند شدم و دیدم که تخت داود (ما هم آسایشگاهی بودیم) همچنان آنکادره است! تعجب کردم که داود هنوز نخوابیده؟!

وقتی به طرف سرویس براه افتادم، متوجه جو متشنج آسایشگاه شده و بعد دیدم که کمد داود هم مهر و موم شده! شوکه شده و نمیدانستم چه باید میکردم؟! به طرف محوطه لشکر و سالن دویدم. فضای خاصی حکمفرما بود و بچه ها حالت عجیب و بهت زده ای داشتند. سپس پچ پچ بین بچه ها شروع شد و میگفتند که: میگویند داود خودش را در تعمیرگاه لشکر حلق آویز کرده! ولی این برای هیچ کس قابل قبول نبود.

بعد بین بچه ها پیچید که خواهر پروین را هم به علت حالت جنونی که صبح به وی دست داده بود! برده اند.

از آن به بعد جو لشکر 11 به هم خورد و بعد از مدتی، لشکر متلاشی و بچه ها را به لشکرها و قسمتهای دیگر منتقل کردند و تعدادی هم خواهان جدایی از سازمان شدند.

این فقط یک نمونه کوچک از دریای رذالت و خیانت فرقه رجوی است که درلباس آدمی ناآدمیها میکنند و من یک شاهد عینی از هزاران شاهد، که تا زمانیکه نفسم میاید این فرقه را افشا میکنم و این حقیقتی است که باید به گوش دنیا برسد و این آرزو را دارم که روزی شاهد محاکمه این جانیان در برابر مردم ایران بوده و ببینم که مردم ایران از این بلا و نیز بلای حکومت آخوندی خلاص شده و در آزادی و دمکراسی زندگی میکنند.

به امید آنروز.

پروانه احمدی

 

 

 مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد

سایت قلم