_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

kanoon@iran-ghalam.de

info@iran-ghalam.de

www.iran-ghalam.de

انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین (قسمت یازدهم)

 

حامد صرافپور، پاریس، بیست و ششم سپتامبر 2010
http://www.cibloggers.com/?p=5678

 

لینک به قسمتهای 1 الی 5 انقلاب ایدئولوژیک

لینک به قسمتهای 6 الی 10 انقلاب ایدئولوژیک

 

حامد صراف پور – بند ف: شکستن فردیت

اوایل سال 1374 تعدادی از اعضای شورای رهبری مسئول ستادها و مراکز فرماندهی، به پاریس رفته و در مباحثی که از سوی مریم انجام می گرفت شرکت کرده بودند. این افراد بعد از توجیه های اولیه مجدداً به اشرف بازگشته و مسئولیتهای خود را از سر گرفتند. در نبود این فرماندهان، روسای ستاد هر قسمت کارها را اداره می کردند که با بازگشت این مسئولین، رئیس ستادها به پاریس منتقل شدند تا در رابطه با دوران جدید انقلاب مریم توجیه شوند. تابستان همین سال خانم شهرزاد صدر از طرف مسعود رجوی به عنوان مسئول اول سازمان انتخاب گردید. تا پیش از آن فهمیه اروانی مسئول اول مجاهدین محسوب می شد (مریم او را در سال 1371 به عنوان جانشین خود انتخاب نمود و همانطور که گفتم این تنها باری بود که مریم بدون تبلیغات صوری از خود نیروها می خواست با خواست و تمایل شخصی خود و در یک برگ کاغذ به صورت مخفی جانشین مسئول اول انتخاب کنند. بعد از آن هرگز چنین کاری صورت نگرفت و برای هر انتصابی، ابتدا نشستی گذاشته می شد و در آن با یک سناریوی از پیش تعیین شده تعدادی از مسئولین بالاتر با گریه و زاری و مدیحه سرایی و…. شخصی که مسعود و مریم به عنوان مسئول اول انتخاب کرده بودند را مورد ستایش قرار می دادند و با تأسی از این مسئولین، جمع حاضر مجاهدین هم او را مورد تأیید قرار داده و در مدح او سخن می گفتند. در واقع فضایی ساخته می شد که کل نفرات خواسته یا نخواسته همان شخص را انتخاب کنند و در پایان هم خواسته می شد همگان دست بلند کرده و وی را مورد تأیید قرار دهند که در آن فضای ساخته شده کسی جرأت پایین نگه داشتن دست را نداشت. پیش از رفتن مریم به فرانسه، خانم اروانی به عنوان مسئول اول مجاهدین و خانم عذرا علوی طالقانی به عنوان جانشین فرمانده کل ارتش رجوی معرفی شدند).

پس از بازگشت فرماندهان مراکز و ستادها، نشستهایی استارت خورد که سرآغاز سرکوب همگانی افراد محسوب می شد. البته هنوز زمان زیادی می خواست تا سرکوب شکلی علنی به خود بگیرد با اینحال استارت اولیه این نشستها بر روی کسانی متمرکز شد که سابقه های طولانی تری داشتند. در اولین سری از این نشستها که مرتبط به انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین بود، مسئول هر نشست که بالاترین فرماندۀ هر مرکز و ستاد بود، سخنان خود را با برخوردی تند علیه «محفل و محفل گرایی» آغاز می کرد. پدیده ای که به گفتۀ سازمان، فساد را در درون مناسبات مجاهدین رشد می داد و موجب زیرآب زدن سازمان و متلاشی شدن تشکل سازمانی و رواج بی بند و باری و دیگر مناسبات لمپنی می شد.

طبیعی بود که مسئولین همیشه انگشت بر واقعیتهای موجود می گذاشتند تا بتوانند خط خود را بدرستی پیش ببرند. در واقع در یک مناسبات بشدت سازمان یافته و منسجم، هر نوع رابطه های عرضی بین افراد مختلف (که خارج از کانال تشکیلاتی باشد) چیزی را به همراه نخواهد داشت جز اینکه برخی کمبودها و ضعفهای آن مناسبات مورد بحث و بررسی قرار گیرد و به مرور هم به مسائل دیگری که هر انسانی به صورت غریزی بدان متمایل میشود (یعنی مسائل عاطفی و جنسی و…) کشیده می شود. سخن در مورد اینگونه مسائل بویژه بعد از بحثهای انقلاب مریم، خروج از انقلاب و شکستن حریمهای آن به حساب می آمد و به نوعی جرم محسوب می شد. در یک مدار بسته که افراد آن نه به خانواده دسترسی دارند و نه با جنس مخالف می توانند ارتباط برقرار کنند و نه هیچگونه سرگرمی و تفریحی در اختیار داشته باشند و هیچ انگیزۀ مادی و اقتصادی هم در پیش رو نداشته باشند و عملاً درگیر هیچ جنگی هم نباشند و هیچ رسانه و وسیلۀ ارتباط جمعی مثل تلفن را هم نداشته باشند و به هیچ نشریه و مجله ای هم نتوانند مراجعه کنند و از رفتن به خیابان و شهر هم منع باشد… هر محفل خصوصی می تواند ناخواسته آنان را به سوی صحبت در مورد خانه و خانواده و همسر و مسائل جنسی و عاطفی و غیره بکشاند. در اینصورت به خوبی می توان حدس زد که اگر جلوی چنین محفلهایی گرفته نشود، به مرور می تواند منجر به اعتراضات علنی و فروپاشی انسجام تشکیلاتی گردد.

البته تا پیش از آن هم اینگونه محفلها در بین نفرات مختلف کم و بیش وجود داشت (هرچه سطح و ردۀ تشکیلاتی بالاتر بود محفل نیز کمتر می شد و در واقع وجود مسئولیتها فرصتی برای گپ و محفلهای خصوصی و دوستانه نمی گذاشت و نفرات هم هرچه بیشتر در تشکیلات ذوب می شدند بیشتر از این مسئله فاصله می گرفتند) و اگر چه در تشکیلات سازمان تلاش بر این بود که زیاد روابط محفلی شکل نگیرد ولی هیچگونه سختگیری و فشاری ایجاد نمی کرد. حتا پیش از شروع مباحث بند الف انقلاب، زمانی که صدها تن از اسیران جنگی به ارتش پیوستند، این محفلها بشدت گسترده بود و کار تا جایی پیش رفت که اتاقهایی به اسم «اتاق تلویزیون» در بخشهای نظامی قرار داده شد تا شبها این افراد بتوانند در آن تلویزیون تماشا کنند. مشخص هم بود که وضعیت مناسبی در آن اتاقها به چشم نمی خورد و افراد قدیمی هرگز دوست نداشتند داخل آن اتاقها شوند. پیش تر از آن هم بین نفرات محفل زیاد بود و خیلی ها هم در همین محفلها تصمیم می گرفتند جدا شوند و بروند. اما هرگز هیچ تهدید و توهین و سختگیری در این موارد از سوی سازمان مشاهده نمی شد….

سرآغاز نشستهای جدید از سوی خانمهای رئیس هر ستاد و مرکز، نشان از دوران جدیدی داشت که سازمان شروع کرده بود. لحن تند مسئولین و بکارگیری واژه های تهدید آمیز و تحقیر آمیز و توهین آمیز، گواه چرخشی بود که آغاز شده بود. در این نشستها برای اولین بار برخی نفرات یعنی کسانی که بیشتر در معرض محفل گرایی قرار داشتند، سوژه می شدند (سوژه اصطلاحی بود برای کسانی که نامشان در نشست مطرح می شد و بایستی جلوی جمع قرار گرفته و پاسخگوی سوآلات و اعتراضات مسئول نشست و کل جمع می بودند). ناگفته نماند که این نشستها خاص رده های عضو به بالا بود و افراد پایین تر را شامل نمی شد. آنچه برای اولین بار مشاهده می شد اینکه برخی نفرات به سوی سوژه هجوم آورده و علاوه بر دعوای لفظی، وی را حتا به لحاظ فیزیکی هم مورد ضرب قرار می دادند. البته ضرب و شتم شدیدی نبود و در حد توسری زدن محدود می شد. شخصاً در اولین نشست برای اولین بار دیدم یکی از نفرات در حضور خانم پری بخشایی (فرماندۀ مرکز 12) مورد حمله قرار گرفت و یک توسری محکم به او زده شد. من با شگفتی منتظر واکنش مسئول نشست بودم ولی در کمال تعجب و دلهره دیدم نه تنها هیچ ناراحت نشد بلکه حتا از سوژه پرسید که آیا حق تو همین هست یا نه؟ و خود سوژه هم که نمی توانست کاری انجام دهد پاسخ مثبت داد و گفت بیش از این حق اش بوده است.

وی به این علت مورد تهاجم فرار گرفت که حین صحبت در پشت میکرفن اعلام کرد طی ماههای گذشته با چند نفر محفل داشته و در گفتگوهایشان در مورد «زن» هم صحبتهایی داشته اند! علاوه بر او، دوست هم محفلی اش نیز ناچار شد در همان نشست موضعگیری کند، و او هم برخاست و شرح داد که چگونه در محفلهایش از دوران زندگی در اروپا سخن می گفته و اینکه در هر کشوری یک دوست دختر داشته است… این که کسی بعد از دادن «امضای کسر رهایی» به رجوی بیاید محفل بزند و در مورد زن صحبت کند، جرم بزرگی محسوب می شد. البته هرگونه سخن گفتن در مورد مسئولین بالاتر و در مورد نقاط ضعف سازمان و بقیۀ مسائل نیز جرم محسوب می شد و اساساً نفس محفل زدن جرم بود. بعدها رجوی شرح داد که محفل برای خانواده ها در بیرون مناسبات خوب است چون می نشینند و با هم گپ می زنند و مشکلات جامعه را ذکر می کنند، ولی درون مناسبات تبدیل میشود به پدیده ای برای نابودی تشکیلات.

به هرحال این نشستها چند بار تکرار شد و یک هشدار بود به کل اعضای مجاهدین که از آن پس بایستی در برابر محفلهای ضد تشکیلاتی خود پاسخگو بوده و در چنین نشستهایی سوژه شوند. همچنین قرار شد هرکس برود و بنویسد که چه محفلهایی داشته است و با چه کسانی محفل زده بوده و چطور با این محفلها زیرآب تشکیلات را می زده و مناسبات را خراب می کرده است؟

بعد از اتمام این مرحله از نشستها که به دنبال همان بگیر و ببندهای قبلی که شرح داده بودم صورت گرفت و سرآغاز بسط دادن سرکوب به تمامی نیروها بود، اوضاع کمی آرام گرفت و محفلها تا حد زیادی برچیده شد و هوشیاری نفرات نیز بالاتر رفت تا مراقب محفل زدن نیروهای ضعیف باشند. آنچه مسلم است، تیز شدن سازمان روی پدیدۀ محفل در آن شرایط، چیزی نبود جز مخفی نگهداشتن جریان زندانی کردن و شکنجه های روحی و جسمی بخشی از نیروها. رجوی از این هراس داشت که درون این محفلها موضوع زندانها نشر کند و همگان از این مسئله باخبر شوند. در اینصورت اوضاع بشدت برای وی وخیم می شد و می توانست سرانجام بدی داشته باشد. به همین خاطر رجوی در اولین گام تلاش کرد بعد از ماست مالی کردن آن ضرب و شتم ها و سرکوبها (با گذاشتن نشستهای دوستانه برای زندانی شده ها با سناریوهای مختلف)، جلوی انتشار خبر آنرا با تهاجم به محفلهایی که تا پیش از این جرم نابخشودنی محسوب نمی شد و تنها یک پدیدۀ غیر تشکیلاتی به حساب می آمد، بگیرد. به نظر می آمد که در این کار هم تا حد زیادی موفق شده است. حداقل کسانی چون من تا بعد از سقوط صدام هیچ خبری از آن نداشتیم. در واقع افراد بخاطر ترس از همدیگر که مبادا یکروز طرف مقابل محفل خود را لو دهد از گفتن این خبرها خودداری می کردند و در نتیجه خبر دستگیریها و شکنجه ها در سطح خیلی محدودی از نیروها باقی ماند.

مدتی پس از رفتن مریم به اروپا، و از آنجایی که بخشهایی از شورای رهبری نیز به خارج انتقال داده شده بودند، سری بعدی شورای رهبری در هر بخش و ستاد معرفی گردیده و جایگزین فرماندهان سابق شدند. در این دوران نیز زمزمه هایی بود از اینکه شورای رهبری بایستی صفی تا تهران باشد! و به مرور تعداد دیگری نیز به عضویت شورای رهبری درآمدند. آنچه مسلم بود اینکه در اعماق قلب برخی از زنان فرماندۀ سابق، یک دوگانگی از این مسئله وجود داشت. برای رسیدن به این ردۀ تشکیلاتی همانطور که پیشتر گفته بودم صلاحیت ایدئولوژیکی لازم بود نه سابقۀ تشکیلاتی، چون رجوی به زنانی در پیرامون خود نیاز داشت که کمتر فکر کنند و بیشتر ذوب افکار او شده باشند و بعدها نتوانند خط مشی او را به چالش بکشند. و همانطور که شرح دادم بسیاری از زنان فرمانده و مسئول در این انتصاب حضور نداشته و به مرور زنان دیگری با سابقۀ کمتر و یا خیلی کمتر جایگزین آنان شده و فرماندهی را برعهده گرفته بودند. در یکی از همین نشستها خود مسعود رجوی خطاب به خانم سعیده. ش گفت: آیا اینبار که شورای رهبری انتخاب شد از شنیدن نام آنها هیچ احساس حسرت و حسادتی در تو نبود؟ و خانم سعیده پاسخ داد: نه اینبار دیگر نه…. به این ترتیب معلوم بود که در انتخابهای سری اول و دوم کسانی از خانمهای فرمانده در این رابطه دچار تناقضات شدید شده اند (لازم به ذکر است که خانم سعیده ش از فرماندهان لشکرهای ارتش بود که در جنگهای مروارید نیز فرماندهی یکی از لشکرها را برعهده داشت اما در انتخاب شورای رهبری سری اول و حتا دوم نام او به چشم نمی خورد، و تقریبا هیچکدام از زنان فرمانده لشکر پیش از جنگ کویت و یا بعد از آن، در میان جمع شورای رهبری اول و تا حدودی دوم وجود نداشتند که خود نشان از یک حقیقت بزرگ داشت در این رابطه که رجوی بخوبی و حساب شده زنان شورای رهبری را برگزیده است. داستان چیزی نبود جز کنار زدن رقبا و کنار زدن کسانی که توان اجرائی و نظامی و تشکیلاتی بالایی داشتند و می توانستند در آینده او را بخاطر کارهایش به چالش بکشند، و جایگزین کردن زنانی که عملاً نه سابقه داشتند و نه درک کافی سیاسی و نظامی و تشکیلاتی).

پاییز 1384 فرا رسید و باز هم روحیه ها پایین آمده بود و فشارها و محدودیت های زیادی بر نفرات وارد می شد. با اینحال سالروز انتخاب مریم به عنوان مسئول اول مجاهدین و نیز رئیس جمهور نزدیک بود. این روز به عنوان یک روز مهم ثبت شده بود و از این سال به بعد (1374)، همه ساله جشن مفصلی در ارتش رجوی گرفته می شد. هفته پایانی مهرماه به نام هفتۀ سیمرغ نامگزاری شده بود و از نیمه دوم مهرماه که با جشن مهرگان تلاقی داشت، مجموعه مسابقاتی بین قسمتهای مختلف ارتش در عرصۀ ورزشی برگزار می گردید. در واقع جشن مهرگان با هفتۀ سیمرغ به هم می پیوست و در این مدت اساس کارها روی تمرینهای هنری و تمرینات ورزشی و آمادگی برای برگزاری یک فستیوال ورزشی متمرکز می شد و در اختتامیۀ این مسابقات هم جوایزی به تیمهای برنده اختصاص می یافت. در طی این مسابقات، همچنین جشنهای مختلفی هم در سراسر ارتش برگزار می گردید. در مجموع تلاش بر این بود که روحیه ها کمی تغییر کند و تا حدی هم موثر واقع می شد و نیروها می توانستند خود را از درگیری نشستهای تشکیلاتی خلاص نمایند. اما دو هفته خیلی زود می گذشت و این دو هفته نیز پایان یافت.

کمی بعد از این مراسمها، سازمان وارد فاز جدیدی از سرکوب همگانی گردید. مسعود رجوی اینبار شمشیر خود را از رو بسته بود. بندهای انقلاب همچنان افزوده می شد و نوبت به بند دیگری بود تا مجاهدین را به شکلی دیگر تحت انقیاد رجوی قرار دهد. البته ظاهر تمامی این بندهای انقیاد چیزی جز رهایی و رسیدن به تقوا نبود. بند ف انقلاب مریم با شروع دور جدید نشستها توسط اعضای شورای رهبری مجاهدین استارت خورد ولی شروع آن در مراحل بعدی بود که در مباحث آینده شرح خواهم داد. پیش از آن رجوی نیاز داشت میخهای قدرت خود را بر زمین اشرف بکوبد.

چگونه؟

نشستهایی طولانی و چند مرحله ای در قلب بغداد و در سالن کوچک بهارستان، همان محلی که چندی پیش از آن خانم مرضیه در حضورش آواز سر داده بود.

 

 

 

انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین (قسمت دوازدهم)

 

حامد صرافپور، پاریس، بیست و ششم سپتامبر 2010
http://www.cibloggers.com/?p=5777

 

نشستهای «حوض»

مؤسسین دوم ارتش آزادیبخش رجوی

مشت آهنین و ده سال تضمین

زمستان 1384 تمامی نفرات مرکز فرماندهی 12 به ریاست خانم رقیه عباسی جهت یک نشست محرمانه فراخوانده شدند (به جز اعضای یک کلاس آموزش تاکتیک مخابرات که توسط افسران عراقی برگزار می شد). محل نشست ابتدا به کسی گفته نشد اما بعد از رسیدن به بغداد متوجه شدیم که مکان برگزاری آن در پایگاه بهارستان (محل برگزاری نشستهای شورای ملی مجاهدین) است.

(همینجا توضیحی ضروری است در این مورد که مجاهدین یک پایگاه بسیار بزرگ شهری «مجموعه ای که بعدها پارسیان نامیده شد» در بغداد داشتند که شامل چندین هتل بزرگ و چندین خانه در مرکز شهر بغداد نزدیک میدان چهل دزد و خیابان کراده بود. این مجموعۀ بزرگ شامل آپارتمانهای چندین طبقه ای می شد که سازمان اجاره نموده و بعدها به تعداد آن افزوده شد و تمامی یک خیابان را در بر می گرفت. هر کدام از این آپارتمانها به یک اسم نامگذاری شده بود از جمله: «جلالزاده» که از قدیم پایگاه اصلی سازمان در بغداد به حساب می آمد و در سال 1364 درست به کنار همین ساختمان یک موشک اسکاد اصابت نموده و چند خانه به طور کامل تخریب شده بودند، «طباطبایی» که ابتدا محل استراحت و زندگی خانواده ها و طبقۀ همکف آن نیز ابتدا به عنوان قصابخانه ارتش استفاده می شد و کل این ساختمان بعدها تبدیل به بیمارستان اصلی ارتش شد، «ازهدی» چسبیده به بیمارستان طباطبایی یک خانه بود که به عنوان آشپزخانه استفاده می شد، «سالن بهارستان» که ابتدا یک خانه بود و چندی بعد از جنگ کویت تغییراتی در آن صورت گرفت و به شکل سمبلیک مجلس شورای ملی، جهت تشکیل نشستهای شورا ساخته شد، «ساختمان روابط» که مخصوص مسئولین روابط خارجی با مقامات عراقی بود، همچنین یک خانه به عنوان سرپل برای نیروهایی که از قرارگاهها به بغداد تردد می کردند و نیاز به استراحت یا اسکان موقت داشتند، و علاوه بر اینها پایگاه تدین و چندین ساختمان دیگر. در میان این ساختمانها خانه های مسکونی نیز وجود داشت که شهروندان معمولی عراق تحت کنترل نیروهای استخبارات در آن زندگی می کردند. در تمامی راههای ختم شده به این مجموعۀ بزرگ، نیروهای عراقی پست های چک و کنترل داشتند که در سالهای آخر و بعد از چند تهاجم توسط دولت ایران، یک گردان نیرو را در بر می گرفتند و محل اقامت آنها درست در هتلی روبروی طباطبایی بود. این مجموعه بعدها به صورت یک دژ درآمده و ورود به آن از دربهای بزرگ آهنی می گذشت. سنگین ترین تهاجم با سه خمپاره انداز یکبار مصرف غول پیکر 320 میلی متری و از پشت یک کمپرسی بزرگ انجام شد ولی موفق نبود)

شب هنگام به پایگاه رسیده و به شکل فشرده ای درون اتاقهای یک طبقه از این هتل جای گرفتیم. گفته شد همه استراحت کنند تا در وقت تعیین شده به نشست برویم اما نیمه های شب افراد را از خواب بیدار کرده و اعلام کردند همه به صورت یک صفّ به طبقۀ پایین بروند. مسعود رجوی به آنجا آمده و تحت کنترل شدید نیروهای حفاظتی اش با تک تک نفرات روبوسی کرد. پس از روبوسی همه به طور فشرده روی زمین نشستند و مسعود طی سخنان کوتاهی گفت راحت باشید و اصلا به مسائل ایدئولوژیکی فکر نکنید حتا اگر مسئولینتان گفتند بگویید الان اینکار را نمی کنیم، چون من می خواهم فقط در مورد مسائل استراتژیک با شما صحبت کنم!!!. بعد از این صحبت کوتاه نفرات به اتاقهای خود مراجعه و به استراحت مشغول شدند. صبح روز بعد، همۀ نفرات به سالن اصلی (بهارستان) رفته و به صورت بسیار فشرده ای در آن محل جا داده شدند و کسی هم مجاز نبود از محل خود جابجا شود.

سخنرانی رجوی حول مسائل سیاسی و استراتژیک و موقعیت سازمان در عرصۀ جهانی بود. بحثهای مفصلی در این رابطه که مجاهدین بدون پول و بدون حمایت ابرقدرتها هستند و تنها باید بر روی توان خود و مردمشان تکیه کنند، و با شعار کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من… آغاز شد و در نهایت کانالیزه شد به این نقطه که مجاهدین با توجه به تنها بودنشان در جهان، یا باید ارتش خود را منحل نمایند و یا اینکه تمام عیار بدون اینکه تزلزلی داشته باشند و مناسباتشان را دچار تنش و تلاشی کنند، به مسئولیتهای خود بپردازند. وی همچنین اشاره نمود که وضعیت مناسبات داخلی مجاهدین بشدت خراب شده و زنان مسئول نمی توانند با برادران خود کارها را به پیش ببرند.

طبق سناریویی از پیش تعیین شده و پس از این مقدمه چینی ها، رجوی یکی دو نفر از نفرات قدیمی که برایش در مناسبات مشکلاتی ایجاد نموده بودند را سوژه نمود و بطور خاص در آن نشست یکی از نفرات که نمی خواست در مورد او سخنی گفته شود و مدام می گفت: «برادر من راضی نیستم در مورد من صحبتی شود»، را با فریادی بلند چنان مرعوب نمود که همه برای مدتی مدید بهت زده و حیرت زده سکوت پیشه کرده و جرأت سخن گفتن نداشتند.

(در پرانتز اشاره کنم که مسعود رجوی همیشه چهره ای خندان از خود به نمایش می گذاشت، اما اولین بار در جریان بحثهای انقلاب ایدئولوژیک دوم در سال 1368 بود که در سالن اجتماعات اشرف، در برابر سخن یک رزمنده که گفته بود: «برادر من به خاطر شما به سازمان آمده ام نه خواهر مریم»…، چنان فریاد کشید که تمامی نفرات خشکشان زد. وی با صدایی بلند و کر کننده بر سر وی که از اسیران جنگی ایران و عراق بود فریاد زد «ساکت شو!» و بعد هم که متوجه قاف خود شده بود با یک عذرخواهی از جمع قضیه را جمع و جور کرد. اوضاع به حدی خراب شده بود که بعد از نشست توی لشکرهای مختلف نشست گذاشته و نظر افراد را در مورد نعرۀ مسعود رجوی جویا شدند که البته طبیعی بود کسی موضع مخالف نمی توانست بگیرد و همه می گفتند برادر حق داشت این طور داد بزند!… این دومین بار بود که وی را در این حالت می دیدم. اینبار نیز وی با صدایی گوش خراش فریاد زد: «ساکت! مگر می خواهند تو را عقد کنند که می گویی راضی نیستم؟»).

از این نقطه صحنۀ نشست چرخید و مسعود توپ و تشرهای خود را شروع کرد و ضمن سرکوب آن فرد، دیگران را نیز سرجای خود نشاند. بعد از این جریان، وی سخنان دیگری آغاز کرد و ضمن خاطراتی از دوران شاه، بحث را به این نقطه هدایت کرد که مشکل تمامی افراد از نقطه ای آغاز می گردد که ذهنشان درگیر مسائل جنسی شده و بعد تناقضات آن را برای سازمان و شخص مریم، با اینکه در هنگام امضای کسر رهایی قرار بود در خودشان نگه ندارند، نمی نویسند و به مرور همین تناقضات ایشان را از مریم و انقلاب اش دورتر کرده و برآیند آن، مطرح کردن تناقضات تشکیلاتی و سیاسی و استراتژیک است، و از آن پس این نفرات به جای مطرح کردن معضل و مشکل جنسی که درگیر آن هستند، سازمان و استراتژی آن را زیر علامت سوآل می برند!!.

در طی همین سخنان از تمامی خانمهای مجاهد خواست سالن را ترک نمایند و آنگاه خطاب به مردان حاضر در جلسه گفت اکنون دیگر مجلس خودمانی است و من می توانم حرفهای خودم را به شما بزنم… و متمرکز شد بر مسائل جنسی و تناقضاتی که حول آن وجود دارد و عوارض ناشی از آن در درون مناسبات و نیز روابط تشکیلاتی اینگونه افراد در سازمان مجاهدین. وی مطرح کرد که چنین نفراتی ابتدا تناقضات جنسی از خواهران به ذهنشان می زند و بعد که آنرا بیان نمی کنند، همین تناقضات در کارهای جاری آنها تأثیر می گذارد و رابطۀ آنها با خواهران مسئول شان از شکل ایدئولوژیکی و تشکیلاتی خارج شده از آن پس یک برادر مجاهد نمی تواند با خواهر مسئول خود رابطۀ فرمانبری و اطاعت تشکیلاتی داشته باشد و این مناسبات در حالتهای شدیدتر مبدل به سرکشی و پرخاشگری نسبت به فرامین یک خواهر مسئول می گردد.

وی همچنین خطاب به حاضرین گفت: تیز بگویم، شما دوست ندارید خواهرانتان در موضع مسئول کار کنند بلکه آنها را فقط برای این می خواهید که بیفتید روی آنها!!!… البته مسعود رجوی به خوبی می دانست که مجاهدین درگیر مسائل دیگری هستند و هرگز با چنین دیدی به زنان مجاهد نگاه نمی کنند و برعکس بسیار آنان را دوست داشته و برایشان احترام قائلند و داشتن تناقضات جنسی نیز یک احساس غریزی درون تمامی انسانها است. اما وی دقیقا می خواست از همین خصوصیت مردان مجاهد استفاده کند و با این حرف که به خیلی از نفرات برمی خورد، احساسات آنها را برانگیزاند تا تسلیم سخنان وی شوند. طبیعی بود که مجاهدین هم به او اعتماد داشتند و می پذیرفتند که عمدۀ مشکل به خودشان برمی گردد و مسعود احتمالاً به خاطر عاری بودن از خصلتهای استثماری و جنسی این چیزها را بهتر درک می کند…

در ادامه مسعود با یادآوری خاطره ای از محمد حنیف نژاد گفت: «شما فکر می کنید ما ت…م نداریم؟ من خوب می فهمم که شما مشکلتان چیست….» البته اصطلاحات دیگری هم بکار برد از جمله اینکه «ش…ش تان کف کرده است» در ادامه هم تمامی مشکلات تشکیلاتی مجاهدین را به تناقضات جنسی ربط داد و گفت «قرار بود تناقضات خود را برای مریم بنویسید اما این کار را نکردید و همین تناقضات به مرور شما را در تشکیلات دچار انفعال و بریدگی کرده است». سخنان او در مجموع طولانی بود و آن روز که روز سوم یا چهارم نشست بود تقریبا 15 ساعت بدون وقفه صحبت کرد به نحوی که یکی از نفرات با ناراحتی به حاضران در نشست گفت: «بی انصافها، برادر 15 ساعت است اینجا حرف می زند و یک دستشویی هم نرفته است…» مسعود این موضوع را کنترل کرد و گفت بگذارید بحث را ببندم و یکساعت دیگر هم ادامه داد و نهایتاً از همگان خواست که تناقضات جنسی خود را به طور مستمر نوشته و برای او بفرستند.

روزهای دیگر و پس از آن نعره کشیدن و نسق کشیدن، مسعود با دستی پر وارد سالن می شد و در مجموع چند کار را به طور کلی در کل آن نشستها پیش برد. وی از تمامی نفرات زیر عضو خواست به وسط سالن بیایند و جلوی او بنشینند و سوگند عضویت بخورند. وی آن محل را «حوض کوثر» نامید و به همین دلیل از آن نشستها به عنوان «نشست حوض» یاد می شود. پس از این مرحله که یکروز را به خود اختصاص داد، از نفراتی که سال گذشته سوگند معاون مرکزیت یاد کرده بودند درخواست نمود که تک به تک برخاسته و سه بار با صدای بلند «حاضر حاضر حاضر» گفته و بدین وسیله به او ابراز وفاداری مجدد کنند… لازم به ذکر است که گاه چندین بار از یک نفر می خواست با صدای بلندتری فریاد بزند تا صدایش در نهایت قدرت باشد و در غیر اینصورت نمی پذیرفت. وی همچنین یادآوری نمود که از این به بعد هیچ حلقۀ ضعیفی را تحمل نخواهد کرد و از جمع مجاهدین خواست که خودشان به صورت جمعی حلقه های ضعیف را در مراکز و ستادها سرجای خود نشانده و آنها را به انقلاب کردن بکشانند. وی از زنان مسئول نیز گلایه نمود که چرا رخت چرکهای خود را (نیروهای معترض و یا در حال انفعال) برای او می آورند و خودشان موظف هستند در ستادهایشان این گونه افراد را سوژه و وادار به اصلاح خود نمایند. در همین رابطه شرح داد که دوران گفتگوی خصوصی با افراد پایان یافته و از این پس هرکس دچار مشکلی شود باید در حضور جمع مورد تهاجم قرار گرفته و همانجا تعیین تکلیف شود.

مسعود رجوی بحثی هم پیرامون طعمه مطرح نمود و اینکه جداشده هایی که وی به خارج فرستاده بوده است هم اکنون معضل او شده و تبدیل به طعمه ای برای رژیم شده و علیه او فعالیت می کنند، در نتیجه از این به بعد هرگز کسی را به خارج نخواهد فرستاد و هرکس اعلام جدایی نماید ابتدا برای اینکه اطلاعات او بسوزد به مدت دو سال در خروجی ارتش زندانی می شود و بعد به استخبارات عراق تحویل داده می شود. وی شرح داد که چنین افرادی به دلیل اینکه ورود غیرقانونی به عراق داشته اند و هیچکس در پاسپورتش مهر ورود به عراق نخورده است، به مدت 8 سال طبق قوانین عراق در زندان ابوغریب زندانی می شوند، و پس از آن اگر تبادلی بین ایران و عراق باشد، این افراد به عنوان اسیر جنگی با رژیم تبادل خواهند شد. وی همانجا بحث «مشت آهنین» را مطرح کرد و در حالی که سر خود را بالا گرفته و دست خود را مشت کرده و ادای استالین را در می آورد گفت: از این پس می خواهیم با مشت آهنین وارد شویم… و برای اینکار با استخبارات عراق هم هماهنگ نموده ایم… وی همچنین هشداری هم در مورد زندان ابوغریب داد که چه بلاهایی سر افراد می آورند تا بدین وسیله هرچه بیشتر ترس را در دل افراد جاری کند تا هرگز به فکر جدایی نباشند.

مسعود رجوی در بخش پایانی نشست صحبتی حول انحلال ارتش آزادیبخش نمود با این محتوا که با توجه به مناسبات فعلی باید انتظار انحلال ارتش را می کشیدیم اما شما با حاضر حاضر گفتن خود یکبار دیگر ارتش آزادبیخش را تأسیس نمودید و در نتیجه از الان مؤسسان دوم ارتش هستید. موضوع دیگر که مسعود پیش کشید مربوط به دهۀ 50 و سال 1354 بود که سازمان دچار یک ضربۀ مهلک شده و بعد به خاطر هوشیاری خودش و بیانیه ای که داده بود مجاهدین توانستند برای دهسال تضمین شوند، و ده سال بعد از آن (سال 1364) دوباره مجاهدین با عبور از انقلاب مریم برای ده سال دیگر مصونیت پیدا کردند و اینک هم که ده سال از آن روز می گذرد (سال 1374)، با شیرجه زدن توی حوض و چنگ زدن مجدد به انقلاب مریم برای دهسال دیگر تضمین شده خواهند بود. وی از همه خواست تا در مورد نشست با کسی سخنی نگویند و خودش بقیه را هم به نشست خواهد آورد. و از خانم شهرزاد صدر حاج سید جوادی و عذری علوی طالقانی که در نشست حضور داشتند درخواست کرد برای خانمها هم جداگانه نشست مشابهی برگزار نماید تا آنان نیز حول ضعفهای خود تک به تک پاسخگو باشند.

تمامی بحثهای سیاسی و استراتژیک رجوی نهایتاً مسائل ایدئولوژیکی ختم شد. در همین نشست وی در مورد زنان و مردان لقبهایی ابداع نمود با این عنوان که در یک دستگاه جنسیتی، تمامی مردان «عنصر نرینۀ وحشی و متجاوز» و تمامی زنان «عنصر مادینۀ مطرود و مدفون» هستند. در واقع این نکته را شرح داد که در چنین دستگاه فکری که تمامی بشریت را در بند خود گرفته است، مردان چیزی نیستند جز نرینه هایی وحشی که مدام در پی تجاوز به حقوق دیگران و به طور خاص زنان هستند. و از آن سو، تمامی زنان هم در این دستگاه ایدئولوژیک، چیزی جز مادینه های طرد شده از اجتماع و دفن شده در گور نخواهند بود. وی گفت در حال حاضر کسی مثل مریم (و در واقع خودش) آمده تا با انقلاب اش انسانها را از این دستگاه استثماری جنسیتی نجات دهد و بر مجاهدین است که به انقلاب مریم بیش از پیش در این شرایط چنگ بزنند و آنرا برای خود به عنوان تنها راه نجات بپذیرند و برای این کار لازم است تمامی مردان مجاهد، خودشان را تمام عیار بدست مریم بسپارند و تناقضات جنسی خود را پیش از آنکه جمع شدنش از آنها عنصری وحشی و متجاوز بسازد و باعث نابودی مناسبات داخلی گردد به طور مستمر، برای وی بنویسند. و در مقابل از زنان نیز خواست که برای رهایی از آن دستگاه مادینۀ مدفون و مطرود، در برابر وحشی گری برادرانشان نرمش نداشته و با شدت تمام با آنها برخورد کنند و تناقضات خود را در نقاطی که نمی توانند در برابر برادران خود شدت داشته باشند، برای مریم بنویسند…

به این ترتیب یکبار دیگر رجوی تلاش نمود به هرشکل ممکن به اختلافات بین زن و مرد و همچنین به اختلافات بین کل نفرات دامن بزند که بتواند بیش از گذشته ریشۀ رابطه های عاطفی و دوستانه را بسوزاند و از ایجاد عشق و علاقه و دوستی بین نیروها هرچه بیشتر جلوگیری نماید.

در این سلسله نشستها مجموعاً چند کار را از همگان خواست تا دنبال نمایند: یکی اینکه تناقضات جنسی خود را برای وی بنویسند، دیگر اینکه نشستهای جمعی در مراکز و ستادها برگزار شود و در آن مسائل ذکر شده در نشست حوض دنبال شود و حلقه های ضعیف سوژه شوند تا مشکلات آنها روی دست رهبری نیفتد. نکتۀ دیگر هم حول محفل و محفل گرایی بود. مسعود به طور تیز و آشکار اعلام کرد که محفل یک شعبه از سپاه پاسداران در درون مناسبات مجاهدین است و برای شناخت دوست از دشمن تنها راه تن دادن به انقلاب مریم است. وی گفت هرکسی در نهایت انقلاب خواهد کرد مگر اینکه نفوذی رژیم باشد، در نتیجه به هرشکل ممکن ولو اینکه در نشستها یک نفر مورد فحش و ناسزا هم قرار گیرد بایستی وادار به انقلاب شود در غیر اینصورت به دامان رژیم خواهد افتاد….

مسعود رجوی در این نشست به صراحت انقلاب کردن و ماندن در سازمان را اجباری و هر شخص که وارد انقلاب مریم نشود را در شمار نفوذی های رژیم محسوب نمود تا کسی جرأت نکند خلاف خواسته های وی قدم بردارد. در پایان این نشست که حدود ده روز به طول انجامیده بود، کلیه نفرات به اشرف باز گشته و گروههای دوم و سوم و چهارم برای نشست برده شدند. در همین نشستها برخی از مسئولین نیز مورد بازخواست قرار گرفتند که از جمله در رأس آنها آقای مهدی افتخاری«فرمانده فتح الله» بود. مهدی افتخاری که پیشتر در مورد او شرح داده بودم، مدتها بود که به خاطر عدم ورودش به بحثهای انقلاب زیر ضرب قرار داشت و از فرماندهی چند لشکر کنار گذاشته شده و در گوشه ای از اشرف (در بخش امداد این قرارگاه) خود را به کاشتن سبزی مشغول نموده بود.

(وی فرماندۀ تیپ مهندسی رزمی در عملیات چلچراغ بود و بعد از عملیات در یک نشست جمع بندی که مسعود رجوی ضعف نیروها در هنگام شکافتن خط دفاعی اول را گوشزد می کرد و می گفت در مراحل اول با سرعت عمل نکرده اند، با شهامت و با لبخند برخاست و خطاب به مسعود گفت: نفرات ما هیچ چیزی کم نگذاشتند و با شهامت تمام جلو رفتند و ما کسانی داشتیم که بدون هیچ پشتیبانی با بولدوزر زیر باران گلوله و موشک به سمت خاکریزها رفته و بولدوزرهای ضد گلولۀ آنها با شیشه هایی به قطر ده سانتیمتر منهدم شده و کشته شدند… در واقع مهدی افتخاری با آن جملات ضعفهای فرماندهی رجوی را بیان می کرد و آن زمان می شد بهت زدگی و ضعف را در چهرۀ مسعود مشاهده کرد. وی در برابر سخنان مهدی افتخاری کاملاً سکوت کرده و زیرچشمی سالن را نگاه می کرد… در عملیات فروغ جاویدان نیز مهدی افتخاری فرماندهی سه تیپ را برعهده داشت).

مهدی افتخاری در نشست حوض که آخرین سری نشست مسعود رجوی بود، پس از سخنرانی های مسعود می گوید: آیا می توانم به عنوان یک میهمان اینجا بمانم؟ ولی بلافاصله از سوی دیگر مسئولین سرسپرده مسعود مورد تهاجم و فحاشی قرار گرفته و نهایتاً وی را وادار می کنند مسعود رجوی را در آغوش گرفته و پای او را ببوسد و دوباره به عنوان معاون ستاد مشغول بکار شود. در مورد این شخص البته پایان راه نبود و بعدها نیز وی سوژۀ هر نشستی بود و رجوی با تمام توان سعی در خورد کردن شخصیت او داشت. از دیگر نفرات مسئول که بسختی در آنجا مورد هجوم رجوی قرار گرفت آقای محمدرضا (طا) بود که به جرم ایجاد رابطه عاشقانه با یک زن مجاهد محاکمه می شد، گناهی نابخشودنی که مسعود رجوی انجام آنرا تنها در حیطۀ صلاحیت خود می دانست. محمد رضا از فرماندهان لشکر ارتش رجوی بود که بعد از این اقدام دستگیر و از موضع مسئولیتهای خود کنار گذاشته شد و بعد از جریان این نشست (از آنجایی که رجوی اعلام کرد به هیچوجه نیروی غیر فعال را تحمل نمی کند) همانند مهدی افتخاری به عنوان معاون ستاد در بخش انبارهای سررشته داری مشغول بکار کردید. اما از آن پس بشدت شکسته و منزوی شده بود.

رجوی در نشستهای حوض آنگونه که خودش می گفت کاری انجام داد که تا دهسال مجاهدین تضمین شده باشند (به زبان دیگر با مشت آهنین خود که توسط استخبارات عراق تقویت شده بود، تلاش کرد آنچنان رعب و وحشتی ایجاد نماید که هیچکس جرأت اعلام بریدگی نداشته باشد). وی به خیال خود تصور می کرد با ترساندن نیروها از ورود غیرقانونی به خاک عراق و افتادن به زندان ابوغریب و همچنین با تلقین ترس به نیروها از اینکه با اعلام بریدگی به رژیم جمهوری اسلامی مسترد شده و هرگز پای شان به اروپا نخواهد رسید و همچنین ترس از استیضاح کسانی که اعلام بریدگی می کنند در حضور جمع و نسبت دادن آنها به سپاه پاسداران و…. می تواند مدتی طولانی جلوی ریزش نیروها را گرفته و پایه های قدرت کاذب خود را از تزلزل حفظ نماید، اما هرگز تصور نمی کرد آنچه در عرصۀ جهانی می گذرد همیشه مطابق میل او اوضاع را نمی چرخاند. این حرکت سرکوب گرانه برای مدتی کوتاه پاسخ مثبت داد و تا مدتها کسی جرأت اعتراض (یا به قول سازمان قلوس بازی) نداشت، اما در دراز مدت آنچنان که شرح خواهم داد به نفع او نشد و ناچار باز هم سرکوب را شدت بخشید.

 

صحنه ای از «حاضر حاضر حاضر» گفتن مجاهدین در برابر مسعود رجوی و شورای رهبری

 

 

انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین (قسمت سیزدهم)

 

حامد صرافپور، پاریس، کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی، چهارم نوامبر 2010
http://www.cibloggers.com/?p=5833

 

دیگ و دیگچه، ابزارهای تحمیل بند ف به مجاهدین:

نشستهای حوض مسعود رجوی زمینه ساز نشستهایی بود که در بخشهای مختلف سازمان چه در اشرف و چه در نقاط دیگر براه افتاد. این نشستها برخلاف نشستهای پیشین انقلاب که روابط عاطفی و عاشقانه و جنسی را هدف قرار داده بود، تیشه بر ریشۀ آن روی سکۀ غرایز، یعنی فردیت می نهاد. اینبار رجوی به قول خودش می خواست «فردیت» را از وجود مجاهدین برکند.

پیشتر از این، در مبحث بندهای اولیۀ انقلاب اشاره ای نموده بودم به موضوع جنسیت و اینکه بندهای «الف» تا «جیم» (و حتا بندهای تکمیلی آن یعنی بندهای «دال» و «شین» و «ر») آن بخش از غریره را هدف قرار داده بود که مربوط به جنسیت (مرد و زن بودن) می شد. در آن بحثها به قول رجوی هر یک از مجاهدین می بایستی غریزۀ جنسی خود را تحت کنترل درآورده و مسئله تاریخی استثمار جنسی را حل نمایند. در همین راستا، رجوی هستۀ اصلی و کانون استثمار جنسی «یعنی به قول خودش خانواده» را هدف قرار داده بود که در اولین گام با بحث طلاق آغاز شد، ولی این ختم ماجرا نبود بلکه پیامد آن برچیدن عشق و عواطف بین زن و مرد بود. وی تلاش کرد با ایجاد نفرت بین زن و شوهر، آنها را از هم دور ساخته و «به گفتۀ خودش» به رهبری عقیدتی وصل شان نماید!. بعد از آن برای هرچه مستحکم تر کردن این «پیوند»، تمامی زنان را در حریم و منطقه محرمۀ خویش خواند و بر دیگر مردان (ایجاد رابطه با زن را) حرام کرد (البته با نسبت دادن خود و خواسته هایش به آیات قرآن). در گامهای نهایی (یعنی دادن هژمونی به زنان و ایجاد شورای رهبری زنانه و در اوج آن ریاست جمهوری مریم…)، وی توانست «به قول خودش» غول جنسیت را وارد شیشه نموده و بر آن لگام زند!

هرچند رجوی برای پیشبرد خط خود بر یک واقعیت ملموس (که همانا مظلومیت زنان و تحت ستم قرار گرفتنشان در طول تاریخ بود) سوار شد، اما هدفی که دنبال کرد چیزی جز از بین بردن عشق و عواطف انسانی بین دو جنس زن و مرد نبود. در مرحلۀ بعدی، رجوی می خواست پایۀ دوم غرایز یعنی «فردیت» (حفظ خود یا حفظ سیانت ذات) را هدف قرار دهد. بی تردید باز هم وی ناچار بود بر واقعیتی بزرگ تاریخی سوار شود، واقعیتی که در طول تاریخ بخاطر آن انبوهی کشتار و جنایت و چپاول صورت گرفته بود. «فردیت و جنسیت» از هم جدا نیستند و هر موجود زنده ای به طور طبیعی و ذاتی دارای این دو پدیده در درون خود می باشد. غریزۀ تمامی موجودات زنده بر این دوپایه سوار شده و بدون آن ادامۀ حیات ممکن نیست. البته در طول تاریخ انسان، این پارامترها از حالت طبیعی خود خارج، و نقشی استثماری ایفا کرده است: زیاده خواهی، حرص و آز، و نیز افراط در بسیاری از نیازهای طبیعی و امثال آن، ارادۀ انسان را تسلیم و تحت انقیاد غرایز قرار می دهد. تمام جنایتهایی که در طول تاریخ اتفاق افتاده است جز به خاطر همین دو پارامتر طبیعی (جنسیت و فردیت) که از حالت نرمال خود خارج شده باشد نبوده است. در عرفان ایرانی از این دو پارامتر به عنوان «خشم و شهوت» نام برده شده است، خشم برآمده از عنصر فردیت و شهوت برآمده از عنصر جنسیت. مولانا در این رابطه می فرماید:

مهر و رقت وصف انسانی بود… خشم و شهوت وصف حیوانی بود

پیش از شرح قضیۀ دیگ و دیگچه، بدلیل اهمیت موضوع و بخاطر رابطۀ تنگاتنگی که بین فهم این نکته و شناخت بهتر ترفندهای مسعود رجوی وجود دارد، (و از آنجایی که باید ابتدا این نکته را خوب فهم کنیم تا برداشت درستی از استراتژی وی داشته باشیم)، ناچارم گذری بر یک بحث علمی-تاریخی داشته باشم. واقعیت این است که مسعود رجوی بر چیزهای غیرمعقول و یا غیرواقعی چنگ نمی انداخت، بلکه دقیقا روی مسائلی سوار می شد که واقعیت داشت و برای همه کس ملموس و قابل حس بود. حال ببینیم بحثهای انقلاب ایدئولوژیک بر چه پایه های علمی سوار شده بود:

به طور طبیعی در تمامی موجودات زنده «غریزه» نقش حیاتی ایفا می کند. غریزه بر دو پایۀ جنسیت (نر و ماده بودن) و فردیت (حفظ خود) بنا شده است. «جنسیت» در موجودات زنده موجب ادامۀ بقا و تولید مثل می شود که در صورت عدم وجود آن نسل موجودات زنده منقرض خواهد شد. «فردیت» نیز در هر موجود زنده، دفاعی برای حفظ خود در مقابل خطرات است و می تواند شامل واکنشهای مختلف در برابر عوامل محیطی و خارجی باشد. اگر چنین پدیده ای در وجود موجودات زنده نباشد مرگ و میر زیاد شده و باز هم موجب نابودی سریع حیات خواهد شد.

غریزه که متکی بر جهل و جبر است (بر تمامی موجودات زنده تحمیل است و اختیاری بر تغییر آن ندارند)، در موجودی به نام انسان به خاطر داشتن اراده که تکیه بر دو عنصر آگاهی و اختیار دارد (کارهایش از روی بینش و آزادی است)، می تواند کاملاً قابل کنترل و مهار شدنی باشد و می تواند ارادۀ خود را بر غریزه مسلط سازد. از آن سو، اگر انسان ارادۀ خود را به دست غریزه بسپارد می تواند تبدیل به خطرناکترین موجودات گردد. خطری که چنین انسانی بوجود می آورد در تیزترین شکل آن تحت استثمار قرار دادن همنوعان خودش است. به این شکل که بُعد«فردیت»اش می تواند از این موجود، شخصیتی مستبد و دیکتاتور و جبار بسازد که دیگر انسانها را با استفاده از زور و تزویر به بردگی کشانده و مورد بهره کشی خود قرار دهد، کما اینکه دورانهای برده داری و زمین داری و نیز سرمایه داری کنونی برخاسته از همین خصلت در انسانهایی است که اراده شان را تحت کنترل غریزه شان قرار داده اند. از آن طرف، بُعد«جنسیت»اش نیز می تواند از او، شخصیتی بیمار و هرزه و فاسد بسازد به گونه ای که جنس مخالف خود را به اشکال مختلف تحت تسلط درآورده و مورد استثمار جنسی خود قرار دهد که نمونۀ بارز آن تشکیل حرمسراهای گوناگون و یا پدیده های چند همسری بوده است (موارد استثناء را مدنظر ندارم). تشکیل حرمسرا طبعاً تنها توسط کسانی قابل انجام بوده که قدرت و ثروت کافی نیز داشته اند، در نتیجه آن روی فردیت افسارگسیخته که همان قدرت پرستی و استبداد است، موجبات تشکیل حرمسرا هم فراهم نموده است. این خصلت در دیگر اقشار مردم هم خود را به صورت تبعیض جنسی نشان می دهد که همانا تحت سلطه قرار دادن زن از درون خانه تا اجتماع را شامل می شده و می شود. یعنی مرد از یک سو زن را به عنوان نیمی از جامعه انسانی همانند کنیز تحت تسلط خود قرار داده و از سویی برای رفع نیازهای جنسی مبدل به آبریزگاه خود ساخته است و در این رابطه به یک همسر هم قانع نمی شود. البته جنسیت و فردیت در دو جنس زن و مرد شکل متفاوتی دارد و برای مثال اگر در مردان رقابتهای منفی وجود دارد، نقطه مقابل آن حسادت زنانه در بین زنان است. و یا اگر در مردان پدیده ای به نام غیرت در رابطه با زن خود را نشان می دهد، در زنان پدیده ای به نام ناموس برجسته می شود. (البته آنچه گفتم به این معنا نیست که به فرض رقابت داشتن و غیرت داشتن صفت بدی است. این صفتها در ابعاد منفی خود مدنظر است. برای مثال رقابت در کارهایی که ارزش انسانی دارد و در پیشرفت دانش و معرفت آموزی و… نقطه منفی انسانها نیست، و یا غیرتی بودن در دفاع از حقوق دیگران بویژه کسانی که در معرض آسیب هستند و غیرتی بودن در دفاع از زنان در برابر تجاوز به حقوقشان و… عین انسانیت و از نقاط مثبت است. همچنان که بسیاری دیگر از صفات خوب انسانی. به هرحال در این مبحث آنچه مورد نظر بود وجود این صفتها در دستگاه جنسیتی بود.)

مسعود رجوی با سوار شدن بر این واقعیت، انقلاب خود را گام به گام با توجیهاتی علمی-ایدئولوژیک به پیش برد. البته ظاهر امر یک انقلاب در ایدئولوژی و تفکرات افراد برای رها شدن از قید و بند غرایز بود. این وجه مثبت قضیه است. به هرحال هرکس بتواند به هر اندازه از استبداد تئوریک و پراتیک و از دیکتاتوری و خودرایی فاصله بگیرد، به همان اندازه توانسته است خود را به دنیای انسانی نزدیکتر کند. همچنین هرکسی بتواند به هر اندازه از استثمار جنسی فاصله بگیرد و به برابری نزدیکتر گردد، به همان اندازه توانسته است خود را از قید اجبار غریزه دور کند و به دنیای انسانی نزدیکتر گردد. اما مشکل از جایی آغاز می شود که استاد با هوشیاری تمام بخواهد از همین موضوع برای حفظ پایه های قدرت خود و برای تسلط بیشتر خود بر دیگران استفاده کند. بُعد مثبت قضیه این است که هزاران زن و مرد بخواهند خود را از نابرابری جنسی و از نابرابری اجتماعی برهانند و تکبر و قدرت پرستی و زن ستیزی و مردسالاری را در درون خود محو کرده و پاک شوند. اما بُعد منفی قضیه این است که استاد با ترفندهای مختلف، امور را به گونه ای سمت و سو دهد که کبر و غرور و شخصیت و… از تمامی افراد محو و بر روی خودش متمرکز گردد و از سوی دیگر در راستای محو تبعیض جنسی، بحثها را به گونه ای هدایت کند که زنان به جای طواف شوهر، گرداگرد او بچرخش درآیند و حول او شکل بگیرند… در نتیجه باید مراقب باشیم و بدانیم که اساس بحثها بر پایه ای سوار بود که برای نسل جدید بخوبی گیرایی دارد و پذیرفته شدنی است و اگر به عمق آن نرویم نسل های آینده نیز به سوی آن گرایش پیدا خواهند کرد بدون اینکه هدف اصلی استاد را بدانند و در نتیجه در دام کارتنک گرفتار خواهند شد. آنچه نیاز است بدانیم اینکه خواست درونی مدعی (مسعود رجوی) چه بود و چه هدفی را دنبال می کرد.

برمی گردم به بحث اصلی دیگ و دیگچه که نشستهای بند «ف» انقلاب مریم در آنجا به کمال می رسید. همانطور که گفتم تا پیش از بند «ف» بحث جنسیت و درهم شکستن آن بود. اما از این نقطه صورت مسئله تغییر می کرد و رجوی نیاز داشت برای تثبیت هرچه بیشتر قدرت مطلقۀ خود، شخصیت آدمها را بکلی در هم بشکند تا دیگر کسی نتواند در برابر شخصیت او قد علم نماید. اینبار نیز بر دستگاهی سوار بود که به نظر دارای جاذبه بود. رسیدن به نقطه ای که شخص زلال و بی رنگ شود و از کبر به سوی فروتنی جهش نماید. اما چگونه؟

مریم معتقد بود که مجاهدین تک به تک باید آن «منیّت و فردیت» خود را در هم بشکنند تا زلال و بی رنگ شده و در وجود رهبری خود حل گردند. برای رسیدن به این نقطه، هر مجاهد بایستی خود را در برابر جمع مجاهدین رسوا و روسیاه می کرد، تا در مقابل، رهبر خود را در برابر مردم روسفید گرداند!. وی همچنین معتقد بود که یکی دیگر از پاشنه آشیلها (چشم اسفندیار)های مجاهدین آن ابهت پوشالی است که در درون خودشان ساخته اند، به گونه ای که گویا خودشان از ابتدا انسان خوبی بوده و به همین خاطر به مجاهدین پیوسته اند، در حالی که چنین نیست و تک تک مجاهدین در فرهنگی که غرق در فساد و تباهی و سرشار از استثمار جنسی و طبقاتی بوده است رشد کرده اند. به این ترتیب تک تک مجاهدین در اعماق تفکرشان چیزی جز همانچه که خمینی شاخص آن بوده نداشته اند (وی خمینی را شاخص و الگوی خودپرستی و تکبر و آقای بنی صدر را نمونۀ بارز خودخواهی می خواند). در نتیجه از نظر او، تک تک مجاهدین به این دستگاه آلوده بوده و وجود سازمان و در رأس آن خود مسعود رجوی موجب شده که هر مجاهد خلق به همان نسبت از فردیت و خودپرستی فاصله گرفته و (به نسبت نزدیکی و حل شدگی اش در درون رهبری) زلال و پاک شود. بنابر این، وی می گفت در این بند از انقلاب، هرمجاهد می بایستی برای اثبات پاکی رهبر خودش، نقاط سیاه زندگی خود را در حضور جمع مطرح و با روسیاه کردن خودش در برابر جمع، از تمامی آلودگیهای دستگاه جنسیت و فردیت جدا و با رهبر خود یگانه شود.

اولین استارت نشستهای دیگ و دیگچه در کشاکش جشنهای نوروز سال 1374 و مدتی بعد از نشستهای حوض مسعود رجوی زده شد. حتا اجازه ندادند جشنها به پایان خود برسد و جالب اینکه برای اولین بار همه بعد از گذر از نشستهای سرکوب حوض، با بیشترین تلاش، امکانات فراوانی برای سرگرمی نوروز مهیا نموده بودند که از جمله ایجاد بازارچه و تونلهای وحشت و دیگر امکانات تفریحی مثل خیمه شب بازی عروسکی بود. البته در فاصلۀ این دو نشست (حوض تا دیگ)، رخدادهای دیگری نیز در درون مراکز به وقوع می پیوست که پس لرزه های نشست حوض بود. رجوی در نشست حوض دستورالعملهای مورد نیاز را به فرماندهان ستادها داده بود که رخت چرکهای خود را برای من نیاورید و خودتان در مراکز و ستادهایی که هستید با برگزاری نشستهای جمعی بایستی نفرات حلقه ضعیف را مورد حسابرسی قرار دهید.

همینجا لازم به یادآوری است، در نیمۀ اول سال 1374 شخص مسعود رجوی ابلاغیه ای به تمامی بخشهای ارتش صادر نمود که طی آن هیچ کس اجازه نداشت جز به مسئول خود به کس دیگری نامه یا گزارش بنویسد! تا پیش از آن هر مجاهد می توانست به راحتی برای رده های بالاتر تا خود رهبری به طور مستقیم نامه نگاری کند، اما ظاهراً (آنگونه که بعدها مسعود رجوی شرح داد)، بسیاری از نیروها وقتی که می خواستند از سازمان جدا شوند برای اینکه کسی متوجه نشود مستقیم به خود مسعود یا مسئولین بالا نامه می نوشتند و چیزهایی می گفتند که به مذاق وی سازگار نبود. حرفهایی که از نظر او (رجوی) مدعی شدن در برابر سازمان و رهبری آن به حساب می آمد. وی اشاره کرد که نفرات قدیمی که می خواهند از سازمان جدا شوند، علت جداشدن خود را نه بریدگی از مبارزه و ضعف و سستی و زندگی طلبی، بلکه به ضعف تشکیلات و استراتژی سازمان ربط داده و وقتی هم به خارج فرستاده می شوند، به عنوان یک مدعی جلوی سازمان می ایستند… در نتیجه وی (رجوی) ابلاغ کرد که از این پس مجاهدین هیچ نامۀ شخصی به رهبری و یا به مسئولین بالا نخواهند داشت و هر شخص بایستی مثل تمامی ادارات و احزاب دیگر فقط به مسئول خود نامه بنویسد! (البته رجوی هیچگاه اشاره نکرده که در هیچ حزب و سازمانی کسی را به زور وادار به انقلاب نمی کنند و جلوی تماس کسی با خانواده و بستگانش را نمی گیرند و هرگز ارتباطات تلفنی را حذف و منع نمی کنند، ضمن اینکه رابطه های شخص با مسئول سازمان و حزب هم ایدئولوژیک نیست بلکه تشکیلاتی است و دو طرف حق دارند به هم انتقاد کنند….). با این ابلاغیه رجوی راه را برای جداشدن غیر علنی بست و در نشست حوض هم رسماً اعلام کرد هرکس قصد جدا شدن دارد باید این مسئله را در نشستهای یکان خود مطرح کند تا جمع هم نظر خود را در مورد او بگوید. در مباحث بعدی نمونه ای از این جداشدن ها را ذکر خواهم کرد.

همانطور که اشاره کردم در فاصله نشستهای حوض تا نشستهای دیگ، مسائلی در مراکز رخ می داد که شرح نمونه هایی از آن می تواند به ادامۀ بحث کمک کند. با توجه به صحبت رجوی در مورد نیاوردن رخت چرک در نشستهای او (اصطلاحی که رجوی در مورد نفرات به قول خودش حلقه ضعیف و مشکل آفرین بکار می برد)، پس از بازگشت نیروها به مقرهای خودشان، برخی از نفرات که مشکلات تشکیلاتی داشته و از قبل سوژه بودند و همچنان هم حاضر نبودند هر فشاری را بپذیرند، مورد هجمۀ گروهی قرار گرفته و با آنها برخورد می شد. از آنجا که رجوی در نشست با توپ و تشر و مشت آهنین و زندان ابوغریب وارد شده بود، یک نوع دلهره در دل افراد افتاده بود و به همین جهت برای فرار از عواقب بعدی (که می ترسیدند بعداً گریبانگیر خودشان شود)، خود را همسو با خواست رجوی و مسئولین نشان داده و هرکجا سوژه ای معرفی می شد، مجموع نفرات تلاش می کردند اصطلاحاً دست او را گرفته و کمکش کنند! این کمک از یک نصیحت ساده تا فحاشی را شامل می شد و بندرت به کنشهای فیزیکی نیز می انجامید. نتیجه این بود که سوژه در میان دهها و صدها نفر از همرزمان خود، ساعتها تحت فشارهای شدید روحی ناشی از روضه خوانی و تهدید و توهین قرار می گرفت تا نقطه ای که در هم شکسته و از گذشتۀ خود ابراز پشیمانی نموده و اقرار کند مضر به حال سازمان بوده و از این پس می خواهد پا به پای رهبری در انقلاب حضور داشته باشد و خود را به مریم بسپارد! به این ترتیب سوژه از فشارهای روحی و هجمۀ گروهی خلاص می شد و به سر کار خود می رفت. من خود شاهد دو نمونه از این برخوردها تا قبل از نشستهای دیگ بودم. برای نفرات رده بالاتر تلاش می شد اینکار در حضور نفرات کمتر و مسئولتر انجام گیرد که باز خودم شاهد یک نمونه از آن تا قبل از نشستهای دیگ بودم.

(این سوژه ها یک جا مثل توی آسایشگاه می نشستند و دهها نفر پیرامون وی جمع شده و ابتدا با نصیحت از او درخواست می کردند تا به هرچه در تشکیلات از او خواسته می شود تن در دهد و شخصی حرف شنو و در مشت رهبری باشد. بعد که او حرفی نمی زد و می نشست و سر خود را به زیر می انداخت، کم کم هجمه و جملات خشن تر بکار گرفته می شد و هرکس تلاش می کرد او را متهم به خمینی گری و شخم زدن تشکیلات نماید و بعد هم واژه هایی چون کثافت و پفیوز و نامرد و آشغال و پاسدار و بسیجی و خونخوار و نمی گذاریم توی دهان خمینی بیفتی و به رهبری خیانت کنی و مفت خور و مدلهای مشابه به خورد سوژه داده می شد… حداقل سه ساعت طول می کشید تا فرد در برابر این هجوم نابرابر و خرد کنندۀ شخصیت متزلزل شده و برای نجات خودش از وضعیت نابسامان روحی، بگوید که انقلاب کرده و از این پس می خواهد در مناسبات با رهبری باشد….)

درست در گیر و دار آماده سازیهای عید یا سیزده بدر بودیم که نشستهای دیگ استارت خورد. البته ابتدا در سطوح بالاتر تست می شد و بعد به رده های پایین می رسید. معمولاً در رده های عضو به پایین فشارها به مراتب کمتر بود. واژۀ «دیگ و دیگچه» را برای اولین بار مسعود در همان سال 1374 و به طور تیز و مشخص در نشستهای موسوم به «حوض» بکار گرفت. علت این نامگذاری، جوشیدن آب و روغن در درون دیگ بود. وی معتقد بود که نشستهای توبیخ گروهی، مشابه دیگی است که در آن سوژه از فرط شرمساری (به خاطر یاد کردن از گناهان و خطاها و خاطرات زشت خود در برابر جمع)، مشابه آب یا روغن بجوش می آید و سرخ می شود و می سوزد. به این ترتیب نشستهای توبیخ جمعی را به نام دیگ لقب داد و نشستهای کوچکتر را دیگچه نامید. در نشستهای دیگ، مسئول نشست (که به طور عام رئیس ستاد یا فرماندۀ کل آن بخش بود)، سوژه هایی را از قبل تعیین نموده و در حضور دیگر هم رده های وی از آنان می خواست شرح دهند علت ایرادگیریها و اذیت کردن ها و بهانه جویی ها و یا حتا سست شدن در امر مبارزه (که گاه در برخی تا مرز درخواست جدایی هم رسیده بود) چه بوده است؟ سوژه ابتدا شرح مختصری از گذشته های خود می داد که مثلا در درون خانواده و یا مدرسه و یا جامعه که حضور داشته است فلان کار را انجام می داده و به برخی از فکتهای خود نیز اشاره می کرد که غیرجدی بودن و هرز بودن خودش را در آن دوران به نمایش بگذارد (اشاره کنم که فکتهای مورد اشاره چیزی نبود که در جامعه جرم بوده باشد بلکه رفتارهای عمومی جوانان را به نمایش می گذاشت در دوران فوران احساسات جوانی… برای نمونه یکی از سوژه ها می گفت من روستایی بودم که به تهران رفته و درس می خواندم. در آنجا به داشتن یک کیف سامسونت می بالیدم تا جلوی دخترها قیافه بگیرم… و یا سوژه دیگری اشاره می کرد که در نوجوانی موهایش شروع به ریزش می کند و تمام پولهای خود را خرج این کرده بود چرا که در برابر دختران شرمسار می شده است… و بعد همین مناسبات خود را به درون سازمان مجاهدین نیز آورده بوده اند… و سوژه دیگر می گفت که من بعد از طلاق از همسر سابقم باز هم به یاد او می افتادم و این مرا خیلی آزار می داد و در کارهایم تأثیر می گذاشت. البته اشاره کنم که چنین افرادی ناچار بودند از همسر سابق به عنوان «استفراغ خشک شده» یاد کنند چون حتا واژه همسر سابق نیز بد به حساب می آمد). در حین سخنان سوژه، مسئول نشست تلاش می کرد وی را به سویی بکشاند که به بدترین فکتهای خود که اساساً حول مسائل جنسی بود اشاره کند. در این رابطه اعضای دیگر نشست نیز برای اینکه بعدها به خاطر سکوت در نشست، مورد اتهام همکاری با سوژه قرار نگیرند، مواضع خود را بیان کرده و همچنین با بکارگیری واژه هایی توهین آمیز او را وادار می کردند حرفهایی بزند که شاید خودش مایل نبود و یا حتا هرگز با چنین نیتی کار بدی انجام نداده بود. برای زنان مجاهد نیز نشستهای مشابهی در ستادهای خودشان گذاشته می شد. آنها نیز بایستی از هرزگی و ضعیفگی و فساد و تباهی خودشان در جامعه مثال می زدند و اینکه رجوی و انقلاب مریم آنها را تبدیل به انسان نموده است و خارج از رهبری عقیدتی هیچ هویتی ندارند.

به هرحال این نشست برای هر سوژه ساعتها طول می کشید و سوژه زیر فشارهای روحی ناشی از هجوم چند ده نفر و توهین و تهمت هایی که نثارش می کردند، تسلیم می شد و تلاش می کرد حتا اگر شده به کذب فکتی غیر واقعی تولید و یا بزرگنمایی کند و بگوید تمام بهانه جویی ها و ایرادگیری ها و انتقادهایی که به سازمان داشته و یا هر کم کاری و سستی در کارها ناشی از گرایش او به مسائل جنسی بوده است. به زبان ساده تر، وادار میشد اقرار کند به خاطر نیازهای جنسی و حمل تناقضات جنسی و عاطفی و تمایلی که به زن داشته، در مناسبات تشکیلاتی خود سستی کرده و یا دست به اذیت و آزار رهبری زده است. وی به این ترتیب (و از آنجا که به دوران جوانی خود نیز اشاره می کرد)، نشان می داد که به ذات خود آدم هرزه و هزل و غیرجدی بوده ولی رجوی به او هویت انسانی و معنوی بخشیده است و هرگونه ایرادی هم از سازمان می گرفته و یا هرگونه انتقاد تشکیلاتی و استراتژیکی هم به سازمان داشته است ناشی از ول شدگی در مسائل جنسی و عدم پرداخت بهای کافی برای انتقال تناقضات خود به مسئولین بوده است.

به این ترتیب، سوژه در میان این دیگ جوشان، چهرۀ زشتی از خود بروز می داد تا شخصیت اش در هم بشکند و فردیت اش خرد شود و در میان جمع روسیاه گردد ولی در نقطه مقابل رهبرش روسفید گردد. چنین فردی تا مدتها نمی توانست جلوی جمع کوچکترین حالتی ناشی از سست بودن و ضعف و ایرادگیری و انتقادات تشکیلاتی و پرخاش به مسئول را به نمایش بگذارد چون اولا خودش اقرار کرده بود تمامی این حالتها ناشی از مسائل جنسی است، دوم اینکه احساس شرم می کرد از آنچه گفته بود و سوم هم می ترسید دوباره سوژه شود و مورد هجوم بدتر از آن قرار گیرد. این بود خلاصه ای از نشستهای دیگ و دیگچه که رجوی به زعم خود برای شکستن فردیت و زلال شدن نیروهایش برگزار می نمود. البته همانطور که شرح دادم، کارهای رجوی بر روی واقعیتها سوار شده بود اما هدف وی از این کار چیزی نبود جز اینکه بخواهد تمامی افراد را در هم بشکند تا دیگر کسی در برابر او قد علم نکند. تا پیش از این دورانها، تک تک اعضای مجاهدین به مسئولین خود با دیده ای عاشقانه و سرشار از دوستی و محبت نگاه می کردند و این برای رجوی یک خطر به حساب می آمد. با اینکار وی توانست چهره هایی کثیف و پلید و شیطانی از دیگران بسازد و در عوض نشان دهد که خودش در مقام رهبری توانسته این افراد هرز و هزل جامعه را به دستگاهی توحیدی بکشاند و در زیر چتر رهبری خود پاک و عاری از گناه نماید. در نتیجه هر فرد برای پاک ماندن باید همیشه به مقام رهبری عقیدتی او چنگ بیندازد و در غیر اینصورت یک گام آنطرفتر دوباره فساد و هرزگی در انتظار آنان خواهد بود.

مجموعه نشستهای دیگ چند ماهی به صورت مقطعی ادامه داشت و بعد از حجم آن کم شد ولی اگر سوژه ای یافت می شد برای همان شخص یک دیگ ایجاد می گردید.

 

 

انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین (قسمت چهاردهم)

 

حامد صرافپور، پاریس، کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی، دهم نوامبر 2010
http://www.cibloggers.com/?p=5853
 

بند ه: «هزار شین یا همردیف»


سال 1375 با چنین نشستهایی که شرح دادم آغاز گردید و به صورت مقطعی ادامه یافت. به موازات آن برخی کلاسها و تمرینات نظامی هم ادامه داشت و بهار و تابستان این سال مصادف بود با تمرینات جمعی بخشهای مختلف ارتش در زمینه های اداری و پشتیبانی و نیز رسته های مختلف نظامی. این تمرینات در واقع کمک بزرگی به رجوی بود برای سرگرم کردن نیروهایی که نه جنگی چشم انداز داشتند و نه مأموریت خاصی که به آن دلخوش باشند. تمرینات بی پایان در بیابانهای اطراف اشرف یا در منطقۀ نیمه کوهستانی حمرین در سی کیلومتری اشرف. (در مجموع قرارگاه اشرف به دو بخش تقسیم می گردید، بخش اول درون سیاجهای قراگاه که یک محدودۀ 6 در 7 کیلومتری را شامل می شد. البته تا پیش از سال 1367 این محدوده خیلی کوچکتر و در حد 2 در 6 کیلومتر بود ولی بعد گسترش یافت. این بخش پس از حملۀ هوایی به اشرف مقداری گسترش یافت و یک مجموعه زاغه های مهمات نیز که تحت کنترل ارتش عراق بود به مجاهدین واگذار گردید تا مهمات خود را برای جلوگیری از خطرات احتمالی به داخل آن منتقل نمایند و به این ترتیب در بخش شمالی یک مجموعه به این قرارگاه اضافه گردید. بخش دوم شامل چند صد کیلومتر خاک بیابانی در بیرون از سیاجهای اشرف بود که به آن «اشرف بزرگ» گفته می شد و رجوی یکبار با افتخار گفت همین اشرف ما از نوار غزه که اینهمه به خاطرش می جنگند بزرگتر است. این منطقه از بخش شرقی و شمالی اشرف آغاز و تا سلسله کوههای حمرین در شمال اشرف ادامه می یافت. البته این منطقه دارای روستاهای متعددی بود که با مجاهدین رابطه های دوستانه داشتند.) دریاچۀ حمرین و سد حمرین در منطقه ای خارج این محدوده قرار داشت اما گاه برای تفریح و یا سیزده بدر مجاهدین به دریاچه تردد داشتند. یکانها برای تمرین و مانورهای خود هر روز صبح زود از اشرف خارج شده و شب به مقر باز می گشتند. تمرینات به صورت رسته ای و هر یکان به صورت مستقل عمل می کرد. تابستان این سال یکی از گرمترین روزهایی بود که عراق تجربه می کرد. در مردادماه این سال، درجه حرارت در طول روز به نزدیک 65 تا 70 در سایه می رسید که عملاً هرگونه جنب و جوشی را غیرممکن می ساخت. متأسفانه کودکان زیادی هم در عراق جان باختند. به همین خاطر در طول این یکماه ارتش رجوی برنامۀ کاری خود را تغییر داد و روزها را به استراحت می گذراند. به طور معمول استراحت از ساعت 10 صبح آغاز و تا 5 عصر ادامه داشت و از ساعت 5 عصر کارها ادامه می یافت تا ده صبح روز بعد، و البته یک استراحت کوتاه هم نیمه شب بود. با اینحال دهها کولر گازی از شدت فشار گرما ترکیدند و نفرات برای جلوگیری از نفوذ گرما به داخل آسایشگاه، تمامی پنجره ها را با پتو پوشانده بودند.

پاییز این سال خبر مهمی در پیش بود. سالروز زایش سیمرغ رهایی (یا سالروز پرواز سیمرغ رهایی برای مبارزه با بورژوازی!) فرارسیده بود. دوباره جشنهای مهرگان و فستیوال سالانۀ ورزشی فرارسید و در میانۀ این مسابقات همه به قرارگاه باقرزاده فراخوانده شدند. خبر خوبی نبود چون همه می دانستند باقرزاده محل مناسبی نیست و ترجیح می دادند جشنها در خود اشرف باشد. به هرحال خبر فوری بود و همه ناگزیر به آنجا منتقل می شدند. روز مراسم فرارسید. سالن باقرزاده مملو از جمعیت و دهها خبرنگار عراقی نیز دعوت شده بودند. گفته شد خانم مریم رجوی قرار است مستقیم از طریق ماهواره صحبت کند. خبرها مبهم بود ولی نهایت تلاش انجام شده بود تا سالن برای تبلیغات آماده باشد و حتا برای آماده سازی صوت و تصویر سالن از متخصصین عراقی دعوت شده بود. همچنین برای فیلمبرداری صحنه علاوه بر تبلیغات سازمان از نیروهای متخصص عراقی استفاده شده بود که به بهترین وجه کارها پیش برود.

هنگامی که دربهای سالن باز شد، چشمهای همگان از حیرت باز ماند. مریم عضدانلو به عراق بازگشته بود. سالن در یک لحظه منفجر شد و دوباره جشن و شادمانی… باز هم مسعود رجوی نقشه هایی را در سر می پرورانید. جشن چون عمومی بود بعد از کمی سخنرانی مسعود و برپایی رقص و آواز به پایان یافت و رجوی با خبرنگاران عراقی هم دیدار داشت و در پاسخ سوآل خبرنگاری که پرسید کی به ایران می روید؟ جواب داد: بزودی! نشست اصلی رجوی در روزهای بعد بود که نیروهای خارجی حضور نداشتند. وی اشاره نمود برای آماده سازی و تشدید نبرد نظامی می بایستی مریم را دوباره به عراق باز می گردانیده است. وی شرحی هم از مسائل سیاسی داد و اینکه همگان انتظار داشتند بعد از سخنرانی مریم در پاریس که هزاران ایرانی شرکت کرده بودند، مرحله بعدی این نشست در آمریکا باشد ولی دوران کار سیاسی پایان یافته و اینک باید بخش نظامی را فعال نمود، و در نتیجه حضور مریم در عراق ضروری بوده است تا بتواند خط جدید را به پیش ببرد.اساس بحث بر سر یک تحول در ارتش بود که مسعود می گفت به همین خاطر مریم را به عراق بازگردانیده است.

اما سکه روی دیگری هم داشت. در طی دورانی که مریم در فرانسه بود، همانطور که شرح داده بودم بخش زیادی از کادرهای مجاهدین نیز به اروپا انتقال داده شدند. در این مدت تعداد قابل توجهی از این افراد به مرور روابط خود را با سازمان قطع کردند و دیگر حاضر به بازگشت نشده بودند. رجوی نتوانسته بود بحثهای بند «ف» و نشستهای «حوض» را آنگونه که دوست داشت در اورسوراز و دیگر پایگاههایش در اروپا پیاده نماید و نیاز داشت در آن شرایط بحرانی که ریزش شروع شده بود، نفرات متزلزل را به اشرف منتقل کند. در این راستا توانسته بود برخی از نیروها را به بهانه های مختلف فریب داده و به عراق برگرداند. برای تکمیل این خط، مریم را به اشرف آورد تا در زیر پوش این قضیه دیگر افراد را هم به دام بکشاند و در واقع مریم یک طعمه برای این مسئله بود که تا حدی جواب داشت.

البته باز هم این تمام مسئله نبود، مدار شورای رهبری مجاهدین هم دچار مشکلاتی شده بود که رجوی نمی توانست براحتی از آن بگذرد. در واقع تناقضات به مدار پیرامون رجوی که آنرا سپر حفاظتی خود می دانست رسیده بود. علاوه بر آن تناقضات به صورت جدی به کادرهایی رسیده بود که شاید بتوان گفت بیش از اکثر اعضای کنونی شورای رهبری مستحق این موضع مسئولیت (یعنی رده شورای رهبری) بودند اما رجوی نخواسته بود تا آن زمان اینها را وارد چنین مداری نماید. حسادتهای پنهان و تنشهایی که بی تردید وجود داشت (و می توانست تأثیر جدی در مناسبات بگذارد)، نیازمند حضور خود مریم رجوی بود. تا پیش از رفتن مریم به فرانسه، وی جلوی بسیاری از تنشها را می گرفت و با رفتن او یک خلأ جدی بوجود آمده بود. واقعیت این بود که حضور مریم در ارتش مثل یک داروی آرامبخش عمل می کرد و کمتر کسی یافت می شد که او را از صمیم قلب دوست نداشته باشد و این بویژه در میان زنان مجاهد موثرتر هم بود. با رفتن مریم، فشارهای تشکیلاتی و اجرائی به نفرات بیشتر شده بود و شاید بسیاری احساس می کردند علت اصلی این تنشها نبودن مریم برای کنترل مناسبات داخلی مجاهدین است. به هرحال حضور مریم در این دوران می توانست تأثیرات زیادی داشته باشد و حتا مسعود رجوی در همان نشست شرح داد که حضور او می تواند روی مردم عراق هم تأثیرگذار باشد چون آنها نیز احساس می کنند که مریم در این شرایط تحریم آنها را تنها نگذاشته است.

(همانطور که پیشتر اشاره کرده بودم، رجوی در جریان انقلاب دوم ایدئولوژیک «یعنی انتخاب مریم به عنوان مسئول اول» اکثر زنان مسئول و مجرب را به طور آرام از مواضع کلیدی کنار گذاشت و زنانی با تجربۀ کمتر را جایگزین ساخت. حرکتی که در گامهای بعد شدت یافت و زنانی فاقد سابقۀ تشکیلاتی و فاقد تجربه و تخصصهای نظامی و سیاسی و حتا ایدئولوژیک، مسئولیتهای کلیدی را برعهده گرفتند. رجوی به اینکار بشدت نیازمند بود تا بتواند قدرت مطلقۀ خود را تثبیت کند و هیچ شریک قدرتی نداشته باشد و هیچ مدعی هم در مدار پیرامون خود نداشته باشد. برای نمونه می توان از خانمهایی چون فاطمه رمضانی و فاطمه طهوری نام برد که پیش از آن فرماندهان لشکر بوده و عملیاتهایی را نیز فرماندهی کرده بودند. خانم فاطمه رمضانی تا پیش از رسیدن به فرماندهی نظامی، در عرصه های سیاسی فعالیتهای چشمگیری هم داشت. خانم ثریا شهری مدتی طولانی به عنوان فرمانده قرارگاه اشرف و معاون محمود عطایی محسوب می شد ولی در گامهای بعدی نامی از او نبود. در ادامه باز هم می توان از خانمهایی چون عذرا علوی طالقانی، حمیده شاهرخی، سعیده شاهرخی، محبوبه جمشیدی، سهیلا صادق و بخشی دیگر از خانمها نام برد که هرکدام از فرماندهان ستادها و لشکرهای مختلف بودند و برخی در اولین انتخاب شورای رهبری نبودند و برخی نیز عضو شده ولی به مرور نامشان کمرنگ شد و در کارهای جانبی بکار گمارده شدند. البته قبلا از خانم شهرزاد صدر حاج سید جوادی نیز نام برده بودم به عنوان مسئول اول مجاهدین برگزیده شد به این خاطر که مریم در فرنگ بسر می برد و اشرف نیازمند یک عنصر مجرب و با سابقه برای چنین مسئولیتی بود، اما بلافاصله بعد از بازگشت مریم وی دوباره به دفتر بازگردانیده شد. در نقطۀ مقابل، زنانی فاقد سابقه و تخصص سیاسی و نظامی بودند که توسط رجوی مسئولیتهای کلیدی را بدست گرفتند. خانمهایی مثل: رقیۀ عباسی و مهوش سپهری که پیش از آن در آشپزخانه خدمت می کردند، و همچنین بهشته شادرو، فهیمه اروانی، مژگان پارسایی و صدیقۀ حسینی که تا پیش از آن در اروپا و آمریکا از هواداران ساده مجاهدین بودند و بعد از جریان انقلاب ایدئولوژیک، توسط رجوی به عنوان مسئول اول منتصب شدند. البته زنان زیادی به این شکل و بنا به خواست رجوی تمامی مواضع کلیدی را بدست گرفتند. رجوی برای اینکار خود توجیهاتی ایدئولوژیک داشت و خود را با علی بن ابوطالب مقایسه می کرد که گفته بود افراد ذی صلاح را بر مسند قدرت خواهم گذاشت و مثال دیگ و کفگیر را زده بود.)

بلافاصله بعد از آمدن مریم به عراق، فصل جدیدی در ارتش آغاز گردید. ابتدا کل ارتش رجوی که پیش از آن شامل سه مرکز فرماندهی نظامی بود، تقسیم گردید و تبدیل به 6 مرکز فرماندهی شد. بعدها مرکز دیگری نیز اضافه شد که خاص زنان مجاهد بود. به نظر می رسید رجوی بعد از ده سال دوباره به فکر جداسازی زنان و مردان افتاده است. (یادآوری کنم: اولین بار سال 1365 و بعد از آمدن رجوی به خاک عراق بود که استارت ادغام زن و مرد در مجاهدین زده شد. البته تا مدتی گردانهای زنان و مردان از هم جدا بودند و زنان اساساً در کارهای پشتیبانی مورد استفاده قرار می گرفتند. برای اولین بار در پاییز 1366 بخشی از دختران مجاهد بعد از گذراندن دوره های آموزش خمپاره اندازها، اولین عملیات خود را در هیئت یگان آتشبار خمپاره انجام دادند. بعد از آن راه برای حضور بیشتر زنان در میدان جنگ آماده شد و در ابتدای سال 1367 در عملیات موسوم به «آفتاب تابان» دسته های رزمی زنان مجاهد وارد خط مقدم میدان نبرد شده و وظیفۀ انتقال اسرا به پشت جبهه را برعهده گرفتند. بلافاصله بعد از این عملیات، زن و مرد با هم ادغام شده و در دسته های مجزا اما در یک گردان رزمی سازماندهی شدند و در عملیات موسوم به «چلچراغ» به صورت ترکیبی و مشترک عملیات را انجام دادند و این مسئله در عملیات فروغ جاویدان و سلسله عملیاتهای مروارید هم ادامه داشت. بعد از حدود دهسال، رجوی حرکت دیگری برای جداسازی زن و مرد آغاز نموده بود. ناگفته نماند که بلافاصله بعد از شروع بحثهای بند الف انقلاب ایدئولوژیک، نمازهای مجاهدین که در آن صفوف زن و مرد در یک راستا بود، تغییر شکل داد و دوباره زنان مثل قدیم پشت سر مردان به نماز می ایستادند و تنها در نمازهایی که جنبۀ تبلیغی داشت و خود رجوی در آن شرکت می کرد، زن و مرد در یک صف قرار می گرفتند. حتا برای مدتی زنان ناچار بودند برای نماز یک لباس فرم مخصوص بپوشند که تا زیر زانو را بپوشاند).

به دنبال این تغییر سازماندهی، تمامی ارتش در یک بسیج قرار گرفت تا خود را به لحاظ امکانات موجود بررسی نموده و کلیۀ وسایل موجود خود را مورد تعمیر و رسیدگی و بازنگری قرار دهد. برای همین کمیته های مختلف، کار نظارت بر دستگاهها و تجهیزات ارتش را در دستور کار خود قرار داده و در این رابطه برای زنده سازی امکانات موجود از ارتش عراق نیز کمک گرفته شد. کمیتۀ تعمیر تسلیحات و تجهیزات و خودروها و ابزارآلات مهندسی تشکیل گردید و پرسنل زیادی از ارتش عراق در محلی که به نام هتل معروف بود حضور یافته و تحت سرپرستی یک سرهنگ به تعمیر این گونه تجهیزات و خودروها مشغول شدند. محل کار این پرسنل در ضلع جنوبی قرارگاه اشرف و در مکانی به نام «معمل عارفی» بود (عکس شماره 6). واژۀ «عارفی» اصطلاحی بود که برای نیروهای عراقی بکار می رفت. علت نامگذاری این بود که هنگام صحبت در مورد عراقی ها آنها متوجه نشوند. محل استقرار این پرسنل در بخش شمالی قرارگاه اشرف و در کنار مدرسۀ رسته ها و فرستندۀ رادیو صدای مجاهد بود (عکس شماره 7). بخشهای دیگر ارتش مثل کمیتۀ مخابرات دو سال پیش از آن به این کار مبادرت نموده بودند.

انتخابات ریاست جمهوری در ایران سرفصل دیگری بود برای رجوی که دوباره ابراز وجود کند. تا پیش از آن رجوی حدس می زد که ناطق نوری ریاست را بدست بگیرد اما با آمدن خاتمی، رجوی به شکل دستپاچه ای اعلام کرد «ما اگر یک می خواستیم ده نصیبمان شد و اگر ده می خواستیم صد نصیبمان گردید… و رژیم با این انتخاب جام زهر نوشیده و خاتمی جام زهر این رژیم است!». ناگفته نماند که وی مدعی شد بخاطر انتخاب مریم رجوی به عنوان رئیس جمهور برگزیده، رژیم ناچار شده خاتمی را سر کار بیاورد. البته ادعای دیگرش که جنبۀ داخلی داشت 5 برابر کردن آمار رأی مردم بود! وی گفت «این یک توافق درونی دو جناح رژیم است که هرکس از هر جناحی برنده شود آمار را 5 برابر نشان دهند!!» در واقع با این سخنانش می خواست جلوی تناقضات شدید نیروهایش را بگیرد که به هرحال از خود می پرسیدند که اگر رجوی مدعی است مردم با او هستند چگونه این همه در انتخابات شرکت می کنند؟ وی هرگز نخواست بپذیرد که مردم با پشت پا زدن به او و سیاستهایش وارد انتخابات شده اند و آمار شرکت مردم هم کاملاً واقعی است ولو با تقلب همراه بوده باشد، ضمن اینکه تقلبها در انتخاب شخص مورد نظر است نه در آمار اصلی به حدی که 5 برابر شده باشد. وی همچنین اعلام کرد که «خاتمی هرگز به دور دوم نخواهد رسید!» عجیب این بود که رجوی بدون هیچ ملاحظۀ سیاسی چنین اطلاعیه ای را صادر نموده بود. معمولاً در عرصۀ سیاسی هیچکس با قاطعیت چیزی را اعلام نمی کند و حداقل درصدی را برای گفته های خود خطا در نظر می گیرد، ولی رجوی که سرمست از باده های سرکوب نیروهایش در همکاری تنگاتنگ با استخبارات عراق و پیروزیهای مقطعی در عرصۀ سیاسی طی حضور مریم در اروپا بود، و در عین حال خود را در موضع رهبری مطلقۀ عقیدتی می دید، بدون در نظر گرفتن عواقب بعدی (و شاید هم برای دلخوش کردن چند سالۀ نیروهای سرکوب شده اش به هربهایی) ریسک دادن اطلاعیه را به جان پذیرفت و وارد فاز جدیدی گردید که می بایست هر طور شده خود را از آن بیرون بکشاند.

همزمان و با توجه به تغییرات سیاسی که در داخل ایران رخ می داد، رجوی با پیشنهاد صاحبخانه اش، در بخش نظامی نیز دست به اقداماتی گسترده زد. بعدها خود رجوی در یک نشست گفت حین دیدار با یکی از سران حزب بعث به او گفته شده که چرا در این شرایط که مرزها باز است اقدامی انجام نمی دهید؟ و اینک به ذهنش خطور کرده بود تا عملیاتهایی را در داخل خاک ایران به انجام برساند. اینکه تا چه حد اقدامات او ربط به پیشنهاد حزب بعث داشت و یا خواسته های صدام، برای من کاملاً مشخص نیست ولی خودش در این حد را اعلام کرد. به هرحال دوران جدیدی برای ارتش رجوی آغاز شده بود. فضای سیاسی در داخل ایران رو به باز شدن گذارده بود و خاتمی و دولتش به همراه مجلس که تحت ریاست کروبی قرار گرفته بود، فضای داخل ایران را تا حدودی بازتر نموده بودند. اینکار به رجوی فرصت می داد که ابراز وجود کند و با استفاده از وضعیت، فضای داخل ایران را به آشوب بکشاند.



محل تعمیر خودروهای مجاهدین موسوم به «معمل عارفی»


محل استقرار پرسنل عراقی موسوم به «هتل» که پس از اشغال عراق محل اصلی استقرار سربازان آمریکایی شد و گسترش یافت
 

 

انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین (قسمت پانزدهم)

 

حامد صرافپور، پاریس، کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی، بیست و پنجم نوامبر 2010
http://www.cibloggers.com/?p=5925

 

عملیاتهای راهگشایی

پیش از پرداختن به ادامۀ بحث «بند ه» و برای روشن شدن هم میهنان، به موضوع عملیاتهایی می پردازم که در کشاکش آن بند همردیفی ابلاغ گردید و مجدداً به بحث اصلی خواهم پرداخت چرا که این مسائل از هم جدا نیستند. همانطور که در بخش پیشین شرح دادم پس از رسیدن خاتمی به ریاست جمهوری فضای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی رو به بازتر شدن گذاشت و این موضوع بویژه بعد از شروع به کار مجلس ششم به ریاست کروبی شکل تازه ای گرفت که رجوی می توانست (با سوء استفاده از این فضای باز سیاسی-اجتماعی و ایجاد شرارت) عرصه را بر طرح اصلاحات تنگ و زمینه را برای قدرت گرفتن جناحهای تندرو در داخل حاکمیت باز نماید. این کار کاملاً به نفع جناح تندرو، و به زیان مردمی بود که با انتخاب خاتمی (نه به خاطر خودش بلکه به خاطر گشودن مسیری تازه در مبارزه شان برای آزادی و عدالت) از یک سو به رجوی و سیاستهای خشونت طلبانه او (و دیگر گروههای سیاسی شکست خورده) پشت پا زده و از سویی معترض حاکمیت و شرایط موجود سیاسی-اجتماعی بودند. رجوی نیاز مبرم داشت که خاتمی و خط اصلاحات را به شکست بکشاند و هرچند نهایتاً عامل اصلی به شکست انجامیدن این خط نبود، اما باید اذعان کرد که هرکاری از دستش برمی آمد انجام داد تا خاتمی به دور دوم نرسد و بیش از این آبرویش در عرصۀ سیاسی به خطر نیفتد. در نتیجه از همان ابتدای انتخاب شدن خاتمی، به فعالیتهای نظامی خود شدت بخشید.

آغاز چنین اقداماتی برای به هم زدن امنیت اجتماعی در داخل کشور، با سلسله عملیاتهایی به اسم «راهگشایی» آغاز شد. این عملیاتها چهار مرحله داشت که به مراحل مختلف آن «سحر» گفته می شد. برای اینکار واحدهای چهار نفره سازمان یافته و بعد از گذراندن دوره های مختلفی بداخل خاک ایران نفوذ می کردند. واحدها پس از رسیدن به آنسوی مرز، نیروهایی که از پیش توسط ستاد داخله به مرز فرستاده شده بودند را با خود به عراق می آوردند و همزمان مسیرهای تازه ای برای تردد مورد شناسایی قرار می دادند. سحر شماره 1 به صورت خیلی محرمانه و محدود انجام گرفت و جنبه تجربی داشت و بیشتر در خطۀ جنوب بود که چند مجاهد نیز جان خود را از دست دادند. همانطور که شرح دادم در این زمان فرماندهی مرکز ششم ارتش (مرکزی که اینجانب در آن فعالیت داشتم) خانم شهرزاد صدر حاج سید جوادی بود که بلافاصله بعد از سحر شماره 1 فرماندهی را تحویل خانم مریم اکبرزادگان (خواهرزاده مهدی ابریشمچی که چند ماه قبل از جنگ کویت قرار بود مسئولیت بخش حفاظت قرارگاه بدیع زادگان را از مهران صادق تحویل بگیرد اما مدتی به تأخیر افتاد) داد و به مسئولیت خود در جایگاه مسئول اول سازمان بازگشت. طبعاً در مراکز دیگر هم تغییراتی انجام گرفت و سطح فرماندهی یک مرحله پایین تر آمد. عملیات سحر شماره 2 در تابستان آغاز گردید که حرکتی علنی بود و با حضور بخش بیشتری از نیروهای مراکز انجام می گرفت. برای انجام این عملیاتها، تعدادی از قرارگاههای متروکه دوباره راه اندازی گردیدند از جمله قرارگاههای حنیف (که بعدها فائزه نام گرفت) در شهر کوت و انزلی در جلولاء و همچنین مقرهای کوچکتری در جنوب.

در این دور از عملیات، پرسنل مرکز ششم به فرماندهی خانم مریم اکبرزادگان در قرارگاه حنیف مستقر گردید که در مجموع دهها مأموریت راهگشایی شامل انتقال نیرو از ایران به خاک عراق و اعزام نیروهای آموزش دیده به داخل ایران را به انجام رسانید. (همینجا اشاره ای به مناسبات داخلی مجاهدین که ارتباط مستقیمی با بندهای انقلاب دارد می اندازم: طی فاصله شروع تا پایان عملیات سحر 2، مراکز مختلفی در قرارگاههای تاکتیکی مستقر بودند که به ناچار می بایستی در برخی زمینه ها با هم هماهنگی به عمل می آوردند. از جملۀ این هماهنگی ها زمانبندی سرو غذا در سالنهای مشترک بود. برای اینکار بایستی دو افسر اداری گفتگوهایی با هم به انجام می رسانیدند که گاه می شد افسران اداری یک قسمت خانم و قسمت دیگر از مردان مجاهد باشد. در طی چند دقیقه گفتگوی این دو نفر، یک خانم عضو شورای رهبری نزدیک آنها قدم می زد که مبادا در همین چند دقیقه آنها تنها باشند!. یعنی زنان و مردان مجاهد خلق که تا پیش از انقلاب رهاییبخش! مریم در مأموریتها و عملیاتهای مختلف با هم شرکت داشته و در یک بشقاب غذا می خوردند و در یک اتاق کار می کردند و گاه در یک محل استراحت داشتند، اینک با گذشت چند سال از بحثهای انقلاب عظیم مریم و عبور از چهار بند این انقلاب که قرار بود روابط استثماری را از ریشه برکند، این اعتماد وجود نداشت که یک زن و مرد مجاهد به تنهایی، آنهم در یک سالن عمومی و برای یک مسئولیت اجرایی، صحبت کنند! وحشتی که سراسر وجود رجوی را گرفته بود ناشی از نگرانی حول شکل گیری روابط جنسی زن و مرد مجاهد نبود، بلکه از آن سرچشمه می گرفت که می دانست انقلاب ایدئولوژیک اش فریبی بیش نبوده است. فریبی که مجاهدین را از مسائل سیاسی-استراتژیک باز دارد و حول مسائل جنسی بازی دهد تا خودش بتواند در این بازی سیاستمدارانه، راههای مورد نیاز برای تثبیت قدرت اش را پیاده کند. سلاح قدرتمند انقلاب مریم به حدی پوشال و متزلزل بود که با یک نسیم رابطۀ اجرایی زن و مرد درهم می شکست و به همین خاطر لازم می دید حتا برای چند دقیقه گفتگو هم نگهبان بگذارد تا زمان را کنترل نماید!. این البته آخرین دور حضور زنان رده پایین و جدیدتر در مأموریتها و عملیاتها بود. در دوره های بعدی عملیات سحر هیچ زن مجاهدی خلقی جز فرماندهان مراکز و یگانها حضور نداشتند و به قرارگاههای خاص زنان منتقل شدند.)

به هرحال این سلسله عملیاتها با درگیریهایی پراکنده به پایان رسید و نیروها دوباره به اشرف بازگشته و بعد از یک جمعبندی و استراحت و تجدید قوا مجدداً آمادۀ مرحلۀ بعدی عملیات به نام سحر شماره 3 شدند. برای این کار، قرارگاههای تاکتیکی با کیفیت بیشتری راه اندازی و آماده شد تا ظرفیت پذیرش نیروهای بیشتری داشته باشد. البته سازمانکار مراکز فرماندهی نیز تغییراتی داشت تا متناسب با طرح گستردۀ در پیش رو باشد. مرز ایران و عراق از بخش جنوبی کردستان تا بصره تقسیم بندی شده و به هر مرکز فرماندهی منطقه ای برای عملیاتها و ماموریتهایش تحویل داده شده بود. مراکز 6 گانه نیز در درون خود آن محدوده را به سه قسمت شمالی و مرکزی و جنوبی (بر اساس مرز) تقسیم نموده و هر قسمت را در اختیار یک یگان رزمی خود قرار داده بودند. با توجه به حضور سه یگان رزمی در هر مرکز، بخش مخابرات نیز به سه جبهه تقسیم شده بود که مسئولیت ایجاد ایستگاههای بیسیمی هنگام تردد نفرات و برقراری رله بین تیمهای در مأموریت و مرکز فرماندهی را بر دوش داشت. برای اینکار یک گروه پشتیبانی در مناطق مرزی و در کنار پاسگاههای عراقی مستقر شده و واحد مخابرات با این تیم پشتیبانی همراه شده و یک ایستگاه رله برقرار می نمود که بتواند پیامها را از فرماندهی مرکز به تیمهای داخل شده به خاک ایران و برعکس منتقل نمایند. وظیفۀ دیگر تیم پشتیبان ایجاد رابطه و هماهنگی با فرماندهان عراقی موجود در مرز بود.

در مجموع شرایطی بسیار دشوار و خطرناک برای نیروها به حساب می آمد که گاه چندین شبانه روز بی خوابی را در شرایطی سخت تحمل کرده و دوباره به مقر باز می گشتند. محصول این فشارهای جسمی چیزی جز تصادف و سقوط در پرتگاهها نبود. لازم به ذکر است که ترددات در تاریکی مطلق انجام می گرفت و خودروها هنگام عبور در جاده های بسیار خطرناک مرزی که دارای پرتگاههای مختلف بود نمی توانستند چراغ روشن کنند و استفاده از عینک شب نیز برخی اوقات تضادی حل نمی کرد. نمونه های آن بسیار بود که از جمله تصادف چهار مجاهد با کامیون عراقی که منجر به کشته شدن آنها گردید، البته مشکل اصلی بی خوابی چند شبانه روزی راننده بود که با همان وضع مجبور بودند به قرارگاه بازگردند. نمونه دیگر سقوط یک جیب به داخل پرتگاه بود که چندین مجروح به همراه داشت… نهایتاً سحر شماره 3 نیز با محاصره شدن یک تیم چهار نفره و کشته شدن آنها به پایان رسید و در حالی که تمامی نیروها از این مسئله غرق در اندوه بودند گفته شد به اشرف بازگردید…

پیش از شروع عملیات سحر شماره 4، تمامی افراد برای یک نشست به قرارگاه باقرزاده فراخوانده شدند. به طور خیلی خلاصه، نشست برای معرفی خانم مهوش سپهری (نسرین) به عنوان مسئول اول و همردیف مریم رجوی در مدار رهبری عقیدتی بود! زمانی که مهوش سپهری به همراه مریم در فرنگ بود، در یک مکالمۀ تلفنی که به صورت کال کنفرانس در اشرف پخش می شد، رجوی از وی به عنوان کسی که فردیت خودش را به طور کامل شکسته و به خوبی بند «ف» را پشت سر نهاده است یاد می کرد. مسعود رجوی در این کال کنفرانس مدتی با او گفتگو کرد و از وی بخاطر تلاشهای گسترده اش در اروپا قدردانی نمود و وی را عامل اصلی برپایی گردهمایی های بزرگ در کنار مریم عضدانلو معرفی کرد. به هرحال یکسال بعد از این جریان، اینک مهوش سپهری در مدار رهبری عقیدتی! قرار گرفته بود.

در این نشست تغییرات دیگری نیز ابلاغ شد که شامل جابجایی برخی از مسئولین در مواضع جدید بود. مریم در این نشست ابلاغ کرد که از این پس خانم مهوش سپهری مسئولیت شورای رهبری مجاهدین را برعهده خواهد داشت! گویا وی صلاحیت لازم برای بدست گرفتن مهار دیگر زنان شورای رهبری را کسب نموده بود (در اولین معرفی شورای رهبری مجاهدین، مهوش سپهری چند گام آن طرف تر از مریم ایستاده بود و در دو سوی مریم رجوی، بانوی اول یعنی فهیمه اروانی و جانشین فرمانده کل ارتش یعنی عذرا علوی طالقانی قرار داشتند. طی این دو سال، مهوش سپهری که چند گام دورتر از مریم رجوی نسبت به این دو قرار داشت، توانسته بود حل شدگی بیشتری از خود نشان داده و به مداری مافوق شورای رهبری ارتقاء یابد. این مسئله در احزاب و دیگر سازمانها چیز غیرطبیعی نیست که کسانی در هر دوره با توجه به توانمندیهایشان می توانند به مدارهای بالاتری برسد و رأی بیشتری بدست آورند، اما نباید فراموش نمود که مجاهدین بعد از انقلاب ایدئولوژیک مریم، شاخص دیگری برای تعیین صلاحیت پیدا کرده بودند: «حل شدن هر چه بیشتر در رهبری عقیدتی». مهوش سپهری توانسته بود به مقام دست نیافتنی همردیفی رهبری عقیدتی دست یابد.

ماجرا چه بود؟

همانطور که پیش از این اشاره ای کرده بودم، در اولین انتخاب شورای رهبری توسط رجوی، هدف کنار گذاشتن تمامی مردانی بود که به طور مستقیم در تصمیم گیریهای رجوی شراکت داشتند. در اولین گام هم گفته بودم که وی با اعلام رهبری مطلقۀ عقیدتی خود، دفتر سیاسی را منحل کرد تا شریکی برای تصمیم گیریهایش نداشته باشد، اما اینکار مکفی نبود و وی ناچار به برداشتن گامهایی دیگر در این راستا بود. برای پس زدن مردان همتراز خود، ابتدا کل شورای رهبری سازمانش را از زنان برگزید تا یک مدار پیرامون خودش را آبندی نماید. ولی اینکار باز هم در آینده خطراتی برای وی داشت. به این علت که بیشتر زنان انتخاب شده کسانی بودند که پیش از این هم در تصمیم گیریهای مهم دخل و تصرف داشته و سالیان طولانی در بخشهای سیاسی و نظامی و تشکیلاتی و اجرائی کار کرده و توان خود را به اثبات رسانیده بودند. این کار باز هم هزینه هایی را بر دوش رجوی می گذاشت و او باز هم ناچار بود در انجام هرکار غیراخلاقی و غیرانسانی و یا مخرب و فروبرنده، با چنین افرادی بحث و جدل کرده و پاسخگوی اعمال خود باشد (به نمونه ای از آن در آینده اشاره خواهم کرد). برای رجوی که روز به روز تلاش می کرد خود را تنها پایۀ تصمیم گیریها نماید این مسئله قابل قبول نبود. مهمترین کار وی در این سرفصل، لگام زدن به شورای رهبری منتخب خودش بود و این «لگام» چیز نبود جز شخص خانم مهوش سپهری.

خانم مهوش سپهری تا مدتی پیش از آن مسئولیت چندانی نداشت و عمدتاً در آشپزخانه های ارتش مشغول به کار بود. البته در انجام اینکار و نمونه های آن توانمندی و تجارب لازم را داشت. این ویژگی همان چیزی بود که رجوی به دنبال آن می گشت. کسی که نه آشنایی جدی با مسائل سیاسی دارد و نه توانمندی نظامی داشته و جنگی را فرماندهی کرده باشد و نه سابقۀ تشکیلاتی طولانی داشته باشد که بعدها مدعی او شود. آنچه مهم بود اینکه وی خالی از هر تخصص و در عین حال سرسپردگی کامل به رجوی داشت. درست مثل کودکی که مغز او آمادۀ پذیرش هر آموزشی توسط مربی و کاملاً وابسته به آنها باشد. کما اینکه اولین مسئول اول منتخب مریم یعنی خانم فهیمه اروانی سابقۀ طولانی در تشکیلات مجاهدین نداشت و فقط با حل شدن در مریم به این پست برگزیده شد، و اگر پس از او خانم شهرزاد صدر حاج سید جوادی به عنوان مسئول اول انتخاب گردید از این جهت بود که مریم قصد رفتن به اروپا داشت و ارتش انقلاب کردۀ رجوی بدون حضور سرچشمۀ این انقلاب خیلی زود فرومی پاشید و لازمۀ این جدایی، حضور شخصیتی جدی و باسابقه در صدر سازمان بود و خانم شهرزاد صدر این خصوصیات را تا حدی دارا بود، یعنی شخصیتی آرام و متین و جدی داشت و در عین حال از خانواده ای سیاسی چون احمد صدر حاج سید جوادی بود و سابقۀ طولانی در تشکیلات مجاهدین داشت. اگر کسی جز او (در عدم حضور مریم در عراق) به عنوان مسئول اول برگزیده می شد مشکلات داخلی مجاهدین شدت بیشتری پیدا می کرد و ناچار باید کسی چون او را در این پست می گماردند که هم سابقه بیشتر و هم درک و فهم سیاسی و تشکیلاتی بیشتری داشته و مورد قبول دیگر شورای رهبری باشد… (عذرا علوی طالقانی که تا پیش از آن جانشین فرمانده کل ارتش بود هرگز به این مرحله راه نیافت که مسئول اول مجاهدین باشد، با اینکه وی زنی جدی، پرسابقه تر از مریم رجوی، از خانواده ای سیاسی و روحانی همچون آیت الله طالقانی، و همچنین شخصیتی متدین و منطقی بود و علاوه بر آن در عملیات نظامی «مروارید» فرماندهی سه لشکر ارتش رجوی را برعهده گرفته بود و تجارب نظامی خیلی بالاتری از بقیه داشت و با افسران عالیرتبه عراقی نیز در تماس و تبادل بود و صاحب منصبان ارتش عراق بخوبی وی را می شناختند و برایش احترام قائل بودند، وی از اولین فرمانده گردانهای زن در ارتش رجوی به حساب می آمد).

به هرصورت، پس از بازگشت مریم به کسانی چون شهرزاد صدر و عذرا علوی طالقانی در صدر کارها نیازی نداشتند و مجددا بایستی انتخابات بازنگری می شد. شاخص «بند ف یا همان شکستن فردیت» مهوش سپهری عنوان شد چرا که وی به قول مسعود رجوی «از خود» چیزی نداشت و «همه چیز» خود را از مریم می دانست. و این «همان چیزی» بود که مسعود بدنبالش بود. در اولین کنفرانس تلفنی که برگزار شد، مهوش سپهری با صدایی بغض آلود در برابر کارهای سیاسی انجام شده در اروپا می گفت: «من چکاره هستم؟ سر پیازم؟ ته پیازم؟»… و این همان سخن مورد علاقۀ رجوی بود که فرد از خود تهی و خود را در وجود رجوی متبلور ببیند… مهوش سپهری از بنیانگزاران فرهنگ لمپنی زنانه در سازمان مجاهدین بود (درست مثل مهدی ابریشمچی که در میان مردان مجاهد چنین فرهنگی را با خود داشت)، من اولین بار که در نشست وی (سالن اجتماعات قرارگاه اشرف) حاضر شدم از شنیدن برخی جملات که نسرین (مهوش سپهری) بکار می برد بهت زده شدم. واقعیت این بود که یکی از علل گرایش من به مجاهدین در دوران دانش آموزی و فاز سیاسی، فرهنگ بی نظیری بود که مجاهدین داشتند و هرگز ندیدم یک میلیشیای مجاهد واژه های زشت و رکیک بر زبان بیاورد. ادبیاتی که مجاهدین (بعکس دیگر گروههای سیاسی مثل چریکهای فدایی و حتا برخی بسیجیها) بکار می بردند عاری از فحش و ناسزا و واژه های لمپنی بود. من طی دو سال که در فاز سیاسی با مجاهدین بودم حتا یکبار ندیدم یکی از مجاهدین فحش دهد، بعد از آن هم از سال 1365 تا پیش از نشستهای حوض ندیده بودم که مجاهدین علنی به کسی فحش بدهند و تا پیش از مسئول اول شدند مهوش سپهری هم ندیده بودم خانمی واژه های رکیک بکار ببرد. اما وی در آن نشست براحتی در مورد معترضین می گفت: «گ… می خورد هرکس فلان سخن را در مورد سازمان بگوید…». از آن پس این واژه در ادبیات مجاهدین جا افتاد که هر از مدتی شاهد واژه هایی بس زشت تر و ناپسندتر در سازمان بودم که سرچشمه اش همین خانم بود که نهایتاً به سخنانی رسیده بود که من از گفتن آن نیز شرم دارم. بویژه وقتی می شنیدم که در نشستهای محرمانه اش با خانمها اینها را بکار می برد که کاملاً چاله میدانی بود. البته برخی از آن واژه ها را در مباحث قبلی ذکر کرده بودم. ناگفته نماند که رجوی کاملاً موافق چنین فرهنگی بود و حتا مثالی از امام حسین آورد که او به یزید فحش داده است پس ما هم عیب نمی دانیم فحش بدهیم!!! و بگذار اضداد هرچه می خواهند بگویند!

نشست مثل همیشه در شرایطی دشوار برگزار شد ولی کسی جرأت اعتراض نداشت به این خاطر که دیدن و شنیدن سخنان رهبری!!، بزرگترین «پرداخت» به هر مجاهد خلق بود!. سختی های حضور در قرارگاه باقرزاده و خوابیدن صدها نفر به صورت گله ای درون یک انبار بزرگ پنلی، آنهم بر روی موکتهایی که غرق در خاک و فضولات کبوتران بود، و استفاده از سرویسهای بهداشتی صحرایی و کمبود آب برای استحمام و لولیدن توی یک محیط کوچک بشدت نظامی… مشکلاتی نبود که در برابر سخنان ایدئولوژیک! رهبری قابل بیان باشد. همزمان که خانم مهوش سپهری به مقام همردیفی نائل شد، برای بستن زبان بسیاری از دختران مجاهد که هرکدام سابقه ای کمتر او در سازمان نداشتند و خیلی از آنان بارها در صحنه های نبرد و مبارزه و کار و تلاش، صلاحیت بیشتری هم از خود نشان داده بودند، و همچنین برای برنامه های وسیعی که مسعود رجوی برای خود تدارک دیده بود، بخشی دیگر از زنان مجاهد نیز نامشان به عنوان اعضای جدید شورای رهبری ذکر شد و تعداد اعضا به 583 نفر رسید. اینبار برای مردان شگفتی به همراه نداشت که فقط زنان به این نقطه رسیده باشند. اما سخن مسعود رجوی که شور و هیجان تمامی افراد بویژه دختران را به همراه داشت این بود که شورای رهبری باید به درون تانکها برود! (به این معنا که حتا رانندۀ و فشنگ گذار تانکها نیز بایستی روزی به این صلاحیت برسند که رده شان در حد شورای رهبری باشد). عضو شورای رهبری شدن تمامی زنان مجاهد خلق همانند ارتشی است که همگی افراد آن سرهنگ شوند، در این صورت سربازی وجود نخواهد داشت که تحت فرماندهی اینهمه سرهنگ قرار گیرند و این یک تناقض است که نمی تواند واقعیت پیدا کند. اگر چنین کاری اجباری و ضروری باشد لاجرم فقط می توان القاب را در شکل ظاهر یکسان نمود ولی در محتوا چیزی تغییر نخواهد کرد یعنی همه در ظاهر نام سرهنگ را یدک می کشند ولی موضع مسئولیت تغییری نخواهد کرد و راننده همان کار رانندگی و توپچی همان کار توپچی و فرمانده هم کار فرماندهی را برعهده خواهد داشت! آنچه مسعود رجوی نویدش را می داد چیزی جز پوشالهایی که به اسم «شورای رهبری» ساخته می شود نبود. در واقع ارتشی که پویا و رویان نباشد و راکد بماند، هرچه زمان بگذرد به زیانش خواهد شد چرا که با گذشت زمان نیروهای قدیمی تر باید بر اساس ضوابط آن ارتش درجه بگیرند و و اگر نیروی جدید به ارتش نپیوندد و چیزی به اسم بازنشستگی هم وجود نداشته باشد، لاجرم همه روزی سرهنگ خواهند شد در حالی که ناچارند موضع مسئولیتهای قبلی خود را نیز یدک بکشند. این بن بست رجوی بود و اینک بخش زیادی از دختران مجاهد بنا به ضوابطی که رجوی برای ارتش خود گذاشته بود صلاحیت این رده را پیدا کرده بودند اما اگر در اولین انتخاب شورای رهبری، نیروی کافی برای آنان وجود داشت که فرماندهی کنند، در این دور چنین چیزی وجود خارجی نداشت پس باید همان شورای رهبری را لایه به لایه می کردند که عده ای زیر دست عده ای دیگر کار کنند! این مسائل را رجوی می دانست و از پس مشکلات آن هم بر می آمد، اما او هدف دیگری را هم دنبال می کرد. هدفی که چند ماه بعد از آن به صورتی کاملا سرّی انجام شد.

در اولین گام، رجوی توانست با انتصاب یک همردیف، بر دهان تمامی شورای رهبری سازمانش لگام بزند. از این پس مهوش سپهری با دست باز می توانست به سرکوب دیگر شورای رهبری بپردازد و جلوی اعتراضات آنان را بگیرد. این نکته را من و دیگر مجاهدین درک نمی کردیم و برعکس انتخاب مسعود را خجسته و میمون می دانستیم. البته برای هرکسی تنافضاتی هم داشت، کما اینکه خود من هنوز مانده بودم که اگر مسعود و مریم رجوی به طور خدادادی به درجۀ رهبری عقیدتی رسیده اند مگر ممکن است که این وسط یک نفر دیگر هم به این درجه برسد؟ آیا رهبری عقیدتی که مریم قبلا گفته بود حجت زمان خود و در غیاب امام دوازدهم به هدایت جامعه مشغول است، می تواند مدام تکثیر شود؟ سوآل کردن البته جرم بود، با اینحال من به خودم جرأت دادم و پرسش خودم را با یکی از مسئولین سازمان (محمدعلی جابرزاده- قاسم) که مرا از نزدیک نمی شناخت مطرح نمودم. گویا او هم قدرت تحلیل این مسئله را نداشت و توضیحاتی داد که من قانع نشدم و در عین حال نام و ستاد مرا پرسید. می دانستم که می خواهد گزارش دهد و آدرس دقیقی ندادم و این مسئله گذشت.

بلافاصله بعد از اتمام نشست همردیفی نسرین (مهوش سپهری)، نیروها به قرارگاههای خود بازگشته و دور جدیدی از عملیاتها به نام «سحر 4» آغاز شد. تفاوت این دور حضور گسترده نیروها در عملیات بود. طی سه مرحله عملیات، رژیم نیز هوشیار شده و در مرزها آماده باش داده بود و به نیروهایش افزوده بود. حین انجام سلسله عملیاتهای سحر 3 رژیم به تعداد گشتی ها و کمین های شبانه افزوده بود که گاه تعداد آنها در شب به پنجاه نفر هم می رسد، این هوشیاری ها و آماده باش ها مسلماً به شدت درگیریها می افزود که عملاً خواست رجوی در این مرحله نبود اما موجب شد که سازمان نیروهای عملیاتی برای سحر 4 افزایش دهد. شروع آخرین سحر از همان ابتدا با درگیریهای گسترده همراه بود به نحوی که از مراکز دیگر نیروهای کمکی اعزام می شد.

مأموریتهای این دوران نیز توأم با مشکلاتی ناشی از عدم آشنایی خانمهای مسئول یگان با مسائل نظامی بود. این مشکلات ناشی از زن بودن آنها نبود بلکه دقیقاً ریشه در کمبود تجربه و آموزش در این زمینه بود. بیشتر خانمهایی که در مقام فرماندهی قرار گرفته بودند تا چند سال پیش از این راننده تانک یا نفربر و ماکزیمم فرمانده آن بودند و در پروسۀ آموزش تاکتیکهای فرماندهی نیز آموزشی بیش از کارهای یک فرمانده ندیده بودند و در این دوران که ارتش نیازمند فرماندهانی مجرب بود، حضور این خانمها عملاً به تضادها دامن می زد. این فرماندهان جدید در جنگهای گردانی ارتش نیز شرکت نداشتند و یا اگر شرکت کرده بودند در سطوح فرماندهی نبود. به همین خاطر گاه و بیگاه مشکلاتی بین افسران عملیات مرکز (که از نیروهای زبدۀ جنگهای پیشین و از فرماندهان سطح بالا بودند) و خانمهای مسئول یگان پیش می آمد که خودم با نمونه هایی از آن مواجه بودم. از جمله در یک مورد گفته شد بایستی برای رفاه تیم اعزامی بخاری نفتی و حصیر و غیره به نقطه مرزی برده شود تا آنها مشکلی نداشته باشند!! این کار به لحاظ نظامی به هیچوجه قابل انجام و قابل قبول نبود چرا که حضور ما در خط مقدم مرزی بایستی مخفی و آرام صورت می گرفت و نیازمند تحرک بالایی بود برای مقابله با درگیریهای احتمالی. در نتیجه نیروهای پشتیبانی کننده نیز بایستی سبک بوده و آماده تحرک و جابجایی داشته باشند. ضمن اینکه روشن کردن بخاری در چنین مکانی بشدت خطرناک بود و احتمال دیده شدن توسط پاسگاههای مرزی وجود داشت. همچنین گفته می شد بایستی خمپاره های سنگین با خود به همراه ببرند که عملاً جز یک وسیله دست و پاگیر نبود به این خاطر که چنین سلاحی نیازمند تیم متخصص بود آنهم در یک عملیات از پیش طراحی شده نه در یک عملیات مخفی (عمداً واژه مخفی را بکار بردم چون هدف از این عملیاتها نبرد و درگیری نبود و به همین خاطر نام «راهگشایی» بر آن نهاده شده بود). در این صورت اساساً بردن خمپاره های سنگین هیچ توجیهی نداشت جز اینکه باری دست و پاگیر باشد (همینجا توضیح دهم که تعداد خودروهای بشدت محدود بود و گاه در یک جیپ کوچک روسی 10 نفر با کلیۀ تجهیزات سوار می شدند و حمل چنین خمپاره ای با مهمات مورد نیاز عملاً امکان نداشت). به این ترتیب بحث و جدل بین خانمهای فرمانده و افسران عملیاتی در این مواقع حتمی بود. از طرفی چون هژمونی در دست خانمها بود، مردانی که در موضع افسر عملیات قرار داشتند (چه به لحاظ تشکیلاتی و چه ایدئولوژیک) نمی توانستند بیش از حد وارد بحث شده و بعد مارک هژمونی طلبی را بر خود پذیرا شوند. در چنین مواقعی اگر کسی بحث می کرد بایستی برچسب حل نشدن در انقلاب مریم و هژمونی ناپذیری را متقبل می شد

(منصفانه نیست اگر همینجا شرح ندهم که این خانمها مقصر نبودند، آنها حقیقتاً برادران خود را دوست داشتند و تمایلشان این بود که به سلامت بازگردند و گاه خودم شاهد بودم برخی از این خانمها از لحظۀ رفتن تا بازگشت تیمها نگران و بی قرار بودند که افراد به سلامت بازگردند و پس از بازگشت نیز مدام در فکر رفاه آنان بودند. برای نمونه خانم معصومۀ پوراشراق که هنگام اشغال عراق در بمباران نیروهای آمریکایی جان باخت، در دوران سحر 2 مسئول یکی از تیمها اعزامی بود. وی مدام به من که مسئولیت آماد جنگی مرکز را برعهده داشتم می گفت که فلان مواد را برای تیم آماده سازم و اینکار با توجه به آموزشی که دیده بودم به نفع تیم نبود، اما وی چون تخصص لازم را نداشت اصرار می کرد و می گفت من می خواهم این نفرات که چند روز مأموریت می روند ضعیف نشوند. در واقع آن نفرات را دوست داشت و این دوست داشتن چیزی نبود که رجوی خواهان آن بود. اتفاقاً بعدها همین دوست داشتنها گریبان خانمها را گرفت و رجوی آنها را به نقطه ای رساند که برای برادران مجاهد خود دل نسوزانند! چون بخوبی می دانست که هر نوع رابطه محبت آمیز و قلبی بین زن و مرد می تواند بنیان انقلاب ایدئولوژیک او را متزلزل کند. به همین خاطر بعدها زنان مجاهدی که رابطۀ عاطفی خواهرانه با نیروهای تحت مسئول خود برقرار می کردند را متهم به محبت طلبی و تزلزل در انقلاب نمود. در ادامۀ بحث از زبان یک خانم عضور شورای رهبری خواهم نوشت که چگونه رجوی به اینگونه زنان می گفت: «دلسوزی شما نسبت به برادرانتان مثل همخوابگی با آنهاست!!!»… در نتیجه سالهای آخر موفق شده بود به طور واقعی به جای عشق و عواطف انسانی، کینه و نفرت را در بین زن و مرد بپراکند. این موضوع البته همگانی نبود و مختص زنان شورای رهبری در مدارهای اول و دوم و تا حدودی سوم می شد.).

ماههای آذر و دی پایان این دور از عملیاتها بود و بلافاصله تمامی نیروها از قرارگاههای تاکتیکی به اشرف بازگردانیده شدند. آنچنان که مسعود رجوی بعدها گفت صاحبخانه بخاطر حجم درگیریها و آماده باش شبانه روزی نیروهایش دچار مشکل شده و از وی خواسته بود که اینکار را متوقف نماید. رجوی با دادن سینه هایش به جلو می گفت «صاحبخانه به من گفته که سربازانم خسته شده اند چون شما عملیات می کنید و برمی گردید ولی نیروهای ما بعد از آن مدام در معرض تهاجم هستند.» گویا تعدادی از سربازان ارتش عراق نیز طی عملیاتهای کوچک و محدود نیروهای ایرانی اسیر و به ایران برده شده بودند. این مسئله باعث شد رجوی نیروهایش را به اشرف بازبخواند. البته کسی تصور نمی کرد این آخرین سلسله عملیات «سحر» باشد ولی مدتی که گذشت نوروز سال 1377 هم نزدیک شد که دیگر انتظار نبود عملیات به زودی از سر گرفته شود.

سال 1376 با نام «سحر» آغاز شد و در مدتی کوتاه سراسر مرزهای عراق از جنوب تا مناطق مرکزی را فراگرفت. در این مدت کوتاه صدها مأموریت نظامی به طور شبانه روزی انجام گرفت و تعدادی از مجاهدین هم در این مجموعه عملیاتها کشته شدند. رجوی توانسته بود از یک طرف کل ارتش را فعال کند، از یک طرف جلوی اعتراضات و ریزش نیروها را بگیرد و از طرفی قدرت عملیاتی خود را در اتحاد با صدام حسین به رخ بکشد و از او امکانات و پول بیشتری طلب کند. عملیاتهای نظامی ارتش رجوی، هرگز بدون اجازۀ تام و تمام صدام حسین ممکن نبود چرا که هر گونه تحرک مرزی می توانست به لحاظ سیاسی ضربات بزرگی به صدام وارد آورد. برای همین فقط زمانی به رجوی اجازه چنین کاری را می داد که منافعی مشترک داشته باشد. خواستۀ رجوی البته ایجاد تنش بین ایران و عراق و ایجاد جنگی جدید بین این دو جبهه بود. سالیان سال انتظار چنین فرصتی را می کشید تا بتواند هرطور شده رابطۀ این دو کشور را به هم زده و آتش جنگ را شعله ور سازد. اما تاکنون نتوانسته بود چرا که صدام حسین بعد از جنگ کویت به طور کامل قدرت نظامی خود را از دست داده و به لحاظ سیاسی نیز شرایط دشواری را می گذراند و بخشهایی از کشورش نیز تحت کنترل نیروهای آمریکایی بود. رجوی می خواست از فرصتها استفاده کند اما صدام هم حواسش جمع بود که فقط منافع خود را دنبال کند. گاه اجازه می داد رجوی تحرکهایی در مرزها داشته باشد که بتواند با رژیم ایران از در قدرت وارد شود و او را وادار به پذیرش صلح نماید. در واقع خواستۀ رجوی جنگ و خواستۀ صدام صلح با رژیم بود. دو هدف کاملاً متفاوت که گاه در نقاطی باعث اشتراک در انجام برخی تحرکات مرزی می شد و هروقت عملیاتها متوقف می شد موجبات ناراحتی و عصبانیت رجوی را فراهم می کرد. البته او گاه و بیگاه اشاره می کرد که طلبکار صاحبخانه نیست و او هم حق دارد برای کشور خود تصمیم گیری کند، اما در عین حال این نکته را پنهان نمی کرد که خودش بدنبال ایجاد شرایطی برای مشروع کردن جنگ بین ایران و عراق است. وی تنها یکبار بشدت از صدام حسین گله کرد که بعدها در جای خود به آن اشاره خواهم کرد.



مهوش سپهری، همردیف رهبری عقیدتی مجاهدین و مسئول کل شورای رهبری مجاهدین



فهیمه اروانی اولین ایمان آورنده به انقلاب مریم و اولین جانشین مریم رجو
 

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد