_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

kanoon@iran-ghalam.de

info@iran-ghalam.de

www.iran-ghalam.de

انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین (قسمت شانزدهم)

 

حامد صرافپور، پاریس، کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی، پنجم دسامبر 2010
http://www.cibloggers.com/?p=5970

 

لینک به قسمتهای 1 الی 5 انقلاب ایدئولوژیک

لینک به قسمتهای 6 الی 10 انقلاب ایدئولوژیک

لینک به قسمتهای 11 الی 15 انقلاب ایدئولوژیک

 

گردشی لابلای بندهای انقلاب

رقص رهایی در حرمسرای ایدئولوژیک

سورچرانی، آن روی سکۀ بند «ه» و هزار شین

داستان و رمز پنهان یگانگی و محرمیت با رهبر عقیدتی

پس از آمدن مریم به عراق و تغییراتی که در سازمانکار ارتش بوجود آمد، همانطور که اشاره نمودم، سه مرکز فرماندهی موجود نیز متلاشی و مبدل به 6 مرکز فرماندهی گردید و بعدها نیز یک مرکز فرماندهی به آن اضافه و مرکز خواهران نامیده شد. سازمان کار من در مرکز ششم با معاونت خانم حکمیه سعادت نژاد بود اما گفته شد فرماندۀ مرکز فعلاً در اروپاست و بزودی به اینجا خواهد آمد. چندی بعد خانم شهرزاد صدرحاج سید جوادی به مرکز ششم مراجعه و به عنوان فرماندۀ مرکز 6 معرفی گردید و این خبری شادی بخش برای تک تک نفرات بود چرا که وی مسئول اول مجاهدین محسوب می شد و حضور او برای نفرات مرکز افتخار آفرین بود. وی شرح داد که مسئولیت سنگینی بر دوش دارد چون همزمان باید دو کار را انجام دهد و برای همین مسئولیت پذیری تک تک ما را خواهان است…

همینجا اشاره کنم که مسعود رجوی همزمان با اینکار، مردان پرسابقۀ قدیمی همچون ابراهیم ذاکری، احمد واقف، محمود مهدوی و دیگر نفرات هم تراز با آنان را زیر دست مسئولین همین مراکز قرار داد تا به عنوان افسران عملیات مشغول بکار شوند. با اینکار در واقع اهدافی را دنبال می کرد: از یک سو دانش نظامی و تجارب عملیاتی این افراد را بکار می گرفت برای عملیاتهایی که در پیش بود، و از سوی دیگر با توجه به هدفی که شرح داده بودم، این افراد را به جای اینکه مستقیم به خودش وصل کند، زیر دست شورای رهبری قرار می داد که بدین ترتیب مدار پیرامونش توسط زنان کاملاً بسته شود، در ضمن این دور کردن فیزیکی می توانست با گذشت زمان تأثیرات روانشناسانه بر مردانی داشته باشد که تا پیش از این خود را بسیار نزدیک به مسعود می دیدند. آنان ناخواسته می پذیرفتند که فاصله شان تا مسعود طولانی است. لازم به یادآوری است که خود مریم بارها از فاصلۀ نوری بین مسعود با دیگر نفرات سخن گفته بود، اما واقعیت این است که وصل بودن مستقیم به چنین شخصی خود بخود فاصله ها را در تمامی عرصه ها کم می کند و چنین فرماندهانی خود را ماکزیمم یک یا دو رده پایین تر از مسعود می دیدند و نه با فاصله ای دست نیافتنی (یادم هست اولین بار در سال 1365 آقای محمد حیاتی به عنوان فرماندۀ قرارگاه حنیف نژاد نشستی با کل نفرات داشت که در آن راجع به صلاحیتهای ایدئولوژیکی مسعود رجوی صحبت می کرد. وی خطاب به ما گفت: «یک نکته اشاره کنم که فکر نکنید برادر مسعود به عنوان مسئول ما محسوب می شود، خیر، او چند مدار بالاتر از ما قرار دارد». در واقع او در آن زمان مسعود رجوی را تنها چند مدار بالاتر از خود به حساب می آورد اما مریم بعدها سخن از فاصله های نوری! داشت).

در رابطه با سازماندهی جدید، افسر دوم عملیات مرکز ششم پرویز کریمیان «جهانگیر» (از فرماندهان تیپ و لشکر سابق) و افسر اطلاعات اکبر عباسیان (فرمانده رستۀ مهندسی رزمی مرکز 12 سابق) بودند. گفته شد چنین سازمانکار قدرتمندی در مراکز تنها بخاطر گسترش عملیاتها در دوران جدید بازگشت خواهر مریم به عراق است. پس از جا افتادن این سازمانکار، در تابستان 1386 (و پس از عملیات «سحر 1» که در آن تعدادی از مجاهدین در داخل شهرها جان باختند)، خانم شهرزاد صدر حاج سید جوادی جای خود را به مریم اکبرزادگان «مهین» (خواهر زادۀ مهدی ابریشمچی) داد. با آمدن وی بود که مرکز ششم وارد سحرهای 2 و 3 و 4 شد. در سحر شمارۀ 4، خانم مریم اکبرزادگان به طور مستقیم عملیات را در خطوط مرزی شهر مهران دنبال و فرماندهی می نمود.

همانطور که قبلا شرح داده بودم، پس از بازگشت از سحر شماره 4، انتظار این بود که «سحر 5» نیز تا پیش از نوروز استارت بخورد اما چنین نشد. کمی پیش از اسفند ماه اعلام شد که تمامی نفرات بایستی برای آماده سازی نوروز مشغول به کار شده و تمامی ساختمانها و آسایشگاهها را نقاشی کنند! این البته کار ساده ای نبود و برای یکی دو هفته بهم ریختگی آسایشگاهها و مشغول شدن نفرات به کارهایی خسته کننده و بی ارزش و تکراری را رقم میزد. در واقع رنگ و روی آسایشگاهها در حدی نبود که نیازی به نقاشی جدید باشد اما سرگرمی خوبی بود تا نفرات مشغول شوند. برای چهارشنبه سوری نیز اقدامات سنگین دیگری به هر مرکز محول شده بود. تمامی اینها برنامه ای بود برای نیروها تا در میان شلوغی آن، رجوی کار دیگری را به انجام رساند.

قضیه چه بود؟

اسفند ماه سال 1376 گفته شد خواهران برای مدتی اینجا نیستند و کارها را خودتان تحت مسئولیت برادران دیگر (متناسب با سلسله مراتب تشکیلاتی) به جلو ببرید. به این ترتیب کل نفرات مرکز تحت مسئولیت پرویز کریمیان و دیگر مردان مسئول در بخشهای پایین تر قرار گرفتند. طبعاً در مراکز دیگر نیز چنین اقدامی صورت گرفت که من فقط در ارتباط با مرکز ششم این نکات را نقل می کنم که نمونه ای از دیگر مراکز باشد. یادآوری کنم که بعد از نشست بند «ه» تمامی خانمهای مجاهد (به جز خانمهایی که به آنها ردۀ شورای رهبری ابلاغ شده و از فرماندهان یکانهای درون مراکز بودند) به مرکز خواهران منتقل شده بودند. به این ترتیب دیگر هیچ زن غیر شورای رهبری در مراکز مربوط به مردان باقی نماند. حال همین تعداد زنان مجاهد نیز به یک نشست فراخوانده شده بودند. (تنها کسی که در مرکز باقی ماند، یک دختر نوجوان به همراه مریم اکبرزادگان بود که البته دلیل حضور آن دختر نوجوان در مرکز را نمی دانم ولی بعدها او نیز به مرکز خواهران انتقال داده شد). به نظر می رسید خانمها برای کار مهمی به قرارگاهی دیگر رفته باشند. اما آنچه بعد از بازگشت آنها به چشم می خورد، آثار اندوهی عمیق ولی پنهان در چهره های برخی از آنان بود. نشست کمی طول کشید و تا نزدیک چهارشنبه سوری و نوروز ادامه داشت.


اینکه دقیقاً موضوع نشست به چه مسائلی برمی گشت برای تمامی مردان (و بسیاری از زنان که در مرکز «خواهران» بوده و هنوز به ردۀ شورای رهبری نرسیده بودند) نامعلوم بود. فقط می دانم که نشستی کاملا محرمانه بود که تاکنون سابقه نداشت. گزارشی که همین اواخر خانم بتول سلطانی (عضو پیشین شورای رهبری مجاهدین، که چند سال بعد از اشغال عراق توسط نیروهای ائتلاف از اشرف فرار کرد) نوشته و شرح داده است، نشانگر موضوع دیگری است که بیش از حد باورش مشکل است. بعد از خواندن این گزارش می توان فهم کرد که این جلسۀ کاملاً «محرمانه» بخشی از همان «محرمیت ایدئولوژیک» زنان با مسعود رجوی بوده که اینک به مرحلۀ «محرمیت جنسی» نزدیک می شد. در حقیقت آقای رجوی می خواست در این مرحله از انقلاب «منطقۀ محرمه»ی خودش را شاخص گذاری کند!. (برای هموطنانی که معنای شاخص گذاری را نمی دانند یادآوری کنم که این واژه یک اصطلاح نظامی است که معمولاً برای میدانهای مین بکاربرده می شود و در این کار مسیرهای تردد و یا مناطق آلوده به مین شاخص گذاری می شوند که کسی وارد آن منطقه نشود. همچنین شاخص گذاری مناطقی که «منطقۀ محرمه» نامیده شده و ورود به آن منطقۀ به لحاظ نظامی ممنوع می باشد).

وی پس از گذاشتن نشستهای «حوض رهایی» برای برادران مجاهد، و شکستن فردیت آنان با انواع توهین ها و تحقیرها و حتا ضرب و شتم فیزیکی، اینک نشست و مراسم دیگری برای زنان مجاهد تشکیل داده بود تا در آن شخصیت زنان را نیز به طور کامل درهم بشکند و آنان را به شکل دیگری اسیر ولایت مطلقۀ خویش سازد، یعنی ابتدا نشستهای «دیگ» توسط مهوش سپهری و آنگاه مراسمی به اسم «رقص رهایی» در حضور خودش و مهرتابان انقلاب (خانم مریم عضدانلو). ترجیح می دهم این بخش از تاریخچه را به مطالبی که خود خانم سلطانی نگارش و به صورت زنده بیان نموده است اختصاص دهم تا موضوع به شکل دیگری و از زبان یک شاهد زنده بیان شود. زمانی من توانستم این گفته ها را بهتر باور کنم که به یاد آوردم تاریخ گفته شدۀ این خانم درست منطبق است با همان تاریخی که من در مرکز ششم ارتش رجوی با آن مواجه شده بودم. نوشته های زیر بخشی از گفته های خانم بتول سلطانی است که کلیپهای صوتی آن در فیس بوک و برخی سایتهای دیگر موجود است:

«««گزارش خانم بتول سلطانی از نشستهای موسوم به رقص رهایی:

… برای شخص من بسیار مشکل است که بخواهم توضیح بدهم حتی وقتی در ذهنم مرور می شود بسیار سنگین است، بخصوص که الان بیشتر عمق استثمار آن را می فهمم. بهرحال خدا را شکر می کنم که به من این موقعیت را داده است که بتوانم اکنون از آن پدیده های پنهان تشکیلات رجوی پرده بردارم و حاضرم دست بر روی قرآن مجید گذاشته و در برابر هر دادگاهی سر گفته هایم شهادت دهم .

موضوع این بود که بعد از اینکه زمستان 1376 در جمع بزرگ شورای رهبری توسط مسعود و مریم رجوی در قرارگاه بدیع زادگان به من رده شورای رهبری ابلاغ شد یک سلسله نشستها برای این گروه که تازه شورای رهبری شده بودند شروع شد. در این میان مسئول برگزار کننده نشستهای به اصطلاح دیگ مهوش سپهری بود. از بین کسانی که این رده بهمان ابلاغ شده بود بجز تعدادی که در جریان این نشستها ok نشده و به اصطلاح از بحث رهبر عقیدتی و عشق تمام عیار به مسعود خوب عبور نکرده بودند ما را برای نشست مریم رجوی صدا کرده و گفتند که از کوران این مرحله عبور کرده ایم. مشخصا یادم است گفتند که حمام رفته و کاملا تمیز باشید و تمامی لباسها و روسری بایستی نو و تمیز باشد. به ما گفته شد حتی به کسانی که با یکدیگر ابلاغ رده شده بودیم ، چیزی نگوئیم چون که شاید همگی از مرحله قبلی رد نشده باشند و در این مراسم نباشند. گفته شد که این حوض شورای رهبری است و رقص رهائی با مسعود است.

برای من این تأکید معنی خاصی داشت و استرس عجیبی وجودم را فراگرفته بود داشتم دیوانه می شدم رقص چی است بسیار کنجکاو بودم که آیا مسئولم که آن موقع فائزه محبت کار فرمانده قرارگاه 4 بود چه واکنشهائی دارد. بالاخره ساعت موعود فرا رسید و من خودم را بهمراه تعداد زیادی شورای رهبری در محل رهبری در قرارگاه بدیع یافتم. دیدم از بین کسانی که به آنها شورای رهبری ابلاغ شده بود تعدادی نبودند همه منتظر نشستیم و از طرف دفتر رهبری سازمان، قسمتی که کارهای اداری و خدماتی مسعود رجوی و مریم رجوی را انجام می دهند. کسی آمد و به هر کس یک بسته داد که در آن حوله و وسایل حمام و آرایش بود و گفت هر کس که خود را تمیز نکرده است الان می توانند از فرصت استفاده کند و همینجا حمام برود چون باید که از هر نظر پاک و تمیز و وضو گرفته باشید. دائما فکر می کردم که یعنی چه ، نه این امکان ندارد، مگه بدن ما را مسعود می خواهد ببیند؟ چرا اینقدر اصرار می شود دائما با خودم کلنجار می رفتم که این یک تست است و آزمایش دیگر.
بعد از آماده شدن کلیه افراد صدایمان کردند و به سالنی موسوم به سالن X وارد شدیم . این سالن بسیار مرتب و تمیز و تزئین شده بود و کف آن ملافه های سفید پهن را بر روی قالی تثبیت کرده بودند . همه سالن به رنگ سفید بود . دو مبل سفید هم وسط آن قرار داده بودند . جلوی این دو مبل یک میز که در آن قرآن و آئینه و شمع هائی که روشن بود بهمراه یک جعبه که بعداً متوجه شدم گردنبندهای طلا در آن است و یک کیک بزرگ چند طبقه قرار داشت بعد با یک هیاهوئی مریم و مسعود با لباس راحتی که معمولا خانواده ها در خانه می پوشند یعنی لباسهای نرم و پیژامه و آستین کوتاه و بدون جوراب وارد شدند مریم موهایش را آرایش کرده و بدون روسری بود مسعود روی مبل نشست و مریم مثل همیشه روی مبل کنار مسعود ننشست و رفت بالای سر مسعود ایستاد و مبل کنار مسعود خالی بود یکی از خانم ها از مریم رجوی سوال کرد که چرا نمی نشیند و صندلی خالی است. مریم با لبخندی گفت که این برای شماها و دیگر زنهای مسعود است من کمی از کلمه زن مسعود جا خوردم بعد من متوجه شدم که یکسری از افراد مثل مریم روسریشان را برداشته اند.

…من در آن موقع چنین احساسی را نداشتم که انگیزه مسعود رجوی از این روش های فرقه گرایانه، انگیزه های جنسی است. فکر می کنم که سایرین هم در آن موقع چنین برداشتی داشتند. ولی هاله ای از ابهام، ترس، خجالت و پرسش در درونم وجود داشت، در آن لحظات قلبم به شدت می تپید و نمی دانستم چه برنامه ای در کار است. با خود می اندیدشیدم که می خواهند ببینند ما که می گوئیم امضا به مسعود به عنوان رهبر عقیدتی مان داده ایم آیا حاضریم او را بعنوان همسر بپذیریم و این یک آزمایش است و جنبه عملی ندارد. کم کم جمعیت آرام گرفت و مسعود گفت مریم اینها چی می خواهند ؟ من را برای چه آوردی اینجا ؟ مریم رجوی گفت که مراسم عقد این زنان با شماست. سپس مسعود رجوی آیه هائی را از قران خواند از جمله اینکه گفت فتبارک الله احسن الخالقین، صفی تا تهران، و یکبار هم گفت که لاحول ولا قوه الی بالله و یک سوره بلند دیگر را هم خواند و گفت که این سوره احزاب است که مربوط به زنان امیرالمومنین می باشد (منظور ایشان پیامبر است=نگارنده) و بعد مریم گفت یکی یکی بیائید روی این مبل و بله بگوئید و مسعود خطبه عقد را می خواند و بعد از گفتن بله مسعود از داخل جعبه یک گردنبند طلا به گردن هر زنی می انداخت و دیده بوسی انجام می شد.

وقتی همه عقد شدند بین همگی نفرات یک برگ کاغذ سفید سایز A4 پخش شد و مسعود گفت تناقضاتتان را هر چه هست به مریم بدهید این کاغذ را سیاه کنید و درون و ضمیر خود را پاک مثل الان این کاغذ سفید کنید. من تناقضات جنسی شما را می خواهم هر آنچه که تا بحال نتوانسته اید بگوئید و سختتان بوده است. و همه مشغول نوشتن شد یادم هست که یک نفر بود گفت که صفر صفر است و هر چه داشته نوشته و گفته است. مسعود گفت محال است. مریم رجوی هم گفت شما الان عقد و زن مسعود هستید و به هرحال هر زنی بعد از ازدواج حتما حرف و نگفته ای برای شوهرش دارد. مسعود رجوی اون خانم و بعضی دیگر از خانم ها که همین موضع را داشتند صدا زده و در گوشی با آنها از نزدیک حرف می زد. در این میان تعدادی از خانم ها وضعیت به هم ریخته ای پیدا کردند و با گریه عنوان می کردند که موضوع هائی بوده که سالیان در دلشان نگهداشته اند و اذیتشان می کرده است و خلاصه همه شروع کردند به حرف زدن که تقریبا یک تعداد هم صحبت کردند و سر هر کدام هم مسعود یا مریم حرف می زدند.

بعد چند نفر از دفتر، همان نفرات که کارهای خدماتی و اداری مسعود و مریم رجوی را انجام می دهند، میز را برداشتند و شیرینی پخش شد و گفتند که وسط را خالی کنید وقتی وسط خالی شد با اشاره شهرزاد صدر یک آهنگ تند از بیژن مرتضوی که هنوز طنین آن در ذهنم است پخش شد و در برابر چشمان حیرانم متوجه شدم که زنان ارشد شورای رهبری به وسط ملافه ها که خالی بودند، آمده و در حال در آوردن لباسهایشان هستند. مسعود می گوید بله لباسهای شرک و جاهلیت را درآورید و این حوض شما است که بایستی در آن شیرجه بزنید و اینجا یگانه شوید تا در تمام صحنه های رزم دیگر و کار و مسئولیت مثل کوه استوار باشید. در این حین نفراتی از دفتر، هر نفر که لباسهایش را در می آورد جمع کرده و همگی را در نایلونی قرار می دهند و درب آن را بسته و روی آن با ماژیک نوشته و می بردند و نفر مشغول رقص می شد و همینطور نفرات رو به زیاد شدن بودند و مریم به همه می گفت که لباس شرک و ریا را بکنید و با مسعود نزدیک شوید و یگانه شوید و همینطور متوجه شدم که مریم و چند نفر دیگر از جمله گیتی گیوه چی و فائزه محبت کار و دیگران به دقت بقیه را زیر نظر دارند و تعدادی از اعضای ارشد مشغول صحبت و متقاعد کردند نفراتی هستند که در در آوردن لباس مکث دارند و یکی دو نفر هم را هم از جلسه خارج کردند.

در این بین یک توقف کوتاهی به جلسه داده شد و مریم سخنرانی کوتاهی کرد و گفت شما که هنر نکرده اید شما امضا ایدوئولوژیک و آرمانی داده بودید به مسعود و هر مقطع یا سرفصلی دوباره می دهید پس کسر رهائی برای شما چیست این رقص رهائی شماست شما باور نداشتید که مسعود شوهر شماست وگرنه شما یادتان هست فیلمهائی حتما دیده اید یک عقد کافی بود برای یک زن که تا ابد خودش را در حریم شوهرش ببیند. اگر سقف ایدئولوژیک امضا به رهبر عقیدتی سقف این سالن است سقف ازدواج و زناشوئی این میز است شما درک و فهم نادرستی دارید برای این است که الان بعضی سختتان است لباس زیر در بیاروید وگرنه شیرجه می زدید. این حوض مسئله از خود شما حل می کند وگرنه یک زن چشم ندارد زن دیگری را ببیند و با این مکانیزم شما حاضرید برای همدیگر جان بدهید و همدیگر را دوست دارید و حسادتهای زنانه و قالی از زیر پای همدیگر کشیدن جای خودش را دوست داشتن همدیگر می دهد و خیلی تشویق می کرد که ما صحنه های دیده بوسی و عشق بازی مسعود با زنهای دیگر را نگاه کنیم. آخر جلسه همه یک بسته دیگر از مسعود هدیه گرفته و جلسه تمام شد. اولین جلسه که 5 ساعت به طول انجامید ساعت 4 صبح تمام شد و ما همگی به مقرهایمان برگشتیم . پس از آن سلسله نشستهائی با خود مسعود و همینطور با مریم رجوی آغاز شد.»»»

و این بود رقص رهایی زنان در مرحلۀ دیگری از بندهای انقلاب ایدئولوژیک مریم رجوی در مسیر رها شدن از چنگال دستگاه جنسیت و یگانگی با رهبری عقیدتی خود یعنی مسعود رجوی!. البته با توجه به بهت و حیرتی که به صورت طبیعی گریبانگیر زنان می شد، لازم بود در ادامۀ این مراسم بحثهای زیادی انجام گیرد و به همین خاطر چند ماه پس از آن کلاسهای درس مسعود رجوی حول مسائل ایدئولوژیکی و به عمق بردن مفاهیم انقلاب مریم آغاز شد، کلاسهایی که یکسال به طول انجامید (به این خاطر از بهت و حیرت گفتم که تا پیش از آن تمامی زنان و مردان مجاهد تصورشان بر این بود که مسعود با اینهمه سختگیری حول مسائل جنسی و عاطفی دیگران، خودش بایستی ورای چنین تفکراتی باشد و مطلقاً گرد چنین مسائلی نمی گردد، اما انجام چنین مراسمی می توانست دستگاه فکری زنان مجاهد را درهم بشکند و آنان را دچار تناقضات پیچیده ای کند که حل آن امکانپذیر نباشد. ضمن اینکه بایستی همین زنان را به مرور قانع می کرد تا به طور مادی و ملموس با وی همبستر شوند و این مسئله خود بر پیچیدگی شرایط می افزود. برای هموطنانی که درک درستی از مناسبات داخلی مجاهدین نداشته اند قابل فهم نیست که گذار از حوادث انقلاب چه فراز و نشیبهایی با خود داشته است. من فقط یک نمونه را نقل می کنم که شاهد آن بودم. در همان دوران بحث بند الف انقلاب و البته بعد از جنگ کویت که رجوی آنرا همگانی کرده بود، در لشکر 61 محور چهارم و در محلی که به آن سوله سوخته گفته می شد، یک روز صبح بناگاه دیدم درب آسایشگاه زنان مجاهد باز شد و خانمی که فکر می کنم آن زمان نزدیک به چهل سال یا کمتر داشت و مدتی پیش از آن در کارهای صنفی انجام وظیفه می کرد، به سرعت با پای برهنه و بدون روسری به محوطه دوید و پشت سر او چند زن مجاهد از جمله خانمی که بعدها مدتی مسئول من شد بیرون آمده و او را گرفته و بداخل آسایشگاه منتقل کردند. آن زمان کارگران سودانی هم توی آشپزخانه ها کار می کردند و یادم هست تعدادی از آنان شاهد ماجرا بودند. یکی دو روز بعد در نشست با فرمانده یگان همین موضوع مطرح شد و فرمانده یگان با خنده می گفت معلوم است که فهم طلاق و ازدواج ایدئولوژیک ساده نیست و این خواهر بنده خدا هم نتوانسته آنرا هضم کند! البته این موضوع را یکی از فرماندهان دسته مطرح کرد که او هم شاهد قضیه بود. این نکته را عنوان کردم که هموطنان بدانند مسائل به آن راحتی که تصور کنند بحثهایی شده و همه هم راحت پذیرفته اند نبود بلکه حوادثی بیشمار رخ می داد که توأم با درگیریها و جدلهای بسیار بود.)

گفته های بعدی خانم بتول سلطانی حول موضوع «شب زفاف» بخوبی بیانگر این مطلب است که رجوی اهداف دیگری را نیز دنبال می کرد، اهدافی که بهره های جنسی در پایین ترین سطح آن قرار داشت، چرا که مسعود نیاز حیاتی به حل مسائل جنسی خود نداشت و نیازهای حیاتی بالاتری را باید رفع می کرد که بعد به آن اشاره خواهم نمود:

«««بخش دوم سخنان خانم بتول سلطانی:

در این جلسات مریم رجوی دائماً می گفت: فکر می کنید بعد از این عقد چی است؟ برای شما چه چیز دیگری هست؟ و یکی از خانمها گفت: من برایم واقعی نمیشود و با همسرم مقایسه می کنم. بعد مریم گفت که شما عاشق نیستید، و قیمت عشق مسعود به شما یکجانبه است و من می فهمم وگرنه شما چرا تا حالا کاری نکردید؟ و ما نمی دانستیم که دیگر چکار باید بکنیم. ما که همه جور جسماً و روحاً در اختیار رهبری هستیم. دیگر چکار باید بکنیم؟ ما که حتا برهنه جلوی او رقصیدیم.

تقریباً یکسال بعد دیدم که مریم در جلسه ای گفت: شما چگونه زنی هستید که مسعود را می بینید ولی خودتان را برایش هلاک نمی کنید که به اتاق خواب او بروید و با او بخوابید و با او یکی شوید؟ من احساس کردم که آب شدم و پتکی توی سرم خورد. یعنی چه؟ امکان ندارد. می خواستم بدانم که آیا موضوع بیش از این هم جنسی می شود؟ و موضوع چیست؟ و یا اینکه ادامۀ آن ایدئولوژیک است و آزمایش است؟ تا اینکه اولین بار بعد از برنامۀ رقص رهایی که تقریباً از ساعت ده تا یک شب بود و جلسه تمام شد، من را صدا زدند و به من گفتند که بعد از تمام شدن حوض به مقر نروم چونکه خواهر مریم با من کار دارد و به دفتر بروم. بعد از رفتن به دفتر مریم، بعد از گفتن این کلمه که امشب شب زفاف تو و شب معراج تو است، احساس کردم که یکباره مردم، و احساس می کردم که در این زمین نیستم. خدایا چه می شنوم؟ بعد از آن مریم به من گفت: قدرشناس قیمتی باش که مسعود برایت داده. یا همانند من و در سطح من و بیش از من در این معراج با مسعود یکی می شوی و بار مسئولیت بدوش می کشی، و خودت را عاشق ترین می دانی، و یا اگر خوب نفهمی و ناسپاسی کنی، از دور خارج می شوی؛ مثل یک سونامی و مثل جسدی می شوی در تشکیلات و روی میز ما خواهی ماند. بنابراین سعی کن قیمتی که برایت داده شده را درک کنی و در کار و مسئولیت ماده کنی. او مرا با لبخندی به سوی مجموعه ای که اتاق خواب مسعود بود راهنمایی کرد. و من در حالی که شوکه شده بودم و سردرد عجیبی گرفته بودم باز هم فکر می کردم که این آزمایش است. مگر ممکن است که یک رهبر ایدئولوژیک تا این حد منحط باشد؟ باز هم فکر می کردم که این یک ابتلاست.

اما آن شب تا صبح و شبهای دیگر متأسفانه رجوی را یک مرد عادی و ملاقات را یک ملاقات جنسی محض یافتم، و از نظر من پلیدی ای که با این برنامه رنگ و لعاب ایدئولوژیک به آن زد. از نظر من همچون ازدواجش با مریم، همچون طلاق گرفتن مریم از شوهرش شریف، این هم مانند آنها رنگ و لعابهایی به آن زدند و من عمق یک فرقۀ واپسگرا را با تمام وجود دیدم که اینگونه همه چیز افراد را در قید و بند خود نگه می دارد. و از همانجا احساس کردم که همه چیز برای من تمام شد. احساس می کردم همانجا هرچه از سازمان و بنیانگزاران و مقاومت و راه سرخ حنیف و مبارزه بود درونم تبدیل به مشتی خاکستر شد. اما سعی کردم خودم را نگه دارم و تصمیم گرفتم. در ذهنم طراحی می کردم و شاید تصمیم فرار از همانجا در ذهنم قطعی شد. با خود فکر می کردم اینهمه شبانه روز به دستور تشکیلات و نشستهای موسوم به سرویس تشکیلاتی توی سر برادرها همین شماها که تحت مسئولهای ما بودید می زدیم و خونتان را توی شیشه می کردیم که چرا نگاه چپ به کسی کردید؟ اینهمه جداسازی می کردیم، حتا پمپ بنزین را و زمان گذاشته بودیم یکساعتی مردها بروند و یکساعتی زنها بروند. اینهمه جداسازی و زن و مرد کردن، طلاق، بندهای انقلاب و فشار و فشار و فشار… و به قول مسعود که همیشه سفارش می کرد و دستور می داد که سه تیغ را این مردها باید دائماً بالای سر خود احساس کنند: تیغ انتقاد و کار کشیدن از جسم، تبر و تپانچه. مسعود می گفت اینقدر از تحت مسئولینتان کار بکشید که وقتی روی تخت می روند مثل جسد شوند. تا نتوانند به دوران فکر کنند و یاد بند الف شان بیفتند و فیل شان یاد هندوستان کند. اما چطور که ماکزیمم رفاه و عیاشی و حرمسرا را برای خودش می خواست؟ به ما می گفت که دلسوزی برای تحت مسئول یعنی همخوابگی با آنها! و اینطور حتا دلسوزی برای کسی را حرام می کرد. به ما می گفت که بین المرء همه و جسم و روح تک تک شما زنها مال من است.

اینها عین جملات مسعود است که به ما درس شقاوت و سنگدلی می داد. پس چطور برای خودش اینطوری باید باشد؟ افکار درهم و پریشانی در ذهنم بود. گاه احساس می کردم که همانجا خودکشی کنم و خود را خلاص و نابود کنم. کما اینکه یکی دو بار هم دست به خودکشی زدم. و البته خدا می خواست که زنده بمانم و سند زنده ای باشم. تنها و تنها یک انگیزه داشتم و آن هم اینکه آنرا به گوش تاریخ برسانم. به گوش دیگران برسانم تا واقعیت را بدانند. و این مرا بر آن می داشت که خودم را نگه دارم و تظاهر کنم.

در جلسات دیگر حوض شورای رهبری به محض اینکه می گفتند حوض شورای رهبری است با افسوس به خواهرانم نگاه می کردم که نوبت کیست که باز هم قربانی شود؟ خدا می داند که دعا می کردم که من نباشم و این برایم یک زجر و شکنجه بود. حداقل بعد از این افشاگری ها فکر می کنم که شاید رجوی مجبور شود به ادامه این استثمارگری استپ بزند و دکانش را جمع کند. بعد از این به اصطلاح یکی شدن با مسعود و اکی شدن توسط مریم، فرد شورای رهبری یا می شد FM و مسئول سازمان و یا اگر اکی نمی شد در قلعۀ 49 بایگانی می شد و تحت نظارت و کنترل مستقیم قرار می گرفت. همۀ شما شورای رهبری که در این پادگان اسیر هستید می توانید بفهمید که من چی می گویم.

بعد از سقوط صدام و مدتی که این جلسات تعطیل شده بود، یکبار از یک شورای رهبری که FM بود شنیدم (اما نمی خواهم اسمش را ببرم چون اسیر و گرفتار است و نمی خواهم زیر فشار برود)، اما وی می گفت که به غیر از موارد تکی، چند نفری هم با برخی از نفرات هم ستادی اش در برابر چشمان همدیگر، شاهد تجاوز به چند نفر بوده است. که مسعود رجوی به چند نفر شورای رهبری همزمان تجاوز می کرده است. واقعاً دریغ و افسوس که فکر نکنم اینگونه اش دیگر در هیچ فرقه و حرمسرایی بتوان در تاریخ نمونه اش را یافت. که البته من از ذکر جزئیاتش معذورم و خجالت می کشم. او اشاره کرد که فقط جسم اش در تشکیلات است و آرزو می کند که بمیرد و نباشد و همه بمیرند و همه چیز تمام شود….

از او پرسیدم که به شما چی گفتند و به اتاق خواب مسعود بردند؟ چون برایم عجیب بود چند نفر و همزمان. به من گفت که مریم رجوی به آنها گفته است گیس و گیس کشی و کینه و حسادت نسبت به هم دارید و برای همین راه حل این است که همگی با رجوی همبستر شوید، و مریم می گفته این ملاقات با این شکل و شیوه مسئله حل کن است. توجیه مریم در جلسات حوض خاص این بود که مثل نماز و ذکر خدا بایستی تکرار شود. همچنین توجیهاتی را برای ما بکار می برد حول فلسفۀ این حوضها و ملاقاتها. ساعتها و ساعتها کار توجیهی و نشست انجام می شد. شاید خود شورای رهبری که الان صدای مرا می شنود بدانند که چقدر این نشستها خسته کننده و کلافه کننده بود. و شاید خیلی از شماها که عضو و رده های پایین تری دارید و صدای مرا می شنوید تعجب می کردید از این همه نشست، که شورای رهبری تان به نشست می روند و اینکه اینها کجا می روند؟ یا چی هست و چه نشستی هست؟ یادم هست که در همین مجموعه نشستها رجوی می گفت که نابودی ما فقط در صورت ضربه ایدئولوژیک است و ضربه یعنی ربوده شدن و یا فرار شورای رهبری و فاش شدن اسرار سازمان. در واقع اسرار مسعود رجوی. چرا که هیچ اندیشه عادی گرایانه ای نمی تواند ذوب شما زنان را بفهمد. ببینید که رجوی چگونه انحرافات خودش را کلاه شرعی می گذشت. من همیشه فکر می کردم اینها برای امتحان و تست است تا اینکه خودم آنرا با تمام وجود لمس کردم که نه، یک پارامتر مهم وجود دارد و آن در غلطیدن مسعود رجوی به سکس و ارضای عاطفی یعنی آن سوی سکۀ قدرت طلبی و کیش شخصیت اوست، و همینطور این واقعیت که به قول معروف استثمار جنسی آخرین حلقۀ فروپاشی فرقه هاست…

در همینجا از… همۀ کسانی که صدای من را می شنوید می خواهم که خودتان را از مسیری که آگاه و یا ناآگاه یا به هر صورتی در آن قرار گرفته و دنباله روی آن شده اید بیرون بکشید و به این مسیر ننگ و خیانت به بنیانگزاران و شهدای این سازمان دست بردارید و خود را آزاد کنید از این تشکیلات…»»» پایان نقل قول خانم سلطانی.

به این ترتیب فاز دیگری از انقلاب رهاییبخش مریم به شکل گسترده آغاز شده بود تا زنان مجاهد را از قید و بند استثمار جنسی و مردسالاری رها سازد! و این «رهایی» چیزی نبود جز بستن قید و بند دیگری به نام «رابطۀ مستقیم جنسی» با زنان مجاهد توسط مسعود رجوی. حرکتی که البته قرار بود تا رهایی تمامی زنان جهان ادامه پیدا کند. مسعود رجوی بخوبی می دانست که برای یک زن شرقی (و به طور خاص زن ایرانی) هیچ چیزی سخت تر از شکسته شدن حریم جنسی اش نیست و البته اینرا خیلی پیش تر از این در بحث بند الف انقلاب شرح داده بود. وی همان زمان گفت که رژیم برای درهم شکستن زنان مجاهد هیچ وسیله ای بهتر از تجاوز جنسی در اختیار نداشته و به همین خاطر هنگام مواجهه با دختران مجاهد کارآترین شکنجه، تجاوز جنسی به آنها بوده است و بازجوها با همین شکنجه توانسته بودند برخی از دختران مجاهد را درهم بشکند. برای شکستن این طلسم، زن مجاهد خلق باید از انقلاب مریم عبور و از این «تابو» خود را رها کند، در این صورت مثل کوه استوار می شود و دیگر هیچ مانعی نمی تواند او را از مقاومت باز دارد… رجوی ابتدا چنین جمعبندی ای ارائه داد ولی گویا به ذهن خودش هم رسیده بود که برای به بند کشیدن همین زنان بهترین راه حل ایجاد رابطۀ جنسی (با سرپوش ایدئولوژیک) با آنها است. او به بهترین شکل ممکن این تجربه را بکار بست تا با شکل نوینی از تجاوز جنسی، این زنان را در قید و بند خود نگهداشته و مجری دستورات خود نماید… (و گویا به همین علت زندانبانان زندانهای خودش را ترغیب کرده بود تا زندانیان را تهدید به تجاوز کنند. من از چند همرزم خودم در درون فرقه شنیدم که نادر رفیعی نژاد آنها را تهدید به تجاوز می کرده است. همچنین شنیدم که فهیمه اروانی نیز یکی از نیروها را از تجاوز استخباراتی ها در زندان ابوغریب ترسانیده و به وی گفته بود می گویم آنجا به تو تجاوز کنند). به هرحال رجوی این تجربه را بخوبی پیش برد اما یک نکته را در نظر نگرفت. او به دلیل تفکرات کهنه و عقب ماندۀ مذهبی خود، و نیز به خاطر غرور و تکبر ناشی از قدرت پوشالی اش هرگز فکر نمی کرد گذشت زمان، بالارفتن سطح شعور سیاسی و فرهنگی و اجتماعی مردم را بدنبال خواهد داشت و این تابو برای همیشه در اذهان برجای نخواهد ماند و روزی کسانی پیدا خواهند شد که بند و زنجیر او را از هم بگسلند و اندرونی او را افشا و رسوا سازند… و امروز طلایه های آن در میهنمان خود را نشان داده است همچنانکه افشاگریهای بی باکانۀ خانم بتول سلطانی به وضوح نمایانگر همین مسئله است.

(در همین جا به مطلبی اشاره می کنم از نشستهای حوض سال 1374 که مسعود رجوی با مرکز دوازدهم گذاشته بود. در اواخر نشست مسعود حول مسائل جنسی صحبت می کرد و اینکه همه دارای تصورات جنسی هستند و اشاره کرد که خودش هم این لحظات را داشته است… در اینجا خانم شهرزاد صدر حاج سید جوادی به او گفت نه شما فرق می کنید و اینطور نیستید!، جالب اینجاست که مسعود رجوی در این نشست با فروتنی گفت نه والله من هم هستم… و شهرزاد اصرار کرد که نه شما چنین نیستید و با ما فرق می کنید… من آن زمان به خودم گفتم که مسعود چقدر صادق و فروتن است که خودش را جدا از بقیه نمی داند. البته همیشه تصور ما بر این بود که مسعود رجوی تفکری پاک و دیدی غیر جنسی نسبت به زنان دارد، با اینحال از این گفتۀ او باز هم بیشتر احساس کردم که وی با توجه به اینکه می تواند مشکلات ما را ببیند، خیلی باید از این مسائل پاک باشد. اما بعد از شنیدن مطالب خانم سلطانی، وقتی یاد آن سخنان افتادم متوجه چیز جدیدی شدم. در واقع مسعود رجوی اگر آن زمان کتمان می کرد که او هم مثل بقیه تصورات و نیازهای جنسی دارد، چطور می توانست اینگونه که خانم سلطانی ذکر نموده است حرمسرا تشکیل دهد؟ آنوقت همان زنان برایشان سوآل می شد که اگر مسعود خودش را بری از مشکلات و نیازهای جنسی می داند چطور اینچنین حرمسرا تشکیل می دهد؟). البته بعد از این مسائل زیادی پیش آمد که به آن اشاره خواهم نمود.

باید توجه داشت در شرایطی چنین مراسمهایی (رقص رهایی و شب زفاف) برای آقای رجوی برپا می گردید که روز به روز فشارها بر دیگر مردان مجاهد افزوده می شد که چرا حتا تصورات جنسی به ذهنشان می زند؟ و هر اعتراض و انتقاد تشکیلاتی و استراتژیک و سیاسی فوراً توسط رجوی انگ جنسی می خورد و سرکوب می شد. باید توجه داشت که رجوی معتقد بود که می توان تمامی تناقضات جنسی را محو نمود و کاری کرد که هیچ تصور جنسی به ذهن خطور نکند! البته این در مورد خودش استثنا بود اما به گونه ای به دیگر مجاهدین فشار می آورد که همگی تصور می کردیم ایشان در شبانه روز عاری از تناقضات و تصورات جنسی است. باز هم برای اینکه هموطنان بدانند برخی از مجاهدین چه فشارهای روحی متحمل می شدند به ذکر نمونه ای می پردازم که به طور دقیق و کامل خودم در جریان آن قرار داشتم:

اوایل سال 1371 در رستۀ مهندسی مرکز دوازدهم ارتش بودم که بتازگی خانم زهرا مازوچیان فرماندهی اش را برعهده گرفته بود. مدتی پیش از او خانم زهرا تیفتکچی و پیش از او آقای اکبر عباسیان فرماندۀ این رسته بود. همان زمان من به مأموریتی فرستاده شدم که محل آن قرارگاه انزلی در شهر جلولا بود. مسئولیت دژبانی این قرارگاه به من سپرده شد و یکی از نفرات تحت مسئول من «بیدالله جهانی» نام داشت. وی از اهالی شمال و تا حدودی به زبان روسی هم آشنایی داشت. وی همیشه ذهنی درگیر و شخصیتی بشدت آرام و ساکت داشت و بندرت حرف می زد. سه سال بعد من مجدداً در رستۀ مهندسی بودم و بیدالله نیز به آنجا منتقل شده و وضعیت بشدت زاری پیدا کرده بود. نمی دانستم علت چیست اما مدتی بعد دیدم دچار بیماری در دستگاه تناسلی شده و براحتی نمی تواند راه برود. گاه در ستاد این رسته در مورد او صحبت می شد و فرمانده اش (اسماعیل محمدیان که بعدها جان باخت) می گفت من کاری نمی توانم برای او بکنم وضعش خراب است. در واقع از دست او خسته شده و از او بدش می آمد. درست یکسال بعد در جریان بند همردیفی و در قرارگاه باقرزاده بود که دوباره بیدالله را دیدم که اینبار مثل مرده ها شده بود. او را به صنفی مرکز وصل نموده بودند و مسئولیت خاصی نداشت. خیلی دلم برایش می سوخت چون به هرحال مدتی تحت مسئول من بود و نمی توانستم او را به این شکل ببینم. مدتی با او صحبت کردم که بدانم مشکل او چیست. بالاخره تحت فشار زیاد خودش را تخلیه کرد و به من گفت که «من زن می خواهم». من از این سخن او شوکه شدم و تازه متوجه شدم در این سالیان چه چیزی او را تحت فشار گذاشته بوده و حتا بیماری اش هم ناشی از همین مسئله بود و به دستگاه تناسلی او فشار وارد کرده بود. این موضوع را به فرمانده ام (خانم فرح شیبانی از اعضای شورای رهبری) اطلاع دادم. وی از مسئله خبر داشت و به من توضیحاتی داد که من متوجه شدم سازمان به خوبی از مشکلات این فرد مطلع است اما نه او را آزاد می کند که بدنبال زندگی برود و نه مسائل و مشکلات او را حل می کند. بعدها متوجه شدم که وی موفق به جدایی سازمان شده ولی او را به ابوغریب فرستاده بودند تا از طریق دولت عراق با ایران تبادل شود.

به این ترتیب بسیاری از نفرات تحت فشارهای جنسی حاد قرار داشتند و واقعاً نمی خواستند مجرد باقی بمانند اما رجوی آنان را برای انقلاب کردن تحت فشارهای جسمی و روحی قرار داده و از آن طرف خودش مشغول حرمسرا گشته بود. این نمونه را آوردم تا اوج رذالت و پستی رهبری را به نمایش بگذارم که نیروهای خود را از عمل جنسی و از داشتن روابط عاطفی و عاشقانه منع می کرد ولی خود را مقدس جلوه می داد و براحتی در حرمسرا به عیش و نوش مشغول می شد. طبعاً بسیاری از ما تا مدتها به طور آگاهانه و مختار انتخاب کرده بودیم چنین باشد و فشار جدی و ملموسی بر روی ما نبود، اما چرا باید چنین نفراتی تحت فشارهای جسمی و روحی و جنسی قرار داشته باشند؟ این سوآلی است که باید از رجوی در دادگاه پرسید.
 


مسعود رجوی به همراه مریم و مهوش سپهری هنگام بازدید از یک مرکز آموزشی
 


خانم شهرزاد صدرحاج سید جوادی، مسئول اول مجاهدین در دوران حضور مریم در اروپا



مهدی ابریشمچی، محمد سیدالمحدثین و تعدادی دیگر از مسئولین مجاهدین هنگام نماز به امامت مسعود رجوی
 

 

انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین (قسمت هفدهم)

 

حامد صرافپور، پاریس، کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی، بیست و یکم دسامبر 2010
http://www.cibloggers.com/?p=6006

 

مرحلۀ آمادگی برای سرنگونی «آ 77»

با شروع سال 1377 و آغاز جنگ و جدالهای سیاسی که در جریان دستگیری غلامحسین کرباسچی شهردار تهران توسط جریان راست بوقوع پیوست، مسعود رجوی اعلام آماده باش کرد و گفت دستگیری و محاکمۀ کسی که از جناح رفسنجانی و از کابینۀ خاتمی بوده است، توسط جناح خامنه ای، بیانگر تشدید کیفی تضادهای داخلی رژیم است و خامنه ای با اینکار چنگ انداخته توی کابینۀ خاتمی تا یک نفر از جناح رفسنجانی را به خاطر اینکه در انتخابات اخیر نقش داشته به محاکمه بکشاند و اینکار عملاً نشانگر رسیدن رژیم به دورانی از تزلزل است که باید آمادگی عملیات برای سرنگونی را داشته باشیم. این مرحله را رجوی «آ 77» نامگزاری نمود که به معنای آمادگی برای سرنگونی در سال 1377 بود. بلافاصله بعد از این اعلام آمادگی، کلاس درسهای مختلف از سرگرفته شده و تمامی افراد موظف شدند یکبار دیگر تمامی آموزشهای کلاسیک را از سر بگذرانند. علت این بود که طی چند سال اخیر ارتش وارد جنگهای نامنظم و غیر کلاسیک شده بود و طبیعی بود که برخی از آموزشهای پیشین سالهای 70 تا 73 به فراموشی سپرده شده باشد. کلاسها بشدت فشرده و خلاصه بود و مریم در این دوران مدیریت آموزش را تقویت نمود تا بتواند بر آموزشها نظارت داشته باشد و همچنین قرار بر این شد که آموزشهای پایه برای تمامی نفرات متناسب با تخصصشان در نظر گرفته شود و هر کدام از پرسنل پروندۀ مشخصی برای آموزشهایش داشته باشد.

طی دورانی که آموزشها برقرار بود، از تمامی نفرات یک تعهد نامه نیز گرفته شد که در آن شخص متعهد می شد تا تاریخی مشخص با تمام وجود خود را به سازمان بسپارد و لغزشی در اراده اش بوجود نیاید. این تعهدنامه که از آن به عنوان تعهد آ 77 یاد می شد هرچند به ظاهر اجباری نبود ولی نفرات را به گونه ای در کرنل قرار می دادند که ناچار به نوشتن هرچه سریعتر آن گردند. به موازات آموزشها، طرح گسترده ای برای گسترش ارتش نیز در جریان بود. تمامی ارتش رجوی ابتدا تقسیم به 4 فرماندهی مجزا با شماره های 1 تا 4 گردید. رجوی دوباره می خواست تمامی نیروها را در قرارگاههای مختلف قرار دهد تا از حالت تمرکز خارج شوند و به اصطلاح خودش در صورت بوجود آمدن شرایط مناسب برای سرنگونی، همانند فروغ جاویدان ناچار نباشد تنها از یک محور به ایران تهاجم کند. به همین خاطر کل سازمان مجاهدین (به جز ستادهای سیاسی و خارجه و تبلیغات…) به چهار بخش مستقل تقسیم گردید. ارتش اول که عمدتا زنان را شامل می شدند و یک ارتش دیگر در قرارگاه اشرف و ارتشهای دیگر به قرارگاههای انزلی و حبیب و حنیف منتقل شدند. البته چند ماه بعد این تقسیم بندی تغییر و سه قرارگاه دیگر نیز اضافه شد و ارتش رجوی مبدل به 7 قرارگاه مستقل و مجزا از هم گردید.

این ارتشها به جز در منطقۀ خالص (قرارگاه اشرف)، در شهرهای جلولاء (قرارگاه انزلی)، بصره (قرارگاه حبیب شطی)، کوت (قرارگاه حنیف2 که بعدها به فائزه تغییر نام داد)، العماره (قرارگاههای همایون و موزرمی) و بعدها هم در منصوریه (قرارگاه علوی) مستقر شدند (قرارگاه علوی متعلق به ارتش عراق و دارای استحکامات و سنگرهای ضد بمب و مقر فرماندهی صدام حسین در بسیاری از علمیاتها بود که پیش از اشغال عراق به عنوان اقامتگاه مسعود رجوی در نظر گرفته شد. پیش از آن نیز برای مدتی یکی از ارتشهای رجوی به فرماندهی صدیقۀ حسینی در آن مستقر بودند).

سازمان کار من در این جابجایی قرارگاه 4 بود که بعدها به نام قرارگاه 7 نامیده شد. فرماندهی این قرارگاه را خانم حمیده شاهرخی (افسانه) برعهده داشت. قرارگاه حبیب ابتدا مقر کوچکی از یک مرکز فرماندهی ارتش عراق در 30 کیلومتری بصره بود که با تأیید صدام حسین به مجاهدین واگذار شده و تا پیش از آن محلی تاکتیکی برای عملیاتهای راهگشایی در منطقۀ جنوب به حساب می آمد، اما در این مرحله بخش وسیعتری به مجاهدین واگذار و بسرعت مراحل گسترش و بازسازی را طی می کرد و در آن چندین سالن غذاخوری و چندین آسایشگاه بزرگ و آشپزخانه و نانوایی و جاده های مختلف و همچنین یک پارکینگ زرهی بزرگ ساخته می شد. این قرارگاه عرض زیادی نداشت اما در امتداد رودخانه دجله کشیده شده و طولی در حدود یک کیلومتر داشت. ساخت و ساز این قرارگاه کوچک ولی نسبتاً زیبا چندین ماه توسط تعدادی از مقاطعه کاران عراقی طول کشید که البته با تقلب هم همراه بود و برای نمونه سقف یکی از آسایشگاههای آن بخاطر استفاده از آهن آلات زنگ زده فروریخت و به همین خاطر مسئولین ناچار شدند این پروژه را با سرعت کمتر و دقت بیشتری به پیش ببرند. به خاطر کثیفی بیش از حد منطقه و نداشتن آب و برق در اکثر اوقات در دوران بازسازی، بیماریهای بشدت حاد و خطرناکی سراغ نفرات آمده بود که از جمله سرفه های شدید، استفراغ و سرگیجه و قارچ پا و غیره را شامل می شد. این بازسازی کمتر از یکسال به پایان رسید و مجدداً نیروها آماده از سرگیری مأموریتهای نظامی شدند. اما طی این مدت مسائل دیگری در جریان بود.

نشستهای دو دستگاه

تشکیل کمیته جهت فراگیری خودشکنی

نهادینه کردن و تشکیل دفترهای تخریب شخصیت

هنوز سه ماه از شروع بازسازیها نگذشته بود که حمیدۀ شاهرخی (افسانه) فرمانده قرارگاه هفتم، تمامی نفرات را برای نشست مهمی به سالن فراخواند. در این مدت به خاطر تغییراتی در سازمانکارها طبیعی بود که برخی نیروها نیز در مواضع خود بالا و پایین شده بودند و این مسئله به صورت دلسردی در کارها و نوشتن تناقضات خود را نشان می داد. برای توضیح حول این نشست، کمی به گذشته باز می گردم تا نکته ای را مجدداً به شکل دیگری شرح دهم.

پس از نشستهای حوض و در ادامۀ نشستهای دیگ، به طور دوره ای نشستهایی جهت انتقاد کردن از نفراتی که به نظر می رسید دچار مشکلاتی شده اند توسط فرماندهان هر رسته برگزار می شد که در آن خود فرمانده یک نفر را سوژه می کرد تا دیگران نیز اگر سخنی علیه او دارند بر زبان بیاورند. در ادامه و پس از نشست بند «ه»، بنا به خواست مسعود رجوی، قرار بر این شد که به صورت روزانه نفرات هر قسمت دور هم جمع شده و هرکس فکتهایی انتقادی از خود بگوید و دیگران نیز از او انتقاد کنند. در این نشستها، فرماندۀ مربوطه از تک تک نفرات می خواست که فکتهای روز خود که در آن نسبت به دیگری حسادت یا برخوردی بد داشته اند و یا فکتی که در آن بهم ریختگی یا عصبانیت و یا پرخاشگری و کم کاری داشته اند را به صورت یک جمله بیان کنند. آنگاه دیگران ابراز نگرانی و خشم خود را از چنین فاکتهایی که سوژه داشته بیان کرده و خود نیز انتقاداتی که به او داشتند را عنوان می کردند و در پایان از او می خواستند که خود را تغییر دهد و یا در نشست بعدی شرح دهد که علت این کارهای غیر تشکیلاتی او چه بوده است.

(برای نمونه شخص می گفت: من امروز یک مورد عصبانیت داشتم و در برخورد با مسئولم «یا همرزمم» بخاطر حرفی که به من زد عصبانی شدم و یا به او پرخاش کردم. و یا اینکه می گفت من امروز فلان کار را که از من خواست شده بود انجام دهم به خوبی انجام ندادم چون نسبت به فلان شخص تناقض داشتم. و یا می گفت من امروز از اینکه به فلان همرزمم فلان کار ابلاغ شد و به من نشد احساس حسادت و یا تناقض داشتم. و یا می گفت من امروز از اینکه گفته شد تحت فرماندهی فلان شخص کار کنم دچار تنافض شدم و به من برخورد… آنگاه پس از گفتن این فکتها، حاضران در نشست با چهره ای خشمگین و برافروخته بدون اینکه تعرضی فیزیکی داشته باشند تهاجم کرده و او مورد بازخواست قرار می دادند که چرا در چنین مناسبات پاک و برادرانه ای چنین تناقضات و مناسباتی داشته است؟ و بعد هم نمونه برخوردها و مناسبات اش با دیگران را به او گوشزد می کردند… هر شخص موظف بود به طور روزانه فکتهای انتقادی خود را برای اینکه فراموش نکند توی تکه کاغذی بنویسد و در همان دوران هدیه ای هم از خواهر مریم برای تمامی مجاهدین ارسال شد که شامل یک دفترچه زیبا و یک مداد برای نوشتن تناقضات روزانه می شد! البته کسی از این دفترچه برای نوشتن تناقضات استفاده نکرد ولی گفته شد خواهر مریم مدام به فکر انقلاب شما است و اینرا هم برای شما فرستاده است تا فکتهای خود را در آن بنویسید!. من هنوز این دفترچه را به همراه دارم که عکس از آنرا ضمیمه کرده ام!. البته مجاهدین انبوهی نیازهای روحی و عاطفی و اقتصادی داشتند که هیچکدام براحتی حل نمی شد اما مدام از مریم رجوی هدایایی برای حل شدن درون انقلاب می رسید که نمونۀ دیگر آن یک کیف دستی مشکی برای قرار دادن دفتر و مداد داخل آن بود.! هدایای مریم رجوی همگی در راستای تعمیق انقلاب بود. حتا وقتی یک ساعت یک یورویی به نفرات هدیه داده شد، برای این بود که کسی بهانه برای دیر آمدن سر نشستهای عملیات جاری نداشته باشد!.)

به موازات این گونه نشستها که مسعود رجوی از آن به عنوان «نشست عملیات جاری» یاد می کرد، همانطور که در مباحث قبلی اشاره کرده بودم، هر فرد موظف بود به صورت مخفیانه گزارشات مربوط به تناقضات جنسی و عاطفی خود را هم هر چند مدت یکبار نوشته و برای «برادر مسئول» ارسال نماید (اصطلاح برادر مسئول عنوانی بود برای مشخص شدن این گونه گزارشات برای اینکه تناقضات جنسی و عاطفی مردان مجاهد که از طریق خانمها به رهبری منتقل می شد توسط آنها خوانده نشود و حریم حفظ گردد و گزارشات مستقیم به دست مسعود و مریم برسد). در مباحث بعدی بیشتر از این نمونه گزارشات سخن خواهم گفت.

دوباره باز می گردم به بحثی که ابتدا شروع کرده بودم. خانم حمیده شاهرخی در این نشست پس از اینکه توضیحات مفصلی حول درگیریهای برادران سر بحث کرسی و موضع مسئولیت و رده داد، یکبار دیگر اهمیت بندهای انقلاب را برشمرد و از افراد حاضر خواست به صورت داوطلب بیایند و از تناقضاتی که این روزها با آن دست و پنجه نرم می کنند سخن بگویند. تعداد زیادی از افراد به مرور پشت میکرفن رفته و صحبت کردند و خانم شاهرخی هربار نقطه ضعف آنها را در نحوه ی بیان و نیز شیوۀ مطرح کردن آن فکتها شرح می داد و کمک می کرد تا نفرات بدانند که چگونه باید گزارش وضعیت خود را بدهند. در پایان این نشست که چند روز طول کشید، از همگان خواسته شد تا از این پس در نشستهای «عملیات جاری» به جای اینکه فقط تناقضات و فکتهای خود را بنویسند، از روش دیگری استفاده کنند که آن نوشتن فکتهای انتقادی روزانه در جدول «دو دستگاه» بود. نحوه ی نوشتن گزارشات عملیات جاری از آن پس می باید به همان شکلی صورت می گرفت که از سوی مسعود رجوی ابلاغ شده بود و شامل محورهایی می شد که در زیر آمده است:

1-فکت: در جلوی این واژه اصل فاکت نوشت می شد. (مثلا: من امروز توی کار احساس خستگی می کردم…)

2-زبان نون: زبان نون اصطلاحی بود برای اولین بهانه ای که هرکس در برابر عمل انجام شده خود می آورد. نون مخفف صفت «نرینۀ وحشی و متجاوز» بود که قبلاً در مورد آن شرح داده بودم. برای خانمها به جای «نون» اصطلاح «ماد» که مخفف صفت «مادینۀ مطرود و مدفون» بود استفاده می گردید. (مثلا: چون شب قبل استراحت کافی نداشتم در کار خسته شده بودم…)

3-نقطه آغاز: در جلوی این واژه می بایستی علت اصلی و محتوایی اتفاقی که افتاده بود شرح داده می شد. این مهمترین چیزی بود که هر کدام از مجاهدین باید به خوبی در مورد آن شرح می دادند. هرگونه سستی در نوشتن این محور موجب اعتراض شدید مسئول نشست و دیگران می شد و فرد موظف بود یا همانجا اعتراف کند و یا در نشستهای بعدی علت اصلی کار خود را شرح دهد. برای اینکار توضیحاتی هم داده می شد که سوژه بهتر بتواند دلیل کارش را بیان کند. (مثلاً: چون مسئولیت کار به من سپرده نشده بود و به فلان کس گفته شد مسئول کار باشد به من برخورده بود و احساس تحقیر می کردم و این باعث دلسردی و خستگی من در کار شده بود.

4-نتیجه گیری: در این محور جمع بندی خود شخص از این فکت نوشته می شد. (مثلا: من در رابطه با کرسی طلبی و رده خواهی دچار ضعف هستم و بایستی در چنین شرایطی که کارها ابلاغ می شود بیشتر مراقب خودم باشم و فاکتهای کرسی طلبی خودم را دستگیر کنم…)

5-تعهد: در این مرحله بایستی فرد تعهد خود را در قبال نمونه های مشابه عنوان می کرد. (مثلا: متعهد می شوم که از این پس هرکس مسئول کار باشد من با جان و دل تحت امر او قرار گرفته و کارم را به خوبی انجام دهم)

گزارش دو دستگاه همانطور که ملاحظه می کنید شامل 5 محور بود که به مرور دو محور 4 و 5 در هم ادغام شد و بعدها محور شمارۀ 2 نیز حذف شد و گفته شد نیازی به نوشتن آن نیست چون زبان نون برای همگان شناخته شده و مشخص است و ارزشی هم ندارد (جالب اینجاست که به مرور نفرات از همین محور برای بیان قلبی تناقضات خود استفاده می کردند و تلاش می کردند حرفهای دل خود را به تیزترین شکل ممکن در همین محور بیان کنند و بعد هم به طور خیلی کمرنگ و ضعیف نقطه آغاز خود را شرح دهند که مورد هجمه قرار نگیرند. کسی هم نمی توانست ایرادی بگیرد چون می توانست بگوید زبان «نون یا ماد» است. به همین خاطر رجوی متوجه این ترفند شد و آن محور را حذف کرد)، و در سالهای بعد گفته شد فقط فکت انتقادی و نقطه آغاز خود را عنوان کنید، چون محورهای جمعبندی و تعهد را کسی اجرا نمی کرد و کسی هم پیگیر آن نبود، ضمن اینکه به مرور برای رجوی آنچه اهمیت داشت در هم شکستن شخصیت نفرات بود که با گفتن نقطه آغاز این هدف برآورده می شد…

پس از نشست دو دستگاه، کمیته هایی تشکیل گردید تا تمامی افراد روزانه سه ساعت تمام مشغول نوشتن اینگونه گزارشات و فراگیری نحوۀ نوشتن آن شوند! در این کمیته ها بعد از نوشتن گزارش، آنها را به صورت جمعی تست کرده و کمبودها و ضعفهای آنرا به همدیگر گوشزد می نمودند! طی مدتی که کمیته ها برقرار بود نشستهای عملیات جاری متوقف شده و نفرات خود را با همین کمیته ها مشغول می کردند و البته ابتدا از آن ناراضی هم نبودند چون نشستی نبود که آنها بخواهند همدیگر را سرکوب کنند. به این ترتیب هزاران مجاهد روزانه سه ساعت از وقت خود را صرف آموزش نوشتن یک گزارش می کردند! دلیل آنرا اگر کسی می پرسید تنها با استدلال ایدئولوژیکی می شد پاسخ داد اما بیش از هرکس مسعود رجوی می دانست با اینکار چه هدفی بزرگی دنبال می شود: هرچه زمان می گذشت نیروها بیش از گذشته دلسرد و خسته می شدند و باید نیروها را برای شرایطی سخت آماده می ساخت که خودشان برای خود دادگاه تشکیل داده و روزانه همدیگر را محاکمه و سرکوب و تحقیر و سرکوفت کنند. اینطور او وقت بیشتری پیدا می کرد تا برای آینده تصمیم بگیرد. برای او مهم نبود که هزاران ساعت از وقت نیروهایش اینگونه هرز رود، همچنانکه برای او مهم نبود که نیروهایش به دانش روز آشنا باشند یا نباشند. دانشی که هر روز گام بلندتری می پیمود و دنیای کامپیوتر و ارتباطات و فناوری ارسال اطلاعات را دچار جهش می کرد، اما مجاهدین در غارهای مسعود رجوی هر روز از دنیای جدید دور و دورتر می شدند. دکترهای مجاهد علم و دانش شان متعلق به دههای قبل بود و روز به روز خود را در برابر دکترهای عراقی عقب مانده تر احساس می کردند و تنها منبع بروز شدن آنها سی دی هایی بود که گهگاه برای آنها فرستاده می شد. بعدها تلاش کردند این عقب ماندگی را با شرکت دادن این دکترها در نشستها و همایشهای مربوط به جامعۀ پزشکی عراق بپوشانند. (اشاره کنم که رجوی در برابر اعتراض خیلی از بیماران که در اشرف مشکل آنها حل نمی شد خواهان پزشکان خارجی بودند و او هرگز زیر بار نمی رفت و حتا بارها در نشستهای جمعی این بحث را پیش کشید که دکترهای عراقی متخصص ترین دکترهای جهان هستند و کسی را برای مداوا به خارج نخواهد فرستاد. در عین حال مریم عضدانلو و دیگر سران فرقه اش هرگاه نیاز داشتند برای درمان به فرانسه اعزام می شدند.)

در نقطۀ مقابل این زندگی اصحاب کهف در غارهای رجوی، رژیم بود که نیروهای ایدئولوژیک خود را هر روز به دانش جدیدی مسلح می کرد آنان را آماده می ساخت که هرچه بیشتر منابع قدرت را در دست گرفته و قدرت بزرگ منطقه شوند. حتا در حوزه های علمیه نیز دانش روز نفوذ چشمگیری را نشان می داد و طلبه هایی که پیش از آن حداقل سواد هم نداشتند، با استفاده از فناوریهای روز، به شکل گسترده ای رشته های مختلف تحصیلی را از سر می گذراندند. بعدها (پس از جداشدن و حضور در کمپ آمریکاییها و امکان استفاده از تلویزیون) مشاهدۀ روحانیونی که مسلط به زبانهای انگلیسی و مسلط به دانش نرم افزاری و رایانه ای و مسلط به دانش هنری و رزمی و ارتباطی بودند برای ما حیرت آور بود. این در حالی بود که یک دهه پیش از آن مجاهدین تحصیل کرده ترین ارتش جهان را بنا به گفتۀ رجوی در اختیار داشتند که دور از واقعیت هم نبود چون سیل دانشجویان رشته های مختلف مهندسی و پزشکی از اروپا و آمریکا و آسیا به سوی عراق سرازیر شده بود که دهها تن از آنان قربانی مسعود رجوی در فروغ جاویدان و دیگر عملیاتهای گردانی شده و مابقی هم اینگونه در کلاسهای آموزش عملیات جاری و انقلاب مریم و دو دستگاه و غیره… همان مقدار دانش خود را فراموش می کردند. اگر سری به لیست جان باختگان در فروغ جاویدان بزنید لیستی طولانی از دانشجویان و متخصصان را خواهید دید که رجوی فدای قدرت طلبی خویش نمود اگرچه آنان جز به استقلال و آزادی و برابری نمی اندیشیدند.

اول شهریور ماه سال 1377 بود که خبر کشتن لاجوردی تمامی سازمان را به شور و وجد در آورد اما برای ما که در قرارگاه حبیب بودیم بلافاصله موجبات حزن و اندوه را به همراه داشت چرا که گفته شد بخاطر این مسئله ممکن است رژیم دست به اقدامات تلافی جویانه زده و به قرارگاه حبیب موشک بزند و در نتیجه آماده باش اعلام گردید و گفته شد برای رفتن به قرارگاه اشرف آماده شویم. این مسئله دور دیگری از آوارگی را به همراه داشت چرا که بتازگی آسایشگاهها و مجموعه های بهداشتی راه اندازی شده بود و بازگشت مجدد به اشرف نیازمند بار زدن انبوهی وسیله و مقدمات چه در حبیب و چه در اشرف داشت. به هرحال بایستی اینکار انجام می شد و انجام گرفت. در مقر جدید واقع در اشرف، مجدداً کمیته های دو دستگاه آغاز به کار نمود. مدتی بود که وجود زنان کمتر در میان مردان حس می شد و این مسئله مشکلاتی را در میان مردان دامن می زد که از جمله در کمیته های دو دستگاه بود. یک حس حسادت در میان اعضای کمیته با مردانی که به عنوان مسئول هر کمیته در نظر گرفته شده بود بوجود می آمد چون تا پیش از آن مسئولیت نشستهای عملیات جاری با خانمها بود ولی به نظر می رسید که اینک برخی مردان که مسئول کمیته ها شده اند اینکار را دنبال می کنند و این برای بقیه نفرات قابل قبول نبود و به تضادها دامن می زد (البته این مشکلات در رده های پایین وجود نداشت چون رده های پایین تر از معاون مرکزیت تا پیش از آن هم مستقیم با خانمها وصل نبودند و الان هم برایشان تفاوتی نمی کرد با چه کسی نشست بگذارند ولی برای رده های بالاتر که مسئولیت خانم داشتند مشکل بود بپذیرند که یک مرد مجاهد برایشان نشست عملیات جاری بگذارد).

تنشها در برخی اوقات به جایی می رسید که نفرات از یک بیماری کوچک استفاده کرده و در نشست حاضر نمی شدند. من خودم شاهد موردی بودم که مسئول نشست با وجود آنکه می دانست طرف مقابل تب دارد و بستری است، اما به آسایشگاه رفت و از او خواست به کمیته بیاید و چون طرف مقابل امتناع کرد و بیماری را مطرح کرد، بحث و جدل بین آنها شدت گرفت و به فحاشی و در نهایت به کشیده زدن و دست به یقه شدن دو طرف انجامید. کشیده زدن به شخص بیمار، بدعت جدیدی بود ولی فضای حاکم افراد را به این سمت می کشید. درست چند هفته پیش از شروع نشستهای دو دستگاه موارد دیگری از زد و خورد محدود را در قرارگاه حبیب شاهد بودم که موجب تعطیل شدن نشست گردید. در آن نشست یکی از نفرات قدیمی مورد انتقاد قرار گرفت و چون تمایل به صحبت نداشت با شخص انتقاد کننده دست به یقه شد و از نشست بیرون رفت. فضا روز به روز ملتهب تر می شد و به همین خاطر بود که نشستهای دو دستگاه تشکیل گردید تا به وضع موجود سر و سامان بدهد. در همان روزهایی که شرح دادم، خودم بخاطر فشار کارهای موجود و مجموعه مأموریتهای سخت و سنگین نظامی دچار بیماری دیسک کمر و عصب سیاتیک شدم، و دکتر قرارگاه حبیب (دکتر صالح) تجویز نمود که دو هفته استراحت مطلق داشته باشم، اما روز دوم گفته شد باید برای نشست دو دستگاه بروم که مشکل خود را با نسخۀ پزشک ارائه کردم و گفتم که این کار برایم امکانپذیر نیست چون قادر به نشستن نیستم. ولی خانم حمیدۀ شاهرخی فرمانده ارتش هفتم و خانم نسرین برنجی که فرماندۀ مرکز 43 قرارگاه حبیب بود، به طور مخفیانه و توسط افسر عملیات مرکز (رضا شیرمحمدی) که در واقع مسئول ترین مرد مرکز محسوب می شد، استراحت را ممنوع اعلام کرده و گفته شد باید در نشستها شرکت کنی و اجازه استراحت نداری. وقتی که اصرار کردم نشستن برای من مشکل است و پزشک هم گفته اگر استراحت نکنی کار به عمل خواهد کشید، رضا شیرمحمدی شروع به تهدید نمود و گفت اگر به نشست نیایی تمام مرکز را جمع می کنم و تو را بزور به نشست خواهم برد! و بعد هم از آنجا رفت. به هرحال من می دانستم که اگر بخواهم به استراحت ادامه دهم با اوضاعی که پیش خواهد آمد وضعیت بدتری پیدا خواهم کرد چون توان هیچکاری هم نداشتم. در نتیجه بهتر دیدم که به نشست بروم. با اینحال در همانجا هم خانم شاهرخی جلوی کل نفرات حاضر از من خواست که اقرار کنم با این کارم سازمان را اذیت کرده ام… بعد از آن هم ناچار شدم از استراحت قطع امید کرده و در تمامی کمیته ها شرکت کنم….

همانطور که پیشتر شرح داده بودم هدف از نوشتن این خاطرات، ملموس کردن شیوۀ سرکوب نیروها و طرز برخورد با بیماران مجاهد است که خود من نمونۀ بارز آن بودم. یادآوری کنم که در ماهها و سالهای اخیر سران فرقه برای بیماران مجاهد اشک تمساح می ریزند و سازمانهای حقوق بشری را برای محکوم کردن دولت عراق به خاطر نگذاشتن امکانات پزشکی در اختیار مجاهدین خطاب قرار داده و وامصیبتا سر می دهند، و این شیوۀ برخورد آقای رجوی و سران فرقه با بیماران طی سالهای حکومت صدام حسین بود.

در چنین وضعی بود که کمیته ها به کار خود ادامه می دادند و شرایط را نیز روز به روز سخت و سخت تر می کردند تا کسی فرصت و جرأت غر زدن و اعتراض کردن نداشته باشد. بیمار شدن کم کم به صورت جرم در می آمد و گفته می شد بیماران نیز باید هرطور شده در نشستهای عملیات جاری شرکت کنند (من روی این موضوع تأکید خاص دارم چون مدام در نشستها گفته می شد عملیات جاری مرزسرخ مجاهدین است و حتا اگر حضور در آن موجب مرگ بیمار شود باید اینکار را بکنند و به طور خاص گفته می شد بیمار بیاید همینجا بمیرد و این بهتر است از اینکه توی دهان خمینی بیفتد!). هنوز کاملاً واضح نبود که چرا خانمها از نشستها کناره گرفته اند و به نظر می رسید آنها نیز کمیته های خود را تشکیل داده اند. اما وخامت اوضاعی که پیش آمده بود موجب شد که نشستها به شکل قبل با مسئولیت خانمها برگزار شود. این مسئله پایان راه نبود و غم و اندوه زیادی به طور خاص طی این مدت در چهره های مردانی که مسئولتر بودند موج می زند و در نشستها نیز خود را نشان می داد. یادآوری کنم که طی این مدت که از نشستهای عملیات جاری می گذشت، هنوز تفکیک مهمی در بین نفرات وجود نداشت و چندین لایه با هم در یک نشست شرکت می کردند و تقریبا می توان گفت رده های عضو به پایین در یک نشست و بالای عضو نیز در یک جلسه با هم شرکت می کردند.

زمستان یا اواخر پاییز 1377 مسعود رجوی یک نشست عمومی برگزار نمود. در پایان این نشست از تمامی افراد خواست که هرکس آمادگی برای عملیات انتحاری دارد به فرماندۀ قرارگاه خودش نامه بنویسد و درخواست عملیات انتحاری نماید. البته مشخص نبود دلیل اصلی وی چیست اما توضیحاتی در رابطه با شرایط و نیاز به آمادگی برای علمیاتهای آینده داد و اینکه باید عملیاتهای شهری گسترش پیدا کند و این نیازمند نیروهایی است که آمادگی عملیات انتحاری داشته باشند. به هرحال چند ماه از آماده باش کشته شدن لاجوردی گذشت و اوضاع آرام شد و رژیم هم دست به اقدام تلافی جویانه نزد، به همین خاطر نیروها مجدداً از اشرف به قرارگاههای خود بازگشتند. چندی پس از بازگشت (زمستان 1377) سلسله مانورهایی هماهنگ توسط تمامی ارتشها به اجرا درآمد که «طاهرۀ طلوع» نامیده شد. در قرارگاه حبیب نیز مانور نه چندان بزرگی انجام شد که بیشتر در حد یک تمرین ساده بود. این مانور به مدت سه روز در زمینهای نزدیک قرارگاه حبیب انجام شد و در روز پایانی تمامی زرهی ها در یک ستون به سوی قرارگاه بازگشتند که با فیلمبرداری و سد شدن مسیر جادۀ بغداد-بصره همراه بود. در واقع مانور طاهره طلوع هیچ شباهتی به مانورهای جنگی پیشین نداشت چرا که رجوی تمامی دستگاه قبلی را به هم ریخته و شیرازۀ سازمانکارهای قبلی را از هم پاشیده بود. فرماندهان جدید اساساً آموزشهای کامل ندیده بودند و سازمانکارها نیز همانند گذشته نبود چون به مرور همه چیز تغییر کرده و علاوه بر آن صلاحیتها نیز همانطور که اشاره کرده بودم بر اساس دوری و نزدیکی به انقلاب مریم بود نه تجارب و تخصصهای تشکیلاتی و نظامی و سیاسی. عکسهای بجا مانده از مانور «طلوع» در تمامی ارتشها به خوبی نشان می داد که مانور نام برده شده صرفا یک حرکت نمایشی به صورت ستونی است و در آن کارآیی نظامی به چشم نمی خورد.

باید اشاره کنم که هنگام انتقال این حجم زرهی از اشرف به قرارگاه حبیب دهها میلیون دینار برای سازمان هزینه در برداشت و این جدای از هزینۀ ساخت پارکینگ بزرگی بود که برای استقرار آنها در نظر گرفته شده بود. برای مسطح کردن و بعد جاده کشی و زدن خاکریزهای بلند و ایجاد ساختمانهایی برای تعمیرات زرهی و برجهای دیدبانی و انبارهای مورد نیاز چندین پیمانکار در آن مشغول بکار بودند. همچنین بعدها در سمت جنوب یک دیوار 5 متری بتونی کشیده شد تا راههای نفوذ (و در واقع فرار افراد از آن) کاملاً آبندی شود.

نوروز 78 نیز با حضور رجوی و حرفهای تکراری وی سپری گردید. طی سالیان برای همگان مشخص شده بود که در این سخنرانی ها، سال جدید به عنوان سال سرنگونی معرفی می شود. البته رجوی هم زرنگ بود و می دانست که خودش نباید آنرا بر زبان بیاورد چرا که یکبار این اشتباه را مرتکب شده و به لحاظ سیاسی در وضعیت بدی قرار گرفته بود. وی در سال 1364 اعلام کرده بود رژیم تا دو سال دیگر سرنگون خواهد شد. البته پیش از آن هم در سال 1360 نوید سرنگونی شش ماهه را داده بود. به هرحال وی در سخنرانی هایش طوری حرف می زد که امید برپایی جنگی مجدد بین ایران و عراق در اذهان نیروها شعله ور شود و بعد در میان شور و فتور نفرات می پرسید آیا ممکن است امسال به تهران برویم؟ و اعضای وی نیز ناچار پاسخ مثبت می دادند و بعد او با خنده می گفت ببینید اینرا من نگفتم شما گفتید….

پس از این مراسم نوروزی که در باقرزاده برگزار شد دوباره نیروها به قرارگاههایشان بازگشتند، اما خبر مهم دیگری آرامش همگان را برهم زد. خبر ترور سرهنگ صیاد شیرازی که رجوی آنرا برعهده گرفت. سرهنگ صیاد شیرازی که بشدت از سازمان مجاهدین متنفر بود و در عملیات فروغ جاویدان نقش جدی در سد کردن راه مجاهدین داشت، در کنار خانۀ خود و جلوی فرزندش توسط سلاح کمری ترور گردید. بعدها رجوی در این رابطه سناریویی هم ساخت که چگونه نیروها بعد از ترور وی به مدت دو روز در پشت بام یک ساختمان مخفی شده بودند تا اوضاع آرام شود. به هرحال با این خبر دوباره اوضاع چرخید و در قرارگاهها آماده باش ابلاغ شد و کلیۀ نفرات حبیب (به جز تعدادی که حفاظت آنجا را برعهده داشتند) به اشرف فراخوانده شدند. اینبار اما گفته شد به طور کامل از اشرف نیز فاصله گرفته و در بخش شمالی قرارگاه در فاصلۀ ده کیلومتری اردو خواهیم زد.

قرارگاه حبیب مثل دیگر قرارگاهها از سه مرکز فرماندهی کوچک و یک بخش اداری و سررشته داری و بخش قرارگاه و بخش فرماندهی تشکیل شده بود. به همین خاطر چهار اردوگاه مجزا برای سه مرکز نظامی و مابقی نیروهای ستادی تشکیل شد. این اردوگاهها به شکل دایره ای کشیده شده و با فاصله های 500 متر از هم برقرار گردید. برای اولین بار بود که این شکل از آماده باش به مدت حدود یکماه و نیم طول کشید. روزهای سختی برای نیروها بود چرا که هوایی خشک و بادهایی پر از گرد و غبار و بدون امکانات مناسب زندگی و بدون داشتن سرویسهای بهداشتی مناسب و بدون آب کافی برای استفاده بود. البته در این اردوگاه برای اولین بار از زنان مجاهد هم خبری نبود و فقط روزها خانم حمیدۀ شاهرخی به همراه اعضای دفترش برای چند ساعت به آنجا آمده و دوباره غروب به قرارگاه اشرف باز می گشتند. کاملاً مشخص بود که رجوی از فرصت استفاده کرده و کلاسهای درس ایدئولوژیکی را برای این زنان برگزار نموده است. شاید هم از اساس برای همین موضوع آماده باش داده بود تا بتواند نیروها را در بیابان سرگرم کند و زنان مجاهد را در کنار خودش داشته باشد و آنگونه که خانم بتول سلطانی در پیامش شرح داده بود، آنان را به لحاظ ذهنی برای نزدیک کردن هرچه بیشتر به خودش آماده سازد. در توضیحات خانم سلطانی گفته شده است که رجوی بعد از برگزاری رقص رهایی برای شورای رهبری، اقدام به برگزاری کلاسهایی به مدت یکسال نمود. البته بی تردید این یکسال به صورت مقطعی بوده است چون معمولاً رجوی به صورت دوره ای نشست برگزار می نمود، از جمله همین یکماه و نیم که ما در بیابانهای اشرف بودیم فرصت خوبی برای کلاسهای روزانۀ رجوی به حساب می آمد که محل برگزاری آن (در فاصله ای نه چندان دور با بغداد) در قرارگاه بدیع زادگان بود. قرارگاهی که در سال 1365 ساخته و حنیف نام گرفت و بعدها تحویل ستادهای سیاسی و تبلیغات گردید و مقر اصلی مسعود و مریم رجوی شد.

قرارگاه بدیع زادگان حفاظت سنگینی داشت و پیرامون آن منطقه ای نظامی محسوب می شد (به جز گورستانی که نزدیک آن قرار داشت). هنگام تردد مسعود رجوی به این قرارگاه، بخش حفاظت تمامی نقاط قرارگاه را در مسیر حرکت وی تحت کنترل می گرفت و مسیر خروجی را نیز گشتهای حفاظت کنترل می کردند. فرماندۀ حفاظت نیروهای عراقی نیز در این هنگام به جادۀ اصلی (جادۀ بغداد-اردن) رفته و جلوی حرکت خودروهای شهروندان عراقی را برای چند لحظه می گرفت تا خودروی ضد گلولۀ رجوی از آن نقطه عبور کند. هنگام تردد، حساس ترین نقطه گورستان بود و بعد از آن مشکل خاصی وجود نداشت. من پیش از جنگ کویت برای مدتی در همین قرارگاه در بخش حفاظت مشغول به کار بودم. حفاظت این قرارگاه شامل دو بخش بود: بخش اول حفاظت نزدیک یا چسب رهبری نام داشت که مسئولیت آن برعهدۀ وحید (علیرضا باباخانی) بود. علیرضا صدر حاج سید جوادی نیز از نزدیکترین نیروهای حفاظت چسب رهبری و رانندۀ ویژه او در تمامی مأموریتها به حساب می آمد. رانندگان مسعود رجوی بخوبی در کارشان مهارت داشته و آموزش حرفه ای رانندگی را در فرانسه به اتمام رسانده بودند. این بخش از حفاظت که تعدادشان انگشت شمار بود، مستقیم به خود وحید وصل بوده و آموزشهای مختلفی که شامل حرکات رزمی و تیراندازی نزدیک بود را از سر گذرانده بودند. البته برخی از تمرینها و ورزشهای آنان مشترک با بخش دوم حفاظت بود. بخش حفاظت نزدیک، در تمامی مأموریتها و نشستها به همراه رجوی بوده و هرکدام مسئولیتی برعهده داشتند. بخش دوم حفاظت مقر رهبری محسوب می شد که کل قرارگاه بدیع زادگاه را در بر می گرفت. بخش دوم شامل چهار تیم 5 نفره می شد که تماماً به لحاظ تشکیلاتی به یک فرمانده وصل بوده و توسط او حسابرسی می شدند و سرتیمها به طور معمول مسئول اجرایی کارها بودند. کل این بخش حفاظتی به «مهران صادق» وصل می شد که در آن زمان مسئول سیمای آزادی و رادیو صدای مجاهد نیز بود. ستاد تبلیغات و پرسنلی تحت فرماندهی خانم «سهیلا صادق» قرار داشت و بدین ترتیب حفاظت نیز در نهایت به خود وی وصل می شد ولی مهران به طور مستقیم تضادهای آنرا دنبال می نمود. «مهران و سهیلا صادق» خواهر و برادر «ناصر صادق» از رهبران اولیه سازمان مجاهدین بودند که توسط ساواک به شهادت رسید.

در طی مدت زمانی که آماده باش برقرار بود نفرات در شرایطی بسیار دشوار زمان را می گذراندند. عده ای مشغول گذراندن کلاسهای آموزشی تکراری و عده ای هم مشغول رسیدگی به امور روزانه و روتین. برای هر صد نفر تنها یک یا دو حمام صحرایی نصب شده بود که عمدتاً بدلیل کمبود آب امکان استفاده از آن هم نبود. توالتها تشکیل شده بود از مقداری گونی کنفی با یک درب پارچه ای که بدلیل بادهای مستمر امکان بسته شدن آن نبود و بناچار بخش عمده ای از آنرا تثبیت کرده بودند تا باد آنرا حرکت ندهد. چادرهای استقراری به طور مداوم غرق در خاک بود. کف این چادرها یک تکه موکت دست دوم انداخته شده بود که عملاً تفاوت چندانی با خود بیابان نداشت و شبها قبل از استراحت لازم می شد خاکهای روی آن کمی پاک شود تا امکان استفاده باشد. در همین هوای بشدت کثیف و غبارآلود، غذاهایی که از داخل اشرف پخته می شد سرو می گردید و شستشوی این ظروف نیز دردسر بزرگی بود و نداشتن سینکهای مناسب برای ظرفشویی کیفیت شستشو را نیز بشدت پایین می آورد. وضعیت روحی نفرات در این شرایط مناسب نبود. و این بویژه در رابطه با نفرات قدیمی تر ضریب می خورد چون بشدت از وضع موجود متناقض بوده و نمی دانستند چرا باید عده ای مدام در اشرف نشست داشته باشند و آنها در بیابان سرگردان و بدون برنامۀ مناسب. به اذهان بسیاری خطور می کرد که اگر آماده باش جدی است چرا خواهران در اشرف می مانند و بقیه باید توی صحرا زندگی کنند؟ (البته کسی نمی دانست که شورای رهبری در بدیع زادگان مستقر است). این نکته از آنجا تشدید می شد که برای مردان مجاهد، آنچه به عنوان «ناموس ایدئولوژیکی» مطرح و در نتیجه برایشان ارزشمند بود همین زنان مجاهد بودند، و این مسئله در نقطه ای مبهم می شد که اگر چنین است چرا باید آنها در اشرف بمانند و بقیه خارج از اشرف و در وضعیت آماده باش بسر ببرند؟ و البته برای بسیاری هم تناقض از اینجا ناشی می شد که احساس می کردند تبعیضی بین زن و مرد گذاشته شده است.
قرارگاه حبیب در 30 کیلومتری بصره
 


عکس دیگری از قرارگاه حبیب. بخش تیره رودخانۀ دجله و خطوط موازی مرکزی بزرگراه بصره-بغداد می باشد.
 


دفترچۀ هدیه مریم رجوی برای نوشتن فکتهای عملیات جاری و شکستن شخصیت مجاهدین
 


یکی از هدایای مریم رجوی به مجاهدین برای نوشتن فکتهای عملیات جاری برای سرکوب شخصیت نفرات
 


پارکینگ زرهی قرارگاه حبیب
 

 

انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین (قسمت هجدهم)

 

حامد صرافپور، پاریس، کانون وبلاگ نویسان مستقل ایرانی، بیست و سوم ژانویه 2011
http://www.cibloggers.com/?p=6051

 

انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین (قسمت هجدهم)
«مرحلۀ سرنگونی» و پیدا شدن «دکل»

شرایط سخت و دشوار آماده باش هرطور بود بعد از یکماه و نیم به پایان رسید، گویا مسعود رجوی کلاسهای آموزش ایدئولوژیک زنان مجاهد را به نقطه ای قابل قبول رسانیده و نیاز داشت برای مردان نیز نشست گذاشته و کارهای جاری را استارت بزند. وضعیت مناسبی هم از سوی مردان مجاهد به او گزارش نمی شد و روشن بود که بسیاری از مردان مسئول قدیمی در وضعیتی نگران کننده و درخود بودند و این خبر از چشم مسعود رجوی دور نمی ماند. باید اشاره کنم که حضور زنان مجاهد در رأس امور موضوعی کاملاً جا افتاده بود و تمامی ما مردان پذیرفته بودیم که زنان در تمامی امور تشکیلاتی و ایدئولوژیکی از ما سر باشند و اینرا جزئی از عقاید خود در مسیر نفی استثمار جنسی و تبعیض جنسی می دانستیم. همین مسئله از سویی دیگر موجب شده بود که اکثر مردان مجاهد، وصل مستقیم به زنان مجاهد را به نوعی نشان از سطح بالاتر ایدئولوژیکی خود تلقی کنند و تمایل داشته باشند که زیر دست زنان قرار داشته و مستقیم از آنان فرمان بگیرند. البته در سطوح پایین تر از معاون مرکزیت و به طور خاص عضو به پایین این مسئله رنگی نداشت چون این نیروها همیشه تحت مسئول مردان مجاهد بوده و مشکلی هم نداشتند. به زبان دیگر، وصل بودن به یک خواهر شورای رهبری، یک کرسی بود که عمدتاً تمایل داشتند در چنین موضعی از مسئولیت قرار داشته باشند. عدم حضور در چنین سطحی نشان از مشکلات ایدئولوژیک داشت. نیروهای ضعیف به زنان مجاهد به طور مستقیم وصل نمی شدند.

این نکته را گفتم که یکی از دلایل «درخود بودن» مردان قدیمی تر را بیان کنم. در طی این مدت که زنان مجاهد حضور نداشتند، مسئولیت تمامی افراد به صورت هرمی بر دوش مردانی در سطوح بالاتر بود. این مسئله خود موجب بروز نارضایتی و گرفتگی بسیاری از مردان مجاهد شده بود. پیش از شروع بحث حول نشست رجوی دوباره باز می گردم به نکته ای که پیش تر اشاره کرده بودم. همچنانکه شرح دادم، حتا بیماران نیز موظف به شرکت در نشستهای روزانۀ عملیات جاری بودند. در تابستان 1377 که ارتشهای جدید تأسیس شد، زنان جوانتر و جدیدی که به ردۀ شورای رهبری رسیده بودند مسئولیت یکانهای مختلف رزمی را بر دوش گرفتند. اما این زنان مثل سابق مجاز نبودند به صورت تکی نشستهای عملیات جاری را برای برادران تحت مسئولیت خود برگزار کنند بلکه هر سه شورای رهبری با هم جمع شده و یکی از آنها که سر تر از بقیه بود مسئول نشست شده و دو نفر دیگر نیز کنار او قرار گرفته و نشست عملیات جاری یکانهای خود را برگزار می نمودند.

در این دوران سازمانکار به این ترتیب بود:

الف-هر ارتش شامل: 3 مرکز فرماندهی نظامی (سلسله مراتب نظامی و رزمندگان و نیروهای عملیاتی)، بخش اداری (ستادی که امور مربوط به آشپزخانه و خوراک و پوشاک و لوازم استقراری را پیگیری می کرد)، بخش سررشته داری (ستادی که امور مربوط به حمل و نقل، سوخت، تأسیسات، تجهیزات نظامی و جنگ افزارها و نیز تعمیرات را پیگیری می کرد)، بخش ف.قرارگاه (ستادی که امور جاری قرارگاه شامل آب و برق و حفاظت و امنیت و ترددات را کنترل می نمود) و همچنین ستاد فرماندهی (که مجموعه ای از نهادهای دفتر و عملیات و اطلاعات و مخابرات و ارتباطات را شامل می شد).

ب-مراکز سه گانۀ فرماندهی نظامی هر ارتش شامل: سه یکان تانک، یکان مکانیزه، یکان توپخانه، یکان مهندسی رزمی، یکان اداری، یکان مخابرات، و افسران ستادی عملیات و اطلاعات…

ج-اداری و سررشته داری: نانوایی و آشپزخانه، آماد و ترابری شامل: تسلیحات و مهمات و سوخت و ارزاق، ترابری و خودروها، تعمیرات چرخدار و زرهی، تأسیسات و اقلام استقراری و دیگر موارد مشابه.

د-قرارگاه: حفاظت ترددات، حفاظت و امنیت، روابط خارجی، آب و برق، و امور دیگر مربوط به قرارگاه.

ه-ستاد فرماندهی: ارتباطات شامل باسیم و بی سیم و کامپیوتر و اپراتوری، افسر عملیات، افسر اطلاعات، دفتر، پرسنلی و موارد دیگر خاص سیستم فرماندهی.

بنا به سازمانکار فوق، در قسمت مراکز بعد از فرماندۀ مرکز و معاون وی که هر دو عضو شورای رهبری بودند، به ترتیب اولویت فرمانده یکانهای تانک و بعد مکانیزه و بعد هم توپخانه و سایر یکانها قرار داشتند. به طور معمول فرمانده یکان تانک شماره یک هر مرکز بعد از معاون، جانشین دوم فرماندۀ مرکز محسوب و در غیاب وی کل مرکز را فرماندهی می نمود. ترتیب اجرای نشستها نیز از همین اولویتها پیروی می کرد.

این نکات را شرح دادم که بتوانم علت سرد شدن برخی از مردان مجاهد در دوران آماده باش را بیان کنم. در طی این مدت بدلیل عدم وجود زنان شورای رهبری، همه ناچار بودند مثل گذشته های پیش از بند دال انقلاب، به مردان دیگری وصل باشند که در جایگاه مسئولتر قرار داشتند. اما این مسئله در این دوران پاسخ مثبتی نداشت و بازگشت به گذشته امکان پذیر نبود. تشدید فشار بر نفرات بیمار و وادار کردن آنها به کارهای سنگین و متهم کردن اینگونه افراد به تمارض، به مرور در حال نهادینه شدن بود. خود من همچنانکه پیشتر هم شرح داده بودم با وجود داشتن مشکل سیاتیک و دیسک کمر، همچنان اجازۀ استراحت به من داده نشده بود و بیماری من نیز روز به روز به خاطر کارهای سنگین تشدید می شد. در طی چند ماه در چنین وضعیتی ناچار بودم دربهای سنگین 70 کیلویی نفربرهای زرهی را باز و بسته کنم و با اینکه مطرح می کردم که چنین کاری از عهدۀ من ساخته نیست ولی عملاً اقدامی صورت نمی گرفت. به همین خاطر پای چپ من به مرور بی حس و از کار می افتاد و نمی توانستم به طور نرمال تردد کنم (من این نکته را به عمد در نقاط مختلف شرح می دهم که بتوانم حالتها و وضعیتهای تشدید فشار بر نیروها برای شرکت در نشستهای عملیات جاری را بیان کنم. من تنها یک نمونه بودم و دیگر نفرات نیز وضعیت مشابهی داشتند و متأسفانه برخوردهای جدید با بیماران به شکلی تغییر کرده بود که می توان با شکنجه گران مقایسه نمود. سالهای پیش از آن و به طور خاص تا سال 72، بیماران به طور مناسبی مورد درمان قرار گرفته تا هروقت نیاز بود مجاز بودند استراحت کنند. اکثر این استراحت ها نیز یا در بیمارستان و یا در آسایشگاه صورت می گرفت. اما بعد از نشستهای حوض، بیمار شدن نوعی جرم محسوب شده و بشدت با آن برخورد می شد که نمونه هایی را شرح دادم و چون خودم شاهدی زنده در این رابطه هستم به این نکته در نقاط مختلف اشاره می کنم).

نشستی که در این دوران مسعود رجوی می خواست برگزار کند حول دوران سیاسی جدیدی بود که در ایران داشت شکل می گرفت. سالها پیش از این مسعود رجوی بحثی پیش کشیده بود که در آن حضور یک کشتی در دریا را به عنوان مثال آورده بود. دقیقاً یادم نیست چه زمانی بود که اولین بار از واژۀ «دکل» استفاده نمود ولی اساس بحث در این رابطه بود که ما زمانی باید مثل فروغ جاویدان آماده عملیات شویم که دکلهای کشتی سرنگونی پیدا شده باشد. حتا در تابستان 1373 که قرارگاه اشرف مورد تهاجم سه موشک اسکاد بی قرار گرفت، مریم رجوی برای مسعود پیام فرستاده بود که اگر نیاز است من نیروها را برای آمادگی عملیات فروغ شماره 2 به اشرف بفرستم که مسعود رجوی گفته بود هنوز وقتش نرسیده است. اینک بعد از حدود یکسال از داستان «آ77» که مرحلۀ «آمادگی برای سرنگونی» نامیده شده بود، برای بسیاری سوآل پیش آمده بود که بالاخره مرحلۀ «سرنگونی» کی فراخواهد رسید؟ در این نشست رجوی با توجه به وضعیت درونی رژیم و تشدید جنگ و جدالهای داخلی و به طور خاص قضیۀ دادگاهی کردن عبدالله نوری، اوضاع را بحرانی و محاکمۀ عبدالله نوری را بزرگترین شقۀ درونی رژیم بعد از برکناری آقای منتظری عنوان نمود و اعلام کرد که دومین شقۀ ایدئولوژیکی رژیم نشان از پیدا شدن دکل کشتی سرنگونی دارد و به همین خاطر باید مأموریتهای مرزی را دوباره از سر بگیریم و خود را همزمان برای عملیاتهای منظم و نامنظم آماده بسازیم. وی اعلام کرد که با توجه به شرایط جدید، ما از مرحلۀ آمادگی عبور کرده و وارد «مرحلۀ سرنگونی» شده ایم! این سخن برای خود من بسیار متناقض بود به نحوی که ناچار شدم برروی یک کاغذ سوآلی را طرح و در همان نشست برای مسعود رجوی بفرستم. البته رجوی به کاغذهایی که اسم نداشت پاسخ نمی داد و کسی هم جرأت نمی کرد با نوشتن اسم خودش، سوآلات جدی از او داشته باشد چون می دانستیم که همانجا جلوی جمع سرکوب خواهیم شد. در این کاغذ از مسعود رجوی سوآل کردم: سازمان قبلاً هم وارد مرحلۀ سرنگونی شده بود و در پاییز سال 1365 در پایگاه عراقچیان کرکوک، مسئول پایگاه که از اعضای هیئت اجرایی سازمان و از زندانیان سیاسی زمان شاه بود به ما گفت که بعد از آمدن رهبری به خاک عراق ما از مرحلۀ تدارک برای سرنگونی خارج شده و وارد مرحله سرنگونی شده ایم…. و الان 13 سال از آن گذشته است و دوباره شما می گویید وارد مرحله سرنگونی شده ایم، تفاوت این دوران با آن دوران چیست؟

اما به این سوآل هرگز پاسخ داده نشد.

با اتمام نشست مجدداً نیروها به قرارگاههای خود بازگشته و مأموریتها و آموزشهای خود را از سر گرفتند، در قرارگاه حبیب نیز مأموریتهای مرزی برای باز کردن معبر در میادین مین آغاز شد. از هر مرکز نیروهایی که متعلق به یکانهای تانک و نفربر بودند با همراهی واحدهایی از مهندسی رزمی به صورت تیمهای مجزا به خطوط مرزی رفته و از شب تا صبح مشغول بازکردن معبر می شدند (معبر جاده ای به عرض حدود یک متر است که در میان میدان مین از سمت نیروهای خودی به سمت دشمن احداث می شود تا هنگام حمله یا عملیات، نیروهای رزمنده بتوانند از آن عبور کنند. این کار با حساسیت و سرعتی فوق العاده پایین صورت می گیرد و نفرات آن بایستی آموزشهای لازم برای بازکردن معبر و خنثی کردن انواع مینها را فراگرفته باشند. البته در ارتش آزادیبخش رجوی تمامی مجاهدین بایستی یک دورۀ آموزشی مین را می گذراندند اما کار باز کردن میدان مین تخصصی و تحت کنترل نفراتی از مهندسی رزمی انجام می گرفت. مسیر پاکسازی شده توسط یک نوار سفید رنگ که به آن شریط گفته می شود علامت گذاری می گردید. گهگاه برخی از مجاهدین به خاطر نداشتن امکانات پیشرفته و شرایط عصبی ناشی از نشستهای درونی و عدم وجود فضای مناسب روحی و مجموعه عوامل دیگر، بر روی مین رفته پای خود را از دست می دادند که گاه به کشته شدن نیز می انجامید).

در اصل می توان گفت بیش از آنکه هدف آمادگی عملیاتی باشد به نوعی سرگرم کردن نیروهایی بود که هیچ کار خاصی جز رسیدگی به قرارگاهها و کارهای روتین نداشته و هیچ سرگرمی مناسبی نیز در طول هفته و ماه و سال در اختیار نداشتند و خانواده ای هم در کار نبود تا نیروها مسائل عاطفی و احساسی خود را با آن حل و فصل نمایند. این مسئله بویژه در قرارگاههای کوچکی چون حبیب تشدید می شد چرا که در قرارگاه اشرف امکانات بیشتری چون پارک و مزار و امثال آن وجود داشت که فرماندهان می توانستند با یک برنامه ریزی برای نفراتشان تنوع ایجاد کنند. همچنین بدلیل وجود مقرهای مختلف می توانستند بین این ستادها میهمانی برگزار کنند که خود در وضعیت روحی و رفاه افراد موثر بود، ولی در قرارگاهی چون حبیب که در عرض نیم ساعت می شد کل قرارگاه را پیاده طی کرد این یک معضل جدی به حساب می آمد. فرستادن نیروها به مرز برای بازکردن میدان مین سرگرمی مناسبی بود که رجوی می توانست با یک تیر دو نشان بزند: از یک طرف نفرات را سرگرم می کرد و از یک طرف اینگونه به صدام حسین نشان می داد که نفراتش فعال و اکتیو و آماده رزم هستند و به این ترتیب امتیازات ویژه ای را می توانست از او بگیرد. علاوه بر این، اگر یکی از اعضا کشته می شد، تبلیغات خوبی برای رجوی بود تا از هموطنان خارج از کشور به این عنوان که رزمندگان در حال مبارزه و جان فشانی هستند، کمک مالی بیشتری درخواست نماید و آنها را نیز بیش از پیش تشویق به پیوستن و یاری رساندن نماید. به هرحال این امتیازات موجب می شد که رجوی به صورت فشرده نفرات را به مرزها برده و سرگرم بازی با مرگ نماید. مسئولیت پیشبرد این خط در بالاترین نقطه مهوش سپهری بود که اینک در جایگاه همردیفی رهبری عقیدتی قرار گرفته و با فشار زیاد بر دیگر شورای رهبری، اقدامات بیشتری را طلب می کرد که خود موجبات تلفات جانی بیشتری را فراهم می نمود.

در کنار دلایل فوق که نمی توان نادیده گرفت، موضوع مهم دیگری نیز در کار بود که موجب می شد رجوی به عملیاتهای مختلفی روی بیاورد. شاید بتوان گفت مهمترین مسئله در طی سالهای 1376 به بعد همین بود که خاتمی به ریاست جمهوری رسیده و توانسته بود مقداری فضای سیاسی را باز نماید و بعد از آن هم، مجلس در اختیار اصلاح طلبان قرارگرفته بود که تأثیر زیادی در وضعیت سیاسی و فرهنگی و اجتماعی جامعه داشت. همچنان که شرح داده بودم رجوی پس از پیروزی خاتمی، آنرا جام زهر رژیم معرفی کرده و به صورت واضح اعلام نموده بود که وی هرگز به دور دوم نخواهد رسید. اینک نابودی جریان اصلاحات و سرنگون کردن دولت خاتمی به هرقیمت، هدف شماره یک رجوی شده بود. هم آبروی سیاسی و هم اعتماد رزمندگانش نسبت به حرفهای او در خطر قرار داشت. وجود فضای باز سیاسی و کم شدن فضای خفقان و آزادی نسبی که جوانان و مطبوعات بدست آورده بودند و تغییر نسبی فضای زندانها… تمامی هستی سازمان را به خطر انداخته بود. در مدت کوتاهی آقای متین دفتری و همسرش از شورای ملی مجاهدین خارج و به قول رجوی اخراج گردیدند. چرا که آقای متین دفتری خاتمی را رئیس جمهور منتخب مردم خوانده بود و این رجوی را خوش نمی آمد چرا که وی مریم را رئیس جمهور مردم ایران می دانست و چنین ابلاغ کرده بود. بعدها هم در نشستهای مختلف رجوی سوزش خود را به نمایش گذاشت و می گفت که رئیس جمهور ایشان (متین دفتری) خاتمی شده بود و ما هم گفتیم اگر رئیس جمهور تو خاتمی است در شورای ملی ما چکار می کنی؟

وجود این اعتراضات و ریزشها، پایه های قدرت رجوی را متزلزل می کرد. دیگر از آن شور و هیجان هموطنان در خارج هم خبری نبود که برای مریم کف و دف بزنند. در نتیجه رجوی عزم جزم کرده بود تا امنیت داخل کشور را به خطر انداخته و خاتمی را در این رابطه از سوی جناح محافظه کار تحت فشار قرار بدهد. وی از هر طریقی خط خود را به پیش می برد که شروع آن عملیاتهای راهگشایی سحر و ادامۀ آن اقداماتی در مرزهای کشور بود که به این ناامنی ها در داخل دامن زده و فشارها را بر خاتمی افزایش دهد. البته گامهای بعدی نیز در راه بود و این مسئله را برجسته می ساخت که آمدن خاتمی امنیت اجتماعی و داخلی را بر هم زده است. طبیعی بود که جناح اصول گرا و خشونت طلب از این مسئله به نفع خود برای به شکست کشاندن خط اصلاحات استفاده کند و چنین هم می کرد.

بهار و تابستان سال 1378 توأم با آماده باش های مستمر بود که کل نیروهای مستقر در قرارگاه حبیب به زمینهای اطراف منتقل می شدند و چند روز در شرایطی دشوار در آنجا مانده دوباره به مقر باز می گشتند. طبیعتا فشار بر نفرات برای شرکت در کارهای سنگین و شرکت در نشستهای عملیات جاری هم بیشتر و بیشتر می شد به نحوی که افراد حاضر بودند برای گریز از این نشستهای تحقیر آمیز وارد مأموریتهای خطرناک شوند و چند روزی از حضور در نشستهای عملیات جاری راحت باشند اگر چه هنگام بازگشت از مأموریتهای خطرناکی مثل بازکردن میدان مین در تاریکی مطلق و شناسایی گذرگاهها و مناطق مختلف در داخل خاک ایران، باز هم باید حساب پس می دادند که چرا کار خود را بدرستی انجام نداده اند!!.

در این راستا فشار بر نفرات بیمار نیز همچنان افزایش می یافت تا کسی به اسم بیماری از نشستها دور نشود. کارهای سنگینی که بر دوش بیماران نهاده می شد حکایت دیگری است که نمی توان از آن به سادگی عبور کرد. همچنان که پیش از این اشاره ای نموده بودم، از جمله کسانی که در این مدت به دلیل کارهای سنگین دچار بیماریهای حاد شده بود اینجانب بودم که چند ماه از تورم دیسک کمرم می گذشت و علارغم توصیۀ جدی پزشکان ایرانی و عراقی برای حداقل دو هفته استراحت مطلق (که در اینصورت احتمال بازگشت دیسک متورم شده به جای خود را داشت)، هرگز چنین اجازه ای به من داده نشده بود، و این در حالی بود که سال پیش از آن نیز طی فشارهای سنگین جسمی در مأموریتهای خطرناک مرزی برای دومین بار دچار مشکل هرنیا (فتق) در ناحیه شکم شده و عمل کرده بودم و اینک یکسال از عمل من می گذشت و دیسک کمر هم به آن اضافه شده بود ولی مجاز نبودم استراحت کنم و درست در همین روزها در حین کارهایی دیگر که فشار بر کمرم را افزایش داده بود (گاه ناچار بودم صندوقهای سی کیلویی یک انبار را در جابجایی ها به تنهایی بار کامیون کنم)، کمرم بشدت آسیب دید و دیگر نتوانستم از جا برخیزم و مجبور شدند مرا در محلی به اسم امداد قرارگاه حبیب که کمترین امکانات رفاهی هم نداشت بستری نمایند. این بستری شدن یکماه و نیم بطول انجامید و گاه در همان محل هم دست از سر من بر نمی داشتند و می خواستند که همانجا نشست عملیات جاری را برگزار نمایند!

هوا بشدت گرم شده بود و من در چنین شرایطی ساعتها بدون داشتن تهویه مناسب بایستی روی تخت دراز می کشیدم و طی این مدت هیچ غذای مناسب یک بیمار برای من آورده نشد و بیشتر اوقات ترجیح می دادم به نان و پنیر بسنده کنم. در همین مدت دو بار به بصره رفتم تا پزشک متخصص معاینه کند و او هم تشخیص دیسک داده بود که باید برای چک نهایی به بغداد منتقل می شدم. متأسفانه با اینکه سازمان امکانات وسیعی برای هرکاری داشت و گاه برای یک مأموریت بی فرجام مرزی انبوهی امکانات و هزینه خرج می نمود اما حاضر نشدند برای بردن من که نمی توانستم بنشینم از یک آمبولانس استفاده کنند و در آن هوای گرم و سوزان تابستان بصره، گفته شد در داخل یک کمرشکن و روی صندلی چرمی آن دراز کشیده و به بغداد منتقل شوم. تقریبا در عرض چند دقیقه تمام بدن من غرق عرق شده بود که نیمه های مسیر هم که حدود 6-8 ساعت تا بغداد باید با کمرشکن تردد می کردیم، خودرو آسیب دید و دوباره به قرارگاه حبیب بازگشتیم. این نمونه هایی از برخورد با با بیماران بود در حالی که روزانه چندین پیک با لندکروز به دیگر قرارگاهها تردد داشت و فرماندهان قرارگاه با بهترین خودروها تردد داشتند.

بالاخره دور دوم ناچار شدند برای انتقال من که حالم خیلی وخیم شده بود یکی از آمبولانسها را مورد استفاده قرار دهند و به این ترتیب به بغداد و بیمارستان طباطبایی سازمان منتقل شده و دو هفته هم در آنجا بستری بودم تا مشخص شد که باید عمل کنم. فقط اینرا اشاره می کنم که در آنجا هم گفته شد با همان وضع باید در نشست عملیات جاری شرکت کنم که بشدت اعتراض کردم و ناچار شدند از این کار خودداری کنند. اما هنوز یک هفته از عمل نگذشته بود که مسئول آن قسمت از بیمارستان که خانم دکتر نفیسه بود به من خبر داد که باید در نشست عملیات جاری وی شرکت کنم! با همان وضع که بخیه ها در کمرم بود ناچار شدم به صورت ایستاده در نشست حاضر شوم که بعد از نیم ساعت حالم بشدت بد شد و در حالی که تمام بدنم می لرزید به اتاق بستری بازگردانیده شدم و به مدت ربع ساعت همچنان بدنم در حال لرزیدن بود و به همین خاطر گزارشی به خانم مینو از مسئولین همان بیمارستان که از سال 1365 مرا بخوبی می شناخت و زنی قابل احترام و فهمیده بود نوشتم و اوضاع را شرح دادم و وی شرکت مرا در نشستهای عملیات جاری حذف نمود.

در مراحل بعدی شرح خواهم داد که چه برخوردهای دیگری در این بیمارستان با افراد بیمار صورت می گرفت و خود من بعد از عمل چه شرایطی داشتم. این نکات فقط برای ملموس کردن شرایط موجود آنجا و آگاهی دادن نسبت به قوانین ضد بشری وضع شده از طرف مسعود رجوی است. البته در گامهای بعدی خواهم گفت که چگونه مسعود رجوی قانونی وضع نمود که در آن بیمار بودن مجاهدین ممنوع اعلام شد، پدیده ای که تا کنون در جهان سابقه نداشته است ولی او به صورت قانونی تدوین شده در فرقه اش به اجرا درآورد.

با فرارسیدن 18 تیر 1378 و قیام دانشجویان در تهران، پیامهای مختلفی از سوی رجوی سرازیر شد که جوانان را به تهاجم و خشونت تشویق می نمود. در درون ارتش رجوی نیز شور و هیجانی با این پیامها ایجاد شده بود که گویی ارتش آزادیبخش رجوی به زودی حرکت خود را به سوی تهران آغاز خواهد کرد! اما برخلاف خواسته های رجوی، دانشجویان ایرانی هیچ اهمیتی به پیامهای او ندادند و این مسئله خشم رجوی را برانگیخته بود به نحوی که در یکی از نشستهای عمومی، پس از تعریف و تمجیدی از دوران دانشجویی خودش، دانشجویان آگاه ایران را «مشتی دانشجوی سوسول که فقط بدرد گوشۀ دیوار (برای تیرباران شدن) می خورند» لقب داد و به این ترتیب خشم و کینۀ خود را نسبت به دانشجویان ایرانی ابراز نمود. دانشجویان آگاه دلزده از بازیهای قدرت رجوی و امثال او (که به جای دلسوزی برای کشور و مردمشان مدام در پی کسب قدرت بیشتر و هژمونی خود بر دیگران بودند)، مسیر دیگری برای تغییر در میهن خود برگزیده و راه حل را نه از بیرون و با آویختن به گردن بیگانگان و خیانت پیشگی و قدرت طلبی، بلکه از درون جستجو می کردند. این موضوع کینه و نفرت عجیبی از دانشجویان به دل رجوی انداخته بود به نحوی که حتا در برابر اعضای خودش هم پروایی از بیان آن نداشت. در نشستهای بعدی، رجوی برای روحیه دادن به نیروهایش گفت: اگر تظاهرات به هفتۀ چهارم می کشید، ارتش آزادیبخش به سمت تهران حرکت می کرد!!! وی همچنین مشکلات را به گردن اعضای مجاهدین انداخت و گفت شما به خاطر اینکه پا به پای انقلاب خواهر مریم نیامدید در چنین شرایط حساسی آمادگی لازم را نداشتید. اگر در چنین شرایطی ما 20 تیم آماده مأموریت در تهران داشتیم، براحتی می توانستیم اوضاع را تحت کنترل خود بگیریم…. وی اما نگفت که مجاهدین چه کار دیگر جز اینکه مدام با به خطر انداختن جان خود در مأموریتهای نظامی خطرناک قرار داشته باشند می توانستند انجام دهند در حالی که ایشان در محلی امن مشغول براه انداختن رقصهای رهایی برای تشکیل حرمسرا بوده است؟

پس از آرام گرفتن اوضاع داخلی، مأموریتهای مختلف دیگری برای برهم زدن نظم و امنیت در داخل شهرهای ایران آغاز گردید، رجوی عزم کرده بود به هر قیمت شده نگذارد خاتمی به پایان دور دوم برسد. اعزام تیمهای عملیاتی به داخل ایران برای خمپاره باران نقاط مختلف ادامه داشت و در این مدت حوادث مختلفی هم در داخل خاک عراق و در ارتباط با مجاهدین رخ می داد که از جمله می توان به چندین حملۀ خمپاره ای و موشکی به قرارگاههای حبیب و همایون که در شهر العماره قرار داشت اشاره نمود. اما مهمترین خبر، انهدام یک اتوبوس مجاهدین در جاده بصره-بغداد بود که طی یک عمل تروریستی (بمب گذاری در جاده) صورت گرفت و در آن یک اتوبوس به طور کامل منهدم و 5 مجاهد شامل دو زن و سه مرد کشته و تعداد زیادی نیز مجروح شدند. حملات خمپاره ای مجاهدین در داخل کشور، جناح رادیکال را به مرور تقویت کرده و موجبات تشدید عملیات آنها در خاک عراق را فراهم نموده بود. اعمالی که به هیچ شکل قابل قبول و کارساز و راهگشا نبود و تنها به خشونت بیشتر دامن می زد. ادامه این تنشها موجب انجام یک عمل بزرگ انتحاری علیه قرارگاه حبیب در بصره شد.

غروب یک از روزهای پاییزی، و درست در هنگامی که قرارگاه حبیب تازه از کارهای استقراری فارغ شده و شکل زیبا و پر ابهتی پیدا نموده و خیابانهای آن با نور پروژکتورهای متعدد جلوه خاصی پیدا کرده و روشنایی سرخرنگ آن شکوه شط و بیابان پیرامون آنرا افزود کرده بود، به ناگاه نوری شدید و در پی آن صدای انفجاری مهیب منطقه را به طور کامل لرزاند. برای چند ثانیه نوری بسیار شدید به مانند آذرخش از زمین به آسمان پرتاب شد و کمتر از دو ثانیه صدای مهیبی برخاست و تاریکی همه جای پادگان حبیب را فراگرفت، در همین لحظه بود که تمامی دربها و شیشه ها و کمدهای انفرادی و پنجره ها در هم کوبیده شده و آسمان قرارگاه را انبوهی قطعات مختلف بلوک و آهن پاره و دیگر اجسام به همراه دودی غلیط فرا گرفت. تا چندین دقیقه از آسمان تکه های فلزی و سنگی بر زمین می ریخت که تا فواصل چند صد متری از محل وقوع انفجار ادامه داشت. هیچکس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است و فقط با تجربه ای که از حملات موشکی رژیم به قرارگاه اشرف داشتیم همه تصور می کردند قرارگاه مورد حمله موشکی قرار گرفته است. سراسر قرارگاه صدای فریاد و ناله بگوش می رسید اما این صدا مختص قرارگاه مجاهدین نبود بلکه در همسایگی ما نیز قرارگاهی که متعلق به بخش فرماندهی ارتش عراق بود صداهای ناله بگوش می رسید. در عرض چند ثانیه قرارگاهی که به مدت یکسال ساخت آن طول کشیده شده بود درهم کوبیده شد و از آن همه زیبایی چیزی بر جای نماند.

چه اتفاقی افتاد؟

تا ساعتها علت این انفجار مشخص نبود ولی روز بعد مشخص شد علت آن یک خودروی انتحاری بوده است. یک کامیون اسکانیا که به گفتۀ متخصصان عراقی 2 تن (و به گفتۀ مسئولان سازمان 6 تن) مواد منفجره تی ان تی را در خود جای داده بود. هرچه که بود این کامیون توسط یک سرباز عراقی بداخل محوطه پادگان خودشان آوره شده و درست در پشت دیوار قرارگاه حبیب قرار داده شده بود. این کامیون از راه دور منفجر شده بود و سرباز نگونبخت نیز به همراه آن کامیون تکه پاره گردید و همچنین بیست تن از سربازان عراقی نیز زخمی شده و بخشی از مقر آنان نیز منهدم گردید. اما خسارت اصلی به قرارگاه حبیب وارد شد. کامیون انتحاری درست در نقطه ای گذاشته شده بود که مابین دو سالن غذاخوری و در کنار موتورخانۀ برق و نزدیک آشپزخانه و همچنین در کنار بنگال فرمانده مرکز 43 قرارگاه حبیب قرار می گرفت. به همین خاطر سالنهای غذاخوری که یکی از آنها بتونی و دیگری پنلی بود به طور کامل در هم کوبیده شد و موتورهای برق نیز به طور کامل منهدم گردید. علاوه بر آن تمامی دیوارهای بلوکی آن منطقه تبدیل به ترکشهای انبوه شد که بسیاری از زخمیها به دلیل اصابت همین ترکشها بودند. در این انفجار عظیم، 5 تن از مجاهدین جان خود را از دست داده و تعداد 50 نفر نیز زخمی گردیدند که حال بسیاری وخیم بود. از جمله زخمیهای این انفجار خانم بهشته معاونت این قرارگاه بود که شیشه به چشم او اصابت نموده بود. تمامی شیشه های این قرارگاه نیز درهم شکسته شد که تعدادی از زخمیها بخاطر اصابت خورده های شیشه بویژه به چشمانشان بود. در مجموع دو نفر چشم خود را از دست دادند. متأسفانه سازمان از بین چند نفری که چشمشان آسیب دیده بود تنها خانم بهشته را به خارج منتقل نمود که مداوا گردید اما دو نفر دیگر که از نفرات عضو به پایین بودند چشم خود را از دست دادند ولی به خارج جهت مداوا اعزام نشدند. رجوی که مدعی جامعه بی طبقۀ توحیدی بود، از بردن این دو نفر که یکی از آنان خیلی جوان و زیر بیست سال داشت خودداری نمود اما عضو شورای رهبری خود را براحتی به خارج اعزام نمود.

پس از انفجار بزرگ حبیب، خبر آن به تمامی قرارگاهها ارسال گردید تقاضای نیروی کمکی برای انتقال زخمی ها و حفاظت از قرارگاهی شد که در این حالت هیچ حفاظتی نداشت و نیروهایش یا کشته و زخمی و یا مشغول حمل زخمیها به مکان مناسب و نگهداری از آنها بودند. خانم حمیدۀ شاهرخی در این زمان اشرف بود که بلافاصله بعد از شنیدن خبر به سوی بصره روانه شد. تا چند روز اوضاع بسیار بحرانی و در هم ریخته و روحیه ها بشدت داغان و پایین آمده بود. تحقیقات همچنان ادامه داشت و از آنجایی که انفجار از داخل مقر ارتش عراق بوجود آمده بود، نشان می داد که شکاف امنیتی بزرگی در قرارگاه وجود داشته که عملاً از دید مسئولین امنیت مخفی مانده بوده است و از طرفی هم این مسئله پای ارتش عراق را نیز به میان می کشید. گزارش نهایی این بود که سرباز کشته شده در این کار دست نداشته و فقط با گرفتن پولی بدون اینکه بداند کامیون انفجاری است آنرا بداخل مقر انتقال داده و بعد از آن هم از راه دور منفجر گشته است.

در هر حال تمامی امکانات قرارگاه از بین رفته بود و به علت نداشتن موتور برق برای شرایط اضطراری و قطع و وصل شدن برق شهر و نیز نداشتن سالن مناسب برای غذاخوردن و همچنین تعطیل شدن آشپزخانه به دلیل ترک خوردن سقف آن و کمبود امکانات بهداشتی و غیره… پس از چند روز گفته شد بایستی این مقر را ترک کرده و به اشرف برویم. خبر خوبی نبود چرا که نقل و انتقال یک قرارگاه با تمامی امکاناتش کار ساده ای نبود همچنانکه رفتن به اشرف برابر بود با سرگردانی بیشتر و راه اندازی دوباره یک مقر. از طرفی هم بایستی قرارگاه حبیب از ابتدا ساخته می شد و این کار ماهها به طول می انجامید. اما موضوع دیگری هم پیش آمده بود. طی همین فاصله دو نفر از قرارگاه حبیب فرار کرده بودند که یکی از آنان عضو قدیمی سازمان بود به همراه یک پسر جوان دیگر که پدر و مادر و خواهرش در قرارگاههای مجاهدین بودند ولی شرایط سخت آنجا و فشارها و محدودیتها موجب شده بود که وی هم دست به فرار بزند. اما این فرار موفق نبود چرا که مسئولین سازمان به استخبارات عراق گزارش داده و تلاش وسیعی برای گرفتن این دو آغاز شده بود که نهایتاً منجر به دستگیری آنها شد. این خبر از نفرات مخفی نگهداشته شده بود و بعدها رجوی آنرا در یک نشست مطرح نمود و برای ترساندن بقیه اعلام کرد که آن جوان (محمد) فریب خورده بوده که دوباره او را برگرداندیم به سازمان (که البته به خاطر خانواده اش ناچار شده بود اینکار را بکند و اگر خانواده نداشت بی شک مورد آزار و اذیت قرار می گرفت)، اما نفر دوم (که رده معاون مرکزیت داشت) همچنان در دست استخبارات است که معلوم نیست با او چکار می کنند…. و بعد هم برای اینکه خود را مهربان و متأسف جلوه دهد گفت که ما تلاش می کنیم برایش کاری انجام دهیم….

به این ترتیب، فرار این دو نفر بهانه ای بود برای اینکه سریعاً قرارگاه حبیب را که اینک هیچ وسیلۀ حفاظتی مناسبی نداشت تعطیل کرده و به اشرف منتقل کنند. در اشرف مراکز مختلف قرارگاه حبیب که شامل مراکز 41 و 42 و 43 و همچنین مقر فرماندهی می شد در نقاط مختلف اسکان داده شدند. طی مدتی کوتاهی بدلیل عدم وجود امکانات مناسب، بخش زیادی از نیروها دچار بیماری و تب شدید شده و به همین خاطر چند اتاق برای این بیماران در نظر گرفته شد و تعدادی نیز به پرستاری مشغول شدند. اما این جابجایی ها و مشکلات به هیچوجه جلوی برگزاری نشستهای عملیات جاری را نمی گرفت. همزمان به خاطر کشته و مجروح شدن بخش زیادی از نیروها که معاون قرارگاه را هم در بر می گرفت، سازمانکار حبیب نیز تغییراتی نمود که از جمله خانم سادات جایگزین معاون سابق این قرارگاه و خانم مریم اکبرزادگان (خواهر زادۀ مهدی ابریشمچی که قبلا فرمانده مرکز ششم بود) به عنوان مسئول تشکیلات قرارگاه حبیب برگزیده شدند. برای سرگرم کردن نیروها که عملاً دیگر امکان رفتن به مأموریت هم نداشتند کارهای متفرقه ای تولید شد و به موازات آن کلاسهای آموزشی هم از سر گرفته شد. از سوی دیگر مریم رجوی هم در پی کامپیوتریزه کردن ارتش خود بود. این موضوع را وی در نشستهای محدودی که برگزار می نمود مطرح کرد. مریم طی حضورش در اروپا توانسته بود تعدادی از جوانان متخصص را گرد خود آورده و به بخشی از نیروهایش که در اروپا بودند آموزشهای لازم برای استفاده از کامپیوتر بدهد. تا پیش از این، کامپیوتر به شکل محدود در ارتش وجود داشت ولی شبکه بندی آن گسترده نبود و تنها در هر مرکز و ستاد یک یا دو دستگاه کامپیوتر قدیمی وجود داشت که متعلق به فرماندهی می شد. پس از اینکه مریم به عراق بازگشت تعداد کامپیوترها افزوده شد ولی باز هم در سطح ستادها باقی ماند و تنها نفراتی با آن کار می کردند که از خارج برگشته بودند. برای رسیدگی به کامپیوترها و با توجه به تصمیم مریم برای گسترش شبکه های کامپیوتری در ارتش، یک بخش به نام کامپیوتر در هر قرارگاه تأسیس شد که زیرمجموعۀ یکان مخاربرات به حساب می آمد و در کنار تیمهای باسیم و بیسیم قرار می گرفت و کار این تیم تعمیرات ساده و رسیدگی های اولیۀ دستگاهها بود.

تابستان 1378 مصادف بود با تغییرات اساسی سازماندهی های تشکیلاتی. همانطور که قبلا شرح داده بودم، از سال 1371 که مصادف با بند «ه» انقلاب بود، رجوی طرح گسترده ای را آغاز نمود تا هژمونی زنان را افزایش بدهد و در مدت کوتاهی تمامی پستهای فرماندهی ستادها و مراکز و در ادامه یگانها و دسته ها را بدست زنان سپرد و مردان متناسب با صلاحیتهایی که از نظر او داشتند و نیز با توجه به سابقه شان در پستهای معاونت این زنان بکار گرفته شدند. در سال 1376 که زنان مجاهد به قرارگاههای ویژه منتقل شده و تنها اعضای شورای رهبری در مراکز مردانه ماندگار شدند، فرماندهی دسته های رزمی به مردان واگذار شد و دخترانی که تا آن زمان فرمانده دسته بودند به مقرهای زنانه منتقل شدند. دو سال بعد از آن یعنی در سال 1378، رجوی به دلایل متعدد تصمیم گرفت فرماندهان یگانها را نیز از مردان قرار دهد و زنان را از چارچوب اجرایی و کار مستقیم نیرویی دور کرده به درون ستادها منتقل نماید. این کار البته هدفمند و در ادامۀ سیاستهای سرکوبگرانه اش بود ولی آنرا به نحو هوشیارانه و موذیانه ای به مسائل ایدئولوژیک ربط می داد. واقعیت این بود که هرچه زمان می گذشت، زنان و مردان مجاهد تمایل بیشتری برای ایجاد ارتباط با همدیگر پیدا می کردند. این رابطه ها البته ظاهری تشکیلاتی داشت ولی در اصل برمی گشت به عواطف و احساساتی که رجوی در تلاش بود نابودش کند ولی تنها در کوتاه مدت جواب داشت. زن و مرد به طور طبیعی روابط عاطفی و عاشقانه در وجودشان نهادینه شده است، اگر چه بتوان به اجبار و یا با روضه های عقیدتی بخشی از این عواطف را مهار و کنترل نمود و یا به انحراف کشانید اما در گذر زمان، طبیعت انسان کار خود را به پیش می برد و از آن گریزی نیست. رجوی طی چند سال هر کاری از دستش ساخته بود انجام داد تا زنان را از مردان جدا کند و به خودش بچسباند. این مسئله در مدارهای بالاتر شاید جواب داشت، چون آنها مدام با مسعود ملاقات می کردند و مسئولیتهای سنگین تری نیز بر دوش داشتند که سرگرمشان می کرد. اما در مدارهای پایین تر، زنان به طور مستقیم با مردان همتراز خود در تماس بودند و این رابطه ها به طور اتوماتیک یک پیوند عاطفی را بوجود می آورد که پایه های ولایت مطلقۀ رجوی را می لرزاند. به همین دلیل ابتدا پایین ترین مدار از زنان که از نظر وی ضعیف ترین لایه به حساب می آمدند را به قرارگاههای زنانه منتقل نمود، و اینک نوبت به فرمانده یکانها رسیده بود که می خواست اینها را نیز از تماس مستقیم با مردان دور نموده و در بخشهای ستادی که معمولاً حضور مردان کمرنگ تر بود زندانی نماید.

رجوی برای انجام این کار از ابتدا توجیه خود را به شکل یک سناریو آماده می کرد. وی در نشستهایی که به این منظور برگزار شده بود گفت: «ما در ادامۀ بندهای مختلف انقلاب می خواهیم زنان را در جایگاه واقعی خودشان که جایگاه فرماندهی و ستادی است قرار دهیم و از کار اجرایی که مربوط به مردان است جدا سازیم». وی همچنین علت دیگری را هم به لحاظ نظامی برشمرد. وی گفت: «تا پیش از این تیمهایی را به مأموریت می فرستادیم که در مواقعی لازم می شد با هم به صورت هماهنگ عمل کنند، ولی با توجه به اینکه تیمها مستقل هستند نمی توانستیم یک فرماندۀ مستقیم برای دو یا چند تیم موجود در صحنه داشته باشیم چرا که فرماندهان تیمها در یک سطح تشکیلاتی قرار دارند، و از آنجا که نمی توانیم خواهران خود را به چنین صحنه های نبردی اعزام کنیم، به این جمعبندی رسیدیم که فرمانده یگانها را نیز از برادران مسئولی که صلاحیت آنها توسط خواهران شورای رهبری تأیید شده انتخاب کنیم تا در عملیاتها بتوانند با دسته های تحت فرماندهی خود همراه شوند…»

در واقع مسعود رجوی مدعی بود که علت گذاشتن فرماندهان مرد برای یگانها این است که زنان نمی توانستند در عملیاتهای راهگشایی به همراه نیروهای خود وارد میدان شوند و فرماندهی آنها به شکل پیشین صوری و فرمی بود، اما در شکل کنونی، فرمانده یگان می تواند به همراه تیمهای خود وارد عمل شود و در صحنه حضور داشته باشد… بعدها آنچنان که خواهم گفت مشخص شد که گفته های رجوی از اساس بی پایه بوده است و هیچگاه این فرماندهان که به اختصار «FA» یا فرماندۀ عملیاتی گفته می شدند، به میدان نرفته و باز هم با ترکیب قبلی وارد صحنه می شدند. در واقع رجوی می خواست هرچقدر شده زنان را از مردان بیشتر جدا کند تا آن مویرگهای باقیمانده در روابط آنها نیز پاره شود، ضمن اینکه با اینکار به برخی از تناقضات موجود در میان اعضای باسابقه تر که بدنبال رده های بالاتر بودند نیز پاسخ می داد، کسانی که گذر زمان در حال فروپاشی انگیزه های آنان بود. در هر حال به قول رجوی سازمانکار جدید نیز محصول انقلاب مریم بوده که از یک طرف رشد برادران را برای رسیدن به جایگاه فرماندهی نشان می داد و از طرفی خواهران مجاهد نیز در جایگاه شایستۀ خود قرار می گرفتند!

با آمدن مریم به عراق، تعدادی از متخصصین کامپیوتر نیز از اروپا به عراق انتقال داده شدند که بتوانند به مرور راه را برای کامپیوتریزه کردن ارتش رجوی هموار سازند. البته کار اصلی این افراد در بخش نظامی بود و به موازات آن تحت امر بخش کامپیوتر قرارگاهها نیز قرار می گرفتند. از سال 1378 تعداد زیادی کامپیوتر از طریق اردن وارد اشرف شد و بعدها مریم شرح داد که ورود کامپیوتر به عراق ممنوع است و اینها را خودمان خریده و به سختی وارد کرده ایم، وی نوید داد که بزودی تعداد را زیادتر خواهد کرد که به هر دسته نظامی یک کامپیوتر برسد. تا آن زمان کامپیوترهای موجود در ارتش از نوع قدیمی بود و بعد هم به مرور کامپیوترهای اپل (با سیستم عامل مکینتاش) جایگزین شدند که تنها در بخش دفتر هر ستاد وجود داشت. قرار بود برای گسترش شبکۀ کامپیوتری در ارتش، سیستم عامل ویندوز جایگزین مکینتاش شود. این کار تضادهای زیادی به همراه داشت که اول اینکه بایستی شبکه های متعددی در کل ارتش بوجود می آمد و به هم مرتبط می شد (در آن زمان هنوز سیستمهای وایرلس «بی سیم» راه اندازی نشده بود و کل ارتباطات کامپیوتری به صورت باسیم صورت می گرفت که البته هیچگاه هم در قرارگاه مجاهدین سیستم بی سیم بوجود نیامد چون رجوی از هر نوع ارتباط خارجی نیروهایش وحشت داشت و نمی خواست کسی بتواند با نقطه ای جز آنچه تحت کنترل خودش بود تماس حاصل کند). دوم اینکه بایستی ارتباطات مکینتاش با ویندوز فراهم می گردید و سوم اینکه تمامی اطلاعات موجود در مکینتاش که حجم زیادی هم بود بایستی به مرور تبدیل شده و به کامپیوترهای پی سی با سیستم عامل ویندوز منتقل می گردید. برای راه اندازی چنین سیستم گسترده ای کمیتۀ کامپیوتر از طرف مدیریت مربوطه تشکیل گردید. در این کمیته تمامی افراد متخصص حضور داشتند که در رأس آنها پرفسور ساسان اردلان قرار داشت که از آمریکا برای برنامه نویسی و کمک در این کار دعوت شده بود. وی یک مجاهد نبود اما عضو شورای ملی مقاومت رجوی بود که همیشه تلاش می کرد بیش از حد به مجاهدین نزدیک نشود هرچند رجوی تلاش داشت افسار مجاهد بودن را به گردن او بزند تا دربست تحت تسلط خودش قرار داشته باشد ولی وی تن به اینکار نمی داد. به جز او تعداد دیگری از متخصصین در امور سخت افزار و نرم افزار که هرکدام بیست سال بود در این زمینه تدریس می کردند به کار مشغول بودند. راه اندازی سرور لینکس و شبکه بندی و مرتبط کردن سیستم مکینتاش و ویندوز و تبدیل اسناد و همچنین آموزش مدیریت شبکه جزء دستور کار آنها بود. بزودی کلاسهای آموزش برای مدیران شبکه در سراسر ارتش راه اندازی و آموزشها آغاز گردید. پیش از آن برخی از آموزشهای پایه ای برای نفراتی که ضرورت داشت شروع شده بود اما این سطح از آموزش برای اولین بار در دستور قرار داشت.

درست در همین دوران آماده باش اعلام شد و کلیه افراد مستقر در اشرف ناچار بودند شبها به اردوگاههای خود در بیرون قرارگاه رفته و صبح زود بازگردند. اینکار تمامی دستگاه را در تنش قرار می داد اما چاره ای جز اجرای دستورات بالا نبود. حضور در اشرف فرصتی بود برای برگزاری نشستهای انقلاب از سوی رجوی و یا دیگر مسئولان سازمان. هرچه حجم کارها افزوده می شد، فشارهای روحی و نشستها نیز افزایش می یافت. رجوی به خوبی دریافته بود که برای جلوگیری از ریزش نیروها باید جلوی محفل زدن آنها را بگیرد و جلوگیری از محفل چاره ای نداشت جز قرار دادن نفرات در کارهای سنگین اجرایی و محدود کردن هر نوع فرصت برای استراحت و در اختیار خود بودن. رجوی در یکی از نشستهایش به صراحت گفت که مجاهدین یا باید در جنگ نظامی باشند و یا در جشن و یا در عملیات جاری. برای این منظور همیشه نفرات را در مأموریتهای نظامی سرگرم می کرد و هرگاه جنگی در کار نبود لاجرم نشستهای انقلاب را استارت می زد و به ندرت جشنهایی را هم برپا می کرد که نیروها بیش از حد کلافه نباشند.

وی معتقد بود (و چندین بار نیز مطرح نموده بود) که «برادر مجاهد» باید به حدی کار کند که شبها از شدت خستگی بیهوش شود و فرصت فکر کردن به «تناقضات جنسی» نداشته باشد (البته تناقضات جنسی توجیهی بود برای رجوی و او کاملاً اشراف داشت که تناقضات اصلی بر سر مسائل درون تشکیلاتی و استراتژیک است) برای این منظور مدام به حجم کارهای اجرائی و نیز به پستهای نگهبانی می افزود و ساعات کار را افزایش می داد. نیروهایی که از 5 صبح تا 11 شب بدون استراحت در کار و نشست و کارگریهای مختلف بودند، شبها نیز بایستی به پستهای نگهبانی و یا کشیکهای هوشیاری شبانه در آسایشگاهها گمارده بشوند. در این رابطه یکبار مهوش سپهری به زمان ناهار و شام نیز اعتراض نمود که چرا مجاهدین باید یک ساعت را به زمان ناهار و شام اختصاص دهند. شام و ناهار را می توان 5 دقیقه ای خورد و از سالن خارج شد… وی پیشنهاد داشت که زمان سرو شام و ناهار ربع ساعته باشد که کسی بیش از حد توی سالن نماند. البته مشکل وی اساساً چند دقیقه کم و زیاد شدن زمان غذاخوردن نبود چون گاه در طول روز ساعتها وقت نفرات صرف انتظار برای هماهنگی کارهای اجرایی با سیستمهای اداری مربوطه می گردید به نحوی که صدای اعتراض نفرات هم علنی می شد که چرا کار شروع نمی شود؟… در واقع او نمی خواست مجاهدین حتا در این فرصت نیم ساعته نیز با هم باشند و گفتگو کنند، چون تنها فرصتی که نفرات مختلف می توانستند همدیگر را ببینند و با هم گفتگویی خصوصی و دوستانه داشته باشند همین زمان سرو غذا بود. همانطور که پیش تر شرح داده بودم، مسئولین سازمان بنا به مناسبتهایی شام جمعی برگزار می نمودند که در آن تمامی قرارگاهها در یک مکان که سالن اجتماعات قرارگاه نامیده می شد جمع شده و با هم دیدار می کردند. اما اینکار نیز بعدها کم و کمتر شد و نهایتاً حذف کردید. رجوی معتقد بود که این نشستها فرصتی است برای محفل زدن و به قول خودش تبادل اطلاعات!. به این ترتیب رجوی از هر نوع گفتگوی دو یا چند نفره که خارج از کار و مسئولیتهای رسمی تشکیلاتی باشد وحشت داشت و مدام تلاش می کرد هیچ تجمعی به این شکل صورت نگیرد.


 

انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین (قسمت نودهم)

 

نشستهای «زیر مینیمم»

خانه های مسعود رجوی

تسخیر شهر

در ادامۀ بندهای انقلاب ایدئولوژیک، نشستهای دیگری در قرارگاه اشرف و در «سالن کوچک ستاد»، به اسم «نشست زیر مینیمم» برگزار شد. سالن کوچک ستاد مکانی بود در کنار خانۀ مسعود رجوی داخل قرارگاه اشرف و در واقع بخشی از محدودۀ خانه اش محسوب می شد. اساساً سالن بدین منظور ساخته شده بود که مسعود رجوی برای برگزاری نشستهای محدود نیاز به ترددات بیرونی نداشته باشد و در وقت هم صرفه جویی شود.

از آنجایی که موضوع خانۀ رجوی را مطرح نمودم بهتر می بینم برای اطلاع هم میهنان عزیز شرح مختصری از مجموعه خانه هایی که برای مسعود رجوی ساخته شده بود بدهم و مجدداً به بحث زیر مینیمم بازگردم. لازم به ذکر است که رجوی در چندین مکان مختلف برای خود خانه هایی مجهز ساخته بود که هرکدام بخاطر شرایط حفاظتی و امنیتی صدها هزار تا میلیونها دلار هزینه در برداشت که من به ذکر برخی از آنها می پردازم. ابتدا اشاره کنم که اکثر این خانه ها برای استقرار موقت و تعدادی نیز خانه های دائمی او بودند. در سال 1365 که رجوی به عراق پرواز نمود، برای او خانۀ مناسبی کنار پایگاه جلالزاده در نظر گرفته شده بود، این خانه بعد از جنگ کویت نیز محل مناسبی برای رجوی بود که بشدت از آن حفاظت می شد (محل این خانه در جایی قرار داشت که بعدها «پارسیان» نامیده شد و در ابتدا محلی مسدود شده نبود و همانطور که قبلاً شرح داده بودم محل مسکونی مردم بغداد به حساب می آمد ولی به خاطر حضور مجاهدین در ورودیهای این خیابان فرعی نیروهای نظامی مستقر بوده و اجازه نمی دادند به جز اهالی همان محل وارد منطقه شوند. بعدها کل خانه های این کوچه خریداری و مبدل به یک دژ بزرگ گردید که با دربهای بزرگ آهنی مسدود شده بود). در سال 1366 با گسترش عملیاتهای مرزی، قرارگاه حنیف نژاد که یکی از قرارگاههای پنجگانۀ مجاهدین بود تعطیل و نیروهای آن به قرارگاهی جدید که همچنان در حال احداث بود و «حنیف 2» نام گرفت منتقل شدند. پس از این نقل و انتقال، قرارگاه «حنیف 1» به «بدیع زادگان» تغییر نام داد و در بخش بزرگ حفاظت شده ای از آن، خانۀ مستحکمی برای مسعود و مریم رجوی ساخته شد که مقر اصلی او به حساب می آمد. در ادامۀ گسترش عملیاتها و آماده شدن برای عملیاتهای بزرگی چون آفتاب و چلچراغ و فروغ جاویدان، خانۀ دیگری برای رجوی در قرارگاه اشرف ساخته شد که در محلی موسوم به «ستاد» قرار داشت، البته رجوی بیشتر اوقات در قرارگاه بدیع زادگان زندگی می کرد و تنها برای کنترل عملیاتها و برگزاری نشستهای جمعی به این محل نقل مکان می کرد و بعد از چند روز یا هفته به بدیع بازمی گشت. سالن موسوم به «ستاد» چسبیده به همین خانه بود که شرح آنرا داده بودم. البته در نزدیکی همین خانه پروژۀ بزرگ دیگری در دست ساخت قرار گرفته بود که خود مسعود رجوی شخصاً استحکام آنرا دنبال می نمود برای اینکه در شرایط اضطراری بتواند به عنوان یک پناهگاه از آن استفاده کند ولی بعد از صرف مخارج هنگفت بدلایل فنی ساخت آن متوقف شد. شرح مفصل ساخت و ساز این خانه را آقای محمد حسین سبحانی که در کار پروسۀ ساخت این ساختمان بود در کتاب «شبهای تاریک بغداد» آورده است.

علاوه بر این، خانۀ موقت دیگری در اشرف برای وی ساخته شده بود که درست چسبیده به سالن اجتماعات اشرف قرار داشت. این خانه که شامل یک حیاط متوسط دارای باغچه های گلکاری شده و نیز شامل حمام و توالت فرنگی و اتاق خواب و پذیرایی بود، فقط زمانهایی مورد استفاده قرار می گرفت که مسعود رجوی نشستهای جمعی طولانی برگزار می کرد و در هنگام آنتراکت به آن نقطه مراجعه و مورد پذیرایی قرار می گرفت. البته چنین خانه ای در طول سال دو سه بار بیشتر استفاده نمی شد. خانۀ بسیار مجهز دیگری که در واقع یک پناهگاه ضد بمب زیرزمینی به حساب می آمد و به شکل کاملاً محرمانه توسط پیمانکاران عراقی ساخته شد و اعضای مجاهدین از آن مطلع نبودند، در بخش غربی تصفیه خانۀ آب قرارگاه اشرف در تقاطع خیابانهای 100 و 400 بود. هنگام ساختن این پناهگاه مجهز، برای درز نکردن اطلاعات گفته می شد اینجا یک استخر برای ذخیره آب آشامیدنی تأسیس می شود، این پناهگاه میلیونها دلار هزینه در بر داشت و فقط برای شرایط اضطراری بود که رجوی در آن مخفی شود. خانۀ دیگر رجوی داخل قرارگاه «علوی» قرار داشت. این قرارگاه نزدیک شهر مقدادیه در استان دیاله عراق بود. هنگام اشغال عراق توسط نیروهای آمریکایی رجوی بعد از فرار از قرارگاه «علوی» به سنگر ضد بمب اتمی اشرف منتقل گردید. علاوه برآن یک خانۀ موقت بزرگ نیز در قرارگاه «باقرزاده» که فاصله زیادی با بدیع زادگان نداشت ساخته شده بود که گهگاه مریم در همان خانه نشستهای خیلی کوچکی برگزار می نمود که به نمونه ای از آن که خودم در آن شرکت داشتم بعداً اشاره خواهم کرد. این خانه نیز موقت و برای زمانهایی بود که رجوی در قرارگاه باقرزاده نشست برگزار می کرد. باید اشاره کنم که در کنار هریک از این خانه های مجهز، یک سنگر فرماندهی نیز با هزینه های هنگفت ساخته می شد که در صورت بروز هر حمله ای، رجوی بطور موقت در آن پناه بگیرد. این نوع سنگرها با تجهیزات نظامی خاصی ساخته می شد که مخصوص فرماندهان رده بالای نظامی در شرایط جنگی بود. به این ترتیب رجوی در حسرت کاخهایی که صدام حسین در نقاط مختلف برای خود ساخته بود، اقدام به ساختن مستمر خانه هایی متنوع در مکانهای مختلف می کرد برای اینکه کمترین مشکلی هنگام ترددات چند ساعته و یا چند روزۀ خود نداشته باشد. خانه هایی که شاید در سال به ندرت یکی دو روز از آن استفاده می شد، و این در حالی بود که نیروهایش گاه به مدتی هفته ها و ماهها در بیابانهای سوزان و توفانی بسر برده و از داشتن آب و غذا و بهداشت و آسایشگاه مناسب محروم بودند و توالتهای آنها از گونی ساخته می شد که پیش تر شرح داده بودم. و البته در قرارگاهها هم که مستقر بودند ناچار می شدند به صورت فشرده روی تختهای دو طبقه استراحت کنند و گاه برای داشتن یک هواکش و یا یک دستگاه گرمایشی-سرمایشی و یا حتا داشتن یک بند رخت مناسب و یک آبگرمکن سالم مجبور بودند ماهها گزارش نویسی کنند. اینها عین حقیقتی است که من خود شاهد آن بوده ام. مشکل «بند رخت برادران» اکثر اوقات روی میز مسئولین بود و بودجه برای تهیه بند رخت برای آنهمه آدم که ناچار می شدند لباسهای خود را چند لایه روی هم بریزند تا خشک شود، تهیه نمی شد چه رسد به دیگر امکانات استقراری و رفاهی. جالب اینجا بود که مدام گفته می شد سازمان بودجه از کجا بیاورد؟!!!. البته با همین وضع و در همان شرایط باز هم بایستی در نشستهای مختلف از خود انتقاد می کردند که چرا کار خود را به خوبی انجام نداده و یا در این شرایط غرولند کرده اند و از کمبود امکانات نالیده اند…

باز می گردم به ادامۀ بحث نشستهای «زیر مینیمم» که گام دیگری از نشستهای ایدئولوژیک مریم بود. اولین بار در سالن ستاد، مریم رجوی بحثی به اسم زیر مینیمم را باز کرد. وی بعد از بحثی مفصل و طولانی حول مسائل و مشکلاتی که مجاهدین به لحاظ تشکیلاتی و ایدئولوژیک با آن مواجه هستند ابراز نمود که بخشی از تضادهای شما ناشی از شخصیت خود شما است که از کودکی شکل گرفته و در نتیجه امروز هرچقدر هم به لحاظ فردی تلاش می کنید وارد انقلاب شوید و کارهایتان را به خوبی انجام دهید موفق نمی شوید و در سر بزنگاهها باز همان شخصیت درونی شما علم کرده و تمام دستاوردهای شما را نابود میکند. (بعدها در نشست دیگری که مهوش سپهری برگزار نمود مثال «گاو 9 من شیر ده» را زد که همۀ شما مثل چنین گاوی هستید که نه من شیر می دهید اما در آخرین لحظات با یک لگد همه را روی زمین خالی می کنید!) به این ترتیب مریم بحث دیگری را گشود تا همه بروند مشغول پیدا کردن زیر مینیمم های خود شوند. برای اینکار گفت از دیگران کمک بجویید و از دوستان و مسئولین خود بپرسید که چه خصلتهای زشت و ناپسندی در شما دیده می شود و بعد خودتان هم فکر کنید و موارد دیگر هم پیدا کرده و تلاش کنید فکتهای نشست عملیات جاری شما حول همین نمونه ها باشد. وی تأکید کرد که این بخش از انقلاب شما چیزی است که باید حتما از دیگران بپرسید چون خود شما بدلیل غوطه ور بودن در زیر مینیمم هایتان قادر به دیدن آن نیستید.

پس از آن، نشستهای متعددی برگزار گردید که هدف اش تعمیق همین مسئله و جا انداختن بحث زیر مینیمم در نشستهای عملیات جاری بود. از آن پس کلیه نفرات در هنگام نوشتن فکتهای روزانه شان می بایستی پس از دستگیر کردن هر نمونه از برخوردهای نامناسب، آنرا به زیر مینیمم های خود که شامل صفات زیر می شد، ربط دهند: پرخاشگری، عصبانیت، تنبلی، ساکت بودن، کرسی طلبی، مهاجم بودن، غیرجدی بودن، هزل بودن، راحت طلبی، قهرکردن، قطب بودن، غر زدن، محبت طلبی…. باید اضافه کنم که در برخی از نمونه ها به مرور گفته شد چنین چیزی جزء زیر مینیمم های شما نیست و باید ریشه های آنرا پیدا کنید و شرح دهید. برای نمونه تنبلی نمی تواند در مجاهدین واقعی باشد چرا که از زندگی دست شسته و وارد مبارزه شده و شرایط سخت و دشوار را پذیرا شده اند، در نتیجه ریشۀ تنبلی را باید در جای دیگری جستجو نمود که می تواند ناشی از مسائل جنسی و فرو رفتن در آن باشد. و یا کرسی طلبی ریشه های دیگری دارد که باز می تواند ناشی از هژمونی طلبی نسبت به زنان باشد و به نوعی نهایتاً به مسائل جنسی برمی گردد… بنابر این چنین زیر مینیمم هایی از دور فاکت نویسی خارج شد.

تابستان 1388 خانم بهشتۀ شادرو از طرف رجوی به عنوان مسئول اول مجاهدین انتخاب شد و در مورد او گفته شد که وی شاخص «تغییر در لحظه» است. از این نظر که وی تمام ویژگی های منفی خود را در لحظه تغییر می دهد و آنگونه می شود که رهبری از او انتظار دارد و طی این مدت اثبات نموده که یک مجاهد خلق می تواند به جای چندین سال دست و پا زدن توی بحثهای انقلاب، در یک لحظه تصمیم بگیرد و خود را بچرخاند! در واقع بهشته شادرو که مثل اکثر اعضای شورای رهبری سابقۀ چندانی در مبارزه و تشکیلات نداشت، با خودسپاری تمام عیار توانسته بود شاخص کسی باشد که بدون چون و چرا خواسته های مسعود رجوی را اجرا نموده و هیچ اما و اگری در بحثها نداشته باشد.

در ادامۀ بحثهای زیر مینیمم، مجاهدین برای دورانی خود را با شرایط جدید تطبیق داده و تلاش می کردند حتا به ظاهر هم شده برخی از خصلتهای منفی خود را تغییر دهند، اما واقعیت این بود که تضادهای اصلی عمیقتر از این حرفها بود. فشارها و محدودیتها و تناقضات استراتژیکی و تشکیلاتی چیزی نبود که با تغییر خصلتهای مجاهدین تغییری نماید چرا که فتنه از سر بود نه از بدنه. نشستهای مریم و مسعود تنها یک مسکن بود که دردها را تسکین می داد اما کماکان علت درد موجود بود و بعد از چندی دوباره فعال می شد و مشکلات جدیدی روی میز می ریخت. داستان فاکت نویسی حول زیر مینیمم هم چیزی نبود جز اینکه رجوی می خواست بخشی از بار مشکلات موجود در دستگاه را خارج از مسائل ایدئولوژیکی-استراتژیکی-تشکیلاتی، بر خصلتهای فردی افراد مرتبط کند و برای مدتی آدمها را به این طریق بازی دهد و از مسائلی که پیرامونشان می گذرد غافل سازد.

یکسال دیگر هم از «مرحلۀ سرنگونی» گذشت ولی از دکلی که مسعود رجوی خبر داده بود اثری دیده نشد. نوروز 1379 در حالی آغاز شد که توفانهای خاک سراسر عراق را فرا گرفته بود. درست در لحظات سال تحویل از برگهای درختان قطرات «خاک!» بر زمین می ریخت که پدیده ای جدید برای همۀ ما در عراق بود. خشکسالی عراق را فراگرفته بود و عدم وجود باران در این سرزمین بیابانی که کشورهای همجوارش نیز بیابانی بودند، سالی پرتوفان خاک را پشت سر گذاشته بود که اینک در نوروز خود را به شکل چند میلیمتر خاک بشدت نرم بر روی برگهای درختان خود را نشان می داد. نفرات هنگام تردد به سالنهای غذاخوری مراقب بودند که از زیر درختان تردد نکنند چون مدام از روی برگهای درختان قطره هایی از خاک نرم فرو می ریخت و لباسهای نو را پر از لکه می نمود. روزهای بعد از آن نیز بارانهایی پر از گل فرو می ریخت که گویا آب و هوا نیز سالهایی پر توفان را در آسمان سیاسی عراق نوید می داد. در ادامه سه شبانه روز هوا به حدی غبارآلود شده بود که مسافتهای چند ده متری دیده نمی شد. کلیه نفرات موظف بودند از چفیه برای تنفس استفاده کنند چون با هر دم و بازدم مقدار زیادی خاک وارد ریه ها می شد. پس از چند روز که باران بارید همه چیز غرق گل و لای شد اما درختان تمیز شدند و در همین خوشحالی بود که ناگهان توفان خاک دوباره ای برپا شد که بر زمین مرطوب می نشست و باز همه چیز را به لجن می کشید.

روزها به همین ترتیب می گذشت اما مرحله جدیدی از عملیاتها آغاز شده بود که با آموزشهای خاص همراه بود. اینبار آموزش برای اعزام نیرو به داخل شهرها و برهم زدن امنیت آنجا با خمپاره باران و موشک باران مراکز مختلفی که گفته می شد محلهای سرکوب مردم است. بعدها معلوم شد که این محلهای سرکوب الزاماً مراکز نظامی نبوده بلکه برخی حملات به ادارات دولتی از قبیل دادگستری هم بوده است. دادگستریها محل تردد نیروهای مردمی و محل رسیدگی به شکایات مردم است اما رجوی برای ما به گونه ای طی این سالیان شرح داده بود که گویا دادگستری کاملاً در اختیار شکنجه گران و سرکوبگران است و در واقع چیزی مشابه اداره اطلاعات برای ما تداعی می شد و همه باورمان شده بود که در چنین مکانهایی جز بازجوها و شکنجه گران و پاسداران حضور ندارند، غافل از اینکه به جز چند تن از مسئولان و نیروهای خاص امنیتی، بقیه افراد شامل کارمندان و قضات و ارباب رجوع و یا سربازان و پاسداران وظیفه هستند و جزئی از میلیونها شهروند ایرانی کارمند دولت می باشند و ربطی به نیروهای سرکوبگر رژیم ندارند. ما هرگز متوجه نبودیم که رجوی هیچکس جز مداری که پیرامونش را گرفته است را به رسمیت نمی شناسد و همه را غیر خودی به حساب می آورد. از دید او آدمها یا تابع او و تحت هژمونی او هستند و فرامینش را اطاعت می کنند و یا مزدور جمهوری اسلامی به حساب می آیند که حکم مرگ آنها از سوی خدا صادر شده است. این دقیقاً دیدگاه رجوی بود که تا حدی به تک تک ما نیز تلقین شده بود. برای ما نیز که مسعود را واسطۀ خدا و خلق انگاشته بودیم و از کوران انقلاب عبور کرده بودیم، تمامی مردم جهان یا در سمت رجوی قرار داشتند و یا در مدار خمینی و رژیمش. به جز این تعدادی انسانهای نادانی قرار داشتند که به زندگی حیوانی خود مشغول بوده و کاری به سیاست نداشتند.

این جهانبینی ای بود که رجوی به ما تلقین می کرد و بکلی برخلاف دیدگاه محمد حنیف نژاد و جهانبینی او بود که مرزبندی های بین حق و باطل را برخلاف رجوی مرز بین استثمار کننده و استثمار شونده محسوب می نمود. و همین انحراف بود که رجوی را برآن می داشت که هرکسی را با هر جنایتی اگر همسو با خودش باشد خودی محسوب کند و با او دست دوستی و اتحاد بدهد، خواه یک روز صدام حسین باشد (که او را تنها دوست و متحد خود در جهان می خواند که هرگز اجازه نمی دهد آمریکا او را سرنگون کند!) و خواه جناح جنگ طلب و خونخواری از آمریکا همچون نومحافظه کاران (که هنوز صدام سرنگون نشده بود به آنها مخفیانه اعلام نموده بود که در جنگ بی طرف است و بعد از سقوط صدام نیز به صراحت اعلام کرد از این پس با نیروهای آمریکایی همکاری اطلاعات-امنیتی خواهد داشت) و خواه یاسر عرفات باشد (که روزی او را برادر خود می خواند و دست در دست نیروهای مبارزه فلسطینی، جان باختگان عملیات انتحاری آنها را در تلویزیون داخلی خود به عنوان شهید حق نام می برد که در جنگ با صهیونیسم جان باخته اند و از آنان با افتخار یاد می کرد) و خواه یک روز جناح خونریز صهیونیستها باشد (که امروز با خاخامها و لابی های آنان دست در دست گذاشته و کشته شدگان فلسطینی را که تا دیروز شهید می نامید، «شبه نظامیان کشته شده و یا مزدوران رژیم» می خواند). بگذریم که بعد از حوادث یازده سپتامبر کشته شدگان القاعده در جنگ با آمریکا را نیز در تلویزیون داخلی به ما نشان می داد و از آنان به عنوان شهدا یاد می نمود….

اینها تماماً انحرافاتی بود که رجوی با قرار گرفتن در موضع نامشروع و ضدخدایی خود به اسم «رهبری عقیدتی» که مدرن شدۀ نام ولایت مطلقۀ فقیه بود، آغاز کرد و مدام در این انحراف گامهای بلندتری را درنوردید.

به هرحال آموزشهای جدید برای نیروها آغاز شده بود. این آموزشها دو بخش بود. بخش اول خاص نیروهای ویژه که قرار بود به شهر بروند و بخش دوم درسهایی بود که همه باید فرا می گرفتند. نیروهای مأموریتی که تیمهای سه نفره بودند در یک اتاق دربسته قرار داشته و ارتباطشان با بیرون قطع می شد. این نفرات تنها کارشان تمرین و آموزش بود. آموزشی که این افراد می دیدند انطباق با محیط شهری و فراگیری آموزشهای مختلفِ نحوه ی برخورد با مردم و نیز آموزش سلاحهای مختلفی که باید با خود به شهر می بردند، از جمله خمپاره های کماندویی ویژه که توسط صنایع دفاع عراق ساخته شده بود و لولۀ آن از وسط برش خورده و بعد برای سرهم بندی کردن توسط یک مهره به هم وصل می شدند. خصوصیت این گونه خمپاره ها کوچکی و قابل جاسازی شدن در کیف دستی بود. ضمن اینکه اگر قاطی ابزار لوله کشی می شد کسی تشخیص نمی داد که این یک سلاح است. تیمهای عملیاتی هر از مدتی به شهر بغداد تردد و خرید می کردند تا با خرید کردن آشنا شوند (در واقع طی سالهای طولانی کلیه نفرات موجود در قرارگاههای مجاهدین از محیطهای شهری غریبه شده بودند و هیچکس بلد نبود حتا یک خرید ساده بکند و برای همین تیمها بایستی مدتی در شهر و خیابان قدم می زدند و خرید می کردند تا راه و رسم معاشرت یاد بگیرند).

غیر از افراد تیم، بقیه نیروها نیز بایستی آموزش شهر شناسی را فرا می گرفتند. نفرات مستقر در قرارگاههای هر منطقه باید شهرهای مسیر خود را می شناخت. برای همین کلاسهای شهر شناسی برگزار می شد که در آن افراد بایستی به استانهای مورد مأموریت خود در ایران به طور کامل آشنا می شدند به حدی که بتوانند به طور قابل قبولی نقشه جاده های مرتبط به شهرهای استان را از حفظ کنند. برای نمونه نیروهای مستقر در قرارگاه حبیب بایستی به استان خوزستان مسلط می شدند. مسعود رجوی پس از مدتی موضوع تسخیر شهر را پیش کشید که هر قرارگاه باید یکی از شهرهای مرزی منطقه خودش را تسخیر نماید! البته رجوی بیشتر قصد سرگرم کردن نیروها را داشت وگرنه به خوبی می دانست که عراق اجازۀ چنین کاری نخواهد داد چون اینکار به معنای آغاز جنگ جدیدی در منطقه بود که صدام حسین با توجه به شرایط تحریم به هیچوجه آمادگی ورود به جنگ نداشت. با اینحال قرارگاهها موظف به اجرای فرامین بودند و به همین خاطر تمرینات و آموزشها و مأموریتهای مرزی به طرز گسترده ای شدت گرفت. به موازات این کار، اعزام تیمهای شهری ادامه داشت که در مجموع موجبات درگیریهای پراکنده ای در شهرهای مختلف را فراهم ساخته و تعدادی از تیمها نیز دچار ضرباتی سنگین شدند.

مریم رجوی در یکی از نشستهای خود اعلام نمود که پس از دوران راهگشایی یک واحد عملیات کماندویی را نیز به داخل فرستاده بوده که شامل 9 نفر از نیروها و کادرهای قدیمی بودند. تمامی اعضای این واحد عملیاتی محاصره و کشته شدند که تا مدتها مریم رجوی این خبر را مخفی نگهداشته بود. به نظر می رسید رجوی برای ضربه زدن به خط اصلاحات در ایران به سیم آخر زده است و برای اینکار بهترین نیروهای خودش را هم به کام مرگ می فرستاد تا هرچه بیشتر امنیت مرزها را در خطر انداخته و موجبات ترور آقای خاتمی بدست جناح اقتدارگرا را فراهم سازد و خود از این تغار شکسته ماستی بخورد، چون همگان می دانستیم که طرح مبارزات کماندویی در ایران متعلق به دوران فعلی نیست و بیشتر بدرد زمان شاه می خورد. مشخص نبود اگر چنین خطی جواب داشت به چه علت بایستی ارتش آزادیبخش تشکیل می شد و آنهمه هزینه برای جداشدن از جنگهای چریک شهری پرداخت می شد؟ چون یکی از تناقضات فرماندهان قدیمی بعد از تشکیل ارتش آزادیبخش این بود که چنین کاری جواب ندارد و عملیاتهای منطقه ای بیشتر از یک جنگ کلاسیک پاسخ خواهد داد و همچنین عملیاتهای چریک شهری. اما رجوی با توجیه های مختلفی عملیاتهای پیشین را مردود اعلام کرد و جنگ آزادیبخش نوین را پیشنهاد داد. تعدادی از فرماندهان کهنه کار آن زمان به مرور از رجوی جدا شدند و اینکه مریم دوباره چنین عملیاتی را آغاز کرده بود برای کسانی که قدیمی تر بودند طبعاً تناقضاتی را ایجاد می کرد.

به هرحال، خارج از آن یک نمونه عملیات شکست خورده، در نمونه های دیگر جنگ شهری نیز تیمهای اعزامی پشت سر هم ضربه می خوردند و تعداد زیادی هم کشته می شدند، که نمودار عدم آگاهی رجوی از وضعیت جدید اجتماعی ایرانیان است. اما رجوی ظاهراً اهداف دیگری نیز دنبال می کرد که ضربه خوردنها برایش مهم نبود. هدف اصلی رجوی از یک سو به هم زدن جو آرام و فضای بازتر سیاسی بوجود آمده در داخل ایران، و از سویی تبلیغات سیاسی برای جلب توجه هموطنان خارج کشور برای پیوستن به او و جلوگیری از ریزش روزافزون هواداران و نیز تلکه کردن بیشتر آنها به اسم مبارزه و جنگ آزادیبخش، و از سوی دیگر هم جلب توجه صاحبخانه اش صدام حسین بود تا امتیازات سیاسی و اقتصادی بیشتری به جیب بزند. برای رجوی مهم بود که از دید صدام حسین یک نیروی قدرتمند جلوه نماید تا بلکه امکانات مالی و نظامی بیشتری از او دریافت و وی را ترغیب به جنگ نماید. همچنانکه برایش مهم بود در اروپا نیز توجه هموطنان را بیشتر به خود جلب نماید و از آنان در راستای جذب منافع سیاسی و مالی استفاده کند. سرمستی قدرت مطلقۀ ولایی باعث شده بود که مسعود خود را تنها نیروی مقاوم در جهان به حساب آورده و بعد از دستگیری اوج آلان رسماً بگوید که در جهان تنها دو نیرو است که مستقل و انقلابی مانده اند که یکی پ کا کا و دیگری هم مجاهدین هستند. البته بعدها به طرز رذیلانه ای عبدالله اوج آلان را هم تحقیر نمود که وی از مبارزه بریده بوده و به جای اینکه به تونس سفر کند بایستی در اروپا می ماند و خارج نمی شد. در اینصورت وی به زندان کشورهای اروپایی می رفت و اسیر نمی شد!

تا چندین روز پس از اسارت اوج آلان، در سالنهای مجاهدین فیلمهای ماهواره ای از تجمع کردها در آلمان پخش می شد که به مرور برای اینکه نام اوج آلان و تفکرات وی در مورد زنان و مناسبات داخلی پ کاکا، روی مجاهدین تأثیر نگذارد و رهبری عقیدتی رجوی زیر علامت سوآل نرود، این برنامه ها حذف شد. دیدن رابطه های اوج آلان با نیروهایش و مناسبات داخلی زنان رزمنده و نیز نظرات اوج آلان در مورد زنان، شعبده های مسعود رجوی در مورد تکنمود بودن اندیشه های ضد استثماری اش، ترک بر می داشت و او را از آسمان به زیر می کشید.

در همین رابطه باید از سخنان رجوی در مورد یاسر عرفات یاد نمود که وقتی در نوار غزه محاصره شده بود و نهایتاً پذیرفت که از فسطین خارج شود، رجوی ابراز کرد که وی بایستی می ماند و شهید می شد تا راهش ادامه پیدا کند!!! همچنین وقتی که یاسر عرفات خط مبارزۀ مسلحانه را به شکل قبلی کنار گذاشت تا مردم خودش را از اینهمه جنگ و خونریزی دور کند و مسیر استقلال فلسطین را از راه مسالمت آمیز بجوید، رجوی باز آه و ناله سر داد که بعد از این آیا مردم فلسطین وضع بهتری خواهند داشت یا وضعشان بدتر خواهد شد؟ و عجیب اینکه وقتی یاسر عرفات بعد از دهها سال مبارزه تصمیم به ازدواج گرفت ایشان باز هم نگران حال مردم فلسطین شدند که چرا ایشان ازدواج کرده است؟ جای شگفتی بود که رهبر سازمان آزادیبخش فلسطین (یاسر عرفات) به خاطر مبارزه و مردم، دست از ازدواج شسته و ازدواج نکرده بود و در عین حال تمامی نیروهایش حق ازدواج داشتند اما در سازمان مجاهدین ازدواج کردن برای نیروها ممنوع و حرام اعلام شد و تنها کسی که حق داشت ازدواج کند و به یک همسر هم قانع نباشد مسعود رجوی رهبر همین سازمان بود! و در عین حال در اوج وقاحت از ازدواج یاسر عرفات گله مند شده و اشک تمساح برای مردم فلسطین می ریخت! دقیقاً همین برخورد را در مورد رهبر جنبش ضد نژادپرستی آفریقای جنوبی داشت و از اینکه ایشان بعد از 15 سال مبارزه مسلحانه را نفی و از زندان آزاد شده و به نزد همسر خود رفته است ابراز ناخشنودی می کرد!

پس از فرمان رجوی برای آمادگی تسخیر شهر باز هم مأموریتهای مرزی برای باز کردن معابر در میدانهای مین افزایش یافت. طی این مأموریتها طبعاً تلفات جانی پراکنده ای نیز بوجود می آمد. در یک مأموریت مرزی دو نفر از نیروهای مهندسی قرارگاه حبیب پای خود را در هنگام بازکردن میدان مین از دست دادند و تعدادی دیگر در قرارگاههای دیگر و از جمله قرارگاه حبیب جان خود را از دست دادند. همچنین باید از جان باختن تعدادی از واحدهای جنگ شهری نام برد که در نقاط مختلف جان خود را از دست می دادند. در بصره یکی از نیروهای اعزامی در به خاطر درگیر شدن تیم با نیروهای مرزی و بلد نبودن شنا در آب غرق شد، رجوی با ریختن اشک تمساح برای این جان باخته که فدای قدرت طلبی وی شده و بدون داشتن آموزش مکفی برای عبور از رودخانه به مأموریت فرستاده شده بود پیام فرستاد که جسد او باید پیدا شود! (اشاره کنم که مریم در یک نشست محدود که برای فرماندهان دسته و یگان تشکیل شده بود، برای غیرتی کردن نیروها گفت که ما هرگز اجازه نمی دهیم جسد یک فرمانده دسته در صحنه باقی بماند و به هرقیمت او را خواهیم آورد!!. در همین رابطه بعدها نامه ای به معاون تشکیلاتی سازمان خانم فائزۀ محبتکار نوشتم و به او گفتم چطور خواهر مریم می گفت ما حتا اجازه نمی دهیم جسد یک فرمانده دسته مجاهد خلق توی بیابان بماند اما در همین قرارگاه اشرف چنین بلاهایی بر سر آنان می آورید؟ اشارۀ من به برخوردهای ناپسندی بود که نسبت به بیماری افراد می شد… طبعاً هیچ پاسخی برای گفتن نداشتند جز اینکه پاسخ اینگونه پرسشهای مرا در نشستهایی چون دیگ و عملیات جاری و طعمه بدهند آنهم به شکل انواع فشارهای روحی با توهین و تهدید و تهمتهایی که هر مجاهد به نوعی با آن مواجه می شد اگر کمترین اعتراضی به وضعیت موجود داشت).

خانه بشدت حفاظت شده رجوی در پادگان اشرف. در پایین آن سالن کوچک ستاد که محل برگزاری برخی از نشستها از جمله معرفی مریم به عنوان مسئول اول، نشست صلیب، نشست زیرمینیمم و… بود.
 


سالن اجتماعات پادگان اشرف، محل برگزاری نشستهای عمومی رجوی از جمله نشستهای انقلاب و توجیه عملیاتهای فروغ جاویدان، چلچراغ و آفتاب
 

 


نمای دیگری از سالن اجتماعات قرارگاه اشرف
 

 

انقلاب ایدئولوژیکی مجاهدین (قسمت بیستم)

 

 

حامد صرافپور، هفتم آوریل 2011
http://mohamadkarami.wordpress.com

 

خودکشی محصول جدید بندهای انقلاب ایدئولوژیک
ترک سیگار

رجوی از هر فرصتی استفاده می کرد تا چنین جلوه دهد که مردم ایران با تمام وجود به مریم و سازمان رجوی عشق می ورزند. برای همین گهگاه ترانه هایی از خوانندگان ایرانی چه در داخل و چه در خارج پخش می کرد که نامی از مریم در آن برده شده باشد و آنگاه آنرا به مریم نسبت می داد و با شوخی و خنده، اینگونه وانمود می کرد که نام مریم در همه جا پیچیده است. در نهایت هم گویا دچار توهم شده بود و در یک نشست اعلام کرد از مردم نظرخواهی شده و 70 درصد به مریم رجوی رأی داده اند!!! برای مجاهدین که در داخل غار اشرف بودند و به هیچ رسانه و تلویزیونی دسترسی نداشته و مجاز به تلفن زدن و نامه نگاری هم نبودند، این اخبار تأثیر گذار و باور آن دشوار نبود. در یکی از نشستهای محدود (یادم نیست در کدام قرارگاه)، مسعود یک ضبط صوت با خود آورده بود و یک کاست داخل آن قرار داد و از ما خواست گوش کنیم. صدای خوانندۀ زنی بود که داشت ترانه ای به اسم مریم جان می خواند. وی با غرور و خنده و قهقهه گفت یکی از هواداران توی یک جلسه خصوصی در خارج برای مریم خوانده است! البته آن زمان همه باورشان شده بود اما بعدها همین ترانه را شنیدم که یک ترانۀ قدیمی بود و هیچ ربطی به مریم رجوی نداشت با اینحال مسعود تا پایان نشست چند بار این ترانه را از ابتدا گذاشت و طوری برخورد می کرد که گویی همۀ جهان الان در اختیار اوست. اینرا فقط می توانم بیان کنم ولی حقیقتاً حالتهای مسعود رجوی چنان بود که گویی توهم قدرت او را بکلی از هوش برده است. تأکید می کنم که آن زمان باورم شده بود و شاید همین حرکات رجوی آگاهانه برای تأثیرگزاری بر ما بود. در نشست دیگری که خانم حمیده شاهرخی در اشرف و در سالن ستاد، خاص نفرات قرارگاه حبیب برگزار نموده بود، قبل از شروع نشست خانم مسئول دفتر وی نواری پخش نمود که باز ترانه ای با اسم مریم بود. اینبار خواننده یک مرد بود و گفته شد ترانه در داخل ایران ساخته شده است. اگر دقت بیشتری می شد مشخص بود که در مورد مریم عذرا مادر عیسا مسیح است اما طوری برخورد شد که گویی برای مریم رجوی سروده شده است.

تمامی این اقدامات چیزی نبود جز روحیه دادن به نفرات در راستای اعلام آمادگی برای رفتن به مأموریت و جلوگیری از تزلزل بیشتر نفراتی که روز به روز بیشتر امید خود را از دست می دادند و به مرور نشانه هایی از خستگی در آنان مشاهده می شد. آنچه شرح دادم مجموعه مسائلی بود که به طور کلی طی سال 1378 و 1379 رخ می داد. یعنی تقریباً از نوشتن درخواست برای عملیات انتحاری تا شروع دور جدید عملیاتها و شدت گرفتن بمب گذاریها و خمپاره پرانی ها و اقدامات مشابه برای برهم زدن امنیت داخلی در ایران و تضعیف دولت اصلاحات خاتمی… عجیب این است که همزمان نمایشهای مختلفی نیز در راستای تخریب چهره های اصلاحات انجام می گرفت و بدتر از همه تخریب چهرۀ هنرمندانی بود که در دوران اصلاحات توانسته بودند ابراز وجود کنند، از جمله هنرمندانی که با موسیقی های سنتی و عرفانی هنرنمایی می کردند. برای نمونه با توجه به حضور خاتمی در یک برنامه هنری، عین آن را بازسازی کرده و تعدادی آدم ابله را به نمایش گذاشته بودند که با حرکاتی خنده دار در حال نواختن موسیقی های سنتی هستند. همچنین نمایشهای دیگری علیه معصومه ابتکار و دیگر خانمهایی که توانسته بودند با توجه به باز شدن فضای سیاسی وارد سیاست شده و چهرۀ دیگری از زن ایرانی را به نمایش بگذارند. نمایشهایی که ستاد تبلیغات رجوی برگزار می نمود، به نوعی تخریب چنین زنانی بود که حضورشان در عرصۀ سیاسی و اجتماعی ایران، ضربۀ بزرگی به دستگاه ایدئولوژیک رجوی وارد می کرد و عملاً درماندگی و عقب نگه داشته شدن زنان مجاهد را به نمایش می گذاشت. تقریباً می توانم بگویم خانمی نبود که نامش مطرح باشد و رجوی او را به نوعی به تمسخر نکشیده باشد. چه این زنان در داخل ایران باشند و چه خارج از ایران، و چه ایرانی باشند و چه غیر ایرانی. من فقط از چند نمونه نام می برم که رجوی تلاش داشت آنها را تخریب کند تا چهرۀ مریم را پررنگ نماید. از زمره زنانی که رجوی طی چند سال با تمسخر نام می برد می توان به خانم آلبرایت، خانم الهه هیکس، خانم معصومه ابتکار، خانم مارگارت تاچر، فائزه هاشمی، خانم مریم متین دفتری بعد از جدا شدن از شورای رجوی، خانم فاطمه حقیقت جو، خانم شیرین عبادی… تنها خانمی که رجوی از او با احترام نام برد همسر صدام حسین بود که گویا یکبار از مریم رجوی دعوت کرده بود تا در جلسه ای زنانه حضور داشته باشد!، و رجوی از این مسئله با افتخار نام می برد.

تابستان 1378 گشتی های مقر حبیب درگیری شدیدی در مرز داشتند که منجر به کشته شدن یک نفر و مجروح شدن شدید یکی دیگر از نفرات شد. خدام گل محمدی یکی از نفرات مجروح بود که استخوان لگن وی شکسته و مدتها در بیمارستان قرارگاه بدیع زادگان بستری بود و حداقل یکسال در شرایطی سخت بسر می برد که بعد از بهبودی دوباره به مقر بازگردانیده شد. وی با عصا راه می رفت و همان دوران رجوی از همه خواست که تعهدنامه ای امضا کنند که تا سال 1382 در ارتش او خواهند ماند. گویا خدام چنین چیزی را امضا نکرده بود که با نیرنگ و فریب و فشار از او امضا گرفته بودند. یکی از شبها در زمان نشستهای عملیات جاری، توی سالن غذاخوری قرارگاه هفتم (در اشرف) بناگاه صدای فریادهایی به آسمان بلند شد. همه با حیرت به گوشه ای از سالن رفتند که محل برگزاری نشست عملیات جاری یگان خدام گل محمدی بود. من هم رفتم ببینم اوضاع از چه قرار است که متوجه شدم خدام در گزارش نوشته است که می خواهد از سازمان جدا شود. صدای فریادها متعلق به آقای علی.م از فرماندهان نیروهای عملیاتی بود که نعره می زد: تو گ… می خوری که چنین نوشته ای، من همینجا تو را خواهم کشت…. پشت سر او تعداد دیگری نیز به سوی خدام هجمه برده بودند تا وی را از خواسته اش منصرف کنند. خدام آرام نشسته بود و می گفت «من آن تعهدنامه را قبول نداشتم و به من گفتند فعلاً امضا کن بعد سر آن صحبت می کنیم و من هم به همین خاطر امضا کردم و ناچار شدم. اما من دیگر نمی خواستم بمانم….». این نشست حدود سه ساعت طول کشید و نیروهای جدید پذیرشی که تا کنون چنین نشستهایی را ندیده بودند با وحشت به این موضوع نگاه می کردند. صدای فریادهای کر کننده و تهدید آمیز برخی نفرات از جمله علی.م فضای سالن را پر کرده بود و از خدام می خواستند تا هرچه زودتر توبه و از حرف خود ابراز پشیمانی کند!!!…

خدام گل محمدی تا مدتها مقاومت می کرد و خواهان جدا شدن از سازمان بود ولی نشست تمام شدنی نبود و از بالا هم خط گرفته بودند که نشست ادامه پیدا کند. نهایتاً خدام که تحت فشارهای روحی شدید بود قبول کرد بگوید نمی خواهم از سازمان جدا شوم و به این ترتیب دست از سر او برداشتند…

متأسفانه چند روز یا چند هفته بعد از یک فرمانده دسته (آقای احمد گلپا) شنیدم که خدام گل محمدی در زمان برنامۀ تنظیف سلاح با بنزین خودسوزی کرده است. بعد از این اقدام او را بسرعت از اشرف به بیمارستان بغداد برده بودند که متأسفانه در بغداد جان می بازد. خبر جان باختن او توسط آقای رسول امینی که نفر حفاظت و مترجم قرارگاه هفتم بود مطرح شد البته با لحنی بد و توهین آمیز. وی گفته بود خدام سقط شده است!!! و این لقب نهایی کسی بود که بعد از سالها خدمت به رجوی بخاطر شرایط روحی ناشی از عدم اجازه به وی برای جداشدن دست به خودسوزی زده بود!!. هر مجاهدی تصمیم می گرفت از رجوی جدا شود، بریده و طعمه و مزدور و خائن و اگر از شدت فشار خودکشی می کرد نیز به لقب سقط شدن نائل می آمد. جسد خدام احتمالاً در گورستانی در بغداد دفن شده باشد چون هرگز از او نامی برده نشد تا به فراموشی سپرده شود. پیش از او کسان دیگری نیز دست به خودکشی و یا خودسوزی زده بودند کما اینکه بعد از اشغال عراق نیز چند نفر دست به خودکشی و خودسوزی زدند و اسامی آنها موجود است.

در همین دورانها در یکی از مأموریتهای قرارگاه حبیب، کریم پدرام از اعضای سازمان دست به خودکشی زد و با شلیک گلوله به زندگی خود خاتمه داد. برای مخفی کردن این مسئله گفته شد شلیک ناخودآگاه صورت گرفته است. البته این موضوع برای افرادی که نظامی بودند کاملاً غیرمنطقی و سوآل برانگیز بود، اول اینکه کریم پدرام از نیروهای نظامی اسیر شده بود که تا آن زمان مدتی بسیار طولانی نیز در ارتش رجوی خدمت می کرد و به خوبی به سلاحهای مختلف تسلط داشت و در دهها مأموریت نظامی نیز شرکت کرده بود، دوم اینکه حین تردد، سلاحهای مجاهدین مسلح نبود و فقط از ضامن خارج می شد که در این صورت هیچ شلیک خودبخودی انجام نمی گیرد. سوم اینکه گفته شد به خاطر افتادن خودرو توی دست انداز سلاح مسلح شده است! که این مسئله نیز دروغی واضح بود چون در هیچ دست اندازی شدت به حدی نیست که سلاح مسلح شود، حتا اگر سلاح در آن لحظه عمودی باشد (که عملاً هیچکس سلاح خود را توی خودرو به صورت عمودی در دست نمی گرفت). به هرحال این موضوع لاپوشانی شد. مدتی بعد از آن خانم آلان محمدی فرزند نصرالله محمدی نیز حین نگهبانی دست به خودکشی زد که باز گفته شد شلیک خودبخودی صورت گرفته است در حالی که توی پستهای نگهبانی هیچگاه سلاحها مسلح و حتا از ضامن خارج نمی شد. وی دختر خردسالی بود که همراه پدر و مادرش به عراق آمده بودند و بعد توسط مریم به خارج فرستاده شده و در سنین نوجوانی به همراه تعداد دیگری از میلیشیاها با فریب به عراق بازگردانیده شده بود و پس از مدتی با قرار گرفتن در شرایط سخت و دشوار موجود و اینکه دیگر امیدی به خروج از سازمان نداشت دست به خودکشی می زند. به جز این موارد، موارد متعددی از سکته های قلبی نیز به مرور تشدید شد که باز هم ناشی از فشارهای روحی بود که از طرف رهبری سازمان به مجاهدین وارد می شد. نمونه های این سکته بعد از نشستهای موسوم به طعمه تشدید شد که در سال 1380 در قرارگاه باقرزاده انجام گرفت و بعد به آن اشاره خواهم نمود. نمونه های اینگونه طی چند سال بعد از جنگ کویت که شرایط سخت و سخت تر می شد و راههای خروجی سازمان نیز بسته شده بود هر از گاهی در گوشه ای به چشم می خورد اما حقیقت آن از چشم دیگران مخفی نگاه داشته می شد.

اما نکتۀ دیگر کشیده شدن روز افزون تعداد بیشتری از مجاهدین به سیگار بود، ناگفته نماند که برخی از نیروها به عنوان مخدر، قرصهای مسکن را با سیگار دود می کردند که بعدها مسئولین متوجه این امر شده و مراقبت بیشتری به عمل می آوردند اما خود مسعود رجوی یکبار در نشست عمومی با حالتی شوخی گفت: «من که می دانم برخی از شماها قرصهای مسکن را با سیگار می کشید». به این ترتیب واضح بود که مجاهدین برای گریز موقت از فشارهای به اصطلاح ایدئولوژیک ناشی از انقلاب مریم به سمت سیگار و قرصهای مسکن کشیده می شدند. در سال 1376 و بعد از همردیفی مهوش سپهری نشستهای متعددی حول موضوع سیگار برگزار گردید و بعدها نیز ادامه یافت. مهوش سپهری که به خوبی می دانست مجاهدین و به طور خاص کادرهای قدیمی آرام آرام به سمت سیگار کشیدن بیشتر روی آورده اند، با برگزاری نشستهایی این مسئله را به انقلاب ربط داد و اینگونه مطرح کرد که یک مجاهد انقلاب کرده باید با اختیار خود بتواند بر سیگار فائق آید و آنرا ترک کند. البته بیماریهای قلبی نیز افزایش یافته بود و پیش از آن شخصی به اسم «فرهاد، با نام تشکیلاتی عیسی» که او را از قدیم و جنگهای گردانی می شناختم و اساساً سیگاری نبود و استقامت بدنی زیادی هم داشت، بخاطر فشارهای ناشی از نشستهای دیگ سکته نمود. فرهاد به یکی از دوستان قدیمی دیگر من (که بعد خود او برایم تعریف کرد) گفته بود: «خیلی مرا توی نشستها اذیت می کنند و هی می گویند تو مشکل جیم داری» (جیم مخفف واژه جنسی بود، اصطلاحی که رجوی ساخته بود تا نفرات جلوی زنان مجاهد زیاد از این واژه که تحریک کننده بود استفاده نکنند). در ادامه این نشستها برنامه های زیادی نیز توسط امداد پزشکی انجام گرفت تا نفرات را ترغیب به ترک سیگار کنند. برای اینکار تعدادی از بیماران قلبی را مورد مصاحبه قرار داده و آنها مشکلات قلبی خود را به سیگار ارتباط می دادند. ابتدای مسئول اول شدن مهوش سپهری، بسیاری از نفرات اعلام کردند از این پس کشیدن سیگار را متوقف نموده و ترک می کنند و این تبلیغ خوبی برای رجوی بود تا انقلاب مریم را معجزه بخش قلمداد کند. پیش از آن نیز مسعود در نشستهای عمومی تعدادی از دکترها را صدا می زد تا از اثرات معجزه بخش انقلاب مریم بگویند. وی برای اینکار معمولاً دکتر فاضل را که از دکترهای قدیمی سازمان بود بکار می گرفت و او هم در این رابطه کم نمی آورد و مدام از اینکه طلاق باعث کم شدن بسیاری از مشکلات جسمی و جنسی شده سخن می گفت و نمونه هایی را مثال می زد که قبلاً تعدادی را به نزد دکترهای عراقی می برده است و از بعد طلاقها این مشکلات بشدت کم و به صفر رسیده است! به این ترتیب انقلاب مریم تأثیرات خود را در بیماریهای جنسی و جسمی هم خود را نشان می داد! اما رجوی هرگز نگفت که در این صورت چرا خودش به جای طلاق گرفتن، به فکر ازدواجهای مکرر افتاده است؟

این موضوع همانطور که گفتم مثل دیگر کارهای مسعود رجوی چیزی جز یک مسکن نبود که بر زخمهای عمیق درونی می گذاشت و به این خاطر که اصل مشکلات از بین نرفته بود و روز به روز خودش را بیشتر به نفرات تحمیل می کرد، خیلی زود همین نفراتی که سیگار را ترک نموده بودند، مجدداً به آرامی به سمت سیگار کشیده شدند. سازمان که متوجه این مسئله شد، در یک بخشنامه داخلی مطرح نمود که هیچ غیر سیگاری نمی تواند در سازمان سیگاری شود و کسانی هم که ترک کرده اند اگر بخواهند دوباره بکشند باید از طریق تشکیلاتی اقدام نمایند…. به این ترتیب افتضاحات ناشی از فشارهای تحمیلی انقلاب، که به شکل معتاد شدن نیروهای بیشتر به سیگار خود را نشان می داد، توسط مسئولین سازمان و با کنترل مستقیم مهوش سپهری با چنین بخشنامه هایی لاپوشانی می شد. آنچه مطرح کردم خیلی خلاصه از پروسۀ سیگاری شدن و پناه آوردن نفرات به سیگار و اقدامات مهوش سپهری در این زمینه بود که طی چند سال و تقریباً از نشستهای حوض رجوی تا پیش از 11 سپتامبر 2001 رخ داد. در واقع فراز و نشیبهایی داشت که نیاز بود در همینجا اشاره ای بکنم تا زاویه ای دیگر از تأثیرات مخرب تحمیلی شدن انقلاب مریم را به تماشا بگذارم. اینکه چرا موضوعات بعد از 11 سپتامبر را جدا کردم دلایلی داشت که بعد خواهم گفت. البته این تاریخ پایان موضوع سکته های قلبی و سیگار نبود و مسائل دیگری نیز رخ داد که در زمان خود اشاره خواهم کرد. به این ترتیب رجوی از سال 1376 به بعد همزمان که زنان مجاهد را به حرمسرای خود منتقل می نمود، راه را برای افسردگی و کشیده شدن مردان به مواد تسکین دهنده یا مخدری چون سیگار و قرصهای مسکن و در نهایت خودکشی از سر استیصال و سکته های قلبی مهیا می ساخت.
 



خانم حمیده شاهرخی، فرمانده قرارگاه های جنوب و فرمانده قرارگاه حبیب شطی

 

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد