_________ استفاده از مطالب اين سايت با ذکر منبع بلامانع است _________

" کانون ایران قلم"

kanoon@iran-ghalam.de

info@iran-ghalam.de

www.iran-ghalam.de

انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین (قسمت بیست و یکم)

 

حامد صرافپور، فریاد آزادی، چهاردهم ژوئیه 2011
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Enghelab%20Id%2021.HTM

 

لینک به قسمتهای 1 الی 5 انقلاب ایدئولوژیک

لینک به قسمتهای 6 الی 10 انقلاب ایدئولوژیک

لینک به قسمتهای 11 الی 15 انقلاب ایدئولوژیک

لینک به قسمتهای 16 الی 20 انقلاب ایدئولوژیک

 

دوران نوین!
هرزه گردی سیاسی مرز سرخ تشکیلات!
آغاز دور دوم ریاست جمهوری محمد خاتمی
تهاجم جمهوری اسلامی با دهها موشک به قرارگاههای مجاهدین

سال 1380 در حالی آغاز شد که نزدیک به چهار سال از انواع عملیاتهای شهری و مرزی مجاهدین می گذشت و رجوی با تمام قوا حملات خود را علیه دولت خاتمی شدت بخشیده بود تا نگذارد پروژۀ خاتمی به سرانجام برسد، و طبعاً در این راستا دهها نفر از نیروهای خودش را به اشکال مختلف به کشتن داده و از آنان استفاده تبلیغاتی کرده بود. علاوه بر آن، دهها نفر نیز طی عملیاتهای مختلف زخمی شده و یا نقض عضو پیدا کرده بودند که عمدتاً در میدانهای مین به وقوع پیوسته بود. تقریباً قرارگاهی در ارتش رجوی نبود که از آسیبهای نیرویی در امان مانده باشد و هر بخش یک یا چند تیم عملیاتی خود را در حرکتهای واهی و تبلیغاتی رجوی از دست داده بودند. نمونه هایی از آنرا شرح داده ام و اگر بخواهم یادآوری داشته باشم، در عملیاتهای موسوم به «راهگشایی سحر»، تنها از مرکز ششم ارتش رجوی تیم وحید شکری پور و تیم عباس آزموده (هر تیم شامل چهار نفر) یا در محاصره نیروهای جمهوری اسلامی و یا در مسیرهای بشدت خطرناک مرزی در حوادث مختلف جان خود را از دست دادند. در کنار اینها البته به دهها زخمی هم باید اشاره نمود. همچنین در عملیات نابخردانه ای به اسم «پارتیزانی» تیم هادی همایون به همراه 8 نفر دیگر از کادرهای قدیمی سازمان تماماً در محاصره افتاده و جان باختند که تا مدتها مریم عضدانلو آنرا مخفی نگه داشته بود. در عملیاتهای شهری می توان از تیم گرشاسب نام برد که هر چهار نفر آنان بعد از سرگردانی در شهرهای مرزی طی یک درگیری جان باختند و تیمهای دیگری که نام بردن از آنها خود زمان طولانی را می طلبد،... و البته نمونه های غیرقابل قبول دیگری هم رخ می داد که با وجود اطلاع قبلی از هوشیاری جمهوری اسلامی، نیروها به مرز فرستاده می شدند و بدون انجام هیچ کاری در همان ابتدا غافلگیر شده و جان می باختند. دو نمونۀ آن در قرارگاه هفتم ارتش رجوی رخ داد که در یک نمونه یک رزمنده را بدون اینکه به شنا مسلط باشد به درون شط فرستاده بودند تا بداخل خاک ایران برود که متأسفانه غرق شده بود و نمونه دیگر فرمانده یک تیم توپخانه بود که با وجود اطلاع از اینکه رژیم از این حرکت آگاهی یافته و کمین گذاشته است او را به مرز فرستادند که در درگیری غافلگیرانه جان باخت. نمونۀ دیگر که موجبات آبروریزی رجوی را فراهم کرد، اعلان کشته شدن خانم مرجان ملک و نفر همراه وی در یک عملیات داخل مرزی بود. نشریه مجاهد نوروز سال 1380 به نقل از رجوی این زن مجاهد را «گوهری تابنده، قهرمانی رشید و پاکباز و نمونه ای از فدای بی همتای زادگان مریم رهایی» نامید که در یک عملیات به شهادت رسیده است!... اما هرگز کسانی چون ما که در میان مجاهدین بودیم مطلع نشدیم که این زن نه تنها «شهید» نشده است، بلکه یکی از افشاگران مناسبات درونی مجاهدین در خارج کشور شده و مشغول فعالیت افشاگرانه علیه رجوی است!!! چیزی که نگارنده و بسیاری دیگر از مجاهدین جداشده، سالها بعد از این جریان و در حالی که در بازداشتگاه آمریکاییان بسر می بردیم از آن خبردار شدیم!
 

 


 

البته هدف سازمان از این کارها بیشتر ایجاد جوّ تبلیغی بود که در اینکار هم موفق می شد. برای رجوی مهم نبود که چه تعداد کشته می شوند بلکه فضای تبلیغی آن مد نظر بود تا نشان دهد همچنان در حال مبارزه با رژیم است و از یک طرف دلارهای بیشتری از صدام دریافت کند و از طرفی هم با امنیتی کردن فضای سیاسی کشور، به خاتمی و دولت اصلاحات او ضربه بزند و همچنین در خارج کشور بتواند با فریب هموطنان بی خبر از مناسبات درونی مجاهدین، از آنان کمک مالی بیشتری گرفته و یا از نیروی آنان استفاده سیاسی و تبلیغی ببرد...

به این ترتیب دوران اول ریاست جمهوری خاتمی در حالی طی شد که در پرونده مجاهدین، صدها عملیات شهری و مرزی ثبت شده بود و در این میان نیز دهها تن کشته شده بودند تا منافع مسعود رجوی که چیزی جز درهم شکستن پروسۀ اصلاحات و حذف خاتمی و نیز کشاندن رژیم صدام حسین به جنگ نبود تأمین شود... اما سال 1380 درست در نقطه مقابل این موضوع قرار داشتیم و اگرچه خاتمی بدلایل متعدد و از جمله همین حرکات ایضایی مجاهدین دچار تنگنای شدید شده و اوضاع بشدت به نفع خشونت گرایان و اقتدارگرایان پیش رفته بود، ولی رجوی نه تنها نتوانست خاتمی را در دور اول ریاست جمهوری اش توسط جناح مخالف به نقطه حذف بکشاند، بلکه در عرصۀ خارجی نیز نتوانست آنگونه که تمایل او بود، صدام حسین را به جنگی دوباره با ایران سمت و سو دهد... اما ببینیم در آغاز این سال چه حوادثی در درون مجاهدین اتفاق افتاد:

بهار این سال نیز با جشنهای تبلیغی آغاز گردید، ولی خیلی زود این دوران هم به انتها رسید و شعارهای کوبندۀ «امسال سال آخره» هم تمام شد و رجوی هم مثل همیشه سرنگونی را به انقلاب مریم ارتباط داد و گفت: «وقتی می توانیم سرنگون کنیم که بتوانیم سرنگون کنیم!» و البته سرنگون کردن ایشان دیگر از حروف الفبای بندهای انقلاب مریم فراتر رفته و ایشان مدعی بود که این انقلاب بایستی در آموزشهای نظامی خود را ماده و ملموس کند و هریکان از شما باید بتوانید با 3 یگان دشمن مصاف داده و آنرا به شکست بکشانید! رجوی در این مواقع فراموش می کرد که سالهای سال مدام فریاد زده آنچه عامل پیروزیست نه تسلیحات و آموزشهای شما بلکه همانا شیرجه زدن در انقلاب رهاییبخش مهرتابان است... ولی چون سالهای متعدد پشت سر هم طی می شد، دیگر بایستی به جاهای دیگر هم ایراد می گرفت. بگذریم که سال بعد از این جریان، سخنی گفت که برق از سر شورای رهبری خودش هم پرید و ناچار شد بدروغ سخنان خود را نفی کند... که در آینده به آن اشاره خواهم کرد... به هرصورت رجوی مصّر بود که بگوید باید همچنان به آموزشهای رزمی خود ادامه دهید تا توان نظامی شما بالا و بالاتر برود که صاحبخانه (صدام حسین) به یقین برسد که شما می توانید رژیم را سرنگون کنید و حاضر به آغاز جنگی مجدد با ایران باشد و اگر او را به یقین نرسانید و در عمل توانایی های نظامی خود را به اثبات نرسانید وی هرگز وارد ریسک نخواهد شد...

اینک چهار سال از انواع عملیاتهای مجاهدین گذشته بود، رجوی نیز به زعم خود توانسته بود آنچنان شور و غوغایی در مرزها بوجود آورد که به گفتۀ خودش صدام حسین هم نتوانسته بود آنرا تحمل کند و به ناچار برای مدتی اینکار را تعطیل نموده و اجازه نداد در مرزها به عملیاتها ادامه داده شود، کما اینکه خود مسعود گفت که صاحبخانه به وی گفته که سربازان ما دیگر گنجایش اینهمه آماده باش را ندارند... شاید هم به همین خاطر بود که رجوی پروسۀ عملیاتهای شهری را گسترش داد و عملیاتهای مرزی را تنها در حد باز کردن میادین مین و ایجاد معابر مختلف ادامه داد. از سال 1389 نیز تیمهای شهری را مدام اضافه می کرد و آموزش می داد تا بداخل شهرها نفوذ و در آن نقاط که مشکلی برای نیروهای عراقی بوجود نمی آورد عملیات کنند.

در این هنگامۀ شور و غوغای درونی بود که گفته شد در قرارگاه باقرزاده یک نشست است و باید به آنجا برویم! این نشست البته عمومی نبود و خاص تعدادی از کادرها بود که از نظر رجوی دچار رکود و یا معترض به برخی مسائل تشکیلاتی و ایدئولوژیک شده بودند. در مرکز 42 قرارگاه حبیب (قرارگاه هفتم)، من و دو نفر از اعضای قدیمی برای این نشست توجیه شدیم. خانم فهمیه فرماندۀ این مرکز قبل از رفتن ما را توجیه نمود که به کسی راجع به این نشست چیزی نگوییم و تلاش کنیم که از این نشست خوب عبور کرده و از این فضای دلمرده خارج شویم! در مجموع از قرارگاه هفتم (جنوب بصره) حدود 10 تا 12 نفر برای این نشست انتخاب شده بودیم. نشست در قرارگاه باقرزاده واقع در حاشیه بغداد بود. اما برخلاف همیشه در سالن نشست این قرارگاه انجام نگرفت و در خانه ای بود که برای مسعود و مریم ساخته شده و خاص زمانهایی بود که این دو برای برگزاری نشستهای عمومی بدانجا سفر می کردند. این خانه دارای یک سالن کوچک 10 در 10 متری بود که بیشتر برای نشست با فرماندهان محورها و مراکز ساخته شده بود در چنین مواقعی که شرح دادم.

در واقع مریم عضدانلو تصمیم گرفته بود با آوردن ما به این سالن که حکم خانه خودش را داشت، یک نشست خودمانی تشکیل دهد و با ایجاد یک فضای صمیمی و نزدیک و خانوادگی، ما را تشویق کند تا بیش از پیش به او نزدیک و از حالت اعتراض و انتقاد و گوشه گیری خارج شویم و گذشته را هرچه هست به فراموشی سپرده و با شور و شوق دیگری که تأثیرگزار بر دیگران باشد کارهایمان را انجام دهیم! (البته ناگفته نماند که برای تک تک ما همچنان مریم به عنوان مادری عقیدتی محسوب می شد و طبعاً حضور در چنین فضایی می توانست تأثیرات عاطفی خاص خود را داشته باشد و اینگونه هم بود. برای خود من حضور در خانه مریم و بودن در کنار او و گوش دادن به سخنان دلنشین و دلگرم کننده او بسیار تأثیرگذار و نزدیک کننده بود) پیش از این هم در یک جمع کمی بزرگتر خود مریم ما را به چنین نشستی دعوت کرده بود. نشستی که برخلاف تمامی نشستهای دیگر، از بازرسی بدنی خبری نبود تا کادرهای سازمان خود را به او هرچه نزدیکتر حس کنند...

اما آنچه واضح بود اینکه فشارها و تحمیلهای سالیان نمی توانست آنگونه که باید ما را در این سه ساعت نشست تغییر دهد، تمامی افراد که (به جز حدود 20 زن مجاهد فرمانده و از اعضای ستاد) از گوشه و کنار سازمان در آنجا گردآورده شده بودند بیش از 50 نفر نبودند و همگی تقریبا با سکوت نظاره گر سخنان مریم بودیم، او بسیار آرام و دوستانه و با احساسی به ظاهر مادرانه سخن می گفت. بسیار تلاش کرد تا افراد را به حرف زدن وادارد و حتا در نقاطی ناچار شد واژه هایی بکار برد که ما را به بی شرافتی در قبال مسعود و بی وجدانی متهم کند، اما با این سخنان بیشتر باعث می شد که نفرات و یا حداقل اکثر نفرات خود را مظلوم حس کنند... در اواخر نشست بود که چون فضای یأس و سکوت تغییری نکرد، به ناگاه فیلمبردار صحنه (علی) که خود از مسئولین قدیمی سازمان محسوب می شد، با عصبانیتی که ناشی از تعصب او به مریم بود، میکرفن را برداشت و شروع به ناسزاگویی و متهم کردن نفرات به بی شرافتی و پستی و خیانت نمود. هنوز دقایقی از سخنرانی پر شور و فتور این شخص نگذشته بود که عده ای به صف شدند تا مثل همیشه با چند جمله خود را از این مخمصه بیرون بکشند. چهرۀ مریم بعد از این جریان کمی بازتر شده بود و نفرات مختلف هرکدام چند جمله گفتند و کنار رفتند. در پایان جلسه مریم که با دیدن این فضا به وجد آمده بود گفت با اینکه وقت ندارد ولی به خاطر ما تلاش می کند روز بعد هم یک نشست کوتاه برگزار کند که همه بتوانند صحبت کنند... اما حادثه ای رخ داد که این نشست هرگز اجرا نشد...

29 فروردین 1380 بود، ساعاتی پس از نشست مریم... آن شب ما در باقرزاده مشغول استراحت بودیم که گفته شد سریع به سنگرها برویم. همزمان در تمامی قرارگاههای مجاهدین آژیر خطر به صدا درآمده بود. هیچ مشخص نبود چه اتفاقی افتاده است ولی معمولاً به اینگونه آماده باش ها عادت داشتیم. دقایقی بعد گفته شد باید فوراً به قرارگاههای خود برگردیم و نشست مریم منتفی است. این خبر البته برای ما خوشحال کننده بود چون در مجموع از نشستهای تکراری اینگونه خسته بودیم. نشستهایی که باید به اجبار و یا با تظاهر صف بسته و چند جملۀ احساسی بر زبان آورده و بعد هم همه چیز به حال اول بازمی گشت... گروه ما به قرارگاه حبیب رسید که متوجه شدیم تمامی نفرات از قرارگاه خارج شده و در بیابان پیرامون آن پراکنده شده و در داخل قرارگاه نیز پدافند هوایی به حالت آماده باش درآمده است. البته بخشی از قرارگاه مورد اصابت موشک قرارگرفته و آسیب جزئی دیده بود. متأسفانه یکی از رزمندگان نیز در این حمله جان باخته بود. البته بعدها مسئول مقر این قرارگاه اسماعیل مرتضایی (برادر جواد) بشدت توبیخ شد که چرا به اشتباه این حمله را یک حمله هوایی بروردآورد کرده و باعث شده نفرات در آن شرایط سوار خودروهای پدافندی شده و در معرض آسیب قرار گیرند و در نتیجه یک نفر جان ببازد؟

به هرحال به ما گفته شد که رژیم دست به یک اقدام نابخردانه زده و چندین قرارگاه مجاهدین را از شمال تا جنوب مورد هدف موشک قرار داده است. این خبر برای ما شگفت آور بود ولی یک واقعیت ملموس بود که بایستی منتظر پیامدهای آن می شدیم. آغاز چنین سالی مواجه شده بود با حملات موشکی جمهوری اسلامی! و این آغاز خوبی به نظر نمی رسید. انتظار این بود که حکومت عراق به این حمله بشدت پاسخ بگوید و تلافی کند اما روزها گذشت و دولت عراق جز یک هشدار به کاری دست نزد و طبیعی هم بود چرا که در سخت ترین شرایط سیاسی و نظامی بسر می برد و به لحاظ اقتصادی نیز بشدت در مضیقه قرار داشت....

از این پس طبیعی بود که اذهان مجاهدین بشدت می توانست درگیر این مسئله شود که چرا دولت عراق هیچ پاسخی به این عمل نداده است و چرا هر سال رژیم بیش از پیش دست بازتری برای انجام عملیاتهای بزرگتر پیدا می کند؟ اگر به دهسال گذشته هم نظری می انداختیم، به جز حملات هوایی سال 1371 که کل قرارگاه اشرف را هدف قرار داد و هرچند تلفات انسانی و حتا مالی شدیدی نداشت ولی به مدت طولانی انرژی زیادی از سازمان گرفت، عملیاتی به گستردگی این حملات موشکی علیه قرارگاههای مجاهدین صورت نگرفته بود. ما هرساله در اشرف مورد حملات خمپاره ای و موشکی از نوع مینی کاتیوشا قرار داشتیم که بزرگترین آن پرتاب موشکهای اسکاد به داخل اشرف بود و تلفاتی جدی نداشت، و همچنین یک عملیات خمپاره ای با کامیون در بغداد که نافرجام بود روی پایگاه اصلی مجاهدین در بغداد صورت گرفته بود و بعد از آن هم دهها عمل تروریستی روی نفرات مجاهدین در جاده ها و شهرها صورت گرفت بود که بزرگترین آن انفجار یک اتوبوس در جاده بغداد بصره بود و بعد از آن انفجار یک کامیون تی ان تی در قرارگاه حبیب که موجب تخریب کامل این قرارگاه شد... و همچنین تهاجمهای خمپاره ای و موشکی کوچک به قرارگاههای همایون و حبیب و انزلی... اینها همه تأثیرات خود را داشتند ولی اینبار حمله ای صورت گرفته بود که از شمال تا جنوب را همزمان در بر می گرفت. دهها موشک به سمت قرارگاههای انزلی در جلولاء و اشرف و حبیب، چیزی نبود که بتوان براحتی از آن گذشت و می توانست دلهره در بین مجاهدین بیندازد که در آینده تضمینی نخواهد بود...

قضیه به همینجا ختم نشد، یکماه و اندی بعد انتخابات در ایران به پیروزی مجدد خاتمی انجامید که در عرصۀ سیاسی نیز برای رجوی یک شکست بود. این موضوع در میان اعضای مجاهدین نیز بی تأثیر نبود، یادم هست که گزارشاتی در این رابطه به مسئولین داده شده بود و حتا در نشستهای کوچک گفته می شد که ما چهارسال پیش اعلام کردیم خاتمی به دور دوم نمی رسد، آیا این مسئله در عرصۀ سیاسی به زیان ما نیست؟ اما پاسخ به این سوآلات تنها این جمله بود که این مسئله ربطی به شما ندارد و خود مسعود آنرا حل و فصل خواهد کرد!!! به زبان دیگر گفته می شد شما خفه شوید و کاری به این مسائل نداشته باشید.... ولی مشکل اینجا بود که نمی شد خفه شد، ذهن نفراتی که هرکدام سالهای طولانی به مسعود اعتماد کرده بودند به هرحال درگیر این موضوع می شد و کسی قادر نبود در نهانخانه های این افراد وارد و تابلو عبور ممنوع نصب کند، اگرچه همه به نوعی در هراس بودند که این ابهامات را صراحتاً بپرسند به این دلیل که می دانستند زیر علامت سوآل بردن رجوی مرز سرخ است و می تواند عواقب بدی در نشستهای دیگ و دیگچه داشته باشد و در نتیجه ترجیح می دادند این تناقض را در سینه حبس نموده و بگذارند گذر زمان خود پاسخگوی این مسئله باشد.

اما مسعود رجوی هم بی اطلاع از این مسائل نبود و گزارشات چنین اخباری به او می رسید. وی ناچار بود علاوه بر اعضای خود که متناقض بودند، کادر رهبری فرقۀ خود را نیز قانع کند. در عملیات فروغ جاویدان بسیاری از همان کادرهای فرماندهی دچار تناقض شده بودند از جمله آقای فرهاد منّانی که بعدها در یک نشست خطاب به مسعود این تناقض را بیان نمود و ضمن توضیحاتی حول عدم موفقیت در عملیات فروغ جاویدان گفت که ما تصور می کردیم پیروز می شویم... و مسعود به او گفت که تو التقاطی فکر می کردی!!، و بعد هم علت شکست در عملیات فروغ را به گردن نیروهایش انداخت که تمام عیار نجنگیده بودند!... به همین خاطر آنها را وارد نشستهای ناتمام و وسیعی به اسم «نشستهای انقلاب» نمود تا علت شکست را نه به کمبودها و ضعفهای نظامی و تصمیم گیری خودش، که به مسائل خانوادگی و عشقی مجاهدین ارتباط دهد و تلقین کند که علت اصلی شکست عدم چنگ زدن تمام عیار به رهبری عقیدتی بوده است!!!... اینک هم روشن بود که رجوی ناچار است برای برون رفت از این بحران که بزودی تمامیت تشکیلات او را فرامی گرفت چاره ای بیندیشد...

مدتی از این رخداد نگذشته بود که به ناگاه گفته شد برای نشست رهبری بایستی به قرارگاه باقرزاده برویم... همیشه نام باقرزاده برای ما مصیبت بود که شرح آنرا قبلا داده بودم. باقرزاده به معنای دورشدن یک هفته ای از محل استقرار که برای ما حکم خانه داشت بود و دربدری در قرارگاهی که حداقلهای امکانات رفاهی و بهداشتی در آن به چشم نمی خورد و برای رفتن به یک حمام و دستشویی و لباسشویی بایستی زمان طولانی انتظار کشیده و با مشقت تمام یک فضای کاملاً نظامی را برای رفتن به سالن نشست و سالن غذاخوری پشت سربگذاریم و در یک محیط بیابانی زیر نظر باشیم و در طی این مدت دهها نشست بزرگ و کوچک را از سر بگذرانیم... به همین علت شنیدن نام این قرارگاه برای تک تک ما یک اعلام خطر بود. به هرحال چاره ای جز رفتن نبود و خود را برای یک هفته نشست و پروژه خوانی و افتادن در دیگ و دیگچه آماده ساخته بودیم. ولی نشست برخلاف تصور ما یک نشست ایدئولوژیک نبود که باز هم دعوت به انقلاب شویم و جلوی مسعود و مریم چاپلوسی و مداحی صورت گیرد و باز هم مثل همیشه عده ای بلند شوند و بگویند ما قبلا از گفته های شما حتا 2 درصد هم نگرفته بودیم و امروز با سخنان شما تازه متوجه شدیم که خیلی چیزها را نمی دانستیم!... این نشست برخلاف نشستهای پیشین کاملاً سیاسی بود اما نه برای فراگیری مسائل سیاسی روز بلکه برای این تشکیل شده بود که مسعود ما را از هرگونه فکر کردن حول مسائل سیاسی بازدارد و برای ما مرز سرخ فکر کردن بگذارد! محصول نشست چندساعته او این بود که روی تابلو بنویسد:

«هرزه گردی سیاسی مرز سرخ تشکیلات است!»

و البته حول این جمله ساعتها بحث کرد و برای اولین بار سخنانی گفت که ناشی از عصبانیت او نسبت به صاحبخانه (صدام حسین) بود، ، به این ترتیب که با حالتی خشم آلود گفت: «ما صاحبخانه را تا نقطه جنگ کشاندیم که رژیم خاک او را موشک باران کند ولی او پای قضیه نیامد»... وی همچنین مقداری در مورد موشکهایی که به قرارگاههای مجاهدین اصابت کرده بود صحبت کرد و بعد هم حول انتخاب مجدد خاتمی. البته وی با حالتی که مشخص بود مثل همیشه از موضع قدرت نیست توجیه نمود که خاتمی به این خاطر دوباره انتخاب شد که جلوی ولی فقیه کرنش نمود! و انتخاب مجدد خاتمی به دلیل عملیاتهای مجاهدین بوده است!!! وی همچنین اشاره نمود که پیشبینی مجاهدین (خودش) درست از آب درآمده و اگر خاتمی مجدداً انتخاب شده به دلیل شکافی است که مقاومت (خودش و فرقه اش) در بین حاکمیت ایجاد نموده است و تأکید نمود که خاتمی یک تشکر هم به ما بدهکار است!!! البته این سخنان تناقض زیادی برای مجاهدین ایجاد نموده بود از جمله اینکه مگر مجاهدین اینهمه عملیات انجام دادند که خاتمی دوباره به قدرت برسد؟ به هرصورت مسعود در این نشست از موضع ضعیفی تلاش نمود انتخاب مجدد خاتمی به ریاست جمهوری و شلیک موشکهای رژیم را توجیه نماید، اما نکته کلیدی سخنان وی همان جمله معروف بود که روی تابلو نوشت و اعلام کرد که از این پس ذهن خود را حول این مسائل باید ببندید و به آنچه فرماندهانتان می گویند گوش کنید و بگذارید خط و خطوط از بالا به پایین جاری شود...

پس از این نشست که برای ما خیلی شگفت آور بود، به قرارگاههای خود بازگشتیم، به این خیال که همه چیز تمام شده و برای اولین بار ما را برای روزهای طولانی در آنجا نگه نداشته و درگیر پروژه خوانی و پروژه نویسی نکرده اند!... اما این خواب و خیالی بیش نبود چرا که مسعود برای ما خوابهای بسیاری دیده بود. خوابهایی که ناشی از یک شکست بزرگ در استراتژی چندین و چند سالۀ او بود. وی می خواست انتقام تمامی این ورشکستگی ها و شکستها و آبروریزیها را در عرصۀ سیاسی و نظامی و استراتژیکی بر دوش اعضای خود بیندازد تا دیگر کسی جرأت اعتراض نداشته باشد. و البته غافل از اینکه حوادثی بس غیرمنتظره در راه است و او بدلیل تکبر و غرور ناشی از همان استراتژی «مشت آهنین» خود قادر به دیدن آن نیست...


 

انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین (قسمت بیست و دوم)

 

حامد صرافپور، فریاد آزادی، چهاردهم ژوئیه 2011
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Enghelab%2022.HTM

 

سرآغاز دور دوم سرکوبهای جمعی
زمینه سازی برای مرحلۀ اصلی «مشت آهنین»
 

در فاصله زمانی بین این نشست و نشست بعدی اتفاقاتی در حال وقوع بود که جز تعدادی از نفرات مرتبط کسی از آن خبر نداشت. تعدادی از اعضای قدیمی سازمان که دچار تضادهایی در مناسبات تشکیلاتی رجوی شده و یا دیگر خواهان ماندن در مناسبات نبودند، به قرارگاه باقرزاده منتقل و در آنجا توسط برخی از مسئولین سازمان مانند مهدی ابریشمچی و احمد واقف و تعدادی دیگر از کادرهای مسئول زیر نظر کسانی چون فهمیۀ اروانی و مهوش سپهری تحت برخورد قرار گرفته بودند. از زمرۀ این افراد می توان به آقایانی چون «مهرداد.ف»، «مصطفی. غ»، «ابراهیم.س»، «حمید.ف»، «فتح الله.ف»، «جواد.ف» و تعدادی دیگر که از نظر رجوی وضعیت فوق العاده و خطرناک داشتند اشاره نمود. این برخوردها در سالنی کوچکی به اسم «سالن نرده ای یا چهل ستون» انجام می گرفت. تعدادی از این نفرات از جمله «مصطفی.غ» در پایان این برخوردها تحویل استخبارات عراق شده بودند تا به ایران مسترد گردند و تعدادی دیگر نیز کماکان مسئله شان حل نشده بود و رسیدگی به وضعیت آنها موکول شده بود به نشستهای بعدی که در جای خود به آنها اشاره خواهم کرد...

هنوز چندی از نشست سیاسی مسعود نگذشته بود که گفته شد در سالن غذاخوری قرارگاه یک نشست است که همگی باید به آنجا برویم! (آن زمان همچنانکه پیشتر اشاره نموده بودم در قرارگاه هفتم ارتش رجوی واقع در سی کیلومتری بصره به اسم «حبیب» بودم. فرماندۀ قرارگاه هفتم در آن زمان خانم ژیلا دیهیم و همچنین فرماندۀ کل قرارگاههای جنوب شامل «حبیب، همایون، موزرمی» خانم حمیدۀ شاهرخی بود). نشست اینبار کمی عجیب به نظر می رسید چرا که در جلوی دربهای سالن نگهبان گذاشته بودند و اجازه خروج داده نمی شد!!! برای اولین بار بود که چنین چیزی را مشاهده می کردم. یک احساس ترس در دل بوجود می آمد که چه خبر شده؟ می خواهند چکار کنند؟ به نظر می رسید دیگران نیز دچار تناقض شده بودند... نشست آغاز شد و بعد از صحبتهای کلی خانم ژیلا دیهیم، یکی از نفرات به جلوی سن فراخوانده شد و ژیلا دیهیم شروع به شکوه و شکایت از وضعیت او نمود که چرا محفل می زند؟ و چرا آرام است و چرا وضعیت خود را روشن نمی کند و به اصطلاح چرا نقطه مختصات او در تشکیلات مشخص نیست؟ (محفل اصطلاحی بود برای کسانی که با هم گفتگوی خصوصی داشتند و یا مسائلی بین خود ردّ و بدل می کردند که اداری و تشکیلاتی محسوب نمی شد و خارج از کادر تشکیلات و امور جاری ارتش بود. اینکار را همیشه گناه می دانستند و نفرات را از آن منع می کردند ولی تا پیش از سال 1374 جرم محسوب نمی شد، از زمان زندانی کردن صدها نفر از مخالفان، اینکار رسماً در نشست موسوم به «حوض» مسعود رجوی، به عنوان شعبه سپاه پاسداران محسوب و یک جرم تلقی گردید و از آن پس اگر کسی با دوست خود محفل می زد در نشستهای دیگ و عملیات جاری متناسب با وضعیت تشکیلاتی آن شخص مورد توبیخ و حسابرسی قرار می گرفت)

پس از این خطابه ها، نفرات که با نشستهای دیگ و عملیات جاری و دیگچه آشنایی قبلی داشته و می دانستند اگر وارد نشده و به این شخص تهاجم نکنند بعدها به جرم همکاری با او باید خودشان نیز اینگونه محاکمه شوند، شروع کردند برای تبرئۀ خودشان، هجوم آوردن به او و طرح انواع انتقاداتی که مشخص نبود پایه و اساسی دارد یا خیر... لحظاتی بعد سالن پر از داد و بیداد شده بود و شخص سوژه شده هم جرأت سخن گفتن نداشت و فقط از هر سو مورد هجوم و توهین و تهمت قرار گرفته بود. در چنین مواقعی اگر شخص جواب می داد بشدت مورد حمله قرار می گرفت که چرا جواب می دهد و اگر حرفی نمی زد مورد توبیخ قرار می گرفت که چرا جواب نمی دهد!!! به این ترتیب شخص در یک برزخ قرار داشت که نه می توانست سکوت کند و نه حرفی بزند... در مجموع سه نفر آن روز سوژۀ نشست شدند که یکی از آنها «محمدجواد» نام داشت (که بعدها به مدت چهارسال در بازداشتگاه آمریکاییها با ما همراه بود. وی حقیقتاً شخصیتی آرام و متین و مودب داشت و هیچگاه آزارش به کسی نرسید و مورد احترام همه بود)، من آن زمان او را نمی شناختم و خانم ژیلا دیهیم در آن نشست از وی یک دیو ساخته بود و بعدها که با او در «تیف» از نزدیک آشنا شدم، برایم شگفت آور بود که چگونه خانم دیهیم چنین شخصی را به آن شیوۀ غیرانسانی در آن جمع چندصد نفری تحقیر و مورد هجوم و اتهام قرار داد؟ سوآلی که البته بعدها پاسخ آنرا یافتم و چیزی نبود جز اینکه رجوی برای ماندگاری خود در مقام مقدس ولایت مطلقه (رهبری عقیدتی) ناچار بود دیگران را به طور کامل در هم شکسته و خفیف کند. اگر غیر از این بود که دیگران را گناه آلود و دیو سیرت و ناپاک جلوه دهد، هرگز نمی توانست آنان را به خود وصل نگه دارد و حلقۀ وصل بین اعضایش با خدا باشد....

خواهرزادۀ محمد جواد که یک جوان آرام و متین بود و پیش از جنگ خلیج جزو نوجوانانی بود که در اشرف به مدرسه می رفت نیز در همان قرارگاه حضور داشت و من از این موضوع در آن زمان اطلاعی نداشتم. از جمله اتهاماتی که ژیلا دیهیم به محمد جواد وارد می کرد اینکه چرا در هنگام بیماری خواهرزاده اش برای او غذا می برده است؟ و از این کار چه هدفی داشته است؟!!! برای کسانی چون من که نمی دانستیم آن جوان خواهرزادۀ ایشان است، این سوآلات به عمد به گونه ای مطرح می شد که تصور کنیم این شخص نسبت به آن جوان نظر سوء داشته است! به هرحال از نظر ژیلا دیهیم غذابردن یک شخص برای خواهرزاده اش هم ممنوع و جرم تلقی می شد!

نشست در چنین شرایطی به پایان رسید. سه نفر بدین شکل هر کدام به مدت بیش از یکساعت زیر تهمت و افترا و فحش و ناسزا و حمله و هجوم قرار گرفته و شخصیت آنان بکلی در میان آن جمع شکسته و خورد شده بود. هرکس می تواند خود را جای آنان بگذارد و احساس خود را در چنین وضعیتی درک کند. چنین اشخاصی تا مدتهای طولانی نمی توانستند در آن قرارگاه سر بلند کرده و به تعادل روحی برسند و هدف رجوی نیز چیزی جز این نبود که کسی نتواند به طور مستقل وجود فیزیکی و یا حتا معنوی داشته باشد... البته تأثیرات منفی فقط بر روی این سه نفر نبود، این اعمال غیرانسانی، زمینه را آماده می ساخت که دیگران حساب کار خود را داشته باشند و نه تنها معترض به وضع موجود نباشند، که حتا خود را ذره ای افسرده و دلمرده نشان ندهند، چه رسد به اینکه بخواهند در این شرایط درخواست جدایی از ارتش رجوی داشته باشند...

همۀ نیروهایی که در این نشست حضور داشتند بعد از اتمام نشست دچار تناقضی شدید بودند. از یک طرف ناچار بودند خود را شاد نشان داده و وانمود کنند که درخود نیستند و به قول معروف سرحال هستند، و از طرف دیگر استارت خوردن چنین نشست «دیگ»ی که مدتها تعطیل شده و به این شکل برگزار نشده بود و اگر هم بود تا به این حد عمومی نبود که در آن واحد صدها نفر به یک نفر هجوم بیاورند، موجب شده بود که دلهرۀ عجیبی در بین افراد بوجود آید و هرکس داشت سناریوی چنین محاکمه و سرکوبی را برای خود در نظر می گرفت... به همین دلیل در اعماق چهره ها و در برق چشمها می شد این دل نگرانی را بخوبی مشاهده کرد. روزهای سختی بود و همه انتظار داشتیم که چنین نشستی باز هم برگزار شود ولی یک دلخوشی هم بود در این زمینه که شاید این مسئله استثناء بوده باشد و خاص همین سه نفر برگزار شده باشد، اما دیری نپایید که این دلخوشیها فروپاشید.

چند روز بعد از این جریان متوجه شدیم که کلیۀ خانمهای قرارگاه به بیرون رفته و اثری از آنها نیست. هرگاه چنین وضعی پیش می آمد می دانستیم که برای نشست مسعود و یا مریم رجوی رفته اند. معمولاً اگر خود مسعود هم برایشان ابتدا نشست نمی گذاشت، بعد از اینکه مریم عضدانلو و مهوش سپهری افکار آنها را شکل می دادند، مسعود وارد شده و آخرین مراحل نشست را شخصاً برعهده می گرفت. اگر اشتباه نکنم، این غیبت سه چهار روز بیشتر نبود و کم کم سرو کلۀ برخی از خانمهای مسئولتر پیدا شد. اما تغییر شگفتی در آنان مشاهده می شد. تغییری که در طول 12 سال گذشته به ندرت و تنها دو یا سه بار در آنها دیده شده بود که به آنها اشاره می کنم.

 


اولین بار هنگام شروع نشستهای انقلاب در اواخر پاییز و در طول زمستان 1368 بود که طبق نوشته هایم در مباحث اولیه، کلیه افراد مسئول به شکل لایه ای به نشست می رفتند. در طول این نشستها و در پروسۀ پروژه نویسی بند الف انقلاب، خانمهای مجاهد را می شد در حالتی بسیار مهربان و پر از لبخند مشاهده کرد. البته در خفا و در حین «انقلاب کردن» بشدت منقلب بوده و گاه می شد چشمان اشک آلود آنان را مشاهده نمود. در این دور تا حدودی می شد مردان مجاهد مسئول تر را نیز در چنین وضعی مشاهده کرد. دور دوم زمانی بود که بند دال انقلاب آغاز شده بود و بسیاری از خانمهای مسئول در چنین وضعی مشاهده می شدند که چهره ای سرشار از محبت و لبخند داشتند. البته این وضع دیری نپایید. در ابتدای بند شین انقلاب نیز زنان مجاهدی که به کاندیداتوری و یا عضویت شورای رهبری مجاهدین رسیده بودند در چنین وضعیتی قرار داشتند. بعد از آن دیگر نمی شد چنین حالتی را مشاهده نمود بویژه بعد از رفتن مریم عضدانلو به فرانسه چهره ها به گونه ای دیگر مشاهده می شد و روز به روز نیز رابطه ها و مناسبات بین زن و مرد تیره و تیره تر می گردید. عمدۀ زنان مجاهد در این ایام تا مدتها با حالت قهرآلود و غضبناک مشاهده می شدند. البته آنچه می گویم عام نیست و موضوع به طور خاص راجع به زنانی است که در رابطه تنگاتنگ با مردان و در بخش فرماندهی بودند...

 


در سالهای بعد از آمدن مریم عضدانلو به عراق، و در ابتدای دوران سین آ، برای چند هفته ای زنان مجاهد مجدداً با کمی رأفت و مهربانی برخورد می کردند و از آن پس تا سال 1380 در مجموع رابطه زنان و مردان را رجوی به گونه ای شکل داده بود که بشدت از هم دافعه داشته باشند و محبت و عشق بین آنها وجود نداشته باشد که جذب یکدیگر شده و دستگاه رهبری مطلقۀ او دچار لرزش و فروپاشی شود. البته تلاش موازی ای هم بود که رابطه های بین مردان و یا زنان نیز چندان دوستانه نباشد. اساساً رجوی به مرور هرگونه رابطه دوستانه را زنگ خطری برای خود تلقی می کرد که بعد به آن اشاره خواهم کرد. به هرحال زنانی که به قرارگاه برگشته بودند بسیار مهربانانه و با لبخند برخورد می کردند که گویی منقلب شده اند. این البته برای من خوشایند بود چرا که طی چند سال گذشته آنچه از خانمهای شورای رهبری دیده بودیم حالتهای بغض و خشم بود و فحاشی و تهدید... تصور من آن لحظه بر آن بود که شاید مسعود برخوردهای آنان را به نوعی به باد انتقاد گرفته است و خواسته که با افراد تنظیم بهتری داشته باشند... اما واقعیت چیز دیگری بود.

این لحظات حقیقتاً دلنشین و ارزشمند که سالها شخص رجوی بخاطر تکبر و غرور بی حد و حصر از ما دریغ داشته بود که نسبت به هم عشق بورزیم، و اینک برای چند روزی دوباره نصیب ما شده بود خیلی زود به پایان رسید و اینبار البته در مداری بس شگفت آور و ملتهب کننده و تأسفبار که در ادامه شرح خواهم داد. چند روز که شاید بیش از یک هفته بود، گذشت و یک روز گفته شد برای نشست به سنگر فرماندهی برویم (در داخل قرارگاه حبیب و بعد از تجارب حملات خمپاره ای و کامیون انفجاری، یک سنگر ضدبمب زیرزمینی با هزینه های بسیار بالا برای خانم حمیدۀ شاهرخی فرماندۀ وقت این قرارگاه ساخته شده بود که اینک در اختیار ژیلا دیهیم قرار داشت. این سنگر زیرزمینی شامل یک اتاق بزرگ و یک اتاق کوچکتر و آبدارخانه و یک مجموعه بهداشتی می شد که در صورت احتمال هر حمله ای، ایشان به همراه معاون و چند تن دیگر از اعضای ستاد فرماندهی بتوانند برای مدتی در این محل زندگی نمایند). با شنیدن این خبر، با کمی دلهره به سنگر رفتیم. اتاق بزرگ این سنگر از قبل چیده شده بود و شامل حدود 30 صندلی برای مردان مجاهد و چند صندلی برای زنان و یک میز و صندلی هم برای شخص ژیلا دیهیم بود. چیزی شبیه یک دادگاه که در آن قاضی همه کاره بود و هیئت منصفه نیز از کسانی تشکیل می شد که تنها برای استارت فحاشی حضور داشتند! نشست با چنین سازماندهی آغاز شد. هرکس تصور داشت که احتمالاً خودش سوژه آنروز نشست باشد... اما عجیب اینکه نشست خاص مسئولین قدیمی سازمان بود که همگی در مناصب بالای نظامی و اجرائی قرار داشتند. کسانی چون مرتضی اسماعیلیان (برادر جواد) فرماندۀ مقر حبیب، اسماعیل مرتضایی (برادر منصور) معاون مرکز، نادر دادگر معاون عملیاتی... محتوای این نشست هم چیزی نبود جز درهم شکستن شخصیت این نفرات که بالاترین مواضع مسئولیت را در آن قرارگاه بین مردان مجاهد بر دوش داشتند. مسلماً تحقیر و خرد کردن این نفرات، گامی برای حرکتهای بعدی بود. رجوی در اولین قدم می خواست یکبار دیگر بالاترین رده های مسئول را درهم بشکند تا در پیرامون خود رقیب و مخالفی وجود نداشته باشد و فرصتی باشد برای سرکوب دیگر افراد معترض و مدعی...

با شروع نشست و صحبتهای مسئول جلسه و سوژه کردن هر کدام از این نفرات، به طور نرمال دیگر مردان مجاهد که شاهد مسئله بودند، در ابتدا به خود اجازه نمی دادند که به چنین مسئولینی بویژه «برادر جواد» و «برادر منصور» تهاجم کرده و آنان را مورد هتک حرمت و فحاشی قرار دهند، اما رجوی فکر اینرا هم کرده بود. در اینجا مشخص شد که پیش از این نشستها، و در زمانی که زنان مجاهد حضور نداشتند، شخص رجوی در نشستهای مشابهی که برای زنان مجاهد ترتیب داده بود، این هنر را به دیگر زنان هر قرارگاهی آموخته بود که با دلاوری و رشادت! خاص خود که پیش از این در جنگهای نظامی از خود نشان می دادند، در این میدان و کارزار «ایدئولوژیکی!!!» نیز شهامت گردآفرین گونۀ خود را به نمایش گذاشته و پیشتاز این حرکت انقلابی شوند!!!...

با انتخاب اولین سوژه و با دیدن انتقادات نه چندان کارآ و ضعیف «برادران مجاهد» در برابر آنها، شیرزنان از پیش تعلیم دیدۀ مجاهد خلق با تهاجمی وصف ناپذیر که همۀ مردان مجاهد حاضر در جلسه را به حیرت واداشته بود، دشمن فرضی را با انواع داد و فریاد و جیغهایی کر کنندۀ و واژه هایی زشت و توهین آمیز مورد اصابت قرار دادند و برای لحظاتی طولانی سالن زیرزمینی غرق در غوغا و همهمه گردید. صورتهای این زنان از شدت فریاد قرمز شده و به طور مداوم دستان خود را به صورت مشت کرده و تهدید آمیز به سوی سوژه می چرخاندند. من شخصاً تا آن لحظه هرگز چنین حالتهایی را از زنان مجاهد ندیده بودم و از یک سو غرق حیرت و از سویی هم دچار دلهره شده بودم که چه اتفاقی برای آنان افتاده است؟ تا چند روز پیش و هنگام بازگشت زنان مسئولتر، چهره ای دیگر از آنان به نظرم آمده بود ولی با آمدن دیگر زنان مجاهد به داخل قرارگاه، متوجه یک درهم شکستگی و یا اندوه و شاید هم دلهره در چهره هایشان شده بودم. اما دیدن این صحنه، همه چیز را برایم روشن کرد که رجوی برای آنان چنین صحنه هایی را پدید آورده بوده و اینک آنان ناچار شده اند برای نشان دادن نزدیکی هرچه بیشتر خود به مسعود و حل شدگی هرچه بیشتر به «انقلاب رهاساز مریم» با تمام وجود به دشمنان مسعود که اینک در قامت مسئولین قدیمی سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران جلوه یافته بود بتازند و به عهد و پیمان خود با «خدا و خلق» وفا نمایند... دیدن چنین صحنه هایی دردناک که نشان از استیصال شدید مسعود رجوی در برابر بحرانهای موجود داشت حقیقتاً متأثر کننده بود... شکستهای پی در پی در عرصه های سیاسی و نظامی و استراتژیکی و حتا تشکیلاتی و ایدئولوژیکی، او را وادار نموده بود برای ادامۀ حیات به سرکوب نزدیکترین یاران خود دست زده و آنان را به جان یکدیگر بیندازد! انرژیهای بی کرانی که هر روز در نشستهای مختلف به جای اینکه صرف تدریس و پژوهش و پیشرفت و یادگیری دانش سیاسی و اجتماعی و فناوری روز شود، صرف جنگ و جدالهای بی پایان و بی ارزشی می شد که نام رهاییبخش بر خود نهاده بود!

این مجموعه نشستها که ادامۀ نشستهای ایدئولوژیک و در راستای تعمیق هرچه بیشتر انقلاب مریم محسوب می شد، سه روز بیشتر ادامه نیافت و پس از اینکه مسئولین درجه اول در این سنگر فرماندهی مورد تهاجم قرار گرفتند و نوبت به مدارهای دوم رسید، نشستها به داخل سالنهای غذاخوری مراکز منتقل گردید تا یک گام همگانی تر شود. با اینحال همچنان افراد حاضر در نشست را فرماندهان دسته به بالا تشکیل می دادند و رده های پایین تر در این نشستها شرکت داده نمی شدند. مجموعاً چند جلسه دیگر این نشستها ادامه داشت و اینک حدود یکماه یا کمی بیشتر از نشست سیاسی مسعود رجوی می گذشت... حرکت بزرگی در پیش بود. حرکتی که شاید بتوان آنرا از سیاهترین پرونده های نقض حقوق بشر و ضد انسانی ترین اعمال رجوی و در عین حال نابخردانه ترین کار وی در حساسترین شرایط زمانی به حساب آورد، اشتباه بزرگی که بعدها مسئولین سازمان به طور غیرمستقیم و مستقیم به آن اشاره نمودند...
 

 

انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین (قسمت بیست و سوم)

 

حامد صرافپور، فریاد آزادی، بیست و سوم 2011
http://www.faryade-azadi.com/2Haupt/Enghelab%2022.HTM

 

محکمه های اولیه و پاکسازی رعب آور

در همین روزها بود که تصور می کردیم مسائل موجود مثل همیشه پایان خواهد پذیرفت و مثل سالیان قبل که نشستهای دیگ و دیگچه برپا می شد، این هم سر و ته اش به هم خواهد آمد و برای یک دورۀ دیگر از شرّ چنین نشستهایی خلاص خواهیم بود. ولی چنین نشد و دوباره ما را در سالن گردآورده و ابلاغ شد برای مدتی شاید یک ماه به مأموریت می رویم و بایستی وسایل مورد نیاز را به همراه داشته باشیم...

خبر خوبی نبود برای ما که تازه از نشست بازگشته و بعد از آن هم مدام نشستهای دیگ داشتیم... هروقت بحرانهای خارجی گریبان رجوی را می گرفت نشستهای درونی شدت می گرفت و بر شدت سرکوبها افزوده می شد که حواسها از خارج و مسائل سیاسی برچیده و به دعواهای داخلی کشیده شود. البته مسعود سالها پیش از آن به ما گفته بود که هرگاه دنیا در جنگ و جدل است مجاهدین با آسودگی در داخل به کار و آموزش مشغول می شوند و برعکس هرگاه دنیا آرام می گیرد مجاهدین شرّ و شور بپا می کنند!!! اینبار هم «شرّ و شور» مجاهدین آغاز شده بود و مشخص نبود کی پایان گیرد!

هرطور بود به باقرزاده منتقل شدیم، اقدامات امنیتی کماکان شدید بود و شدیدتر هم شده بود. سلاحها در همان محل درب ورودی گرفته می شد و کلیه وسایل انفرادی از زیر دستگاه عبور می کرد و یک بازرسی شخصی صورت میگرفت و بداخل قرارگاه می رفتیم، درست مثل شرکتهای هواپیمایی... البته این مرحله اول بازرسی بود چون برای رفتن به سالن نشست مسعود رجوی بایستی یکبار دیگر ریز به ریز بازرسی انجام می گرفت و از قبل هم گفته می شد چه وسایلی را می توان به همراه برد. اینبار برخلاف گذشته که کل مردان به شکل گله ای در دو سوله و کل خانمها هم در یک سوله جاسازی می شدند، برای هر قرارگاه محل خاصی را مشخص کرده بودند. ساختمانهای بیشتری در کل این قرارگاه که طول و عرض آن حدود 500 در 1500 متر می شد ساخته شده بود. مقر قرارگاه هفتم در انتهای این قرارگاه و در یک قلعه کوچک قرار داشت. این قلعه دارای تعدادی اتاق نسبتاً بزرگ و یک مجموعه بهداشتی بود اما سالن غذاخوری آن در وسط قرارگاه و با فاصله حدود 600 متر قرار داشت. هرچند وضع اسفباری بود و استفاده از سرویسهای بهداشتی با آنهمه جمعیت مشکل بود ولی به هرحال از وضعی که سابق بر این داشت خیلی قابل تحمل تر شده بود. البته رجوی از این ساخت و ساز هدفی را دنبال کرده بود و آن چیزی نبود جز سرکوب طولانی مدت تک تک نفرات و هرچه بیشتر جدا کردن افراد از همدیگر که نتوانند در طی این مدت در قرارگاههای مختلف ارتباطی با هم داشته باشند. یعنی حالت فعلی عملاً کنترل بر افراد را بیشتر کرده بود.

پس از یکی دو روز آماده سازی، استارت اولین نشستهای سرکوب زده شد. نشستهای اولیه بدون حضور شخص رهبری بود. در سالنهای غذاخوری هر قرارگاه. به طور معمول دو قرارگاه را با هم کوبل نموده بودند تا نشستها جمعی تر باشد و با نفرات بیشتر. موضوع اولین نشستها رسیدگی به وضعیت کسانی بود که درخواست جدایی نوشته بودند...

اولین نفر از قرارگاه هفتم که سوژه نشست سرکوب گردید «کمال» نام داشت. وی از زمره نیروهایی بود که در سال 1368 به مجاهدین پیوسته و اینک دوازده سال از حضور او در ارتش رجوی می گذشت و عضو سازمان محسوب می شد. وی از راننده تانکهای قدیمی ارتش هفتم بود که مدتی پیش درخواست شخصی خود را برای خروج از سازمان به مسئولین داده بود و البته کسی از این موضوع خبر نداشت. مسئول نشست (ژیلا دیهیم) وی را صدا زد و توضیحاتی پیرامون وی داد و آنگاه تهاجم سبک خود را به او آغاز نمود و از آن پس دوباره همان «خواهران مجاهد» با خروش سهمگین خود وی را آماج حمله قرار دادند و تقریبا ده تن از این خانمهای مجاهد دور تا دور او را گرفته و با نهایت خشم و برافروختگی از وی می خواستند تا از خواستۀ خود بازگشته و توبه نماید!... البته به مرور بر شدت حملات افزوده می شد و واژه های بی شرف و نامرد و بی همه چیز هم به این توصیه ها افزوده می گشت... چهرۀ «کمال» در این حالت بسیار دیدنی اما تأسفبار بود. در میان جمعی چند صد نفری و زیر بار هجوم زنان (و تعدادی از مردان مجاهد) و در حالی که به سوی او واژه های بریده و خائن و... پرتاب می شد، گاه بشدت سرخ می شد و گاه احساس می کردم لبخندی تلخ بر چهره دارد و گاه افسرده می شد. دلم برایش می سوخت و از دور تنها نظاره گر بودم. بسیاری از افراد حاضر نیز حالت مرا داشتند و کلافه و مستأصل از اینکه با چنین صحنۀ جدیدی مواجه می شوند در سالن قدم می زدند، و البته نگران از اینکه نوبت بعدی خودشان باشند... کسی حق بیرون رفتن از سالن را نداشت. این نشست دقیقا به شیوۀ همان دادگاههای فرمایشی و جمعی استالین برپا شده بود که نظاره گر و محکوم هر دو در یک وضعیت باشند و هر دو در ترس و نگرانی قرار گیرند و به خود اجازۀ چنین درخواستی برای جدایی و یا اعتراض و انتقاد ندهند.
 


کم کم برخی از مردان مجاهد نیز که اوضاع را وخیم دیده بودند و می دانستند اگر به کمک «خواهرانشان» نروند به زودی مارک بی ناموسی خواهند خورد، جایگزین زنانی شدند که اینک بعد از کمتر از یکساعت داد زدن خسته شده و از اینکه نتوانسته بودند کمال را به توبه وادار کنند به استیصال رسیده بودند. البته این زنان نیز پیش از این نشستها خود چنین لحظاتی را تجربه کرده بودند و می دانستند اگر در اینجا خود را انقلابی و حل شده در مسعود و مریم نشان ندهند و به دشمن فرضی نتازند، بی شک بزودی خودشان باید در نشستهای زنانه زیر ضرب کسانی چون مهوش سپهری و مدارهای پیرامون او و خود مریم عضدانلو قرارگیرند...

(چندی پیش از آن، در کنار اتاق خانم حمیدۀ شاهرخی در زمانی که مستقیم فرمانده قرارگاه هفتم بود شنیده بودم که خطاب به یکی از این زنان مجاهد می گفت: «ما با هرکس شوخی داشته باشیم، با شما که دیگر تعارف نداریم...» منظورش این بود که اگر با مردان هم مقداری مدارا کنیم ولی از شما زنان به دلیل موقعیت تشکیلاتی نمی توانیم بگذریم و بشدت زیر ضرب خواهید رفت... در واقع زنان به طور مضاعف اسیر سیاستهای رجوی بودند و در قرارگاه اشرف نیز زنان علاوه بر اینکه در حصار و سیاج قرارگاه اشرف قرار داشتند، پیرامون مقر خودشان نیز حصارکشی و سیاج کشی شده بود که از آن محدوده نتوانند خارج شوند. در واقع زنان مجاهد، زندانی در زندان دیگر داشتند.... یکی از دوستانم زمانی که در تیف بودم یک خاطره گفت از اینکه روزی از کنار مقر خواهران می گذشته و متوجه شده یکی از دختران مجاهد خود را به سیاج آویخته و مسئولش در حال کشیدن او است و این دختر نگون بخت فریاد می زده که ولم کنید بروم بیرون، من سالها است مرد ندیده ام... و به این ترتیب اعتراض خود را از اینگونه در حصار و زندان بودن بیان می کرده است... زنان و دختران مجاهد به جز تعدادی از فرماندهان که مستقیم با مردان سر و کارشان بود و فرماندهی آنان را برعهده داشتند، همگی در حصارهای محدود زندانی بوده و حق نداشتند در محیطی قرار گیرند که مردان مجاهد کار می کنند...)

 


به این ترتیب با ورود مردان به صحنه این پیکار ایدئولوژیک، بر شدت حملات علیه کمال که اینک از نظر رجوی نقش یک پاسدار را بازی می کرد و دشمن محسوب می شد افزوده گشت. در این هنگام، مسئول تشکیلات ارتش هفتم رجوی (خواهر پری) هم به صحنه آمد و به کمال گفت: من مسئول تشکیلات این قرارگاه هستم، اگر می خواهی بروی مهم نیست و اجباری نداری ولی باید هرچه می گویم روی کاغذ بنویسی. این به نفع خودت است... من کاغذ می آورم و روی آن باید بنویسی که من توان زندگی در شرایط سخت را نداشته ام و می خواهم به دنبال زندگی خودم بروم و اگر بعد از خروج هر حرفی علیه سازمان مجاهدین گفتم از خودم نیست و آنرا وزارت اطلاعات بر من دیکته کرده است....

آنگاه همین خانم به کمال گفت که فقط با نوشتن این جملات است که می توانی از اینجا بروی و به نفع خودت است که بعد از رفتن به دامان خمینی نیفتی و طعمه رژیم نشوی... بعد از مجموعه توضیحاتی دیگر، باز هم مقداری در سالن شورش شد و عده ای مخالفت کردند ولی مسئول تشکیلات گفت ما نمی توانیم کسی را به زور نگه داریم اما اگر کسی بخواهد جدا شود باید ابتدا بهای این جدا شدن را جلوی چنین جمعی بدهد و کامل در هم بشکند که بعد نتواند جلوی ما قد علم کند و بعد هم چند کاغذ را امضا کند و بعد از طی دوران خروجی او را تحویل استخبارات می دهیم تا خودشان اقدامات قانونی انتقال وی را به ایران انجام دهند... (آنچه در مورد گفته های مسئول تشکیلات ارتش هفتم نوشتم عطف به مضمون بود چون عین جملات را یادم نیست ولی دقیقاً به این مسئله اشاره شد که باید چنین کاغذهایی را نوشته و امضا کند که بریده است و توان مبارزه ندارد و می خواهد به دنبال زندگی برود و اگر خارج از سازمان حرفی علیه مجاهدین و رهبری آن بزند از خودش نیست و دیکته شده رژیم است.... این نکات را دقیقاً مطرح نمود و بعد هم به طور کلی توضیحات بعدی را داد که اشاره نمودم)

به این ترتیب بعد از مچاله شدن شخصیت کمال طی حدود یکساعت و نیم توهین و فریاد و فحاشی و تهمت که با شدیدترین حالتهای تهاجمی و از نزدیک ادامه داشت و گاه عده ای می خواستند به او حمله و زیر مشت و لگد بگیرند، وی به ناچار رضایت داد که چنین کاغذهایی را امضا نماید و خود را از این حملات نابرابر خلاص کند. بعد از کمال دو یا سه نفر دیگر از قرارگاه هفتم و دهم سوژه شده و همین بلا بر سر آنان هم نازل شد. این نشست برای شروع بود و خاص نفراتی که تصمیم به جدایی داشتند... روز اول نشستها به این ترتیب به پایان رسید در حالی که دلهرۀ عجیبی تمامی افراد را فرا گرفته بود...

در چنین شرایطی طبعاً تمامی مسائل سیاسی روز از یاد نفرات رفته بود و دیگر کسی در این میانه نمی توانست به خود فرصت دهد به اوضاع جهانی و بویژه به اوضاع عراق و منطقه فکر کند و مسلماً در این وسط اینکه مسعود رجوی در مورد خاتمی قبلاً چه گفته بوده است و یا حتا حملات موشکی عراق نیز از یادها می رفت... همۀ اینها فقط آغاز سحر را نوید می داد و هنوز صبح انقلاب رهاییبخش مریم در راه بود... روزهای بعد استارت نشستهایی خورد که سوژه های مرحله بعد در آن قرار داشتند. در واقع اگر پروسۀ یکماهه را مرور کنیم، بعد از اعلان مرز سرخ بودن هرزه گردی سیاسی (که اسم مستعار فکر کردن حول مسائل سیاسی و منطقه ای بود)، اولین کار مسعود رجوی کشاندن زنان به نشستهای طعمه بود برای اینکه اولین مدار پیرامون خود را آبندی کند و در ضمن آموزشی باشد برای برگزاری چنین نشستهایی برای مردان مجاهد و نیز دختران مجاهدی که در رده های پایین قرار داشتند. در مرحلۀ بعد افرادی را دستچین نمود که در مناسبات فعال نبوده و یا احتمال می رفت دست به اقدامی بزنند. این نشست یک آموزش بود برای دیگران که بدانند در نشستها باید چگونه برخورد کرد. در مرحلۀ بعد رجوی دومین مدار مردان مجاهد را به صلّابه کشید تا راه برای هرگونه مدعی و رقیب برای قدبرافراشتن جلوی خودش در برابر شکست سخت استراتژیک که در عرصۀ نظامی و سیاسی متحمل شده بود بسته شود. در مرحله بعد تکلیف هرگونه اعلام جدایی را مشخص کرد که دیگر کسی به راحتی در آن شرایط متزلزل اعلام جدایی نکند. و اینک نوبت کسانی رسیده بود که در مناسبات به عنوان «مدعی» شناخته می شدند. چنین افرادی به طور ویژه از مدتی قبل تحت برخورد قرار گرفته بودند که در مبحث پیشین اشاره ای کوتاه به آن کردم. معمولاً نفرات جدید و یا حتا نفراتی که تا آن زمان عضو سازمان محسوب می شدند مشکل جدی برای رجوی ایجاد نمی توانستند بکنند چرا که نداشتن سابقۀ کافی طبعاً خودبخودی نمی تواند کسی را جلوی رهبری یک سازمان علم نماید و مشکل از جایی آغاز می شود که افراد پرسابقه ای از درون یک سازمان با نگرشهای دیگری قد علم نمایند و رهبری یک حزب و سازمان را در مورد گذشتۀ خود مورد سوآل قرار دهد...
 

 

 

 سایت ایران قلم از انتشار مطالب و مقالاتی که در آن کلمات توهین آمیز استفاده شده، معذور است

مسئولیت مطالب درج شده بر عهده نویسندگان آن می باشد