30خرداد
60 از نگاه احسان نراقي
21.10.2009
چشم انداز
ایران - شماره 57 شهریور و مهر ماه 1388
http://www.meisami.com/@oldsite/Cheshm/Cheshm/Cheshm/ch57/19.htm
اشاره:
از آغاز ريشهيابي فاجعه 30 خرداد 60 در اين نشريه،
سعي ما اين بوده است كه تا حد امكان، فضايي روشن از آن
زمان ترسيم كنيم. در اين راستا ضمن گفتوگو با
شخصيتهايي كه در متن يا حاشيه اين رويداد تاريخي
بودهاند، گزيدههايي از كتاب "خاطرات آيتالله محمد
يزدي" را نيز در شماره 19 آورديم. اينك بخشي از خاطرات
دكتر احسان نراقي را مرور ميكنيم كه 30خرداد 60 را
از منظر خود "جنگ داخلي" مينامد.
اين گزينش از چاب پنجم كتاب "از كاخ شاه تا زندان
اوين" با مقدمه فدريكو مايور و محمد اركون صورت گرفته
است. برخي نكات ذكرشده در اين خاطرات ميتواند به ما
در پيشگيري از تكرار چنين وقايعي ياري رساند. بيشك،
هستند گمناماني كه ناگفتههاي بسياري در سينه دارند و
اكنون در دسترس نيستند. آرزوي ما اين است كه بتوانيم
به دور از يكسونگريها نقشي آگاهيبخش از آن برهه
تاريخي به تصوير بكشيم تا در برآورد پيامدها، به
قضاوتي علمي دست يابيم.
گفتني است هرچند خوانندگان عزيز ميدانند، ديدگاههاي
نويسنده الزاماً با ديدگاههاي چشمانداز ايران
همخواني ندارد. همچنين عنوانهاي فرعي داخل [ ] از
چشمانداز ايران است.
[زندانيان قديم، زندانبانان جديد]
... ادارهكنندگان زندان و اغلب بازجوهاي آن، در اوايل
انقلاب، از ميان زندانيان زمان شاه انتخاب شده بودند،
درنتيجه چه در روش اداره زندان و يا انجام بازجوييها،
از همان شيوههاي ساواك استفاده ميكردند. در سالهاي
دهه 50، زمانيكه ساواك چريكها را دستگير ميكرد،
هدف اصلياش اين بود كه آنها اسامي دوستانشان را
بگويند، محلهاي اختفاي سلاح را نشان دهند و طرحهاي
قتل و سوءقصدها را برملا سازند. ساواك براي گرفتن
اقرار، از روشهايي متفاوت، ازجمله شكنجه بدني استفاده
ميكرد. بهمنظور تخريب روحيه زندانيان، آنها را در
سلولهاي تنگ و تاريكي حبس ميكردند كه به صورت
انفرادي نگهداري ميشدند و جز بازجوهاي ساواك، كس
ديگري با آنها تماس نداشت. زندانيان، پس از آنكه به
مرور به حرف ميآمدند، آنوقت به بخشهاي عمومي منتقل
ميشدند كه سلولهايش به نامناسبي قبليها نبود و بهتر
هم با ايشان رفتار ميشد. حاكمان جديد اوين، كه از
زندانيان سابق بودند با زندانيان جديد تقريباً به همان
صورت قبل رفتار ميكردند، البته بهاستثناي
شكنجهدادن.(1) (ص 264)
[رفتار رئيس زندان]
... مسئول زندان محمد كچويي نام داشت كه يكسال و نيم
بعد، در سال 1360، توسط مجاهدين به قتل رسيد. او
تقريباً هر شب به ديدار پزشك زندان و زندانيهاي بيمار
مبادرت ميكرد. كچويي، اسلامگرايي بود كه عليه شاه
مبارزه ميكرده و قبل از انقلاب، چندسالي در اوين
زنداني بوده است. اين مرد، در بازار تهران به شغل
صحافي اشتغال داشت و با آنكه داراي تحصيلات ابتدايي
بود: معذلك، بهدليل ماهيت حرفه و خصلت
مبارزهطلبانهاش، به كتب، نويسندگان و درنتيجه مورد
من، علاقه نشان ميداد.(2) او پس از گشت شبانهاش در
آستانه در اتاق من ميايستاد و با هم صحبت ميكرديم.
روزي، اصرار كردم داخل شود و براي لحظهاي بنشيند. او
نپذيرفت و گفت: "ميدانيد، در اينجا افراد سريعاً به
هر چيز مشكوك ميشوند، اگر پاسدارها كه اغلبشان
انسانهاي سادهاي هستند، ببينند كه من دارم با شما
صحبت ميكنم دليل آن را متوجه نخواهند شد، زيرا از نظر
آنها همه زندانيها مثل همديگرند." محمد كچويي، رئيس
زندان، بسيار باوجدان و وظيفهشناس بود و كاملاً به
درددل زندانيان گوش فراميداد. در طول چهارماهي كه
اينبار در اوين گذرانيدم و حتي پس از آزاديام، او
هميشه نسبت به درخواستهايي كه درجهت زندانيان، از او
ميكردم، پاسخ مثبت ميداد. به همين دليل عوامل رژيم
گذشته كه برخلاف مجاهدين، نزاعي بر سر قدرت سياسي با
رهبران جمهوري اسلامي نداشتند، احترام زيادي براي او
قائل بودند. درباره او خاطره خاص و احساس برانگيزي به
ياد دارم كه ذكر ميكنم. مورد به مداح مذهبي، جواد
ذبيحي، مربوط ميشود كه در دوران بازداشتم با او آشنا
شدم.
در زمان شاه، ذبيحي با صداي خوشي كه داشت در مراسم
جوامع سطح بالاي كشور و راديو، سرودهاي مذهبي
ميخواند. با توجه به اينكه بنيادگرايان اسلامي وي را
خائني فاقد اخلاقيات لازم ميدانستند، لذا جاي تعجب
نبود كه در همان روزهاي اول انقلاب، او را دستگير
كنند. چند ماه بعد كه تنشها قدري فروكش كردند او
بهوسيله دادگاه انقلاب به سهسال زندان محكوم شد كه
درپي بخشودگي، اين محكوميت به يكسال تبديل گرديد.
بالاخره روز آزادياش فرارسيد و با در درست داشتن مجوز
خروج از طرف دادستان به در زندان اوين مراجعه نمود.
آنجا متوجه شد بدون هيچ توضيحي، رئيس زندان از آزادي
وي جلوگيري كرده است. ذبيحي پس از آنكه نتوانست از
زندان خارج شود به من رجوع كرد و خواهش نمود تا شفاعت
او را نزد كسي كه حكم دادگاه را اجرا نميكند بنمايم.
من اين كار را كردم. طي اين ملاقات، رئيس زندان با
لحني صريح گفت: "زمانيكه شما سفارش آزادي وي را
ميكنيد، درواقع او را به سمت مرگ ميرانيد. به ايشان
تفهيم كنيد كه امنيتش در داخل زندان خيلي بيشتر از
خارج آن، حفظ ميگردد. بهتر است قدري حوصله كند.
حرفهاي رئيس زندان مرا قانع كرد، من هم به نوبه خود
سعي نمودم تا ذبيحي را نسبت به خطراتي كه تهديدش
ميكرد مطلع سازم. به هر حال او صبر كرد. دوماه بعد
يعني در فروردين 1359 آزاد شدم و بعداً آگاهي يافتم،
ذبيحي با اصرار زياد از زندان بيرون آمده است. چند روز
پس از اين آزادي بود كه افراد مسلح به خانهاش داخل
شدند و او را با خود از شهر خارج ساخته و به قتلش
رسانيدند. (ص 272ـ270)
دنياي كوچكي به نام زندان
پس از آنكه مجموعاً سهسال را در زندان اوين گذرانيدم
(چنانچه زمان دو نوبت بازداشتم را حساب كنيد)،
بهگونهاي ... ميتوانم بگويم كه اين زندان، در
جمهوري اسلامي، نشانهاي از همهچيز بود. در ابتداي
امر، نقطه اشتراك و تماس تمامي نيروهاي عمل كننده در
كشور و محل هماهنگيهاي غيررسمي آنها به حساب ميآمد.
درواقع، از نظر جامعهشناسي، همچون دنياي كوچكي بود كه
ميتوانست دقيقاً حقايق و واقعيات انقلاب را نشان دهد.
... طي سه هفته اول بازداشتم، با دو مرد كه در اتاق
مجاور من جاي گرفته بودند آشنا شدم. آن دو اطلاعات
جالبي درباره محيط خاص خودشان در اختيار من گذاشتند.
يكي از آنها، سرهنگ گارد شاهنشاهي بود كه طي
صحبتهايش، روحيات افسران نخبه همكارش را در برابر
رژيم و سلطنت مشخص ساخت. ديگري، جواني بود كه
خانوادهاش، تماماً طرفدار مجاهدين بودند و نمونه
بارزي از رزمندهاي بود كه شديداً با حكومت [امام]
خميني مخالف بود.
سرهنگ مورد نظر از افراد گارد جاويدان بود، يعني
نظاميان نخبهاي كه اختصاصاً دستچين ميشدند تا حفاظت
و امنيت شاه و خانوادهاش را عهدهدار گردند. طي
حرفها، فهميدم افسران اين واحد، تا چه اندازه از
واقعيات سياسي و اجتماعي كشور و همچنين از هر آنچه كه
به خود شاه مربوط ميشد، به دور نگهداشته شدهاند. من
پي بردم كه اين افراد بهدليل تعليماتي كه ميديدند،
وابستگي شديدي به شخص شاه احساس ميكردند و او را
مانند يك ابرمرد يا يك اسطوره ميدانستند، منتها نسبت
به ساير افراد خانواده شاه ازجمله ملكه، نهتنها چنين
احساسي نداشتند، بلكه حالت تحقيرآميزي هم ابراز
ميكردند. اين نوع پرستش، آن هم نسبت به مردي كه از
نظرشان شكستناپذير جلوه ميكرد باعث ميشد تا
بهگونهاي سيستماتيك و مرتب، مسئوليت تمامي آنچه كه
رژيم را مخدوش ميساخت، ازجمله فسادهاي مالي و اخلاقي
را به گردن ديگران بيندازند و طبيعتاً سرنگوني شاه را
هم مربوط به آنها ميدانستند... با فكركردن در مورد
آنچه كه او به من ميگفت و آنچه كه بعداً از ساير
افسران در زندان شنيدم، نتيجهگيري كردم، صداقت و
يكرنگي چنين خدمتگزاراني، در صورتيكه درگيري ميان
رژيم و مخالفينش بهطول ميانجاميد، مطمئناً پايدار
نبود...
همسايه ديگر اتاق من همانطور كه گفتم، جوان مجاهدي
بود كه در يك خانواده شديداً معتقد به آرمان مجاهدين و
دشمن سرسخت شاه بزرگ شده بود. سعيد بيست و يكساله،
خواهرش محبوبه متحدين و همسر او [حسن] آلادپوش را در
يك درگيري مسلحانه با مأموران ساواك از دست داده بود.
محبوبه كه برادران همرزمش، او را شهيدي تلقي ميكردند
كه در مبارزه عليه قدرت از ميان رفته است، بهعنوان يك
قهرمان ملي از طرف آنها معرفي گرديد. به همين دليل،
دولت بازرگان، نام محبوبه را بر تنها دانشگاه دخترانه
تهران، كه رژيم سلطنتي آن را فرح ميناميد نهاد. به
راحتي ميتوان تصور كرد، هالهاي كه شخصيت محبوبه را
در خود گرفته و تأثيري كه بر برادر كوچكترش ميگذاشت،
تا چه حد بوده است، بهطوريكه برادر او، هم در طلب
انتقام مرگ خواهرش بود و هم بهدنبال برقراري عدالت
بيشتري ميان انسانها ميگشت. سعيد شخصيت پيچيدهاي
داشت، به هنگام ورود به اتاقش، در مواردي، او را نشسته
در برابر سخناني از امامعلي(ع) ميديدم كه كاملاً محو
آنها شده بود. بعد به من ميگفت: "خارقالعاده است،
اين سخنان مرا به دور دستها ميبرد، خيلي دور." در
مواردي ديگر در حال تمرين كاراته بود و اگر در اين وقت
مرا ميديد ميگفت: "يك مبارز هميشه بايد از آمادگي
لازم برخوردار باشد تا بتواند عليه دشمن بجنگد." اين
دشمن ناپيدا كه بود؟ بدون ترديد او در اعماق وجودش،
هركسي را مخالف عقايد خود ميديد و يا مغاير با اهداف
سازمانش ميشناخت، دشمن محسوب ميكرد. من بهوضوح
سردرگمي و پريشاني اين بچه بيچاره را ميديدم. او در
ميان حال و هواي روحاني حاصل از افكاري مذهبي كه هدف
غايياش به حساب ميآورد و همچنين كششهاي خشونتآميزي
كه احساس ميكرد بايد جذبشان شود تا به آن هدف دست
يابد، اسير بود. (ص 278ـ275)
مجاهدان ماركس و [حضرت] محمد[ص]
فرداي كودتاي انگليسي ـ امريكايي كه در سال 1332، عليه
مصدق روي داد، شاه موفق شد تا تمامي مخالفين خود را
حذف كند و احزاب سياسي را نيز ممنوع گرداند. جبههملي،
متشكل از همكاران نخستوزير سابق شاه يعني مصدق، بر آن
شد تا فاصله خود را با سلطنت حفظ كند. افراد اين جبهه،
اگر نگوييم به صورتي عملي، ولي حداقل بهگونهاي
تئوريك، كليه دولتهايي را كه شاه تعيين ميكرد
غيرقانوني ميدانست، اما قادر نبودند تا اين مخالفت را
به صورت يك فعاليت سياسي مردمي نشان دهند.
بازرگان، در اين مورد پايدارتر بود و موفق شد تا در دل
جبههملي، جريان فعالتري ايجاد كند كه "نهضتآزادي"
خوانده ميشد. او در اين راه، از حمايت آيتاللهي
مبارز و ضدسلطنت، بهنام طالقاني برخوردار گرديد، بدين
معني كه جهتگيري اين "نهضت" اسلامي شد و درنتيجه با
خود جبههملي تفاوت يافت. اما نسل جديد كه يا به
جبههملي، با گرايشهاي تقريباً غيرمذهبي و يا به
"نهضتآزادي" ايجاد شده توسط بازرگان، با گرايش
اسلامي، اميد بسته بود، پس از گذشت حدود دهسال، احساس
سرخوردگي نمود و لذا به روشها و شيوههاي راديكالتري
روي آورد. فدائيان خلق كه عميقاً از حزبتوده و شوروي
مأيوس شده بودند، كماكان ماركسيسم ـ لنينيسم را همچون
فيدل كاسترو، چهگوارا و هوشيمين، مدنظر داشتند و لذا
در سالهاي 40، حركتي چريكي را بنياد گذاشتند كه هدفش
سرنگوني رژيم سلطنتي بود. در همان زمان، يك گروه
انقلابي ديگر نيز با انگيزههاي اسلامي بهوجود آمد و
تحت عنوان مجاهدين خلق شناخته شد.
موفقيتهاي انقلاب الجزاير در طول دهه 1960 ـ1950 و
همچنين فعاليتهاي تازه جنبش فلسطينيها، بهعنوان
الگويي براي مجاهدين قلمداد شدند. برخلاف فداييان كه
تقريباً از همان ابتداي فعاليتشان مبارزه مسلحانه را
هدف قرار دادند؛ مجاهدين، پس از مدتي به اين كار اقدام
كردند. اما به هر صورت هر دو گروه از سنتهاي سياسي
كشور فاصله گرفتند، زيرا از مردان باتجربه استفاده
نكردند و رهبرانشان كساني بودند كه حداكثر سيسال
داشتند.
دكترين مجاهدين، بر دو پايه استوار بود: از نظر فلسفي،
آنها خود را كاملاً مسلمان ميدانستند و در عرصه عمل
خود را جانبدار ماركسيسم ميخواندند. اين افراد با
وجود وابستگي شديد به اسلام، فكر ميكردند چنانچه جنبه
فلسفي ماترياليسم ديالكتيك را كنار بگذارند، ميتوانند
از ماركسيسم، بهعنوان پايه فعاليتهاي انقلابيشان
استفاده كنند. آنها چهارده قرن تفكر خداشناسانه اسلامي
[رايج] را كنار گذاشته و به ايمان اوليه بازگشتند و
بدينترتيب، به يك بنيادگرايي شيعي دست يافتند كه به
يك ماركسيسم لنينيسم صرفاً استاليني پيونده زده شده
بود. اين بود بنيان عقيدتي سازمان انقلابي مجاهدين؛
سازماني كه حدود يكصدنفر از مبارزان خود را به هنگام
نبردهاي خياباني عليه رژيم پهلوي از دست داد، ولي
ترورهايي هدفدار را نيز تحقق بخشيد، ازجمله عليه
امريكاييهايي كه در مخابرات ارتش كار ميكردند. [به
هر صورت] با وجود اينكه رژيم شاه [سازمان] مجاهدين
خلق را كاملاً متلاشي نموده بود، ولي آنها توانستند در
فرداي انقلاب، اعتبار يك سازمان مبارز را بهدست
آورند. اما از آنجا كه روشهايشان [طبيعتاً] با شكست
روبهرو بود و فقط چندنفر از فعالانشان ازجمله مسعود
رجوي در زندان اوين باقي مانده بودند. بدون ترديد اين
تنها [امام] خميني بود كه موفق شد تا اعتقادات مردم را
در جهت يك حركت وسيع اعتراضآميز سياسي به كار گيرد و
بهدنبال آن پايههاي رژيم قبلي را متزلزل سازد، اگرچه
اين حركت هم در ابتداي امر بسيار آرام شروع شد.
درواقع، اگر مسئولين رژيم اسلامي از [امام] خميني تا
بازرگان، نسبت به مجاهدين نظر مثبتي نشان ميدادند،(3)
اين [تنها] به خاطر احترام به گذشته آنان بود؛ وگرنه،
اين سازمان در سالهاي 56 و 57 عملاً در صحنه سياست
حضور نداشت. درجلوي اين صحنه [مبارزه با رژيم پهلوي،
در آن زمان] بازرگان و دوستان ليبرالش قرار داشتند و
در عقبه آن [امام] خميني و وفادارانش. اين افراد
بهعنوان محور يك شبكه عظيم سنتي، مشتمل بر بيش از
100000 نفر روحاني، كه مدام هم قويتر ميشد موفق
گرديدند تا در پاييز 1357 اعتصابات درازمدتي را در
بازارهاي شهرهاي بزرگ به راه اندازند. در اين ميان،
مجاهدين با آنكه نقش موثري در سرنگوني شاه ايفا نكرده
بودند، معذلك، خود را از بانيان انقلاب ميدانستند و
به همين دليل، قضاوتهاي يكجانبهاي نسبت به سايرين
روا ميداشتند؛ ازجمله اينكه ليبرالهاي بازرگان و
مذهبيون [امام] خميني را بهعنوان محافظهكاراني سطحي
و يا همدستان عيني امپرياليسم امريكا ميناميدند و اين
كار آنها [مجاهدين] امكان داشت به بهاي قربانيشدن
انقلاب تمام شود. در ماه آذر سال 1358، يعني زمانيكه
در زندان اوين، همسايهام سعيد را شناختم نگرش و وضعيت
آنها چنين بود. سعيد، با تمام جوانياش، چندسالي را در
زندان گذرانيده بود و بارها هم اقدام به فرار نموده
بود. گويي مرد جوان، بهگونهاي انتخابي، مرگ را بيشتر
از زندگي بهعنوان نهايت وجود خود ميپذيرفت. به همين
منظور بهدنبال پايگيري انقلاب اسلامي، او براي انجام
فعاليتي همهجانبه، خود را در اختيار سازماني قرار داد
كه خواهرش در جهت آرمانهاي آن از ميان رفته بود. او
ميخواست تا نهتنها سختترين، بلكه خطرناكترين
مأموريتها به او سپرده شود.
الگوي اصلي و پذيرفته مجاهدين از نظر آموزشهاي سياسي
ـ نظامي، سازمان آزاديبخش فلسطين بود. اين سازمان در
زمان شاه چندين تن از افراد خود را به اردوگاههاي
الفتح به سرپرستي ياسرعرفات، در لبنان اعزام كرد تا
آموزشهاي عقيدتي(4) و نظامي لازم را ببينند.
در تاريخ 22 بهمن 1357، موقعيكه ارتش اعلام بيطرفي
نمود و حكومت سرنگون گرديد مجاهدين نپذيرفتند كه
سلاحهايشان را بر زمين بگذارند و آنها حتي تبعيت از
دولت و دستورات [امام] خميني كه مردم كشور بهطور
وسيعي از آنها پيروي ميكردند را نيز قبول ننمودند.
مجاهدين به خاطر خصلت انقلابي سازمانشان تصور ميكردند
حق دارند از هر جا كه ميشود پول بهدست آورند. به
همين دليل سعيد بهعنوان مسئول سرقت از يك جواهرفروشي
در يكي از محلات گرانقيمت تهران تعيين ميگردد و قرار
بر اين ميشود كه اگر موفق به انجام سرقت نشد و دستگير
گرديد بگويد كه ميخواست جواهرات بهدست آمده را به
فروش رسانده پول آنها را ميان كارگران فقير محلات جنوب
تهران تقسيم كند. او سلاحي اتوماتيك تهيه ميكند و با
تهديد جواهرفروش از او ميخواهد تا گاوصندوق نسوزش را
باز كند. اما شريك صاحب مغازه كه در پستوي آن بود زنگ
خطر را به صدا درميآورد و سارق غيرحرفهاي و جوان
دچار ترس ميگردد. سلاح را مياندازد و درصدد فرار
برميآيد. جواهرفروش اسلحه او را از زمين برميدارد و
به سمت سعيد شليك ميكند كه موجب ميگردد تا از ناحيه
پا صدمه ببيند. نتيجتاً وي را توقيف ميكنند و روانه
اوين ميسازند؛ زيرا رسيدگي به سرقت مسلحانه در صلاحيت
دادگاه انقلاب بوده است، درنتيجه سعيد به بيمارستان
زندان روانه ميگردد. اين جوان به شدت مايل بود تا چون
خواهرش يك قهرمان شود؛ منتها بهدلايل زيادي نااميد
گشت. نخست اينكه اقدام قهرمانانه و ياريدهندهاش به
مستمندان با شكست مواجه شد و ديگر آنكه برخلاف
انتظارش اين حركت وي بهعنوان آغازي در جهت استرداد
"اموال بهدست آمده از راه غيرقانوني" تلقي نگرديد. از
همه بدتر، سازمان بهمنظور حفظ وجهه مشروعيت خود و
براي اينكه خود را نزد مردم پايبند به قانون نشان دهد
اين اقدام او را محكوم كرد كه براي سعيد بسيار دردآور
بود.
سرانجام آنچه كه سعيد فكر ميكرد عملي قهرمانانه باشد
يك سرقت ساده تلقي شد و او ناگزير شد بار اين ننگ و
رسوايي را بهتنهايي به دوش بكشد.
كچويي، رئيس زندان، همانند ساير بازجويان اوين دقيقاً
ميدانست كه سعيد صرفاً دستورات فرمانده خود را اجرا
كرده است؛ منتها دستوراتي كه دريافت نموده بود، به وي
اجازه اعتراف به اين موضوع را نميداد. از طرف ديگر در
اوين امكان بخشش براي او و سازمانش وجود نداشت، زيرا
به هر صورت عليه مشروعيت حكومتي نوپا اقدام نموده بود.
رئيس زندان، خودش تبلوري از يك گروه ديگر اسلامگرايان
بود كه با همان شدت مجاهدين عليه رژيم شاه مبارزه كرده
بودند؛ منتها با استفاده از روشهايي ملايمتر. اين دو
گروه وابسته به دو مكتب سياسي متفاوت و حتي متضاد
بودند كه هيچ نوع تفاهمي ميانشان امكانپذير نبود و از
بازي سرنوشت، بيشترين كدورت ميان اين گروهها، طي مدت
زنداني بودنشان پديد آمده بود. درحاليكه خارج از آن،
دشمنيها به صورتي محدود باقي مانده بودند. به عبارت
ديگر، زندان براي آنها زمينهساز درگيريها بوده است و
البته ساواك هم در اين ميان بهره لازم را برده بود.
در زمان پهلوي، معرف اسلامگرايان، گروه كوچكي از
مسلمانان معتقد و خالص بودند كه خود را طرفدار [امام]
خميني ميدانستند، كه البته به صورت تبعيد در عراق
زندگي ميكرد (1357 ـ 1343). اين افراد كه وابسته به
قشري مردمي و سنتگرا بودند، نميخواستند در داخل
زندانها خود را با مجاهدين يكي كنند؛ زيرا [تفكر]
مجاهدين با آنكه خود را مسلمان ميخواندند با افكار
ماركسيست ـ لنينيستي كه اسلامگرايان آنها را كفرآميز
ميدانستند، بسيار نزديك به نظر ميرسيد.(5)
از طرف ديگر با استفاده از گفتههاي ماركسيسم و
جنبشهاي آزاديبخش سالهاي 40 برخورد مجاهدين با
اسلامگرايان، توأم با خودبزرگبيني بود و آنها را
تحقير ميكردند. هر دو گروه بنا به مقتضيات همديگر را
به نرمي نشان دادن در برابر رژيم سلطنتي متهم
ميكردند. لذا جاي تعجب نبود كه يكسال پس از انقلاب،
يعني موقعي كه اسلامگرايان به سختي، مجاهدين را از
مناصب محوري دادگاه اوين راندند و به كنار گذاشتند به
خاطر بهدستآوردن طعمهاي چون سعيد، فرزند خانوادهاي
سرشناس از مجاهدين كه آن هم به جرم سرقت دستگير شده
باشد، بسيار خشنود شوند. به همين دليل و بهدنبال
درگيريهاي ميان اسلامگرايان و مجاهدين كه اين
درگيريها سالهاي بعد از انقلاب مدام تشديد شد، آنها
مايل بودند بهترين استفاده را از اين ماجرا ببرند.
مفاهيم ماركسيستي و اشارات مجاهدين به سازمان آزاديبخش
فلسطين در كشوري مانند ايران، چه زمان شاه و چه زمان
حاكميت جديد براي مردم قابل قبول نبود. زيرا مبارزات
سازمان آزاديبخش فلسطين در جهت بهدستآوردن سرزمين
مردم فلسطين و به قيمت راندن ملتي ديگر(6) از آن
محدوده صورت ميگرفت و ميدانيم چنين وضعيتي در ايران
وجود نداشت.
رقابت اين دو طرز فكر كه هريك سعي ميكرد تا انحصار
خصوصيات انقلابي و ضدامپرياليسم بودن را به خود اختصاص
دهد زندگي سياسي را به صورت يك برتريجويي دائمي
درآورده بود كه طي آن هر يك از تفوق ديگري در هراس
بود. اولين اعدامها، بحث و مناظرات مجلس خبرگان به
هنگام تدوين قانوناساسي، گروگانگيري در سفارت امريكا
طي سالهاي 1358 و 1359 و عدمامنيت در زندگي اقتصادي،
از نتايج اين رقابتها محسوب ميشوند. به همين دليل
گفتوگوهاي من با سعيد بسيار مشخصكننده بود؛ زيرا
اگرچه او نسبت به رفتارهاي چندوجهي و به نعل و به
ميخزدن رؤسايش، چندان آگاهي نداشت معذلك در جريان
صحبتهايي كه در رأس سازمانش رد و بدل ميگرديد قرار
گرفته بود.
رهبران سازمان در ظاهر، اشتياق زيادي به [امام] خميني
و [آيتالله] طالقاني نشان ميدادند، اما در خفا
ميگفتند "بايد از آنها استفاده كرد و اختلافاتشان را
دامن زد." بهطور مثال درباره اعدامهاي زيادي كه در
مورد مسئولين رژيم سابق صورت گرفت، سعيد اطلاعاتي به
من داد كه براساس آنها متوجه شدم چنانچه مجاهدين اعمال
نفوذ نميكردند تعداد اين اعدامها آنقدر زياد
نميشد. از نظر او وقتي خلخالي (كه بدون هيچ گذشتي
وظايفش را انجام ميداد) بهعنوان قاضي دادگاه انقلاب
انتخاب گرديد، ماههاي اول اصولاً نميدانست چه كار
بايد بكند. او برخلاف ساير روحانيوني كه اطراف امام
خميني را گرفته بودند، از تحصيلات عالي مدرسي برخوردار
نبود.(7)
در اين زمان، مجاهدين با داشتن نگرشي غيرمذهبي و
باعنوان زندانيان سياسي سابق، سمت داديار دادگاه را به
خود اختصاص دادند. آنها دادرسي دعاوي را با چنان شدت و
حرارتي پيگيري ميكردند كه منطقاً نتيجهاي جز صدور
حكم اعدام باقي نميماند. خلخالي ميخواست احتياط را
در برابر شخصيتهايي مذهبي، همچون آيتالله بهشتي كه
با صدور سريع احكام اعدام موافق نبود از دست ندهد؛ لذا
ترجيح داد خود را در پناه پروندههايي قرار دهد كه به
وسيله اين به اصطلاح قضات "نيمه مذهبي و انقلابي"
تنظيم ميشد. ( ص 279ـ278)
[تنها وجه مشترك]
... قضات بهدليل وابستگيشان به گروههاي ناهمگن و
مخالف يكديگري كه به صورتي بيامان و بيرحمانه با هم
درگير بودند اين محاكمات را به سرعت و با عجله انجام
ميدادند. تنها وجه مشترك اين گروهها، مقابله با
رژيمي [در گذشته] بود كه بهدليل عدم شناخت مخالفين
خود، آنها را يكسان ميدانست. در اصل، اين كوربيني
رژيم پهلوي بود كه باعث همبستگي نيروهاي متفاوت و
پراكنده با يكديگر شد. به همين دليل، با سرنگونشدن
رژيم سلطنتي، اين نيروها بيرحمانه به جان هم افتادند
بهطوريكه دوسال بعد يعني [در سال] 1359، جنگي داخلي
ميانشان پاي گرفت كه در ايران بيسابقه بود. (ص
296ـ295)
[غفلت بنيصدر]
چهارده ماه گذشت تا اينكه مخالفت رئيسجمهور، بنيصدر
با مذهبيون نزديك به امامخميني به يك جدايي مطلق
انجاميد و بالاخره منجر به خلع اين رئيسجمهور گرديد.
تصميم به عزل او، نياز به مذاكرات زياد در مجلس و
تصويب آن بهوسيله كسب اكثريت آرا درباره عدم صلاحيت
رئيسجمهوري داشت. طي همين مذاكرات كه در روزهاي 30 و
31 خرداد 1360 صورت گرفت براي نخستينبار مشاهده شد
افرادي كه تا ديروز دوستان يكديگر محسوب ميشدند
آشكارا به جان هم افتادند. ظاهراً وي (بنيصدر) پي به
اين نكته نبرده بود كه يكسال قبل از انتخابش بهعنوان
عضو شوراي عالي انقلاب، كسي او را نميشناخت. صرفاً
حمايت [امام] خميني و مجموعه روحانيت شيعه بود كه باعث
شد در بهمن 1358، مردم 12 ميليون رأي به نفع او به
صندوقها بريزند. اولين رئيسجمهور كشوري كه حتي
پادشاهان در گذشته قادر نبودند تا بدون "دعاي خير
نمايندگان الهي" بر آن حكومت كنند، از موفقيتي كه
بهدليل وجود همين شبكه با نفوذ روحانيون بهدست آورده
بود، دچار كوربيني گرديد. او بهطوري سادهلوحانه تصور
كرد قدرتش وابسته به ملت است و لذا بر آن شد از آن
قدرت به ميل خود استفاده كند. نتيجه آنكه خيلي زود با
روحانيون درگير گرديد و آنها هم خيلي راحت او را از
كرسي قدرت پايين كشيدند. (ص 358ـ357)
[با چه انگيزهاي سلاحها را تحويل ندادند؟]
در ساعت 11 شب از مركز، برق را خاموش ميكردند و ساعت
7 صبح توسط نگهباني كه برايمان نان و پنير ميآورد
بيدار ميشديم. مدت پنجماه هيچ نوشيدني گرمي به ما
ندادند كه بهدليل عدم امكانات در سيستم زندان بود.
زيرا اوين در زمان پهلوي براي 2000 تا 3000 زنداني در
نظر گرفته شده بود و سال 1359 هم كه براي آخرينبار
[در گذشته] از آن آزاد شدم، 1000 نفر را در خود جاي
داده بود؛ درحاليكه در سال 1360 چند برابر زنداني
داشت. علت آن هم اين بود كه با شروع فعاليتهاي شديد
مجاهدين و فرار بنيصدر به فرانسه، به مدت يكسال،
[بعضاً] روزي دهها نفر دستگير ميشدند. با چنين
تعدادي از زندانيان، نظارت و نظامت درستي ممكن نبود.
كمبود در همه چيز بود، نهتنها پتو، بالش، ديس و بشقاب
(ماههاي اول زندان. هر چهار نفر در يك ظرف غذا
ميخورديم)، بلكه حتي در تجهيزات بهداشتي و خود
سلولها هم، كمبود به چشم ميخورد. ما اين احساس را
داشتيم كه به اين دليل، كمترين امكانات زيستي در
اختيارمان گذارده ميشود كه مسئولين زندان خواهان
تأمين نسبي راحتي ما نيستند. مطمئناً [اين شيوه]
عكسالعملي در برابر بنيصدر بود كه موقع رئيسجمهور
بودنش، موضع خصمانه در قبال رژيم اسلامي اتخاذ كرد و
عليه رفتار با زندانيان كه اكثراً مجاهد و هوادار او
بودند، اعتراض روا داشت. درنتيجه، رابطه ميان مجاهدين
و پاسداران، در زندان بسيار سخت و پرتنش بود. در زمان
رياستجمهوري بنيصدر (1360 ـ 1359) مجاهدين، براي
زندانبانانشان مشكلات زيادي پيش ميآوردند،آنها
سرودهاي انقلابي ميخواندند و شعارهاي خصمانهاي عليه
مسئولين زندان بر ديوارها مينوشتند و حتي به درگيري
تن به تن با آنها ميپرداختند. به اين ترتيب، تا
بنيصدر از رياست كشور معزول شد و مجاهدين مبارزات
مسلحانه را آغاز كردند، ديگر بهطور خود به خود حق و
حقوق آنها نيز ناديده گرفته شد. شرايط زندگيشان در
زندان بسيار دشوار گرديد؛ بدينمعنا كه در سلولها قفل
شدند، آزادي تردد از ميان رفت، ملاقاتها ممنوع گشت،
چشمها با چشمبند بسته شدند و غيره. اين فشارها موقعي
بيشتر ميشدند كه ما ميفهميديم پاسداراني كه بين اوين
و شهر در رفتوآمد بودند در طول مسيرشان ترور شدهاند.
نتيجه چنين برخوردي ميان مجاهدين و پاسداران چيزي نبود
جز سختترشدن هرچه بيشتر مقررات زندان.
مجاهدين، خود را مسلمان ميدانستند و [براي گفتههاي
خود] به قرآن استناد ميكردند و علاوه بر آن، خود را
ملهم از روشها و سنتهايي ميدانستند كه حضرت علي[ع]،
امام اول شيعيان، جهت مبارزه با دشمنان اسلام، آنها را
به كار ميبست. اما ضمناً بهدنبال مذهبي جدا از هر
نوع اصول فقهي و تفاسير علماي اسلامي بودند، منتها
همين اسلام بنيادگرا را وسيلهاي براي مبارزه سياسي
ميدانستند. آنها خود را ماركسيست هم ميخواندند؛ زيرا
از نظر روششناختي، آن را قبول داشتند. تحليل كمونيستي
به نظر آنها ابزاري بود كه ميتوانست پديدههاي
اجتماعي، سياسي و اقتصادي را تجزيه و تحليل كند. لذا
از اين طريق، رسيدن به هدف را كه "جامعه بيطبقه
توحيدي" باشد، برايشان ممكن ميساخت. به عبارت ديگر،
مجاهدين، ماركسيسم را، علمي با قوانين محكم و
اجتنابناپذير ميدانستند كه براي مبارزات سياسي ميشد
بر آن تكيه زد. به اين ترتيب، تلفيق و تطبيقي از دو
نوع طرز تفكر متفاوت، نزد آنها ديده ميشد. از يكسو
اسلام برايشان بهعنوان يك بنياد اعتقادي و اخروي
شناخته ميگرديد و از طرف ديگر، همان خصلت و ارزش مذهب
را براي ماركسيسم هم قائل بودند. درواقع بايد گفت
مجاهدين، حالتي متضاد به اين دو طرز فكر بخشيده بودند،
يعني گرايش آنها به سمت اسلام بهعنوان يك انگيزنده
سياسي بود و ماركسيسم را چون يك اصل مذهبي تلقي
ميكردند.
مجاهدين از خرداد 60، اطمينان يافتند كه رژيم زير
ضربات سوءقصدهاي آنها از پاي درخواهدآمد. تمام
جواناني كه بهطور مسلح دستگير شده بودند، عقيده
داشتند كه دولت اسلامي چند هفتهاي ديگر بيشتر دوام
نخواهد داشت. هنگاميكه از ايشان سوال ميشد از كجا
چنين اطميناني دارند؟ پاسخ ميدادند: "از تحليلهاي
علميمان."
[در قسمتهاي گذشته] وقتي از سعيد به هنگام آخرين دوره
زنداني شدنم، صحبت ميكردم، منشأ جنبش مجاهدين را
توضيح دادم، اما با توجه به نقش بسيار مهم آنان در
راندن رژيم به سمت جهتگيريهاي افراطي، آن هم از
ابتداي امر، بهتر آن است كه به اين حركت از نزديكتر
نگاه كنيم؛ خصوصاً چنانچه بخواهيم نسبت به فعاليتهاي
مرگطلبانه آنان نيز آگاهي حاصل نماييم. زيرا چنين
پديدهاي در ايران از دوران جنبش بابي، در قرن نوزدهم
كه همان ايثار و گام برداشتن كوركورانه بهسوي مرگ را
از خود نشان دادند هرگز ديده نشده است. مجاهدين تركيبي
بودند از نوعي رمانتيسم انقلابي، خطرپيشگي و وابستگي
شديد به سازمان خود. آنها از ارزشهاي حاكم بر جامعه،
تاريخ و حتي خانوادهشان بريدند و به "جنبش" پيوستند.
تصميمات و دستوراتي كه از طرف "سازمان" ارائه ميشد،
براي آنان حكم وحي منزل داشت و بهعنوان معتقداتي
پرشور و حرارت، آنها را اجرا و پيگيري ميكردند...
عامل بسيار مهمي كه در اين ميان، موجب نوعي پيوند شديد
در اين سلسله مراتب به دقت تنيده شده ميگرديد؛
وابستگي اعضا به اسلحهاي بود كه در اختيارشان گذاشته
بودند. لازم به ذكر است كه مجاهدين، دستورات امام
خميني و مقامات اسلامي را كه بارها از مردم، تسليم
سلاحها را خواستار شده بودند ناديده گرفتند. آنها
بيشترين حجم اسلحه را در اوايل انقلاب بهدست آوردند،
زيرا از روز 22 بهمن 1357 كه ارتش ايران از دولت شاپور
بختيار گسست و در درگيري ميان سيستم سلطنتي و مخالفين،
خود را بيطرف اعلام نمود، اسلحهخانههاي ارتش رها
گشتند و به حال خود گذاشته شدند. طي چند روزي كه
انتقال رژيم صورت ميگرفت، سازمانهاي چريكي كه
مهمترينشان، سازمان مجاهدين بود، انبارهاي اسلحه در
تهران را خالي كردند. اين سازمان با اينكه در اين
موقع و طي چند هفته اول انقلاب، رابطه بسيار نزديكي با
رهبران جمهوري اسلامي برقرار كرده بود؛ معذلك،
هيچگاه تسليم سلاحهاي خود به دولت را نپذيرفت.
اين مسئله هميشه براي من جزو مجهولات بود و درك
نميكردم چرا سازماني چون سازمان مجاهدين كه واقعاً
نقش تعيينكنندهاي هم در انقلاب ايفا نكرده بود، ولي
با اين همه، در نظر رهبران سياسي چنان اعتباري بهدست
آورده بود و افكار عمومي هم آن را قبول داشت، حاضر نشد
نقشي قانوني در زندگي سياسي رژيمي نوپا ايفا كند؟ تا
اينكه بالاخره بهدنبال سومين بازداشت و زنداني شدنم
در اوين، يعني زمانيكه درگيريهاي مجاهدين با رژيم
اسلامي به نقطه اوج خود رسيده بود دليل وابستگي آنها
به سلاحشان و عدم قبول فرامين رژيم را دريافتم. متوجه
شدم كه بازداشت آنان و خطراتي كه از آن ناشي ميشد
آنها را بيش از پيش تشويق به نگهداشتن راز اسلحه
مينمود. اين افراد با توجه به خاطرات دوران
سربلنديشان، يعني درگيري با ساواك، كماكان درجه صداقت
و ازخودگذشتگي اعضا را براساس تعداد مسلسلها،
نارنجكها و سلاحهاي كمري ميسنجيدند كه هريك موفق
به حفظ آنها شده بود. مخفيگاههاي اسلحه براي آنها
حكم يك گنجينه معنوي و مادي را داشت. اين فرهنگ سياسي
مجاهدين، در ابتداي امر به صورتي مخفيانه در زمان شاه
گسترش يافت. بهطوريكه بعد هم با روي كارآمدن رژيمي
انقلابي كه مطابق ميلشان نبود، همين فرهنگ را حفظ
كردند و اصلاً حاضر به گذشتن از اين گنجينه نشدند. (ص
375ـ371)
طلايههاي جنگ داخلي
مجاهدين تا تاريخ 30 خرداد 1360، يعني دوسال اول
انقلاب، با رژيم نوعي قايمباشكبازي ميكردند، اما
حركاتشان مسلحانه نبود و آشكارا ستيز نميكردند.
همبندهايم گفتند كه سفارش سازمان، نهتنها عدم درگيري
با حزباللهيها ـ اعضاي حزب اسلامي(8) ـ و پاسداران
بود، بلكه توصيه ميكرد تا به هنگام حمله يا شدت عملي
از طرف آنها، افراد مجاهد آرام و ساكت باقي بمانند.
اين تاكتيك كه هدفش جذب طرفداري و حمايت مردم بود براي
سازمان بسيار مفيد واقع گرديد. بدينترتيب كه سازمان
توانست در افكارعمومي، خود را تشكيلاتي منظم، تابع
قوانين اجتماعي و دولتي و درنتيجه صلحطلب نشان دهد و
نيز موفق شد هزاران هوادار جذب نمايد كه در عين حال
آنها هم [به نوبه خود] جوانترها را ترغيب ميكردند تا
به سازمان بپيوندند و آموزشهاي سياسي و نظامي ببينند.
همبندهايم همچنين گفتند كه دستور اصلي مجاهدين در اين
زمان، نفوذ در ادارات و خصوصاً نهادهاي تازه پاي رژيم
بود.
تمامي اين جوانان، از روي سادگي به سازماني پيوسته
بودند كه هدف خود را برقراري جامعه بيطبقه توحيدي
اعلام ميكرد و بهشدت درصدد رسيدن به آن اقدام
ميورزيد. اما آنها ناگهان خود را در دل تشكيلاتي
كاملاً متفاوت يافتند، زيرا فرماندهي مجاهدين، عليه
مذهبيون، اعلام شورش و طغيان مسلحانه نمود. كاملاً
واضح و روشن است كه اغلب اعضا و هواداران اين سازمان
با هجده تا بيستودوسال سن و طبيعتاً بدون هيچ
تجربهاي در مبارزه مسلحانه همان روزهاي اول درگيري
چون شكارهايي به تله افتادند. در ماه تير 1360 كه
درگيريهاي مسلحانه به شدت بالا گرفته بود، شبي
پاسدارها جواني سيرجاني (شهري در جنوب شرقي ايران) را
به سلول من آوردند. فرداي آن شب جوان را به گوشهاي
بردم و از او درباره زندگياش و همچنين دلايل
داخلشدنش در درگيريها سوال كردم. پاسخ داد، معلم
دبستان است و دهنفر ديگر هم كه همزمان با او دستگير
شده بودند آموزگار ميباشند. وقتي پرسيدم پاسداران
چگونه آنها را دستگير كردند، گفت: "كار سادهاي بود،
همه شهر ميدانستند ما از اعضاي سازمان هستيم منتها
اصلاً در جريان دعوت به مبارزه مسلحانه نبوديم، تا
آنكه راديو اطلاع داد در تاريخ 30 خرداد در تهران
تظاهراتي صورت گرفته و سازمان آشكارا به اقداماتي
مسلحانه عليه رژيم دست زده است. آنوقت همان روز ما را
در سيرجان دستگير كردند. با توجه به اينكه در شهر
كوچك ما دادگاه انقلاب وجود نداشت تا ما را محاكمه
كند، لذا همگي را در مينيبوسي به مقصد تهران سوار
كردند. سفر ما دو روز و يك شب به طول انجاميد. در تمام
مدت ما توسط چهار پاسدار از همشهريانمان محافظت
ميشديم كه به خوبي ما را ميشناختند." مرد جوان با
تعريف صحنهاي تأثربرانگيز سخنانش را چنين ادامه داد:
"هنگام شب در مينيبوس، در يك لحظه متوجه شدم پاسداري
كه كنار من نشسته بود خوابش برده است و مسلسلش به پاي
من تكيه دارد. سر برگرداندم و متوجه شدم پاسداران ديگر
هم در حالت خواب و بيداري بهسر ميبرند. نگاهم با
نگاه يكي از دوستانم تلاقي كرد، او هم متوجه وضع شده
بود و در چشمهايش همان فكر خودم را خواندم، يعني
مسلسلهاي چهار پاسدار را برداريم يا آنان را وادار به
تسليمشدن كنيم و يا آنها را به قتل رسانده و فرار
كنيم تا بدينترتيب اسير زندان اوين نشويم و در برابر
دادگاهي كه به راحتي ميتواند محكوم به اعداممان كند
قرار نگيريم، اما به محض خطور اين فكر به ذهنمان هر دو
از شرمندگي، چشمها را به زير انداختيم، زيرا از دوران
بچگي اين پاسدارها را ميشناختيم و لذا قتل آنها با
خونسردي تمام و صرفاً به بهانه يك درگيري مسلحانه كه
دلايلش هم برايمان ناشناخته بود، غيرقابل تصور بود. از
طرف ديگر اين پاسداران هم زندانيان خود را بهعنوان
دشمناني خوني نميديدند. بهطور مثال، به هنگام
انتقالمان به تهران، هر بار، پاسدار كناريم نياز به
دستشويي رفتن داشت اسلحهاش را به من ميسپرد."
اين داستان ساده، بيانگر بيپايه و نامفهوم بودن
برادركشيهايي است كه مجاهدين علم كرده بودند.
پاسداران و مجاهديني كه با يكديگر درگير ميشدند، همگي
از همان نسل جوان و مردمي بودند كه خميره مذهبي و
فرهنگي يكساني داشتند. منتها، يك گروه به دليل
آموختههاي سنتياش بهدنبال روحانيت و رهبر آن،
[امام] خميني ميرفتند و گروهي ديگر وابسته به
تشكيلاتي ماركسيستي شناخته ميشدند كه ضمناً ميخواست
اسلامي هم باشد. مجاهدين بدون هيچ استثنايي، طرفداران
رژيم را با بمبگذاري و قتل مورد سوءقصد قرار
ميدادند، اما با توجه به اينكه دولت، از يك انقلاب
مذهبي و مردمي كه از دوسال پيش پاي گرفته بود نشأت
ميگرفت، لذا چگونه ميشد طرفدار يا مخالف رژيم را به
درستي از يكديگر تشخيص داد؟ درنتيجه، اين تمايز كاملاً
به صورتي دلخواه صورت ميگرفت. در هر دو طرف، جواناني
با احساساتي پاك و خالص يافت ميشدند، اما رهبران هر
دو گروه (مجاهدين و طرفداران رژيم اسلامي) بهدليل
غروري كه داشتند، نميتوانستند مردم ايران را از
خونريزيها به دور نگهدارند. اعضاي سازمان مجاهدين و
ساير گروههاي ماركسيست كه در اين جنگ داخلي همراه
آنان بودند در كشور خود و مقابل مردمي با همان فرهنگ و
مذهب بهگونهاي رفتار ميكردند كه گويي آنها دشمني
خارجي هستند، يعني درست مانند ويتناميها عليه
امريكاييها و يا فلسطينيهاي عرب مناطق اشغالي، در
برابر اسراييليها.
با توجه به اينكه در تابستان 1360 هر روزه ترورهايي
در خيابانها يا در اماكن عمومي صورت ميگرفت، لذا جو
اوين بهطور خطرناكي پر تنش شده بود.
همانطوريكه قبلاً گفتم هفتههاي اول بازداشتم
همبندهايم بسيار خوشبين بودند، زيرا تصور ميكردند
رژيم اسلامي خيلي زود ساقط خواهد شد. اما وقتي
دريافتند رهبر جوان آنها، مسعود رجوي در تاريخ 6 مرداد
1360 موفق شده است با يك هواپيماي بوئينگ 707 ارتش
همراه بنيصدر به فرانسه بگريزد و از اين كشور درخواست
پناهندگي سياسي بنمايد، آنوقت اميدشان را به يك
پيروزي سريع از دست دادند. چنانچه فرار بنيصدر و
همراهش با هواپيماي نظامي، آن هم به خلباني سرهنگي كه
قبلاً خلبان هواپيماي شاه بود نوعي قدرتنمايي به حساب
ميآمد، اما ضمناً بيانگر اين امر هم بود كه برخلاف
تصور مجاهدين و آنگونه كه در اعلاميههاي داخليشان
جهت اعضا مينوشتند و معتقد بودند كه با چند بمبگذاري
و سوءقصد مردم قيام خواهند كرد و حكومت واژگون
ميگردد رژيم اسلامي همچنان پاي بر جا باقي ماند.(ص
381ـ377)
[مجاهدين خلق و دادگاههاي انقلاب]
در مورد دكتر شيخ [الاسلامزاده]، وزير دولت هويدا هم
كه به هنگام دومين بازداشتم از او ياد كردم، بايد
بگويم كه طي هجدهماه گذشته نقش با اهميتتري يافته و
سرپرستي تمام خدمات پزشكي زندان را عهدهدار گرديده
بود. او بهعنوان جراح ـ شكستهبند، اعمال جراحي مهمي
انجام ميداد. شهرت دكترشيخ به قدري زياد شده بود كه
پس از مجروحشدن آيتالله قدوسي دادستان كل انقلاب
بهوسيله بمبي كه در دفتر كارش جاسازي شده بود،
پاسداران براي نجاتش به وي مراجعه كردند. اما ديگر دير
شده بود. پس از به ثمر رسيدن انقلاب، شيخ كه قرار بود
با ساير سران رژيم سابق به جوخه اعدام سپرده شود دو
بار از آن رهايي يافت. مجاهدين در آن زمان يعني اواخر
سال 1357 و اوايل 1358 نقش مهمي را در ميان طبقه سياسي
ايفا ميكردند. آنها دادگاههاي اسلامي را مورد شماتت
قرار دادند كه چرا شيخ و بعضي ديگر را محكوم به اعدام
نكردهاند. (ص 394)
[اميد به فردايي بهتر با بينشي نادرست]
... ورود زندانيان جديد هم كه اطلاعاتي درباره آنچه
خارج از زندان ميگذشت ارائه ميكردند به همين ترتيب
بود. بعضي از اين جوانها كه كاملاً تحتتأثير عقايد
مختلف ماركسيستي انقلابي قرار داشتند، هنوز فكر
ميكردند رژيم اسلامي بهزودي سرنگون خواهد شد.
مجاهدين جوان هم كه طي تظاهراتي اسلحه بهدست، دستگير
شده و يا بهوسيله دوستان گرفتار شدهشان لو رفته
بودند اعتقاد داشتند، مسعود رجوي (كه آنموقع در پاريس
بود) رهبري قيامي بزرگ عليه رژيم را عهدهدار خواهد
شد. آنها ميگفتند شورشيان درهاي اوين را خواهند گشود
و هزاران زنداني را آزاد خواهند نمود. آنوقت مجاهدين
بيچارهاي كه با اميد به فردايي بهتر حاضر به ابراز
ندامت و پشيماني نبودند، در سحرگاه به سمت جوخههاي
اعدام برده ميشدند. در اين حركت اجتنابناپذير بهسوي
مرگ، آنها كماكان كوربيني خود را نسبت به تبليغاتي حفظ
ميكردند كه مثلاً بيان ميداشت طي يك درگيري مسلحانه
خياباني، 300 نفر از اعضاي سازمان جان به سلامت بردند،
زيرا سازمان براي اين عمليات، 500 كشته پيشبيني
ميكرد درحاليكه 200 نفر بيشتر از ميان نرفتند. (ص
397)
آموزشي براي يك قاضي
... با توجه به اينكه حاكم شرع به نظرم انساني معتدل
و منطقي ميآمد، لذا يكبار كه دچار هيجان شده بودم پس
از تماس تلفني به او گفتم: "آقاي قاضي، شما به خوبي
ميدانيد كه اجداد من از روحانيون سرشناس بودهاند.
ـ كاملاً
ـ پس به راحتي ميتوانيد تصور كنيد، اصول عدل اسلامي
برايم كاملاً آشنا ميباشند.
ـ حتماً!
ـ شما خودتان در يكي از كتابهايم باعنوان آزادي، حق و
عدالت ملاحظه خواهيد نمود كه من چه ارجحيتي براي قضاوت
اسلامي در برابر قضاوت اروپايي قائل شدهام. اما روشي
كه امروزه محاكمات اسلامي با توجه به آن صورت ميگيرد
اصلاً با اصول آن هماهنگ نيست. حتي اگر بپذيريم، شما
با گروهكهايي سروكار داريد كه داراي طرز تفكري
پوچگرا و نابودكنندهاند ـ و من بهدليل آنكه پنج
ماه با ايشان بهسر بردهام، بهخوبي ميشناسمشان ـ
[اين مسئله] باز هم توجيهي براي سختگيريهاي دادگاه
بهحساب نميآيد، زيرا [در آن صورت قبول كردهايد كه]
درواقع، دشمنانتان موفق شدهاند شما را به راه خود
بكشند. بهطور مثال آقاي قاضي شما بعداً متوجه خواهيد
شد كه زندانيشدن من اصلاً درست نبوده است، بهدليل
آنكه من هيچگاه مخالف رژيم اسلامي نبودهام و
دستگيريام بيمورد ميباشد. غير از اين متوجه شدهام
در سلولم، زندانياني هستند كه به موجب فرضيات مبهم و
بياساس دستگير شدهاند و چنانچه يك بررسي ساده به عمل
آيد آزاد خواهند شد. ميدانيد اصول عدل اسلامي بر
ملاحظهكاري و آرامش تمام بنيان گذاشته شده است. خطر
واقعي كه شما را تهديد ميكند، ترورهاي كور و بيربط
دشمنان شما است كه باعث ميگردد اين ملاحظهكاري و
آرامش از دست برود.
قاضي شرع چنين پاسخ داد: "كاملاً حق با شماست، اما
بايد اين را هم در نظر بگيريد قضاوت اسلامي تجربه
زيادي در برابر پديدههاي غريب امروزي كه روبهرويمان
قرار گرفتهاند ندارد. مسئله اين است كه دستگاه جوان
قضايي ما از نفرات كافي برخوردار نيست. خشونت دشمنان
ما ملزممان ميكند تا هر فرد مشكوكي را دستگير نماييم
و اين در حالي است كه تعداد كافي بازجو و قاضي براي
رسيدگي به بازداشتشدگان در اختيار نداريم. به همين
دليل اين همه زنداني، با وضعيتي نامشخص در اوين زنداني
شدهاند." (ص 405ـ403)
فلسفه آفتاب
فعاليت ديگري كه در امور زندان صورت ميگرفت تشكيل
كلاسهاي "ارشاد" بود. روحانيوني از فيضيه قم به زندان
ميآمدند كه وظيفهشان صحبت براي زندانيان و هدايت
آنها به راهي راست و مبتني بر اصول قرآن كريم شناخته
ميشد. دفعه اول مردي حدوداً سيساله به سلول ما آمد
كه مدت يكساعت با استفاده از فن بيان ميخواست ما را
نسبت به موازين قضاوت در اسلام آگاه سازد.
همسلوليهايم بيتفاوت و خاموش به اين صحبتها گوش
ميكردند. ناگهان من سكوت را شكستم و خطاب به آن
سخنران گفتم: "شما از عدالت حرف ميزنيد، درحاليكه
خودتان اذعان داريد صرفاً براي ارشاد ما نسبت به اصول
عدل اسلامي به اينجا آمدهايد و نه آنكه بخواهيد به
شكايات ما راجع به وضعيت زندان گوش فرادهيد، شما اين
حرفها را به زندانيان نبايد بگوييد، بلكه كساني را
مدنظر قرار دهيد كه ميخواهند در مورد آنان رسيدگي و
قضاوت نمايند. براي توضيح بيشتر، افسانهاي را كه پدرم
بههنگام كودكي برايم نقل ميكرد برايتان بازگو
ميكنم. روزي ميان آفتاب و ابر، مشاجرهاي بر سر
اينكه كداميك قدرتمندترند رخ داد. چون ابر مدعي بود
ميتواند هر چيزي را بپوشاند و اگر بخواهد نابود كند،
آفتاب از آن خواست تا قدرتهايشان را بيازمايند. ابر
پذيرفت. آفتاب، مردي ملبس به بالاپوش بلندي را كه در
جنگلي راه ميرفت، نشان داد و به ابر گفت: "حال كه
آنقدر قوي هستي، كاري كن كه اين مرد بالاپوشش را
دربياورد." ابر توفان عظميي برپاساخت، ولي هر چه باد
تندتر و باران شديدتر ميشد، آن مرد بالاپوشش را
محكمتر به خود ميپيچيد، تا جاييكه ابر تمام قدرتش
را به كار گرفت و بالاخره موفق نشد. آنوقت آفتاب گفت:
"حالا كه ديدي شدت عمل تو كاري صورت نداد، روش مرا
ببين." خورشيد شروع به تابيدن كرد و با گرمشدن هوا،
ظرف مدت كمي مرد، خودش بالاپوش را از تن درآورد." خطاب
به واعظمان، اضافه كردم: "براي مقابله با خشونت، شما
بايد از دادگاه بخواهيد فلسفه آفتاب را پيش بگيرد."
آنوقت از من تشكر كرد و رفت. همسلوليهايم مرا به
كناري كشيدند و گفتند: "با اينجور آدمها، نبايد حرف
زد، زمان شاه هم آنهايي كه زنداني بودند از افراد
ساواك فاصله ميگرفتند!" بهدنبال اين حرف، دو روز
تمام با آنها بحث و مجادله كردم تا به ايشان تفهيم كنم
افراد رژيم فعلي، با تمام خشونتي كه به خرج ميدهند و
عدم آگاهيشان، با افراد ساواك فرق دارند و مانند آنها
مزدور نيستند. به ايشان گفتم: "فراموش نكنيد، همين
افراد داوطلبانه به جنگ ميروند و براي بيرون كردن
متجاوزين از كشور، خود را به كشتن ميدهند. حال كه
رژيم، كساني را براي ايجاد رابطه و برقراري مكالمه نزد
ما ميفرستد؛ برعكس سابق بايد با روي باز استقبالشان
كنيم تا شايد در ديواري از خشونت منفذي ايجاد نماييم."
آيا قانع شدند يا نه؟ نميدانم. (ص 408ـ407)
تندباد تروريسم
تقريباً يك ماه پس از انتخاب رجايي به رياستجمهوري
كشور بود كه علي [يكي از زندانبانان] صبح زود در سلول
ما را گشود و در حاليكه گريه ميكرد اعلام داشت،
رجايي و نخستوزير، باهنر به همراه تعدادي ديگر از
سردمداران رژيم طي سوءقصد بمبگذاري از بين رفتهاند.
روزنامهها نوشته بودند چند لحظه قبل از آغاز جلسه
شورايعالي دفاع، بمبي كه توسط دبير اجرايي شورا در
كيف اسناد رياستجمهوري قرار گرفته بود، عمل كرد و
تعداد زيادي را كشت و عدهاي را به شدت مجروح ساخت.
چنين سوءقصدي عليه مقامات عالي كشور موقعي توسط
مجاهدين روي داد كه عراق به ايران حمله كرده بود و
شوراي عالي دفاع ميخواست دفاع ملي را تدارك ببيند،
لذا نفرت زيادي در ميان مردم پديد آمد، خصوصاً كه رهبر
مذهبي و بزرگي مانند [امام] خميني در رأس مملكت قرار
داشت و شخصاً امورات نظامي را عهدهدار بود و در برابر
هيچ دشمني هم عقبنشيني نميكرد. [امام]خميني،
شناسايي و معرفي مجاهدين و هوادارانشان را فريضهاي
مذهبي اعلام كردند. شرايط اين بمبگذاري نشان ميداد
تا چه حد مجاهدين در رژيم نفوذ كردهاند و چقدر باعث
ايجاد جو عدمامنيت شدهاند. سازمان آنها روحيه
قربانيشدن را به نحو موفقيتآميزي در بين جوانان پديد
آورده بود...
تمهيدات ضدتروريستي كه تا آنموقع به كار گرفته ميشد
در برابر اين كاميكازهها(9) چندان موثر واقع
نميشدند. اما در برابر چنين دشمناني [امام]خميني و
يارانش هم تسليم نميشدند. طي فصول تابستان و پاييز و
زمستان سال 1360 من و همبندهايم در اوين مشاهده
ميكرديم كه مقابله رژيم با تهاجم عراق به مراتب
سادهتر از مبارزه با دشمنان داخلي است، زيرا اينها از
زمان بازگشت [امام] خميني در بهمن سال 57، مدام زير
لواي اسلامي مبهم و نامعلوم با مكتوم نگهداشتن
گرايشهاي ماركسيستيشان سعي كرده بودند تا جواناني را
كه در رژيم گذشته كاملاً غيرسياسي بودند و در فرداي
انقلاب خود را سرگشته احساس ميكردند جذب نمايند. آنها
اين كار را بيشتر در خانوادههاي مذهبي صورت ميدادند.
به همين دليل تعدادي از رهبران اسلامي ناگهان متوجه
شدند كه پسران يا دختران خودشان نيز به صف مجاهدين
پيوستهاند و ما در روزنامههايي كه از مردادماه 1360
در اختيارمان قرار ميگرفت، در ميان اسامي اعدامشدگان
هر روز نام فرزنداني از روحانيون را هم مشاهده
ميكرديم.
به هرحال محبوبيت [امام] خميني و ريشهداشتن روحانيت
شيعه در تمامي شهرها و روستاهاي كشور باعث شد تا مردم
هم به شكار مجاهدين بپردازند...
ميزان اعتماد و صداقت مردم نسبت به [امام] خميني به
حدي بود كه حتي خانوادهها، خودشان فرزندانشان را به
كميتهها و پاسداران مستقر در شهرها و روستاها لو
ميدادند. مجاهدين با استفاده از روشهاي چريكي
امريكاي لاتين و كماندويي فلسطينيها درواقع فرهنگ
مردمي ايران و عدم تمايل جامعه به تفكري بيگانه را
ناديده گرفتند. اكراه مردم از رفتار گروههاي افراطي
چپ به رژيم اين امكان را داد كه بدون هيچ ملاحظهاي
درصدد كوتاهكردن دست اين گروهها برآيد. (ص 411ـ409)
آزادي از ياد رفته
شبي در ميان زندانيان تازه وارد، مردي حدوداً چهل
ساله به ما پيوست كه وابسته به يك گروه افراطي چپ و از
طرفداران اقدام مسلحانه عليه رژيم بود. اين مهندس
الكترونيك، حدود بيستسال را در امريكا سپري كرده بود
و بهعنوان يكي از مخالفين سرسخت شاه در دل كنفدراسيون
دانشجويان ايراني خارج از كشور، مبارزه بياماني را
ادامه داده بود. همانند تمام مخالفين رژيم سابق كه از
تابستان 1357 گروهگروه به ايران ميآمدند تا صف
انقلابيون را فشردهتر نمايند او نيز به كشور بازگشته
بود.
مهندس، اطلاعات شگفتآوري درباره گروههاي كوچك متنوع
و متعدد ماركسيست ـ لنينيست به ما داد كه همگي ملهم از
سنت سياسي غرب بودند. او در برابر ما از خود انتقاد
كرد و گفت روشهاي تهديدآميز، سخنچينيها و تهمت
واردساختنهاي اين احزاب يا گروههاي افراطي چپ طي
دوسال بعد از انقلاب (1358ـ1357) آنچنان تأثير منفي بر
جو سياسي كشور گذاشته است كه حتي بعضي از گروههاي
اسلامي هم از ترس كنار گذاشتهشدن، اين روشها را مورد
استفاده قرار ميدهند. او به زندانيان جوان ميگفت:
غير از بازرگان و دوستان سياسياش، روش بقيه كسانيكه
با انقلاب ائتلاف كردند بهطور اجتنابناپذيري به سمت
راديكاليسم سوق داده شدهاند. به نظر او جاي تعجب نيست
كه رژيم اسلامي هم به نوبه خود تمام دشمنانش را بدون
هيچ ملاحظه و گذشتي به يك چوب ميراند، زيرا اين
دقيقاً كاري بود كه گروههاي چپ افراطي انجام
ميدادند. مهندس ادامه داد، اما گروههاي ما،
اسلاميها را جدي نميگرفتند چرا كه مطمئن بوديم قدرت
بهطور خود به خود در دستهايمان قرار خواهد گرفت. ما
مدعي انقلابي مردمي بوديم در حاليكه فراموش كرديم
مردمي بودن در كشور ممكن است مفهوم مذهبي بودن هم
داشته باشد. علاوه بر اين، مفاهيمي چون آزاديهاي فردي
و احترام به حقوق بشر در دستور كار انقلابيون غيرمذهبي
نبود، لذا چگونه امروز ميتوانيم مدعي آنها شويم
درحاليكه خودمان با اقداماتي تروريستي در پي
ساقطكردن رژيمي قانوني بوديم.
سخنان اين تازهوارد، همراهان جوان ما را به شدت به
فكر فرو برد و دچار سردرگمي ساخت. (ص 414ـ413)
[نگرشي به جوان ايراني]
... زمانيكه قدري از تنشها كاسته ميشد و بهطور
مثال، چنانچه چند روزي خبر ترور حزباللهيها در كوچه
و خيابان و يا خبر اعدامي در اوين به گوش نميرسيد،
آنوقت به وضوح ديده ميشد كه ميان جوانان زنداني و
پاسداران همسن و سالشان تفاهمي پديد آمده است و رابطه
زندانيان جوان از رابطه مسنترها با زندانبانانشان
بهتر ميباشد. زيرا اين پاسدارها كه اهل روستا يا از
اهالي جنوب تهران بودند، همانند جوانان ساير محيطها
خود نيز تحتتأثير جريان شديدي كه اين سالها تمامي
قشر جوان ايراني را در بر ميگرفت قرار داشتند.
نميتوانستم از اين فكر خارج شوم كه رژيم شاه با وجود
شكوفايي اقتصادي و تكنيكياش، دشمني جوانان را عليه
خود برانگيخته بود و دليل واقعي انحطاطش هم همين بود.
بدبختانه، اين قشر جوان كه ثابت كرد براي هر نوع از
خودگذشتگي آماده است به دامن سياستمداراني افتاد كه از
ايدئاليسم و فداكاري آنها سوءاستفاده كردند. بارها
برايم پيش آمد كه در دل شب از خواب بيدار شدم و در
تاريكي مشاهده كردم، بعضي از اين جوانان زنداني به علت
تنگي جا به پا ايستادهاند تا ديگران راحتتر بخوابند.
اين افراد از نظر من، نمايندگان واقعي طرز فكر قشر
جوان ايراني محسوب ميشدند كه براي من گفتوگو با آنها
جالب و ارزنده بود. (ص 416ـ415)
[جو طاقتفرسا]
... درباره حضورمان در دادگاه بهخوبي ميدانستيم تا
پرونده زندانياني كه طي اقداماتي مسلحانه دستگير شده
بودند، مورد بررسي قرار نگيرد به موارد كماهميتتر
ترتيب اثر داده نخواهد شد. البته اين تأخير در بررسي
چندان هم براي ما بد نبود، زيرا بازجوييشدن و مورد
سوال قرار گرفتن در جوي پر تنش و داغ، خود بهخود
خطرناك به حساب ميآمد خصوصاً براي من كه همهچيز به
شهرت و تصويرم از نظر بازجويان و قضات بستگي داشت. از
همان روز اول احساس كردم بازپرس كه ليسانس حقوق داشت
(موردي كه در اين زمان در اوين بسيار نادر بود)، بدون
هيچگونه صحبتي در اين مورد سعي دارد تا مرا به بخشي
از زندان بفرستد كه خيلي مدنظر نباشم. لازم به ذكر است
اين امر به آن دليل بود كه آن قاضي و قضات ديگر
همطرازش، جو خشونت و پرتنشي را كه بعد از 30 خرداد
1360، يعني شروع اقدامات مسلحانه مجاهدين بر دادگاه
سايه افكنده بود، قابل تحمل نميدانستند. آنها بعداً
به مشاغل ديگري گماشته شدند و حرفه نهچندان جذاب
بازجويي را براي پاسداراني گذاشتند كه ميتوان گفت
قبلاً درگير روياروييهاي خونين با گروههاي مسلح شده
بودند.
ضمن ستايش و قدرداني از تمام كسانيكه در دل تشكيلاتي
چون عفو بينالمللي فعاليت ميكنند و بيانيههايي عليه
هر سركوب و خشونتي در جهان را امضا ميكنند، بايد
بگويم: خشونت قدرت حاكم، عليه كسانيكه به تروري كور
متوسل ميشوند به آساني محكومشدني نيست، مگر آنكه
تروريسم را بهطوركلي محكوم نماييم. حال منشأ آن هر
كجا كه ميخواهد باشد. زيرا تروريسم، سيستمهاي قضايي
را از هر نوعي كه باشند به سركوب و خشونتي استثنايي
وادار ميكند تا بدينترتيب گروههاي مسلح را نابود
سازند. شدت عمل كور هميشه محكوم است. در ايران، تجربه
دردناك آن را چه در رژيم شاه و چه در رژيم اسلامي
داشتهايم. جنبشهاي مسلحانه، ساواك را بيش از هميشه
خشن ساختند و همين فراگرد در زمان اسلاميها نيز اتفاق
افتاد. اين تسلسل حوادث كه جو ترس و وحشت را در پي
داشت اگرچه قابل اعتراضند، اما يك بازجو براي
اقرارگرفتن از كسيكه محل اختفاي سلاحها را ميداند و
چنانچه حرفي نزند، ممكن است ظرف چند روز يا حتي چند
ساعت آينده عدهاي از جمله افراد بيگناه كشته شوند چه
بايد بكند؟ پس رفتار او چندان هم تعجببرانگيز نيست.
به هر صورت، در اين جو طاقتفرسا بود كه زندانيان اوين
در تابستان، پاييز و زمستان سال 1360 مقابل قضات و
بازجويان حضور مييافتند... معمولاً همانطور كه قبلاً
هم اشاره كردم، قاضي شرع از جانشين خود رئوفتر و
باانصافتر بود، اما بهدليل جو پرتنش آن زمان، قضات،
اگر نگوييم تحتتأثير، ولي [حداقل] از جانشينانشان
دچار واهمهاي بودند كه پيرو آن، احكام سخت و سنگيني
را صادر ميكردند. در مجموع، اين جانشينان يا
بازجويان، سريعاً جرايم متهمين را اثبات ميكردند، حال
يا با وادارساختن آنها به حرفزدن و يا رو در رو
نمودنشان، آن هم با چشم بسته، با همرزمي كه او را لو
داده بود.
... افرادي چون بازرگان، وزرايش و روحانيون ميانهرو
از قبيل [آيتالله] بهشتي و [آيتالله] مطهري، دوماه
پس از انقلاب، موفق شدند بر جو حاكم بر دادگاههاي
انقلاب فائق آيند و مجازاتهاي مرگ را به حداقل
برسانند. اما بهدنبال پايگيري اقدامات مسلحانه
مجاهدين اين ماشين دوباره به حركت درآمد... (ص
434ـ432)
پينوشتها:
1ـ از بهمن 1357 تا تير 1360، يعني دوراني كه اكثراً،
رهبران رژيم سلطنتي، زندانيان را تشكيل ميدادند، نه
مورد شكنجهاي ديده شده است و نه رفتاري توهينآميز.
بهطور مثال زندانبانان موظف بودند كه تا آخرين لحظات،
تاريخ اعدام محكومين به اين مجازات را براي آنها فاش
نكنند. منحصراً از تير 1360، يعني از موقعيكه
مجاهدين، از طريق اقدام مسلحانه درصدد براندازي رژيم
برآمدند و قتل و سوءقصد و بمبگذاري از طرف آنها
بهعمل آمد، پس از آن، زندانياني كه در درگيريهاي
مسلحانه دستگير شده بودند و بهعنوان تروريست تلقي
ميگرديدند، بهمنظور افشاي شبكهشان شلاق زده
ميشدند. (نويسنده)
2ـ روزي كه از زندان آزاد شدم، او مرا جهت صرف چاي به
دفترش دعوت كرد و ابراز داشت، پروندهام را از همان
روزهاي نخست مورد مطالعه قرار داده و متقاعد شده است
كه من بيتقصيرم. (نويسنده)
3ـ درباره نظر مسئولين رژيم اسلامي، بهخصوص شخص امام
خميني(ره) نسبت به مجاهدين ر.ك. به بخش چريكها از
كتاب "تاريخ سياسي بيستوپنجساله ايران"، نوشته
غلامرضا نجاتي، 1371. (ناشر)
4ـ مجاهدين هرگز براي آموزشهاي عقيدتي به اردوگاههاي
الفتح اعزام نشدند، زيرا هم اردوگاههاي الفتح فاقد
چنان آموزشي بودند و هم به لحاظ عقيدتي چندان سنخيتي
بين مجاهدين و آنها وجود نداشته است. براي اطلاع بيشتر
از كيفيت اين اعزامها و آموزشها ر.ك: «تاريخ سياسي
بيستوپنجساله ايران» نوشته غلامرضا نجاتي، 1371.
(ناشر)
5ـ اين نظريه نويسنده در مورد مجاهدين بعد از كودتاي
ماركسيستي 1353 توسط باند شهرام كاملاً درست است؛ اما
در مورد هويت اسلامي سازمان مجاهدين قبل از كودتا كه
مورد تأييد بسياري از علماي مبارز و جمعيتهاي اسلامي
مخالف رژيم پهلوي بود ر.ك. به ستارههايي كه در تاريكي
درخشيدند، از انتشارات موسسه خدمات فرهنگي رسا، 1360 و
يا به بخش چريكها از كتاب "تاريخ سياسي
بيستوپنجساله ايران"، سرهنگ غلامرضا نجاتي، 1371.
(ناشر)
6ـ اينكه غاصبين صهيونيست سرزمين مردم فلسطين، ازسوي
نويسنده، ملت ناميده شود و مبارزه براي بازپسگيري
سرزمينهاي غصبشده، راندن ملتي ديگر تلقي گردد جاي
تأمل است.(ناشر)
7ـ بدون داوري درباره افكار و عملكرد آقاي خلخالي بايد
اذعان داشت كه داوري نويسنده در مورد عدم تحصيل
مشاراليه در سطوح عالي دروس حوزوي صحيح نيست. (ناشر)
8ـ تعريف واژه "حزباللهي" به "اعضاي حزب اسلامي"
تعريف درست و دقيقي نيست. (ناشر)
9ـ خلبانان جنگنده ژاپني كه با هواپيماي پر از مواد
منفجره، خود را به ناوهاي امريكايي ميزدند. (نويسنده)
مطالبی در ارتباط:
ــ
حقیقت تغییر یافته در سازمان مجاهدین خلق
( مزدا پارسی )
ــ اسیران
اسارتگاه های ایدئولوژیکی
( ایران گلوبال )
ــ
رویاهای یک مجاهد فرانسوی! ( جواد
فیروزمند )
ــ
ساختار استالینی قدرت در فرقه رجوی
( مزدک پارسی )
ــ
عقب نشینی مفتضحانه باند رجوی در مقابل دولت عراق
( علی جهانی )
ــ تصمیم جدید عراق و
تغییر آرایش سیاسی به نفع مجاهدین
( میلاد آریایی )
ــ
چند فیلم در رابطه با روشنگری
های اعضای جداشده مجاهدین در سایت یوتیوب ( ایران قلم )
ــ
ALTERINFO:افشای توافقنامه مجاهدین و گروه تروریستی
ریگی در فرانسه
( جواد فیروزمند )
ــ
عراق ۳۶ عضو سازمان مجاهدین خلق را آزاد کرد
( رادیو فردا )
ــ
یاًس
و سرخوردگی مجاهدین خلق در حاشیه اجلاس شورای
حقوق بشر در شهر ژنو
( تحریریه ایران قلم )
ــ
ملاقات اعضای انجمن ایران باستان با
مسئولین و اولیای امور در انجمن مسیحیان ضد شکنجه
فرانسه
( انجمن ایران باستان،
آینده درخشان )
ــ
مصاحبه با خانم
سلطانی در خصوص عملیات انتحاری درسازمان مجاهدین،قسمت
35 و
36
( بنیاد سحر )
ــ
گفتگوی خانم بتول ملکی با آقای محمد حسین سبحانی
در شهر ژنو ( ایران قلم )
ــ
گزارش راند و چند نکته غفلت شده
درباره سازمان مجاهدین ـ قسمت اول و دوم
( بهار ایرانی )
ــ
گفتگوی خانم بتول ملکی با آقای هادی شمس حائری در شهر
ژنو
"ضرورت فوری خروج مجاهدین خلق از عراق
" ( ایران قلم )
ــ
گزارش تکمیلی از
حضور
هیئتی از فعالان حقوق بشر در شهر ژنو ( ایران قلم )
ــ
ما
و سیاست اروپایی در قبال مجاهدین
( جواد فیروزمند )
ــ
حضور هیئتی از فعالان حقوق بشر در شهر ژنو
( ایران قلم )
ــ
ما
و سیاست اروپایی در قبال مجاهدین
( جواد فیروزمند )
ــ
حضور هیئتی از فعالان حقوق بشر در شهر ژنو
( ایران قلم )
ــ
11
سپتامبر و درس های نیاموخته آمریکا از مجاهدین و
تروریسم (
بهار ایرانی )
ــ
خشونت نهادينه شده در اشرف
( مزدا پارسی )
ــ
مجاهدين كيستند و چرا نيروهاي عراقي به پايگاهشان حمله
كردند؟
( كريستين سانيس مانيتور )
ــ
آیا وقت آن نرسیده که فرانسه هم به فکر تشکیل کمیته
تعیین تکلیف اوور باشد
( بهار ایرانی )
ــ
مصاحبه
پرس تی وی با عضو سابق گروهک تروریستی مجاهدین خلق
( پرس تی وی )
ــ
گزارش انستیتوی تحقیقات دفاع
ملی (RAND)
مقدمه بعلاوه بخش های اول و دوم
( ایران اینترلینک)
ــ
رايزنيهاي عراق با سازمان ملل براي يافتن محلي براي
انتقال مجاهدین
( فارس )
ــ
چرا هیچ فرزندی در سازمان مجاهدین متولد نشد؟
( محمد حسین سبحانی)
ــ
چرا سازمان مجاهدین
خلق اسماعیل وفا یغمایی را نیز تحمل نمی کند؟
( ایران قلم )
ــ
چگونه می توان به ساکنین کمپ
اشرف کمک کرد؟ ( پیام رهایی )
ــ
دیدار هیئتی از انجمن ایران
باستان با مقامات سفارت ایتالیا در پاریس
( ایران باستان ، آینده درخشان )
ــ
التماس سازمان
مجاهدین خلق به مقامات اردن: ما را بپذیرید!
( عصر ایران )
ــ
نامه سرگشاده کانون ایران قلم به آقای فرانکو فراتینی
وزیرخارجه ایتالیا
( ایران قلم )
ــ
کلینتون:
مسئله اشرف باید طبق قوانین داخلی عراق حل شود
( خبرگزاری آلمان )
ــ
نامه ای به سیاوش ( جواد فیروزمند )
ــ
کانون ایران
قلم خشونت پلیس عراق و سیاست های رهبری فرقه مجاهدین
خلق را محکوم می کند
( ایران قلم )
ــ
دولت عراق کنترل اردوگاه اشرف را در دست گرفت
( بی بی سی )
ــ
پذیرش ولایت فقیه توسط آقای رجوی
(
مسعود جابانی )
ــ
رجوی و کناره گیری از مقام ولایت
( صرافپور )
ــ
قلعه کهنه اشرف در عراق و قلعه مدرن اوورسورواز در فرانسه
ـ قسمت پنجم
اعضای جداشده از مجاهدین خلق مرکز خشونت و تروریسم را در قلعه
اوورسورواز در فرانسه نشان می دهند ( سایت ایران
قلم )
ــ
دمکراسی سد راه
رشد تروریسم ( مسعود جابانی )
ــ
" قلعه کهنه اشرف
" در عراق و " قلعه مدرن
اوروسورواز " در فرانسه ـ قسمت چهارم ـ
برخاستن مرده از قبر در قلعه اوورسورواز ( سایت
ایران قلم )
ــ
نکشید این جوانان را!!
، داستان کوتاهی از رضا اسدی
( سایت پرواز )
ــ
به اعتبار این جنبش ملی دستبرد نزنید!
( علی کشتگر )
ــ
اوور
کانون اتفاقات غیر منتظره
( بهار ایرانی )
ــ
شگردهای رهبری فرقه در قلعه اووروسورواز برای
گردهمایی 20 ژوئن در فرانسه
( علی جهانی )
ــ
چرا
مجاهدین در قبال به جریان افتادن پرونده 17 ژوئن سکوت
کرده اند؟!!
( بهار
ایرانی )
ــ
همنوازی به سبک ریگی، رجوی
( امید پویا )
ــ
نامه
به خانم آنا ماریا گومش نماینده پرتغال در پارلمان
اروپا
( کانون رهایی )
ــ
"
قلعه کهنه اشرف " در عراق و " قلعه مدرن اوروسورواز "
در فرانسه ـ قسمت سوم ،
اتحاد گروه تروریستی جندالله و فرقه مجاهدین خلق
( ایران قلم
)
ــ امواج
یکی از شریان های حیاتی اوورسورواز در فرانسه
( بهار ایرانی )
ــ
" قلعه کهنه اشرف
" در عراق و " قلعه مدرن اوروسورواز " در فرانسه ـ
قسمت دوم
( سایت ایران قلم )
ــ
نظرگاه های رجوی و مجاهدین
درباره دمکراسی و حکومت
( بهار
ایرانی )
ــ
نامه سپاس و قدردانی کانون
ایران قلم از خانم آنا ماریا گومش عضو گروه سوسیالیست
اروپا ( ایران قلم )
ــ
نامه تعدادی از
جداشدگان سازمان مجاهدین خلق در عراق به رئیس پارلمان
اروپا (
بنیاد سحر )
ــ
مجاهدین
استخوان در گلوی آمریکا
( امید
پویا )
ــ
اهمیت ویژه گردهمایی 20
ژوئن 2009 در فرانسه برای رهبری فرقه مجاهدین (
سایت ایران قلم )
ــ
اقامه دعوای بتول سلطانی عضو
شورای رهبری مجاهدین در عراق
( بتول سلطانی )
ــ نامه کانون ایران قلم به
رهبران احزاب اسپانیا ( ایران قلم )
سایت ایران قلم از انتشار
مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است
مسئولیت
مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد
|