_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

kanoon@iran-ghalam.de

info@iran-ghalam.de

www.iran-ghalam.de

انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین (قسمت ششم)

 

حامد صرافپور، کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی،  پاریس، نوزدهم سپتامبر 2010
http://www.cibloggers.com/?p=5612

 

لینک به قسمتهای 1 الی 5 انقلاب ایدئولوژیک

 

بند د: هژمونی زنان

از اواخر سال 1370 و از ابتدای سال 1371 تغییر سازمانکار زنان شدت گرفت و به مرور مردان یک گام از سطوح بالای ستادها و مراکز نظامی ارتش کنار رفته و زنان جایگزین شدند. اگرچه این مسئله که زنان در رده های مختلف فرماندهی باشند از سالها پیش از آن انجام گرفته بود و زنان مختلف توانمندی خود را در عرصه های نظامی و تشکیلاتی و سیاسی و اجرائی به اثبات رسانده بوده و در عملیاتهایی که انجام می شد نقش آنان چشمگیر و حیرت آور و برجسته بود، اما در آن دوران اساس بر توانمندیها و صلاحیت افراد گذاشته می شد که با توجه به پروسۀ تشکیلاتی هر کدام و تجارب آنان محک زده می شد. در این دوره همچنانکه گفته بودم، ملاکِ صلاحیت افراد، حل شدن آنها در انقلاب مریم بود نه الزاماً توانمندی و تخصص آنها. برای نمونه همانطور که شرح داده بودم، خانم فهیمه اروانی که سابقۀ خیلی کمتری نسبت به برخی از زنان مسئول در سازمان داشت، در دوران شروع نشستهای انقلاب، با سخنان خود در دفاع از مریم رجوی در عرض کمتر از دو سال مبدل به نزدیکترین شخص به رهبری مجاهدین گردید. پیش از او زنان زیادی در عرصه های کار سیاسی و نظامی توان و مسئولیت پذیری خود را اثبات نموده بودند. زنانی چون فاطمۀ رمضانی که سالها در مقام مسئول کارهای سیاسی و بعد هم در دو عملیات بزرگ فرماندهی تیپ رزمی را برعهده داشت، و یا فاطمۀ طهوری که پس از عملیات چلچراغ مجاهدین به «فاتح مهران» مشهور شد، و یا ثریا شهری که معاون فرمانده قرارگاه اشرف بود و همچنین سهیلا صادق و حمیده شاهرخی و محبوبه جمشیدی و غیره. این خانمها از زمره مسئولین سازمان مجاهدین بودند با قدمتی طولانی و تجربه در کارهای مختلف نظامی و سیاسی و تشکیلاتی… از سال 1368 و برجسته شدن دوبارۀ بحثهای انقلاب ایدئولوژیکی، زنانی که در رده های خیلی پایین تر حضور داشتند توانستند جای این زنان را پر نمایند. طبیعی بود که کسی یک شبه نمی تواند در مقام رهبری و فرماندهی قرار گیرد، و این کار دلیل بسیار مهمی داشت که بعد به آن اشاره خواهم نمود. ظاهر آن آزاد شدن انرژی ها بود اما در پشت پردۀ سیاستهای رجوی که در پوش یک بحث ایدئولوژیکی مطرح می شد مسائل دیگری خوابیده بود که ما هرگز به آن فکر نمی کردیم چرا که به مسعود رجوی اعتماد مطلق داشتیم.

از بهار 1371 به بعد به خوبی می شد غر زدنهای مخفیانه و توأم با نیشخند برخی از مردانی که پیش از آن عضو ستادهای فرماندهی بودند (و به مرور جای خود را به خانمها می دادند) را مشاهده نمود. البته این درگیری درونی را کسی عام نمی کرد. از دید هر مجاهدی، (از آنجا که وارد مباحث انقلاب شده بودند) این مسئله یک نبرد ایدئولوژیکی محسوب می شد و به همین خاطر هرکسی تلاش می کرد این احساس (غرزدن و استقامت در برابر آنچه پیش آمده بود) را در درون خودش سرکوب کند. همانطور که اشاره کردم تا پیش از آن برای تمامی مردان مجاهد و یا حتا زنان مجاهد پذیرفته شده بود که برخی خانمها در مقام مسئول قرار داشته باشند. این مسئله، هم یک عادت بود به حضور آنها، و هم اینکه آن خانمها صلاحیت خود را در طول زمان برای حضور در آن کرسی به اثبات رسانیده بودند و زن و مرد آنها را دوست داشته و در آن موضع با دل و جان می پذیرفتند.

(همینجا در پرانتز اشاره کنم که تا آن زمان احترام مجاهدین به مسئولینشان یک امر درونی و عقیدتی بود نه یک دستور تشکیلاتی و نظامی. به این معنا که مجاهدین یاد گرفته بودند مسئول خود را بشدت دوست داشته باشند و جان خود را هم در صورت نیاز فدای او نمایند، سالها پیش از آن نیز خود رجوی گفته بود مهمترین اصل مجاهدین انضباط آهنین است و هر مجاهد خلق باید انضباط آهنین را قلباً بپذیرد و فرمان مسئول خود را، ولو اشتباه، اجرا کند حتا اگر بخاطر آن اشتباه کشته شود، چون در غیر اینصورت اصل بالاتری نقض شده است… در نتیجه اگر مسئولی به تحت مسئول خود گفت بمیر اینکار را با دل و جان انجام دهد….

اما این موضوع در شروع بحثهای انقلاب به شکل دیگری مطرح شد. گویا مسعود رجوی احساس خطر نموده بود، چرا که نفرات نسبت به مسئول خود احترامی فوق العاده داشتند و جدا شدن یک مسئول از سازمان می توانست تأثیر جدی در عزم و ارادۀ تحت مسئول داشته باشد به حدی که تحت مسئول نیز در نقاطی به رجوی شک کند و جدا شود، بویژه اگر مسئول یکی از فرماندهان بالا و در رده های نزدیک رهبری باشد… به همین علت در بحثهای انقلاب به جدّ گفته شد مسئول خود را نباید جای رهبری بگذارید، او هم مثل خود شما است و…).

اما اینک اتفاقات دیگری را حال وقوع بود. به ناگاه تمامی مردان مسئول در حاشیه قرار گرفته و دیگر هیچ خانمی (ولو اینکه جدید باشد) تحت مسئولیت یک مرد قرار نداشت. این موضوع یک شوک و بهت برای مردان بود و هرچند که بروز نمی دادند اما از یک افت شدید انگیزه در کار خبر می داد. استثناهایی هم وجود داشت اما در ابتدای کار هیچ مردی نمی توانست براحتی بپذیرد که یک خانم با چند مدار پایین از او که حتا ساده ترین کارهای اجرائی و تشکیلاتی هم نمی تواند مدیریت کند، به عنوان مسئول وی کار کند و به او دستور دهد. لازم به ذکر است که هیچ اعتراض علنی و رسمی وجود نداشت بلکه این مسئله خود را در کم کاری و دلسردی و دلمردگی و بی انگیزگی مردان مسئول نشان می داد.

همه چیز داشت تغییر می کرد. برخی از خانمها برخوردهای مناسبی بعد از قرار گرفتن در مداری بالاتر از خود نشان نمی دادند. ناگفته نماند که این مسئله به مذاق بسیاری از خانمها هم سازگار نبود. به نظر می رسید علاوه بر افت انگیزه در مردان، در میان خانمها هم یک حس حسادت پنهان در حال رشد و نمو بود. بسیاری از خانمهایی که در مدارهای پایین تر بودند (و یا شاید در مدارهای بالا) ترجیح می دادند با یک مرد مسئول کار کنند تا با یک خانم که تازه به مسئولیتها و مواضع کاری بالا قرار داده شده است. در واقع پذیرش این عمل انجام شده برای هیچ جنسی قابل فهم و درک و یا قابل قبول نبود. (بعدها حتا خود مهوش سپهری، ارشدترین عضو شورای رهبری مجاهدین، اقرار کرد که تا مدتها منتظر بوده تا این دوران تمام شود و دوباره مردها مسئولیتها را برعهده بگیرند)…

اما مسعود رجوی در مسیر قرار گرفتن در نقطۀ نفوذ ناپذیری قدرت مطلقۀ خود، افکار بلندتری داشت و خیز بلندی برداشته بود که بتواند همه چیز را در آینده ای نزدیک تحت کنترل خود بگیرد. رویای سلطنت ناصرالدین شاهی و ولایت امری خمینی گونه و استبداد استالینی و شهرت و قدرت معنوی لنینی که او برخی اوقات از آن یاد می کرد، سراسر وجودش را فراگرفته بود. برای اینکار گام به گام از هر امکانی استفاده می نمود تا به خواسته های خود رنگ و لعاب مذهبی داده و خود را در هر دوره ای به یکی از پیشوایان دینی منسوب و منصوب نماید. هرگاه می خواست حکومت آیندۀ خود را مثال بزند، چنان از حکومت علی می گفت که هرکس تصور کند او علی زمانه و مریم همان فاطمه همسر علی است که تنها شایستۀ همسری چون مسعود بوده است، و هرگاه می خواست تمامی زنان را در محرمیت جنسی خود قلمداد کند به گونه ای آیۀ 50 سورۀ احزاب را تفسیر می کرد که گویی او همان محمد است که در لباس مسعود ظاهر شده و هرگاه می خواست از عظمت معنوی و توان ارتش خود سخت بگوید به گونه ای از لشکریان مهدی موعود سخن می گفت که گویی او خود مهدی است و یا تنها حلقۀ وصل به اوست و هرگاه می خواست یارانش را تشویق به فدا و از خودگذشگی کند به گونه ای از حسین سخن می گفت که گویی نام رجوی مترادف نام حسین است، (هرچند در یکی از نشستها، مریم عضدانلو به صراحت گفت: تضادهایی که مسعود حل می کند از تضادهای حسین نیز فراتر است و او با چنین تضادهایی مواجه نبوده است).

تقریبا در همین دوران بود که برخی از اعضا و فرماندهان بالاتر بشدت دچار تزلزل شده و حتا برخی از آنان رجوی را ترک کرده و به مرور از تشکیلات رفتند و عده ای هم در یک تناقض شدید بین ماندن و رفتن، گوشه گیری اتخاذ نموده و تحت برخوردهای تشکیلاتی قرار گرفتند. البته برخوردها هنوز به گونه ای نبود که افراد تحت فشارهای جسمی قرار بگیرند. در پایین نیز ریزش کمی وجود داشت و برخی از نیروها اعلام جدایی نمودند. نشستهای مختلفی برای تفهیم بیشتر این مسئله انجام می گرفت. در چهره ها نشانهایی از غم و اندوه و تنزل انگیزه دیده می شد. اما گامی بلند برداشته شده بود که رجوی برای ادامۀ حیات سیاسی و قدرت خود به آن نیاز داشت. شاید برای کسانی که در مناسبات مجاهدین نبوده اند و یا دورادور در جریان بوده اند بسیاری از مسائل آشکار و قابل فهم نباشد چون حتا نکاتی که به بیرون درز می کرد به نحوی بود که کسی متوجه تنشهای درونی مناسبات نمی شد و تصور بر این بود که مجاهدین هر چیزی را به راحتی پذیرفته اند، غافل از اینکه فراز و نشیبهای زیادی در درون مناسبات جریان داشت.

اما بحث اصلی چه بود؟ همه چیز بر سر «هژمونی زنان» و به هژمونی رسانیدن زنان بود. رجوی در ادامۀ نفوذ انقلاب ایدئولوژیکی خود به درون نیروها نیاز داشت که هرچه بیشتر بتواند مناسبات درونی مجاهدین را از عشق و عواطف تهی کند. البته برای اینکار نقشه های زیرکانه ای می کشید و بیگدار به آب نمی زد. او پس از مطرح کردم بحث طلاق و ازدواج و به طور خاص پس از گرفتن «امضای معاصی» یا همان «امضای رهایی» از اعضای سازمانش، توانسته بود موقعیت خود در مقام مطلقۀ رهبری عقیدتی را جا بیندازد. اما از این پس تنها کاری که باید انجام می داد تثبیت این موقعیت برای ابد بود. وی در بند سوم انقلاب توانسته بود از یک طرف موضوع را به قول خودش علی الدوام کند و از طرفی هم خیز جهانی شدن آنرا بردارد. چون گفته بود تمامی زنان جهان را باید در حریم رهبر عقیدتی بدانید. این سخن همانطور که پیش تر گفتم، برای ما جنبه ایدئولوژیکی داشت و یک تحمیل نبود. ما اساساً تصور نمی کردیم که مسعود رجوی حتا ذره ای به صورت هیستریک و زیاده خواهانه به امور جنسی بیندیشد. شاید باورش برای کسانی که او را رهبرعقیدتی ندانسته باشند سخت و دشوار آید اما این یک واقعیت بود که در اذهان ما جریان داشت. من حتا برخی اوقات تصورم بر این بود که وی نسبت به مریم هم رابطه های نزدیک ندارد و انسانی است که براحتی از لذتهای شخصی خود می گذرد، بویژه هنگامی که او مریم را به اروپا فرستاد.

حال در ادامه، وی می بایستی گام بعدی را بر می داشت، گامی که خودش در همین مباحث شرح داد اگر مرد و زن مجاهد بعد از طلاق و در حریم رهبری دیدن همسرانشان و خودشان به مرحلۀ بعدی صعود نکنند خیلی زود به مراحل پیشین، یعنی به بلند الف واگشت خواهند نمود و دوباره به فکر ازدواج خواهند افتاد. وی شرح داد که برای واگشت نخوردن بایستی در این مرحله زنان هژمونی را برعهده بگیرند. به این معنا که از این پس هیچ زن مجاهدی تحت مسئول مردان قرار نخواهد داشت و تمامی مردان بایستی تحت هژمونی زنان مجاهد قرار بگیرند. وی از این مبحث به عنوان تبعیض مثبت یاد می نمود، به این معنا که مجاهدین این تبعیض را می پذیرند و با دیدی مثبت به آن نگاه می کنند نه با دید منفی همانند تبعض جنسی رایج مردسالارانه.

از آن پس، شاخص رده تشکیلاتی برای زنان «سابقه» نبود. به این معنا که برای ترفیع ردۀ تشکیلاتی زنان، صلاحیت ایدئولوژیکی نیاز بود. صلاحیت ایدئولوژیکی نیز به معنای پذیرش تمام عیار انقلاب مریم بود. طبیعی بود که راه برای زنان کم سابقه در بالاترین رده های تشکیلاتی این سازمان باز می شد و رجوی نیز با دست باز می توانست زنان باسابقه را با کوچکترین بهانه ای کنار بزند. اشاره کرده بودم که مسعود خیز بلندی برای تثبیت ابدی جایگاه خود نموده بود. برای اینکار نیاز به مردان و زنانی داشت که از خود هیچ تفکری نداشته باشند و به طور کامل اراده شان در دست او باشد. زنان و مردان مسئول قدیمی تر هرکدام برای خود تفکرات و دیدگاههایی داشتند که می توانست به مرور برای رجوی تبدیل به یک خطر بالقوه شود. آنها در نشستهای دفتر سیاسی (که در جریان استارت انقلاب مریم منحل شده بود) با مسعود رجوی بحث و جدل و طبعاً مخالفتهایی داشتند، نمونه بارز آن علی زرکش مسئول بخش داخله و معاون مسعود رجوی بود که بدلیل مخالفتش با سیاستها و استراتژیهای مسعود رجوی، از موضع خود کنار گذاشته و به پایین ترین رده تنزل داده شد و بعد هم در عملیات فروغ جاویدان جان باخت. مسعود رجوی نمی توانست پاسخگوی هر انتقادی باشد. در نتیجه در اولین مرحله با انقلاب ایدئولوژیکی سال 1364، خود را رهبر عقیدتی و مریم که تمام عیار خود را در اختیار او قرار داده بود، همردیف خود معرفی نمود و همزمان دفتر سیاسی را منحل نمود تا خود را دست نیافتنی سازد و تصمیم گیریهای مهم را به تنهایی به پیش ببرد. بعدها خود مریم اقرار نمود که مسعود رجوی تنها به خداپاسخگو است. از زمان شروع گسترش بحث انقلاب به رده های پایین تر در سال 1368، وی به خوبی تجربه کرده بود که توسط همان مریم، می تواند زنان دیگری نیز گرداگرد خود و تحت هژمونی خود قرار داده و توسط آنها قدرت مطلقۀ تشکیلاتی-ایدئولوژیکی-سیاسی اش را به دیگران تحمیل نماید.

در ادامه و پس از مسئول اول کردن مریم عضدانلو، وی با همین استدلال، برخی از زنان مجاهد را به ریاست بخشهای مختلف سازمان گمارد. اینکار اولین پله بود چون ابتدا می بایستی تمامی مردان باسابقه را کنار بزند. تا آن زمان تقریباً هژمونی و کنترل بخشهای مختلف سازمان با مردان بود، هرچند که در چند نقطه زنان را نیز بکار گرفته بود. در این مرحله از انقلاب ایدئولوژیکی اش، یعنی بند «دال»، مسعود خیز بلندتری برای تمامی مردان برداشت. دیگر حتا در رده های پایین نیز هیچ مردی نمی توانست در کرسی مسئول باقی بماند و حتما بایستی زیر دست یک زن قرار می گرفت چه آن زن تجربه کارهای اجرائی و تشکیلاتی داشته باشد یا نداشته باشد. مهم جنسیت او بود. بی تردید این مسئله با توجه به عدم صلاحیت بسیاری از زنان که فاقد تجارب و تخصص کارهای اجرائی و مدیریت تشکیلاتی و نظامی و حتا ایدئولوژیکی-سیاسی بودند، یک نوع حقارت برای مردانی بود که هرکدام دو دهه یا بیشتر و کمتر در عرصه های مختلف نظامی و سیاسی و تشکیلاتی صلاحیت خود را به اثبات رسانیده بودند. اگرچه همه به مرور عادت کردند ولی درگیریهای ذهنی و درونی افراد در خیلی نقاط قابل چشم پوشی نبود. تزلزل و خستگی و بی انگیزه شدن در فرماندهان بالا به خوبی به چشم میخورد که روز به روز نیز افزایش می یافت. برخی از نفرات مسئول در همین ایام از سازمان جداشده و یا درخواست جدایی نمودند. طبعاً آنها تحت برخورد طولانی مدت قرار می گرفتند تا درخواست خود را پس بگیرند و تعدادی هم در یک حالت برزخ باقی مانده و برخی نیز جدا شدند و رفتند. برای نمونه، یکی از بالاترین فرماندهان ارتش، یعنی آقای مهدی افتخاری که طراح و فرماندۀ اصلی نقشۀ فرار مسعود رجوی و آقای بنی صدر از تهران بود، حاضر نشد انقلاب ایدئولوژیکی مریم را بپذیرد و از آن پس تحت برخوردهای شدید و تحقیر آمیز رجوی در تمامی نشستها قرار داشت. وی فرمانده تیپ مهندسی رزمی در عملیات چلچراق و فرماندۀ محور در عملیات فروغ جاویدان بود که سه تیپ رزمی را فرماندهی می کرد. خود رجوی طی سالیان گذشته از او به عنوان فرمانده فتح الله یاد می نمود.

داستان برخوردهای تحقیر آمیز با این فرمانده، حکایت تلخی است که تنها نشان از خودخواهی ها و تکبر و غرور هیستریک رجوی داشت. گاه برای تحقیر این فرماندۀ بزرگ (که در مدتی کوتاه دهها کیلو وزن کم کرده بود)، وی را مورد هتک حرمتهای جنسی قرار می داد و از او فکتهایی تعریف می کرد که بسیار شرم آور بود اما این پیرمرد تنها با نگاههای خاموش خود به مسعود رجوی می نگریست و چیزی نمی گفت، گویا ابهت پوشالی او را به سخره می گرفت.

آنگونه که برخی از مسئولین سازمان می گفتند وی در نشستهای خاصی که با حضور تعدادی از قدیمی ترین مسئولین اجرا می شد، بشدت مورد تعرض قرار می گرفت و به او گفته می شد تو هیچ ارزشی نداری و هیچ نبوده ای و تنها با حضور مسعود رجوی به این نقطه رسیده ای… گویا هیچکدام از مجاهدین با پرداخت هر بهایی برای مبارزه شان، کوچکترین ارزشی برای رجوی نداشته اند. نمونۀ بارز آن اگر شخصی مثل موسی خیابانی نبود (که سالهای آخر حتا برای او مراسم ارزشمندی هم گرفته نمی شد «خود من یکبار به این موضوع اعتراض کردم» و رجوی تنها سالهای اول به خاطر نفوذ معنوی او در میان مردم ایران و بویژه مردم آذربایجان، برایش اشک تمساح زیادی می ریخت)، و اگر نمونۀ بارز آن شخصی چون علی زرکش نبود (که بعد از آن همه سال فرماندهی، بدلیل اعتراض به استراتژی مسعود، به زیر کشانیده شد و به طرزی شاید غیر قابل توجیه در فروغ جاویدان جان باخت)، نمونۀ بازر آن بدون تردید همین مهدی افتخاری بود که رجوی راهی برای سر به نیست کردن فیزیکی او نداشت و تنها راه را مرگ تشکیلاتی و سیاسی و ایدئولوژیکی او یافته بود. به همین علت تلاش زیادی داشت به گونه ای و در زمانی او را نابود کند که محبت اش در دل مجاهدین باقی نمانده باشد، چون به طور واقعی بسیاری از مجاهدین او را دوست داشتند. شگفت اینکه بیش از هرکسی، خانم فهیمۀ اروانی در نشستهای عمومی به او تهاجم می نمود. بعدها نمونه هایی از این تحقیرها را بازخواهم گفت، چون آنچه در مورد فرمانده فتح الله گفتم مربوط به سالهای بعد بود. در اینجا تنها خواستم بازتاب اولیه بند دال انقلاب را در میان مردان تشریح کنم.

همانطور که اشاره کردم، طبیعی بود که بازتاب منفی تنها در میان مردان وجود نداشته باشد و در میان خود زنان نیز یک حس حسادت پنهان به چشم بخورد. در هرحال توی هر یگان تنها یک زن فرمانده اصلی بود که البته مورد احترام همۀ اعضای یگان قرار داشت، ولی در رده هایِ پایینتر همان قسمت، زنان مجاهد چشم و هم چشمی هایی با هم داشتند که در جای خود حسادت آنها را نسبت به هم تحریک می کرد. در این رابطه قصد بزرگنمایی ندارم چون به طور واقعی از آن گونه حسادتها که در میان جامعه رواج دارد، به هیچوجه در آنجا به چشم نمی خورد و این مسائل بخاطر وجود یک تشکیلات قوی و منسجم و داشتن اعتقادات شدید مذهبی خیلی کمرنگ و پنهان بود. یعنی به جرأت می گویم که یک فرد عادی غیر سازمانی امکان مشاهدۀ آنرا نداشت و این نیروها در درون تشکیلات به مرور دارای یک پیچیدگی خاص شده بودند که براحتی درون خود را بروز نمی دادند. آنچه که می گویم به خاطر تجارب تشکیلاتی خودم است که در میان جمع مجاهدین بودم و همدیگر را بخوبی می شناختیم و احساسات همدیگر را درک می کردیم.

بدین ترتیب در بهار و تابستان سال 1371 زنان تمامی پستهای کلیدی و معاونتهای آنرا بر عهده گرفته و مردان در مواضع صرفاً اجرایی قرار داده شدند. از این پس آنگونه که گفته شد، تمامی افراد به صورت منظومه ای به زنان مجاهد وصل شده و مسئولیت ایدئولوژیکی آنان بر دوش زنان قرار گرفت. فهمیه اروانی در همین سال با یک رأی گیری مخفی به عنوان جانشین مسئول اول سازمان مجاهدین برگزیده شد. برای اینکار از طرف مریم رجوی توسط فرماندهان رسته ها به تمامی نیروها ابلاغ شد که یک نفر را انتخاب کرده و به عنوان جانشین مریم به او معرفی نمایند و تک تک نفرات به طور مستقیم در یک نامه به مریم عضدانلو پیشنهاد خود را ارائه نمودند. بعدها توسط خود مریم گفته شد که به جز سه چهار نفر که به محمود عطایی و مهدی ابریشمچی رأی داده بودند، بقیه به فهیمه رأی داده اند. از این پس نقش مردان بشدت در مناسبات سازمان کمرنگ شده و حتا به نقطه ای رسیده بود که پس از مدتی قاب عکس بزرگ مسعود رجوی را نیز از داخل سالن عمومی برداشته بودند و تنها عکسهای فهیمه اروانی و مریم عضدانلو بر سالن نصب بود (نمی دانم این موضوع عمومی بود یا خیر؟ ولی در سالن غذاخوری بزرگ مرکز فرماندهی 12 اینکار صورت گرفته بود که بعد از چند هفته گویا خبر به بالا رسیده بود و وضع سریعاً به حالت اول برگشت و عکس مسعود به سالن بازگردانیده شد). همچنین از آن تاریخ، کارت پستالهای زیادی با تصاویر فهیمه اروانی در درون سازمان بین افراد پخش گردید و در سالروز انتخاب مریم به عنوان مسئول اول سازمان نیز یک نشریه کاملا مصور از عکسهای رژه ارتش به تمامی اعضای مجاهدین داده شد به این عنوان که هدیه ای از طرف فهیمه می باشد.

پاییز و زمستان همین سال، ادامۀ تمرینات و مانورهای رسته های مختلف در ارتش ادامه داشت. پس از انقلاب اداری در ارتش، بخشهای مختلف اداری و پشتیانی نیز آموزشهای فشردۀ کلاسیک را آغاز نموده بودند که در مراحل پایانی و مانورهای میدانی قرار داشت. اینکار هم در زمینهای منطقۀ بلدروز انجام می گرفت اما با توجه به برخی ترورها و نیز حملات هوایی که صورت گرفته بود، با حفاظت شدیدتری بویژه هنگام ترددات همراه بود. همچنین یک دورۀ فشرده رزم انفرادی برای تمامی نفرات گذاشته شد و کلیۀ افراد ملزم به شرکت در آن بودند. بهار 1372 فرارسید و بعد هم تمرینهایی عملی برای رسته ها. اما در بین همین تمرینها برخی مأموریتهای مرزی نیز در جریان بود، عملیاتهایی که به اسم نامنظم شهرت یافت. برای اینکار از نیروهای مختلف یکانهای رزمی استفاده می شد. کار اصلی آنها در نوار مرزی بین ایران و عراق، و هدف انهدام خطوط نفتی ایران برای آسیب رسانیدن به اقتصاد و جلوگیری از صدور نفت توسط این لوله ها بود.

کلیۀ نیروها پیش از رفتن به مأموریت آموزش می دیدند که چگونه بمبهای ساعتی را در نقاط حساس تلمبه خانه ها و مخازن نفت جاسازی کرده و از محل دور شوند. برای اینکار بخش مهندسی بشدت فعال بود و کلاسهایی به نام متفجرات به طور محرمانه و برای افرادی خاص برگزار می شد. آن بخش از مهندسی رزمی که به اینکار اختصاص داده شده بود کارهایش کاملا محرمانه و فعالیتش در زمینۀ تولید بمبهای ساعتی بود. به نظر می رسید رجوی نیازمند جلب اعتماد بیشتر صاحبخانه اش است تا بتواند از یک طرف تجهیزات و پول بیشتری از او دریاف نماید و از طرف دیگر، از فضای یأس و سرخوردگی نیروها جلوگیری کند و در عرصۀ سیاسی هم دوباره خودنمایی نماید. اینکار بخش عمدۀ ارتش را فعال می نمود که سرگرم جنگ و نبرد شده و مجدداً ریزش نکنند. در کل چندین عملیات به اینگونه انجام شد و البته چندین نفر هم حین مأموریت جان باختند. اواخر این سلسله عملیاتها از طرف ایران حملۀ هوایی محدودی به نسبت سال قبل انجام گرفت که با دو جنگنده بمب افکن همراه بود. ولی مأموریت آنها شکست خورد و هر دو به ایران بازگشتند. اینبار نیروها آماده تر بوده و پس از آن نیز یکانی به نام پدافند هوایی که پیش از آن هم وجود داشت ولی کارآیی چندانی نداشت آغاز به کار نموده و بسرعت مراحل تکمیلی خود را طی کرد و به صورت یکانی کاملاً مستقل در نقاط مختلف اشرف اسکان داده شدند که به صورت مداوم آماده باشند.

در همین دوران، یعنی در پایان مجموعه عملیاتهای نامنظم، یک سلسله کلاسهای تکاوری هم آغاز شده بود که اینبار زنان جوان نیز برای آموزش برده شدند. در پایان این دوره ها، آماده سازی برای نشستهای رجوی آغاز شد. نشستهایی در قرارگاه تازه تأسیس و خوفناک باقرزاده.

 

 

انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین (قسمت هفتم)
 

پس از اولین حمله هوایی به اشرف توسط هواپیماهای ایرانی، مقر مسعود رجوی که پس از جنگ کویت از قرارگاه بدیع زادگان به اشرف منتقل شده بود، دوباره به بدیع منتقل شده و از آنجایی که نشستهای عمومی هم خطر زیادی به همراه داشت، سازمان توانسته بود دولت عراق را متقاعد نماید که قرارگاه کوچکتری در محلی کاملاً نظامی بین دو قرارگاه ارتش صدام را در اختیار ارتش آزادیبخش رجوی قرار دهد. ساخت و ساز این قرارگاه به سرعت ادامه داشت و نوروز سال 1372 گفته شد بایستی سریعاً به محلی نامعلوم حرکت کنیم. برای اینکار تدابیر امنیتی شدیدی برقرار شده بود و تمامی افراد بجز فرماندهان هر خودرو و رانندگان (که از نفرات قدیمی سازمان بودند)، کسی دیگر اجازه نداشت مسیر را یاد بگیرد. به همین خاطر تمامی افراد در کامیونهای کاملاً بسته بندی شده به این قرارگاه منتقل شده و هنگام ورود نیز کلیه وسایل آنها نیز چک می شد که سلاح و مهمات به همراه نداشته باشند.

قرارگاه هنوز کامل آماده نشده بود و محل مناسبی برای استراحت افراد وجود نداشت. تقریبا تمامی افراد بایستی در سالنهای بزرگ فلزی که به آن مسقفات گفته میشد استراحت می کردند و برای استراحت هم به هر نفر تقریبا به اندازه دو قدم جا تعلق می گرفت. حمامها صحرایی و توالتها هنوز کامل نشده بودند. ورود هزاران نفر به درون این سالنها و خوابیدن در کیسه خواب و تردد آنها معضل جدی ای بود که رهبری سازمان هرگز به آن اهمیتی نمی داد. شاید برای اولین بار بود که چنین چیزی اتفاق می افتاد و مسعود رجوی هم کاملا به آن بی تفاوت بود. سالهای قبل تر که عملیاتهای گردانی شروع شده بود، خود مسعود و مریم رجوی، به قرارگاهها سر زده و وضعیت عمومی آنجا را بررسی می کردند و روی آسایش افراد تأکید داشتند. اما به نظر می رسید که کم کم تنها چیزی که برای آنها اهمیتی ندارد وضعیت استقراری و جسمی و روحی افراد است و مهمترین چیزی که برای رجوی اهمیت داشت، تعمیق انقلاب مریم و در واقع سرسپردگی هرچه بیشتر به رهبری عقیدتی بود.

روزهای سختی در این دوران که تماماً نشست مسعود رجوی بود می گذشت. رفتن به سالن نشست شبیۀ عملیاتی خسته کننده بود. بیدارشدن با آن وضع نابسامان که افراد برای تردد از روی هم راه می رفتند، ایستادن در صفهای طولانی سرویسهای بهداشتی و صبحانه و ناهار و شام و انجام کارگریهای آنجا با توجه به کمبود وسایل و امکانات، شستشوی ظروف و غیره… و بعد هم رفتن در صفوف بازرسی و چک شدن تمامی بدن به طور ریز و بعد هم مستقر شدن در محلهای از قبل تعیین شده و اجازه نداشتن برای تردد تا چندین ساعت که نشست شروع و بعد ادامه می یافت که گاه تا ده ساعت هم ادامه داشت. و بعد از آن نیز پستهای نگهبانی و غیره.

به هرحال سخت ترین روزهای مجاهدین از جمله همین روزهایی بود که برای نشست می رفتند، بخصوص در قرارگاه باقرزاده. اگر این نشستها همزمان با نوروز بود، تقریباً به جرأت می توان گفت که جشنهای نوروزی تبدیل به عزا می شد. حضور در چنین قرارگاهی با چنین امکانات و فشردگی حقیقتاً کار هرکسی نبود. اما گریز از این جشنهای نوروزی! امکان پذیر نبود و شرکت در آن نیز اجباری و هر اعتراضی برابر بود با ایستادن جلوی انقلاب خواهر مریم!! و این عواقب خوبی در بر نداشت و تا مدتها بعد فرد تحت برخوردهای شدید تشکیلاتی قرار می گرفت.

از این حاشیه می گذرم و دوباره باز می گردم به چند ماه جلوتر و در تابستان 1372، در زمانی که گفته شد تمامی افراد به قرارگاه باقرزاده خواهند رفت.

این دومین بار بود که می بایستی به این قرارگاه سفر می کردیم. تازه از سلسله عملیاتهای نامنظم بازگشته بودیم. اینبار چون محل قرارگاه تا حدودی مشخص شده بود، افراد بدون بسته بندی شدن به آنجا انتقال داده شدند. تقریبا یک مسیر سه ساعتی بود از اشرف تا باقرزاده. اینکار توسط کامیونهای نظامی (آیفا) انجام می گرفت و خیلی خسته کننده بود. در آنجا باز هم اتفاقاتی در شرف وقوع بود. بندی دیگر از انقلاب رهاییبخش مریم! در پیش روی مجاهدین قرار گرفته بود. پیش از هرچیز، سالن بزرگ برای یک نشست محدودتر آماده شد و تنها برخی نفرات را بداخل راه می دادند. برادرانی که برای ردۀ تشکیلاتی (M) انتخاب شده بودند. این رده همان کاندید معاون مرکزیت بود. در مجموع کسانی انتخاب شده بودند که اولاً سابقۀ بالای ده سال در سازمان داشته باشند و دوم اینکه صلاحیت ایدئولوژیکی آنها در ارتباط با انقلاب مریم تأیید شده باشد.

نشست اصلی روزهای بعد بود که تمامی نیروها در آن شرکت کرده بودند. نشستی که نقش اصلی را در آن مریم بازی می نمود. در این نشست تعدادی از زنان مجاهد خلق به عنوان اعضای شورای رهبری مجاهدین انتخاب شده و مریم اعلام کرد که اینها بالهای او برای رسیدن به تهران می باشند. تعداد آنها عمداً به گونه ای انتخاب شده بود که مثل همیشه جلوۀ مذهبی داشته باشد. یعنی به تعداد دوازده نفر از حواریون مسیح یا دوازده رهبر قوم یهود یا دوازده پیشوای شیعیان. وی برای اینکار دوازده زن مجاهد را که پیشینه های کار کلیدی داشتند به عنوان اعضای شورای رهبری مجاهدین و دوازده نفر دیگر را به عنوان کاندید شورای رهبری انتخاب نمود(البته خیلی زود دو خانم دیگر به نامهای سپیدۀ ابراهیمی و زهرا رجبی را هم به عنوان کاندید انتخاب نمود با این عنوان که اسم این دو نفر نیز توسط نفرات داده شده است. شاید او از ابتدا تصمیم داشت تعداد ابلاغ شدۀ اولیه همان مضربی از 12 به تعداد امامان معصوم باشد و بعد دو نفر دیگر را اضافه کند!. خانم زهرا رجبی مدتی بعد در ترکیه به طرز مشکوکی ترور شد و پیکر او به پاریس انتقال یافت. همچنین خانم نسرین پارسیان یکی دیگر از اعضای شورای رهبری، چند سال بعد طی یک حادثۀ رانندگی در ورودی بغداد جان باخت.). در میان آنها، بسیاری از زنان قدیمی و برجسته به چشم نمی خوردند، از جمله دو فرماندۀ پیشین تیپهای رزمی به نامهای فاطمۀ طهوری و فاطمه رمضانی. اما در بین افراد انتخاب شده، فهمیه اروانی در کنار مریم رجوی به چشم می خورد. وی زنی با ظاهری زیبا و جوان بود. زن دیگری که باز هم در سمت دیگر مریم ایستاده بود، خانم عذرا علوی طالقانی نام داشت که برای همگان شناخته شده و از نفرات بسیار قدیمی سازمان بود با سابقه ای خیلی طولانی تر از مریم عضدانلو. تا آن زمان مسعود رجوی نتوانسته بود نقش او را نادیده بگیرد چرا که فرزند شخصیتی مهم بود که نمی توانست براحتی او را کنار بزند و به نقش او نیازمند بود.

در هنگام ابلاغ اسم تک تک این اعضای شورای رهبری مجاهدین، تک تک نیروها انتظار داشتند نام یک مرد هم به چشم بخورد اما حتا نام یکی از مردان با سابقه در میان این افراد به چشم نمی خورد، حتا نام عباس داوری و یا مهدی ابریشمچی که سابقه شان از مسعود نیز کمتر نبود. به همین خاطر تناقضاتی در دل افراد بوجود آمده بود اما با صحبتهای طولانی مریم و مسعود رجوی، این تناقضات به مرور جای خود را به یک پذیرش قلبی و تحمیلی داد که افراد ناچار بودند آنرا پذیرفته و به عنوان بخشی از انقلاب خود به آن ایمان بیاورند. طبیعی بود که واکنشهای درونی خود را نیز هرکس بیان می نمود و آنرا جنگ ایدئولوژیکی خود با عنصر مردانۀ درون خود می دانست. برای خانمها نیز پذیریش آن راحت نبود. آنها نیز بایستی با ارزشهای قبلی درون خود مبارزه می کردند تا بتوانند به گفتۀ خودشان، انقلاب را بیش از گذشته به عمق ببرند. یک زن نیز طبعاً نمی توانست براحتی بپذیرد که به جای مردان مسئول پیشین، زنان در جایگاه رهبری سازمان قرار گرفته باشند، اما باید اینرا جزئی از انقلاب خود دانسته و با این مسئله جنگ کرده و افکار خود را تغییر داده و به مداری بالاتر برسند.

برای اینکار، تمامی افراد واکنشهای درونی خود را در هنگام شنیدن اسامی اعضای شورای رهبری می نوشتند. پس از آن، شرحی از برداشتهای خود و آنچه که بعد از فکر کردن به آن رسیده بودند می دادند که به اصطلاح «گزارش مختصات» گفته می شد. کسی نمی توانست این وسط ساکت بماند. اساساً (بعد از انقلاب مریم) ساکت ماندن در سازمان مجاهدین معنا و مفهومی جز از دست دادن انگیزه و بریدن نداشت. به همین علت شخصی که ساکت بود خیلی زود تحت برخورد تشکیلاتی قرار می گرفت تا مسائل نهفتۀ درون خود را باز کند و با کمک و همراهی مسئولینش دوباره سرپا شود. طبیعتاً به مرور برخی از افراد تلاش می کردند در نشستها ساکت نمانند خود را فعال نشان دهند تا مورد برخورد قرار نگیرند. این دوگانگی و ریای ظاهری به مرور در میان مجاهدین جا می افتاد.

اما جریان شورای رهبری مجاهدین چه بود؟

آنچه که مریم و مسعود رجوی شرح دادند، صحبت از بلوغ ایدئولوژیکی بود. بلوغی که بعدها به قول رجوی در ریاست جمهوری مریم به اوج خود رسید. به اعتقاد مریم عضدانلو، پس از به هژمونی رسیدن زن در سازمان مجاهدین، وقت آن رسیده بود که زنان در جایگاه رهبری قرار گرفته و این حیطه را نیز فتح کنند. همه چیز به ظاهر ایدئولوژیک بود و در مسیر شکستن و زدودن بندهای استثمار و مردسالاری. این آن چیزی بود که درس داده می شد و تمامی مجاهدین هم بنا بر اعتقاد قلبی خود که طی سالیان به مسعود رجوی پیدا کرده بودند آنرا می پذیرفتند و تلاش می کردند خلأ و کمبود ایدئولوژیکی خود را طی عبور از کوران نشستهایی سخت و پرتنش پر کرده و رفع نمایند. پذیرش راحت نبود اما بدلایلی متعدد بایستی خود را از آن عبور می دادیم. علت اصلی شاید این بود که راه دیگری وجود نداشت و تمامی مجاهدین بایستی طی نشستهای متعددی تعیین تکلیف می نمودند که در چه نقطه ای قرار دارند. ساده ترین راه این بود که هرکس بگوید در چه نقطه ای بوده و الان در چه مدار بالاتری قرار گرفته است. البته این یک دروغ نبود. چرا؟ در ادامه شرح خواهم داد.

علت دیگر این بود که افراد حقیقتاً و تا حدی زیاد دوست داشتند به معضل نابرابری جنسی در دنیای کنونی پایان دهند. این یک افتخار برای هر مجاهد بود که احساس کند در مسیر زدودن استثمار جنسی تلاش می کند و خود بخشی از این راهگشایی تاریخی است. در واقع تک تک افراد به خوبی در جامعه خود دیده بودند که مادران و مادربزرگها و خواهران و دخترانشان، با چه معضلات و مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنند و چگونه تحت شدیدترین تبعیضهای جنسی قرار داشته اند و این برای اکثر مجاهدین چیز مبهمی نبود. به همین خاطر هرکس پیش از آنکه به رجوی شک کند (که آنچه می گوید یک فریب است یا یک نقشه برای تحکیم هرچه بیشتر موقعیت خودش)، ابتدا به خودش تردید می کرد که ذهنش آلوده به دستگاه تبعیض جنسی و مردسالاری است. به همین خاطر از آنجایی که می دانست با نیتی پاک و خالص برای آنچه که شعار اصلی سازمان مجاهدین بود (یعنی برپایی جامعۀ بی طبقۀ توحیدی) وارد این سیستم شده است، تلاش می کرد این حصار ذهنی را نیز در هم بشکند و خود را از آلودگی های شرک آلود استثماری بزداید و برای زدودن تبعیض جنسی در جامعه کمک کند. در نتیجه، ما هرگز به رجوی شک نمی کردیم که مبادا او نقشه هایی در سر داشته باشد و برعکس تصور می نمودیم که او سرچشمۀ پاکی ها و لبریز از اندیشه های ضد استثماری و ضد تبعیض است. در چنین فضایی طبیعی بود که اکثریت افراد خالصانه وارد این مباحث شوند، هرچند که شرکت در آن هم دلخواه نبود ولی جو حاکم، تک تک نفرات را با خود می برد.

اما در ورای آن چیزهایی که در ذهن تک تک مجاهدین می گذشت، باید از آنچه که امروز می توان با یک دورانداز به گذشته فهم کرد سخن گفت. مسعود طی چند مرحله توانسته بود با پای گذاشتن به مدار رهبری عقیدتی، قبل از هرچیز تصمیم گیریها را در خودش متمرکز نموده و (به قول مریم عضدانلو که بعدها مفصل شرح داد) پایه های شرک را که چیزی جز دفترسیاسی سازمان نبود منحل نماید. از نظر مسعود رجوی، از آنجایی که ایشان بهترین و برترین بندۀ شایستۀ خدا در زمین بودند!، و از آنجایی که تنها تصمیم و بهترین تصمیم، آنچیزی بود که وی به عنوان برگزیدۀ خدا! اعلام می کرد، در نتیجه هرگونه مشارکتی در این تصمیم گیری، همانا شریک شدن در تصمیمات خداوند بود. پس دفتر سیاسی هم چیزی جز یک ارگان شرک ورزی نبود که بایستی منحل می گشت. پس از انحلال این ارگان و کنار زدن رقبای احتمالی، لازم بود فاصله های مسعود رجوی با دیگر مسئولان سازمان هرچه بیشتر و بیشتر شود تا امکان هرگونه تداخلی از بین برود. برای اینکار نیز بهترین گزینه ایجاد یک سپر حفاظتی پیرامون مدار رهبری عقیدتی بود. این مدار هم چیزی نبود جز یک شورای رهبری کاملاً زنانه.

اگر چه در اولین انتخاب شورای رهبری زنانی برگزیده شده بودند که توان اجرائی و تشکیلاتی و تا حد زیادی نظامی را دارا بودند، اما این برای رجوی مهم نبود، و بعدها هم کاملاً مشخص شد آنچه برای او مهم است تخصص و تجربه و کاردانی مدار پیرامونش نیست، هدف اصلی ایجاد این مدار، انداختن فاصله بین مردان مسئول قدیمی و خودش بود. تا آن زمان تمامی مردان مسئول و باسابقۀ سازمان، به طور مستقیم با خود مسعود رجوی تماس داشتند و با او ارتباط برقرار می کردند. اینکار به نفع رجوی نبود چرا که در برخی مواقع آنها با تصمیمات و خواسته های رجوی مخالفت می کردند و او نمی توانست با حضور آنها خط خود را پیش ببرد (تا جایی که به یاد دارم، مریم این موضوع را بارها در نشستهای مختلف عنوان نمود). نتیجه اینکه مسعود با اینکار توانست اولین لایۀ حفاظتی کامل بین خودش و دیگر مسئولین باسابقه را بوجود بیاورد. از این پس این افراد قدیمی و مسئول ناچار بودند به جای شرکت در نشستهای مسعود، در نشستهای ستادی خانمهای شورای رهبری شرکت کنند (و جالب اینکه هرگونه مخالفت آنها با تصمیمات زنان شورای رهبری نیز به عنوان یک خصلت برآمده از دستگاه مردسالار تداعی می شد و در نتیجه آنها به خود اجازه زیادی برای مخالفت نمی دادند). مسعود رجوی نیز اکثر نشستهای مهم خود را تنها با حضور این زنان برگزار می نمود و ماکزیمم یکی دو نفر از مردان مسئول را بنا بر مسئولیتشان در نشستهای خود شرکت می داد. بدین ترتیب، بند دیگری از انقلاب مریم در ارتش رجوی پیاده شد، بندی که به عنوان بند «ش» یا بند شورای رهبری ثبت گردید.

ناگفته نماند در کوتاه مدتی بعد، برای رجوی مشخص شد که بیشتر همین زنان نیز گزینه های مناسبی نبوده اند و به آرامی و آنگونه که شرح خواهم داد کنار زده شدند.

 

 

انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین (قسمت هشتم)
 

حامد صرافپور، پاریس، بیست و ششم سپتامبر 2010
http://www.cibloggers.com/?p=5678

بند ر: ریاست جمهوری

هنوز چندی از نشست بند ش انقلاب نگذشته بود که نشستی مهم در بغداد برگزار شد. این نشست در سالن موسوم به بهارستان انجام شد که مخصوص نشستهای شورای ملی مقاومت و به شکل نمادینی از مجلس شورای ملی ساخته شده بود. نشستی با حضور اعضای شورای ملی مقاومت دست چین شده توسط آقای رجوی. چندی قبل از آن مسعود رجوی تصمیم گرفته بود شورای ملی مقاومت را هم به طور کامل تحت تسلط خود قرار دهد تا بهتر از گذشته بتواند بر تصمیم گیریهای آن تسلط داشته باشد. به همین خاطر تعدادی از اعضای شورای رهبری سازمان به همراه برخی از مردان مسئول قدیمی را وارد این نهاد نموده بود. در این نشست اساس کار معرفی یک رئیس جمهور بود. رجوی بعدها اشاره کرد که اینکار بعد از چندین سال حضور در عراق به لحاظ سیاسی ضروری است چرا که صاحبخانه (صدام) به ما نگاه می کند که چکار می خواهیم بکنیم و اگر نتوانیم دولت خود را معرفی نماییم ما را جدی نمی گیرد. البته ضرورتهای دیگری هم عنوان نمود از جمله در ارتباط با روابط خارجی و داخلی.

به هرحال در این نشست ساعتها در مورد رئیس جمهور شدن مریم رجوی بحث و مجادله شد. یکی از مخالفان جدی این موضوع که در نشست ساکت به نظر می رسید آقای متین دفتری بود که رجوی در پایان رأی گیری او را هم با کلک وادار به موضع گیری نمود (این نکته را خودش در نشست به ما گفت که عمداً از او خواسته صحبت کند تا موضع خود را واضح بیان کند). البته در این نشست آقای هزارخوانی هم به صورت نه چندان تیز و واضح ولی اشاره نمود که اینکار می تواند یک خودکشی سیاسی باشد. تا جایی که به نظر می رسید خود مریم به هیچوجه راضی به قرار گرفتن در این پست نبود. بعدها خودش می گفت دوست دارد در میان مجاهدین باشد و اینکار او را در موضعی قرار می دهد که ناچار است عضویت خود در سازمان را به حالت تعلیق در آورد…. اینکه آیا چیز دیگری در درون او بود یا نه، برای من مهم نیست. آنچه خودش بیان نمود همین موضوع بود و نکاتی از این قبیل که شایستگی و توان کار در این موضع مسئولیت را ندارد… و هنگام پذیریش نهایی نیز اعلام نمود تنها با اتکا به حضور مسعود رجوی این مسئولیت را خواهد پذیرفت.

بدنبال این نشست، اعضای کابینۀ آیندۀ مریم رجوی نیز معرفی شدند که شامل تعدادی کمیسیون مختلف از جمله کمیسیونهای: زنان، صلح، مذاهب، دانشگاهها، آموزش و پرورش، طرحهای دفاعی و استراتژیک، ملیتها، صنایع، امنیت و ضد تروریسم، خارجه، قضایی، فرهنگ و هنر…. بود. آنچه واضح بود اینکه کمیسیونهای کلیدی تماماً در اختیار خود مجاهدین قرار داشت و تنها کمیسیونهایی که زیاد استراتژیک نبود در اختیار اعضای غیر مجاهد این شورا قرار گرفت که از جمله کمیسیون زنان (که بعدها به خاطر جدا شدن خانم متین دفتری از شورا در اختیار یک خانم مجاهد قرار گرفت) و کمیسیون قضایی (که بعد به خاطر جدا شدن آقای متین دفتری به شخص مجاهد دیگری واگذار شد) و کمیسیون صنایع و فرهنگ و هنر….

مهرماه 1372 که مصادف بود با انتخاب مریم به عنوان مسئول اول سازمان مجاهدین، کلیه نفرات به قرارگاه باقرزاده فراخوانده شدند. هروقت مجاهدین به این قرارگاه منتقل می شدند نشان از نشستی با حضور رهبری سازمان داشت. اینبار اما مسئله متفاوت بود. در آنجا پیش از شروع نشستها نکتۀ دیگری مطرح شد. فرماندهان رسته ها و یکانهای مختلف ساعاتی قبل از آغاز مراسم، نیروهای خود را گردآورده و رسماً ابلاغ نمودند که خبر بسیار مهمی در پیش است اما پیش از آن نشست اگر کسی به هر دلیلی تصمیم گرفته از سازمان جدا شود، همین الان مطرح نماید وگرنه بعد از این نشست، دیگر به کسی اجازه داده نخواهد شد که چنین تصمیمی بگیرد! نکتۀ مهم و قابل توجهی بود. اولین بار بود که چنین تیز و مشخص چنین نکته ای مطرح می شد. همه بسیار کنجکاو شده بودند بدانند خبر چیست؟

خبر چیزی نبود جز اعلام ریاست جمهوری مریم توسط شورای ملی مقاومت رجوی. ابتدا ویدیوی جلسه شورا، در سالن اجتماعات پخش گردید. بعد از آن، مراسم اصلی برگزار گردید که در واقع یک جشن بزرگ و مفصل بود. جشنی که با شکوه هرچه تمامتر برگزار شد و در آن خود مسعود رجوی مشغول پخش نقل و شیرینی گردید. در این نشست و مراسم بزرگ، ابتدا مریم بسیار گرفته و درخود به نظر می رسید و به قول مجاهدین بسیار متناقض بود، اما مدتی بعد که مسعود سخنرانی کرد و نفرات هم او را تشویق کردند که دستگاه خود را «بچرخاند»، بالاخره او توانست برخود مسلط شود و از حالت درخود بودن بیرون بیاید. از آن پس صحبتهای زیادی سر مسئلۀ ریاست جمهوری او انجام شد و در پایان هم ساعاتی به رقص و آواز و پایکوبی گذشت و مسعود رجوی مدام نقل و شیرینی روی سر مریم و نفرات حاضر می ریخت.

نکتۀ دیگری که نیاز است اشاره کنم اینکه مسعود همانجا به این مسئله اشاره کرد که ممکن است با پخش خبر ریاست جمهوری مریم عضدانلو، ایران با عراق وارد جنگ شود (لازم به تذکر است که این گفته را مستقیم از قول خودش نگفت، بلکه به صورت سوال طرح کرد). وی همچنین گفت که خبر برگزیدن مریم به ریاست جمهوری، تنها توسط خودش و در زمان مناسب اعلان رسمی خواهد شد و به اعضای شورا هم این موضوع را ابلاغ نموده است. در پایان نشست تمامی افراد به قرارگاههای خود بازگشتند اما به دلیل این انتخاب، جشن ها تا چندین روز ادامه داشت.

هنوز چند هفته نگذشته بود که رسانه های مجاهدین، بویژه رادیو مجاهد و سیمای مقاومت به طور پی در پی اعلام نمودند که بزودی خبر بسیار مهمی از طرف آقای رجوی پخش خواهد گردید. خبر چیزی نبود جز اعلان برگزیدن مریم به عنوان رئیس جمهور آیندۀ ایران! همزمان در بخشهای مختلف قرارگاه اشرف جشنهای کوچکی برگزار شده بود و همه منتظر شنیدن خبر بودند. پس از اعلان این خبر که با هیاهوی زیاد تبلیغاتی هم همراه شده بود، اعلام شد که مریم رجوی به پاریس منتقل شده است.

بلافاصله بعد از این خبر، سفارت فرانسه در تهران مورد تهاجم واقع شد و اعتراضاتی هم صورت گرفت. آنگونه که مسعود رجوی بعدها گفت، وی فقط نگران این مسئله بود که مبادا دولت فرانسه مریم را بخاطر فشارهای دولت ایران، دستگیر و به ایران مسترد کند… اما وقتی فرانسه اعلام کرد که وی پناهندۀ فرانسه است خیالش راحت شده بود.

اعلام ریاست جمهوری مریم، در درون مجاهدین نیز بازتابهای زیادی داشت. مریم به هنگام خروج از عراق، خانم شهرزاد صدر را به عنوان مسئول اول سازمان مجاهدین و خانم عذرا علوی طالقانی را نیز به عنوان جانشین فرماندۀ کل ارتش آزادیبخش رجوی معرفی نمود که با مراسم خاصی همراه بود. ناگفته نماند که همزمان تعدادی دیگر از مسئولیتها را هم مشخص کرد و در اختیار اعضای شورای رهبری مجاهدین قرار داد. از جمله رئیس ستاد ارتش و معاونتهای پرسنلی و تشکیلاتی و غیره…. این تغییر و تحولات به عنوان بند دیگری از انقلاب ایدئولوژیکی مطرح گردید که تمام مجاهدین موظف بودند به آن گردن نهاده و بیش از گذشته به مسئولیتهای خود بپردازند.

همزمان با انتقال مریم عضدانلو به فرانسه، بخش زیادی از اعضای مجاهدین نیز در راستای تقویت بخش سیاسی به اروپا اعزام شدند. این نقل و انتقال به آرامی صورت می گرفت و به مرور یک احساس رقابت و غبطه خوردن در میان نفرات موجود در اشرف به وجود می آورد. در این میان تنی چند از مسئولین قدیمی سازمان که وارد بحثهای انقلاب هم نشده بودند جهت دور کردنشان از مناسبات درونی به نقاطی نامعلوم انتقال داده شدند. مسعود رجوی در یکی از نشستهای خود اعلام نمود: «مریم یک سلاح ضد بورژوازی بود و ما او را به خط مقدم مبارزه با بورژوازی فرستادیم». به یاد داشته باشیم که پیش از این، از انقلاب مریم به عنوان سلاحی برای سرنگونی و بعدها هم سلاحی ماورای سرنگونی و در راستای رسیدن به رهایی و گذار از دنیای مردسالار و یک سلاح ضد استثمار جنسی نامیده شد و به همین علت هم گفته شد مجاهدین می بایستی برای رسیدن به آن آرمان، «طلاق علی الدوام» داده و برای همیشه فکر ازدواج را از سر بدر نمایند. اینک انقلاب مریم تبدیل به یک سلاح ضد بورژوازی شده و مریم نیز به عنوان پیشتاز این نبرد، به خط مقدم مبارزه علیه بورژوازی منتقل شده بود.

پیش از آن، مسعود رجوی طی بحثهای مبسوطی از توطئه های رژیم سخن گفته بود. چندی پیشتر از آن سخن از نفوذی در میان مجاهدین و ضربه هایی که از این طریق مقاومت خورده است بود و اینکه برخی از جداشده ها که به خارج اعزام شده اند، در خدمت وزارت اطلاعات قرار گرفته و تبدیل به طعمه شده اند… اما نکته ای که قابل توجه بود اینکه مسعود رجوی بحثی را بعدها باز نمود در مورد «طعمه». وی شرح مفصلی داد در مورد تک تک اعضای مجاهدین و اینکه تهدید مجاهد خلق این است که جذب بورژوازی شود. از دید او هیچ مجاهدی در صورت جدا شدن از سازمان به سمت ارتجاع و رژیم نخواهد رفت، بلکه بزرگترین تهدید یک مجاهد همانا جذب شدن به دستگاه بورژوازی است و به همین دلیل در این مرحله تنها چیزی که «حرز» مجاهد خلق است، انقلاب مریم و برترین سلاح ضد بورژوازی نیز چیزی نیست جز همین سلاح استراتژیکی مریم عضدانلو.

به این ترتیب، رجوی به صراحت اعلام کرد که از این پس به خاطر حضور مریم در دل بورژوازی نمی تواند کوچکترین خللی را از مجاهدین در امر انقلاب تحمل نماید چون هر ضربه ای قبل از همه به مریم آسیب خواهد زد… به نظر می آمد که مسعود رجوی کم کم آماده می شد تا اقداماتی را در داخل اشرف انجام دهد. یادمان باشد که پیش از آن و هنگام ابلاغ رسمی ریاست جمهوری مریم به همه اعلام کرده بود هرکس قصد جداشدن داشته باشد همین الان بگوید وگرنه بعد از این نخواهد توانست چنین درخواستی را بپذیرد… و اینک به نظر می آمد برنامه های گسترده ای را در نظر دارد پیاده کند تا (به قول خودش)، دستگاه تشکیلاتی اش در برابر ضربات مصون شود.

در همین دوران بحث «محفل زدن» نفرات معضل دیگری بود که رجوی می باید با آن نیز گلاویز می شد. «محفل» به معنای گفتگوی خصوصی دو یا چند نفر در داخل مناسبات بود. هر نوع گفتگویی خارج از کادر تشکیلات و مسائل اجرایی و نیرویی و… از نظر سازمان به عنوان محفل نامیده می شد که البته نیروها از آن پرهیز داده می شدند. ناگفته نماند که تا قبل از این دوران، برخورد جدی با محفل صورت نمی گرفت و فقط ضد ارزش بودن آن در درون مناسبات مطرح می شد و اینکه نیروها باید فقط از طریق کانالهای تشکیلاتی با هم در تماس باشند. همچنین یادآوری می کنم که رجوی پیش تر از آن در مورد خانواده ها گفته بود که «خانواده یکی از نقاطی است که در آن بسیاری از اطلاعات رد و بدل می شود و زن و شوهر چون خود را به هم نزدیک می بینند به خود اجازه می دهند که از کارهای خود باخبر باشند» و به همین جهت گهگاه این کار را نادرست می خواند و از آن به بدی یاد می نمود و بعدها از اینکه دیگر خانواده ای نیست که در آن زن و شوهرها مسائل سازمانی را با هم تبادل کنند ابراز خوشحالی می کرد.

در پاییز و زمستان 1372 و بعد از انتقال مریم به فرانسه، مانور نظامی سه مرکز فرماندهی ارتش که شامل مراکز 10 و 11 و 12 می شد انجام گرفت. این مانورها در حد خود بی نظیر بود و در آن از تمامی آموزشهایی که طی چند سال گذشته داده شده بود بهره برداری می شد. برای اولین بار هلی کوپترهای می 8 و هیوز در مانورهای مراکز نظامی بکار برده شد که کار آنها هلی برد نیروها و نیز کنترل و فرماندهی از بالا بود. هدف اصلی این مانورها از یک طرف آزمون کارآیی نظامی فرماندهان مراکز بود و از طرفی تبلیغ برای موقعیت سازمان به دلیل حضور مریم در خارج از کشور. مانورها تحت نظارت افسران عالیرتبه عراقی انجام می شد و کار آنها تأیید فرماندهان نظامی این مراکز بود. رئیس ستاد هر مرکز که حکم فرمانده صحنه را در عملیاتهای احتمالی برعهده داشت، در این آزمونها تحت نظارت چندین سرتیپ و سرهنگ ارتش عراق قرار می گرفتند. هرسه مانور با موفقیت انجام شدند و مسئولین آموزش، هرسه رئیس ستاد را (رقیه عباسی رئیس ستاد مرکز فرماندهی 12، مهری حاجی نژاد رئیس ستاد مرکز فرماندهی 11، معصومه پورمحمدی رئیس ستاد مرکز 10) به عنوان قبولی در مانور مورد تأیید قرار دادند.

سال 1373 برای مجاهدین سال خوبی نبود، هرچند که مسعود رجوی تلاش می کرد پیروزیهای خود در عرصۀ سیاسی را بزرگ کند (که البته طی سه سال حضور مریم در اروپا زیاد هم خارج از واقعیت نبود و مجاهدین در این سه سال توانستند اعتماد بسیاری را به خود جلب نموده و بسیاری از هموطنان ایرانی خارج کشور و از جمله تعدادی از هنرمندان محبوب را به سوی خود بکشانند و همچنین صدها ملاقات سیاسی در کشورهای مختلف اروپایی داشته باشند و گردهمایی های بزرگی را برپا نمایند)، اما آنچه مهم بود اینکه در درون اشرف وضعیت روحی افراد رو به افول بود و در کنار این مسئله، وضعیت رفاهی مناسبی هم وجود نداشت که بخش عمدۀ آن ناشی از تحریمهای اقتصادی عراق و بخشی هم بخاطر مخارج هنگفتی بود که برای حضور مریم در اروپا هزینه می گردید (البته به موازات این مخارج، رجوی در پی تحکمی قدرت مالی-اقتصادی خود نیز بود. و به خوبی می دانست که برای ادامۀ حیاتش باید وارد معاملات کلان اقتصادی شود و به همین خاطر در هرکجا که امکانش داشت چه در اروپا یا آمریکا و یا کشورهای عربی خلیج سرمایه گذاری می کرد). در رابطه با وضعیت رفاهی نیروها باید از وضعیت غذایی و پوشاک و بهداشتی یاد نمود. غذا به شدت جیره بندی شده بود و گاه و بیگاه بر سر گرفتن غذا کدورتهایی هم بین افراد با مسئولین صنفی هر قسمت پیش می آمد (البته این درحالی بود که سازمان ماهانه میلیونها دلار از استخبارات عراق دریافت می کرد و با شرکت در قاچاق نفت به کشورهای دیگر نیز درآمدهای کلانی به جیب می زد. فیلمهای سرّی آن بعد از اشغال عراق توسط آمریکا کشف و علنی شد که در آن مسعود رجوی بر سر مقدار نفتی که باید قاچاق کند و نیز سودی که از آن باید دریافت کند با مسئولین عراقی چک و چانه می زند). همچنین به لحاظ امنیتی و حفاظتی هم مسائلی پیش آمد که در وضعت روحی افراد تأثیر می گذاشت که بعد به آن اشاره می کنم از جمله اینکه در مسیر بغداد-خالص چند نفر ترور شدند و در یک حادثۀ رانندگی هم خانم نسرین پارسیان عضو شورای رهبری مجاهدین جان باخت.

این موارد موجب شد که در ارتش رجوی بخش حفاظتی دیگری به نام «حفاظت ترددات» بوجود آید که به اختصار «ح.ت» نامیده شد. وظیفۀ این سیستم اسکورت کردن سوژه ها هنگام خروج از اشرف تا رسیدن به مقصد بود. بزودی این دستگاه در تمامی ستادها و مراکز فرماندهی مستقر شد که البته مقر اصلی آن در اشرف و ستاد فرماندهی آن بود. فرماندهی ح.ت مدام اخبار مربوط به تحرکات نیروهای مختلف در عراق را از طریق استخبارات دریافت می کرد و هنگام تردد سوژه ها این اطلاعات را در اختیار آنان قرار می داد. به موازات تأسیس این سیستم، مدیریت دیگری نیز در ارتش تشکیل گردید که اساساً حول کشاورزی متمرکز بود. از آن پس، سازمان با تشکیل این مدیریت، توانست چند هدف را دنبال کند که مهمترین آن سرگرم کردن بخش زیادی از نیروها در کار کشاورزی بود. تمامی ستادها و مراکز مختلف موظف بودند در درون خود یک بخش کشاورزی داشته باشند و برای اینکار نیرو اختصاص داده و تولیدات کشاورزی خود را به بخش اداری ارتش منتقل کنند. در این رابطه سازمان ارتباط نزدیکی با وزارت کشاورزی عراق برقرار نمود. به این ترتیب رجوی با زیرکی خاص خود بخشی از نیروها را سرگرم کارهای کشاورزی و حفاظتی نمود که در کوتاه مدت تأثیر خوبی هم داشت.

هرچند که رجوی موفق نشد منافع اقتصادی چندانی از این کار به جیب بزند، اما سرگرم کردن ارتشی که عملاً جنگی در چشم انداز ندارد، کار مهمی بود. با اینحال به دلیل وجود تولیدات کشاورزی، حجم خریدهای ارتش نیز پایین می آمد و این در پایین کشیدن هزینه ها موثر بود. نکتۀ قابل توجه اینکه این سال برای کشاورزان عراقی به خاطر حجم زیاد بارش باران سال بسیار خوبی بود. همین مسئله موجب رویش مقدار بسیار زیادی بوته های «پنیرک یا توله» در سطح اشرف گردید و در ادامه باعث شد مسئولین سازمان به فکر استفاده از آن بیفتند. در نتیجه برای چند مدت، و یک حدود یک ساعت در روز، تمامی نیروهای رزمی وظیفه داشتند این بوته های وحشی علف را چیده و به آشپزخانه بفرستند که از آن یک غذای بسیار ساده تولید کرده و برخی شبها به عنوان شام صرف کنند! این شام تشکیل شده بود از مقدار زیادی پنیرک به همراه چند دانه تخم مرغ برای هر دیگ. عجیب اینکه در همین ایام، هزینه های هنگفتی خرج سفرهای مریم رجوی به دیگر کشورهای اروپایی می شد و همزمان نیز میلیونها دلار بابت قاچاق نفت و فروش اطلاعات نظامی ایران، از استخبارات عراق دریافت می گردید. البته در اشرف گفته می شد که سازمان پول ندارد و باید سختی ها را تحمل نمود. گاه گفته می شد که مردم ایران در فقر و گرسنگی هستند و شما اینجا غذای خوب می خورید!! (از آنجا که در اشرف هیچ رسانه و نشریه و ارتباط تلفنی و پستی وجود نداشت و در کل ارتباط با خانواده ها امکانپذیر نبود، هر چیزی که گفته می شد را ناچار می پذیرفتیم).

بزرگترین رخداد این سال، قرار گرفتن نام مجاهدین در لیست تروریستی ایالات متحده بود. چندی پس از اعلان این خبر، سه موشک کشتار جمعی اسکاد بی از سوی ایران به داخل اشرف شلیک گردید که ترس و وحشت زیادی در بین مجاهدین بوجود آورد. همان لحظه مسعود رجوی هم یک بیانیه داد و آماده باش اعلام شد. البته قبل از آن هم شلیکهای مختلفی به داخل اشرف انجام گرفته بود، برای نمونه یک شلیک با موشکهای مینی کاتیوشا و یک شلیک هم با خمپاره انداز 120 میلی متری. اما اینبار شلیک با سلاحی ممنوعه بود. آمریکا هم این خبر را تأیید نمود و روز بعد خبرنگاران به داخل اشرف آمده و گودالهای عظیم ناشی از انفجار این موشکها را بررسی نمودند. خسارت جانی به کسی وارد نیامد اما خسارتهای سنگینی به ساختمانها و خودروها وارد شد. بلافاصله هم مسعود رجوی با یک بیانیه بیرونی این تهاجم را «بهار استراتژیک مجاهدین» نامید و از آن به عنوان شکست توطئۀ وزارت خارجه آمریکا نام برد. بعدها هم طی نشستهایی که می گذاشت از سلاح برتر دیگری نام می برد به نام «مریم». او می گفت اگر چه رژیم سلاح اسکاد بی در اختیار دارد، اما برترین سلاح که همانا انقلاب مریم است در دست مجاهدین است و مجاهدین موشک استراتژیک مریم را به قلب بورژوازی پرتاب نموده اند.

روزهای سختی آغاز شده بود که عملاً چندین مسئله دست در دست هم داده بودند، از یک طرف مریم رجوی به اروپا رفته بود و بخش زیادی از نیروها را نیز با خود همراه کرده بود، این یک دلسردی را بین بخش عمده ای از نیروهای باقیمانده در اشرف ایجاد می کرد. پس از آن، تشدید ترور در جاده ها بود و آنگاه قرار گرفتن مجاهدین در لیست تروریستی و بعد هم یک تهاجم موشکی که از این پس می توانست باز هم بدون محدودیت انجام گیرد. مجموع این عوامل تأثیر مخربی در روحیه افراد می گذاشت که دیگر با شعارهای مسعود رجوی حول داشتن موشک استراتژیک مریم نمی توانست جبران شود. از طرفی هم حضور برخی از جداشدگان در خارجه و افشاگریهای آنان، دست و پای مریم رجوی را تا حدودی می بست. در این رابطه واکنشهای سازمان نسبت به آنها نشان از یک معضل داشت که برای سازمان در بخش سیاسی ایجاد شده بود. این عوامل دست در دست هم می دادند تا ریزش نیروها را تسریع کند. لاجرم نیاز بود مسعود رجوی دست به اقدامی جدی بزند تا دستگاهش دچار فروپاشی از درون نشود.

پیش از ادامه این بحث، گذری می کنم بر یک مانور بزرگ که در این ایام انجام گرفت:

 

 

انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین (قسمت نهم)
 

حامد صرافپور، پاریس، بیست و ششم سپتامبر 2010
http://www.cibloggers.com/?p=5678

 

مانور سیمرغ:

مسعود رجوی در سال 1373 بخاطر حضور مریم در اروپا، نیاز به یک قدرت نمایی نظامی داشت تا بهتر از گذشته بتواند خود را در عرصۀ سیاسی برجسته نماید. برای این منظور در داخل اشرف دست به برگزاری یک مانور بزرگ نظامی زد. بزرگترین مانور متمرکز نظامی مجاهدین، مانوری بود که با اقتباس از نام پرندۀ افسانه ای ایرانیان، «مانور سیمرغ» نام گرفت (البته نه به خاطر اهمیت دادن به فرهنگ ایرانی بلکه به این دلیل که او مریم را با سیمرغ مقایسه می کرد و به وی لقب «سیمرغ رهایی» داده بود). برای انجام این مانور نظامی هزینه های هنگفتی خرج گردید که از جمله احداث یک جادۀ طولانی خارج از قرارگاه اشرف به طول حدود ده کیلومتر بود. این جاده آسفالته نبود بلکه یک جاده شنی بود که با گازوئیل پوشیده شده بود. همچنین ایجاد یک برج دیدبانی بلند جهت کنترل مانور و در کنار آن جایگاه فرماندهی و یک جعبه شنی بزرگ برای توجیه حرکت نیروها.

علاوه بر این، از خبرگزاریهای مختلف و تعداد زیادی از اعضای شورای ملی مجاهدین نیز دعوت به عمل آمده بود تا در این مانور حضور داشته باشند. همچنین، در داخل قرارگاه اشرف نیز محلهایی برای فرود هلی کوپتر آماده شد. برای انجام این مانور بزرگ کلیۀ ارتش رجوی در حالت آماده باش بود و تعداد 9 فروند هلی کوپتر هیوز 530 و 3 فروند هلیکوپتر می 8 از هوانیروز ارتش صدام امانت گرفته شده بود تا خلبانان مجاهد از آن استفاده نمایند (ناگفته نماند که این هلیکوپترها توسط خلبانان عراقی کنترل می شد اما خلبانان مجاهد هدایت آنرا برعهده داشتند). در واقع این اولین و آخرین مانور کلاسیک نظامی بود که سازمان توانست در این ابعاد برگزار نماید سه مانور پیشین که یاد کرده بودم و یکی از آنها «غرش شیر» نام داشت، توسط سه فرماندهی مجزا ترتیب داده شده بود و کل ارتش را شامل نمی شد. بعد از این نیز مجاهدین امکان برگزاری چنین مانوری را نداشتند که دلایل آنرا بعد شرح خواهم داد. دلیل مهم این بود که رجوی بعد از چند سال ناچار گردید قرارگاه اشرف را دوباره از حالت تمرکز نیرو بیرون آورده و قرارگاههای دیگری را از جنوب تا مرکز عراق تأسیس و یا دوباره فعال کند.

در این مانور، مسعود رجوی به عنوان فرماندۀ کل ارتش، توسط خودروی ضدگلوله به محل انتقال یافته و بر انجام کار نظارت داشت و خانم عذرا علوی طالقانی هم به عنوان جانشین فرمانده، مانور را هدایت و فرماندهی می کرد. پس از این تمرین نظامی که بخشهایی از آن با شلیک همراه بود و در سالگرد انتخاب مریم به عنوان رئیس جمهور برگزیده انجام گرفت، مجدداً کارها به شکل سابق بازگشت و زمستان سرد و بارانی که پیشتر شرح آنرا داده بودم آغاز شد.

مدتی بعد از این مانور، خانم مرضیه بانوی آواز ایران که به خانم رجوی پیوسته بود، طی درخواستی به عراق آمد تا با مجاهدین دیدار داشته باشد. اولین محل ملاقات او سالن بهارستان بود. وی بعد از 15 سال اولین آواز خود را در این سالن با حضور مسعود رجوی و فرماندهانش سر داد و پس از برگزاری کنسرتی در بهارستان و دیدار با رجوی به اشرف آمد و در یک مراسم بزرگ ترانه هایی را برای مجاهدین اجرا نمود. در همین برنامه، خانم عذرا علوی طالقانی به نمایندگی از ارتش آزادیبخش رجوی یک تفنگ کلاشینکوف به خانم مرضیه هدیه کرد. خانم مرضیه که با دیدن این سلاح بهت زده شده بود آنرا خواسته یا ناخواسته پذیرفت و بعد از اجرای ترانه هایی دیگر و دیدار با رزمندگان مجاهد به اروپا بازگشت (در این رابطه هم یادآوری کنم که سازمان همیشه آدمها را در مقابل کاری انجام شده قرار می داد و این موجب می شد که طرف مقابل در یک شرایط دشوار به لحاظ پذیرش یا عدم پذیرش قرار بگیرد و نهایتاً به خاطر جو حاکم در محل آنرا بپذیرد. اینکار جزئی از تبلیغات رجوی بود برای اینکه در اروپا هم نیروهای هنری را با اینکه شیوه شان استفاده از خشونت نیست ترغیب به قبول راه حلهای خشونت آمیز نماید). البته همزمان تعداد دیگری از هنرمندان (از جمله خانم الهه و آقای عارف و مرتضی و عماد رام و امیر آرام ویگن…) به مجاهدین پیوسته و برنامه هایی اجرا نمودند ولی به مرور که شناختشان از سازمان بیشتر شد از رجوی فاصله گرفتند. بدون تردید آقای رجوی برای تبلیغات خود نیاز زیادی به مرضیه داشت. وی خودش در یک نشست به ما گفت که حضور خانم مرضیه دلهای زیادی را جذب مریم نموده است ولی در همان ایام (در یک نشست محدود) خطاب به افرادی که همگی کادرهای سازمان بودند گفت که مبادا دچار توهم شوید و فکر کنید خانم مرضیه هنری کرده که به مجاهدین پیوسته است، خیر! ایشان تفالۀ طاغوت بوده اند که مریم در کنار خود پذیرفته است (محتوای سخن وی همین بود که ممکن است جملات کم و زیاد باشد ولی روی تفالۀ طاغوت خواندن مرضیه تأکید دارم). به این ترتیب مرضیه وسیله ای شد برای تبلیغات رجوی و خرج کردن این خانم هنرمند. از جمله تبلیغات گسترده ای که انجام گرفت، ردیف کردن زرهی ها در بیابان اشرف و بردن مرضیه بربالای آن برای خواندن آواز بود. در این برنامۀ تبلیغی بر تن خانم مرضیه لباس ارتش آزادیبخش پوشانده بودند.

آنچه مسلم است اینکه خانم مرضیه با پیوستن به مجاهدین بها و هزینه سنگینی را پرداخت نمود و در عین حال دلهای زیادی را به سوی مریم عضدانلو متمایل کرد ولی در مقابل آنچه از رجوی نصیب او شد داشتن یک ندیمه بود و رسیدگی های اقتصادی و روحی… و در عین حال تفاله خواندن او در خفا برای اینکه مبادا کسی از مجاهدین تصور کند رجوی نیازمند همراهی امثال اوست بلکه دیگران هستند که با وصل شدن به چنین رهبری پاکبازی! خود را به کمال می رسانند و هویت می یابند. دقیقا همین مسئله هنگام پیوستن آقای بنی صدر پیش آمد و رجوی با بردن ایشان به فرانسه مهمترین دستاوردش این بود که به لحاظ سیاسی مطرح شود، اما بعدها به گونه ای مطرح می نمود که گویی کسی که تمام عیار سود برده است خود بنی صدر بوده است و مجاهدین هیچ بهره ای جز دادن تلفات جانی و دردسر نداشته اند. کما اینکه ازدواج با فیروزه بنی صدر را نیز طوری جلوه می داد که گویی زیانکار خود رجوی بوده که چنین بهایی را پرداخته است.

طلایه های خشونت:

تا پیش از این دوران، در درون برخی مقرهای مجاهدین محلهایی بود که از آن به اسم مهمانسرا یاد می شد. یادم می آید زمانی که تازه به منطقه رفته بودم، در پایگاه منصوری واقع در روستای کارادیزه کردستان عراق، یک ساختمان وجود داشت که در کنار آن هم چند حمام بود، ساختمان در پشت حیاط اصلی این پایگاه و چسبیده به سالن هنگ این مقر بود. من آن زمان مشغول گذراندن دوران هنگ آموزشی بودم که متوجه چیزهایی غریب شدم. ضوابط ما در آنجا سفت و سخت بود از جمله اینکه بایستی لباسهای کردی با شال کامل می پوشیدیم و کسی اجازه نداشت از ساعت 5 صبح تا 11 شب شال خود را باز کند. اما در آن ساختمان، چندین نفر بدون بستن شال کردی زندگی می کردند و کسی با آنها کاری نداشت و به قول معروف «در اختیار خود» بودند. وقتی در مورد آنها پرسیدم گفته شد میهمان هستند و این محل هم مهمانسرا است. هیچکس زیاد علاقه به شرح دادن این محل نداشت اما برای اولین بار متوجه شدم کسانی غیر از مجاهدین هم آنجا زندگی می کنند. کسانی که نمی خواهند با مجاهدین باشند و خواهان رفتن می باشند. این محلها در واقع جایی برای تعیین تکلیف افراد جداشده بود. به آن مهمانسرا گفته می شد و افراد داخل آن تحت کنترل ضوابط تشکیلاتی نبودند.

بعد از آن و طی سالهای مختلف، در گوشه و کنار سازمان می شد مواردی را دید که افراد جدا شده در یک اتاق نگهداری می شوند تا بعد تحویل پرسنلی ارتش شده و ترتیب خروج آنها داده شود. البته فضای عمومی به گونه ای بود که جداشده ها به طور اتوماتیک طرد می شدند. با اینحال به طور عملی و مادی سخت گیری خاصی برای جداشدن از سازمان تا آن زمان در بین نبود. در مجموع ورود به سازمان کار راحتی نبود و هر نفر باید از فیلترهای مختلف امنیتی عبور می کرد اما خروج از آن نسبتا بدون تضاد بود. برای ورود مراحل مختلفی را باید می گذراندیم که در هنگام خروج نیاز به آن نبود و تنها تلاش می شد در حد امکان با نفرات صحبت شود تا از تصمیم خود منصرف گردند و دیگر مشکل حادی بوجود نمی آمد. اما به مرور به نظر می رسید که افراد جداشده را براحتی اجازه خروج نمی دهند. از سال 1371 به بعد بحثی به نام نفوذی در سازمان مطرح گردید که نشان می داد نفرات متعددی براحتی توانسته اند از طرف دولت ایران وارد مناسبات شوند و پس از ترور یکی دو نفر، به ایران بازگردند. در این دوران آنچه به چشم می خورد اینکه ورود به سازمان از سختی سابق برخوردار نیست و بعکس خروج از ارتش روز به روز سخت تر و پیچیده تر میشود. از همین سال، فضای دیگری از سوی مسئولین به دیگر اعضا منتقل می شد، فضایی که بوی خشونت و نفرت نسبت به جداشده ها را نشر می داد. برای نمونه در یکی از نشستها (با حضور رئیس ستاد مرکز دوازدهم)، هر فرد می بایستی موضع خود را در مورد یکی از جداشده ها که هنوز در یک اتاق نگهداری می شد، بیان می کرد. تلاش رئیس ستاد این بود که نفرات به طور تیز و آشکار از برحق بودن کشتن او حرف بزنند و خواستار آن باشند.

به این ترتیب، زمینه برای سرکوب هرچه بیشتر جداشده ها به صورت آرام و نامحسوس آماده می شد. ابتدای امر اینکار با تلقین نفرت و کینه به دلهای اعضا انجام می شد و تمامی بحثها در این زمینه حول این بود که کلیۀ افراد نسبت به واژۀ بریده دچار احساسات شدید شده و تنفر خود را نسبت به چنین افرادی بیان کنند. پیش از این شرحی داده بودم حول چگونگی ایجاد نفرت بین زن و شوهر در مجموعه نشستهای انقلاب ایدئولوژیک. شیوۀ کار مسعود رجوی این بود که با خواندن برخی گزارشات شخصی زن یا شوهرها در حضور خودشان و در یک نشست عمومی، آن زن و شوهر را نسبت به همدیگر دچار دافعه و نفرت کند. گزارشات کاملاً شخصی و خصوصی نفراتی که به خاطر عشق به مسعود آنرا برای خودش نوشته بودند و تنها بیان احساسات سطحی آنها بود، وقتی در حضور طرف مقابل آن زن یا شوهر خوانده می شد به گونه ای تداعی می گردید که گویی آن شخص بشدت از همسرش متنفر است و همسر خود را سد راه رسیدن به رهبری عقیدتی اش می دانسته است. در اینصورت کاملاً واضح بود که همسر کسی که گزارشش خوانده شده بود در حضور آن جمعیت انبوه دچار تحقیر می شد و از اینکه نزدیکترین کس او چنین حرفهایی را بیان نموده طبعاً دچار تنفر می گردید. به این ترتیب به مرور زن و شوهر از همدیگر متنفر می شدند و به ناچار خود را هرچه بیشتر به رجوی می چسبانیدند. البته این بسادگی هم اتفاق نیفتاده بود و محصول روزها و هفته ها نشست مغزشویی ایدئولوژیکی بود که خود مسعود برایش انرژی گذاشته بود. در اینصورت بایستی فهم کرد که هر زن یا شوهر، عملا اینکار را یک نبرد ایدئولوژیکی می دانست نه یک دعوای کوچه بازاری.

گام بعدی، کاشتن کینه و نفرت جداشده ها در دل اعضا بود. اینکار نیز طی سالیان انجام شده بود و از سال 1371 به نقطه ای دیگر رسید که جداشدن به عنوان یک خیانت عظیم و مستحق قتل معرفی می شد. حتا مدتی بعد خود رجوی به صراحت گفت که تمامی احزاب وقتی کسی بین آنها خیانت می کند او را اعدام می کنند و ما هم الان در حال جنگ با رژیم هستیم و این حق ما است که افراد بریده را به عنوان خائن اعدام نماییم. در سال 1373، آنچنان که رجوی شرح می داد، دیگر امکان پذیرش چیزی به نام جداشده نبود و آنرا یک ضربه بزرگ به بند «ر» عنوان می کرد. در نتیجه همانطور که ابتدا شرح دادم، حرکت بزرگ اما مخفیانه ای در دل ارتش در حال انجام بود. حرکتی که می رفت چهرۀ اصلی مسعود رجوی را از پشت نقاب روحانی و هاله ای نورانی بیرون بکشاند.

سال رو به پایان بود، بهار 1374 فرا می رسید، در یکی از همین روزها اعلام شد کلاسهای تکاوری آغاز شده و بخشی از نیروها برای کلاس خواهند رفت! به مرور کسانی را می دیدیم که از بخشهای مختلف به مأموریت می روند و یا ناپدید می شوند. از آنجایی که گفته شده بود کلاسهای تکاوری برگزار میشود، ناپدید شدن این افراد توجه زیادی را جلب نمی کرد و زیاد به چشم نمی خورد چون تک تک و با فاصله انجام می گرفت. دقیقاً نمی دانم چه مدت طول کشید، شاید حدود سه ماه یا کمتر که تک تک این افراد یا به جای قبلی و یا به نقاط دیگر بازمی گشتند. برخلاف گذشته، در چهره ها و حالتهای این افراد، آن انگیزه و شوق قبلی دیده نمی شد. برخی از آنها برای شرح ناپدید شدن خود مأموریت و برخی بیماری را توجیه می نمودند اما حالتی متفکر در آنها دیده می شد که برای خود من عجیب بود اما نمی توانستم زیاد روی این موضوع بمانم و به مرور هم بدست فراموشی سپرده شد.

 

خانم مرضیه بانوی بزرگ آواز ایران پس از دریافت تفنگ از جانشین فرمانده کل ارتش رجوی

 

 

انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین (قسمت دهم)
 

جریان چه بود؟

هیچکس متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده است. برخی از نیروها هم بازمی گشتند و سخن از دوران تکاوری خود داشتند. از ابتدا هم گفته شده بود کلاس تکاوری است پس ابهام چندانی باقی نمی ماند. در ارتش رجوی هرکس هر موقع ممکن بود به مأموریتی فرستاده شود و کسی هم سوآل نمی کرد چون همه یاد گرفته بودند چیزی را نپرسند مگر اینکه ضرورت داشته باشد و شخص هم صلاحیت دانستن آنرا داشته باشد، چون هرچه ضروری باشد به هرکس که لازم باشد بداند گفته خواهد شد. مثلث اطلاعات-ضرورت-صلاحیت، جزئی از ضوابط آنجا بود.

اولین بار یکی از همین افراد زندانی شده نکته ای در مورد آن روزها به من گفت که جا خوردم! حداقل می توانم به جرأت بگویم که باورم نشد. ولی بعداً از کسانی دیگر هم شنیدم. انگار هرچیزی را می توانستم بپذیرم جز این یکی را. البته زمانی آن فرد توانست این را به من بگوید که دندان رجوی کشیده شده بود (اصطلاحی که خودش در مورد خلع سلاح بکار می برد). چندین ماه بعد از سرنگونی صدام، با یکی از دوستانم در اشرف راجع به فرار چند تن از نفرات صحبت کردم که بحث به سال 1373 کشیده شد. وی وقتی متوجه شد هیچ اطلاعی از اتفاقات آن زمان ندارم با تعجب گفت مگر خبر نداری چه اتفاقی سال 1373 افتاد؟ گفتم نه! با تعجب به من گفت جریان بگیر و ببندها را نمی دانی؟ بعد شروع کرد در نقطه ای برایم شرح داد که آن ماهها چه اتفاقی افتاده بود. البته هنوز از گفتن این مسائل ترس داشت. در ادامه شرح خواهم داد که رجوی در درون تک تک نفرات چه رعب و وحشتی انداخته بود، اما اینجا باید اشاره کنم به اتفاقی که رخ داده بود.

رجوی هنگامی که متوجه آغاز دلسردی نیروها شد (بدلایل متعددی که شرح داده بودم از جمله رفتن تعداد زیادی از نیروها به خارج و بالا رفتن فشار کار تشکیلاتی و اجرائی در درون اشرف و چشم و همچشمی نیروها و قرار گرفتن در لیست تروریستی و شلیک موشکهای اسکاد به داخل اشرف و مجموعه عوامل دیگر)، خطر بزرگی را احساس نمود، خطری که می توانست در این موقعیت برای او بسیار گران تمام شود. بعد از جنگ کویت، مشکلی به اسم «نفوذی» گریبان مسعود را گرفته بود و گاه و بیگاه ضربه هایی به پیکرش وارد می کرد. در نتیجه می توانست روی این مسئله سوار شده و خط خود را پیش ببرد. وی با یک سناریو، ابتدا کلاسی به اسم تکاوری برگزار نمود تا تعدادی از نفرات را به صورت تدریجی به آن بخش بفرستد. محل برگزاری آن کلاس جدا از تمامی بخشها و مراکز نظامی بود. به موازات فرستادن برخی از نیروها برای کلاسهای تکاوری، برخی از نفرات سوژه شده نیز به این عنوان که مأموریت دارند و بایستی وسایل یک هفته را نیز با خود داشته باشند از نقاط مختلف ستادها و مراکز نظامی به صورت تدریجی به محل دیگری که از قبل آماده شده بود منتقل می کردند. این نقل و انتقالات توسط نفراتی خاص انجام می شد. یعنی ابتدا به خود فرد می گفتند که وسایل خود را برای یک هفته مأموریت آماده کند. بعد مسئولین دفتر ستاد یا مرکز فرماندهی و یا نفرات اطلاعات و عملیات آن بخش وی را به محلهای از پیش تعیین شده منتقل کرده و تحویل نیروهای ستاد پرسنلی ارتش می داند.

با توجه به این سناریو، از یک طرف نفرات ستادها و مراکز نظامی متوجه کم شدن افراد نمی شدند چون خروج آرام و تدریجی بود و از طرفی هم اگر کسی متوجه ناپدید شدن دوست و همرزم خودش می شد، تصورش بر این بود که وی به کلاس تکاوری یا مأموریت رفته است. اما این افراد به کجا انتقال داده می شدند؟

نقاطی که برای انتقال آماده شده بود شامل چندین محل مختلف می شد:

الف- مقری در بخش شمالی قرارگاه اشرف (جادۀ مدرسه رسته ها واقع در خیابان 100 اشرف) که پیش از آن محل استقرار نفرات پشتیبانی جبهه مرکز فرماندهی شماره 11 بود و اصطلاحاً به آن «PG11» می گفتند. اینجا یک سرپل برای انتقال نفرات به محلهای اصلی دیگر بود. برخی از نیروها را ابتدا به این محل برده و با فحش مورد استقبال قرار می دادند و مدتی همانجا نگه می داشتند تا تعیین تکلیف شود. (عکس شماره 1)

ب-مقری متروکه در خیابان اصلی قرارگاه اشرف (خیابان 100)، مابین PG11 و جایگاه رژه قرار داشت. برخی از نفرات را در این محل نگهداری می کردند چون حالتی بسیار متروکه داشت و کسی هم به آن توجهی نمی کرد. (عکس شماره 2)

پ-محلی در جنوب شرقی قرارگاه اشرف موسوم به «مجموعۀ A» که جزئی از یک مجموعۀ بزرگ به نام اسکان بود که تا پیش از شروع طلاق زن و شوهرها محل استقرار خانواده های مجاهد بود. این مجموعه ها پیش و بعد از عملیات فروغ جاویدان به مرور ساخته شد تا خانواده ها روزهای پنجشنبه و جمعه بتوانند به جای رفتن به بغداد همانجا با هم دیدار داشته باشند. این واحدهای مسکونی (معروف به اسکان)، همچنان از جنوب شرقی قرارگاه به سمت شمال شرقی در حال گسترش بود که موضوع طلاقها پیش آمد و بنابراین وجود جایی به نام خانه هم ضرورتی نداشت و پروژه متوقف گردید. از آن پس این مجموعه واحدهای مسکونی مبدل به انبار و یا مقر استقرار نفرات شد. مجموعۀ موسوم به A اولین مجموعۀ مسکونی به حساب می آمد که مدتی به عنوان زندان مورد استفاده قرار گرفت. (عکس شماره 3)

ت-محل دیگر که یکی از زندانهای اصلی به حساب می آمد، (مجموعۀ G) بود. پس از عملیاتهای مروارید و جنگ کویت، یکی از چندین واحدهای مسکونی، محل سکونت خانواده هایی شد که قصد جدایی از سازمان را داشتند، بعدها پیرامون همین مجموعه دیواری بلند کشیده و تحویل مدیریت مهندسی رزمی شد و برای تولید و ساخت بمبهای ساعتی مورد استفاده قرار گرفت. مدتی بعد هم تحویل ستاد پرسنلی و مدیریت مخابرات گردید. این محل بعدها تبدیل به زندانی با برجهای نگهبانی شد. (عکس شماره 4)

ث-محل دیگر در ضلع جنوبی قرارگاه اشرف بود که پیش از آن به اسم «قلعۀ محمود قائمشهر» از آن یاد می شد چون یکی از لشکرهای ارتش تحت فرماندهی وی همانجا مستقر بود. این زندان در واقع یکی از قلعه های قدیمی ارتش عراق بود که با کمی تغییرات برای سکونت مجاهدین مورد استفاده می شد. بعدها هم مدتی افراد پذیرشی را آنجا نگهداری می کردند و در پایان هم محل استقرار زنان و دختران مجاهد شده بود. در سال 1373 تا 1374 این محل به عنوان زندان عمومی استفاده می شد. (عکس شماره 5)

د-آخرین محل که اصلی ترین و مخوفترین محل شناخته می شد، قلعه ای بود در مرکز قرارگاه اشرف. این قلعه نیز از قلعه های قدیمی ارتش عراق بود که بعدها ستاد پرسنلی در اختیار گرفت تا اسیران مروارید را در آن نگهداری کند. در عملیات مروارید (نبردی که بلافاصله بعد از آتش بس ارتش آمریکا در جنگ با عراق، بین مجاهدین و نیروهای نفوذی ایران به خاک عراق درگرفت)، مجموعاً شش نفر که گفته شد پاسدار هستند اسیر شدند. سه نفر از این اسرا بعد از مدتی به ارتش رجوی پیوستند و سه نفر هم به گفتۀ مسئولین سازمان آزاد گشتند. این قلعه محلی برای حفاظت و نگهداری این اسرا بود و به همین خاطر این قلعه به نام «قلعۀ مروارید» خوانده می شد. درون قلعۀ مروارید که از سال 1373 به بعد تبدیل به دخمه های کوچک متعدد شده بود، محل نگهداری زندانیانی بود که تحت برخوردهای شدید بودند. به گفتۀ شاهدان عینی، در همین زندان نفراتی چون قربانعلی ترابی و فرهاد طهماسبی زیر شکنجه و ضربات باتوم جان باختند. پیرامون این قلعه چیز خاصی مشاهده نمی شد چون محل تردد بود و ضمناً دیوارهای بلندی داشت اما در بالای این قلعه در دو سمت برجهای نگهبانی و بالای دیوارها سیمهای خاردار کشیده شده بود. درب این زندان بزرگ و فلزی و طول و عرض آن هم تا جایی که یادم می آید حدود 50 در 50 متر بود با دیوارهایی به ارتفاع ده متر. آدرس دقیق این محل، خیابان 400 و در یک فرعی منتهی به مقر مرکز فرماندهی 12 موسوم به سولۀ سوخته بود.

بلافاصله بعد از اشغال عراق این قلعه به طورکامل توسط لودر و بولدزر تخریب و صاف گردید و درست بر روی همان محل جاده ای آسفالته ساخته شد که راه به یک فیافی (ساختمان پنلی) می برد. خود این ساختمان پنلی نیز بعد از جنگ ساخته شد و محل برگزاری نشستهای برخی از فرماندهان محور بود. در واقع کل دکوراسیون این محل عوض شد تا هیچکس اثری از زندان را مشاهده ننماید. اگر عکسهای هوایی قدیمی قابل دسترسی باشد می توان در آن قلعه را از بالا دید و از مسئولین فرقۀ رجوی پرسید چرا چنین قلعه ای را کاملاً صاف کردند تا اثری از آن نباشد؟ عکسی که در حال حاضر موجود است، متعلق به سالهای بعد از اشغال عراق و ساخت آن ساختمان پنلی (فیافی) در محل سابق زندان است. بنگالهایی که آنسوی جاده مشاهده می شود پیش از آن محل کار و استراحت زندانبانانی بود که از افراد قابل اعتماد ستاد پرسنلی بودند. از زمره کسانی که من در آنجا می دیدم یکی خانم شهین بود که مسئولیت آنجا را هم برعهده داشت (وی قبلا در لشکر 60 که در همان محل سوله سوخته مستقر بود کار می کرد و با او آشنایی داشتم) و علاوه بر او نریمان (معاون سابق یکان مهندسی رزمی مرکز 12 که خود من نیز چند سال در آن بودم و در نتیجه با هم آشنایی کامل داشتیم، و مدتی بعد از مهندسی به پرسنلی منتقل گردید. با توجه به آشنایی قبلی که از درون مهندسی با او داشتم، گهگاه که او را می دیدم پست می دهد با او احوالپرسی می کردم و البته متوجه حرکات مضطرب او هنگامی که بداخل قلعه سرک می کشیدم می شدم ولی بدلایلی که شرح دادم نمی دانستم که آنجا زندان نفرات خودی است و تصورم بر این بود که به خاطر مسائل اطلاعاتی در مورد آنجا مضطرب است که مبادا من از آن سر در بیاورم). علاوه بر آنها، بهرام جنت صادقی (مختار) و کاک عادل و مجید عالمیان را نیز در آنجا می دیدم. (عکس شماره 6)

مجموعه توضیحاتی که برخی زندانیان دادند حاکی از زندانی شدن مجموعاً 300 نفر از افراد با سابقه های مختلف در این زندانها بود. کلاً تمامی این زندانیان مورد فحاشی و ضرب و شتم قرار گرفته اند که حجم این ضرب و شتم ها متفاوت بوده است. در میان این زندانیان از نفرات قدیمی تا نیروهای جدید به چشم می خورده است.

جرم اصلی تمامی بازداشت شدگان چیزی نبود جز عدم پذیرش تمام عیار انقلاب ایدئولوژیک مریم!. اساساً هرکس تا آن لحظه آنگونه که رجوی نیاز داشت انقلاب نکرده بود و یا احساس می شد درصدی احتمال جداشدن او از سازمان است، به بازداشتگاه فرستاده و در آنجا بزور از او خواسته می شد اعتراف کند به اینکه نفوذی رژیم بوده است! در مجموع فشار اصلی روی کسانی بود که سابقه های تشکیلاتی بیشتری داشتند و سازمان نمی خواست به هیچوجه اینگونه افراد پایشان به خارج از مناسبات برسد. یکی از همین افراد که از اعضای قدیمی و در بخش اطلاعات و امنیت سازمان کار می کرد بعدها در داخل تیف (اسارتگاه نیروهای آمریکایی در داخل اشرف) به من گفت بخاطر نوشتن یک گزارش در مورد مسعود رجوی او را به زندان برده اند. گزارشی با این عنوان که: «اگر همه باید انقلاب کنند چرا خود برادر مسعود انقلاب نمی کند و از خواهر مریم جدا نمی شود؟ و یا اگر همه باید طلاق بگیرند چرا خود برادر مسعود طلاق نمی گیرد؟» (البته من عین جملۀ او را بخاطر ندارم و مضمون حرفهای او را نوشتم). وی به خاطر همین نوشته اش، در یک نشست با حضور مهدی ابریشمچی و فهیمه اروانی و چندتن دیگر از مسئولین سازمان متهم به نفوذی بودن می شود و در پاسخ اعتراضی که می کند، مهدی ابریشمچی به وی می گوید: این چیزهایی که نوشته ای، جز وزارت اطلاعات رژیم چه کسی بر زبان می آورد؟!!!

بعد از چند ماه زندانی کردن این افراد و گرفتن برخی اعترافات و تعهدها، تمامی نفرات به صورت دسته های چند نفری تا 12 نفری به حضور مسعود رجوی برده شده بودند. مسعود رجوی نیز با یک سناریوی مشخص شده تلاش کرده بود تا دل آنها را دوباره بدست آورده و خود را عاری از تقصیر جلوه دهد. وی به آنها حرفهای متفاوتی گفته بود. برای نمونه به برخی گفته بود مقصر من نیستم و شورای رهبری شما مقصر است و خودشان مسئولیت اینکار را پذیرفته اند، من می دانم شما مجاهد هستید و نه نفوذی. به برخی دیگر گفته بود ما مشکل نفوذی داشته ایم و چاره ای نبود جز اینکار. برخی هم می گفتند وی خانم شهره عین الیقین (اولین فرماندۀ مرکز 12 که بعد از این جریانات هیچ خبری از او نشد و کسی هم از او خبری نداشت و من نیز هرگز او را در اشرف و یا در هیچ مراسم دیگری چه داخل یا خارج ندیم) را به نشست آورده و گفته بود: مقصر این خواهر شورای رهبری شما است که بدون اطلاع من چنین کارهایی را انجام داده است… و ظاهرا اشاره ای به اخراج او کرده بود… به هرحال طی چند ماه این افراد را دوباره به بخشهای خود بازگردانیده شدند اما با این تعهد که به هیچ کس حرفی نزنند در غیر اینصورت عواقب بدی برایشان خواهد داشت.

اینگونه بود که دوران تکاوری! و دوران بازداشت دسته جمعی به پایان رسید در حالی که رجوی توانسته بود برای اولین بار با شدت هر چه تمام تر اعمال قدرت کند و جلوی بسیاری از ریزشها را بگیرد. او میخواست با سفت کردن پایه های قدرت خود در درون مناسبات و به طور خاص در اشرف، قدرت سیاسی خود را در خارج از مناسبات ارتقاء دهد. اگر درون مناسبات تشکیلاتی اش را با سرکوب مستحکم نمی ساخت به مرور این ساختار فرو می پاشید و در خارج نیز نمی توانست جایگاه خود را تثبیت نماید.

با اینحال این تازه آغاز راه بود. وی توانسته بود در اولین گام جلوی ریزش را سد کند ولی اعتراضات فقط در این نقطه نبود. کل مناسبات در شرایطی حساس قرار گرفته بود و شرایط موجود سیاسی و تشکیلاتی و فشارهای روزافزون و بلاتکلیفی وضعیت ارتش، به مرور تمامی مناسبات را تحت الشعاع خود قرار می داد. بقیه نیروها نیز مسائل و مشکلاتی داشتند که با گذشت زمان حادتر می شد. رجوی جلوی پیشروی خطر را گرفته بود اما خطر همچنان در درون مناسبات وجود داشت و این سرکوب را بایستی بسط می داد و از همه برای یکبار هم که شده زهر چشم می گرفت. بند دیگری از بندهای انقلاب مریم در پیش رو قرار داشت.

 

94

 

عکس شماره 1، مقر PG11 واقع در خیابان مدرسه رسته ها

 

عکس شماره 2، مقری واقع در خيابان 100 اشرف. که بیشتر متروکه بود

 

عکس شماره 3، مجموعه A، واقع در ضلع شرقی قرارگاه اشرف نزدیک به ضلع جنوبی

 

عکس شماره 4، مجموعه G، واقع در ضلع شرقی قرارگاه اشرف نزدیک درب خروجی شرقی.

 

عکس شماره 5، قلعه محمود قائم شهر

 

عکس شماره 6، قلعه مروارید که در عکس دیده نمیشود و به جای آن یک ساختمان پنلی ساخته شده و کل آن قلعه بعد از اشغال عراق با بولدزر صاف شد تا اثری از آن نماند

 

 

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد